[hadith]ثُمَّ إِنَّ لِلْوَالِی خَاصَّةً وَبطَانَةً، فِیهِمُ اسْتِئْثَارٌ وَتَطَاوُلٌ، وَقِلَّةُ إِنْصَاف فِی مُعَامَلَة؛ فَاحْسمْ مَادَّةَ أُولَئِکَ بقَطْعِ أَسْبَاب تِلْکَ الاَْحْوَالِ. وَلاَ تُقْطِعَنَّ لاَِحَد مِنْ حَاشیَتِکَ وَحَامَّتِکَ قَطِیعَةً، وَلاَ یَطْمَعَنَّ مِنْکَ فِی اعْتِقَاد عُقْدَة، تَضُرُّ بمَنْ یَلِیهَا مِنَ النَّاس، فِی شرْب أَوْ عَمَل مُشْتَرَک، یَحْمِلُونَ مَؤُونَتَهُ عَلَی غَیْرِهِمْ، فَیَکُونَ مَهْنَأُ ذَلِکَ لَهُمْ دُونَکَ، وَعَیْبُهُ عَلَیْکَ فِی الدُّنْیَا وَالآْخِرَةِ. وَأَلْزمِ الْحَقَّ مَنْ لَزمَهُ مِنَ الْقَرِیب وَالْبَعِید، وَکُنْ فِی ذَلِکَ صَابرا مُحْتَسباً، وَاقِعاً ذَلِکَ مِنْ قَرَابَتِکَ وَخَاصَّتِکَ حَیْثُ وَقَعَ، وَابْتَغِ عَاقِبَتَهُ بمَا یَثْقُلُ عَلَیْکَ مِنْهُ، فَإِنَّ مَغَبَّةَ ذَلِکَ مَحْمُودَةٌ. وَإِنْ ظَنَّتِ الرَّعِیَّةُ بکَ حَیْفاً فَأَصْحِرْ لَهُمْ بعُذْرِکَ، وَاعْدلْ عَنْکَ ظُنُونَهُمْ بإِصْحَارِکَ، فَإِنَّ فِی ذَلِکَ رِیَاضَةً مِنْکَ لِنَفْسکَ، وَ رِفْقاً برَعِیَّتِکَ، وَإِعْذَاراً تَبْلُغُ بهِ حَاجَتَکَ مِنْ تَقْوِیمِهِمْ عَلَی الْحَقِّ.[/hadith]
جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 7، صفحه 139-132
ضمن شرح این جمله «ثمّ انّ للوالی خاصّة و بطانة فیهم استئثار و تطاول و قلّة انصاف فی معاملة»، «وانگهی والی را ویژگان و نزدیکانی است که در آنان خوی برتری جویی و دست یازی و بی انصافی در معامله وجود دارد.»، ابن ابی الحدید پس از توضیح پاره ای از لغات و اصطلاحات، فصلی در مورد سیره و روش عمر بن عبد العزیز و پاکی او در دوره خلافت آورده است که هر چند خبرهای تاریخی کمتر در آن طرح شده است ولی حاوی نکات آموزنده ای است که به ترجمه گزینه هایی از آن بسنده می شود.
عمر بن عبد العزیز اموالی را که خاندان مروان به ستم از مردم ستانده بودند، به مردم برگرداند. بدین سبب مروانیان او را نکوهش کردند و کینه اش را به دل گرفتند و گفته شده است او را مسموم کرده اند و عمر بن عبد العزیز از آن درگذشته است.
