[hadith]و من کلام له (علیه السلام): قالوا لما انتَهَت إلی أمیرالمؤمنین (علیه السلام) أنباء السقیفة بعد وفاة رسول الله (صلی الله علیه وآله)، قال (علیه السلام) ما قالت الأنصار؟ قالوا قالت: منّا أمیر و منکم أمیر. قال (علیه السلام):

فَهَلَّا احْتَجَجْتُمْ عَلَیْهِمْ بأَنَّ رَسُولَ اللَّهِ (صلی الله علیه وآله) وَصَّی بأَنْ یُحْسَنَ إِلَی مُحْسنِهِمْ وَ یُتَجَاوَزَ عَنْ مُسیئِهِمْ؟ قَالُوا وَ مَا فِی هَذَا مِنَ الْحُجَّةِ عَلَیْهِمْ؟ فَقَالَ (علیه السلام) لَوْ کَانَت الْإِمَامَةُ فِیهِمْ لَمْ تَکُنِ الْوَصِیَّةُ بهِمْ. ثُمَّ قَالَ (علیه السلام) فَمَا ذَا قَالَتْ قُرَیْشٌ؟ قَالُوا احْتَجَّتْ بأَنَّهَا شَجَرَةُ الرَّسُولِ (صلی الله علیه وآله). فَقَالَ (علیه السلام) احْتَجُّوا بالشَّجَرَةِ وَ أَضَاعُوا الثَّمَرَة.[/hadith]

پیام امام امیرالمؤمنین علیه السلام، ج 3، ص: 122-107

و من کلام له علیه السلام: قالوا: لمّا انتهت إلی امیرالمؤمنین علیه السلام أنباء السقیفة بعد وفاة رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله و سلّم، قال علیه السلام: ما قالت الأنصار؟ قالوا: قالت: منّا أمیر، ومنکم امیر؛ ... .

بخشی از سخنان آن حضرت، است (که در برابر گروهی از قریش بیان فرمود

)

گفته اند: هنگامی که اخبار «سقیفه بنی ساعده» بعد از وفات رسول خدا صلی الله علیه و آله به امام علیه السلام رسید امام علیه السلام پرسید: «انصار» (در برابر پیشنهاد خلافت برای مهاجرین) چه گفتند؟ پاسخ دادند: «انصار» گفتند زمامداری از ما انتخاب شود و زمامداری از شما (و امر خلافت، در میان ما دو گروه به طور مساوی باید تقسیم شود! در این هنگام) امام علیه السلام این سخنان را ایراد فرمود

.

خطبه در یک نگاه:

این سخن به طور کلّی مشتمل بر دو پاسخ است، از دو ادّعا در مسأله خلافت پیامبر صلی الله علیه و آله

.

نخست این که: در «سقیفه بنی ساعده» که گروهی از اصحاب برای تعیین خلیفه جمع شده بودند، بی آن که به وصیت پیامبر صلی الله علیه و آله در این باره توجّهی بشود، انصار خواهان خلافت شورایی بودند که یک نفر از آنها انتخاب شود و یک نفر از مهاجرین

.

امام علیه السلام با نکته لطیفی از حدیث پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله به آنها پاسخ می گویند

.

و دیگر: استدلالی است که مهاجرین برای شایستگی خود نسبت به امر خلافت داشتند. امام علیه السلام استدلال آنها را گرفته و با آن بر ضدّ خودشان استدلال می کند که اگر دلیل شما صحیح باشد، اهل بیت پیامبر صلی الله علیه و آله به امر خلافت از شما سزاوارترند

.

استدلال منطقی در مسأله امامت:

این سخن را زمانی امام(علیه السلام) ایراد فرمود که خدمتش عرض کردند: در «سقیفه بنی ساعده»، انصار (نخست خواهان استقلال در خلافت رسول خدا(صلی الله علیه وآله) بودند و هنگامی که خواسته آنها از سوی مهاجرین که گردانندگان اصلی سقیفه بودند ردّ شد) گفتند: «حال که خلافت ما را به طور استقلال نمی پذیرید حداقل امیری از ما باشد و امیری از شما (و به صورت شورایی امر خلافت را سامان می دهیم)».

در اینجا بود که امام(علیه السلام) فرمود: «چرا در برابر آنها به این حدیث پیامبر(صلی الله علیه وآله) استدلال نکردید که درباره انصار فرمود: با نیکان آنها به نیکی رفتار کنید و از بدان آنها درگذرید!» (فَهَلاَّ احْتَجَجْتُمْ عَلَیْهِمْ بأَنَّ رَسُولَ اللّهِ صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ وَصَّی بأَنْ یُحْسَنَ إِلَی مُحْسنِهِم، وَ یُتَجَاوَزَ عَنْ مُسیئِهِمْ؟)(1)

«حاضران عرض کردند: این چه دلیلی بر ضدّ آنها می شود؟!» (قَالُوا: وَ مَا فی هذا مِنَ الْحُجَّةِ عَلَیْهِم؟)

«امام(علیه السلام) فرمود: اگر حکومت و زمامداری در میان آنان بود، سفارش درباره آنها (به مهاجران) معنا نداشت». (فَقَالَ: لَوْ کَانَتِ الاِْمَامَةُ فِیهِمْ لَمْ تَکُنِ الْوَصِیَّةُ بهِمْ).

