[hadith]و من کلام له (علیه السلام) فی توبیخ بعض أصحابه:

کَمْ أُدَارِیکُمْ کَمَا تُدَارَی الْبکَارُ الْعَمِدَةُ وَ الثِّیَابُ الْمُتَدَاعِیَةُ، کُلَّمَا حِیصَتْ مِنْ جَانِبٍ تَهَتَّکَتْ مِنْ آخَرَ، کُلَّمَا أَطَلَّ عَلَیْکُمْ مَنْسرٌ مِنْ مَنَاسرِ أَهْلِ الشَّامِ أَغْلَقَ کُلُّ رَجُلٍ مِنْکُمْ بَابَهُ وَ انْجَحَرَ انْجِحَارَ الضَّبَّةِ فِی جُحْرِهَا وَ الضَّبُعِ فِی وِجَارِهَا. الذَّلِیلُ وَ اللَّهِ مَنْ نَصَرْتُمُوهُ وَ مَنْ رُمِیَ بکُمْ فَقَدْ رُمِیَ بأَفْوَقَ نَاصِلٍ؛ إِنَّکُمْ وَ اللَّهِ لَکَثِیرٌ فِی الْبَاحَاتِ قَلِیلٌ تَحْتَ الرَّایَاتِ؛ وَ إِنِّی لَعَالِمٌ بمَا یُصْلِحُکُمْ وَ یُقِیمُ أَوَدَکُمْ وَ لَکِنِّی لَا أَرَی إِصْلَاحَکُمْ بإِفْسَاد نَفْسی؛ أَضْرَعَ اللَّهُ خُدُودَکُمْ وَ أَتْعَسَ جُدُودَکُمْ، لَا تَعْرِفُونَ الْحَقَّ کَمَعْرِفَتِکُمُ الْبَاطِلَ وَ لَا تُبْطِلُونَ الْبَاطِلَ کَإِبْطَالِکُمُ الْحَق.[/hadith]

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 243

از سخنان آن حضرت در نکوهش یاران خود [در این خطبه که در نکوهش یاران خود ایراد فرموده است و با عبارت: «کم اداریکم کما تداری البکار العمده و الثیاب المتداعیة» (تا چند با شما مدارا کنم همانگونه که با شتران جوان فرسوده کوهان و جامه های ژنده مدارا می کنند) شروع می شود، پس از توضیح برخی از لغات و اصطلاحات نخست اشعاری در نکوهش ترس و سپس اخبار برخی از افراد مشهور به ترس را آورده است که برخی از آنها در کمال لطافت است ]:

اخبار ترسویان و برخی از داستانهای لطیف ایشان:

از جمله اخبار ایشان داستانهایی است که ابن قتیبه در کتاب عیون الاخبار نقل کرده است. او می گوید: روزی معاویه عمرو عاص را دید و خندید. عمرو گفت: ای امیر المومنین خداوند لبت را همواره خندان بدارد، از چه چیز خندیدی گفت: از حضور ذهن تو در آشکار ساختن عورت خودت در جنگ با پسر ابو طالب می خندم و به خدا سوگند، علی را بزرگوار و بسیار بخشنده یافتی و حال آنکه اگر می خواست می توانست ترا بکشد. عمرو گفت: ای امیر المومنین به خدا سوگند من در آن هنگام که علی ترا به جنگ تن به تن دعوت کرد بر جانب راست تو بودم، چشمهایت از بیم کژ شد و نفس در سینه ات بند آمد و چیزها از تو ظاهر شد که خوش نمی دارم برای تو بازگو کنم. بنابراین، بر خویشتن بخند یا خندیدن را رها کن.

ابن قتیبه می گوید: حجاج در حالی که زره بر تن و عمامه سیاهی بر سر داشت و کمانی عربی و تیردان بر دوش افکنده بود پیش ولید بن عبد الملک آمد. ام البنین دختر عبد العزیز بن مروان که در آن هنگام همسر ولید بود به ولید پیام فرستاد و گفت: این مرد عرب که سراپا پوشیده از سلاح است در خلوت پیش تو چه کار دارد و حال آنکه تو فقط یک پیراهن بر تن داری؟ ولید به همسرش پیام فرستاد که آن مرد حجاج است. ام البنین فرستاده را برگرداند و گفت: به خدا سوگند، اگر فرشته مرگ با تو خلوت کند برای من خوشتر از این است که حجاج با تو خلوت کند. ولید خندید و سخن او را برای حجاج نقل کرد و با او به شوخی پرداخت. حجاج گفت: ای امیر المومنین با زنان خنده و شوخی را با یاوه گویی میامیز و اسرار خود را با آنان بازگو مکن و آنان را از کید و مکر دشمن خویش آگاه مگردان که زن گیاه خوشبوست نه کارفرما و چیره. چون حجاج برگشت، ولید پیش همسر خویش باز آمد و سخن حجاج را برای او نقل کرد. ام البنین به ولید گفت: ای امیر المومنین امروز خواسته و نیاز من از تو این است که به حجاج فرمان دهی فردا در حالی که سراپا پوشیده در سلاح باشد پیش من آید. ولید پذیرفت. فردای آن روز حجاج نزد ام البنین آمد. نخست تا مدتی او را نپذیرفت و سپس به او اجازه ورود داد، ولی اجازه نشستن نداد و حجاج همچنان بر پای بود، ام البنین سپس به حجاج گفت: ای حجاج گویا تو به سبب آنکه پسر زبیر و پسر اشعث را کشته ای بر امیر المومنین منت می نهی و حال آنکه به خدا سوگند، اگر نه این است که خدا می داند تو بدترین خلق اویی ترا گرفتار سنگسار

