[hadith]و من کلام له (علیه السلام) کلّم به الخوارج حین اعتزلوا الحکومة و تنادوا أن لا حکم إلا لله‏:

أَصَابَکُمْ حَاصِبٌ وَ لَا بَقِیَ مِنْکُمْ [آبرٌ] آثِرٌ. أَ بَعْدَ إِیمَانِی باللَّهِ‏ وَ جِهَادی مَعَ رَسُولِ اللَّهِ (صلی الله علیه وآله) أَشْهَدُ عَلَی نَفْسی بالْکُفْرِ؟ لَ "قَدْ ضَلَلْتُ إِذاً وَ ما أَنَا مِنَ الْمُهْتَدینَ"؛ فَأُوبُوا شَرَّ مَآبٍ وَ ارْجِعُوا عَلَی أَثَرِ الْأَعْقَاب. أَمَا إِنَّکُمْ سَتَلْقَوْنَ بَعْدی ذُلًّا شَامِلًا وَ سَیْفاً قَاطِعاً وَ أَثَرَةً یَتَّخِذُهَا الظَّالِمُونَ فِیکُمْ سُنَّةً.

[قال الشریف قوله (علیه السلام) «و لا بقی منکم آبر» یروی علی ثلاثة أوجه: أحدها أن یکون کما ذکرناه آبر بالراء من قولهم للذی یأبر النخل أی یصلحه. و یروی آثر و هو الذی یأثر الحدیث و یرویه أی یحکیه و هو أصح الوجوه عندی کأنه (علیه السلام) قال لا بقی منکم مخبر. و یروی آبز بالزای المعجمة و هو الواثب و الهالک أیضا یقال له آبز].[/hadith]

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 296

از سخنان علی (ع) خطاب به خوارج این خطبه با عبارت «اصابکم حاصب و لا بقی منکم آبر» (طوفان سخت آمیخته با شن بر شما بوزد و هیچ کس از شما هرس کننده نخل باقی نماناد) شروع می شود. ابن ابی الحدید ضمن توضیح پاره ای از لغات و اشاره به این موضوع که بعضی از تعبیرات، اقتباس و برگرفته از آیات است بحثی مفصل درباره خوارج آورده است:

اخبار خوارج و سرداران و جنگهای ایشان:

و بدان، آن گروه که بر امیر المومنین علیه السّلام خروج کردند پیش از موضوع حکمیت، در جنگهای جمل و صفین از یاران و یاوران او بودند و این گفتگوی رویارو و نفرین در مورد ایشان است و خبر دادن از آینده آنان. و همین گونه به وقوع پیوست. چه، خداوند متعال پس از آن، زبونی کامل و شمشیر برنده و چیرگی قدرتمندان را بهره آنان قرار داد و همواره وضع آنان مضمحل می شد تا آنجا که خداوند همه خوارج را نابود ساخت. از شمشیر مهلب بن ابی صفره و پسرانش مرگی زودرس و اجلی قاطع بهره آنان شد و ما اینک بخشی از اخبار و جنگهای خوارج را می آوریم.

عروة بن حدیر:

یکی از سران خوارج، عروة بن حدیر است. او از قبیله بنی ربیعة بن حنظله، از تیره بنی تمیم که عروة بن ادیه هم معروف است و ادیه نام یکی از مادر بزرگهای او در دوره جاهلی است. او اصحاب و پیروانی داشته است و در روزگار حکومت معاویه، زیاد بن ابیه او را اعدام کرده است.

نجدة بن عویمر حنفی:

دیگر از ایشان، نجدة بن عویمر حنفی است که از سران خوارج بوده و عقاید و گفتاری مخصوص و گروهی پیرو دارد و صلتان عبدی در این اشعار خود به آنان اشاره دارد و چنین می گوید:

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 297

«امتی را می بینم که شمشیر خود را کشیده و تازیانه های اصبحی آن افزوده شده است برای افتادن به جان نجدی ها یا حروری ها یا ازرق که به آیین ازرقی فرا می خواند...» نجده در مکه هر روز جمعه با یاران خود کنار عبد الله بن زبیر که در جستجوی خلافت بود نماز می گزارد و به احترام حرم از جنگ و درگیری با یکدیگر خودداری می کردند.

«راعی» هم خطاب به عبد الملک بن مروان چنین سروده است: «من سوگند می خورم، سوگند راستین که امروز هیچ سخن دروغی به خلیفه نگویم، اگر هم روزی نزد ابن زبیر رفته ام قصدم این نبوده است که در بیعت خود تبدیلی ایجاد کنم و چون پیش نجیدة بن عویمر رفتم در جستجوی هدایت بودم ولی او بر گمراهی من افزود...» نجده بر منطقه یمامه چیره شد و کار او بالا گرفت و یمن و طائف و عمان و بحرین و وادی تمیم و عامر را تصرف کرد. ولی به سبب بدعتها و نوآوریها که در مذهب ایشان پدید آورد یارانش بر او خشم گرفتند. از جمله این اعتقاد او: که اگر کسی کوشش و اجتهاد کند ولی نتیجه کار و فهم او خطا باشد معذور است. و اینکه دین و آنچه دانستن و شناخت آن لازم است دو چیز است: شناخت خدا و شناخت رسول خدا و در موارد دیگر غیر از این دو مردم اگر به سبب جهل، مرتکب خطایی شوند معذورند مگر پس از اقامه دلیل و حجت بر ایشان. و هر کس از راه اجتهاد اشتباها حرامی را حلال پندارد معذور است، حتی اگر خواهر و مادر خود را به همسری خویش در آورد در حالی که حکم را نداند معذور است و مؤمن هم شمرده می شود.