بدیهی است هنگامی که سفارش کسی را به دیگری می کنند مفهومش این است که، اختیار کارها به دست سفارش شونده است، نه آن کسی که سفارش او را کرده اند.

درست مثل این که هنگامی که پدر خانواده می خواهد به سفر برود، به پسر بزرگتر می گوید: «نسبت به برادران کوچک مهربانی کن و با آنها ملاطفت نما!» مفهوم این سخن آن است که کارها را به دست تو سپردم و آنها را نیز به تو می سپارم. بنابراین، تعبیر رسول خدا(صلی الله علیه وآله) در این حدیث شریف به خوبی نشان می دهد که اختیار حکومت بعد از او به دست «انصار» نخواهد بود; ولی سردمداران «سقیفه بنی ساعده» به این نکته لطیف توجّه نداشتند و با زور «زمام خلافت» را از دست انصار خارج ساخته و خود آن را به دست گرفتند.

در اَعصار بعد نیز این کلام مورد استفاده قرار گرفت و در موارد مشابه، بعضی برای اثبات مقصود خود، به همین گونه که امام(علیه السلام) بیان فرموده بود، استدلال کردند; از جمله «ابن ابی الحدید» نقل می کند: هنگامی که «سعید بن عاص» از دنیا رفت فرزندش «عمرو بن سعید» نوجوان بود که نزد «معاویه» آمد. «معاویه» به او گفت: «پدرت درباره تو به چه کسی وصیّت کرده است؟» «عمرو» فوراً جواب داد: «پدرم به خود من وصیّت کرده است نه درباره من» معاویه از سخن او در شگفت شد و گفت: «إنَّ هَذا الْغُلاَمَ لاََشْدَقُ; این نوجوان سخنگوی ماهری است» از این رو، بعد از آن «عمرو بن سعید» به عنوان «اشدق» در میان مردم معروف شد.

سپس امام(علیه السلام) سئوال دیگری پیرامون حوادث «سقیفه» کرد، «فرمود: قریش به چه چیز (برای به دست آوردن خلافت) استدلال کردند؟» (ثُمَّ قَالَ: فَمَاذَا قَالَتْ قُرَیْشٌ؟).

«عرض کردند: دلیل آنها (برای اولویّت خود در امر خلافت) این بود که آنان از شجره رسول خدا(صلی الله علیه وآله) هستند (و از خویشاوندان او). (و طبیعی است که آنها به جانشینی آن حضرت سزاوارتر باشند» (قَالُوا: احْتَجَّتْ بأَنَّهَا شَجَرَةُ الرَّسُولِ صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ سَلَّمَ).

«امام(علیه السلام) فرمود: (این دلیل بر ضدّ خود آنها است چرا که) آنها به شجره =[درخت] استدلال کردند، امّا ثمره و میوه اش را ضایع نمودند (و به فراموشی سپردند)» (فَقَالَ: احْتَجُّوا بالشَّجَرَةِ، وَ أَضَاعُوا الثَّمَرَةَ).

اشاره به این که اگر پیوند با شجره وجود پیامبر اکرم(صلی الله علیه وآله) از طریق خانواده و طایفه، مایه افتخار و اولویّت در امر خلافت باشد، چرا ارتباط نزدیک با آن حضرت و زندگی در یک خانه و خانواده سبب این افتخار و اولویّت نشود؟!

آری، آنها در آنجا که این ارتباط به نفع آنان بود، به آن استدلال می کردند و آنجا که به زیانشان بود، یعنی: سبب می شد خلافت بلافصل علی(علیه السلام) ثابت شود، آن را به دست فراموشی می سپردند. درخت برای آنان عزیز بود، امّا میوه درخت که نتیجه نهایی آن است، ارزشی نداشت و چنین است حال ابنای دنیا و پیروان هوا و هوس، که قوانین و ارزشها را تا آنجا محترم می شمرند که در مسیر منافع آنها است و آنجا که از منافعشان جدا گردد، مورد بی اعتنایی قرار خواهد گرفت و به تعبیری دیگر: آنها اهداف مادّی خود را می طلبند و بقیه، وسیله ای است برای توجیه آن اهداف. اگر این وسیله کوتاه باشد به آن وصله می زنند! اگر بلند باشد از آن قیچی می کنند! تا برخواسته های آنها منطبق گردد. اصل، خواسته ها است و ارزشها فرع بر آن است.

