[hadith]و من کلام له (علیه السلام) قاله لمروان بن الحکم بالبصرة:

قَالُوا: أُخِذَ مَرْوَانُ بْنُ الْحَکَمِ أَسیراً یَوْمَ الْجَمَلِ فَاسْتَشْفَعَ الْحَسَنَ وَ الْحُسَیْنَ (علیهما السلام) إِلَی أَمِیرِالْمُؤْمِنِینَ (علیه السلام) فَکَلَّمَاهُ فِیهِ فَخَلَّی سَبیلَهُ، فَقَالا لَهُ یُبَایِعُکَ یَا أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ، قَالَ (علیه السلام):

أَ وَ لَمْ یُبَایِعْنِی بَعْدَ قَتْلِ عُثْمَانَ؟ لَا حَاجَةَ لِی فِی بَیْعَتِهِ، إِنَّهَا کَفٌّ یَهُودیَّةٌ لَوْ بَایَعَنِی بکَفِّهِ لَغَدَرَ بسَبَّتِهِ. أَمَا إِنَّ لَهُ إِمْرَةً کَلَعْقَةِ الْکَلْب أَنْفَهُ وَ هُوَ أَبُو الْأَکْبُش الْأَرْبَعَةِ وَ سَتَلْقَی الْأُمَّةُ مِنْهُ وَ مِنْ وَلَدهِ یَوْماً أَحْمَرَ.[/hadith]

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 263

از سخنان آن حضرت (ع) خطاب به مروان بن حکم در بصره [در این خطبه که سخن درباره مروان بن حکم است و با عبارت «قالوا: اخذ مروان بن حکم اسیرا یوم الجمل» (گفته اند مروان بن حکم در جنگ جمل به اسیری گرفته شد) شروع می شود، ابن ابی الحدید ضمن شرح معانی الفاظ، مطالب تاریخی زیر را آورده و نخست نکات زیر را نقل کرده است که حائز اهمیت است.]

می گویم: این موضوع به طرق فراوان روایت شده است و خود من هم در این خطبه مطالبی که مؤلف نهج البلاغه در آن نیاورده است نقل کرده ام و آن این گفتار امیر المومنین علیه السلام درباره مروان است که می گوید: «او رایت گمراهی را پس از آنکه موهای شقیقه اش سپید شود می افرازد و او را حکومت کوتاهی است» می گویم: مقصود از این عبارت امیر المومنین که فرموده است او را حکومتی است «همچون لیسیدن سگ بینی خود را» کوتاهی مدت حکومت اوست و حکومت مروان همانگونه شد و فقط نه ماه حکم راند.

منظور از چهار قوچی هم که گفته شده است، چهار پسر عبد الملک بن مروان یعنی ولید و سلیمان و یزید و هشام است، که نه از بنی امیه و نه از دیگران چهار برادر جز این چهار تن به خلافت نرسیده اند. همه مردم قوچ های چهارگانه را همینگونه تفسیر کرده اند که گفتیم. ولی به نظر من ممکن و جایز است که علی (ع) چهار پسر مروان را اراده فرموده باشد که عبارتند از: عبد الملک و عبد العزیز و بشر و محمد که هر چهار تن پهلوان و شجاع و دلیر بوده اند. عبد الملک به خلافت رسید، بشر فرمانروای عراق، محمد حاکم جزیره و عبد العزیز حاکم مصر شد و هر یک از ایشان را آثاری مشهور است و این تفسیر شایسته تر است، زیرا ولید و برادرانش نوه های مروان اند و حال آنکه این چهار تن فرزندان اویند. ضمنا از روز بسیار سخت و خشکسالی هم به روز سرخ و سال سرخ تعبیر شده است. آنچه امیر المومنین در سخنان خود گفته همانگونه اتفاق افتاده است و این گفتار او هم که گفته است: «او پرچم گمراهی را هنگامی که موهای شقیقه اش سپید شود بر دوش خواهد کشید» همانگونه بوده است زیرا عمر او به هنگام رسیدن به خلافت، در درست ترین روایات، شصت و پنج سال بوده است.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 264

مروان بن حکم و نسب و اخبارش:

و ما اینک نسب او و مختصری از کار وی و خلیفه شدن و مرگش را به اختصار نقل می کنیم: او مروان بن حکم بن ابی العاص بن امیه بن عبد شمس بن عبد مناف است. مادرش آمنه دختر علقمة بن صفوان بن امیه کنانی است، کنیه وی ابو عبد الملک است و به روزگار رسالت پیامبر (ص) در سال دوم هجرت متولد شده است و برخی سال جنگ خندق و برخی روز جنگ احد را زمان ولادت او دانسته اند و اقوال دیگری هم گفته شده است. گروهی هم گفته اند: مروان در مکه یا طائف متولد شده است و تمام این اقوال را ابو عمر بن عبد البر در کتاب الاستیعاب آورده است. ابو عمر می گوید: از جمله کسانی که تولد مروان را روز جنگ احد دانسته اند مالک بن انس است و به گفته او هنگامی که رسول خدا (ص) رحلت فرمود مروان حدود هشت سال داشته است. و گفته شده است. هنگامی که پدرش به طائف تبعید شد و او هم همراهش بود کودکی بود که چیزی نمی فهمید و مروان پیامبر (ص) را ندیده است. حکم پدر مروان را پیامبر (ص) از مدینه بیرون و به طائف تبعید کرده بود و او همچنان مقیم طائف بود تا آنکه عثمان عهده دار حکومت شد و او را به مدینه برگرداند. حکم و پسرش به روزگار حکومت عثمان به مدینه آمدند. حکم در مدینه درگذشت. عثمان مروان را به دبیری خود برگزید و او را به خود پیوسته کرد و مروان تا هنگامی که عثمان کشته شد بر او چیره بود.

