[hadith]عَجَباً لاِبْنِ النَّابغَةِ! یَزْعُمُ لاَِهْلِ الشَّامِ أَنَّ فِیَّ دُعَابَةً، وَ أَنِّی امْرُؤٌ تِلْعَابَةٌ، أُعَافِسُ وَ أُمَارِسُ! لَقَدْ قَالَ بَاطِلا وَ نَطَقَ آثِماً. أَمَا -وَ شَرُّ الْقَوْلِ الْکَذبُ- إِنَّهُ لَیَقُولُ فَیَکْذبُ، وَ یَعِدُ فَیُخْلِفُ، وَ یُسْأَلُ فَیَبْخَلُ، وَ یَسْأَلُ فَیُلْحِفُ، وَ یَخُونُ الْعَهْدَ، وَ یَقْطَعُ الاِْلَّ؛ فَإِذَا کَانَ عِنْدَالْحَرْب فَأَیُّ زَاجِر وَ آمِر هُوَ

،

مَا لَمْ تَأْخُذ السُّیُوفُ مَآخِذَهَا

!

فَإِذَا کَانَ ذلِکَ کَانَ أَکْبَرُ مَکِیدَتِهِ أَنْ یَمْنَحَ الْقَرْمَ [قوم] سُبَّتَهُ. أَمَا وَاللهِ إِنِّی لَیَمْنَعُنِی مِنَ اللَّعِب ذکْرُ الْمَوْتِ، وَ إِنَّهُ لََیمْنَعُهُ مِنْ قَوْلِ الْحَقِّ نِسْیَانُ الاْخِرَةِ؛ إِنَّهُ لَمْ یُبَایِعْ مُعَاوِیَةَ حَتَّی شَرَطَ أَنْ یُؤْتِیَهُ أَتِیَّةً، وَ یَرْضَخَ لَهُ عَلَی تَرْکِ الدِّینِ رَضِیخَةً.[/hadith]

پیام امام امیرالمؤمنین علیه السلام، ج 3، ص: 479-461

و من خطبة له علیه السّلام فی ذکر عمرو بن العاص.

در این خطبه، امام رحمه الله سخنی (جالب و جامع) درباره «عمرو بن عاص» بیان فرموده است

.

خطبه در یک نگاه:

همان گونه که از عنوان خطبه، نمایان است امام علیه السلام می خواهد «عمروبن عاص» را معرّفی کند؛ همان کسی که از دستیاران معروف «معاویه» بود، بلکه می توان گفت

:

ادامه خلافت معاویه و پیروزیهای ظاهریش، در سایه شیطنت های او صورت گرفت و نفر دوم، یا به تعبیری، نفر اوّل در آن حکومتِ غاصب جبّار، محسوب می شد

.

با اینکه عبارات خطبه که در دست ما است، بسیار فشرده و کوتاه است، ولی امام علیه السلام چنان ترسیم گویایی از این مرد خطرناک گمراه و گمراه کننده، ارائه فرموده که تقریباً همه روحیات و تاریخ زندگی این مرد را می توان در این آیینه دید و همچنین از راز و رمز همکاری تنگاتنگ او با «معاویه» آگاه شد

.

این نکته قابل ذکر است که امام علیه السلام این سخن را به بهانه گفتاری که «عمروعاص» درباره آن حضرت بیان کرده و او را مزّاح و شوخ طبع معرّفی کرده، ایراد فرموده است

.

این مرد دروغگو را بشناسید!

امام(علیه السلام) سخن خود را از دروغ و تهمتی که «عمرو بن عاص» نسبت به ساحت مقدّسش گفته بود، آغاز می کند و به دنبال تکذیب آن، معرّفی گویایی نسبت به این عنصر کثیف تاریخ اسلام، می آورد.

دروغ این بود که: امام(علیه السلام) بسیار شوخ طبع و مزّاح و - نعوذ باللّه - اهل هزل و باطل است، تا به این بهانه، عدم شایستگی آن حضرت را برای امر خلافت - به زعم خود - ثابت کند.

می فرماید: «از «ابن نابغه» (پسر آن زن بدنام) در شگفتم! او برای مردم شام چنین وانمود می کند که من بسیار اهل مزاح و مردی شوخ طبعم، که مردم را با شوخی و هزل، پیوسته سرگرم می کنم.» (عَجَباً لاِبْنِ النَّابغَةِ!(1) یَزْعُمُ لاَِهْلِ الشَّامِ أَنَّ فِیَّ دُعَابَةً(2)، وَ أَنِّی امْرُؤٌ تِلْعَابَةٌ(3): أُعَافِسُ(4) وَ أُمَارِسُ!(5)).

تعبیر به «ابن النابغه» در باره «عمرو عاص» از یک سو، اشاره به وضع زشت و ننگین خانواده اوست; چرا که رسم عرب این بود اگر کسی مادرش مشهور به شرافت و یا مشهور به پستی بود، او را به مادرش نسبت می دادند، به جای اینکه به پدرش نسبت دهند. و از سوی دیگر، تعبیر به «نابغه» از مادّه «نبوغ» در اصل به معنای ظهور و بروز است; ولی هنگامی که درباره زنی بکار برده می شد، اشاره به شهرت او به فساد بود و این واژه به خاطر فساد اخلاقی مادر «عمرو» تدریجاً لقب مادر او شد، در حالی که اسم اصلیش «سلمی» یا «لیلی» بود. در تواریخ آمده است که این زنِ مشهور به فساد، به طور نامشروع، با چند نفر از جمله «ابو سفیان» همبستر شد و هنگامی که «عمرو» متولّد گردید، آنها بر سر او اختلاف کردند; ولی «نابغه» ترجیح داد که او را فرزند «عاص» بداند و این به خاطر کمک های مالی بیشتری بود که عاص نسبت به او داشت. از «ابو سفیان» نقل شده است که همواره می گفت من تردید ندارم که «عمرو» فرزند من است و از نطفه من منعقد شده است.(6) و این تعبیر امام(علیه السلام) در واقع مقدمّه ای است برای سخنی که بعد از آن آمده. یعنی از چنین انسانی نباید تعجّب کرد که نسبت به پاکان و نیکان جهان، تهمت بزند و درباره آنها دروغ بگوید.