شگفت آور اینکه: «شارح بحرانی» در مورد ثمره در عبارت بالا دو احتمال می دهد; نخست اینکه: منظور از ثمره علی(علیه السلام) و فرزندان او است و دیگر اینکه: منظور سنّت الهی است که موجب استحقاق علی(علیه السلام) نسبت به امر خلافت و ولایت است.

روشن است که احتمال دوم هر چند در نتیجه موافق احتمال اوّل باشد، ولی در حدّ ذاتش بسیار بعید است. هنگامی که شجره به معنای پیوند خویشاوندی با پیامبر(صلی الله علیه وآله) باشد، ثمره چیزی جز پیوند نزدیکترِ اهل بیت، نخواهد بود.

از آنچه امام(علیه السلام) در جمله های بالا بیان فرمود، به خوبی می توان نتیجه گرفت که یا باید استدلال و پیشنهاد انصار را برای شرکت در امر خلافت پذیرفت، و یا خلافت و ولایت علی(علیه السلام) را. شقّ سوم که خلافت بانیان سقیفه باشد، مقبول نیست.


نکته:

مسأله خلافت و داستان سقیفه بنی ساعده:

«سقیفه بنی ساعده» سایبانی بود در یکی از میدان های مدینه، که اهل مدینه به هنگام لزوم، در آنجا اجتماع می کردند و به تبادل نظر می پرداختند. بعد از رحلت رسول اللّه(صلی الله علیه وآله) طایفه انصار بر مهاجرین پیش دستی کرده و برای تعیین جانشین پیامبر(صلی الله علیه وآله) در آنجا اجتماع کردند و به گفته «طبری» مورّخ معروف، خواسته آنها این بود که «سعد بن عباده» که بزرگ قبیله «خزرج» (یکی از دو قبیله معروف و مهم مدینه) بود، به عنوان خلیفه رسول اللّه تعیین شود و به همین منظور «سعد بن عباده» را که سخت بیمار بود به «سقیفه» کشاندند.

«طبری» در ادامه این ماجرا می گوید: «هنگامی که سران «خزرج» در آنجا جمع شدند «سعد» به پسر، یا بعضی از عموزاده هایش گفت: من بیمارم صدای من به جمعیّت نمی رسد. تو حرفهای مرا بشنو و با صدای رسا به گوش همه برسان!» او این کار را انجام داد. «سعد بن عباده» خطبه ای خواند و روی سخن را به انصار کرد و چنین گفت: «ای جمعیّت انصار! شما سابقه درخشانی در اسلام دارید که هیچ یک از قبایل عرب ندارند. محمّد(صلی الله علیه وآله) سیزده سال در میان قوم خود در مکّه بود و آنها را به توحید و شکستن بتها دعوت کرد، ولی جز گروه اندکی از قومش به او ایمان نیاوردند. گروهی که قادر بر دفاع از او و آیین او و حتّی قادر بر دفاع از خویشتن نبودند; ولی از زمانی که شما دعوت او را لبّیک گفتید و آماده دفاع از او و آیینش در برابر دشمنان، شدید، وضع دگرگون شد.

به این ترتیب، درخت اسلام بارور گردید و شما به یاری پیامبرش برخاستید و دشمنان او با شمشیرهای شما، عقب نشینی کردند و در برابر حق، تسلیم شدند و هر روز پیروزی تازه ای نصیب مسلمین شد، تا زمانی که رسول خدا(صلی الله علیه وآله) دعوت حق را اجابت کرد و این در حالی بود که از شما راضی بود; بنابراین مسند خلافت را محکم بگیرید که از همه شایسته ترید و اولویّت با شما است!»

طائفه «خزرج» سخن او را پذیرفتند و او را با تمام وجودشان تأیید کردند; سپس در میان آنها گفتگو در گرفت که اگر مهاجران قریش در برابر این پیشنهاد تسلیم نشدند و گفتند یارانِ نخستین پیامبر(صلی الله علیه وآله)، ماییم و آن حضرت از عشیره و قبیله ما است و خلافت او به ما می رسد، در پاسخ چه خواهید گفت؟

گروهی گفتند: اگر قریش چنین بگوید خواهیم گفت: «مِنَّا أَمِیرٌ وَ مِنْکُمْ أَمِیرٌ; امیری از ما و امیری از شما باشد» (و به صورت شورایی خلافت را اداره کنیم) و به کمتر از این راضی نخواهیم شد. هنگامی که «سعد بن عباده» این سخن را شنید گفت: «این نخستین سُستی و عقب نشینی شما است.»