حکم بن ابی العاص که عموی عثمان بن عفان است از کسانی بود که پس از فتح مکه مسلمان شده است و برای جلب محبت دلهای ایشان به آنان اموالی پرداخت گردید. حکم به روزگار حکومت عثمان و چند ماه پیش از کشته شدن او مرد. درباره سبب تبعید رسول خدا (ص) او را از مدینه اختلاف است. گفته شده است: او با حیله و مکر خود را جایی مخفی می کرد و چیزهایی را که پیامبر (ص) پوشیده با بزرگان اصحاب خویش در مورد مشرکان قریش می گفت یا درباره منافقان و دیگر کافران اظهار می فرمود می شنید و آن را فاش می ساخت و چون این کار از او سر زد و ثابت شد که چنان می کند، تبعیدش فرمود.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 265

و گفته شده است: همواره در جستجوی این بود که سخنان پیامبر (ص) را با همسرانش دزدانه بشنود و به آنچه می گذرد و اطلاع بر آن جایز نیست، آگاه شود و سپس آنرا به طریق استهزاء برای منافقان نقل کند.

و گفته اند: او با تمسخر بعضی از حرکات و چگونگی راه رفتن پیامبر (ص) را تقلید می کرد. گفته اند که رسول خدا (ص) در راه رفتن اندکی به جلو خمیده می شد و حکم بن ابی العاص در راه رفتن خود همانگونه تقلید می کرد. او نسبت به پیامبر (ص) خرده گیر و کینه توز و حسود بود. روزی رسول خدا (ص) برگشت و او را دید که پشت سرش حرکت می کند و همچنان با تمسخر چگونگی راه رفتن ایشان را تقلید می کند. فرمود: ای حکم، همینگونه باش و از آن هنگام حکم گرفتار ارتعاش شد و این موضوع را عبد الرحمان پسر حسان بن ثابت خطاب به عبد الرحمان پسر حکم سروده و او را هجو گفته است: «استخوانهای پدر نفرین شده خود را سنگباران کن و بر فرض که سنگباران کنی دیوانه لرزان و مرتعشی را سنگباران کرده ای. او در حالی راه می رفت که شکمش از کار تقوی خالی و از کردار ناپسند انباشته بود».

مؤلف استیعاب می گوید: این سخن عبد الرحمان بن حسان که گفته است: «پدر ملعونت» بدین جهت است که از عایشه با اسناد و طرقی که آن را ابو خیثمه و دیگران روایت کرده اند روایت شده است که چون مروان گفت این آیه «و آن کسی که به پدر و مادرش گفت: اف بر شما باد مرا بیم می دهید که از گور زنده بیرون کشیده می شوم و حال آنکه پیش از من امتها از میان رفته اند، و آن دو به خدا استغاثه می کردند و می گفتند: ای وای بر تو ایمان بیاور که وعده خدا حق است و او می گفت: این سخن جز افسانه های پیشینان نیست» درباره عبد الرحمان پسر ابو بکر، یعنی برادر عایشه، نازل شده است. عایشه به او گفت: اما درباره تو ای مروان، گواهی می دهم که رسول خدا (ص) پدرت را لعنت فرمود و تو در پشت او بودی.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 266

همچنین مؤلف کتاب الاستیعاب با اسنادی که آورده است از عبد الله بن-  عمرو عاص نقل می کند که روزی رسول خدا فرمودند: «هم اکنون بر شما مرد ملعونی وارد می شود». عبد الله بن عمرو می گفته است: در همان حال می دیدم پدرم مشغول پوشیدن جامه است تا به حضور رسول خدا (ص) بیاید و همواره در این اضطراب بودم که مبادا او نخستین کسی باشد که وارد می شود، ولی حکم بن ابی العاص وارد شد.

همچنین مؤلف الاستیعاب می گوید: روزی علی علیه السلام به مروان نگریست و به او گفت: «وای بر تو و وای بر امت محمد از تو و پسرانت هنگامی که مو-  های شقیقه ات سپید شده باشد»، مروان معروف به «خیط باطل» بود و این را بدان سبب به او می گفتند که قد دراز لرزانی بود، در جنگی که در خانه عثمان صورت گرفت بر پس گردن مروان ضربتی خورد و بر روی دهان خود بر زمین افتاد. و چون مروان به حکومت رسید برادرش عبد الرحمان بن حکم که شاعری شوخ و بذله گو بود و شعر نیکو می سرود و با مروان هم عقیده نبود چنین سرود: «به خدا سوگند نمی دانم و می خواهم از همسر آن مردی که به پس گردنش ضربت زده اند بپرسم که چه می کند خداوند قومی را که این کشیده قامت لرزان را بر مردم امیر ساختند و هر گونه که می خواهد می بخشد یا باز می-  دارد نابود کند» و گفته شده است: عبد الرحمان این شعر را هنگامی سروده است که معاویه مروان را به امیری مدینه گماشته است. عبد الرحمان مروان را بسیار هجو گفته و از اشعار دیگرش در هجو او این ابیات است: ای مروان، من بهره خویش را از تو به عمرو و مروان کشیده قامت لرزان و خالد بخشیدم...» مالک الریب هم مروان را هجو گفته و چنین سروده است: «به جان خودت سوگند که مروان امور ما را انجام نمی دهد بلکه دختر جعفر درباره ما حکم می کند، ای کاش همان زن بر ما امیر بود و ای کاش تو ای مروان دارای آلت زنانه می شدی».

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 267

از اشعار دیگر برادرش عبد الرحمان در نکوهش مروان این ابیات است: «هان چه کسی است که این پیام مرا از جانب من به مروان برساند و پیام برنده از جنس سخن است، به اینکه تو هرگز برای آزاده ننگ و رانده شدنی چون پیوستن برخی از زبونی به او نمی بینی...» و چون معاویه به خلافت رسید نخست مروان را به امیری مدینه گماشت و سپس امارت مکه و طائف را هم به او سپرد و بعد او را از امیری عزل کرد و سعید بن عاص را گماشت. و چون یزید بن معاویه هلاک شد و پسرش ابو لیلی معاویه بن یزید در سال شصت و چهارم هجرت به خلافت رسید و چهل روز خلیفه بود و درگذشت مادرش که ام خالد دختر ابو خالد دختر ابو هاشم بن عتبة بن ربیعة بن-  عبد شمس بود به او گفت: خلافت را پس از خود برای برادرت قرار بده. معاویة بن-  یزید نپذیرفت و گفت ممکن نیست تلخی پاسخ آن بر عهده من و شیرینی آن برای شما باشد. در این هنگام مروان برای خلافت قیام کرد و چنین سرود: «فتنه یی می بینم که دیگهای آن در جوشش است و پادشاهی پس از ابو لیلی از کسی است که غلبه پیدا کند و چیره شود.»