تعبیر به «دُعابه» اشاره به شوخی بی حدّ و حساب است و «تِلْعابه» به معنای کسی است که مردم را با سخنان هزل سرگرم می کند و «اُعافس» و «اُمارس» تقریباً به یک معنا است و در اصل به معنای سرگرم کردن زنان، با شوخی های مختلف است; سپس به معنای وسیعتر و گسترده تری، یعنی: «هر نوع سرگرمی هزل آمیز نسبت به هر کس» آمده است; در واقع امام(علیه السلام) تمام نسبت های دروغِ «عمرو بن عاص» درباره خودش را در این چند جمله گویا خلاصه فرموده، تا مقدّمه ای باشد برای پاسخ گویی به آن.

جالب اینکه دشمنان مولا امیرمؤمنان(علیه السلام) هنگامی که نمی توانستند کوچکترین نقطه ضعفی در مورد شایستگی های او برای امر خلافت بیابند، یا مقام علمی و تقوا و زهد و پارسایی و شجاعت و تدبیر او را انکار کنند، به مسائلی از قبیل آنچه در بالا آمد، متشبّث می شدند، که چون آن حضرت بسیار مزاح می کند، پس شایسته خلافت نیست و این خود می رساند که شایستگی های امام(علیه السلام) به حدّی روشن بود که هیچ کس نمی توانست انگشت انکار بر آن بگذارد; به همین دلیل، طبق مَثَل معروف «أَلْغَریِقُ یَتَشَبَّثُ بکُلِّ حَشیش» به این بهانه های واهی متشبّث می شدند.

البتّه، در مورد مزاح و این که تا چه حدّ سنجیده و قابل قبول و در چه حدّ ناپسند و مذموم است، در نکاتِ ذیل خطبه، به خواست خدا، بحث کافی خواهیم کرد.

سپس امام(علیه السلام) به پاسخ سخنان دروغ و تهمت آمیز «عمرو بن عاص» پرداخته، می فرماید: «او سخنی باطل و کلامی به گناه گفته است و بدترین سخنان، گفتار دروغ است» (لَقَدْ قَالَ بَاطِلاً، وَ نَطَقَ آثِماً. أَمَا وَ شَرُّ الْقَوْلِ الْکَذبُ).

چه کسی است که بتواند مزاح های لطیف و خالی از هرگونه باطل و خلاف و افراط و زیاده روی را انکار کند؟ و چه کسی است که بتواند جدّی بودن علی(علیه السلام) را در سخنان و نامه ها و کلمات قصارش، نادیده بگیرد؟! او از همه جدّی تر بود و در مدیریّت، اراده ای آهنین داشت; هر چند، گاهی برای زدودن گرد و غبار غم و اندوه از دل دوستان، از لطفِ سخن و مزاح لطیف استفاده می کرد; کاری که در زندگی پیشوای او، یعنی پیامبر اکرم(صلی الله علیه وآله) کاملاً نمایان است. امّا دشمنی که دستش از همه جا کوتاه شده است و دنبال بهانه جویی است، به هر چیز دست می زند و دروغ های زیادی می بافد و بر آن می افزاید.

در ادامه این سخن، در شش جمله کوتاه، شش صفت از اوصاف رذیله این مرد زشت سیرت یعنی «عمر و عاص» را بیان می فرماید; می گوید: «او پیوسته دروغ می گوید، وعده می دهد و تخلّف می کند، اگر چیزی از او درخواست شود، بخل می ورزد، و اگر خودش از دیگری تقاضایی داشته باشد، اصرار می کند. در پیمانش خیانت می نماید. (حتّی) پیوند خویشاوندی را قطع می کند.» (إِنَّهُ لَیَقُولُ فَیَکْذبُ، وَ یَعِدُ فَیُخْلِفُ، وَ یُسْأَلُ فَیَبْخَلُ، وَ یَسْأَلُ فَیُلْحِفُ(7)، وَ یَخُونُ الْعَهْدَ، وَ یَقْطَعُ الاِْلَّ(8)).

هر کس حالات «عمرو بن عاص» و تاریخچه سیاه زندگی او را مطالعه کند، وجود این رذایل اخلاقی شش گانه را به خوبی در آن می بیند. در یک کلام، او مردی دنیاپرست بود و برای رسیدن به زندگی پست دنیایی اش، از هیچ دروغ و تهمتی ابا نداشت. در آنجا که به نفعش بود، وعده می داد و در آنجا که به زیانش بود، تخلّف می کرد. کسی از مال و ثروت بی حساب او بهره نبرد و برای رسیدن به خواسته هایش - مخصوصاً در برابر معاویه - تا آنجا که می توانست، اصرار می ورزید و «معاویه» را در فشار قرار می داد و او چون نیاز به «عمرو» داشت، در برابر خواسته های نامشروعش تسلیم می شد. خیانت او در عهد و پیمان، در امر «حَکَمَین» بر همه آشکار شد و حتّی به خویشاوندان خود نیز رحم نمی کرد.