وقتی ماجرای انصار و «سعد بن عباده» به گوش «عمر» رسید به سوی خانه پیامبر(صلی الله علیه وآله) آمد و به سراغ «ابوبکر» فرستاد در حالی که «ابوبکر» در خانه بود و با کمک علی(علیه السلام) می خواست ترتیب غسل و کفن و دفن پیامبر(ص) را بدهد; از او دعوت کرد که بیرون آید و گفت حادثه مهمّی روی داده که حضور تو لازم است. هنگامی که «ابوبکر» بیرون آمد، جریان را برای او بازگو کرد و هر دو با سرعت به سوی «سقیفه» شتافتند. در راه «ابوعبیده جرّاح» را هم دیدند و با خود بردند. زمانی که وارد «سقیفه» شدند، «ابوبکر» خطبه ای خواند و در آن از پیامبر اکرم(صلی الله علیه وآله) و قیام او برای محوِ بت پرستی سخن گفت و از خدمات مؤمنان نخستین و مهاجران، مطالب زیادی برشمرد و نتیجه گرفت که سزاوارترین مردم به خلافت آن حضرت، عشیره و طایفه او هستند و هر کس در این موضوع با آنها منازعه کند ظالم و ستمگر است. سپس بحث فشرده و گویایی درباره فضیلت انصار کرد و آنگاه نتیجه گرفت که ما امیر خواهیم بود و شما وزیر.

در اینجا «حباب بن منذر» برخاست و شدیداً به سخنان «ابوبکر» حمله کرد و رو به انصار کرد و گفت: «هیچ کس نمی تواند با شما انصار مخالفت کند، شما همه گونه قدرت و توانایی و تجربه ای دارید و باید حرف شما را بپذیرند و اگر آنها حاضر به پیشنهاد ما نشدند امیری از ما و امیری از آنان باشد.»

«عمر» صدا زد: «چنین چیزی امکان پذیر نیست; دو نفر نمی توانند بر یک گروه حکمرانی کنند (و دو شمشیر در یک غلاف نمی گنجد) به خدا سوگند! عرب راضی نمی شود که پیامبرش از ما باشد و دیگران بر او حکومت کنند.»

گفتگو میان «عمر» و «حباب» بالا گرفت و «حباب» تهدید کرد که اگر مهاجران پیشنهاد ما را نپذیرند، از مدینه بیرونشان می کنیم.

در اینجا «بشیر بن سعد» که از طائفه «خزرج» بود و به «سعد بن عباده» حسادت داشت، به یاری «عمر» برخاست و هشدار داد که ما نباید به خاطر مقامات دنیوی با طائفه پیامبر(صلی الله علیه وآله) به منازعه برخیزیم، از خدا بترسید و با آنان مخالفت نکنید!

در این میان، «ابوبکر» رشته سخن را به دست گرفت و پیش دستی کرد و گفت: «مردم! من پیشنهاد می کنم با یکی از این دو نفر («عمر» و «ابوعبیده») بیعت کنید!» بلافاصله آن دو نفر گفتند ما چنین کاری نخواهیم کرد! تو از ما شایسته تری، تو یار غار پیامبری و از همه برتری; دستت را بگشا تا با تو بیعت کنیم. هنگامی که آن دو نفر به سوی ابوبکر برای بیعت رفتند «بشیر» بر آنها پیشی گرفت و با «ابوبکر» بیعت کرد.

قبیله «اوس» که همیشه با قبیله «خزرج» در مدینه رقابت داشتند به یکدیگر گفتند: «خوب شد! اگر «سعد بن عباده» از قبیله «خزرج» به خلافت می رسید کسی سهمی برای شما قایل نبود; برخیزید و عجله کنید و با ابوبکر بیعت کنید» و به این ترتیب یکی بعد از دیگری با «ابوبکر» بیعت کردند و چیزی نمانده بود که «سعد بن عباده» زیر دست و پا، پایمال شود. «عمر» صدا زد: «او را بکشید!» و خودش به سراغ «سعد بن عباده» آمد و به او گفت: «تصمیم داشتم با پای خود تو را از هم متلاشی کنم». «سعد» ریش «عمر» را گرفت. «عمر» گفت: اگر یک تار موی آن جدا شود، تمام دندان هایت را خُرد می کنم. «ابوبکر» صدا زد: «ای عمر! مدارا کن! مدارا در اینجا بهتر است». «عمر»، «سعد» را رها کرد و از هم جدا شدند.

از آن به بعد «سعد بن عباده» در نماز آنها و همچنین در حجّ و اجتماعاتشان شرکت نمی کرد و بر این حال بود تا ابوبکر از دنیا رفت»(2)

گردانندگان «سقیفه» بعد از این ماجرا، اصرار داشتند که دیگران هم با میل و رغبت، یا به زور و اجبار! به جمع بیعت کنندگان با ابوبکر بپیوندند. لذا گروهی را با تشویق و گروهی را با تهدید، فرا خواندند و کسانی را که از بیعت کردن، سرباز زدند در فشار قرار دادند.