جویریة بن اسماء، از قول اسماعیل بن ابی حکیم نقل می کند که می گفته است پیش عمر بن عبد العزیز بودیم، چون پراکنده شدیم منادی او ندای جمع شدن در مسجد داد. به مسجد رفتم، دیدم عمر بن عبد العزیز بر منبر است. او نخست حمد و ستایش خدا را بر زبان آورد و سپس گفت: همانا آنان - یعنی خلیفگان اموی پیش از او- عطاهایی به ما داده اند که نه برای ما گرفتن آن روا بوده است و نه برای آنان بخشیدن آن اموال بر ما جایز بوده است. و من اینک می بینم که در آن مورد کسی جز خداوند از من حساب نخواهد خواست و به همین سبب نخست از خودم و سپس خویشاوندان نزدیکم شروع می کنم. ای مزاحم بخوان و مزاحم شروع به خواندن نامه هایی کرد که همگی اسناد اقطاعات در نواحی مختلف بود. آن گاه عمر بن عبد العزیز آن قباله ها را گرفت و با قیچی ریز ریز کرد و این کار تا هنگام اذان ظهر ادامه داشت. فرات بن سائب روایت می کند که فاطمه دختر عبد الملک بن مروان که همسر عمر بن عبد العزیز بود گوهری گرانبها داشت که پدرش به او بخشیده بود و هیچ کس را چنان گوهری نبود. چون عمر بن عبد العزیز به حکومت رسید به او گفت: یکی از این دو پیشنهاد را انتخاب کن یا آن گوهر و زیورهای خود را به بیت المال مسلمانان برگردان یا به من اجازه بده از تو جدا شوم که خوش نمی دارم من و تو و آن گوهر و زیور در یک خانه جمع باشیم. فاطمه گفت: من تو را انتخاب می کنم و نه تنها بر آن گوهر بلکه اگر چند برابر آن هم از من بود، و دستور داد آن گوهر را به بیت المال برگردانند.
چون عمر مرد و یزید بن عبد الملک خلیفه شد به خواهرش فاطمه گفت: اگر می خواهی آن را به تو برگردانم گفت: هرگز نمی خواهم که من به هنگام زندگی عمر بن عبد العزیز با میل از آن گذشت کرده ام، اینک پس از مرگ او آنها را پس بگیرم نه به خدا سوگند هرگز. یزید بن عبد الملک که چنین دید آنها را میان فرزندان و زنان خویش تقسیم کرد.
سهیل بن یحیی مروزی، از پدرش، از عبد العزیز نقل می کند که می گفته است همین که جسد سلیمان را به خاک سپردند، عمر بن عبد العزیز به منبر رفت و گفت: ای مردم من بیعت شما را از گردن خود برداشتم. مردم یک صدا فریاد بر آوردند که ما تو را برگزیده ایم، عمر بن عبد العزیز به خانه اش رفت و فرمان داد پرده ها و فرشهای گرانبهایی را که برای خلیفگان گسترده می شد، جمع کردند و به بیت المال بردند. آن گاه منادی او بیرون آمد و گفت هر کس از دور و نزدیک که فریاد خواهی و دادرسی از امیر المؤمنین دارد بیاید. مردی از اهل ذمه حمص که همه موهای سر و ریش او سپید بود، برخاست و گفت: ای امیر مؤمنان از تو می خواهم به حکم کتاب خدا حکم کنی. عمر بن عبد العزیز پرسید کار تو چیست و چه می خواهی گفت: عباس بن ولید بن عبد الملک، ملک مرا غصب کرده است، عباس نشسته بود. عمر بن عبد العزیز به او گفت: ای عباس چه می گویی گفت: امیر المؤمنین ولید آن را به من بخشیده و در این مورد قباله نوشته است.
عمر بن عبد العزیز به آن مرد ذمی گفت: تو چه می گویی گفت: ای امیر المؤمنین از تو می خواهم حکم کتاب خدا را رعایت کنی. عمر گفت: آری به جان خودم سوگند کتاب خدا سزاوارتر برای پیروی از کتاب ولید است، ای عباس ملک او را بر او برگردان. و عمر بن عبد العزیز هیچ مظلمه ای را در دست اهل بیت خود باقی نگذاشت و یکی یکی پس داد.
