[hadith]و من کلام له (علیه السلام): قالوا لما انتَهَت إلی أمیرالمؤمنین (علیه السلام) أنباء السقیفة بعد وفاة رسول الله (صلی الله علیه وآله)، قال (علیه السلام) ما قالت الأنصار؟ قالوا قالت: منّا أمیر و منکم أمیر. قال (علیه السلام):

فَهَلَّا احْتَجَجْتُمْ عَلَیْهِمْ بأَنَّ رَسُولَ اللَّهِ (صلی الله علیه وآله) وَصَّی بأَنْ یُحْسَنَ إِلَی مُحْسنِهِمْ وَ یُتَجَاوَزَ عَنْ مُسیئِهِمْ؟ قَالُوا وَ مَا فِی هَذَا مِنَ الْحُجَّةِ عَلَیْهِمْ؟ فَقَالَ (علیه السلام) لَوْ کَانَت الْإِمَامَةُ فِیهِمْ لَمْ تَکُنِ الْوَصِیَّةُ بهِمْ. ثُمَّ قَالَ (علیه السلام) فَمَا ذَا قَالَتْ قُرَیْشٌ؟ قَالُوا احْتَجَّتْ بأَنَّهَا شَجَرَةُ الرَّسُولِ (صلی الله علیه وآله). فَقَالَ (علیه السلام) احْتَجُّوا بالشَّجَرَةِ وَ أَضَاعُوا الثَّمَرَة.[/hadith]

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 139

از سخنان علی علیه السلام در باره انصار گفته اند که چون اخبار سقیفه پس از رحلت رسول خدا (ص) به اطلاع امیر المومنین علیه السلام رسید، فرمود: انصار چه گفتند. گفته شد: انصار گفتند: امیری از ما و امیری از شما کار را بر عهده بگیرند. علی (ع) فرمود: «فهلا احتججتم علیهم بان رسول الله صلی الله علیه و سلم وصی بان یحسن الی محسنهم و یتجاوز عن مسیئهم...» (کاش با آنان چنین احتجاج می کردید که پیامبر (ص) سفارش فرمود که نسبت به نیکوکار ایشان نیکی و از بدکار ایشان گذشت و عفو شود...) [در این خطبه که با عبارت فوق آغاز می شود، ابن ابی الحدید ضمن شرح آن، مطالب تاریخی زیر را آورده است ]:

در مباحث گذشته برخی از اخبار سقیفه را آوردیم. اینک می گوییم: خبر سفارش کردن پیامبر (ص) درباره انصار خبر صحیحی است که دو شیخ بزرگ، یعنی محمد بن اسماعیل بخاری و مسلم بن حجاج قشیری، در صحیح خود آن را از انس بن-

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 140

مالک آورده اند، که گفته است: ابو بکر و عباس، که خدایشان از آن دو خشنود باد، به هنگام بیماری رسول خدا (ص) بر انجمنی از انصار گذشتند که می گریستند، آن دو پرسیدند: چه چیز شما را به گریستن وا داشته است گفتند: از نیکی های رسول خدا سخن می گفتیم و می گریستیم. آن دو پیش پیامبر (ص) رفتند و این موضوع را به اطلاع وی رساندند. پیامبر (ص) در حالی که کناره جامه یی را به صورت دستار بر سر بسته بود بیرون آمد و به منبر رفت-  و پس از آن روز دیگر به منبر نرفت-  نخست ستایش و سپاس خدا را بر زبان آورد و سپس فرمود: «به شما در مورد انصار سفارش می کنم که گروه مورد اعتماد و اطمینان و یاران ویژه منند. همانا آنچه بر عهده آنان بود انجام دادند اینک آنچه برای ایشان است باقی مانده است. از نیکو کارشان بپذیرید و از بدکارشان در گذرید.» و مقصود علی علیه السلام در باره احتجاج کردن با انصار به استناد این سفارش این است که اگر پیامبر (ص) می خواست پیشوایی و امامت در ایشان باشد به ایشان در مورد دیگران سفارش می فرمود نه این که خطاب به دیگران در مورد آنان سفارش فرماید.

عمرو بن سعید بن عاص هم که ملقب به اشدق [کام گشاده و بلیغ ] است در گفتگوی خود با معاویه به همین موضوع نظر داشته است. و چنین بود که چون پدرش درگذشت او نوجوان بود، پیش معاویه رفت. معاویه از او پرسید: پدرت درباره تو به چه کسی سفارش کرده است او گفت: پدرم به من درباره دیگران سفارش کرده است و در باره من به کسی سفارش نکرده است. معاویه این سخن او را پسندید و گفت: این نوجوان سخن آور و بلیغ است و ملقب به «اشدق» شد.

اما این گفتار امیر المومنین که گفته است: «شگفتا مهاجران به درخت نبوت احتجاج می کنند و میوه آن را تباه می سازند.» سخنی است که نظیر آن مکرر در گفتارش آمده است. مانند این سخن او که فرموده است: «هرگاه مهاجران به دلیل قرب خود به پیامبر (ص) بر انصار احتجاج کرده اند، همین دلیل در مورد ما بر مهاجران استوارتر است که اگر برهان و حجت ایشان درست است به ما اختصاص

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 141

دارد نه به ایشان و اگر صحیح نیست، ادعای انصار صحیح و بر قوت خود باقی است.» نظیر همین معنی در سخن عباس به ابو بکر آمده که به او گفته است: «این ادعای تو که ما درخت پیامبر خدا (ص) هستیم، همانا که شما همسایگان آن درختید و حال آنکه ما شاخه های آنیم.»

اخبار روز سقیفه:

ما اینک خبر سقیفه را می آوریم. ابو بکر احمد بن عبد العزیز جوهری در کتاب سقیفه خود چنین می گوید: احمد بن اسحاق، از احمد بن سیار، از سعید بن کثیر بن عفیر انصاری برای من نقل کرد که چون پیامبر (ص) رحلت فرمود، انصار در سقیفه بنی ساعده جمع شدند و گفتند: پیامبر (ص) قبض روح شد. سعد بن عبادة به پسرش قیس یا یکی دیگر از پسرانش گفت: من به سبب بیماری نمی توانم سخن خود را به اطلاع مردم برسانم، تو سخن مرا گوش بده و بلند بگو و آن را به مردم بشنوان. سعد سخن می گفت پسرش گوش می داد و با صدای بلند تکرار می کرد تا به گوش قوم خود برساند. از جمله سخنان او پس از سپاس و ستایش خداوند این بود: همانا شما را سابقه یی در دین و فضیلتی در اسلام است که برای هیچ قبیله عرب نیست. همانا رسول خدا (ص) ده و چند سال میان قوم خویش درنگ کرد و آنان را به پرستش خدای رحمان و دور افکندن بتها فراخواند و از قومش جز گروهی اندک به او ایمان نیاوردند و به خدا سوگند که نمی توانستند از رسول خدا حمایت کنند و دین او را قدرت بخشند و دشمنانش را از او دور سازند. تا آنکه خداوند برای شما بهترین فضیلت را اراده کرد و کرامت را به شما ارزانی داشت و

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 142

شما را به آیین خود مخصوص کرد، و ایمان به خود و رسولش را و قوی ساختن دین خود و جهاد با دشمنانش را روزی شما کرد. شما سخت ترین مردم نسبت به کسانی که از دین او سرپیچی کردند بودید و از دیگران بر دشمن او سنگین تر بودید. تا سرانجام خواه و ناخواه فرمان خدا را پذیرا شدند و دوردستان هم با کوچکی و فروتنی سر تسلیم فرو آوردند و خداوند وعده خویش را برای پیامبرتان برآورد، و اعراب در قبال شمشیرهای شما رام شدند. آن گاه خداوند متعال او را بمیراند، در حالی که رسول خدا از شما راضی و دیده اش به شما روشن بود. اینک استوار بر این حکومت دست یازید که شما از همه مردم برای آن محق تر و سزاوارترید.

آنان همگی پاسخ دادند: که سخن و اندیشه تو صحیح است و ما از آنچه تو فرمان دهی درنمی گذریم و تو را عهده دار این حکومت می کنیم که برای ما بسنده ای و مومنان شایسته هم به آن راضی هستند. سپس آنان میان خود گفتگو کردند و گفتند: اگر مهاجران قریش این را نپذیرند و بگویند ما مهاجران و نخستین یاران پیامبر (ص) و عشیره و دوستان اوییم و به چه دلیل پس از رحلت او با ما در باره حکومت ستیز می کنید، چه باید کرد گروهی از انصار گفتند: در این صورت خواهیم گفت: امیری از ما و امیری از شما باشد و به هیچ کار دیگری غیر از این هرگز رضایت نخواهیم داد، که حق ما در پناه و یاری دادن همچون حق ایشان در هجرت است. در کتاب خدا هم آنچه برای ایشان آمده است برای ما هم آمده است و هر فضیلتی را برای خود بشمرند ما هم نظیرش را برای خود می شمریم، و چون عقیده نداریم که حکومت مخصوص ما باشد در نتیجه خواهیم گفت: امیری از ما و امیری از شما. سعد بن عبادة گفت: این آغاز سستی است.

خبر به عمر رسید. او به خانه پیامبر (ص) آمد. ابو بکر را آنجا دید و علی (ع) مشغول تجهیز جسد [مطهر] پیامبر (ص) بود. کسی که این خبر را برای عمر آورد معن بن عدی بود. او دست عمر را گرفت و گفت: ای عمر برخیز. عمر گفت: اینک گرفتار و به خویشتن مشغولم. معن بن عدی گفت: چاره از برخاستن نیست. و عمر

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 143

همراه او برخاست. معن به او گفت: این گروه انصار همراه سعد بن عباده در سقیفه بنی ساعده جمع شده اند و دور او را گرفته اند و به سعد بن عباده می گویند: تو و پسرت تنها مایه امید مایید و گروهی از اشراف انصار هم در سقیفه حضور دارند و من از بروز فتنه ترسیدم. اینک ای عمر آنچه باید بیندیشی بیندیش و به برادران مهاجرت بگو و برای خود راهی انتخاب کنید که من می بینم هم اکنون در فتنه گشوده شده است، مگر این که خداوند آن را ببندد. عمر سخت ترسید و خود را به ابو بکر رساند و دستش را گرفت و گفت: برخیز. ابو بکر گفت: پیش از خاک سپاری پیامبر خدا کجا برویم من گرفتار و به خویشتن مشغولم. عمر گفت: چاره از برخاستن نیست به خواست خدا بزودی برمی گردیم.

ابو بکر همراه عمر برخاست و عمر موضوع را به او گفت و او سخت ترسید و آشفته شد. آن دو شتابان خود را به سقیفه بنی ساعده رساندند که مردانی از اشراف انصار آنجا جمع شده بودند و سعد بن عبادة که بیمار بود میان ایشان بود. عمر برخاست سخن بگوید و کار را برای ابو بکر آماده سازد. او می گفت: می ترسم ابو بکر از گفتن برخی امور کوتاهی کند. همین که عمر می خواست آغاز به سخن کند ابو بکر او را از آن کار بازداشت و گفت: آرام بگیر، سخنان مرا گوش بده و پس از سخنان من آنچه به نظرت رسید بگو. ابو بکر نخست تشهد گفت و سپس چنین بیان داشت: همانا خداوند متعال محمد (ص) را با هدایت و دین حق مبعوث فرمود. او مردم را به اسلام فرا خواند، دلها و اندیشه های ما را به آنچه که ما را به آن فرا می خواند متوجه ساخت و ما گروه مسلمانان مهاجر نخستین مسلمانان بودیم و مردم دیگر در این مورد پیروان مایند. ما عشیره رسول خدا (ص) و گزیده ترین اعراب از لحاظ نژاد و نسیم. هیچ قبیله یی در عرب نیست مگر آنکه قریش را بر آن و در آن حق ولادت است. شما هم انصار خدایید و شما رسول خدا (ص) را یاری دادید، وانگهی شما وزیران و یاوران رسول خدایید و بر طبق فرمانی که در کتاب خدا آمده است برادران ما و شریکهای ما در دین و هر خیری که در آن باشیم هستید و محبوب ترین و گرامی ترین مردم نسبت به ما بوده و هستید. سزاوارترین مردم به قضای خداوندید و

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 144

و شایسته ترین افرادید که به آنچه خداوند به برادران مهاجرتان ارزانی فرموده تسلیم باشید، و سزاوارترین مردمید که بر آنان رشک مبرید. شما کسانی هستید که با نیازمندی و درویشی خود ایثار کردید و مهاجران را بر خود ترجیح دادید. بنابراین باید چنان باشید که شکست و درهم و برهم شدن این دین به دست شما نباشد و اینک شما را فرامی خوانم که با ابو عبیدة جراح یا عمر بیعت کنید، که من از آن دو برای سرپرستی حکومت شاد و خشنودم و هر دو را برای آن شایسته می دانم. عمر و ابو عبیده هر دو گفتند: هیچ کس از مردم را نسزد که برتر از تو و حاکم بر تو باشد، که تو یار غار و نفر دومی، وانگهی پیامبر خدا (ص) ترا به نمازگزاردن فرمان داده است. بنابراین تو سزاوارترین مردم برای حکومتی. انصار چنین پاسخ دادند: به خدا سوگند ما نسبت به خیری که خداوند بر شما ارزانی بدارد رشک نمی بریم و حسد نمی ورزیم و در نظر ما هیچ کس محبوب تر و بیش از شما مورد رضایت ما نیست، ولی ما در مورد آینده و آنچه پس از امروز ممکن است اتفاق بیفتد بیمناکیم. و از آن می ترسیم که بر این حکومت کسی چیره شود که نه از ما باشد و نه از شما. اگر امروز شما مردی از خودتان را حاکم قرار دهید ما راضی خواهیم بود و بیعت می کنیم به شرط آنکه چون او درگذشت مردی از انصار را به حکومت انتخاب کنیم و پس از اینکه او درگذشت مردی دیگر از مهاجران حاکم شود و تا هنگامی که این امت پایدار است و برای همیشه همین گونه رفتار شود. و این کار در امت محمد (ص) به عدالت نزدیکتر و شایسته تر است. هیچیک از انصار بیم آن را نخواهد داشت که مورد بی مهری افراد قریش قرار گیرد و او را فرو گیرند و هیچ قرشی بیم آن را نخواهد داشت که مورد بی مهری انصار قرار گیرد و او را فرو گیرند.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 145

ابو بکر برخاست و گفت: هنگامی که رسول خدا (ص) مبعوث شد بر عرب بسیار گران آمد که دین پدران خود را رها کنند، و با او مخالفت و ستیز کردند و خداوند مهاجران نخستین را از میان قوم رسول خدا اختصاص به آن داد که او را تصدیق کنند و به او ایمان آورند و با او مواسات کنند و با وجود شدت آزاری که قوم بر آنان داشتند همراه پیامبر صبر و پایداری کنند و از شمار بسیار دشمنان خود نهراسند. بنابراین، آن گروه مهاجران، نخستین کسانی هستند که خدا را در زمین پرستیدند و پیشگامان ایمان آوردن به رسول خدایند و هم ایشان دوستان و عترت او و سزاوارترین افراد برای حکومت پس از اویند. و در این مورد هیچکس جز ستمگر با آنان ستیز نمی کند. و پس از مهاجران هیچ کس از لحاظ فضل و پیشگامی در اسلام همانند شما نیست. ما امیران خواهیم بود و شما وزیران خواهید بود، بدون رایزنی با شما و اطلاع شما هیچ کاری نخواهیم کرد.