از جمله کسانی که معروف است او را به خاطر مقاومتش کشتند «سعدبن عباده» بود.

«ابن ابی الحدید» از بعضی از مورّخانِ معروف، نقل می کند که «سعد» در خلافت «ابوبکر» تن به بیعت نداد و پیوسته کناره گیری می کرد، تا ابوبکر از دنیا رفت سپس در حکومت «عمر» میان او و «عمر» درگیری لفظی به وجود آمد و «سعد» به «عمر» گفت: «زندگی با تو در یک شهر برای من بسیار ناگوار است و تو مبغوض ترین افراد نزد من در این محیط هستی!» «عمر» گفت: «کسی که همزیستی با کسی را خوش نداشته باشد، می تواند جای دیگری برود»; «سعد» گفت: «من هم بزودی همین کار را خواهم کرد» و چیزی نگذشت که به «شام» منتقل شد و مدتی در آنجا بود، سپس دار فانی را وداع گفت، در حالی که نه با ابوبکر بیعت کرد و نه با عمر.(3)

در اینکه سبب مرگ «سعد» چه بود؟ مشهور آن است که او را ترور کردند و گفته می شود: قاتل او «خالد بن ولید» بود و نیز گفته می شود: این کار به فرمان «عمر» صورت گرفت، و عجب اینکه «خالد» و یک نفر دیگر، شبانه در تاریکی برای کشتن او کمین کردند و با دو تیر، کار او را ساختند، سپس جسد او را در چاهی افکندند و در میان عوام شایع کردند که جنّیان «سعد بن عباده» را کشتند و بعد که بدن او را در آن چاه پیدا کردند -در حالیکه رنگ او به سبزی گراییده بود- گفتند: «این هم نشانه کشتن جنّیان است»!

جالب اینکه می گویند: کسی به «مؤمن طاق» (محمّد بن نعمان احول) -که از شیعیان مبارز و مجاهد بود و داستان های او در دفاع از مکتب اهل بیت(علیهم السلام) معروف است- گفت: «چرا علی(علیه السلام) به مبارزه با ابوبکر در امر خلافت بر نخاست؟» او در جواب گفت: «فرزند برادر! می ترسید جنّیان او را بکشند!»(4)

مرحوم «علاّمه امینی» نیز با تعبیر کنایی زیبایش می گوید: «بیعت ابوبکر با تهدید و زیر برق شمشیرها صورت گرفت و مردانی از جنّ نیز با آنها همراهی می کردند همانها که «سعد بن عباده» را ترور کردند! (وَ کَانَ مِنْ حَشْدهِمُ اللُّهَامِ رِجَالٌ مِنَ الْجِنِّ رَمَوْا سَعْدَ بْنِ عُبَادَةِ، أَمیرَ الْخَزْرِجِ).(5)

جالب اینکه بسیاری از مطالب بالا که در «تاریخ طبری» آمده است در «صحیح بخاری» نیز از قول عمر بن خطّاب نقل شده است.

«عمر» هنگامی که در مراسم حج شرکت داشت از بعضی شنید که می گفتند: «اگر عمر از دنیا برود با فلان کس(6) بیعت خواهیم کرد.» عمر سخت از این سخن ناراحت شد; هنگامی که به مدینه آمد به منبر رفت و خطبه ای خواند، سپس همین سخن را برای مردم بازگو کرد و افزود: «هیچ کس حق ندارد چنین سخنی را بگوید که بیعت ابوبکر بدون مشورت مسلمین انجام شد و یک امر تصادفی و بدون مطالعه بود، پس ما هم چنین می کنیم; آری! این کار بدون دقّت صورت گرفت و خداوند مسلمین را از شرّ آن نگاه داشت» (إِنَّمَا کَانَتْ بَیْعَةُ أَبی بَکْر فَلْتَةً وَ تَمَّتْ... وَ لکِنَّ اللّهَ وَقَی شَرَّهَا) سپس افزود: «این کار نباید تکرار شود، هر کس بدون مشورت مسلمانان با کسی بیعت کند نباید با او و با کسی که با او بیعت کرده است، بیعت نمود; مبادا در معرض قتل قرار گیرند. آری هنگامی که خداوند پیامبر اکرم(صلی الله علیه وآله) را قبض روح کرد «طائفه انصار» با ما مخالفت کردند و در «سقیفه بنی ساعده» اجتماع نمودند و «علی» و «زبیر» و کسانی که با آن دو بودند; با ما مخالفت کردند، مهاجران به سراغ «ابوبکر» آمدند; من به «ابوبکر» گفتم با ما بیا به سراغ برادرانمان از انصار برویم، هنگامی که به آنها نزدیک شدیم دو نفر جلو آمدند و گفتند: کجا می روید ای مهاجران؟ گفتیم: به سراغ برادرانمان از انصار می رویم; گفتند: نزدیک آنها نشوید و کار خود را تمام کنید. ما گوش به این سخن ندادیم تا این که نزد آنها در «سقیفه بنی ساعده» جمع شدیم; در آنجا مردی را دیدم که در جامه ای پیچیده شده بود، سؤال کردم او کیست؟ گفتند: «سعد بن عباده» است. گفتم: چرا چنین است؟ گفتند: بیمار است; چیزی نگذشت که خطیب انصار برخاست و خطبه ای خواند (و عمر محتوای آن خطبه را شبیه آنچه از طبری نقل کردیم - منتهی به صورت فشرده تر- نقل می کند).