ابن درستویه از یعقوب بن سفیان از جویریة بن اسماء نقل می کند که می گفته است: پیش از آن که عمر بن عبد العزیز به خلافت برسد، ملک آباد و معروف سهله در منطقه یمامه در اختیارش بود که ملکی بسیار بزرگ و غلات بسیار داشت و زندگی عمر بن عبد العزیز و خانواده اش از درآمد آن اداره می شد. همین که عمر بن عبد العزیز به حکومت رسید به وابسته خود مزاحم که مرد فاضلی بود گفت: تصمیم گرفته ام سهله را به بیت المال مسلمانان برگردانم. مزاحم گفت: آیا می دانی شمار فرزندان تو چند است آنان این همه اند. گوید: چشمهای عمر بن عبد العزیز به اشک نشست و اشک سرازیر شد و با انگشت میانه خود اشکهایش را پاک کرد و می گفت: آنان را به خدا می سپارم و به او وا می گذارم. مزاحم از پیش عمر نزد عبد الملک پسر عمر بن عبد العزیز رفت و گفت: آیا می دانی پدرت چه تصمیمی گرفته است او می خواهد سهله را به بیت المال مسلمانان برگرداند. عبد الملک گفت: تو به او چه گفتی گفت: شمار فرزندانش را یاد آور شدم و او شروع به گریستن کرد و گفت آنان را به خدا وا می گذارم. عبد الملک گفت: از لحاظ دینی چه بد وزیری هستی. آن گاه از جای برخاست و به درگاه پدر آمد و به حاجب گفت: برای او اجازه بخواهد. حاجب گفت: او هم اکنون برای خواب نیمروزی سر بر بالش نهاده است. عبد الملک گفت: برای من از او اجازه بخواه. گفت: آیا بر او رحم نمی کنید، در همه ساعات شبانه روز جز همین ساعت برای استراحت ندارد، عبد الملک با صدای بلند گفت: ای بی مادر برای من اجازه ورود بگیر. عمر بن عبد العزیز گفتگوی آنان را شنید و گفت: به عبد الملک اجازه ورود بده. همین که عبد الملک وارد شد گفت: پدر چه تصمیمی گرفته ای گفت: می خواهم سهله را به بیت المال مسلمانان برگردانم.
عبد الملک گفت: تأخیر مکن و هم اکنون برخیز. عمر دست به سوی آسمان بر افراشت و گفت: سپاس خداوندی را که میان فرزندانم کسی را قرار داده است که مرا در کار دینم یاری می دهد. سپس گفت: آری پسر جان، نماز ظهر که بگزارم به منبر می روم و آشکارا و در حضور مردم آن را بر می گردانم. عبد الملک گفت: چه کسی ضامن آن است که تا ظهر زنده بمانی وانگهی چه کسی ضامن آن است که بر فرض تا ظهر زنده بمانی، نیت تو دگرگون نشود. عمر بن عبد العزیز همان دم برخاست و بر منبر رفت و برای مردم خطبه خواند و سهله را برگرداند.
گوید: چون عمر بن عبد العزیز بنی مروان را به برگرداندن مظالم وا داشت، عمر بن ولید بن عبد الملک برای او نامه ای با لحن درشت نوشت که برخی از آن چنین بود: همانا تو بر خلیفه های پیش از خود عیب می گیری و به سبب کینه با آنان و دشمنی نسبت به فرزندان ایشان، به روشی غیر از روش ایشان کار می کنی و پیوند خویشاوندی را که خداوند فرمان به پیوستگی آن داده است، بریدی و به اموال و میراثهای قریش دست یازیدی و با زور و ستم آن را در زمره اموال بیت المال در آوردی. ای پسر عبد العزیز از خدا بترس و مراقب باش که اهل بیت خود را به ظلم و ستم کردن بر ایشان ویژه کردی، آری سوگند به خدایی که محمد صلّی اللّه علیه و آله و سلّم را به آن همه خصایص مخصوص فرموده است با این ولایت خود که از نخست هم آن را برای خود مایه گرفتاری می دانستی، از خداوند دورتر شدی، از پاره ای کارهای خود دست کوتاه کن و بدان که در دیدگاه و اختیار پروردگار نیرومند درهم شکننده هستی و هرگز تو را بر این کارها که در آن هستی، رها نمی فرماید.