حباب بن منذر بن جموح برخاست و گفت: ای گروه انصار دستها و توان خود را برای خویش نگهدارید که مردم همگان زیر سایه شمایند و هیچ گستاخی یارای مخالفت با شما را نخواهد داشت و مردم جز به فرمان شما نخواهند بود. شما مردمی هستید که پناه و یاری دادید و هجرت به سوی شما صورت گرفته است و شما صاحبخانه و اهل ایمانید. به خدا سوگند که خداوند آشکارا جز در حضور و سرزمین شما پرستش نشده است و نماز جز در مسجدهای شما به صورت جماعت گزارده نشده و ایمان جز در پناه شمشیرهای شما شناخته نشده است. اینک کار خود را برای خویش باز دارید و اگر آنان نپذیرفتند در آن صورت امیری از ما و امیری از ایشان باید باشد.

عمر گفت: هیهات که دو شمشیر در نیامی نگنجد. همانا اعراب هرگز راضی نخواهند شد شما را به امیری خود بپذیرند و حال آنکه پیامبرشان از قبیله دیگری غیر از شماست. و اعراب از این که حکومت را به افرادی واگذار کنند که پیامبری هم

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 146

میان ایشان بوده است و ولی امر از آنان بوده است ممانعت نخواهند کرد و در این مورد ما را حجت و برهان آشکار نسبت به کسی که با ما مخالفت کند در دست است و دلیل روشن با کسی که ستیز کند داریم. چه کسی می خواهد با ما در مورد میراث محمد (ص) و حکومت او خصومت کند و حال آن که ما دوستان نزدیک و عشیره اوییم، مگر آن کس که به باطل درآویزد و به گناه گرایش یابد و خویشتن را به درماندگی و نابودی دراندازد.

حباب برخاست و گفت: ای گروه انصار سخن این مرد و یارانش را مشنوید که در آن صورت بهره شما را از حکومت خواهند ربود. و اگر آنچه به ایشان پیشنهاد کردید نپذیرفتند آنها را از سرزمین خود برانید و خود عهده دار حکومت برایشان باشید که از همگان بر آن سزاوارترید که در پناه شمشیرهای شما کسانی که بر این دین سر فرونمی آوردند تسلیم شدند و سر فرو آوردند. من خردمندی هستم که باید از رأی او بهره برد و مرد کاردیده و آزموده ام. اگر هم می خواهید کار را به حال نخست برگردانیم. و به خدا سوگند هیچکس این سخن و پیشنهاد مرا رد نخواهد کرد مگر آن که بینی [سر] او را با شمشیر فرو می کوبم.

گوید: و چون بشیر بن سعد خزرجی که از سران و سرشناسان قبیله خزرج بود هماهنگی انصار را برای امیری سعد بن عباده دید و نسبت به او رشک می ورزید برخاست و گفت: ای گروه انصار هر چند که ما دارای سابقه هستیم ولی ما از اسلام و جهاد خود چیزی جز خشنودی پروردگار خویش و فرمانبرداری از پیامبر خود را اراده نکرده ایم و برای ما سزاوار نیست که با سابقه خود بر مردم فزونی طلبیم و چیرگی را جستجو کنیم و در صدد یافتن عوض دنیایی باشیم. همانا محمد (ص) مردی از قریش است و قوم او به میراث حکومت او سزاوارترند. خدا نکند که با آنان در این کار ستیزه کنم. شما هم از خدا بترسید و با آنان اختلاف و ستیز مکنید.

ابو بکر برخاست و گفت: اینک عمر و ابو عبیده حاضرند، با هر کدام می خواهید بیعت کنید. آن دو گفتند: به خدا سوگند ما هرگز عهده دار حکومت بر تو نخواهیم

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 147

شد که تو برترین مهاجران و نفر دوم [یار غار] و خلیفه رسول خدا (ص) بر نمازی و نماز برترین کار دین است. دست بگشای تا با تو بیعت کنیم.

همین که ابو بکر دست خود را دراز کرد و عمر و ابو عبیده خواستند با او بیعت کنند، بشیر بن سعد بر آن دو پیشی گرفت و با ابو بکر بیعت کرد. حباب بن منذر او را مخاطب قرار داد و گفت: نافرمانی ترا بر این کار ناشایسته واداشت و به خدا سوگند، چیزی جز رشک و حسد تو بر پسر عمویت تو را بر این کار وانداشت.

چون اوسیان دیدند سالاری از سالارهای خزرج با ابو بکر بیعت کرد، اسید بن-  حضیر که سالار قبیله اوس بود برخاست و او هم به سبب حسد بر سعد بن عباده و رشک بر این که مبادا به حکومت رسد با ابو بکر بیعت کرد. و چون اسید بیعت کرد همه افراد قبیله اوس بیعت کردند. سعد بن عباده را که بیمار بود به خانه اش بردند و او آن روز و پس از آن از بیعت خودداری کرد. عمر خواست او را به زور وادار به بیعت کند. به او گفته شد: این کار را نکند که او حتی اگر کشته شود بیعت نمی کند و او کشته نمی شود مگر این که همه افراد خانواده اش کشته شوند و آنان کشته نمی شوند مگر آن که با همه خزرجیان جنگ شود و اگر با خزرج جنگ شود قبیله اوس هم با آنان خواهند بود. و در این صورت کار تباه خواهد شد. این بود که از او دست بداشتند و او هم با آنان نماز نمی گزارد و در اجتماعات و نمازهای جمعه و جماعت آنان حاضر نمی شد و احکام و قضاوت آنان را نمی پذیرفت و چنان بود که اگر یارانی می یافت با آنان زد و خورد می کرد. سعد بن عباده تا هنگامی که ابو بکر زنده بود همچنین بود. سپس در حکومت عمر در حالی که او سوار بر اسب و عمر سوار بر شتر بود با او برخورد کرد. عمر به او گفت: ای سعد، هیهات او هم در پاسخ به عمر گفت: هیهات. عمر به او گفت: آیا تو همانی که بوده ای و بر همان عقیده ای گفت: آری من همانم و به خدا سوگند هیچ کس همسایه من نبوده است که به اندازه تو از همسایگی با او خشمگین باشم.

عمر گفت: هر کس همسایگی کسی

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 148

را خوش نمی دارد از کنار او کوچ می کند. سعد گفت: امیدوارم بزودی مدینه را برای تو رها کنم و به همسایگی گروهی بروم که همسایگی ایشان را از همسایگی با تو و یارانت خوشتر می دارم و پس از آن مدت کمی در مدینه بود و به شام رفت و در «حوران» درگذشت و با هیچ کس نه ابو بکر و عمر و نه کس دیگری بیعت نکرد.

جوهری می گوید: مردم بسیاری پیش آمدند و در همان روز گروه بیشتر مسلمانان با او بیعت کردند. بنی هاشم در خانه علی بن ابی طالب جمع شده بودند. زبیر بن عوام هم همراه ایشان بود، که خویشتن را از بنی هاشم می شمرد و علی (ع) هم همواره می گفت: زبیر پیوسته در زمره ما اهل بیت بود تا پسرانش در رسیدند و او را از ما برگرداندند. بنی امیه پیش عثمان بن عفان و بنی زهره نزد سعد بن ابی وقاص و عبد الرحمان بن عوف جمع شدند. عمر همراه ابو عبیده پیش ایشان آمد و گفت: چگونه است که شما را در حال درنگ و جامه به خود پیچیده می بینم برخیزید و با ابو بکر بیعت کنید که مردمان و انصار با او بیعت کرده اند. عثمان و همراهانش و سعد و عبد الرحمان و همراهانش برخاستند و با ابو بکر بیعت کردند.

عمر همراه گروهی که اسید بن حضیر و سلمة بن اسلم نیز در زمره آنان بودند به خانه فاطمه (ع) رفت و به کسانی که آنجا بودند گفت: بروید بیعت کنید. آنان نپذیرفتند و زبیر در حالی که شمشیر در دست داشت بیرون آمد. عمر به همراهان خود گفت: مواظب این سگ باشید. سلمة بن اسلم برجست و شمشیر را از دست زبیر بیرون

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 149

کشید و آن را به دیوار زد و سپس او و علی (ع) را در حالی که بنی هاشم همراهشان بودند حرکت دادند و با خود بردند و علی می گفت: من بنده خدا و برادر رسول خدایم. آنان او را پیش ابو بکر آوردند و به او گفته شد: بیعت کن. گفت: من به این حکومت از شما سزاوارترم، با شما بیعت نمی کنم و شما باید با من بیعت کنید. این حکومت را از دست انصار بیرون کشیدید و با آنان به قربت خود با پیامبر احتجاج می کردید و آنان حکومت را به شما واگذار کردند و اینک من با شما به همان چیزی که شما با انصار احتجاج کردید حجت می آورم. اگر از خدا می ترسید از خویشتن نسبت به ما انصاف دهید و همان حقی را که انصار برای شما شناختند شما برای ما بشناسید و رعایت کنید و در غیر این صورت خود می دانید که ستم می کنید.

عمر گفت: دست از تو برداشته نمی شود تا بیعت کنی. علی به او فرمود: ای عمر شیری را می دوشی که نیمی از آن برای خودت باشد. امروز حکومت ابو بکر را استوار می کنی که فردا آن را به تو برگرداند. همانا به خدا سوگند، سخن تو را نمی پذیرم و با او بیعت نمی کنم. ابو بکر به علی گفت: اگر با من بیعت نکنی تو را بر آن مجبور نمی کنم. ابو عبیدة گفت: ای ابا الحسن تو هنوز جوانی و اینان سالخوردگان قریش و قوم تو هستند و برای تو تجربه یی نظیر تجربه و شناخت ایشان در کارها هنوز فراهم نیست و من ابو بکر را برای این کار از تو داناتر می بینم و یارای او برای شانه دادن به زیر این بار بیشتر است. این کار را به او تسلیم کن و به حکومت او راضی شو که تو نیز اگر زنده بمانی و عمرت بیشتر شود به مناسبت فضیلت و خویشاوندی نزدیک با رسول خدا و سابقه و جهاد از هر جهت شایسته و سزاوار حکومت خواهی بود.

علی (ع) گفت: ای گروه مهاجران خدا را، خدا را، حکومت محمد (ص) را از خانه و کاشانه اش به خانه های خود مکشید و خاندان او را از حق و مقام او میان مردم محروم و دور مسازید. ای گروه مهاجران به خدا سوگند، ما اهل بیت به این حکومت از شما سزاوارتریم. مگر بهترین خواننده و درک کننده کتاب خدا که در احکام دین خدا فقیه و به سنت دانا و در کار رعیت تواناست از ما نیست؟ به خدا سوگند که چنان شخصی میان ما وجود دارد بنابراین از هوس پیروی مکنید تا فاصله شما از حق افزون نگردد.

در این هنگام بشیر بن سعد گفت: ای علی اگر انصار این سخن را پیش از

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 150

بیعت خود با ابو بکر از تو شنیده بودند حتی دو تن هم در مورد تو مخالفت نمی کردند، ولی اینک بیعت کرده اند. علی به خانه خود برگشت و بیعت نکرد و در خانه خود نشست تا فاطمه (ع) درگذشت و سپس بیعت کرد.

می گویم [ابن ابی الحدید]: این سخن دلالت بر باطل بودن ادعای نص برای خلافت امیر المومنین علی و هر کس دیگر غیر از او دارد. که اگر نص صریحی وجود می داشت همانا که علی (ع) به آن استناد می کرد و حال آن که از آن سخنی به میان نیاورده است و احتجاج او در مورد خود با ابو بکر و احتجاج ابو بکر با انصار مبتنی بر سوابق و فضایل و قرب به رسول خدا (ص) است و اگر نصی در مورد امیر المومنین علی یا ابو بکر وجود می داشت ابو بکر از آن برای قانع کردن انصار استفاده می کرد و امیر المومنین هم از آن در مقابل ابو بکر بهره می برد. وانگهی این خبر و اخبار آشکار دیگر دلیل بر آن است که میان علی علیه السلام و آنان پرده ها برداشته شده بوده است و آشکارا آنچه باید، گفته می شده است. مگر نمی بینی چگونه آنان را به ستم و ظلم بر خود نسبت می دهد و از اطاعت آنان سر می پیچید و سخت ترین سخنان را به گوش آنان می رساند و اگر نصی وجود می داشت علی (ع) خود یا برخی از شیعیان و گروه او به آن استناد می کردند و بهترین مورد برای استفاده از آن بوده و پس از مرگ عروس دیگر عطر را چه ارزشی است.

این موضوع همچنین دلیل بر آن است که خبر نص در مورد ابو بکر که در صحیح بخاری و مسلم آمده، صحیح نیست و آن حدیثی است که گفته اند پیامبر (ص) به عایشه در بیماری مرگ خویش فرمودند: «پدرت را پیش من فرا خوان تا برای او نامه یی بنویسم که بیم آن دارم کسی سخنی گوید یا آرزویی کند و خداوند و مومنان جز ابو بکر را نمی خواهند».

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 151

و این عین اعتقاد مذهب اعتزال است. احمد بن عبد العزیز جوهری همچنین می گوید: احمد، از ابن عفیر، از ابو عوف عبد الله بن عبد الرحمان، از ابی جعفر محمد بن علی، که خدایشان از هر دو خشنود باد، برای ما روایت کرد که می فرموده است: علی علیه السلام شبها فاطمه (ع) را بر خری سوار می کرد و همراه او بر در خانه های انصار می رفت و هر دو برای اعاده حق علی (ع) از آنان طلب یاری می کردند. انصار می گفتند: ای دختر رسول خدا بیعت ما برای این مرد تمام شده است، اگر پسر عمویت در این مورد زودتر از ابو بکر پیش ما می آمد ما از او عدول نمی کردیم. و علی (ع) پاسخ می داد: آیا من کسی بودم که جسد مطهر پیامبر خدا را در خانه اش رها کنم و آن را تجهیز نکنم و پیش مردم بیایم و در مورد حکومت با آنان ستیز کنم؟ فاطمه (ع) هم می گفت: ابو الحسن جز آنچه که برای او لازم و شایسته بوده انجام نداده است. آنان هم کاری کردند که خداوند خود در آن مورد بسنده است. ابو بکر احمد بن عبد العزیز جوهری همچنین از احمد، از سعید بن کثیر، از ابن لهیعة نقل می کند که چون رسول خدا (ص) رحلت فرمود ابوذر در مدینه نبود و هنگامی برگشت که ابو بکر حاکم شده بود. گفت: آری به بهره و میوه آن دست یافتید و پوسته آن را رها کردید و حال آنکه اگر این کار را در خاندان پیامبرتان قرار می دادید حتی دو تن هم با شما اختلاف نمی کردند.

جوهری همچنین از ابو زید عمر بن شبه، از ابو قبیصه محمد بن حرب نقل می کند که چون پیامبر (ص) رحلت فرمود و در سقیفه بنی ساعده چنان کاری صورت گرفت، علی علیه السلام به این بیت تمثل جست: «آری چون زید را گرفتاری ها فرو گرفت قومی سرکشی کردند و آنچه خواستند بر زبان آوردند و انجام دادند».