ابو الفرج علی بن حسین اصفهانی در کتاب الاغانی می نویسد: چون معاویه مروان بن حکم را از امیری مدینه و حجاز عزل کرد و به جای او سعید بن عاص را گماشت، مروان برادر خود عبد الرحمان بن حکم را پیش از خود نزد معاویه گسیل داشت و به او گفت: معاویه را پیش از من ببین و او را به خاطر من سرزنش کن و از او بخواه که خود را اصلاح کند.

ابو الفرج می گوید: و روایت شده است که عبد الرحمان در آن هنگام در دمشق بوده و چون خبر عزل مروان و آمدن او به شام به اطلاعش رسید بیرون آمد و به استقبال او رفت و گفت: همین جا بمان تا من پیش برادرت [یعنی معاویه ] بروم، اگر عزل تو به سبب دلتنگی و خشم صورت گرفته باشد تنها پیش او برو و اگر چنان

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 268

نباشد همراه مردم پیش او برو. مروان همانجا ماند و عبد الرحمان برگشت و چون پیش معاویه رسید هنگامی بود که به مردم شام می دادند. او برای معاویه این دو بیت را خواند: «ناقه شتران در حالی که بر لگام و دهانه خود می دمند و از دوش و کوهان خویش جل و تنپوش را کنار می زنند پیش تو آمدند...» معاویه به عبد الرحمان گفت: آیا برای دیدار من آمده ای یا برای فخر فروشی و ستیزه گفت: برای هر کدام که تو بخواهی. گفت: من هیچ کدام را نمی خواهم. و مقصود معاویه این بود تا او را از سخنی که می خواست بگوید منصرف سازد و باز دارد. سپس از عبد الرحمان پرسید: با چه مرکوبی پیش ما آمده ای گفت: با اسب آمده ام. معاویه پرسید: چگونه اسبی است گفت: «اسبی پر هیاهو که صدای شیهه او چون تندر است.» و مقصودش این بود که بر معاویه کنایه و تعریض زند زیرا نجاشی شاعر در مورد گریز معاویه از جنگ صفین این کلمات را در صفت اسبی که او را از معرکه به سلامت در ربوده بود بکار برده و گفته بود: «پسر حرب را در حالی که نیزه ها به او نزدیک بود اسبی تیزرو و پرهیاهو که صدای شیهه اش چون تندر بود نجات داد...» معاویه خشمگین شد و گفت: آری ولی چنان اسبی را صاحبش در تاریکیها برای انجام کارهای ناپسند و از دیوار همسایه بالا رفتن و پس از خوابیدن مردم تجاوز کردن به همسران برادر و خویشاوندانش سوار نمی شود-  عبد الرحمان متهم بود که نسبت به زن برادر خود چنین می کند-  عبد الرحمان شرمنده شد و گفت: ای امیر المومنین چه چیزی ترا به عزل پسر عمویت واداشت آیا به سبب خیانتی این کار لازم بود یا به سبب تدبیری که مصلحت دانسته ای.

معاویه گفت: به سبب تدبیری بود که آنرا به صلاح مقرون دانستم. عبد الرحمان گفت: در این صورت اهمیتی ندارد و از پیش او برخاست و به ملاقات برادر خود مروان رفت و سخنانی را که میان او و معاویه رد و بدل شده بود به اطلاع او رساند. مروان سخت خشمگین شد و گفت: خداوندت زشت بدارد که چه ضعیف و ناتوانی نخست بر آن مرد کنایه و تعریضی زدی که او را خشمگین ساخت و چون داد خود را از تو گرفت در مقابل او گنگ و خاموش شدی. مروان آنگاه جامه های آراسته خود را پوشید و شمشیر خود را بر دوش افکند و سوار بر اسب خویش شد و پیش معاویه رفت. معاویه

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 269

همینکه او را دید و آثار خشم در چهره اش ظاهر بود گفت: ای ابو عبد الملک خوش آمدی و هنگامی به دیدار ما آمدی که ما سخت مشتاق تو هستیم. مروان گفت: هرگز به خدا سوگند که به این منظور به دیدار تو نیامده ام بلکه در حالی نزد تو آمده ام که کافر نعمت و قطع کننده پیوند خویشاوندی هستی. به خدا سوگند، که نسبت به ما انصاف ندادی و پاداش ما را چنان که شاید و باید نپرداختی، تو می دانی که از میان طایفه بنی عبد شمس حق سبقت در اسلام و افتخار دامادی رسول خدا را داشتن و به خلافت رسیدن از خاندان ابی العاص است. ای فرزندان حرب، آنان رعایت پیوند خویشاوندی شما را کردند و شما را به شرف و ولایت رساندند و شما را از کار بر کنار نکردند و کسی را بر شما نگزیدند. تا آنکه شما به ولایت رسیدید و کار حکومت به دست شما افتاد، بدرفتاری کردید و پیوند خویشاوندی را با زشتی بریدید. آرام بگیرید، آرام که شمار پسران و نوادگان حکم به بیست و چند رسیده است و فقط اندک روزگاری مانده که شمارشان به چهل برسد و در آن هنگام معلوم خواهد شد که هر یک از ایشان در چه موقعیتی است و آنان مترصد خواهند بود که پاداش نیکی و سزای بدی را بپردازند.

ابو الفرج می گوید: این اشاره است به گفتار رسول خدا (ص) که فرموده اند: «چون فرزندان و اعقاب ابی العاص به چهل تن برسند اموال خدا را مایه دولت خود و بندگان خدا را بردگان خود قرار می دهند» و اعقاب ابی العاص این موضوع را متذکر بودند که چون شمارشان به آن حد برسد بزودی عهده دار کار خلافت خواهند شد.