به گفته بعضی از مورّخان، وی حدود 90 سال در دنیا زندگی کرد و به گفته «یعقوبی» هنگامی که مرگ او فرا رسید، به فرزندش گفت: «ای کاش پدرت در غزوه «ذات السّلاسل» (در عصر پیامبر(صلی الله علیه وآله)) مرده بود! من کارهایی انجام دادم، که نمی دانم در نزد خداوند چه پاسخی برای آنها دارم. نگاهی به اموال سرشار خود کرد و گفت: ای کاش به جای اینها، مدفوع شتری بود. ای کاش سی سال قبل مرده بودم!! دنیای معاویه را اصلاح کردم و دین خودم را بر باد دادم! دنیا را مقدّم داشتم و آخرت را رها نمودم. از دیدن راه راست و سعادت نابینا شدم، تا مرگم فرا رسید. گویا می بینم که معاویه اموال مرا می برد و با شما بدرفتاری خواهد کرد.»(9)

به هر حال، وجود این صفات رذیله در شخصی مانند «عمر و عاص» با آن تاریخ زندگانی ننگینش، بر کسی پوشیده نیست.

سپس امام(علیه السلام) به یکی از زشت ترین کارهای دوران حیات «عمرو» اشاره می کند; کاری که در تاریخ، شبیه و نظیر نداشت و آن اینکه در جنگ «صفّین» هنگامی که خود را در چنگال قدرت علی(علیه السلام) دید و یقین پیدا کرد علی(علیه السلام) با یک، یا چند ضربه شمشیر، به حیات آلوده او پایان خواهد داد، خود را برهنه کرد; چرا که می دانست کرامت و حیای مولا، ایجاب می کند که در چنین شرائطی روی از او برگرداند و او هم از این فرصت استفاده کند و فرار را بر قرار اختیار نماید. این ماجرا در همه جا پیچید و در میان عرب «ضرب المثل» شد که: «عمرو در پناه عورتش از مرگ نجات یافت».

می فرماید: «هنگام نبرد، لشکریان را امر و نهی می کند (و سر و صدای زیاد راه می اندازد که مردم شجاعش پندارند) ولی این تا زمانی است که دستها به قبضه شمشیر نرفته است، هنگامی که چنین شود، او برای رهایی جانش، بالاترین تدبیرش این است که جامه اش را کنار زند و عورت خود را نمایان سازد (تا کریمان از کشتن او چشم بپوشند.)» (فَإِذَا کَانَ عِنْدَ الْحَرْب فَأَیُّ زَاجِر وَ آمِر هُوَ! مَا لَمْ تَأْخُذ السُّیُوفُ مَآخِذَهَا، فَإِذَا کَانَ ذلِکَ، کَانَ أَکْبَرُ مَکِیدَتِهِ أَنْ یَمْنَحَ الْقِرْمَ(10) سُبَّتَهُ(11)).

به گفته «ابن ابی الحدید» این داستان عجیب را تمام مورّخان مخصوصاً کسانی که درباره «صفّین» سخن گفته اند، نوشته اند(12).

داستان چنین است: «یکی از یاران علی(علیه السلام) به نام «حارث بن نضر» اشعاری در مذمّت «عمرو بن عاص» گفت و او را به خاطر ضعف و زبونی اش در برابر شمشیر آتشبار علی(علیه السلام) نکوهش کرد. اشعار «حارث» در میان مردم پخش شد و به گوش «عمرو» رسید; او گفت اکنون که چنین است به خدا سوگند! من در میدان نبرد، به مقابله با علی(علیه السلام) خواهم رفت، هر چند هزار بار کشته شوم! هنگامی که در «صفّین» صفوف لشکر حمله عمومی را آغاز کردند، «عمرو» هم نیزه ای برداشت و به سوی علی(علیه السلام) آمد، تا ننگ جُبْن را از خود بشوید; مولا با شمشیر به او حمله کرد، عمرو که خود را همانند گنجشکی در چنگال عقابی بلند پرواز دید، عقب نشینی کرد; خود را از اسب به زیر انداخت و پاهای خود را بلند کرد و عورتش را نمایان ساخت; امیرمؤمنان(علیه السلام) صورت از او برگرداند و برگشت (و او فرصت را غنیمت شمرد و فرار کرد). این سخن در میان مردم منتشر شد و به عنوان یکی از بزرگواریهای علی(علیه السلام) اشتهار یافت.(13)»

در تاریخ آمده است: «هنگامی که «معاویه» بر تخت قدرت تکیه کرد، روزی به «عمروعاص» گفت: من هر وقت تو را می بینم خنده ام می گیرد! «عمرو» سؤال کرد برای چه؟ گفت به یاد آن روز می افتم که علی در «صفّین» به تو حمله کرد، تو این داغ ننگ را بر خود گذاردی که عورت خود را نمایان کنی، تا نجات یابی. عمرو گفت: من هنگامی که تو را می بینم، بیشتر می خندم، چرا که به یاد روزی می افتم که علی تو را در میدان مبارزه، دعوت به نبرد تن به تن کرد، ناگهان نفست در سینه حبس شد و زبانت از کار افتاد و آب دهان، گلویت را گرفت و تمام اندامت به لرزه درآمد و امور دیگری که من نمی خواهم بگویم. «معاویه» گفت: درست است ولی این تمامش نبود (و ماجرا بیش از این بود)... و سپس به «عمرو بن عاص» گفت: بیا شوخی را بگذار و به سراغ جدّی برویم; ترسیدن و فرار کردن از دست علی برای هیچ کس عیب نیست (إِنَّ الْجُبْنَ وَ الْفِرَارَ مِنْ عَلِیٍّ لاَ عَارَ عَلَی أَحَد فِیهِمَا).»(14).

سپس امام(علیه السلام) در ادامه این بحث، به پاسخ از نسبت دروغ «عمرو بن عاص» پرداخته و با معرّفی بیشتری از صفات و وضع ایمان و اعمال او، خطبه را پایان می دهد; می فرماید: «آگاه باشید! به خدا سوگند، یاد مرگ مرا از سرگرم شدن به بازی و شوخی باز می دارد.» (أَمَا وَ اللّهِ إِنِّی لَیَمْنَعُنِی مِنَ اللَّعِب ذکْرُ الْمَوْتِ).