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 152

قصیده ابو القاسم مغربی و تعصب او در مورد انصار بر قریش:

ابو جعفر یحیی بن محمد بن زید علوی نقیب بصره برای من نقل کرد که چون ابو القاسم علی بن حسین مغربی از مصر به بغداد آمد شرف الدوله ابو علی بن بویه که امیر همه امیران و در واقع سلطان بارگاه بود او را به دبیری خود گماشت و در آن هنگام القادر خلیفه بود. قضا را میان او و القادر کدورت افتاد. پاره یی از دشمنان بد سرشت هم که برای ابو القاسم مغربی پدید آمده بودند قادر را از او ترساندند و برای او چنین وانمود کردند که او درباره فروگرفتن و خلع قادر از خلافت با شرف الدوله همدست است. قادر زبان به نکوهش مغربی گشود و پیوسته از او گله گزاری می کرد و او را به رفض و دشنام دادن به خلفای سلف و کفران نعمت نسبت می داد و می گفت: او از حاکم مصر پس از نیکی کردنهای او گریخته است.

نقیب ابو جعفر، که خدایش رحمت کناد، گفت: درباره مغربی رافضی بودن صحیح است اما اینکه حاکم فاطمی نسبت به او نیکی کرده باشد صحیح نیست، که حاکم پدر و عمو و یکی از برادران مغربی را کشت و ابو القاسم مغربی با خدعه دینی از چنگ او گریخت و اگر حاکم بر او دست می یافت او را هم به ایشان ملحق می کرد.

ابو جعفر نقیب می گفت: ابو القاسم مغربی نسبت خود را به قبیله ازد می دانست

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 153

و نسبت به قحطانی ها در قبال عدنانی ها و نسبت به انصار در قبال قریش تعصب داشت و با این همه در تشیع خود غلو می کرد. او مردی ادیب و فاضل و شاعر نویسنده و به بسیاری فنون آگاه بود و همراه شرف الدوله به واسط رفت. اتفاق را دفتری که به مجموعه یی شباهت داشت و مغربی در آن نمونه هایی از خط و شعر و گفتار خویش را یادداشت کرده بود [و به اصطلاح چرک نویس بود و هنوز پاک نویس نکرده بود] در اختیار قادر قرار گرفت و آن را یکی از کسانی که با مغربی رابطه خوبی نداشت و او را نکوهش می کرد و نسبت به او قصد مکر داشت به قادر هدیه داد. قادر در آن مجموعه قصیده یی از مغربی دید که در آن تعصب شدیدی نسبت به انصار در قبال مهاجران اظهار کرده بود، تا بدانجا که نوعی از الحاد و زندقه در آن نمایان بود و به رافضی بودن خود نیز تصریح کرده بود. قادر این موضوع را بهترین دستاویز یافت و آن را به دفتر و دیوان خلافت فرستاد. آن مجموعه و همان قصیده در حضور گروهی از اعیان و اشراف و قضات و فقها و گواهان عادل خوانده شد. بیشتر آنان گواهی دادند که خط مغربی است و آنان خط او را همانگونه تشخیص می دهند که چهره او را می شناسند. قادر فرمان داد در این باره برای شرف الدوله نامه نوشته شود. اما پیش از آنکه آن نامه به شرف الدوله برسد خبر آن به ابو القاسم مغربی رسید و او شبانه همراه یکی از غلامان خود و کنیزی که به او عشق می ورزید و از او بهره مند می شد گریخت. نخست به بطیحة و از آنجا به موصل رفت و سپس آهنگ شام کرد و در راه در گذشت. او وصیت کرد جسدش را به بارگاه امیر المومنین علی ببرند. و جسدش در حالی که گروهی از نگهبانان عرب آن را بدرقه می کردند به نجف حمل و نزدیک مدفن علی علیه السلام به خاک سپرده شد.

من [ابن ابی الحدید] مدتی از ابو جعفر نقیب مسألت می کردم که آن قصیده را به من بدهد و او امروز و فردا می کرد و سرانجام پس از مدتی آنرا برای من املاء کرد و اینک برخی از ابیات آن قصیده را می آورم، زیرا جایز و روا نمی بینم که تمام

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 154

آن را بیاورم. ابو القاسم مغربی در آغاز آن قصیده پیامبر (ص) را یاد کرده و گفته است اگر انصار نمی بودند دعوت محمدی پایه و مایه نمی گرفت. ولی ابیاتی ناپسند است که خوش نمی دارم آن همه را بیاورم، از جمله گفته است: «ما کسانی هستیم که پیامبر به ما پناه آورد و میان ما ضایع نشد، بلکه در نیرومندترین پناه قرار گرفت. آری در جنگ بدر با شمشیرهای ما مشرکان قریش همچون لاشه شتران کشته شده بدست قصاب کشته شدند و ما بودیم که در جنگ احد از بیم نام و ننگ جانهای خود را در دفاع از او به مرگ عرضه داشتیم. پیامبر (ص) از آن معرکه جان سالم بدر برد و اگر دفاع ما از او نبود در چنگ درندگان فرومی افتاد...» این ابیات که ما برگزیدیم ابیات نسبتا پاکیزه آن قصیده است. در حالی که ابیات ناپسند آن را حذف کرده ایم و با وجود این در همین ابیات هم مطالبی هست که گفتن آن نارواست، نظیر: «ما کسانی هستیم که به ما پناه آورد» یا «جان سالم برد...» و اینکه در ابیات بعد از ابو بکر به «بنده قبیله تیم» یاد کرده و به سه خلیفه که خدایشان از آنان خشنود باد آن نسبتها را داده است... اما سخن او در مورد بنی امیه که گفته است «افرادی بودند میان گزافه گوی و چرب زبان و درمانده...» از سخن عبد الملک بن مروان گرفته شده است. عبد الملک خطبه خواند و خلیفگان بنی امیه را که پیش از او بودند چنین یاد کرد و گفت: «به خدا سوگند من خلیفه درمانده و چرب زبان و گزافه گوی فرومایه نیستم.» و مقصود او عثمان و معاویه و یزید بن معاویه بود. و این شاعر دو تن دیگر از آنان را با کلمات «متزندق» و حمار [بی دین-  خر] یاد کرده و مقصودش ولید بن یزید بن عبد الملک و مروان بن محمد بن مروان است.

کار مهاجران و انصار پس از بیعت ابو بکر:

زبیر بن بکار در کتاب الموفقیات می گوید: چون بشیر بن سعد با ابو بکر بیعت کرد و مردم هم بر ابو بکر گرد آمدند و بیعت کردند. ابو سفیان بن حرب از کنار خانه یی که علی بن ابی طالب علیه السلام در آن بود گذشت، آنجا ایستاد و این ابیات را سرود:

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 155

«ای بنی هاشم مردم را در حق خود به طمع میندازید به ویژه خاندان تیم بن-  مره و خاندان عدی را. حکومت فقط باید برای شما و میان شما باشد و کسی جز ابو الحسن علی شایسته و سزاوار آن نیست...» علی به ابو سفیان فرمود: همانا کاری را اراده کرده ای که ما اهل آن نیستیم، و همانا پیامبر (ص) با من عهدی فرموده است و ما همگان بر همان عهد پایداریم.

ابو سفیان علی را رها کرد و به خانه عباس بن عبد المطلب رفت و به او گفت: ای ابا الفضل تو به میراث برادر زاده ات سزاوارتری، دست بگشای تا با تو بیعت کنم زیرا مردم پس از بیعت من با تو در مورد تو مخالفت نخواهند کرد. عباس خندید و گفت: ای ابو سفیان کاری را که علی نمی پذیرد و کنار می زند عباس به جستجوی آن برآید؟ ابو سفیان نا امید برگشت.

زبیر بن بکار می گوید: محمد بن اسحاق گفته است: قبیله اوس چنین نقل می کند که نخستین کسی که با ابو بکر بیعت کرده بشیر بن سعد است و قبیله خزرج چنین نقل می کند که نخستین کس اسید بن حضیر است که با ابو بکر بیعت کرده است.

من [ابن ابی الحدید] می گویم: بشیر بن سعد، خزرجی و اسید بن حضیر، اوسی است و هر دو قبیله این دو موضوع را به پاس حرمت سعد بن عباده نقل می کنند، زیرا هیچ کدام خوش نمی دارند متهم به این شوند که در باره او کار شکنی کرده اند. خزرجیان که خویشاوندان و نزدیکان اویند نمی خواهند اقرار کنند که بشیر بن سعد نخستین بیعت کننده با ابو بکر است و کار سعد بن عباده را تباه کرده است و می خواهند چاره سازی کنند و آن را به اسید بن حضیر نسبت می دهند، زیرا او از طایفه اوس است که دشمنان خزرج بوده اند. اوسی ها هم خوش نمی دارند که این کار را به اسید بن-  حضیر نسبت دهند و بگویند او نخستین کسی است که در مورد سعد بن عباده کار شکنی کرده است تا متهم به رشک بردن بر خزرجیان نشوند. به این جهت چاره اندیشی

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 156

می کنند که کار شکنی را به خود قبیله خزرج نسبت دهند. و می گویند: نخستین کسی که با ابو بکر بیعت کرد و کار سعد بن عباده را تباه نمود بشیر بن سعد بود و بشیر یک چشمش کور [و سست عهد] بوده است. آنچه در نظر من [ابن ابی الحدید] ثابت شده این است که نخست عمر با ابو بکر بیعت کرد و پس از او به ترتیب بشیر بن سعد و اسید بن حضیر و ابو عبیدة بن جراح و سالم-  وابسته و آزاد کرده ابو حذیفه-  بوده اند.

زبیر بن بکار می گوید: دو مرد از انصار که از شرکت کنندگان در جنگ بدر بودند و آن دو عویم بن ساعده و معن بن عدی هستند ابو بکر و عمر را برای شکستن بیعت سعد بن عباده و به تباهی کشاندن کار او تحریک کردند. می گویم [ابن ابی الحدید]: این دو مرد به روزگار زندگی پیامبر (ص) هم از دوستان ابو بکر بودند. البته کینه و دشمنی یی که با سعد بن عباده داشتند و آن را سببی است که در کتاب القبائل ابو عبیدة معمر بن مثنی آمده به این موضوع دامن زده است و هر کس می خواهد از آن آگاه شود به آن کتاب مراجعه کند.

عویم بن ساعده همان کسی است که چون انصار گرد سعد بن عباده جمع شدند به آنان گفت: ای گروه خزرج اگر این حکومت به جای آنکه در قریش باشد از شماست دلیل بیاورید و به ما نشان دهید تا ما هم با شما بیعت کنیم و اگر مخصوص ایشان است و به شما ارتباطی ندارد، حکومت را به آنان واگذار کنید و به خدا سوگند پیامبر (ص) رحلت نفرمود مگر این که ما دانستیم ابو بکر خلیفه اوست و این هنگامی بود که به او فرمان داد با مردم نماز بگزارد. انصار دشنامش دادند و او را بیرون کردند و او شتابان خود را به ابو بکر رساند و تصمیم او را برای طلب حکومت استوار ساخت. این موضوع را زبیر بن بکار همینگونه در کتاب الموفقیات آورده است.

مدائنی و واقدی گفته اند: معن بن عدی و عویم بن ساعده با یکدیگر برای تحریک ابو بکر و عمر برای به دست آوردن حکومت و برگرداندن آن از انصار اتفاق کردند. مدائنی و واقدی می گویند: معن بن عدی، ابو بکر و عمر را با خشونت و تندی به طرف سقیفه بنی ساعده می کشاند تا پیش از آنکه کار از دست بشود به آن پیشی گیرند و برسند.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 157

زبیر بن بکار می گوید: چون با ابو بکر بیعت شد جماعتی که با او بیعت کرده بودند او را شتابان به مسجد رسول خدا (ص) آوردند و پایان آن روز پراکنده شدند و به خانه های خود رفتند. گروهی از انصار و گروهی از مهاجران جمع شدند و در آنچه میان ایشان رخ داده بود نسبت به یکدیگر عتاب کردند. عبد الرحمان بن عوف به آنان گفت: ای گروه انصار شما هر چند که با فضیلت و اهل نصرت و دارای سابقه اید ولی میان شما کسانی همچون ابو بکر و عمر و علی و ابو عبیده نیست.

زید بن ارقم گفت: ای عبد الرحمان ما منکر فضیلت اینان که نام بردی نیستیم و همانا بدان که سرور انصار، یعنی سعد بن عباده، از ماست و آن کسی که خداوند به پیامبر خویش فرمان داد بر او سلام رساند و به قرآن خواندنش گوش فرا دهد، یعنی ابی بن کعب، و آن مردی که روز رستاخیز پیشاپیش عالمان حرکت خواهد کرد، یعنی معاذ بن جبل، و آن مردی که رسول خدا گواهی او را به جای گواهی دو مرد پذیرفت یعنی خزیمة بن ثابت، همگی از مایند و این را بخوبی می دانیم که میان این کسان از قریش که نام بردی آن کسی که اگر در جستجوی حکومت برمی آمد هیچ کس در آن مورد با او ستیز نمی کرد علی بن ابی طالب است.

زبیر بن بکار می گوید: فردای آن روز ابو بکر برخاست و برای مردم خطبه خواند و چنین گفت: ای مردم من عهده دار کار شما شدم و حال آنکه بهترین شما نیستم. اگر پسندیده رفتار کردم یاریم دهید و اگر ناپسند کردم و به کژی گراییدم مرا راست کنید. همانا مرا شیطانی است که گاه آهنگ من می کند پس هر گاه خشم گرفتم شما و من باید بر حذر باشیم. شما را از لحاظ روی و موی بر یکدیگر برتری نخواهد بود. راستی امانت است و دروغ خیانت. ضعیف شما در نظر من قوی است تا حق او را به او باز گردانم و قوی شما ضعیف است تا حق را از او باز گیرم. همانا هیچ قومی جهاد در راه خدا را رها نمی کند مگر اینک خداوند او را زبون می سازد و تبهکاری میان هیچ قومی شیوع پیدا نمی کند مگر آن که بلاء و گرفتاری همه ایشان را فرو می گیرد. تا هنگامی که از خداوند اطاعت می کنم از من اطاعت کنید و چون از فرمان او نافرمانی کردم دیگر اطاعت از من بر عهده شما نخواهد بود. خدایتان رحمت کناد برای نماز خود برخیزید.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 158

ابن ابی عبرة قرشی در این باره ابیات زیر را سروده است: «سپاس آن را که شایسته و سزاوار ستایش است، ستیزه از میان رفت و با صدیق بیعت شد...».

زبیر بن بکار می گوید: محمد بن اسحاق روایت کرده است که چون با ابو بکر بیعت شد خاندان تیم بن مره افتخار کردند. ابن اسحاق می گوید: عموم مهاجران و تمام انصار در این موضوع هیچ شک و تردید نداشتند که پس از پیامبر (ص) علی (ع) خلیفه و حاکم خواهد بود. فضل بن عباس گفت: ای گروه قریش و به ویژه ای بنی تمیم شما خلافت را به عوض نبوت گرفتید و حال آن که ما سزاوار خلافت هستیم و شما را در آن سهمی نیست. هر چند اگر می خواستیم در جستجوی این حکومت که خود شایسته آنیم برآییم کراهت مردم از ما به سبب کینه و رشک ایشان نسبت به ما از کراهت آنان به دیگران بیشتر بود و ما خوب آگاهیم که با سالار ما [علی علیه السلام ] عهدی شده است که او پایبند آن است.