ابو الفرج می گوید: معاویه به مروان گفت: ای ابو عبد الملک آرام باش که من ترا به سبب خیانتی از کار برکنار نکردم، بلکه برای سه مورد که اگر تنها یکی از آن موارد می بود برکناری تو واجب می شد ترا برکنار ساختم. نخست اینکه من ترا بر عبد الله بن عامر ولایت داده و با آنکه میان شما آن همه کدورت بود نتوانستی از او انتقام خود را بگیری و موضوع را تسکین بخشی. دوم اینکه از امارت زیاد بن-  ابیه کراهت داشتی. سوم اینکه دختر من رمله از تو تقاضا کرد که داد او را از شوهرش عمرو بن عثمان بستانی و او را یاری ندادی. مروان گفت: اما در مورد ابن-  عامر من نمی خواستم به هنگام قدرت خود از او انتقام بگیرم و هرگاه رویای قرار گیریم خواهد دانست ارزش او چیست. اما ناخوش داشتن من امارت و فرماندهی

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 270

زیاد را بدان سبب است که دیگر افراد بنی امیه هم او را خوش نمی داشتند و خداوند برای ما در این ناخوش داشتن خیر بسیار قرار داده است، و اما در مورد رمله و عمرو، به خدا سوگند، یکسال یا بیش از آن است که دختر عثمان همسر من است و من هرگز جامه او را نگشوده ام-  و بدینگونه بر معاویه تعریض زد که دخترت رمله شکایت از همبستر نشدن عمرو بن عثمان با او دارد. معاویه سخت خشمگین شد و گفت: ای پسر وزغ تو در جریان کار نیستی. مروان گفت: همانگونه است که به تو گفتم و اینک من دارای ده پسر و ده برادر و ده برادرزاده ام و نزدیک است که شمار اعقاب پدرم به آن شمار یعنی چهل برسد. و اگر برسند خواهی دانست که موقعیت تو در نظرم چگونه است. معاویه از خشم فروآمد و دو بیت زیر را خواند: «بر فرض که میان بدان شما اندک باشم همانا در نظر گزیدگان شما بسیارم...» و معاویه در قبال مروان تواضع و کوچکی کرد و گفت: حق داری سرزنش کنی تا راضی شوی و من ترا به امارت خودت برمی گردانم، مروان برجست و گفت: هرگز سوگند به جان خودت که نخواهی دید من بر سر کار خویش برگردم و بیرون رفت.

احنف به معاویه گفت: هرگز از تو چنین اشتباهی ندیده بودم این فروتنی برای مروان چه معنی داشت و چه کاری از او و فرزندان پدرش هنگامی که شمارشان به چهل برسد ساخته است، و در چه مواردی از ایشان بیم داری او گفت: نزدیک بیا تا بگویمت. احنف نزدیک معاویه رفت. معاویه به او گفت: حکم بن ابی العاص از جمله کسانی بود که چون خواهرم ام حبیبة را به حضور پیامبر می بردند او را همراهی می کرد و او عهده دار بردن ام حبیبه بود. پیامبر (ص) مدتی نگاه خود را به چهره او دوختند و چون حکم بیرون رفت گفته شد: ای رسول خدا، نگاه خود را به حکم دوخته بودید. فرمود: «پسر آن زن مخزومی را می گویید او مردی است که چون شمار فرزند و فرزندزادگانش به سی یا چهل مرد برسد آنان پس از من عهده دار حکومت می شوند». و به خدا سوگند که مروان این سخن خود را از چشمه زلالی گرفته است. احنف گفت: ای امیر المومنین، آرام باش این سخن را کسی از تو نشنود که

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 271

در آن صورت از قدر و منزلت خودت و فرزندانت پس از خودت می کاهی و اگر خداوند امری را مقدر فرماید می شود. معاویه هم به احنف گفت: ای بوبحر این سخن را پوشیده بدار و از من نشنیده بگیر که به جان خودت راست گفتی و خیرخواهی کردی.

شیخ، ابو عثمان جاحظ در کتاب مفاخرة هاشم و عبد شمس می گوید: مروان همچنان بنی امیه را تضعیف می کرد و در جنگ مرج راهط در حالی که سرها از دوشها جدا می شد او این بیت را می خواند: «چیزی جز مرگ و از دست دادن جانها زیان نمی کنند هر غلام قریش که می خواهد پیروز شود. جاحظ می گوید: این خود حماقتی سخت و ضعفی بزرگ است، و می گوید: مروان در پناه نام و کردار پسرش عبد الملک به سیادت رسید و مشهور شد، همان گونه که پسران عبد الملک هم از همین راه به سروری رسیدند، در حالی که او در این فکر نبود.

اما درباره چگونگی به خلافت رسیدن مروان، ابو جعفر محمد بن جریر طبری در تاریخ خود چنین آورده است: چون عبد الله بن زبیر به روزگار حکومت یزید بن-  معاویه بنی امیه را از حجاز به شام تبعید کرد. آنان از حجاز بیرون آمدند و مروان و پسرش عبد الملک هم همراه آنان بودند. روزگار یزید چندان طول نکشید، او مرد و پس از او پسرش هم در اندک مدتی درگذشت. مروان بر این نظر بود که به مکه نزد عبد الله بن زبیر برود و با او بر خلافت بیعت کند. در این هنگام عبید الله بن زیاد که مردم بصره پس از مرگ یزید او را بیرون کرده بودند به شام آمد و با بنی امیه ملاقات کرد و به او خبر دادند که مروان چه تصمیمی گرفته است، عبید الله بن زیاد پیش مروان آمد و گفت: ای ابا عبد الملک من به خاطر تو شرم و حیا کردم. اینک تو که بزرگ و سرور

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 272

قریش هستی چه می خواهی انجام دهی آیا قصد داری پیش ابو خباب [عبد الله بن زبیر] بروی و با او به خلافت بیعت کنی مروان گفت: هنوز چیزی از دست نرفته است. این بود که مروان قیام کرد. بنی امیه و وابستگان ایشان و عبید الله بن زیاد و گروه بسیاری از مردم یمن و گروه بسیاری از مردم قبیله کلب پیرامون مروان جمع شدند و مروان به دمشق آمد. در آن هنگام ضحاک بن قیس فهری امور دمشق را بر عهده داشت و مردم با او بیعت کرده بودند که او با ایشان نماز گزارد و کار آنان را بر پا دارد تا مردم بر بیعت با کسی هماهنگ شوند.