من همواره مرگ را در مقابل چشم خود می بینم. چرا که قانونی است برای همه خلائق و هیچ تاریخی برای آن تعیین نشده و استثنایی در آن راه ندارد و نیز می دانم مرگ، پایان همه لذّات و همه سرگرمی هاست! من هرگز آن را فراموش نمی کنم و صبح و شام به یاد آن هستم. آیا ممکن است مثل منی، با این وصف، سرگرم بازی ها و شوخی ها شود و در هوا و هوس غرق گردد؟ غیر ممکن است. «ولی فراموشی (مرگ و) آخرت او را از سخن حق بازداشته است.» (وَ إِنَّهُ لَیَمْنَعُهُ مِنْ قَوْلِ الْحَقِّ نِسْیَانُ الاْخِرَةِ).

اگر او دروغ می گوید و تهمت می زند و برای رسیدن به اهداف دنیوی و نائل شدن به هوسهایش، هر کاری را برای خود مجاز می شمرد، به خاطر این است که مرگ و آخرت را به دست فراموشی سپرده، و انسانی که مرگ و دادگاه عدل الهی را فراموش کند، موجود خطرناکی می شود که از هیچ کاری ابا ندارد و حتّی شرف و آبروی خود را نیز بر سر این کار می نهد.

سپس شاهد روشن و دلیل گویایی برای این سخن بیان می فرماید و می گوید: «او حاضر نشد با معاویه بیعت کند، تا اینکه عطیّه و پاداشی از او بگیرد (و به تعبیر دیگر:) در مقابل از دست دادن دینش، رشوه اندکی دریافت دارد.» (إِنَّهُ لَمْ یُبَایِعْ مُعَاوِیَةَ حَتَّی شَرَطَ أَنْ یُؤْتِیَهُ أَتِیَّةً،(15) وَ یَرْضَخَ لَهُ عَلَی تَرْکِ الدِّینِ رَضِیخَةً).(16)

امام(علیه السلام) در این سخن، به داستان معروفی اشاره فرمود که در میان مردم شهرت داشت و به همین دلیل، به یک اشاره گذرا بسنده می کند. شبیه همین معنا در خطبه 26 آمده است و در آنجا شرح آن را بیان کردیم و ماجرا به طور خلاصه چنین بود: «هنگامی که فتنه «جمل» با پیروزی امام(علیه السلام) و شکست مخالفان فرونشست، امام(علیه السلام) «جریر بن عبداللّه» را برای گرفتن بیعت از «معاویه» به شام فرستاد; «معاویه» که مایل نبود با امام بیعت کند، در این باره به مشورت پرداخت و نامه ای برای «عمروبن عاص» نوشت و از او کمک خواست و گفتگوهای زیادی میان او و «معاویه» در گرفت و «عمرو» به او فهماند که فاقد افتخاراتی است که علی(علیه السلام) دارد. سرانجام گفت: اگر من با تو بیعت کنم و تمام خطرات آن را بپذیرم، چه پاداشی برای من قرار خواهی داد؟ معاویه گفت: هر چه خودت بگویی; عمرو گفت: حکومت مصر را بعد از پیروزی به من واگذار کن! معاویه تأمّلی کرد و گفت: من خوش ندارم که مردم درباره تو بگویند: «به خاطر اغراض دنیوی، با من بیعت کردی!» عمرو گفت: این حرفها را کنار بگذار (تو خودت رئیس دنیاپرستانی! مطلب همین است که من می گویم، من حکومت مصر را می خواهم) سرانجام معاویه تسلیم شد و این قرارداد را با او بست.(17)»

ولی عجبا! که دنیا به او هم وفا نکرد و چند سالی بیشتر در رأس حکومت مصر نبود و همان گونه که در بالا آوردیم، در پایان عمر از کرده خود پشیمان بود و به خودش بد می گفت; ولی راهی برای نجات از آن گرداب هولناک نبود(18).


نکته ها:

1- عمرو عاص کیست؟

همه ما با نام این مرد آشنا هستیم و هرکس گوشه ای از شیطنت های او و نقش تخریبی اش را در تاریخ اسلام شنیده است و معروفترین داستانی که همه از او به خاطر دارند، داستان سرنیزه کردن قرآن هاست که در جنگ «صفّین» هنگامی که لشکر «معاویه» در آستانه شکست قرار گرفت، او با یک نیرنگ عجیب، لشکر را از شکست نجات داد; دستور داد قرآن ها را بر سرنیزه کنند و بگویند ما همه پیرو قرآنیم و باید به حکمیّت قرآن، تن در دهیم و دست از جنگ بکشیم. این نیرنگ، چنان در گروهی از ساده لوحان از لشکر امیرمؤمنان علی(علیه السلام) مؤثّر افتاد که مولا را سخت در فشار قرار دادند، تا دست از جنگ بکشد و تن به حکمیّت دهد.

به هر حال، او تقریباً سی و چهار سال، قبل از بعثتِ پیامبر اسلام(صلی الله علیه وآله) تولّد یافت. پدرش «عاص بن وائل» از دشمنان سرسخت اسلام بود که قرآن مجید در نکوهش او می فرماید: «اِنَّ شَانِئَکَ هُوَ الاَْبْتَرُ; دشمن تو، بریده نسل و بی عقب است.»(19) او پیوسته خوشحالی می کرد که پیغمبر اکرم(صلی الله علیه وآله) فرزندی که از او یادگار بماند، ندارد و بعد از وفاتش همه چیز پایان می گیرد و لذا آیه فوق در حقّ او نازل شد. مادرش - طبق تصریح مورّخین- بدنام ترین زن در «مکّه» بود، به گونه ای که وقتی «عمرو» متولّد شد، پنج نفر مدّعی پدری او بودند، ولی مادرش ترجیح داد که او را فرزند «عاص» بشمرد; چرا که هم شباهتش به او بیشتر بود و هم «عاص» بیشتر از دیگران به او کمک مالی می کرد و لذا بعضی از مورّخان، از او به عنوان فرزندی نامشروع یاد کرده اند و حتّی شاعر معروف «حسّان بن ثابت» در قصیده ای که هجو او را می کند، به همین معنا اشاره کرده است.