یکی از فرزندان ابو لهب بن عبد المطلب بن هاشم هم در این مورد چنین سروده است: «گمان نمی بردم که خلافت از بنی هاشم بیرون باشد تا چه رسد از ابو الحسن علی مگر او نخستین کس از شما نیست که بر قبله شما نماز گزارده است و از همه مردم به قرآن و سنت ها آگاه تر نیست...» زبیر بن بکار می گوید: علی علیه السلام به او پیام داد و او را از این کار نهی کرد و دستور فرمود دیگر اینگونه نگوید. و فرمود: سلامت دین برای ما از هر چیز دیگر بهتر است.

زبیر بن بکار می گوید: خالد بن ولید که از پیروان ابو بکر و مخالفان علی (ع)

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 159

بود، برای ایراد خطبه برخاست و چنین گفت: ای مردم ما در آغاز این دین گرفتار کاری شدیم که به خدا سوگند قبول و پذیرش آن بر ما سخت و سنگین بود و چنان بودیم که گویا کینه های خونخواهی داریم. و به خدا سوگند چیزی نگذشت که سنگینی آن بر ما سبک شد و دشواری آن بر ما آسان گردید، و پس از آن که از ایمان آوردن افراد شگفت می کردیم چنان شد که از هر کس که درباره بر حق بودن آن شک می کرد دچار شگفتی می شدیم و سرانجام به همان چیزی که از آن نهی می کردیم فرمان داده شدیم و از چیزهایی که به آن فرمان می دادیم بازداشته شدیم. به خدا سوگند چنان نبود که در پناه عقل و اندیشه مسلمان شویم، بلکه توفیق [خداوند] بود. همانا که وحی تا استوار نشد قطع نگردید و پیامبر از میان ما نرفته است که پس از او پیامبر دیگری را عوض بگیریم و پس از انقطاع وحی منتظر وحی دیگر باشیم. امروز شمار ما از دیروز بیشتر است، در حالی که در گذشته بهتر از امروز بودیم هر کس آن را رها کرده است او را به حال خود رها می کنیم. و به خدا سوگند این صاحب امر، یعنی ابو بکر، کسی نیست که از او بازخواست شود یا در مورد او اختلافی باشد و شخصیت او پوشیده و نیزه اش کژ و خمیده نیست. مردم از سخن او تعجب کردند. حزن بن ابی وهب مخزومی-  که رسول خدا (ص) نام او را سهل نهاده بود و او جد سعید بن مسیب فقیه است-  خالد را ستود و این ابیات را سرود: «مردان بسیاری از قریش بر پا خاستند، ولی هیچیک از ایشان چون خالد نبود...».

زبیر بن بکار می گوید: محمد بن موسی انصاری که به ابن مخرمة معروف است برای ما از قول ابراهیم بن سعد بن ابراهیم بن عبد الرحمان بن عوف زهری نقل می کرد: که چون با ابو بکر بیعت و کار او مستقر شد، گروه بسیاری از انصار از بیعت با او پشیمان شدند و برخی برخی دیگر را سرزنش کردند و علی بن ابی طالب را یاد کردند و نام او را بلند بر زبان می آوردند و حال آنکه او در خانه خود بود و پیش ایشان نیامد و مهاجران از این موضوع بیتابی می کردند و بیم داشتند و در این باره سخن بسیار شد. و سخت ترین افراد قریش نسبت به انصار تنی چند بودند که سهیل بن-  عمرو یکی از افراد خاندان عامر بن لوی، و حارث بن هشام و عکرمة بن ابی جهل که

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 160

هر دو مخزومی بودند در شمار ایشانند. و آنان اشراف قریش بودند که نخست با پیامبر (ص) جنگ کرده بودند و سپس به اسلام در آمده بودند و همگی مصیبت دیده و خونخواه بودند که انصار کسان ایشان را کشته بودند. سهیل بن عمرو را در جنگ بدر مالک بن دخشم به اسیری گرفته بود، و اما حارث بن هشام را در جنگ بدر عروة بن عمرو زخمی کرد در حالی که او از برادر خود می گریخت. عکرمة بن ابی جهل چنان بود که پدرش ابو جهل به دست دو پسر عفراء کشته شد و زرهش را زیاد بن لبید به غنیمت گرفت و این کینه ها در دلهای ایشان بود. و چون انصار از کار کناره گرفتند این گروه جمع شدند. سهیل بن عمرو برخاست و گفت: ای گروه قریش همانا این قوم را خداوند انصار نامیده و در قرآن آنان را ستایش فرموده است و بدینگونه برای آنان بهره یی بزرگ و شأنی عظیم است و آنان مردم را به بیعت خود و علی بن ابی طالب فرا می خوانند. علی بن ابی طالب در خانه خود نشسته است و اگر می خواست به آنان پاسخ می داد. اینک آنان را به تجدید بیعت و تسلیم شدن به حکومت سالار خود [ابو بکر] فرا خوانید اگر پذیرفتند چه بهتر و گرنه با آنان جنگ کنید که به خدا سوگند از پیشگاه خداوند امید دارم که شما را بر آنان پیروز فرماید همانگونه که به یاری ایشان پیروز شدید.

سپس حارث بن هشام برخاست و گفت: هر چند در گذشته انصار پایگاه ایمان بودند و مدینه را خانه ایمان قرار دادند و پیامبر (ص) را از خانه ما به خانه خود بردند و پناه و یاری دادند و سپس چندان تحمل زیان کردند که اموال خود را با ما تقسیم کردند و دوشادوش ما کار کردند، ولی اینک در مورد کاری سخن می گویند که اگر بر آنان پایداری کنند از آنچه به آن موصوفند بیرون خواهند شد و در این صورت میان ما و ایشان چیزی جز شمشیر نخواهد بود. و اگر از سخن خود برگردند چیزی است که برای آنان و کسانی که متهم به همراهی با آنان هستند سزاوارتر است.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 161

سپس عکرمه پسر ابو جهل برخاست و گفت: به خدا سوگند، اگر این گفتار رسول خدا (ص) که فرموده است: «پیشوایان از قریش هستند» نبود ما هرگز امیری و حکومت انصار را منکر نمی شدیم و هر آینه شایسته آن بودند، ولی این گفتار سخنی است که در آن شکی و با وجود آن اختیاری نیست، و انصار در این مورد بر ما شتاب کردند و به خدا سوگند ما حکومت را با زور نگرفته ایم و آنان را از شورای خود بیرون نکرده ایم و این حالتی که انصار در آن قرار گرفته اند از امور سست و یاوه و از مکاید شیطان است و هیچ امید و آرزویی به آن نباید داشت. اینک بر آنان حجت آورید و اگر نپذیرفتند با ایشان جنگ کنید و به خدا سوگند، اگر از همه قریش جز یک مرد باقی نماند خداوند این حکومت را بهره او خواهد فرمود.

گوید: در این هنگام ابو سفیان بن حرب هم آمد و چنین گفت: ای گروه قریش انصار را نشاید که بر مردم برتری جویند مگر آنکه به برتری ما بر خودشان اقرار کنند و گرنه درباره ما کار به هر کجا رسد بسنده است و برای آنان هم کارشان به هر کجا رسد بسنده خواهد بود. و به خدا سوگند اگر سر مستی و کفران نعمت کنند ما ایشان را برای حفظ اسلام فرو می کوبیم، همانگونه که خودشان برای آن شمشیر زدند. اما علی بن ابی طالب، به خدا سوگند سزاوار و شایسته است که بر قریش سروری کند و انصار هم از او فرمان خواهند برد.

چون سخنان این گروه به انصار رسید، خطیب ایشان ثابت بن قیس بن شماس برخاست و گفت: ای گروه انصار اگر این سخنان را دینداران قریش می گفتند صحیح بود که بر شما گران آید ولی اینک که دنیاداران و خاصه آنانی که همگی از شما مصیبت دیده و خونخواهند این سخنان را گفته اند بر شما گران نیاید، و سخن پسندیده، سخن مهاجران برگزیده است. بنابراین اگر مردانی از قریش که اهل آخرت هستند سخنی مانند سخن این گروه گفتند در آن صورت هر چه می خواهید بگویید و گرنه خویشتندار باشید.

حسان بن ثابت در این باره چنین سروده است: «سهیل و پسر حرب و حارث و عکرمه پسر ابو جهل که سرزنش کننده ماست

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 162

بانگ برداشتند. ما پدرش را کشتیم و سلاح او را از تنش بیرون کشیدیم و در بطحاء بی ارزش تر از نعل ستوران شد...» چون این شعر حسان به قریش رسید خشمگین شدند و به ابن ابی عزة که شاعر ایشان بود فرمان دادند پاسخ حسان را بدهد و او چنین گفت: «ای گروه انصار، از پروردگار خود بترسید و از شر فتنه ها به خداوند پناه برید من از جنگی خطرناک بیم دارم که در آن شیر در گلوی شیر خواران گیر کند. سعد بن عباده آن را دامن می زند و او فتنه است. ای کاش سعد وجود نمی داشت...»

زبیر بن بکار می گوید: پس از آن که جمهور مردم با ابو بکر بیعت کردند، قریش، معن بن عدی و عویم بن ساعده را که دارای فضل قدیم در اسلام بودند گرامی داشتند. انصار انجمنی فراهم ساختند و آن دو را فرا خواندند و چون آمدند آنان را در پیوستن به مهاجران سرزنش کردند و خطای آن دو را بزرگ شمردند. نخست معن سخن گفت و چنین اظهار داشت: ای گروه انصار آنچه خداوند برای شما اراده فرموده است بهتر از آن چیزی است که خودتان برای خویش خواسته و اراده کرده اید. از شما کار بسیار خطرناکی سرزد که سرانجام پسندیده آن خطر آن را کاست. اگر شما بر قریش آن حقی را می داشتید که ایشان بر شما دارند و شما می خواستید همان کاری را که ایشان کردند انجام بدهید، آن گونه که از ایشان درباره شما احساس ایمنی می کنم از شما درباره آنان در امان نبودم. اینک اگر متوجه اشتباه خود شده باشید از عهده آن بیرون آمده اید و گرنه همچنان در آن باقی خواهید بود.

می گویم [ابن ابی الحدید]: مقصود از این که «از شما کار بسیار خطرناکی سر زد که فرجام پسندیده خطر آن را کاست.» این است که شما با ادعای خلافت کار

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 163

بسیار خطرناکی را مرتکب شدید ولی این که سرانجام از آن دست برداشتید و خویشتنداری کردید و آرام گرفتید و با مهاجران بیعت کردید از شدت خطر کاسته شد. معن آن کار را خطری بزرگ دانسته است از این جهت که اگر صرف نظر کردن و خویشتنداری در پی آن نبود فتنه یی بزرگ بر پا می شد. و این سخن معن «که اگر شما بر قریش آن حقی را می داشتید...» به این معناست که: اگر شما بر قریش حق برتری می داشتید و قریش ادعای خلافت می کرد و شما از آنان می خواستید که از آن دست بردارند و همین گفتگو و ستیزی که میان شماست صورت می گرفت من در امان نبودم که شما آنان را نکشید و خونریزی نکنید و به بردباری شما مطمئن نبودم که صبر و شکیبایی پیشه سازید و حال آنکه قریش صبر و بردباری کردند و برای خود روا ندانستند که با شما جنگ کنند و اقدام به کشتن و ریختن خونهای شما نکردند.

زبیر بن بکار می گوید: سپس عویم بن ساعده سخن گفت و چنین اظهار داشت: که ای گروه انصار یکی از نعمتهای خداوند بر شما این بود که آنچه را برای خود خواستید او برای شما نخواست. اینک خداوند را بر این نیک آزمایی و عافیت و برگرداندن این بلا و گرفتاری از خود، سپاس و ستایش کنید. و من در آغاز و انجام این فتنه شما نگریستم و دیدم که سرچشمه آن آرزوهای بی مورد و رشک بوده است. اینک از کینه توزیها بپرهیزید. البته من هم دوست می داشتم که خداوند این حکومت را به حق میان شما قرار می داد و ما هم در آن زندگی می کردیم.

انصار بر آن دو پریدند و به آنان دشنام دادند. فروة بن عمرو مقابل آن دو ایستاد و گفت: گویا این سخن خود را فراموش کرده اید که به قریش گفته اید: «ما مردمی را پشت سر خود گذاشته ایم که به سبب فتنه انگیزی ایشان ریختن خون آنان حلال شده است» به خدا سوگند این سخنی است که هرگز آمرزیده و فراموش نمی شود. «گاه مار باز می گردد در حالی که زهرش در دندانش باقی است». معن در این باره این ابیات را سروده است: «انصار به من گفتند: سخن درست و صواب نگفتی. گفتم: آیا برای من سهم و بهره یی در سخن باقی است...» عویم بن ساعده هم در این باره چنین سروده است: «انصار چند برابر بیش از آنچه به معن گفته بودند به من گفتند و این کار، نادانی است و از نادانی سرچشمه می گیرد...».

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 164

فروة بن عمرو از کسانی است که از بیعت با ابو بکر خودداری کرده بود. او از کسانی بود که در رکاب پیامبر (ص) جهاد کرد و در راه خدا همواره دو اسب یدک می کشید و همه ساله از حاصل نخلستانهای خود هزار شتر بار خرما زکات و صدقه می پرداخت و از سروران محترم بود. او از یاران علی علیه السلام و در جنگ جمل همراه او بود. فروه در مورد سخن معن و عویم که گفته بودند: «قومی را پشت سر نهاده ایم که به سبب فتنه انگیزی ریختن خون ایشان حلال است» با سرودن ابیات زیر آن دو را نکوهش کرده است: «هان چون پیش معن و آن دیگری که شیخ او پدرش ساعده است رفتی به آن دو بگو سخنی که شما گفتید برای ما سبک و بی ارزش است...»