ضحاک بن قیس در باطن مایل به ابن زبیر بود ولی با او هنوز بیعت نکرده بود. زفر بن حارث کلابی در قنسرین و نعمان بن بشیر انصاری در حمص برای بیعت ابن زبیر خطبه می خواندند. حسان بن مالک بن بجدل کلبی که در فلسطین بود هوای حکومت بنی امیه به ویژه خاندان ابو سفیان بن حرب را در سر داشت، زیرا نخست کارگزار معاویه و پس از او کارگزار یزید بن معاویه بود. حسان بن مالک میان قوم خویش محترم و مطاع بود و او را بزرگ می داشتند. او از فلسطین بیرون رفت و آهنگ اردن کرد و روح بن زنباع جذامی را به جانشینی خود در فلسطین گماشت. پس از بیرون رفتن حسان از فلسطین نائل بن قیس جذامی بر روح بن زنباع شورید و او را از فلسطین بیرون راند و خود برای ابن زبیر که به او متمایل بود خطبه خواند.

و بدینگونه همه نواحی شام جز اردن برای ابن زبیر استوار شد. و این بدان سبب بود که حسان بن مالک هوای بنی امیه را در سر داشت و مردم را به بیعت با آنان فرا می خواند، او میان مردم اردن بر پا خاست و برای ایشان سخنرانی کرد و ضمن آن گفت: شما درباره ابن زبیر و کشتگان مدینه در واقعه حره چه می گویید؟ گفتند گواهی می دهیم که ابن زبیر منافق است و کشته شدگان مدینه در واقعه حره در آتشند. گفت: گواهی شما در مورد یزید بن معاویه و کشته شدگان از شما در وقعه حره چیست؟ گفتند: گواهی می دهیم که یزید بن معاویه مومن بود و کشته شدگان ما در واقعه حره در بهشتند. گفت من هم گواهی می دهم که آیین یزید بن معاویه در حالی که زنده بود حق بود و آیین او و پیروانش امروز هم حق است، و ابن زبیر و شیعیان او در آن هنگام بر باطل بودند امروز هم بر باطلند. گفتند: راست گفتی ما با تو بیعت می کنیم که همراه تو با مردمی که با تو مخالفت و از ابن زبیر اطاعت می کنند جنگ کنیم مشروط بر آنکه این دو پسر بچه-  یعنی خالد و عبد الله پسران یزید بن معاویه را بر ما امارت ندهی که هر دو نوجوانند و ما خوش نمی داریم که مردم برای خلافت

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 273

پیر مردی را برای ما پیشنهاد کنند و ما کودکی را به آنان پیشنهاد کنیم.

گوید: ضحاک بن قیس در باطن ابن زبیر را دوست می داشت و هوای او را در سر می پروراند ولی حضور افراد خاندان امیه و قبیله کلب در دمشق او را از اظهار این کار باز می داشت. افراد قبیله کلب داییهای یزید بن معاویه و فرزندانش بودند و امارت را برای آنان می خواستند. ضحاک این کار را پوشیده انجام می داد و چون به حسان بن مالک خبر رسید که ضحاک چه تصمیمی دارد برای او نامه یی نوشت و در آن نامه حق بنی امیه را پاس داشت و از اطاعت و کوشش و جماعت بنی امیه و نیکیهایی که نسبت به او کرده بودند یاد کرد و ضحاک را به اطاعت از بنی امیه و بیعت با ایشان فراخواند و از ابن زبیر به زشتی یاد کرد و «بر پوستین او افتاد» و دشنامش داد و نوشت که ابن زبیر منافقی است که دو خلیفه را از خلافت خلع کرده است و به ضحاک فرمان داد که نامه او را برای مردم بخواند. سپس مردی از قبیله کلب به نام ناغضة را فراخواند و نامه را همراه او برای ضحاک فرستاد. رونوشتی هم از آن نامه به ناغضه داد و گفت: اگر ضحاک این نامه مرا برای مردم خواند که هیچ و گرنه تو برخیز و این نامه را برای مردم بخوان. حسان برای بنی امیه هم نامه یی نوشت و ضمن آن به ایشان دستور داد که در آن جلسه حاضر شوند. ناغضة نامه را برای ضحاک آورد و به او داد و نامه بنی امیه را هم پوشیده به آنان سپرد.

چون روز جمعه فرا رسید و ضحاک به منبر رفت ناغضه برخاست و گفت: خداوند کار امیر را قرین صلاح بدارد نامه حسان را بیاور و برای مردم بخوان. ضحاک به او گفت: بنشین. او نشست و اندکی بعد دوباره برخاست و سخن خود را تکرار کرد. ضحاک به او گفت: بنشین. او نشست و برای بار سوم برخاست و سخن خود را تکرار کرد و چون ناغضه متوجه شد که ضحاک نامه را نخواهد خواند رونوشتی را که همراهش بود بیرون آورد و برای مردم خواند. در این هنگام ولید بن-  عتبة بن ابی سفیان برخاست و مطالب حسان را تصدیق کرد و ابن زبیر را دشنام داد و تکذیب کرد. یزید بن ابی النمس غسانی هم برخاست و نامه و سخنان حسان را تصدیق کرد و بر ابن زبیر دشنام داد. سفیان بن ابرد کلبی هم برخاست و سخن حسان را تصدیق کرد و ابن زبیر را دشنام داد. عمر بن یزید حکمی برخاست سفیان را دشنام داد و ابن زبیر را ستود و مردم مضطرب شدند و ضحاک بن قیس از منبر فرود آمد و دستور داد ولید بن عتبه و سفیان بن ابرد و یزید بن ابی النمس را که سخنان حسان را تصدیق

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 274

کرده و به ابن زبیر دشنام داده بودند بازداشت و زندانی کنند. در این حال مردم به یکدیگر افتادند. افراد قبیله کلب به عمر بن یزید حکمی هجوم بردند و او را زدند و جامه هایش را پاره کردند خالد بن یزید بن معاویه که در آن هنگام پسر نوجوانی بود در حالی که ضحاک بن قیس بالای منبر بود دو پله از منبر بالا رفت و سخنان مختصری گفت که به آن خوبی سخن شنیده نشده بود و از منبر فرود آمد.