هنگامی که جمعی از مسلمانان مکّه بر اثر فشار شدید مشرکان قریش، به «حبشه» مهاجرت کردند; او از طرف بت پرستان با شخص دیگری به نام «عماره» مأموریت یافت به حبشه برود و اگر بتواند «جعفر» رئیس مهاجران را به قتل برساند و یا حکومت حبشه را بر ضدّ آنها بشوراند; او سرانجام در «حبشه» ظاهراً مسلمان شد، در حالی که شاید می خواست از این طریق، ضربات بیشتری بر اسلام وارد کند.

بعضی نیز معتقدند که سفر «عمرو عاص» به حبشه در جریان جنگ «خندق» بود که به جمعی از دوستانش گفت: من معتقدم بهتر این است به حبشه برویم، اگر قوم ما پیروز شدند، باز می گردیم و اگر محمّد پیروز شد در «حبشه» می مانیم، زیرا اگر تحت حکومت نجاشی باشیم، بهتر از این است که تحت حکومت محمّد باشیم! هنگامی که به «حبشه» وارد شد، هنوز «جعفر بن ابی طالب» و گروهی از مسلمین در «حبشه» بودند. «عمرو» و یارانش هدایایی برای «نجاشی» آورده بودند، که مورد توجّه او واقع شد، از فرصت استفاده کردند و از او تقاضا کردند اجازه کشتن «جعفر» را به آنها بدهد. «نجاشی» که در باطن اسلام آورده بود، سخت بر آشفت و به آنها هشدار داد; «عمرو» که چنین انتظاری را نداشت، اظهار کرد: «من نمی دانستم محمّد چنین مقامی را دارد، هم اکنون مسلمان می شوم» و او در ظاهر مسلمان شد.

هنگامی که او به عنوان یک مسلمان به مدینه بازگشت، پیغمبر اکرم(صلی الله علیه وآله) به عنوان تشویق، او را فرمانده لشکر کوچکی کرد و به «ذات السّلاسل» فرستاد; سپس پیامبر(صلی الله علیه وآله) او را به عنوان والی «عمّان» (در شام) تعیین کرد و او تا پایان عمر پیامبر(صلی الله علیه وآله) در آنجا بود و در زمان «عمر بن خطّاب»، «فلسطین» و «اردن» در اختیار او قرار گرفت، سپس «عمر» تمام «شامات» را در اختیار «معاویه» قرار داد و به «عمروبن عاص» دستور داد، بسوی مصر برود. «عمرو بن عاص» به «مصر» رفت و آنجا را فتح کرد. «عمرو» چهار سال از دوران «عثمان» والی مصر بود. سپس «عثمان» او را عزل کرد و دیگری را به آنجا فرستاد و از اینجا اختلاف بین «عمرو» و «عثمان» پیدا شد و «عمرو» با خانواده اش به «فلسطین» منتقل شد و هنگامی که«معاویه» در «شام» شورش کرد، از «عمرو بن عاص» دعوت نمود که به او بپیوندد; او دعوت «معاویه» را پذیرفت، مشروط بر اینکه اگر غلبه کند حکومت «مصر» را به او واگذارد و او چنین کرد و «عمرو بن عاص» تا پایان عمرش در رأس حکومت «مصر» بود، ولی چند سالی بیشتر بعد از پیروزی «معاویه» زنده نبود. سرانجام در سال 43، روز عید فطر که روز شادی مسلمین بود، چشم از دنیا فرو بست، در حالی که 90 سال از عمرش می گذشت.

او مردی بسیار باهوش بود و هشیاری او در میان مردم، زبانزد بود، هر چند تمام قدرت فکری خود را در شیطنت بکار گرفت و همانطور که سابقاً هم نقل کردیم، در هنگام مرگ به شدّت اظهار پشیمانی می کرد; که چرا دینم را به دنیای معاویه فروختم.

بعضی گفته اند: او در زمان جاهلیّت به شجاعت معروف بود، هر چند در جنگ «صفّین» در برابر علی(علیه السلام) به قدری مرعوب شد که برای نجات جان خود تنها راه را، پناه بردن به عورت خود دانست; پیراهن خود را کنار زد و عورت خود را نمایان ساخت، زیرا می دانست علی(علیه السلام) بزرگوار است و در چنین شرائطی از او چشم می پوشد و بر می گردد.(20)

مرحوم «علاّمه امینی(رحمه الله)» در شرح حال «عمرو بن عاص» می گوید: «ما هیچ تردیدی نداریم که او هرگز اسلام و ایمان را نپذیرفته بود; بلکه هنگامی که برای کشتن «جعفر بن ابی طالب» و یارانش به «حبشه» رفت و از یک سو خبرهای تازه ای از پیشرفت پیامبر(صلی الله علیه وآله) در حجاز به گوش او رسید و از سوی دیگر حمایت صریح «نجاشی» را نسبت به مسلمانان «حبشه» مشاهده کرد، به ظاهر اسلام آورد و هنگامی که به حجاز بازگشت، منافقانه در میان مسلمانان می زیست، به این امید که به مقامی برسد و سخن امیرمؤمنان علی(علیه السلام) درباره او (و امثال او) کاملاً صادق است;

می فرماید: «وَ الَّذی فَلَقَ الْحَبَّةَ، وَبَرَأَ النَّسَمَةَ، مَا أَسْلَمُوا وَلکِنِ اسْتَسْلَمُوا، وَ أَسَرُّواالْکُفْرَ، فَلَمَّا وَجَدُوا أَعْوَاناً، رَجَعُوا إِلَی عَدَاوَتِهِمْ مِنَّا; به خدا سوگند! آنها هرگز مسلمان نشدند بلکه اظهار اسلام کردند و کفر را در باطن، پنهان ساختند و هنگامی که یارانی پیدا کردند (کفر درونی خود را آشکار نمودند و) به دشمنی با ما (خاندان پیامبر) بازگشتند(21)».