زبیر بن بکار می گوید: سرانجام انصار میان این دو مرد و یاران ایشان را صلح دادند. پس از آن و بعد از منصرف شدن انصار از ادعای خود و آرام شدن فتنه، روزی جماعتی از قریش همراه تنی چند از انصار و گروههای مختلف مهاجران نشسته بودند، قضا را عمرو بن عاص از سفری که رفته بود برگشته بود و آمد و میان ایشان نشست. سخن درباره روز سقیفه و ادعای سعد بن عباده برای حکومت شد. عمرو عاص گفت: به خدا سوگند که خداوند بلای بزرگی را که انصار برای ما فراهم آورده بودند از ما مرتفع کرد، هر چند که بلایی که از خود ایشان مرتفع نمود بزرگتر بود، و به خدا سوگند نزدیک بود آنان رشته اسلام را که خود برای استواری آن جنگ کرده اند از هم بگسلند و کسانی را که خود به اسلام درآورده اند از آن بیرون کشند. به خدا سوگند اگر این سخن پیامبر (ص) را که فرمود: «پیشوایان از قریشند» شنیده باشند و با وجود آن چنان ادعایی کرده باشند که بدون تردید هلاک شده اند و دیگران را هم به هلاکت افکنده اند و بر فرض که آن را نشنیده باشند، ایشان همچون مهاجران نیستند و سعد بن-  عباده به اهمیت ابو بکر نیست و مدینه همتای مکه نمی باشد. آری آنان در گذشته با ما

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 165

جنگ کردند و راست است که در آغاز اسلام آنان بر ما پیروز شدند ولی اگر امروز ما با آنان جنگ کنیم سرانجام ما بر ایشان غلبه خواهیم کرد. هیچکس به او پاسخی نداد و او که [به خیال خویش در سخن ] پیروز شده بود به خانه اش برگشت، و این ابیات را سرود: «هان چون پیش قبیله اوس و خزرج رسیدی به آنان بگو شما آرزوی پادشاهی در یثرب [مدینه ] را در سر پروراندید، ولی دیگ پیش از آنکه پخته و آماده شود پایین آورده شد...» چون سخن و شعر او به اطلاع انصار رسید مرد زبان آور و شاعر خود، نعمان بن عجلان را که مردی کوته قامت و سرخ چهره و در انظار حقیر می نمود، در حالی که از سروران بزرگ بود، پیش عمرو عاص گسیل داشتند. او نزد عمرو عاص که میان جماعتی از قریش نشسته بود آمد و به او گفت: ای عمرو به خدا سوگند همانگونه که شما جنگ با ما را خوش نمی دارید ما هم جنگ با شما را خوش نمی داریم و چنان نیست که خداوند شما را از اسلام به دست کسانی بیرون ببرد که شما را به اسلام درآورده اند. اگر پیامبر به احتمال فرموده باشد: «پیشوایان از قریشند» ولی بدون تردید فرموده است: «اگر همه مردم به راهی و دره یی بروند و انصار به راه و دره دیگری بروند، بدون تردید من به راه انصار خواهم رفت». به خدا سوگند هنگامی که ما گفتیم امیری از ما و امیری از شما باشد، شما را از حکومت بیرون نکردیم اما آن کسی را که نام بردی به جان خودم سوگند که ابو بکر بهتر از سعد بن-  عباده است، ولی سعد میان انصار مطاع تر از ابو بکر میان قریش است. اما میان مهاجران و انصار در فضیلت هرگز فرقی نخواهد بود. اما تو ای پسر عاص با رفتن خود به حبشه به منظور کشتن جعفر بن ابی طالب و یارانش، خاندان عبد مناف را از

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 166

خود رنجاندی و مصیبت زده و اندوهگین ساختی و با به کشتن دادن عمارة بن ولید، خاندان مخزوم را مصیبت زده کردی. و برگشت و این ابیات را سرود: «به قریش بگو ما آنانیم که مکه را گشودیم و سوارکاران جنگهای حنین و بدر و احد و بنی نضیر و خیبریم و ماییم که از جنگ بنی قریظه با آوازه برگشتیم...» و چون سخن و شعر نعمان بن عجلان به اطلاع قریش رسید، گروهی بسیار از ایشان خشمگین شدند و این موضوع مصادف شد با برگشتن خالد بن سعید بن عاص از یمن. خالد بن سعید را پیامبر (ص) به کارگزاری یمن منصوب فرموده بود و او و برادرش را در اسلام منزلتی بزرگ است و آن دو از نخستین کسان قریشند که مسلمان شده اند و معروف به عبادت و فضل بوده اند. خالد بن سعید به پاس انصار خشم گرفت و عمرو عاص را دشنام داد و گفت: ای گروه قریش عمرو عاص هنگامی وارد اسلام شد که چاره ای جز آن نداشت و چون نتوانست با دست و قدرت خود نسبت به اسلام حیله سازی کند. اینک با زبان خود حیله سازی می کند و از جمله مکرهای او نسبت به اسلام این است که میان مهاجران و انصار تفرقه بیندازد. به خدا سوگند که ما با آنان نه برای دین و نه برای دنیا جنگ نکردیم، بلکه ایشان بودند که در راه خداوند متعال برای حفظ ما و میان ما خونهای خویش را بذل و بخشش کردند و حال آن که ما در مورد ایشان چنین کاری نکردیم. آنان اموال و خانه های خود را در راه خدا با ما تقسیم کردند و ما چنین کاری نسبت به ایشان نکردیم. آنان با آن که فقیر بودند نسبت به ما ایثار کردند و ما با توانگری ایشان را محروم ساختیم و پیامبر (ص) در مورد ایشان سفارش و وصیت فرمود و آنان را از جفای حکومت تسلیت داد و امر به آرامش فرمود. به خدا پناه می برم که من و شما اخلاف تبهکار و حکومت جنایتکار باشیم.

می گویم [ابن ابی الحدید]: این سعید بن عاص همان است که از بیعت با ابو بکر خودداری کرد و گفت: جز با علی با کس دیگری بیعت نمی کنم و ما خبر او را در گذشته آورده ایم. اما سخن او که درباره انصار گفته است که پیامبر (ص) آنان را از جور حکومت

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 167

تسلیت داده است اشاره به این گفتار رسول خدا (ص) است که به انصار فرمود: «بزودی پس از من سختی و گرفتاری خواهید دید. صبر کنید تا کنار حوض پیش من آیید». و این همان خبری است که گروه بسیاری از یاران معتزلی ما معاویه را بدان سبب که به آن استهزاء کرده است تکفیر می کنند. و چنین بود که نعمان بن بشیر انصاری همراه گروهی از انصار پیش معاویه آمدند و از فقر و تنگدستی خود به او شکایت آوردند و گفتند: همانا به تحقیق پیامبر (ص) راست فرمود که به ما گفت: «بزودی پس از من سختی و گرفتاری خواهید دید» و ما اینک به آن رسیده ایم. معاویه به ریشخند پرسید: دیگر چه چیزی برای شما گفت گفتند: به ما فرمود: «صبر کنید تا کنار حوض کوثر پیش من آیید». معاویه گفت: همان گونه که گفته است عمل کنید، شاید فردا کنار حوض او را ملاقات کنید و همانگونه باشد که به شما خبر داده است. و معاویه ایشان را محروم کرد و چیزی به آنان نداد.

زبیر بن بکار می گوید: خالد بن سعید بن عاص در مورد سخنان عمرو عاص ابیات زیر را سروده است: «عمرو سخنانی بر زبان آورد که ما آن را نخواسته ایم و کینه و خشم خود را در مورد انصار تصریح کرده است. بر فرض که انصار لغزشی داشته باشند ما از آن در می گذریم و هرگز بدی آنان را با بدی پاداش نمی دهیم. ای عمرو رشته محبت میان ما و انصار را گسسته مکن و برخی را بر برخی مشوران...» زبیر بن بکار می گوید: پس از آن گروهی از سفلگان و فتنه انگیزان قریش نزد عمرو عاص جمع شدند و به او گفتند: تو سخنگوی قریش و مرد ایشان در دوره جاهلی و اسلام بوده ای، مگذار انصار هر چه می خواهند بگویند. و چون از این سخنان با او بسیار گفتند به مسجد رفت. گروهی از قریش و افراد دیگر در مسجد حاضر بودند. عمرو عاص چنین گفت: انصار چیزی را که از آنان نیست برای خود فرض و تصور می کنند و به خدا سوگند، دوست می داشتم خداوند میان ما و ایشان را آزاد می گذاشت و به هر چه دوست می داشت میان ما و ایشان حکم می فرمود. البته خود ما بودیم که خویشتن را تباه کردیم و آنان را از هر مکروهی پاسداری کردیم و برای هر چیز مطلوبی آنان را مقدم داشتیم، آنچنان که از بیم و هراس ایمنی یافتند و هنگامی که آن چنان شدند حق ما را کوچک شمردند و پاس احترامی را

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 168

که ما به حقوق ایشان می نهادیم رعایت نکردند.

عمرو عاص در این هنگام برگشت و فضل بن عباس بن عبد المطلب را دید، از گفتار خود پشیمان شد زیرا انصار داییهای فرزندان عبد المطلب بودند وانگهی انصار علی علیه السلام را تعظیم می کردند و در آن هنگام آشکارا نام او را برای خلافت بر زبان می آوردند. فضل گفت: ای عمرو بر عهده ما نیست که آنچه را از تو شنیده ایم پوشیده داریم. و بر عهده ما نیست که پاسخ ترا بدهیم، ابو الحسن علی در مدینه حاضر است هر فرمانی که او بدهد آن را انجام می دهیم.

فضل نزد علی آمد و موضوع را به او گفت. علی خشمگین شد و عمرو را دشنام داد و گفت: او خدا و رسول خدا را آزار داده است. سپس برخاست و به مسجد آمد. گروه بسیاری از قریش پیش او جمع شدند و او در حالی که خشمگین بود چنین گفت: ای گروه قریش همانا دوست داشتن انصار از ایمان و کینه توزی با آنان از نفاق است. آنان آنچه بر عهده داشتند انجام دادند و آنچه بر عهده شماست باقی مانده است و به یاد آورید که خداوند پیامبر شما را از مکه به مدینه منتقل نمود و اقامت با قریش را برای او خوش نداشت و او را کنار انصار آورد. سپس ما پیش انصار و کنار خانه های ایشان آمدیم. آنان اموال خود را با ما قسمت کردند و کار را کفایت نمودند و ما میان آنان چنان بودیم که ثروتمندشان بر ما می بخشید و بینوای ایشان نسبت به ما ایثار می کرد و چون مردم با ما جنگ کردند ایشان با نثار جانهای خویش ما را حفظ کردند و خداوند درباره آنان آیه یی از قرآن نازل فرموده که در آن پنج نعمت را برای ایشان جمع کرده است و چنین گفته است: «و آنان که پیش از مهاجران در خانه ایمان جای گرفتند و هر کس را به سوی ایشان هجرت کرده است دوست می دارند و در سینه های خود نسبت به آنچه داده شده اند احساس حاجتی نمی کنند و اگر نیازمند هم باشند دیگران را بر خود ایثار می کنند و هر کس از بخل نفس خویش نگاهداشته شود همانا ایشان رستگارانند».

هان که عمرو عاص کاری را انجام داده است که در آن زنده و مرده را آزار داده است. آن کس را که خونخواه است اندوهگین و آن را که به خون خود نرسیده است شاد ساخته است و بدینگونه سزاوار آن است که شنونده پاسخ او را دهد و آن کس که غایب بوده است بر او

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 169

خشم گیرد و همانا هر کس که خدا و پیامبرش را دوست می دارد انصار را هم دوست می دارد. بنابراین، عمرو خویشتن را از ما باز دارد.

زبیر بن بکار می گوید: در این هنگام قریشیان پیش عمرو بن عاص رفتند و گفتند: ای مرد هر گاه علی خشم بگیرد تو دیگر بس کن.

خزیمة بن ثابت انصاری خطاب به قریش چنین سروده است: «ای قریشیان بیایید میان ما و خود را اصلاح کنید که ریسمان ستیز و لجاج طولانی شده است. پس از ما میان شما خیری نیست. با ما مدارا کنید و میان ما هم پس از اعقاب فهر بن مالک خیری نیست...».

زبیر بن بکار می گوید: علی به فضل بن عباس گفت: ای فضل انصار را با دست و زبان خود یاری ده که آنان از تو و تو از ایشانی و فضل چنین سرود: «ای عمرو گفتاری زشت گفتی و به خدا سوگند اگر تکرار کنی هر چه دیدی از خودت دیده ای، همانا که انصار شمشیری برنده اند و لبه تیز شمشیر به هر کس بخورد هلاک می شود...» فضل پیش علی (ع) رفت و شعر خود را برای او خواند که شاد شد و گفت: ای فضل، «آتش زنه خود را با تو افروختم» تو شاعر و جوانمرد قریشی، این شعر خودت را آشکار کن و برای انصار بفرست. چون این شعر به اطلاع انصار رسید گفتند: کسی جز حسان بن ثابت پاسخ [قدر دانی ] این شمشیر برنده را نمی دهد. به حسان پیام دادند و چون آمد شعر فضل را به او عرضه داشتند. گفت: چگونه به او پاسخ دهم که اگر قافیه یی همچون قافیه او نیابم رسوایم می سازد. خزیمة بن ثابت به او گفت: در شعر خود از علی (ع) و خاندانش نام ببر و سپاسگزاری کن، از هر چیز دیگری ترا کفایت می کند. حسان بن ثابت چنین سرود: «خداوند از جانب ما، ابو الحسن علی را پاداش دهد که پاداش به دست خداوند است، و چه کسی همچون ابو الحسن است ای ابو الحسن تو از همه قریش به آنچه شایسته بودی پیشی گرفتی، آری سینه ات گشاده و دلت آزموده شده است. بسیاری از مردان گرانسنگ قریش آرزوی جایگاه ترا دارند و هیهات که لاغر با فربه مقایسه نمی شود...»

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 170

زبیر بن بکار می گوید: انصار این شعر خود را برای علی بن ابی طالب فرستادند. او به مسجد آمد و به قریشیان و افراد دیگری که در مسجد بودند چنین فرمود: ای گروه قریش همانا خداوند انصار را انصار قرار داده و در قرآن آنان را ستوده است و بدانید که پس از انصار میان شما خیری نیست. همانا فرومایه و نادانی از فرومایگان قریش که اسلام او را زیان و آسیب رسانده و او را به پذیرش حق واداشته است و شرف او را خاموش کرده و دیگری را بر او ترجیح داده است، همواره سخنان زشت بر زبان می آورد و از انصار به بدی یاد می کند. از خدا بترسید و حق انصار را رعایت کنید و به خدا سوگند آنان به هر راه روند، من هم همراهشان خواهم بود که رسول خدا به آنان فرموده است: «هر کجا بروید همراه شما خواهم بود.» مسلمانان همگی گفتند: ای ابو الحسن، خدایت رحمت کناد که سخن راست گفتی.

زبیر بن بکار می گوید: عمرو عاص مدینه را رها کرد و از آن بیرون رفت تا علی و مهاجران از او خشنود شوند. زبیر می گوید: پس از آن، ولید بن عقبة بن ابی معیط که انصار را دشمن می داشت-  زیرا آنان پدرش را در جنگ بدر اسیر گرفته بودند و در برابر پیامبر (ص) گردنش را زده بودند-  شروع به دشنام دادن انصار کرد و سخنان یاوه درباره شان می گفت. از جمله گفت: انصار برای خود بر عهده ما حقی را می بینند که ما آن را نمی بینیم. به خدا سوگند اگر آنان پناه دادند، همانا در پناه ما عزت و قدرت یافتند و اگر مواساتی کردند، منت آن را بر ما نهادند. به خدا سوگند نمی توانیم آنان را دوست بداریم که همواره کسی از ایشان درباره زبونی ما در مکه سخن می گوید و دیگری از به عزت رسیدن ما در مدینه سخن می گوید. همواره مردگان ما را دشنام می دهند و زندگان ما را به خشم می آورند. اگر پاسخ دهیم، می گویند: «قریش بر کوهان خود خشم گرفته است.» البته که این کار ایشان به سبب حرص گذشته ایشان بر حفظ دین و عذر خواهی امروز ایشان از گناه برای من سبک و قابل تحمل است.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 171

سپس این ابیات را سرود: «انصار میان مردم با این نام خود گردنکشی می کنند و حال آنکه نسب آنان میان قبیله ازد، عمر بن عامر است. آنان می گویند: ما را حق بزرگ و منت بر همه شهرنشینان و بادیه نشینان قبیله معد است. بر فرض که انصار را فضیلتی باشد هرگز با همه حرمت خود به فضیلت مهاجران نمی رسند...» گوید: این شعر او میان مردم آشکار شد و باز انصار خشمگین شدند و گروهی از قریش به پاس انصار خشمگین شدند که از جمله ایشان ضرار بن خطاب فهری و زید بن خطاب و یزید بن ابی سفیان بودند. ایشان به ولید پیام دادند و چون پیش ایشان آمد، زید بن خطاب به او چنین گفت: ای پسر عقبة بن ابی معیط همانا به خدا سوگند، اگر تو از مهاجران فقیری می بودی که آنان را از خانه ها و کنار اموال خود بیرون راندند و آنان در صدد بدست آوردن رضایت خداوند بودند و از او طلب فضیلت می کردند هر آینه انصار را دوست می داشتی، ولی تو از جفا کارانی هستی که در مسلمانی و پذیرفتن آیین اسلام درنگ کردی و از آنانی که پس از پیروزی دین خداوند، در حالی که از آن کراهت داشتند، در آن در آمدند. ما این را به خوبی می دانیم که در حال فقر و تنگدستی پیش انصار آمدیم ما را توانگر و بی-  نیاز ساختند. پس از آنکه به ثروت رسیدیم از ما طمعی نداشتند و در هیچ مورد ما را آزار ندادند. اما اینکه می گویند: قریش در مکه خوار و زبون بودند و در مدینه عزیز و قدرتمند شدند، ما همانگونه بودیم و خداوند متعال فرموده است: «به یاد آورید هنگامی را که اندک و در زمین مستضعف بودید و بیم آن داشتید که مردم شما را فرو گیرند و در ربایند.» خداوند متعال ما را به وسیله انصار یاری داد و در شهر ایشان پناه ارزانی داشت.