همین که ضحاک بن قیس به خانه خود رفت افراد قبیله کلب به زندان رفتند و سفیان بن ابرد کلبی را از زندان بیرون آوردند، افراد قبیله غسان هم یزید بن ابی النمس را از زندان بیرون آوردند. ولید بن عتبه گفت: اگر من هم از قبیله کلب یا غسان می بودم از زندان بیرون آورده می شدم. خالد و عبد الله دو پسر یزید بن معاویه در حالی که دایی هایشان از قبیله کلب همراهشان بودند آمدند و ولید را هم از زندان بیرون آوردند. ضحاک بن قیس به مسجد دمشق آمد و نشست و از یزید بن معاویه نام برد و بر او دشنام داد. سنان که از قبیله کلب بود و چوبدستی همراه خود داشت برخاست و ضحاک را زد. مردم که در مسجد حلقه حلقه نشسته بودند و شمشیرهایشان همراهشان بود به یکدیگر حمله بردند و زد و خورد کردند. قبیله قیس عیلان همگی مردم را به بیعت با ابن زبیر فرامی خواندند، ضحاک هم با آنان بود. قبیله کلب به بیعت با بنی امیه به ویژه بیعت با خالد بن یزید فرامی خواندند و در مورد خالد تعصب داشتند. ضحاک به دار الامارة رفت و سحرگاه آن روز هم برای گزاردن نماز صبح به مسجد نیامد.

و چون روز بر آمد پیام فرستاد و بنی امیه را فراخواند و آنان پیش او رفتند از ایشان پوزش خواست و پایداری و خوبیهای آنانرا متذکر شد و گفت او هوای چیزی که ایشان را ناخوش آید در سر ندارد. سپس گفت: شما برای حسان نامه بنویسید ما هم نامه می نویسیم که حسان از اردن حرکت کند و به جابیه بیاید، ما و شما هم از اینجا حرکت می کنیم تا به او برسیم و آنجا مردم به حکومت مردی از شما هماهنگ شوند. بنی امیه به این موضوع راضی شدند و برای حسان که در اردن بود نامه نوشتند ضحاک هم به او نامه یی نوشت و فرمان داد به جابیه بیاید و مردم شروع به فراهم آوردن وسایل سفر کردند. ضحاک بن قیس از دمشق بیرون رفت مردم هم بیرون رفتند و بنی امیه هم

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 275

حرکت کردند و پرچم ها بسوی جابیه به حرکت آمد. در این هنگام ثور بن معن بن-  یزید بن اخنس سلمی پیش ضحاک آمد و گفت: تو نخست به فرمانبری از ابن زبیر دعوت کردی پذیرفتیم و با تو بیعت کردیم، و اینک پیش این مرد عرب بیابان نشین قبیله کلب می روی تا خواهر زاده خود، خالد بن یزید را خلیفه سازد ضحاک گفت: چاره صلاح چیست ثور گفت: صلاح آن است که آنچه را پوشیده می داشتیم آشکار سازیم و مردم را به اطاعت از ابن زبیر فراخوانیم و در این مورد جنگ کنیم. ضحاک با همراهانش راه خود را جدا ساخت و از بنی امیه و همراهان ایشان و قبایل یمن خود را برید و در «مرج راهط» فرود آمد.

ابو جعفر طبری می گوید: درباره اینکه جنگ مرج راهط چه سالی بوده اختلاف است. واقدی می گوید: در سال شصت و پنجم هجرت بوده و دیگران می گویند به سال شصت و چهارم بوده است. طبری می گوید: بنی امیه و همراهانشان خود را در جابیه به حسان رساندند و حسان چهل روز پیشنمازی ایشان را بر عهده داشت و مردم با یکدیگر مشورت می کردند. ضحاک بن قیس از مرج راهط به نعمان بن بشیر انصاری که امیر حمص بود نامه نوشت و از او یاری خواست و به زفر بن حارث، امیر قنسرین، و نائل بن قیس که امیر فلسطین بود نامه نوشت و از آنان هم مدد خواست و همگان در اطاعت ابن زبیر بودند و نیروهای امدادی بر او فرستادند و سپاهیان در مرج راهط پیش ضحاک بن قیس جمع شدند. اما گروهی که در جابیه بودند هواهای مختلف در سر داشتند: مالک بن هبیره-  سلولی که هوادار یزید بن معاویه بود، دوست می داشت خلافت در فرزندان یزید باشد.

حصین بن نمیر سلولی که هواخواه بنی امیه بود دوست می داشت خلافت از مروان باشد. مالک بن هبیره به حصین گفت: بیا با این نوجوان که پدرش را خود زاییده ایم و خواهرزاده ماست بیعت کنیم و منزلتی را که پیش پدرش داشتیم می دانی و اگر با او بیعت کنی او ترا برگردن اعراب سوار می کند و منظور مالک بیعت با خالد بن-  یزید بود. حصین گفت: به خدایی خدا سوگند که ممکن نیست اعراب برای خلافت پیر مردی را پیشنهاد کنند و ما خلافت پسر بچه یی را. مالک گفت: چنین می پندارم که هوای تو بر مروان است. به خدا سوگند، اگر مروان را به خلافت رسانی حتی نسبت

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 276

به تازیانه و بند کفش تو و سایه درختی که زیر آن بیاسایی رشک خواهد برد. مروان پدر ده پسر و عموی ده برادر زاده و دارای ده برادر است و اگر با او بیعت کنید بردگان ایشان خواهید شد، ولی بر شما باد بیعت با خواهر زاده خودتان خالد بن-  یزید. حصین گفت: من در خواب قندیلی آویخته از آسمان دیدم و همه کسانی که برای خلافت گردن کشیده اند کوشش می کردند به آن دست یابند و دست هیچکس به آن نرسید. مروان آمد و آنرا در دست گرفت. به خدا سوگند، او را خلیفه می سازیم.

