[hadith]و من کلام له (علیه السلام): قالوا لما انتَهَت إلی أمیرالمؤمنین (علیه السلام) أنباء السقیفة بعد وفاة رسول الله (صلی الله علیه وآله)، قال (علیه السلام) ما قالت الأنصار؟ قالوا قالت: منّا أمیر و منکم أمیر. قال (علیه السلام):

فَهَلَّا احْتَجَجْتُمْ عَلَیْهِمْ بأَنَّ رَسُولَ اللَّهِ (صلی الله علیه وآله) وَصَّی بأَنْ یُحْسَنَ إِلَی مُحْسنِهِمْ وَ یُتَجَاوَزَ عَنْ مُسیئِهِمْ؟ قَالُوا وَ مَا فِی هَذَا مِنَ الْحُجَّةِ عَلَیْهِمْ؟ فَقَالَ (علیه السلام) لَوْ کَانَت الْإِمَامَةُ فِیهِمْ لَمْ تَکُنِ الْوَصِیَّةُ بهِمْ. ثُمَّ قَالَ (علیه السلام) فَمَا ذَا قَالَتْ قُرَیْشٌ؟ قَالُوا احْتَجَّتْ بأَنَّهَا شَجَرَةُ الرَّسُولِ (صلی الله علیه وآله). فَقَالَ (علیه السلام) احْتَجُّوا بالشَّجَرَةِ وَ أَضَاعُوا الثَّمَرَة.[/hadith]

ترجمه شرح نهج البلاغه(ابن میثم)، ج 2، صفحه 400-395

از سخنان آن حضرت (ع) است که بر ردّ استدلال انصار و مهاجرین ایراد فرموده است وقتی که پس از وفات پیامبر (ص) خبر اجتماع مردم در سقیفه بنی ساعده به آن حضرت رسید پرسید که انصار در باره خلافت چه می گفتند عرض کردند نظر انصار این بود که دو امیر یکی از انصار و دیگری از مهاجران باشد. حضرت فرمود: 

شرح:

منظور از «أنباء» خبر مشاجره ای بود، که بر سر خلافت، میان مهاجر و انصار، در گرفت و به گوش حضرت رسید. خلاصه داستان از این قرار است. 

پس از وفات پیامبر (ص) انصار در سقیفه بنی ساعده، که محلّی برای اجتماع و سخنرانی بود، گرد آمدند. سعد بن عباده، برای انصار سخنرانی کرد، و آنها را ستود و برای به دست گرفتن خلافت، تحریک شان کرد و آنان را چنین مورد خطاب قرار داد: ای انصار سابقه ای که شما در اسلام دارید، هیچ قبیله ای از عرب ندارد. 

پیامبر خدا (ص) ده سال و اندی در مکّه، مردم را به عبادت رحمان دعوت کرده جز اندکی به او ایمان نیاوردند. آن تعداد اندک، قادر به یاریش نبودند، و از رسول خدا مشکلی را نمی توانستند رفع کنند. خداوند این فضیلت را نصیب شما کرده و این کرامت را به شما ارزانی داشت، ایمان و اقرار به دین خود را روزی شما گردانید. 

شما در برابر مخالفان پیامبر (ص) سخت گیرترین و بر علیه دشمنانش سرسخت ترین افراد بودید. سرانجام همه مخالفان پیامبر، فرمانبر وی شدند و شمشیر شما عرب را به زانو در آورد. خداوند وعده خود را در باره پیامبر به انجام رسانید و او را از دنیا به آخرت کوچ داد، در حالی که از همه شما راضی و خوشنود بود. بنا بر این خود را آماده عهده دار شدن امر خلافت سازید. زیرا شما سزاوارترین افراد به این امر هستید. 

انصار در پاسخ سعد بن عباده گفتند: اگر موافقت کنی و آماده باشی ما امر خلافت را به تو واگذار می کنیم. خبر این جریان، به ابو بکر و عمر رسید، شتابان به سقیفه بنی ساعده آمدند. 

ابو بکر انصار حاضر در سقیفه را مورد خطاب قرار داد و چنین گفت: آیا شما نمی دانید که ما مهاجران اوّلین افرادی هستیم که اسلام آوردیم ما فامیل، عشیره و قبیله پیامبریم. شما به دستور کتاب خدا برادر دینی ما، یاور دین و مشاور رسول خدا (ص) بودید. شما در ایثار و فداکاری ما را بر خود مقدّم داشتید و خشنودترین افراد در برابر قضای الهی، و در برابر برادران دینی خود تسلیم فرمان خداوندی بودید. حال چنین نباشید که دین خدا به دست شما نقض شود. 