اما خشم گرفتن تو برای قریش صحیح نیست که ما هیچ کافری را یاری نمی-  دهیم و هیچ ملحد و فاسقی را دوست نمی داریم. تو سخنی گفتی آنان هم پاسخ دادند. سخنگو و شاعرشان سخن تو را بریدند و بر دهانت لگام زدند. اما سخن گفتن درباره آنچه در گذشته صورت گرفته است، بهتر است مهاجران و انصار را رها کنی که تو از زبان ایشان راضی نیستی و ما از دست آنان خشمگین نیستیم.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 172

یزید بن ابی سفیان هم سخن گفت و چنین اظهار داشت: ای پسر عقبه انصار سزاوارترند که برای کشته شدگان جنگ احد خشم بگیرند. زبان خود را نگهدار زیرا کسی را که حق کشته است برایش نباید خشم گرفت. ضرار بن خطاب هم گفت: به خدا سوگند اگر چنین نبود که پیامبر (ص) فرموده است: «پیشوایان از قریش هستند» ما می گفتیم پیشوایان باید از انصار باشند، ولی دستور و فرمانی رسیده است که بر رأی و اندیشه غالب است. اینک حرص و آز خود را سرکوب کن و مرد بد نیتی مباش که خداوند متعال در این جهان فرقی میان انصار و مهاجران نگذاشته است و در آن جهان هم آنان را از یکدیگر پراکنده نخواهد کرد.

در این هنگام حسان بن ثابت در حالی که از سخن و شعر ولید بن عقبه خشمگین بود وارد مسجد شد. گروهی از قریش در مسجد بودند. حسان گفت: ای گروه قریش بزرگترین گناه ما در نظر شما این است که کافران شما را کشته ایم و از رسول خدا (ص) حمایت کرده ایم و اگر از منتی که در گذشته بر شما نهاده ایم خشمگین هستید اینک خداوند شر آن را کفایت فرموده است. بنابراین ما و شما را چه می شود به خدا سوگند چنین نیست که بیم و ترس ما را از جنگ با شما باز-  دارد یا گولی و کم فهمی ما را از پاسخ دادن به شما مانع باشد که ما قبیله یی فعال و سخن آوریم، ولی اندیشیدیم و دیدیم این جنگی است که آغاز آن ننگ و پایان آن زبونی است. به این جهت چشمپوشی کردیم و دامن بر چیدیم تا بیندیشیم و بیندیشید. اینک اگر سخنی بگویید پاسخ می دهیم و اگر سکوت کنید سکوت می کنیم. هیچکس از قریش به او پاسخ نداد و هر گروه از پاسخگویی و ستیزه جویی خودداری کرد و همگان راضی شدند و مخالفت و تعصب تمام شد.

آنچه زبیر بن بکار در کتاب الموفقیات گفته است پایان یافت و اینک به آنچه که ابو بکر احمد بن عبد العزیز جوهری در کتاب السقیفة آورده است برمی گردیم.

جوهری می گوید: ابو یوسف یعقوب بن شیبة، از بحر بن آدم، از قول رجال او، از سالم بن عبید نقل می کند که می گفته است: چون پیامبر (ص) رحلت فرمود و

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 173

انصار گفتند: امیری از ما و امیری از شما. عمر دست ابو بکر را گرفت و گفت: دو شمشیر در نیامی نگنجد و در این صورت کار هیچیک از آن دو امیر به صلاح نمی-  انجامد. سپس گفت: برای چه کسی این سه خصلت جمع است نخست اینکه خداوند فرموده است «آن دومی آن دو تن، هنگامی که در غار بودند» آن دو نفر کیستند «هنگامی که به یار خود گفت: اندوهگین مباش» یار پیامبر چه کسی است «همانا خداوند با ماست» یعنی با چه کسی؟ سپس دست خود را به سوی ابو بکر گشود و با او بیعت کرد و مردم بهترین و پسندیده ترین بیعت را با او کردند.

جوهری می گوید: احمد بن عبد الجبار عطاردی، از ابو بکر بن عیاش، از زید بن عبد الله نقل می کند که می گفته است: خداوند متعال بر دلهای بندگان نگریست و دل محمد (ص) را بهترین دل بندگان یافت. او را برای خود برگزید و به پیامبری خویش مبعوث فرمود. سپس بر دلهای امتها نگریست و دلهای یاران محمد (ص) را بهترین دلهای بندگان دید و آنان را وزیران پیامبر خویش قرار داد و آنان برای دین او جنگ کردند. بنابراین آنچه را که مسلمانان پسندیده بدانند، در پیشگاه خداوند پسندیده است و آنچه را آنان ناپسند بدانند در پیشگاه خداوند ناپسند است. ابو بکر بن عیاش می گوید: و چون مسلمانان مصلحت دیدند پس از پیامبر (ص) ابو بکر را حاکم خود قرار دهند، بنابراین، ولایت و حکومت او پسندیده است.

جوهری می گوید: یعقوب بن شیبه برای ما نقل کرد که چون پیامبر (ص) رحلت فرمود و انصار گفتند: «باید امیری از ما و امیری از شما باشد.» عمر گفت: ای مردم کدامیک از شما راضی می شود که بر دو قدمی که پیامبر (ص) آن دو قدم را برای نماز مقدم داشته است پیشی بگیرد سپس به ابو بکر گفت: خداوند برای دین ما ترا پسندیده است، آیا ما تو را برای دنیای خود نپسندیم.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 174

جوهری می گوید: ابو زید عمر بن شبه، از زید بن یحیی انماطی، از صخر بن-  جویریه، از عبد الرحمان بن قاسم، از پدرش نقل می کند که می گفته است: ابو بکر دست عمر و مرد دیگری از مهاجران را، که می گویند ابو عبیدة بوده است، گرفت تا پیش انصار که در سقیفه بنی ساعده و حضور سعد بن عباده جمع شده بودند برود. عمر می گوید: به ابو بکر گفتم بگذار من سخن بگویم که من از شتابزدگی ابو بکر می ترسیدم و او مردی شتابزده بود. ابو بکر گفت: نه، خودم سخن می گویم و به خدا سوگند، چون پیش انصار رسیدیم هر آنچه که در دل داشتم و می خواستم بگویم ابو بکر همان را گفت. گوید: ابو بکر به انصار چنین گفت: ای گروه انصار هیچ مسلمانی حق شما را منکر نیست. به خدا سوگند ما هرگز به خیری نرسیده ایم مگر اینکه شما در آن با ما شریک بوده اید. شما پناه و یاری دادید و همکاری و مواسات کردید، ولی خودتان بخوبی می دانید که عرب از هیچکس جز امیری که از قریش باشد اطاعت نمی کند و بر حکومت دیگری اقرار نمی آورد. قریش گروه پیامبر (ص) و از همه اعراب از لحاظ خویشاوندی به او نزدیک تر و خانه و سرزمین آنان از همه بهتر و از لحاظ زبان فصیح تر و از نظر زیبایی زیباروی ترند. شما پیشگامی و آزمونهای پسر خطاب را در اسلام دیده اید و شناخته اید، بیایید با او بیعت کنیم. عمر گفت: فقط با تو بیعت می کنیم. عمر خود می گوید: من نخستین کس بودم که دست دراز کردم تا با ابو بکر بیعت کنم، در این هنگام مردی از انصار دست خود را میان دست من و دست ابو بکر درآورد و پیش از من با او بیعت کرد. مردم بستر سعد بن عباده را لگد کوب کردند. گفته شد: مواظب باشید که سعد را کشتید عمر گفت: خداوند سعد را بکشد مردی از انصار برجست و گفت: من خردمندی هستم که باید از رأی او بهره برد و مرد کار دیده و آزموده ام. او را گرفتند و شکمش را لگد کوب و دهانش را از خاک انباشته کردند.

جوهری همچنین می گوید: یعقوب، از محمد بن جعفر، از محمد بن اسماعیل از مختار الیمان، از عیسی بن زید نقل می کند که چون با ابو بکر بیعت شد، ابو سفیان پیش علی (ع) آمد و گفت: آیا باید در مورد حکومت خوارترین و کم شمارترین خاندان قریش بر شما غلبه پیدا کنند و چیره شوند؟ به خدا سوگند، اگر بخواهی مدینه را برای نبرد با ابو بکر از هر سو انباشته از سواران و پیادگان می کنم و از

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 175

هر سو راه را بر او مسدود می کنم. علی فرمود: ای ابو سفیان چه روزگار درازی که نسبت به اسلام و مسلمانان حیله سازی کردی و به آنان هیچ زیانی نرسید، خود را باش که ما ابو بکر را شایسته حکومت می بینیم.

ابو بکر جوهری می گوید: یعقوب همچنین از قول رجال خود برای ما حدیث کرد که چون با ابو بکر بیعت شد، علی از آن سرپیچی کرد و با او بیعت نکرد. به ابو بکر گفته شد: علی حکومت ترا ناخوش می دارد. ابو بکر به علی پیام فرستاد که آیا حکومت مرا ناخوش می داری فرمود: نه، ولی بیم آن دارم که بر قرآن چیزی افزوده شود، بدین سبب سوگند خوردم که رداء بر دوش نیفکنم تا قرآن را جمع کنم، فقط برای شرکت در نماز جمعه رداء بر دوش می افکنم. ابو بکر گفت: به راستی که چه نیکو کردی. گوید: علی، که سلام و درود بر او باد، قرآن را همانگونه که نازل شده بود با ناسخ و منسوخ آن جمع کرد.

ابو بکر جوهری می گوید: یعقوب، از ابو نصر، از محمد بن راشد، از مکحول نقل می کند که پیامبر (ص) خالد بن سعید بن عاص را به حکومتی گماشته بود، او پس از رحلت پیامبر به مدینه آمد و مردم با ابو بکر بیعت کرده بودند. ابو بکر او را به بیعت با خود فراخواند. نپذیرفت. عمر گفت: ای ابو بکر او را در اختیار من بگذار. ابو بکر عمر را از آزار او منع کرد. پس از گذشتن یک سال روزی ابو بکر از کنار خالد که بر در خانه اش نشسته بود گذشت. خالد او را صدا زد و گفت: ای ابو بکر آیا می خواهی با تو بیعت کنم گفت: آری. خالد گفت: پیش بیا، او نزدیک رفت و خالد همچنان که بر در خانه خود نشسته بود با او بیعت کرد.

ابو بکر جوهری می گوید: ابو یوسف یعقوب بن شیبة، از خالد بن مخلد، از یحیی بن عمر نقل می کرد که می گفته است: ابو جعفر باقر (ع) برای من حدیث کرد که به روزگار پیامبر (ص) مرد عرب صحرا نشینی پیش ابو بکر آمد و به او گفت مرا اندرزی بده. گفت: بر دو تن هم هرگز امیری مکن. آن اعرابی به ربذه برگشت و چون خبر رحلت پیامبر به او رسید پرسید: چه کسی عهده دار حکومت بر مردم شده است گفتند: ابو بکر. آن مرد به مدینه آمد و به ابو بکر گفت: مگر به من فرمان ندادی که هرگز بر دو تن هم حکومت نکنم گفت: آری. گفت: پس ترا چه می شود ابو بکر گفت: برای حکومت هیچکس را سزاوارتر از خود ندیدم. گوید: ابو جعفر باقر دستهای خود را بالا برد و پایین آورد و فرمود: راست گفت، راست گفت.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 176

ابو بکر جوهری می گوید: این روایت به گونه دیگری که از این کامل تر است روایت شده است و آن چنین است: که یعقوب بن شیبة، از یحیی بن حماد، از ابو عوانه، از سلیمان اعمش، از سلیمان بن میسرة، از طارق بن شهاب، از رافع بن-  ابی رافع طایی نقل می کند که پیامبر (ص) گروهی را به جنگی گسیل داشت و عمرو بن-  عاص را به فرماندهی ایشان گماشت در حالی که ابو بکر و عمر هم با آن گروه بودند و پیامبر به آنان دستور داد از کنار هر قومی که می گذرند آنان را دعوت به همراهی کنند. رافع می گوید: آنان از کنار ما گذشتند و از ما خواستند همراهشان بیرون آییم و چنان کردیم و همراهشان به جنگ «ذات السلاسل» رفتیم. این همان جنگی است که شامیان به آن افتخار می کنند و می گویند: پیامبر (ص) عمرو عاص را به فرماندهی لشکری منصوب فرمود در حالی که ابو بکر و عمر هم در آن بودند. رافع می گوید: من با خود گفتم به خدا سوگند، در این جنگ مردی از یاران پیامبر (ص) را برای خود انتخاب می کنم و از او راهنمایی می خواهم که من نمی توانم به شهر مدینه بروم، لذا بدون کوتاهی و درنگ ابو بکر را برگزیدم. او عبایی فدکی داشت که چون سوار می شد با دو چوبه از آن برای خود سایبان می ساخت و چون فرو می آمد آن را می پوشید. در همین مورد افراد قبیله هوازن او را سرزنش کردند و پس از پیامبر گفتند: هرگز با کسی که چنان عبایی داشته است بیعت نمی کنیم.

رافع می گوید: چون جنگ خویش را انجام دادیم، به ابو بکر گفتم: من با تو دوستی و همراهی کردم و از این روی مرا بر تو حقی است، چیزی به من بیاموز که از آن بهره مند شوم. گفت: بر فرض که این را نگفته بودی خودم می خواستم چنین کاری انجام دهم. خدا را پرستش کن و هیچ چیز را با او انباز مکن. نمازهای واجب را بر پا دار و زکات واجب را بپرداز و حج بگزار و ماه رمضان را روزه بگیر و هرگز بر دو مرد هم امیری مکن. من به ابو بکر گفتم: عباداتی که گفتی دانستم، آیا اینکه مرا از امیری نهی کردی درست است و مگر مردم جز با امارت به نیکی و

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 177

بدی می رسند گفت: تو از من خواستی کوشش خود را در نصیحت انجام دهم و چنان کردم. همانا مردم خواه و ناخواه مسلمان شدند و خداوند آنان را از ظلم و ستم پناه داد و مردم همگی پناهندگان خدا و در ذمه خداوندند و به سوی او باز می گردند و هر کس از شما ستمی کند همانا که خداوند خود را کوچک کرده است و به خدا سوگند، ممکن است یکی از شما بزغاله و بره یا شتر همسایه خویش را بگیرد و همین عمل او ستم به همسایه اش باشد. و خداوند طرفدار و حمایت کننده پناهنده خویش است.