هنگامی که او خاموش شد من می خواستم سخنان زیبایی که در نظر داشتم در برابر ابوبکر بیان کنم، ولی ابوبکر ما را از این کار نهی کرد، او شروع به سخن کرد، او از من بردبارتر و باوقارتر بود و آنچه را من می خواستم از سخنان زیبا بیان کنم او بالبداهه بهتر از آن را بیان کرد و به انصار گفت: «تمام فضائلی را که برشمردید دارا هستید ولی خلافت باید در قریش باشد که از نظر نسب و جایگاه از تمام عرب برتر است.» سپس افزود: «من یکی از این دو مرد را - اشاره به من و ابوعبیده - برای این کار می پسندم با او بیعت کنید.» بعضی از انصار پیشنهاد کردند که: «امیری از ما و امیری از شما باشد ای قریش!» در اینجا داد و فریاد بلند شد، تا آنجا که من از اختلاف ترسیدم و به ابوبکر گفتم: «دستت را بگشا تا با تو بیعت کنم.» او دستش را گشود و من با او بیعت کردم; سپس مهاجران و بعد انصار با او بیعت کردند.»

سپس عمر افزود: «به خدا سوگند! ما در آن هنگام کاری بهتر از این نیافتیم که با ابوبکر بیعت کنیم; زیرا از این بیم داشتیم که اگر به همین صورت از مردم (انصار) جدا شویم و بیعتی صورت نگیرد، آنها با یکی از نفراتشان بیعت کنند وبعد ما گرفتار این مشکل شویم که، یا با کسی بیعت کنیم که به او راضی نیستیم و یا با آنها به مخالفت و ستیز برخیزیم، که مایه فساد است; بنابراین (تکرار می کنم) هر کس بدون مشورت با مسلمانان، با کسی بیعت کند، کسی از بیعت شونده و بیعت کننده، پیروی نکند مبادا آن دو به قتل برسند!»(7) (مفهوم این سخن این است که عمر به طور ضمنی اجازه قتل آنها را صادر کرده است).


چند نکته جالب در داستان سقیفه:

1- از آنچه در بالا آمد، به خوبی روشن می شود که گردهمایی سقیفه، هرگز یک شورای منتخب مردم نبود، آنگونه که بعضی وانمود می کنند; بلکه چند نفر از انصار در ابتدا برای این که کار را به نفع خود تمام کنند، حضور یافتند; سپس چند نفر از مهاجرین که رقیب آنها در امر خلافت بودند، حاضر شدند و با مهارت خاصّی پایه خلافت ابوبکر را نهادند.

2- اگر بنا بود یک شورای منتخب مردم و یا شبه منتخب، بر کار خلافت نظارت کنند، حدّاقل می بایست از همه قبایل انصار، در مدینه و از همه مهاجران، نماینده ای در آنجا حضور یابد، درحالی که هرگز چنین نبود، «بنی هاشم» که نزدیک ترین و آشناترین افراد به مکتب پیامبر بودند، مطلقاً در آنجا حضور نداشتند; بنابراین، هیچ گونه مشروعیّتی برای گردهمایی سقیفه نمی توان قائل شد: نه مشروعیت دینی و نه مشروعیت نظام های معمولِ سیاسی دنیا.

3- از ماجرای «سقیفه» به خوبی استفاده می شود که معیار، انتخاب اصلح نبود بلکه گویی می خواهند میراثی را تقسیم کنند; هرکدام مدّعی بودند سهم ما در این میراث بیشتر است. به یقین کسانی که با چنین نگرشی به مسأله خلافت می نگرند هرگز نمی توانند آنچه را به حال مسلمانان اصلح است، برگزینند.