من شما را برای بیعت، با ابو عبیده و عمر دعوت می کنم، و هر دو شایستگی خلافت را داشته و آن دو را برای عهده داری این امر می پسندم. 

در زمینه این پیشنهاد ابو بکر، ابو عبیده و عمر باتفاق گفتند: ما هیچ فردی را در پذیرش امر خلافت به لیاقت و شایستگی تو نمی دانیم، زیرا تو یار غار پیامبری، و رسول خدا برای ادای نماز تو را به مسجد فرستاد بنا بر این تو از هر کسی به خلافت و جانشینی سزاوارتری. در پاسخ ابو بکر، انصار چنین اظهار داشتند: ما یاران پیامبریم، به او ایمان آوردیم و خانه خود را که مدینه باشد مرکز ایمان قرار دادیم. خداوند تعالی جز در دیار ما آشکارا مورد پرستش قرار نگرفت، و ایمان جز به وسیله شمشیرهای ما شناخته نشد. نماز جماعت جز در مساجد ما برپا نگردید. با این وصف، شایسته خلافت جز ما کسی نخواهد بود، و اگر آنچه که گفتیم نپذیرید، از ما انصار یک امیر و از مهاجرین نیز یک امیر تعیین شود. 

بدین هنگام عمر فریاد برداشت، که این غیر ممکن است و دو شمشیر در یک غلاف روا نیست. با وجودی که مهاجران در میان ما هستند، قوم عرب فرمانروایی شما را نمی پذیرند.

حباب بن منذر در جواب عمر گفت: به خدا سوگند ما انصار در امر خلافت از شما سزاوارتریم چه آنها که دیانت اسلام را نداشتند با شمشیر ما دین را پذیرفتند. و اگر شما مهاجران این حقیقت را نپذیرید از دیار خود آواره تان خواهیم کرد. ما همواره تکیه گاه شما بوده به منزله درختان خرمای پر ثمری بوده ایم، و اگر بخواهید چنین رفتار کنید خرما به شما نخواهد رسید. و هر کس آنچه که گفتم قبول نکند، با همین شمشیرم أدبش می کنم. 

امّا اختلاف میان انصار کفّه را به نفع مهاجران سنگین کرد. یکی از بزرگان قبیله خزرج به نام بشر بن سعد خزرجی که نسبت به سعد بن عباده، کاندید خلافت، حسد می ورزید و مایل نبود که وی به خلافت رسد، گفت: ما از جهاد و اسلاممان جز رضایت پروردگار را در نظر نداشته و مقصد ما امور دنیایی نبوده است. پیامبر (ص) مردی از قریش بود قوم وی در میراث بردن خلافت از او سزاوارترند. ای گروه انصار از خدا بترسید و با قریش نزاع نکنید. 

پس از این سخنان «بشر» ابو بکر به پاخاست و گفت: با هر یک از این دو نفر (ابو عبیده و عمر) که مایلید بیعت کنید. ابو عبیده و عمر خطاب به ابو بکر اظهار داشتند: خلافت را جز تو کسی قبول نخواهد کرد و تو از همه به این امر لایقتری، دستت را برای بیعت با مردم جلو بیاور. ابو بکر دستش را به عنوان رضایت بر این امر گشوده جلو آورد. ابو عبیده و عمر با او بیعت کردند. سپس بشر بن سعد از قبیله خزرج و تمام قبیله اوس با ابو بکر بیعت کردند. قضیّه انتخابات فیصله یافت. سعد بن عباده که با حالت بیماری در سقیفه حضور یافته بود به خانه اش بازگردانده شد. به روایتی تا هنگام وفاتش، که در سرزمین حوران در مسیر شام اتفاق افتاد از بیعت با ابو بکر خودداری کرد. 