او برای رسیدن به مقصد خود، یعنی: ابراز دشمنی و عداوت با علی(علیه السلام) از هیچ چیز ابانداشت. می گویند: «روزی به «عایشه» گفت: «ای کاش در روز جنگ «جمل» کشته شده بودی!» «عایشه» (تعجّب کرد و) گفت: «وَ لِمَ لاَ أَباً لَکَ; چرا؟ ای بی پدر!» «عمرو» گفت: «تو به مرگ الهی می مردی و داخل بهشت می شدی! و ما (بعد از مسئله پیراهن عثمان) مرگ تو را، بزرگترین وسیله برای مذمّت «علیّ بن أبی طالب» قرار می دادیم(22)».

اگر بخواهیم تمام جوانب زندگی تاریک و پر از مکر و فسون و جنایت «عمرو» را شرح دهیم، سخن به درازا می کشد; لذا با بیان یک نکته تاریخی دیگر، این بحث را پایان می دهیم:

«ابن ابی الحدید» در شرح خطبه مورد بحث می گوید: «عمرو بن عاص، از کسانی بود که در «مکّه» پیامبر را آزار و دشنام می داد و در مسیر او سنگ می ریخت تا آسیبی به پیامبر برسد، زیرا آن حضرت در شب های تاریک از منزل بیرون می آمد و طواف کعبه می کرد و «عمرو بن عاص» یکی از کسانی بود که هنگامی که «زینب» دختر «رسول اللّه» به قصد هجرت به «مدینه»، از «مکّه» خارج شد، به تعقیب او پرداختند و او را چنان تهدید کردند و ترساندند، که جنین خود را ساقط کرد; هنگامی که این سخن به گوش پیامبر رسید، بسیار ناراحت شد و تمام آن گروه را لعن و نفرین کرد.(23)»

2- مزاح و شوخ طبعی از دیدگاه اسلام

شکّی نیست که روح انسان در مشکلات زندگی، زنگار می گیرد و اگر از طریق تفریح و سخنان زیبا و لطیف، صیقل نیابد، فعّالیت های آینده برای انسان مشکل می شود; به همین دلیل، عقل و منطق و فطرت، ایجاب می کند که انسان، گه گاه مسایل خشک و پرزحمت و جدّی را رها کند و به مزاح و لطائف رو بیاورد و اگر این کار در حدّ اعتدال صورت گیرد، نه تنها نکوهیده نیست، بلکه بسیار پسندیده و گاهی لازم و واجب می شود و بخشی از مسئله حسن خلق و گشاده رویی و اخلاق فاضله محسوب می شود.

از سیره پیامبر اکرم(صلی الله علیه وآله) و امامان و بزرگان دین، - بلکه همه عقلا نیز- استفاده می شود که آنها در عمل، در طول زندگی خود، مزاح را به طور معتدل داشتند.

ولی بی تردید، اگر این کار از حدّ اعتدال خارج شود و یا آمیخته با گناه و غیبت و سُخریّه و استهزا گردد و وسیله انتقامجویی و آبروریزی شود و کینه هایی را که انسان نمی تواند با کلمات جدّی، اظهار کند، از طریق شوخی ابراز نماید، یکی از بدترین رذایل اخلاقی و صفات نکوهیده خواهد بود.

اگر می بینیم در منابع اسلامی از مزاح گاهی به عنوان یک فضیلت و گاه به عنوان یک صفت رذیله یاد شده، اشاره به این دو جنبه است.

برای تکمیل این بحث، به سراغ روایات اسلامی می رویم و گلچینی از آن را به صورت فشرده از نظر می گذرانیم:

1- در حدیثی از امام کاظم(علیه السلام) می خوانیم که یکی از یارانش سؤال کرد: «گاهی در میان مردم سخنانی ردّ و بدل می شود و مزاح می کنند و می خندند (اشکالی دارد؟) امام(علیه السلام) فرمود: «لاَ بَأْسَ مَا لَمْ یَکُنْ; مانعی ندارد مادامی که نباشد (اشاره به اینکه به گناه آلوده نشود)...» سپس فرمود: «إنَّ رَسُولَ اللّهِ کَانَ یَأْتِیهِ الاَْعْرَابیُّ، فَیُهْدی لَهُ الْهَدیَّةَ ثُمَّ یَقُولُ مَکَانَهُ: أَعْطِنَا ثَمَنَ هَدیَّتِنَا! فَیَضْحَکُ رَسُولُ اللّهِ; وَ کَانَ إِذَا اغْتَمَّ، یَقُولُ: مَا فَعَلَ الاَْعْرَابیُّ؟ لَیْتَهُ أَتَانَا; رسول خدا(صلی الله علیه وآله) گاه، مرد عربی نزد او می آمد و هدیّه ای به او می داد، سپس عرض می کرد: «پول هدیه را محبّت فرمائید» و رسول خدا می خندید و گاه هنگامی که غمگین می شد، می فرمود: اعرابی کجاست؟ ای کاش می آمد (و سروری در دل غمدیده ما وارد می کرد).(24)»

2- در حدیث دیگری از همان حضرت می خوانیم که فرمود: «أَلْمُؤْمِنُ دَعِبٌ لَعِبٌ، وَ الْمُنَافِقُ قَطِبٌ غَضِبٌ; مؤمن شوخ و مزّاح است و منافق تُرشرو و خشمگین است»(25).