گویند: عمر بن عبد العزیز پاسخ او را چنین نوشت: اما بعد، نامه ات را خواندم و هم اکنون پاسخت را همان گونه می دهم. ای پسر ولید، آغاز کارت چنین بود که مادرت نباته کنیزی از قبیله سکون یمن بود که در بازارهای حمص می گشت و به دکانها سر می زد و خداوند به کار او داناتر است، سر انجام او را ذبیان بن ذبیان در زمره غنایم مسلمانان خرید و به پدرت هدیه داد که به تو باردار شد، چه حامل و محمول نکوهیده ای، و هنگامی که پرورش یافتی ستمگری ستیزگر بودی و اینک می پنداری که من از ستمگرانم زیرا تو را و خاندانت را از غنایم خداوند که حق خویشاوندان نزدیک پیامبر و بینوایان و بیوه زنان است، محروم ساخته ام، و حال آنکه ستمگرتر و رها کننده تر پیمان خداوند کسی است که تو را در کودکی و سفلگی به فرماندهی لشکر مسلمانان گماشت که میان ایشان به رأی خود حکومت کنی و در این کار انگیزه ای جز دوستی پدر نسبت به فرزندش وجود نداشت. ای وای بر تو و وای بر پدرت که روز قیامت دشمنان شما چه بسیارند، و ستمگرتر و بی وفاتر به پیمان خدا از من آن کسی است که حجاج بن یوسف را بر دو پنجم اعراب حکومت داد تا خونهای حرام را بریزد و به حرام اموال را بگیرد، و ستمگرتر و پیمان شکننده تر از من نسبت به عهد خداوند کسی است که قرة بن شریک را که عربی صحرا نشین و بی ادب بود بر مصر گماشت و به او در مورد موسیقی و باده نوشی و لهو و لعب اجازه داد، و باز ستمگرتر و پیمان شکن تر از من کسی است که عثمان بن حیان را بر حجاز حاکم ساخت که بر منبر رسول خدا شعر خوانی کند و کسی است که برای عالیه همان زن بربری سهمی از خمس قرار داد.
بنابر این ای پسر نباته آرام باش و اگر این کار بزرگ برگرداندن غنایم به اهل آن صورت بگیرد و آسوده شوم، به تو و افراد خانواده ات بیشتر خواهم پرداخت و شما را به شاهراه برمی گردانم که مدتی دراز است حق را رها کرده و کوره راهها را می پیمایید.
آنچه که از این مهمتر است و امیدوارم آن را عمل کنم، فروختن تو به بردگی است و تقسیم کردن بهای تو میان بینوایان و یتیمان و بیوه زنان که هر یک از ایشان را بر تو حقی است و سلام بر ما و سلام خدا هرگز به ستمگران نرسد.
اوزاعی روایت می کند و می گوید: هنگامی که عمر بن عبد العزیز مستمری های ویژه ای را که خلیفگان پیش از او برای افراد خاندانش مقرر داشته بودند قطع کرد، عنبسة بن سعید در این باره با او سخن گفت و اظهار داشت: ای امیر المؤمنین ما را حق خویشاوندی است. عمر بن عبد العزیز گفت: اگر اموال شخصی من فراوان شد. از شما خواهد بود، اما در این اموال عمومی حق شما هم در آن، همان حق کسی است که در دورترین نقطه برک الغماد زندگی می کند و فقط دوری او مانع از آن است که حق خود را بگیرد. به خدا سوگند معتقدم که اگر چنان شود که همه مردم زمین همین نظر شما را در مورد این اموال پیدا کنند بدون تردید عذابی نابود کننده از جانب خداوند بر ایشان نازل خواهد شد.