پس از نقل جریان سقیفه و بیعت با ابو بکر بشرح کلام امام (ع) بازگردیم خبری که امام (ع) از رسول خدا (ص) بر علیه انصار نقل کرده است، خبر صحیحی است. بخاری و مسلم در کتابهای مسندشان این حدیث را نقل کرده اند. از انس بن مالک نقل شده است که گفت: ابو بکر و عبّاس هنگام بیماری رسول خدا (ص) به مجلسی از مجالس انصار وارد شدند و آنها را در حال گریه و زاری دیدند پرسیدند چرا گریه می کنید انصار پاسخ دادند که خاطره حضور و مجلس پیامبر ما را بگریه انداخته است عباس و ابو بکر بر پیامبر وارد شده جریان گریه انصار را برای رسول خدا نقل کردند. پیامبر با همان حالت بیماری در حالی که دستمالی بر سر بسته بود، به مسجد آمد و آن آخرین باری بود که به منبر رفت و پس از حمد و ثنای خداوند خطاب به اصحاب چنین فرمود: شما را در باره انصار که مورد علاقه و رازداران من بودند، سفارش می کنم آنها وظیفه خود را انجام دادند. باقی مانده است آنچه باید از آن سودمند شوند. بنا بر این نیکوکارشان را مورد عنایت قرار دهید و از بدکارشان صرف نظر کنید. این بود سفارش پیامبر (ص) در باره انصار. 

نوع استدلال امام (ع) به این خبر به شکل قضیه شرطیه متّصله ای است که نقیض تالی در آن استثنا شده است. شکل برهان چنین است:

1-  اگر امامت حقّ انصار بود، که به نفع آنها وصیّت نمی شد. 

2-  ولی به نفع آنها وصیت شده است

3-  پس نمی توانند امام و رهبر دیگران باشند. 

ملازمه میان وصیّت در باره آنها و عدم جواز خلافتشان بدین شرح است: قضاوت عرف در چنین موردی این است که توصیه رعایت حال و شفاعت در حق مرئوس (افراد تحت سرپرست) به رئیس داده می شود، هیچ گاه به رعیت و افراد تحت قیمومت و سرپرستی نمی گویند مراقب دولت و سرپرست خود باشید. 

بنا بر این چون وصیّت در حق انصار شده است، امامت و خلافت حق آنها نیست. 

و امّا قوله: «احتجّوا بالشّجرة و اضاعوا الثّمرة»، 

منظور حضرت از «ثمرة» خود و اهل بیتش می باشد زیرا آنها میوه شاخه های پر برگ درخت اسلام اند همان گونه که لفظ «شجره» را برای قریش به کار برده، لفظ «ثمره» را به عنوان استعاره در باره خود به کار گرفته است چگونگی فرع و ثمره بودن آن بزرگوار برای پیامبر را قبلا توضیح داده ایم. و مقصود از تباه ساختن آن بزرگوار، سهل انگاریی بود که در باره خلافت آن حضرت روا داشتند. 

احتمال دیگر این است که منظور حضرت از میوه ای که مردم آن را ضایع کردند، سنت خدا باشد همان چیزی که مطابق اعتقاد و باور آن حضرت، ذیحق بودن آن بزرگوار را برای خلافت واجب می کرد. با این توضیح روشن است که سنت خدا ثمره پیامبر باشد، و اهمال کاری مردم، ترک وظیفه ای بوده، که در رعایت حق امام کرده اند. 

با این تفصیل، سخن امام (ع) به منزله برهانی است بر علیه قریش به مانند برهانی که بر علیه انصار اقامه کردند. توضیح برهان این است: اگر قریش از انصار به امر خلافت سزاوارتر بوده اند به این دلیل بوده، که خود را شجره پیامبر معرّفی کرده اند. و به همین دلیل من بر قریش حق تقدّم دارم، چون من ثمره آن درخت هستم، میوه درخت به دو دلیل از درخت مهم تر است. 

1-  نزدیکی، قرابت و مزیّت میوه برای صاحب درخت بسیار روشن است. 

2-  منظور از کشت درخت و تولید آن در حقیقت میوه است، چه اگر درخت اهمیّت دارد صرفا بدلیل میوه می باشد، و اگر توجّه به میوه نباشد یقینا توجّه به درخت نخواهد بود. 

استدلال حضرت مثبت یکی از دو امر زیر نیز می باشد. 

1-  در این معارضه، حقّ اعتراض برای انصار نسبت به خلافت قریش همچنان باقی است. 

2-  و یا این که خلافت حق حضرت باشد. چه اگر شجره بودن قریش دلیل معتبری برای خلافت باشد، به همین دلیل خلافت حقّ ثمره است، نه شجره، مقصود امام (ع) این است که خلافت حق اوست.