و چون همگان بر بیعت با مروان هماهنگ شدند و حسان بن بجدل را هم به آن متمایل کردند روح بن زنباع جذامی برخاست، نخست حمد و ثنای خدا را بر زبان آورد و سپس گفت: ای مردم شما برای خلافت سخن از عبد الله بن عمر بن خطاب می گویید و مصاحبت او با پیامبر (ص) و پیشگامی او را در اسلام تذکر می دهید. آری او همانگونه است که می گویید ولی مردی ناتوان است و حال آنکه سالار امت محمد نمی تواند و نباید ناتوان باشد. اما عبد الله بن زبیر و اینکه گروهی از مردم درباره خلافت او و این موضوع که پدرش حواری رسول خدا و مادرش اسماء ذات النطاقین دختر ابو بکر است سخن می گویند. آری به جان خودم سوگند، همانگونه است که می گویید، ولی او مردی منافق است که دو خلیفه، یعنی یزید و پدرش معاویه، را از خلافت خلع کرده و خونها ریخته و اتحاد مسلمانان را بر هم زده است. در حالی که سالار امت محمد نمی-  تواند منافق باشد. اما درباره مروان بن حکم باید بگویم به خدا سوگند، هیچگاه در اسلام شکافی پدید نیامده مگر اینکه او آن را ترمیم و اصلاح کرده است کسی است که در جنگ خانه عثمان بن عفان از او دفاع و به خاطر او جنگ کرد و همان کسی است که در جنگ جمل با علی بن ابی طالب پیکار کرد. ما برای مردم چنین مصلحت می بینیم که با شخصی بزرگ بیعت کنند و بگذارند کوچک، جوان و بزرگ شود. منظورش از بزرگ مروان و از کوچک خالد بن یزید بود.

تصمیم مردم بر این قرار گرفت که نخست با مروان بیعت کنند و پس از او خالد بن یزید خلیفه باشد و پس از آن دو خلافت از آن عمرو بن سعید بن عاص باشد. به این شرط که در دوره خلافت مروان امیری دمشق با عمرو بن سعید و امیری حمص با خالد بن یزید باشد. چون کار بر این قرار گرفت، حسان بن بجدل، خالد بن یزید را خواست و به او گفت: ای خواهر زاده مردم به سبب نوجوانی تو از خلیفه ساختن

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 277

تو خودداری کردند و حال آنکه من به خدا سوگند، این حکومت را جز برای تو و خاندان تو نمی خواهم و با مروان هم بیعت نمی کنم مگر با در نظر گرفتن مصلحت شما. خالد گفت: چنین نیست که، از یاری ما اظهار ناتوانی کردی. گفت: به خدا سوگند، اظهار عجز نکرده ام بلکه مصلحت همان چیزی است که من اندیشیده ام.

حسان سپس مروان بن حکم را خواست و به او گفت: ای مروان همگان به خلافت تو راضی نیستند، چه مصلحت می بینی؟ مروان گفت: اگر خداوند اراده فرموده که خلافت را به من ارزانی فرماید هیچکس از خلق او نمی تواند مانع آن شود و اگر اراده فرموده باشد که آنرا از من باز دارد هیچکس نمی تواند آنرا به من ارزانی دارد. حسان گفت: راست گفتی. حسان سپس به منبر رفت و گفت: ای مردم به خواست خداوند متعال فردا یکی از شما را بر شما خلیفه می سازم. پگاه فردا مردم گرد آمدند و منتظر ماندند. حسان به منبر رفت و با مروان بیعت کرد و مردم هم با او بیعت کردند و مروان از جابیه حرکت کرد و در مرج راهط همان جایی که ضحاک بن قیس فرود آمده بود [و برای جنگ آماده می شد] فرود آمد [و قرارگاه ساخت ].

مروان، عمرو بن سعید بن عاص را به فرماندهی میمنه و عبید الله بن زیاد را به فرماندهی میسره سپاه خود گماشت، و ضحاک بن قیس، زیاد بن عمرو بن معاویه عتکی را بر میمنه و ثور بن معن سلمی را بر میسره خود گماشت. و یزید بن ابی النمس غسانی به سبب بیماری در دمشق ماند و در جابیه حضور نیافت. و همینکه ضحاک بن-  قیس به مرج راهط رسید، یزید همراه افراد خاندان و بردگان خویش بر مردم دمشق شورید و بر دمشق چیره شد و کارگزار ضحاک را از شهر بیرون کرد و خود برگنجینه های بیت المال دست یافت و برای مروان بیعت گرفت و از دمشق برای مروان نیروهای امدادی و اموال و اسلحه فرستاد و این نخستین پیروزی مروان بود. آنگاه در مرج راهط میان مروان و ضحاک جنگ درگرفت و بیست شبانه روز طول کشید. یاران ضحاک شکست خوردند و کشته شدند گروهی از اشراف شام هم کشته شدند و از قبیله قیس چندان کشته شدند که در هیچ جنگی چنان نشده بود. ثور بن-  معن سلمی هم که ضحاک را از اندیشه خود برگردانده بود کشته شد.

ابو جعفر طبری می گوید: روایت شده است که در آن روز بشیر بن مروان پرچمدار بود و این رجز را می خواند:

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 278

«همانا براستی بر عهده سالار است که نیزه را خون آلوده کند یا آنرا درهم شکند» در این جنگ عبد العزیز بن مروان زخمی بر زمین افتاد ولی نجات پیدا کرد. گوید: مروان از کنار مردی از قبیله محارب گذشت که همراه تنی چند از یاران مروان بود، مروان به او گفت: خدایت رحمت کناد شمار شما را اندک می بینم ای کاش به دیگر یاران خود ملحق می شدی. گفت: ای امیر المومنین فرشتگانی که همراه ما برای یاری هستند برابر آن کسانی هستند که می گویی باز هم به آنان ملحق شویم. مروان خندید شاد شد و به کسانی که اطراف او بودند گفت: آیا نمی شنوید.