4- در «سقیفه» مطلقاً سخنی از وصایای پیامبر(صلی الله علیه وآله) در امر خلافت به میان نیامد با اینکه همه می دانستند پیامبر(صلی الله علیه وآله) طبق روایت معروف، فرموده بود: «إِنِّی تَارِکٌ فِیکُمُ الثَّقَلَیْنِ: کِتَابَ اللّهِ وَ عِتْرَتِی; مَا إِنْ تَمَسَّکْتُمْ بهِمَا لَنْ تَضِلُّوا بَعْدی أَبَداً; من دو چیز گرانمایه را در میان شما به یادگار می گذارم که اگر به آنها چنگ زنید هرگز گمراه نخواهید شد: کتاب خدا و خاندانم را».

آیا این حدیث شریف که در اکثر منابع اهل سنّت و شیعه نقل شده و جزء روایات متواتر محسوب می شود(8) و پیامبر(صلی الله علیه وآله) نه یک بار، بلکه چندین بار و در موارد مختلف آن را بیان کرد، به حاضران سقیفه دستور نمی داد که قبل از هر چیز به سراغ قرآن و اهل بیت(علیهم السلام) بروند و تمایلات خویش را بر سرنوشت مسلمانان حاکم نکنند؟

آیا حدیث شریف «غدیر» که به طور متواتر از پیامبر اکرم(صلی الله علیه وآله) نقل شده، هشداری به گردانندگان «سقیفه» نمی داد؟

آیا توصیه های مکرّر پیامبر(صلی الله علیه وآله) از نخستین روز آشکار کردن دعوتش که در حدیث «یوم الدّار» منعکس است و به وضوح سخن از وصایت و خلافت علی(علیه السلام) می گوید و یا آنچه که در آخرین ساعات عمر پیامبر(صلی الله علیه وآله) - که داستان «قلم و دوات» است - پیش آمد، کافی نبود که حداقل سخنی از خلافت علی(علیه السلام) که شایسته ترین فرد بود به میان آید؟ راستی شگفت آور است!!

ولی از یک نظر نیز می توان گفت شگفت آور نیست! زیرا هنگامی که از بیماری پیامبر(صلی الله علیه وآله) سوءاستفاده می کنند و از آوردن «قلم و دوات و کاغذ» برای نوشتن آخرین پیام، جلوگیری می نمایند و حتّی زشت ترین کلمات را درباره پاک ترین فرزندان آدم(علیه السلام) یعنی رسول خدا(صلی الله علیه وآله) بر زبان جاری می کنند، پیدا است از قبل تصمیماتی درباره خلافت گرفته اند که هیچ چیز حتّی سخنان رسول اللّه(صلی الله علیه وآله) نمی تواند مانع آن شود. چه می توان کرد؟ مسأله مقام است که انسان را به سوی خود جذب می کند و همه چیز را پشت پرده فراموشی قرار می دهد.(9)

اینجاست که عمق کلام مولا علی(علیه السلام) در خطبه بالا مشخص می شود که فرمود: «گردانندگان سقیفه درخت را گرفتند و میوه آن را ضایع کردند» (إِحْتَجُّوا بالشَّجَرَةِ، وَ أَضَاعُوا الثَّمَرَةَ).(10)


پی نوشت:

  1. این حدیث در «صحیح مسلم» در کتاب «فضائل الصحابة» «باب فضائل الانصار» به این عبارت از پیامبر اکرم(صلی الله علیه وآله) نقل شده است: «إنَّ الاْنْصارَ کَرْشی وَ عَیْبَتِی... فَاقْبَلُوا مِنْ مُحْسنِهِمْ وَاعْفُوا عَنْ مُسیئِهِمْ;انصار مخزن اسرار و گروه مورد اعتماد من هستند از نیکوکارانشان بپذیرید و بدکارانشان را (به پاس خدماتی که در اسلام کرده اند) عفو کنید» (صحیح مسلم، جلد 4، صفحه 1949، طبع دار احیاء التراث العربی). 

  2. تاریخ طبری، جلد 2، صفحه 455 به بعد (با تلخیص) 

  3. شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، جلد 6، صفحه 10.

  4. شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، جلد 17، صفحه 223. (او این سخن را به عنوان یکی از ایرادات شیعیان بر ابوبکر ذکر می کند; زیرا بعضی معتقدند که ابوبکر دستور قتل سعد را صادر کرد).

  5. الغدیر، جلد 9، صفحه 379 («لُهام» به معنای لشکر عظیم است). 

  6. ظاهراً منظور از فلان کس، علی(علیه السلام) است; زیرا این سخن را «زبیر» گفته بود که اگر «عمر» بمیرد ما با علی(علیه السلام) بیعت می کنیم، (شرح بخاری قسطلانی، جزء 11، صفحه 352، به نقل از بلاذری در انساب الاشراف). 

  7. صحیح بخاری، جزء 8، صفحه 208 (کتاب المحاربین من اهل الکفر و الرّدّه، باب رجم الحبلی من الزنا اذا أحصنت). 