اسماعیل بن ابی حکیم می گوید: روزی عمر بن عبد العزیز به حاجب خود گفت: امروز کسی جز مروانیان را به حضور نمی پذیرم. چون مروانیان گرد آمدند، عمر بن عبد العزیز به آنان گفت: ای بنی مروان به شما شرف و بهره فراوان و اموال بسیار رسیده است و چنین می پندارم که نیمی بلکه دو سوم اموال این امت در دست شماست، آنان خاموش ماندند. گفت: در این مورد پاسخ مرا نمی دهید مردی از ایشان گفت: نظر تو چیست گفت: می خواهم آن را از چنگ شما بیرون کشم و به بیت المال مسلمانان برگردانم. مردی دیگر از ایشان گفت: به خدا سوگند این کار نخواهد شد تا میان سرها و بدنهای ما جدایی افتد، و به خدا سوگند ما گذشتگان خود را تکفیر نمی کنیم و فرزندان خود را به فقر نمی اندازیم. عمر بن عبد العزیز گفت: به خدا سوگند اگر خودتان مرا در این مورد یاری ندهید که حق را به حق دار رسانم، چهره شما را خوار و زبون خواهم ساخت از حضور من برخیزید و بروید.
نوفل بن فرات می گوید: بنی مروان پیش عاتکه دختر مروان بن حکم از عمر بن عبد العزیز شکایت کردند و گفتند: او بر گذشتگان و پیشینیان ما عیب می گیرد و اموال ما را از ما باز می گیرد. عاتکه که در نظر مروانیان بزرگ بود، این موضوع را به عمر بن عبد العزیز گفت. عمر گفت: عمه جان، رسول خدا که درود بر او و خاندانش باد رحلت فرمود و برای مردم جویباری پر آب و آبشخور باقی گذاشت، پس از آن حضرت دو مرد عهده دار آن جویبار شدند که چیزی از آن را ویژه خود و خاندان خود قرار ندادند، سپس شخص سومی عهده دار شد که از آن رود جویی جدا کرد و پس از او مردم از آن برای خود جویها جدا کردند تا آنجا که آن رود بزرگ را به صورت خشک رودی در آوردند که قطره ای آب در آن باقی نماند. سوگند به خدا که اگر خدایم باقی گذارد همه این جویها را خواهم بست تا آب به همان جویبار نخستین برگردد. عاتکه گفت: در این صورت هم نباید در حضور تو آنان دشنام داده شوند. گفت: چه کسی آنان را دشنام می دهد، کسی شکایت خود را طرح و گزارش می کند و من آن را رسیدگی و مالش را به او بر می گردانم.
وهیب بن ورد می گوید: مروانیان بر در خانه عمر بن عبد العزیز جمع شدند و به یکی از پسرانش گفتند: به پدرت بگو اجازه ورود به ما بدهد و اگر اجازه نداد، پیامی از ما به او برسان. عمر بن عبد العزیز به آنان اجازه ورود نداد و گفت: بگو پیام خود را بگویند. آنان گفتند: به پدرت بگو خلیفگان پیش از تو قدر و منزلت ما را می شناختند و به ما عطا می کردند. و حال آنکه پدرت ما را از آنچه که در اختیار اوست محروم ساخته است. او پیش پدر برگشت و پیام ایشان را رساند، عمر بن عبد العزیز گفت: پیش آنان برو و بگو «من اگر عصیان پروردگارم کنم از عذاب روز بزرگ سخت می ترسم.» سعید بن عمار از قول اسماء دختر عبید نقل می کند که می گفته است: عنبسة بن سعید بن عاص پیش عمر بن عبد العزیز آمد و گفت: ای امیر المؤمنین، خلیفگان پیش از تو عطاهایی به ما می دادند که تو آن را از ما باز داشته ای و من عائله مندم و آب و زمینی دارم، اجازه فرمای به آنجا روم و هزینه نان خورهای خود را به دست آورم. عمر گفت: آری، محبوب ترین شما در نظر ما کسی است که هزینه خود را از ما کفایت کند. عنبسه بیرون رفت همین که نزدیک در رسید عمر بن عبد العزیز او را صدا کرد که ای ابو خالد، ابو خالد برگشت، عمر به او گفت: از مرگ بسیار یاد کن که اگر در فقر و گرفتاری باشی، زندگی را بر تو آسان می دارد و اگر در فراخی و آسایش باشی، آن را بر تو اعتدال می بخشد.