ابو جعفر طبری می گوید: قاتل ضحاک بن قیس مردی از قبیله کلب به نام زحنة بن عبد الله بود که چون او را کشت و سرش را پیش مروان آورد در چهره مروان آثار افسردگی ظاهر شد و گفت: اینک که سالخورده و استخوانهایم پوک شده و از عمرم چیزی باقی نمانده است به کوبیدن لشکرها به یکدیگر روی آورده ام.

ابو جعفر طبری می گوید: روایت شده است که چون با مروان بیعت شد و او مردم را به بیعت فرامی خواند این ابیات را سرود: «چون کار را کاری سخت و دشوار دیدم افراد قبایل غسان کلب را به مقابله آنان بردم...» ابو جعفر طبری می گوید: پس از کشته ضحاک بن قیس مردم گریختند. حمصیان خود را به حمص رساندند و در آن هنگام نعمان بن بشیر امیر آن شهر بود. و او چون

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 279

از موضوع آگاه شد گریزان بیرون رفت و چون بار و بنه و فرزندانش همراهش بودند آن شب را سرگردان ماند در حالی که صبح به کنار دروازه حمص رسیده بود او را کشتند. زفر بن حارث کلابی از قنسرین گریخت و خود را به قرقیسیا رساند که عیاض بن اسلم جرشی بر آن امارت داشت. عیاض برای ورود او به شهر اجازه نداد. زفر سوگند خورد که چون او نیاز به حمام دارد اجازه دهد وارد شهر شود و به حمام برود و سپس از شهر بیرون خواهد رفت و سوگندش چنین بود که در غیر آن صورت زنهای خود را طلاق می دهد و بردگان خود را آزاد می سازد و همینکه وارد شهر شد به حمام نرفت و در همان شهر ماند و عیاض را از آن شهر بیرون کرد و خود در آن حصاری شد و افراد قبیله قیس عیلان هم پیش او جمع شدند. ناقل بن-  قیس جذامی هم از فلسطین گریخت و خود را به مکه رساند و به ابن زبیر پیوست.

بدینگونه تمام مردم شام مطیع فرمان مروان شدند و با استواری پذیرای فرمانش گردیدند و او کارگزاران خویش را بر آنان گماشت. زفر بن حارث در این باره چنین سروده است: «ای معشوقه من که ترا پدری نباشد، سلاح مرا نشانم ده که می بینیم جنگ جز حمله و سرکشی نمی افزاید، برایم با سروش غیبی خبر رسیده است که مروان خون مرا می ریزد و زبانم را می برد...» همچنین ابیات زیر را هم زفر بن حارث سروده که از اشعار حماسه است: «آیا این کار در راه خداوند است که بجدل و ابن بجدل زنده بمانند و ابن زبیر کشته شود. دروغ می گویید سوگند به خانه خدا که او را نخواهید کشت...».

اما مرگ مروان و سبب آن چنین بوده است که همانگونه که گفتیم او به خلافت رسیده بود تا پس از او خلافت برای خالد بن یزید بن معاویه مستقر گردد، ولی همینکه حکومتش استوار شد خواست برای دو پسرش عبد الملک و عبد العزیز برای پس از خود بیعت بگیرد در این باره مشورت کرد. به او گفته شد: مادر خالد بن-  یزید بن معاویه را که دختر ابو هاشم بن عتبة بن ربیعه بود به همسری بگیرد تا بدینگونه از منزلت خالد کاسته شود و در صدد خلافت برنیاید. مروان چنان کرد.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 280

سپس روزی ضمن بگو مگویی که میان مروان و خالد صورت گرفت و مجلس انباشته از سران قوم بود مروان به خالد گفت: ای پسر زنی که «نشیمنگاهش خیس است» ساکت باش. خالد گفت: آری به جان خودم سوگند که تو موتمن خائنی و در حالی که می گریست از مجلس بیرون رفت. او که نوجوانی بود پیش مادر خویش رفت و موضوع را به او گفت. مادرش گفت: آرام بگیر و مبادا که مروان در تو ناراحتی ببیند من خودم کار او را کفایت می کنم. و چون مروان پیش مادر خالد آمد پرسید: خالد به تو چه گفت؟ گفت: چه می بایست بگوید؟ مروان گفت: آیا از من شکایت نکرد گفت: خالد برای تو بیش از آن احترام قائل است که از تو گله گزاری کند. گفت: راست می گویی. مادر خالد چند روزی درنگ کرد تا آنکه روزی مروان در خانه او خوابید. او با کنیزکان خود قرار گذاشته بود، آنان برخاستند گلیم ها و پشتی ها را روی مروان نهادند و بر آن نشستند تا او را خفه کردند و این کار در ماه رمضان بود.

و به گفته واقدی مروان در آن هنگام شصت و سه ساله بود. ولی هشام بن محمد کلبی می گوید: مروان در آن هنگام هشتاد و یک سال داشته، و مدت خلافت او نه ماه بوده است و گفته شده است. ده ماه بوده است، او در آن هنگام که دبیر عثمان بود از خود عثمان بیشتر فرمان صادر می کرد و از او بر کارها مسلطتر بود و هر لطفی هم که می خواست نسبت به هر کس انجام می داد و این موضوع از بزرگترین عوامل خلع و قتل عثمان بود. گروهی گفته اند ضحاک بن قیس چون در مرج راهط فرود آمد مردم را برای بیعت با ابن زبیر دعوت نمی کرد بلکه برای بیعت با خود دعوت می کرد و با او که قریشی بود به خلافت بیعت شد. ولی آنچه بیشتر گفته اند و مشهورتر است این است که او برای ابن زبیر دعوت می کرده است.