رافع می گوید: چیزی نگذشت که خبر رحلت پیامبر (ص) به ما رسید. پرسیدم: چه کسی پس از پیامبر خلیفه شده است گفتند: ابو بکر. گفتم: همان دوست من که مرا از امیری نهی می کرد زین بر مرکوب خویش نهادم و به مدینه آمدم و در صدد آن برآمدم که ابو بکر را تنها ببینم، موفق شدم. گفتم: آیا مرا می شناسی من فلان پسر فلانم. آیا سفارشی را که به من کردی به یاد داری گفت: آری، ولی هنگامی که پیامبر (ص) رحلت فرمود، چون مردم تازه مسلمان بودند و به دوره جاهلی نزدیک بودند، ترسیدم به فتنه افتند، وانگهی یاران من این کار را بر من بار کردند. و ابو بکر آن قدر عذر و بهانه آورد که او را معذور داشتم و سرنوشت خود من هم چنان بود که سرانجام از سران قبیله و سرشناس شدم.

ابو بکر جوهری می گوید: ابو زید عمر بن شبه، از قول رجال خود، از شعبی نقل می کند که می گفته است: در حالی که ابو بکر بر منبر پیامبر (ص) خطبه می خواند حسن بن علی (ع) برخاست و گفت: از منبر پدرم پایین بیا. ابو بکر گفت: راست می گویی به خدا سوگند که این منبر پدر توست نه منبر پدر من. علی (ع) به ابو بکر پیام فرستاد که این پسرک کم سن و سالی است توجه داشته باش ما به او دستور نداده ایم چنین کند. ابو بکر گفت: می دانم، راست می گویی ما ترا متهم نمی کنیم.

ابو بکر جوهری می گوید: ابو زید از حباب بن یزید، از جریر، از مغیره نقل می کند که می گفته است: سلمان و زبیر و برخی از انصار خواسته شان این بود که پس از رحلت پیامبر (ص) با علی (ع) بیعت کنند و چون با ابو بکر بیعت شد، سلمان به اصحاب گفت: هر چند به خیر رسیدید ولی در [یافتن ] معدن آن خطا کردید و در روایت دیگری آمده است که گفت: درست است که با سالخورده خود بیعت کردید ولی در بیعت نکردن با اهل بیت پیامبرتان اشتباه کردید. همانا اگر خلافت را در ایشان می نهادید دو تن از شما با یکدیگر اختلاف نمی کردید و از آن با آسایش و فراخی بهره مند می شدید.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 178

می گویم [ابن ابی الحدید]: این همان خبری است که متکلمان آن را در باب امامت از سلمان نقل می کنند که به فارسی گفت: «کردید و نکردید». شیعیان این کلمه را چنین تفسیر می کنند که اسلام آوردید و تسلیم نشدید و یاران معتزلی ما چنین تفسیر می کنند: که هر چند راه شما خطا بود ولی سرانجام به خیر رسیدید.

ابو بکر جوهری می گوید: ابو زید، از محمد بن یحیی، از غسان بن عبد الحمید نقل می کند که چون درباره خودداری علی (ع) از بیعت سخن بسیار شد و عمر و ابو بکر در آن سخت گرفتند، ام مسطح دختر اثاثه بیرون آمد و کنار مرقد مطهر پیامبر (ص) ایستاد و خطاب به آن حضرت چنین سرود: «همانا که پس از تو هیاهو و گفتگوهایی صورت گرفت که اگر حضور می داشتی گرفتاریها فراوان نمی شد. ما ترا چنان از دست داده ایم که زمین باران پر برکت را. برای قوم خویش چاره یی بیندیش و میان آنان حاضر شو و غایب مباش.» ابو بکر جوهری می گوید: از ابو زید عمر بن شبه شنیدم که برای مردی با اسنادی که آنرا نشنیدم نقل می کرد که مغیرة بن شعبه پس از رحلت پیامبر (ص) از کنار ابو بکر و عمر که بر در خانه پیامبر (ص) نشسته بودند گذشت و گفت: چه چیزی شما را اینجا نشانده است گفتند: منتظریم این مرد-  یعنی علی-  از خانه بیرون آید تا با او بیعت کنیم. گفت: آیا می خواهید به تاک و انگور نارسیده این خاندان بنگرید خلافت را میان قریش گسترش دهید تا گسترش یابد. و آن دو برخاستند و به سقیفه بنی ساعده رفتند.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 179

گوید: اگر الفاظ ابو زید هم این الفاظ نبود ولی معنای آن همینگونه بود.

ابو بکر جوهری می گوید: ابو جعفر محمد بن عبد الملک واسطی، از یزید بن هارون، از سفیان بن حسین، از انس بن مالک نقل می کند که می گفته است: چون پیامبر (ص) به بیماری یی که منجر به مرگ ایشان شد، مبتلا شدند بلال به حضورش آمد و اعلام وقت نماز کرد. پس از اینکه این کار را دو بار انجام داد، پیامبر (ص) فرمودند: ای بلال موضوع را ابلاغ کردی، هر کس می خواهد با مردم نماز بگزارد و هر کس می خواهد نگزارد. گوید: در این حال پرده ها را کنار زدند و ما به چهره پیامبر (ص) که چون سیم سپید و رخشان بود نگریستیم و پیامبر (ص) عبایی سیاه بر تن داشت. بلال باز به حضور پیامبر آمد. فرمود: به ابو بکر بگویید با مردم نماز بگزارد. راوی این روایت می گوید: پس از آن دیگر ایشان را ندیدم. سلام بر او باد.

ابو بکر جوهری می گوید: ابو الحسن علی بن سلیمان نوفلی می گوید: از ابی شنیدم که می گفت: پس از داستان سقیفه، سعد بن عباده از علی (ع) سخن به میان آورد و مطلبی را گفت که طبق آن ولایت و خلافت علی واجب بود. ابو الحسن علی بن سلیمان آن مطلب را فراموش کرده بود. گوید: قیس پسر سعد بن عباده گفت: پدر خودت شنیده ای که رسول خدا (ص) در مورد علی بن ابی طالب چنین فرموده است و با وجود آن در طلب خلافت هستی و یارانت می گویند امیری از ما و امیری از شما؟ به خدا سوگند از این پس با تو یک کلمه هم سخن نمی گویم.

ابو بکر جوهری می گوید: ابو الحسن علی بن سلیمان نوفلی، از قول پدرش، از شریک بن عبد الله، از اسماعیل بن خالد، از زید بن علی بن حسین، از پدرش، از جدش نقل کرد که علی علیه السلام می گفته است: من همراه انصار بودم و نخست بیعت ایشان چنین بود که در هر خوش و ناخوش سخن پیامبر را بشنوند و اطاعت کنند، و چون اسلام قوی و مسلمانان بسیار شدند پیامبر (ص) به من فرمود: ای علی بر بیعت انصار این موضوع افزوده شود که «پیامبر و خاندان او را از آنچه که خود و خاندانتان را حفظ می کنید حفظ و پاسداری کنید» و این موضوع را بر انصار عرضه

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 180

داشت و مورد قبول آنان قرار گرفت، ولی گروهی به این عهد خود وفا کردند و گروهی در این مورد هلاک شدند.

می گویم [ابن ابی الحدید]: این موضوع مطابق است با آنچه که ابو الفرج اصفهانی در کتاب مقاتل الطالبیین خود نقل می کند که چون عبد الله بن حسن و افراد خاندانش را در حالی که به غل و زنجیر کشیده بودند در محمل هایی از مدینه به عراق می بردند جعفر بن محمد علیه السلام جایی پوشیده ایستاده بود و می نگریست و چون آنان را از مقابل او عبور دادند گریست و گفت: انصار و فرزندان انصار به پیمان خود با رسول خدا (ص) وفا نکردند. پیامبر (ص) با آنان بیعت فرمود که محمد و فرزندان و خاندان و ذریه او را از آنچه خود و فرزندان و خاندان و ذریه خود را حفظ می کنند، حفظ کنند. بار خدایا، خشم خود را بر انصار محکم و استوار بدار.

ابو بکر جوهری می گوید: ابو سعید عبد الرحمان بن محمد، از احمد بن حکم، از عبد الله بن وهب، از لیث بن سعد نقل می کند که چون علی علیه السلام از بیعت با ابو بکر خود داری کرد او را در حالی که جامه هایش را بر سینه و گردنش پیچیده بودند و با زور می کشیدند از خانه بیرون آوردند و او می گفت: ای گروه مسلمانان به چه گناهی باید گردن مرد مسلمانی زده شود که از بیعت به منظور مخالفت سرپیچی نمی کند، بلکه به سبب کار لازمی خودداری می کند ولی از کنار هیچ انجمنی عبور نمی کرد مگر اینکه به او می گفتند: برو بیعت کن.

ابو بکر می گوید: علی بن جریر طائی، از ابن فضل، از اجلح، از حبیب بن-  ثعلبة بن یزید نقل می کرد که می گفته است: شنیدم علی (ع) سه بار فرمود: همانا سوگند به خدای آسمان و زمین که پیامبر امی با من عهد فرمود و گفت: «بدون تردید امت پس از من نسبت به تو غدر و مکر خواهد ورزید».

ابو بکر جوهری می گوید: ابو زید عمر بن شبه با اسنادی که به عبد الله بن عباس می رساند برای ما نقل کرد که ابن عباس می گفته است: در کوچه یی از کوچه های

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 181

مدینه همراه عمر حرکت می کردم و دست او در دست من بود. عمر گفت: ای ابن عباس من دوست تو [علی (ع)] را مظلوم می دانم. با خود گفتم: به خدا سوگند نباید او بر من پیشی بگیرد و خودش پاسخی بدهد. گفتم: ای امیر المومنین حق او را به او برگردان و داد او را بستان. دستش را از دست من بیرون کشید و ساعتی با خود همهمه کرد و پس از آن ایستاد، من خود را به او رساندم. گفت: ای ابن عباس خیال نمی کنم چیزی قوم را از دوست تو بازداشته باشد جز اینکه آنان سن او را کم می دانستند. با خود گفتم: این سخن از سخن نخست بدتر است و گفتم: به خدا سوگند که خداوند سن او را کم نشمرد در آن هنگامی که به او فرمان داد سوره براءة را از ابو بکر بگیرد و ابلاغ کند.

آنچه در باره کار فاطمه (ع) و ابو بکر روایت شده است:

آنچه که بخاری و مسلم در کتابهای صحیح خود ضمن چگونگی بیعت ابو بکر آورده اند چنین است که من برای تو نقل می کنم-  اسناد روایت به عایشه می رسد. گوید: فاطمه و عباس نزد ابو بکر آمدند و میراث خود از اموال پیامبر (ص) را خواستند، یعنی زمین فدک و سهم خیبر را. ابو بکر به آن دو گفت: من شنیدم رسول خدا (ص) می گفت: «ما گروه پیامبران چیزی ارث نمی گذاریم. آنچه از ما باقی بماند صدقه است و آل محمد هم از درآمد آن مال بهره مند خواهند شد.» و به خدا سوگند من کاری را که دیده ام رسول خدا انجام داده است رها نمی کنم و همان را انجام می دهم. فاطمه (ع) ابو بکر را رها کرد و دیگر تا هنگامی که درگذشت با ابو بکر سخن نگفت. علی (ع) شبانه پیکر مطهر فاطمه را به خاک سپرد و ابو بکر را از آن کار آگاه نساخت. تا هنگامی که فاطمه (ع) زنده بود علی میان مردم دارای وجهه

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 182

بود و چون فاطمه درگذشت چهره های مردم از علی برگشت. فاطمه (ع) پس از رحلت پیامبر (ص) شش ماه زنده بود و رحلت فرمود.

مردی به زهری، که راوی این روایت از عایشه است، گفت: یعنی علی شش ماه با ابو بکر بیعت نکرد گفت: نه تنها او که هیچکس از بنی هاشم با ابو بکر بیعت نکرد، تا آنکه علی با او بیعت کرد. و چون علی چنین دید آهنگ بیعت با ابو بکر کرد و به او پیام داد که پیش ما بیا و نباید هیچکس دیگر با تو بیاید. علی که خشونت عمر را می شناخت خوش نداشت که او بیاید. عمر به ابو بکر گفت: تنها پیش ایشان مرو. ابو بکر گفت: به خدا سوگند تنها می روم. مگر چه می خواهند با من انجام دهند ابو بکر حرکت کرد و به خانه علی آمد که همه افراد بنی هاشم را هم جمع کرده بود. علی برخاست، نخست حمد و نیایش خدا را آنچنان که سزاوار است بر زبان آورد و سپس گفت: ای ابو بکر چنین نبوده است که انکار فضیلت تو یا همچشمی و رشک بر خیری که خداوند به تو ارزانی داشته است ما را از بیعت با تو باز دارد، ولی عقیده ما بر این است که در این کار ما را حقی است، و شما در آن مورد نسبت به ما استبداد کردید. سپس خویشاوندی و حق خود را نسبت به رسول خدا (ص) اظهار داشت و در این باره چندان توضیح داد که ابو بکر گریست. و چون علی خاموش شد ابو بکر شهادتین گفت و خداوند را چنان که باید ستود و گفت: به خدا سوگند، رعایت حق خویشاوندی و نزدیکی با پیامبر (ص) در نظر من مهمتر و بهتر از رعایت حق خویشاوندان خودم می باشد و من در مورد این اموالی که موجب نزاع میان من و شماست نسبت به شما جز نیت خیر ندارم، ولی من شنیدم پیامبر می فرمود: «از ما ارث برده نمی شود، آنچه باقی بگذاریم صدقه است و البته آل محمد هم از آن مال بهره مند خواهند بود» و به خدا سوگند، من کاری را که پیامبر انجام داده است رها نمی کنم و همان را انجام می دهم. علی فرمود: موعد ما بعد از عصر امروز برای بیعت. و چون ابو بکر نماز ظهر را گزارد روی به مردم کرد و موجه بودن عذر علی در بیعت نکردن را بیان داشت. سپس علی برخاست و حق ابو بکر را بزرگ داشت و فضل و سابقه او را بیان کرد و پیش رفت و با ابو بکر بیعت نمود، مردم هم روی به علی کردند و گفتند: چه خوب و نیکو کردی. و علی به هنگام امر به معروف به مردم نزدیک بود.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 183