3- در حدیث دیگری از امام صادق(علیه السلام) می خوانیم که فرمود: «مَا مِنْ مُؤْمِن إلاَّ وَ فِیهِ دُعَابَةٌ; قُلْتُ: وَ مَا الدُّعَابَةُ؟ قَالَ: الْمِزَاحُ; در هر مؤمنی دعابه است; راوی می گوید: پرسیدم: دعابه چیست؟ فرمود: مزاح است»(26).

4- حتّی در روایات می خوانیم که خود پیغمبر(صلی الله علیه وآله) مزاح می کردند; از جمله در حدیث معروفی آمده است که: «پیرزنی از طائفه انصار خدمت پیامبر آمد و از حضرت تقاضا کرد که برای او دعا کند تا اهل بهشت باشد; پیغمبر فرمود: «پیرزنان وارد بهشت نمی شوند!» فریاد پیرزن بلند شد. پیامبر تبسّمی فرمود و این آیه را تلاوت کرد: «إنَّا أَنْشَأْنَاهُنَّ إِنْشَاءً* فَجَعَلْنَاهُنَّ أَبْکَاراً;(27) ما به آنها آفرینش جدیدی بخشیدیم و آنها را دوشیزه قرار دادیم» (پیرزن خوشحال شد)(28).»

و روایات دیگر... .

در عین حال، روایاتی در نکوهش مزاح آمده است که تعداد آنها نیز کم نیست. از جمله در حدیثی از علی(علیه السلام) می خوانیم: «اَلْمِزَاحُ یُورِثُ الضَّغَائِنَ; مزاح سبب کینه و عداوت است».(29) و در حدیث دیگری از همان حضرت می خوانیم: لِکُلِّ شَیْء بَذْرٌ و بَذْرُ الْعَدَاوَةِ الْمِزَاحُ; هر چیزی بذری دارد و بذر دشمنی مزاح است»(30).

و در تعبیرات دیگری آمده است که: «مزاح عقل را کم می کند و آفت هیبت و ابّهت انسان، و دشمن کوچک است.»(31) و نیز از رسول خدا(صلی الله علیه وآله) می خوانیم: «لاَیَبْلُغُ الْعَبْدُ صَرِیحَ الاِْیمَانِ حَتَّی یَدَعَ الْمِزَاحَ وَ الْکِذْبَ; بنده خدا به ایمان خالص نمی رسد، مگر زمانی که مزاح و دروغ را کنار بگذارد(32)».

روشن است که این دو گروه از روایات، کمترین منافاتی با یکدیگر ندارند; چرا که گروه اوّل، از اصل مزاح سخن می گوید و گروه دوم از افراط و بی بند و باری در آن; یا به تعبیر دیگر: گروه اوّل ناظر به مزاح های سنجیده و خالی از هر گونه غرض و مرض و آزار و کینه توزی است و گروه دوّم، ناظر به مزاح های آلوده به گناه است. شاهد این سخن حدیثی است که از رسول اللّه(صلی الله علیه وآله) نقل شده است; فرمود: «إِنِّی أَمْزَحُ وَ لاَأَقُولُ إِلاَّ حَقًّا; من مزاح می کنم، ولی جز حق نمی گویم»(33).

شاهد دیگر اینکه در بسیاری از روایات، «کثرت مزاح» به عنوان یک کار نکوهیده ذکر شده است.

در حدیثی از امیرمؤمنان علی(علیه السلام) می خوانیم: «کَثْرَةُ الْمِزَاحِ تُذْهِبُ الْبَهَاءَ وَ تُوجِبُ الشَّحْنَاءَ; کثرت مزاح وقار انسان را می برد و سبب عداوت و دشمنی می شود»(34).

در بعضی از روایات تعبیر به «افراط در مزاح» شده است.

از مجموع روایات بالا - که بسیاری از آنها از علی(علیه السلام) نقل شده- به خوبی می توان دریافت که اگر آن حضرت گاه شوخی و مزاح می فرموده، روی حساب و برنامه بوده است و جزء فضایل آن حضرت محسوب می شود که انسانی خوشرو و خوش مجلس و دارای جاذبه فوق العاده اخلاقی بود; ولی دشمن کینه توز و بی منطق، از صفات خوب نیز تعبیرهای زشتی می کند و از آن دستاویزی برای تبلیغات سوء خود می سازد و نمونه آن، همان است که در این خطبه آمده است.

امام(علیه السلام) در واقع «کثرت مزاح» را در این خطبه از خود نفی می کند، نه مزاح خردمندانه و ممدوح را، که مایه صفای روح و نشاط قلب و ادخال سرور در قلوب مؤمنین است.

این سخن را با حدیث لطیفی پایان می دهیم و آن اینکه: «روزی حضرت یحیی(علیه السلام)، حضرت مسیح(علیه السلام) را ملاقات کرد، در حالی که مسیح(علیه السلام)، متبسّم و خندان بود، یحیی(علیه السلام) گفت: «چرا تو را بی خیال می بینم، گویی خود را در امن و امان (از عذاب الهی) می شمری؟» مسیح(علیه السلام) در جواب گفت: «چرا تو را عبوس و تُرشرو می بینم، گویی از رحمت خدا مأیوس هستی؟» در این حال گفتند (برای درک واقعیّت ها) در انتظار وحی الهی می نشینیم; خداوند به آنها وحی فرستاد: «أَحَبُّکُمَا إِلَیَّ، الطَّلِقُ، الْبَسَّامُ، أَحْسَنُکُمَا ظَنًّا بی; محبوب ترین شما نزد من، آن کس است که خوشرو و متبسّم و بیشترین حسن ظنّ را به من داشته باشد.(35)».(36)


پی نوشت:

  1. «نابغه» از مادّه «نبوغ» به معنای ظهور و شهرت است و عرب، زنان مشهور به فساد را «نابغه» می گفته همانطور که ما، در فارسی «زن معروفه» می گوییم; ولی از سوی دیگر به افرادی که به خاطر استعداد فوق العاده، مشهور و معروف می شوند، نابغه اطلاق می شود.