عمر بن علی بن مقدم می گوید: پسرک سلیمان بن عبد الملک به مزاحم گفت: مرا با امیر المؤمنین کاری است، مزاحم برای او اجازه گرفت و او را به حضور عمر بن عبد العزیز برد. پسرک گفت: ای امیر المؤمنین، چرا زمین مرا گرفته ای گفت: پناه به خدا که من زمینی را که بر طبق مقررات اسلامی از آن کسی باشد بگیرم. پسرک گفت: این قباله من است و آن را از آستین خود بیرون آورد و عمر آن را خواند و گفت: اصل این زمین از چه کسی بوده است گفت: از مسلمانان. عمر بن عبد العزیز گفت: پس در این صورت مسلمانان بر آن سزاوارترند. پسرک گفت: قباله ام را پس بده. عمر گفت: اگر این قباله را پیش من نیاورده بودی آن را مطالبه نمی کردم اما اینک که آن را پیش من آورده ای، اجازه نمی دهم که با آن چیزی را که از تو نیست مطالبه کنی. پسرک گریست، مزاحم با توجه به اینکه سلیمان بن عبد الملک، عمر بن عبد العزیز را بر برادران خود مقدم داشته بود و او را به خلافت گماشته بود، به عمر بن عبد العزیز گفت: با پسر سلیمان چنین رفتار می کنی عمر گفت: ای مزاحم، وای بر تو، من در مورد او همان محبتی را احساس می کنم که نسبت به فرزندان خودم ولی نفس من از انجام دادن چنین کاری خود داری می کند.
اوزاعی روایت می کند و می گوید: هشام بن عبد الملک و سعید بن خالد بن عمر بن عثمان بن عفان به عمر بن عبد العزیز گفتند: ای امیر المؤمنین، در مورد کارهای مربوط به دوره حکومت خود هر گونه می خواهی رفتار کن ولی نسبت به خلیفگانی که پیش از تو بوده اند و کارهایی به سود و زیان خویش کرده اند، دخالت مکن که بی نیاز از آنی که به خیر و شر آنان کاری داشته باشی. عمر بن عبد العزیز گفت: شما را به خدایی که به پیشگاه او بر می گردید، سوگند می دهم که اگر مردی بمیرد و فرزندان کوچک و بزرگ از خود باقی بگذارد و بزرگان، کوچکان را فریب دهند و اموال ایشان را بخورند و فرزندان کوچک پس از رسیدن به بلوغ شکایت بزرگترها را در مورد اموالشان پیش شما آورند، شما چگونه رفتار می کنید گفتند: حقوق آنان را به تمام و کمال بر آنان بر می گردانیم.
عمر بن عبد العزیز گفت: من هم بسیاری از حاکمانی را که پیش از من بوده اند، چنین دیده ام که مردم را در پناه قدرت و حکومت خود گول زده اند و اموال مردم را به پیروان و ویژگان و خویشاوندان خود بخشیده اند، اینک که من به حکومت رسیده ام برای این شکایت پیش من آمده اند و مرا چاره ای جز آن که اموال ضعیف را از قوی بگیرم و افراد ناتوان را در قبال زورمندان یاری دهم نیست، آن دو گفتند: خداوند امیر مؤمنان را موفق بدارد.