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 244

کردن کعبه محترم و کشتن پسر ذات النطاقین [یعنی عبد الله بن زبیر] که نخستین مولود در اسلام است، نمی فرمود. اما این سخنت که امیر المومنین را از شوخی و خنده کردن با زنان و لذتجویی و کامیابی از ایشان منع کرده ای، آری اگر ایشان فرزندانی چون تو بزایند که چه نیکو گفته ای و این پیشنهادت را باید پذیرفت و اگر قرار باشد فرزندانی چون امیر المومنین بزایند بدیهی است که نباید سخن ترا بپذیرد، به خدا سوگند، در آن هنگام که تو سخت گرفتار بودی و نیزه های دشمن بر تو سایه افکنده بود و جنگ و ستیز سرگرمت می داشت زنان امیر المومنین عطر و مشکی را که می بایست در زلفهای خود بکار برند برای پرداخت حقوق مردم شام می فروختند و امیر المومنین در نظر ایشان محبوب تر از پدران و پسران ایشان بود و خداوند ترا به سبب دوستی ایشان با امیر المومنین از دست دشمن نجات داد. خدا بکشد آن کسی را که به تو می نگریست و نیزه غزاله میان شانه هایت بود، و چنین سرود: «بر من همچون شیر است و حال آنکه در جنگها همچون شتر مرغ بدون حرکت است که از صدای سوت زدن رم می کند، ای کاش در جنگ به نبرد با غزاله می پرداختی یا آنکه دلت میان بال پرنده یی قرار می داشت.» ام البنین سپس به کنیزکان خود فرمان داد او را بیرون کنند و او را بیرون کردند.

دیگر از داستانهای نغز ترسویان داستان زیر است که آن را هم ابن قتیبه در کتاب عیون الاخبار آورده است: می گوید: پیر مردی از خاندان نهشل بن دارم به نام عروة بن مرثد که کنیه اش ابو الاغر بود در بصره میان خواهر زادگان خویش که از قبیله ازد بودند در کوچه بنی مازن زندگی می کرد. قضا را در ماه رمضان مردان آن کوچه به کشتزارها و زنان برای گزاردن نماز به مسجد رفته بودند و جز تنی چند از کنیزان کسی در خانه باقی نمانده بود، شبی سگی ولگرد در خانه یی را گشوده دید، داخل شد در هم از روی او بسته شد. یکی از کنیزان صدایی شنید، پنداشت دزدی است که به خانه در آمده است. کنیزی خود را به ابو الاغر رساند و این خبر را به او داد. ابو الاغر گفت: دزد از ما چه می خواهد عصای خود را برداشت و آمد و کنار در خانه ایستاد و گفت: هان ای فلان، به خدا سوگند من ترا می شناسم، آیا از دزدهای بنی مازنی که باده ترشیده

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 245

بدی آشامیده ای و چون بر سرت اثر گذاشته است با خود پنداشته و در این آرزو بر آمده ای و گفته ای: به خانه های بنی عمرو دستبرد بزنم که مردانشان غائبند و زنهایشان در مسجد نماز می گزارند و می توانم از اموال ایشان چیزی بدزدم. بدا به حال تو به خدا سوگند، آزادگان چنین نمی کنند و خدا را گواه می گیرم که اگر بیرون نیایی چنان بانگ نافرخنده یی می زنم که دو قبیله عمرو و حنظله به یکدیگر رویاروی شوند و به شمار ریگهای بیابان مردان از این سو و آن سو فرا رسند و ترا فروگیرند و اگر چنین کنم در آن صورت تو بدبخت ترین فرزند خواهی بود.