  2. «دُعابه» به معنای مزاح کردن (یا بسیار مزاح کردن) است.

  3. «تِلْعابه» از مادّه «لَعْب» به معنای شخصی است که بسیار مردم را با سخنان، یا حرکات خود، سرگرم می سازد.

  4. «اُعافس» از مادّه «مُعافسه» به معنای زیاد شوخی کردن است.

  5. «اُمارس» از مادّه «ممارسه» به معنای سرگرم چیزی شدن می باشد و در اینجا به معنای سرگرمی به مزاح و شوخی است.

  6. ربیع الابرار زمخشری (به نقل از ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه، جلد 6، ص 283.) 

  7. «یُلْحف» از مادّه «اِلحاف» به معنای اصرار و پافشاری کردن است و اصل آن از «لحاف» است که به معنای همان پوشش مخصوص و معروف می باشد و از آنجا که اصرار کننده، سخت به کسی می پیچد، این واژه در مورد او به کار رفته است

  8. «إِلّ» به معنای عهد و پیمان است و به معنای خویشاوندی نیز آمده است.

  9. تاریخ یعقوبی (مطابق نقل الغدیر، جلد 2، صفحه 175). 

  10. «قِرْم» به معنای جنس نر است و به معنای شخص بزرگوار و آقا نیز آمده است و در خطبه بالا به همین معنا است; زیرا «عمرو بن عاص» در برابر بزرگواری چون علی(علیه السلام) قرار گرفت و می دانست اگر پیراهن را بالا زند و کشف عورت کند، امیرمؤمنان(علیه السلام) روی برمی گرداند.

  11. «سُبَّه» از مادّه «سَبّ» (بر وزن شقّ) به معنای بدگویی کردن و دشنام دادن است و به معنای هر چیزی که ذکر آن ناپسند است، آمده و در اینجا اشاره به «عورت» است.

  12. شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، جلد 6، صفحه 312. 

  13. کتاب «صفّین» از «نصر بن مزاحم»، صفحه 224 (طبق نقل الغدیر، جلد 2، صفحه 158).

  14. ابن ابی الحدید این سخن را از «واقدی» مورّخ معروف نقل می کند (شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، جلد 6، صفحه 317). 

  15. «أَتیّه» به معنای عطیّه و بخشش است و در اصل از «ایتاء» به معنای اِعطاء و بخشش می باشد. 

  16. «رَضیخه» از مادّه «رَضْخ» (بر وزن رزم) به معنای چیز کمی را بخشیدن و «رضیخه» به معنای عطیّه ناچیز است و در خطبه بالا، اشاره به این است که «عمرو عاص» دین خود را در برابر مقامات دنیا، که نسبت به آن، متاع ناچیز و کم ارزش است، فروخت; به خصوص اینکه مدّت کوتاهی از این مقام بهره گرفت. 

  17. شرح ابن ابی الحدید، جلد 2، صفحه 61 (با تلخیص).

  18. در مورد تاریخ مرگ «عمرو» میان مورّخان گفتگو است; ولی به گفته «علاّمه امینی» در «الغدیر» و «ابن ابی الحدید» در «شرح نهج البلاغه» (جلد 6، صفحه 321) صحیح تر آن است که در سال 43 هجری طومار زندگانی ننگینش پایان یافت و اگر حکومتش از سال 39 شروع شده باشد، دوران آن بیش از پنج سال نبود. 

  19. سوره کوثر، آیه 3. 

  20. الغدیر، جلد 2، صفحه 126-127 و شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، جلد 6، صفحه 282 به بعد. 

  21. الغدیر، جلد 2، ص 126.

  22. شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، جلد 6، صفحه 322.

  23. شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، جلد 6، صفحه 282. 

  24. اصول کافی، جلد 2، صفحه 663.

  25. تحف العقول، صفحه 41 (باب مواعظ النبیّ).

  26. اصول کافی، جلد 2، صفحه 663.

  27. سوره واقعه، آیه 35-36.

  28. شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، جلد 6، صفحه 330.

  29. تحف العقول، صفحه 86.

  30. میران الحکمة، جلد 4، شماره 18869 

  31. میزان الحکمة، جلد 4، باب ذمّ المزاح.

  32. میزان الحکمة، جلد 4، شماره 18877.

  33. شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، جلد 6، صفحه 330.

  34. غرر الحکم. 

  35. شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، جلد 6، صفحه 333.

36. 

سند خطبه: این خطبه را پیش از «سیّد رضی» جمعی از مشاهیر علمای اسلام در کتابهای خود نقل کرده اند: از جمله «ابن قتیبه»(با کمی تفاوت) در کتاب «عیون الاخبار» و «ابو حیّان توحیدی» در کتاب «الأَمتاع و المؤانسه» و« بیهقی» در کتاب «المحاسن و المساوی» و «ابن عبد ربّه» در کتاب «عقد الفرید» و «بلاذری» در «أنساب الاشراف» آورده اند و بعد از «سیّد رضی» مرحوم «شیخ طوسی» در« امالی» از «مرزبانی» که پیش از تنظیم نهج البلاغه می زیسته است و «ابن عقده» و «زبیر بن بکّار» و «ابن اثیر» در« نهایه» نقل کرده اند(مصادر نهج البلاغه، جلد 2، صفحه 119

).