  8. این حدیث را حداقل «بیست و سه نفر» از صحابه پیامبر(صلی الله علیه وآله) از شخص پیغمبر اکرم(صلی الله علیه وآله) بلاواسطه نقل کرده اند که برای اطلاع از نام آنها و تعبیرات مختلفی که در روایات آنها آمده است، می توانید به جلد نهم «پیام قرآن» صفحه 62 تا 79 و یا خلاصه «عبقات الانوار»، جلد 2، صفحه 105 تا 242 و «احقاق الحق» جلد چهارم، صفحه 438 و کتب معروف دیگری مانند «سیره حلبی»، «مستدرک حاکم»، «صواعق»، «اسد الغابه» و «سنن بیهقی» مراجعه نمایید. 

9. حدیث «قلم و دوات» یا «قلم و قرطاس» از عجیب ترین احادیثی است که در امر خلافت نقل شده است و جالب این که این حدیث در معروفترین منابع اهل سنّت یعنی «صحیح بخاری» دیده می شود. در این کتاب در باب «مرض النبی(صلی الله علیه وآله)» از «سعید بن جبیر» از «ابن عبّاس» نقل شده که می گفت: «هنگامی که رسول خدا(صلی الله علیه وآله) در آستانه رحلت از دنیا، قرار گرفت و اطراف حضرت گروهی حاضر بودند، فرمود: «هَلُمُّوا أَکْتُبْ لَکُمْ کِتَاباً لاَ تَضِلُّوا بَعْدَهُ; (قلم و دوات و کاغذی) بیاورید تا نامه ای برای شما بنویسم که به برکت آن بعد از آن هرگز گمراه نشوید.» فَقَالَ بَعْضُهُمْ إِنَّ رَسُولَ اللّهِ قَدْ غَلَبَهُ الْوَجَعُ وَ عِنْدَکُمُ الْقُرْآنُ حَسْبُنَا کِتابُ اللّهِ; بعضی از حاضران گفتند: «بیماری بر پیامبر(صلی الله علیه وآله) غلبه کرده (و العیاذ باللّه هذیان می گوید) و نزد شما قرآن است و قرآن برای ما کافی است». در میان حاضران غوغا و اختلاف افتاد; بعضی می گفتند: «بیاورید تا حضرت بنویسد و هرگز گمراه نشوید!» و بعضی غیر از آن را می گفتند; هنگامی که سر و صدا و غوغا و اختلاف فزونی گرفت، رسول خدا(صلی الله علیه وآله) (با ناراحتی شدید) فرمود: «برخیزید و از نزد من بروید.»

این حدیث به طرق مختلف و با تعبیرات گوناگون در همان صحیح بخاری نقل شده است (صحیح بخاری، جلد ششم، باب مرض النّبی(صلی الله علیه وآله) و وفاته، صفحه 12، چاپ دارالجیل بیروت.)

در این که چه کسی این سخن بسیار ناروا را درباره پیامبر(صلی الله علیه وآله) گفت در صحیح مسلم آمده است: گوینده این سخن عمر بود، در آنجا که می گوید: هنگامی که پیامبر(صلی الله علیه وآله) درخواست «قلم و دوات و کاغذ» کرد تا پیامی بنویسد که هرگز مسلمانان گمراه نشوند «قَالَ عُمَرُ إِنَّ رَسُولَ اللّهِ(صلی الله علیه وآله) قَدْ غَلَبَ عَلَیْهِ الْوَجَعُ وَ عِنْدَکُمُ الْقُرْآنُ حَسْبُنَا کِتَابُ اللّهِ; رسول خدا(صلی الله علیه وآله) بیماری بر او غلبه کرده و چنین سخنانی می گوید قرآن نزد شما است و قرآن برای ما کافی است». و در همان کتاب و همچنین صحیح بخاری آمده است که «ابن عبّاس» پیوسته بر این ماجرا افسوس می خورد و آن را مصیبتی بزرگ می شمرد که به عنوان رَزیَّةُ یَوْمِ الْخَمِیس (:مصیبت بزرگ روز پنجشنبه) - همان روزی که این جریان در آن واقع شد - یاد می کرد (صحیح مسلم، جلد 3، کتاب الوصیة، باب 5، صفحه 1259، چاپ داراحیاء التراث العربی).

سند خطبه: این سخن از سخنان معروف امیرمؤمنان علی علیه السلام است که هر بخشی از آن، در کتابهای متعدّدی نقل شده است؛ از جمله در «نهایة الارب» «نویری» و «تاریخ طبری» و «تاریخ ابن اثیر» در حوادث سال یازدهم هجری؛ و کتاب «السقیفة» «ابوبکر جوهری». همچنین بخشی از آن در «صحیح بخاری» و «مسلم» نیز آمده است.(مصادر نهج البلاغه، جلد 2، صفحه 58- 60

).