ابو الاغر همینکه دید پاسخی نمی دهد شروع به نرمی کرد و با ملایمت گفت: پدرم فدای تو باد پوشیده بیرون آی و به خدا سوگند، خیال نمی کنم مرا بشناسی که اگر مرا می شناختی به گفتارم قانع می شدی و به این خواهر زادگان مهربان و نیکوکارم اطمینان پیدا می کردی، قربانت گردم من ابو الاغر نهشلی و دایی این قوم و همچون چشم ایشانم. آنان از فرمان من سرپیچی نمی کنند و امشب زیانی به تو نمی رسد و تو در امان من خواهی بود، وانگهی مرا دو جامه نرم و پاکیزه است که خواهر زاده نیکوکارم به من بخشیده است یکی از آن دو را برای خود بردار که به فرمان خدا و رسول بر تو حلال باد. سگ چون سخن ابو الاغر را می شنید آرام و بی حرکت می ماند و چون ابو الاغر سکوت می کرد به جست و خیز می پرداخت و در جستجوی راه گریز بر می آمد.

ابو الاغر هیاهویی کرد و باز خندید و خطاب به سگ گفت: ای فرومایه ترین مردم مگر نمی بینی که امشب من در این سو هستم و تو در آن سو کنیزکان سیاه و سپید جمع شده اند و تو گاه دم بر می آوری و گاه خاموش می شوی و چون من سکوت می کنم به جست و خیز بر می آیی و آهنگ بیرون شدن می کنی به خدا سوگند، اگر بیرون نیایی در این خانه در می آیم. چون مدت توقف ابو الاغر بر در خانه دراز شد یکی از کنیزکان آمد و گفت: به خدا سوگند، این مرد عربی دیوانه است. من که در این خانه چیزی نمی بینم، در را گشود و سگ گریزان از خانه بیرون آمد در حالی که ابو الاغر خود را از او کنار کشید و پاهایش سست شد و بر پشت افتاد و می گفت: به خدا سوگند، داستانی چون امشب ندیده بودم. این که فقط سگی بود و اگر می دانستم خودم بر او حمله می بردم.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 246

نظیر این داستان داستان ابو حیه نمیری است که سخت ترسو بوده است. گویند ابو حیه را شمشیری بوده که میان آن و چوب فرقی وجود نداشته است، خودش آنرا «لعاب المنیه» می نامیده است. یکی از همسایگانش حکایت می کند و می گوید: شبی ابو حیه را دیدم که شمشیرش را کشیده و بر در یکی از حجره های خانه اش که از آن صدایی شنیده بود ایستاده است و می گوید: ای کسی که گول خورده ای و نسبت به ما گستاخی کرده ای، به خدا سوگند، چه بد چیزی برای خود برگزیده ای، خیری اندک و شمشیری کشیده که «لعاب المنیة» است و نامش را شنیده ای، صولت آن مشهور است و خطا نمی کند. تو خود بیرون بیا تا ترا عفو کنم و مگذار که من به قصد عقوبت تو بر تو وارد شوم. به خدا سوگند، اگر من قبیله قیس را فراخوانم فضا را انباشته از سواران و پیادگان برای جنگ با تو می کنند. سبحان الله چه گروه بسیار و فرخنده یی که در آن صورت میان موج آن فروخواهی شد و از آن گریزی نخواهی یافت.

گوید: در این هنگام بادی وزید در حجره باز شد و سگی شتابان بیرون آمد و گریخت. ابو حیه بر جای خود خشک شد و پاهایش لرزید و در افتاد. زنان قبیله پیش او دویدند و گفتند: ای ابو حیه آرام بگیر و آسوده خاطر باش که سگی بود. او نشست و می گفت: سپاس خداوندی که ترا به صورت سگ درآورد و جنگ را از من کفایت فرمود. مغیرة بن سعید عجلی همراه سی مرد در پشت کوفه قیام کرد و چون حمله آوردند خالد بن عبد الله قسری امیر عراق بر منبر بود و خطبه می خواند، چنان عرق کرد و نگران و سرگردان شد که فریاد می کشید آب به من بدهید آب. ابن نوفل در این مورد او را هجو گفته و اشعاری سروده است که از جمله این دو بیت است. «تو به هنگام خروج مغیره که برده یی سفله بود از ترس و بانگ هیاهوی ایشان بر خود ادرار کردی، از بیم فریاد برداشتی که به من آب بیاشامانید و سپس بر تخت شاشیدی». دیگری هم او را هجو گفته و چنین سروده است: «از بیم و وحشت بر منابر ادرار کرد و چون برای گریز کوشش می کرد آب خواست».

و از جمله سخنان ابن مقفع در نکوهش ترس این است: ترس، خود مایه مرگ و آزمندی مایه محرومیت است. در آنچه دیده و شنیده ای بنگر و دقت کن آیا کسانی که به جنگ روی آورده اند بیشتر کشته شده اند یا آنان که گریخته اند و بنگر و ببین هر کس به نحو پسندیده و با کرامت از تو چیزی می طلبد سزاوارتر به بخشیدن است و نفس تو در بخشش به او آرامتر است یا آن کس که با حرص و آز مطالبه می کند.