ابو بکر جوهری می گوید: ابو زید عمر بن شبه، از ابراهیم بن منذر، از ابن وهب از ابن لهیعة، از ابو الاسود نقل می کند که می گفته است: تنی چند از مهاجران از اینکه بیعت ابو بکر بدون مشورت صورت گرفته است خشمگین شدند، علی و زبیر هم خشم گرفتند و در حالی که اسلحه داشتند وارد خانه فاطمه شدند. عمر همراه گروهی آمد که اسید بن حضیر و سلمة بن سلامة بن قریش که هر دو از خاندان عبد الاشهل هستند در زمره آنان بودند. آن دو با زور وارد خانه شدند. فاطمه فریاد برآورد و آن دو را به خدا سوگند داد. و آنان شمشیر علی و زبیر را گرفتند و چندان بر سنگ زدند که شکسته شد و عمر آن دو را از خانه بیرون کشید و جلو می راند تا آنکه با ابو بکر بیعت کردند. آنگاه ابو بکر برخاست و برای مردم خطبه خواند و از آنان معذرت خواست و گفت: بیعت با من «لغزشی» بود که خداوند شر آن را حفظ کرد و من از فتنه ترسیدم و به خدا سوگند، هرگز بر آن حریص نبوده ام و هرگز از خداوند در نهان و آشکار آن را نخواسته ام و اینک کاری بزرگ بر گردنم نهاده شده است که یارا و توان آنرا ندارم و بسیار دوست می داشتم که نیرومندترین مردم به جای من عهده دار آن می بود. مهاجران سخن ابو بکر را پذیرفتند و علی و زبیر هم گفتند: ما جز در مورد اینکه مشورت نشده است خشم نگرفتیم و ابو بکر را سزاوارترین مردم برای خلافت می دانیم، او یار غار و نفر دوم آن دو تن است و ما احترام و قدر سن و سال او را می دانیم و در حالی که پیامبر (ص) زنده بود به او فرمان داد با مردم نماز بگزارد.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 184

ابو بکر جوهری می گوید: ابن شهاب بن ثابت نقل کرده است که قیس بن-  شماس از افراد خاندان حارث خزرج هم همراه آن گروهی بوده که به خانه فاطمه وارد شده اند. گوید: سعد بن ابراهیم روایت کرده است که در آن روز عبد الرحمان بن-  عوف همراه عمر بوده است. محمد بن مسلمه هم میان آن جماعت بوده و همو کسی است که شمشیر زبیر را شکسته است. ابو بکر جوهری می گوید: ابو زید عمر بن-  شبه، از قول رجال خود نقل می کند که می گفته است: عمر همراه مردانی از انصار و شماری از مهاجران کنار خانه فاطمه (ع) آمد و بانگ برداشت: سوگند به کسی که جان من در دست اوست یا برای بیعت بیرون آیید یا این خانه را بر شما آتش می زنم. زبیر در حالی که شمشیر خود را کشیده بود بیرون آمد. زیاد بن لبید انصاری و مرد دیگری با او دست به گریبان شدند و گرفتندش، شمشیر از کف او افتاد و عمر آنرا بر سنگ زد و شکست و آنان را در حالی که جامه هایشان را بر گردنشان پیچیده بودند بیرون آوردند و با شدت و کشان کشان بردند تا با ابو بکر بیعت کنند.

ابو زید می گوید: نضر بن شمیل روایت می کرد که چون شمشیر زبیر از دستش افتاد آنرا پیش ابو بکر که بر منبر خطبه می خواند بردند. گفت: آنرا به سنگ بزنید و و بشکنید. ابو عمرو بن حماس می گفته است من آن سنگ را که نشانه ضربت شمشیر بر آن بود دیدم و مردم می گفتند: این نشانه شمشیر زبیر است.

ابو بکر جوهری می گوید: ابو بکر باهلی، از اسماعیل بن مجالد، از شعبی نقل می کرد که می گفته است: ابو بکر گفت: ای عمر خالد بن ولید کجاست گفت: همین-  جاست. گفت: شما دو تن بروید علی و زبیر را پیش من بیاورید. آن دو رفتند، عمر وارد خانه شد و خالد بیرون در خانه ایستاد. عمر به زبیر گفت: این شمشیر چیست گفت: آنرا آماده ساخته ام تا با علی بیعت کنم. در خانه گروه بسیاری بودند که از جمله ایشان مقداد بن اسود و عموم هاشمیان بودند، عمر شمشیر را از دست زبیر بیرون کشید و بر سنگی که در خانه بود زد و شکست و سپس دست زبیر را گرفت و او را بلند کرد و کشید و از خانه بیرون آورد و گفت: ای خالد مواظب این باش. خالد او را گرفت. بیرون خانه همراه خالد جمع بسیاری از مردم بودند که ابو بکر آنانرا برای پشتیبانی آن دو گسیل داشته بود. عمر دوباره وارد خانه شد و به علی گفت: برخیز و بیعت کن.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 185

علی خودداری و درنگ کرد. عمر دست او را گرفت و گفت: برخیز. او برنخاست. عمر او را کشید و همانگونه که با زبیر رفتار کرده بود رفتار کرد و خالد آن دو را گرفت و عمر و همراهانش آن دو را با تندی و خشونت می بردند. مردم هم جمع شده بودند و می نگریستند و کوچه های مدینه انباشته از مردان شده بود، و چون فاطمه (ع) دید که عمر آن چنان رفتار می کند فریاد بر آورد و ولوله کرد و گروه بسیاری از زنان بنی هاشم و دیگران با او جمع و همراه شدند و بر در حجره خویش آمد و با صدای بلند گفت: ای ابو بکر چه زود بر خاندان رسول خدا حمله آوردید، به خدا سوگند دیگر تا هنگامی که خدا را دیدار کنم با عمر سخن نخواهم گفت.

ابو بکر جوهری می گوید: مومل بن جعفر، از قول محمد بن میمون، از داود بن مبارک برای من نقل کرد که می گفته است: هنگامی که از حج برمی گشتیم همراه گروهی به دیدار عبد الله بن موسی بن عبد الله بن حسن بن حسن بن علی بن ابی طالب علیه السلام رفتیم و درباره مسائلی از او سوال کردیم. من هم از کسانی بودم که از او چیزهایی و از جمله درباره ابو بکر و عمر پرسیدم. گفت: به تو همانگونه پاسخ می دهم که جدم عبد الله بن حسن پاسخ داده است که چون از او در این مورد پرسیدند گفت: مادر ما صدیقه و دختر پیامبر مرسل است و او در حالی که بر آن قوم خشمگین بود درگذشت و ما هم به سبب خشم او خشمگین هستیم.

می گویم [ابن ابی الحدید]: همین معنی را یکی از شاعران خاندان ابو طالب که حجازی بوده است گرفته و در شعر گنجانیده است. این شعر را نقیب جلال الدین عبد الحمید بن محمد بن عبد الحمید علوی برای من خواند و گفت: آن شاعر خودش این شعر را برای من خواند ولی نامش را فراموش کرده ام. گوید: «ای ابا حفص [عمر] آرام بگیر که اگر مرگ پیامبر نمی بود جرأت چنین کاری را نداشتی. آیا سزاوار است که بتول خشمگین بمیرد و ما راضی باشیم هرگز فرزندان گرامی اینگونه رفتار نمی کنند.» این شاعر عمر را مورد خطاب قرار داده و می گوید: ای عمر آرام بگیر و آهسته

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 186

باش مدارا کن و مهرورزی کن و بر ما خشونت مکن، هر چند که تو شایسته آن نیستی که اینگونه مورد خطاب قرار گیری و از تو خواسته شود که مهرورزی کنی، و اگر رحلت پدرش نمی بود، که خانه فاطمه به پاس پدرش محترم و محفوظ بود، نمی توانستی این چنین وارد آن خانه شوی و پس از رحلت پیامبر بود که طمع بر این کار بستند. سپس می گوید: آیا سزاوار است که مادر ما خشمگین بمیرد و ما راضی و خشنود باشیم در آن صورت ما فرزندان گرامی نخواهیم بود زیرا فرزند گرامی به سبب رضایت پدر و مادرش راضی و در قبال خشم آنان خشمگین می شود.

در نظر من [ابن ابی الحدید] صحیح آن است که فاطمه در حالی که بر ابو بکر و عمر خشمگین و از آن دو دلگیر بود درگذشت و وصیت فرمود که آن دو بر جنازه اش نماز نگزارند، و این در نظر یاران [معتزلی ] ما از کارهای قابل آمرزش است و برای عمر و ابو بکر شایسته تر بود که فاطمه را گرامی بدارند و حرمت خانه اش را رعایت کنند، ولی آن دو از تفرقه و فتنه ترسیدند و کاری را انجام دادند که به تصور خودشان به صلاح نزدیک تر بوده است و ابو بکر و عمر از لحاظ دین و قوت یقین دارای مکانت بزرگی بودند که در آن شک نیست. آگاهی کامل بر انگیزه ها و اسباب کارهای گذشته هم دشوار است و حقایق آنرا جز کسانی که شاهد بوده اند نمی دانند، بلکه کسانی هم که حاضر و شاهد بوده اند باطن امر را نمی دانستند. بنابراین، جایز نیست که از حسن نیت آنان در آنچه اتفاق افتاده است عدول کرد و خداوند عهده دار آمرزش و عفو است و این موضوع، اگر هم ثابت شود، خطایی است که گناه کبیره نیست بلکه از باب گناهان صغیره است که اقتضای تبری از آن دو و زوال دوستی را ندارد.

ابو بکر جوهری می گوید: ابو زید عمر بن شبه، از محمد بن حاتم، از رجال او، از ابن عباس برای ما نقل کرد که می گفته است: عمر از کنار علی، که بر در خانه خود نشسته بود و من هم همراهش بودم، عبور کرد. عمر بر علی سلام داد.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 187

علی به او گفت: کجا می روی گفت: به بقیع می روم. علی گفت: مگر با این دوست خود [ابن عباس ] همراه نمی شوی که با تو بیاید گفت: آری. علی به من فرمود: همراه او برو. من برخاستم و کنار عمر حرکت کردم. او انگشتهایش را میان انگشتان من قرار داد و چون اندکی رفتیم و بقیع را پشت سر نهادیم به من گفت: ای ابن عباس به خدا سوگند که این دوست تو پس از رسول خدا سزاوارترین مردم برای حکومت بود، جز اینکه ما در دو مورد بر او ترسیدیم. ابن عباس می گوید: سخنی گفت که چاره یی جز پرسیدن از او نداشتم و گفتم: ای امیر المومنین آن دو مورد چیست گفت: از کمی سن او و محبت او نسبت به خاندان عبد المطلب.

ابو بکر جوهری همچنین می گوید: ابو زید، از محمد بن عباد، از قول برادرش سعید بن عباد، از لیث بن سعد از قول رجال او نقل می کند که ابو بکر صدیق می گفته است: ای کاش در خانه فاطمه را نمی گشودم هر چند به من اعلان جنگ می شد.

ابو بکر جوهری می گوید: حسن بن ربیع، از عبد الرزاق، از معمر، از زهری، از علی بن عبد الله بن عباس، از پدرش برای ما حدیث کرد که می گفته است: در حالی که مرگ پیامبر (ص) فرا رسید و در خانه مردانی حضور داشتند که عمر هم میان آنان بود، پیامبر (ص) فرمود: برای من قلم و دوات و کاغذی آورید تا برای شما نامه یی بنویسم که هرگز پس از من گمراه نشوید. عمر سخنی گفت که معنایش این بود که درد بر پیامبر چیره شده است. و سپس گفت: قرآن پیش ماست و کتاب خدا ما را بسنده و کافی است. کسانی که در خانه بودند اختلاف نظر پیدا کردند و به بگو و مگو پرداختند. یکی می گفت: سخن همان است که رسول خدا فرمود و دیگری می گفت: سخن همان است که عمر گفت. چون اختلاف و بگو و مگوی آنان بسیار شد پیامبر (ص) خشم گرفت و فرمود: برخیزید، «برای پیامبری شایسته و سزاوار نیست که در حضورش چنین ستیز و اختلاف شود». آنان برخاستند و پیامبر (ص) همان روز رحلت فرمود. ابن عباس می گفته است: مصیبت بزرگ و تمام مصیبت این بود که میان ما و نوشته پیامبر (ص) حائل و مانع شدند-  یعنی به سبب اختلاف و درشتگویی.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 188

می گویم [ابن ابی الحدید]: این حدیث را محمد بن اسماعیل بخاری و مسلم بن حجاج قشیری هر دو در کتابهای صحیح خود آورده اند و عموم محدثان هم در مورد روایت آن متفقند.

ابو بکر جوهری گوید: ابو زید، از رجال خود، از جابر بن عبد الله برای ما حدیث کرد که پیامبر (ص) فرمود: اگر خلافت را به ابو بکر واگذارید هر چند او را در بدنش ضعیف می یابید ولی در فرمان خدا نیرومند است و اگر به عمر واگذارید هم از لحاظ بدنی نیرومند است و هم در اجرای فرمان خدا و اگر به علی واگذارید-  و نمی بینیم که این کار را بکنید-  او را رهنمون و راهنما خواهید یافت که شما را بر شاهراه هدایت و راه راست می برد.

ابو بکر جوهری می گوید: احمد بن اسحاق بن صالح، از احمد بن سیار، از سعید بن کثیر انصاری، از قول رجال خود، از عبد الله بن عبد الرحمن نقل می کند که پیامبر (ص) در بیماری مرگ خود، اسامة بن زید را به فرماندهی لشکری گماشت که عموم بزرگان مهاجران و انصار در آن شرکت داشتند و ابو بکر و عمر و ابو عبیدة بن جراح و عبد الرحمان بن عوف و طلحه و زبیر هم در زمره آنان بودند. پیامبر (ص) به اسامه فرمان داد به موته، یعنی جایی که پدر اسامه کشته شده بود، حرکت کند و در وادی فلسطین جنگ و جهاد کند. اسامه در این کار سنگینی کرد و لشکر هم بدان سبب سنگینی کرد. پیامبر (ص) در بیماری خود گاه سنگین و گاه سبک و بهتر می شد و همواره درباره حرکت کردن و گسیل داشتن لشکر تاکید می فرمود تا آنجا که اسامه به پیامبر (ص) گفت: پدر و مادرم فدای تو باد آیا اجازه می فرمایی چند روزی درنگ کنم تا خداوند متعال شفایت دهد فرمود: نه حرکت کن و در پناه برکت خداوند برو. گفت: ای رسول خدا اگر بروم و تو بر این حال باشی در دل من قرحه یی از اضطراب درباره تو خواهد بود. فرمود: در پناه نصرت و عافیت حرکت کن و برو. گفت: ای رسول خدا من خوش نمی دارم که از همه مسافران و کاروانها مرتب درباره حال تو بپرسم. فرمود: آنچه را به تو فرمان می دهم انجام بده. سپس ضعف بر رسول خدا (ص) چیره شد. اسامه هم برخاست و آماده حرکت شد و چون پیامبر (ص) از آن حال ضعف بیرون آمد درباره اسامه و آن لشکر پرسید. گفتند: مجهز می شوند و در جناح حرکتند. شروع

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 189

فرمود به گفتن این جمله: «لشکر اسامه را روانه کنید. هر کس را که از آن تخلف کند خدا لعنت کناد» و این جمله را مکرر فرمود. اسامه در حالی که پرچم بر دوش داشت و صحابه هم همراهش بودند بیرون رفت و در جرف فرود آمد در حالی که ابو بکر و عمر و بیشتر مهاجران و از انصار اسید بن حضیر و بشیر بن سعد و سران دیگر انصار همراهش بودند. در این حال فرستاده ام ایمن پیش اسامه آمد و پیام آورد: برگرد که پیامبر در حال مرگ است. اسامه هماندم برخاست و در حالی که لواء همراهش بود به مدینه برگشت و آن را بر در خانه پیامبر (ص) بر زمین نهاد و پیامبر (ص) همان ساعت رحلت فرموده بود. گوید: ابو بکر و عمر تا هنگامی که زنده بودند اسامه را با عنوان امیر مورد خطاب قرار می دادند.