از این رو آنان [خوارج ] او را از ریاست خود خلع کردند ولی این اختیار را به او دادند که برای ایشان سالاری انتخاب کند. او ابو فدیک را که یکی از افراد خاندان قیس بن ثعلبه بود به رهبری ایشان برگزید. ابو فدیک پس از مدتی کسانی را فرستاد که نجدة را کشتند. پس از اینکه او کشته شد طوایفی از یارانش با آنکه از

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 298

گرد او پراکنده شده بودند نسبت به او محبت و دوستی می ورزیدند و می گفتند: مظلوم کشته شده است.

مستورد

دیگر از سران خوارج، مستورد بن سعد یکی از افراد بنی تمیم است. او از کسانی است که در جنگ نخیلة شرکت داشت و گریخت و از جمله کسانی است که از شمشیر امیر المومنین علی (ع) جان به در برده است. پس از مدتی بر مغیرة بن شعبه که از طرف معاویه والی کوفه بود خروج کرد و جماعتی از خوارج با او بوده اند. مغیره، معقل بن قیس ریاحی را به مقابله او فرستاد و چون دو گروه برابر هم ایستادند مستورد، معقل را به جنگ تن به تن فرا خواند و به او گفت: چرا مردم در جنگ میان من و تو کشته شوند معقل هم گفت: انصاف دادی. یارانش او را سوگند دادند که چنان نکند. نپذیرفت و گفت: به او اهمیتی نمی دهم، و به مبارزه او بیرون رفت آن دو هر کدام به دیگری ضربتی زد که هر دو به رو افتاده و کشته شدند. مستورد، مردی پارسای بود و فراوان نماز می گزارد و برخی از آداب و سخنان او نقل شده است.

حوثره اسدی

دیگر از ایشان حوثره اسدی است. او در سال جماعت [چهل و یکم هجرت ] همراه گروهی از خوارج بر معاویه خروج کرد. معاویه لشکری از مردم کوفه را به مبارزه او فرستاد. حوثره همین که ایشان را دید به آنان گفت: ای دشمنان خدا شما دیروز با معاویه جنگ می کردید که قدرت و پادشاهی اش را از میان بردارید و امروز با او هستید و همراه او برای استوار کردن بنیاد پادشاهی اش جنگ می کنید و چون آتش جنگ برافروخته شد حوثره کشته شد. مردی از قبیله طی او را کشت و جمع او پراکنده شدند.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 299

قریب بن مرة و زحاف طائی

دیگر از خوارج، قریب بن مرة ازدی و زحاف طائی هستند که هر دو از مجتهدان و پارسایان بصره بودند. آن دو به روزگار حکومت معاویه و هنگامی که زیاد بر بصره امارت داشت خروج کردند و مردم درباره اینکه کدامیک از ایشان رئیس است اختلاف داشتند. آنان با مردم درگیر شدند. پیر مردی زاهد از خاندان ضبیعة را که از قبیله ربیعة بن نزار بود دیدند و او را کشتند-  نام آن مرد، رؤبة ضبعی بود. مردم بانگ برداشتند و مردی از بنی قطیعه که از قبیله ازد بود در حالی که شمشیر در دست داشت به جنگ آنان بیرون آمد. مردم از پشت بامها فریاد بر آوردند که اینان حروریه اند، جان خود را نجات بده. آنان [خوارج ] بانگ برداشتند که ما حروری نیستیم ما شرطه ایم. آن مرد ایستاد خوارج او را کشتند و چون خبر خروج «قریب» و «زحاف» به اطلاع ابو بلال مرداس بن ادیه رسید. گفت: قریب را خداوند هرگز به خود مقرب مداراد و زحاف را خداوند هرگز نبخشایاد که بر کاری سخت و تاریک بر آمده اند. و مقصودش این بود که چرا با مردم بی گناه درگیر شده اند. قریب و زحاف همچنان از کنار هر قبیله که می گذشتند هر کس را می یافتند می کشتند تا آنکه از کنار خاندان علی بن سود که از قبیله ازد بودند گذشتند. آنان تیرانداز بودند و میان ایشان صد تیر انداز ورزیده بود و خوارج را سخت تیرباران کردند. خوارج بانگ برداشتند. ای بنی علی دست نگهدارید که میان ما تیراندازی نیست. مردی از بنی علی این بیت را خواند: «چیزی برای این قوم جز تیرهای درخشان در ظلمت شب نیست».

خوارج از آنان گریختند و چون از تعقیب خود بیم داشتند آهنگ گورستان بنی یشکر کردند و خود را به سرزمین قبیله مزینه رساندند و منتظر ماندند تا افرادی از قبیله مضر و غیر از آن هشتاد تن به آنان پیوستند، ولی افراد خاندان طاحیه که از بنی سود هستند و قبایل مزینة و دیگران به جنگ خوارج آمدند و رویاروی شدند و جنگ کردند و همگان کشته شدند قریب و زحاف هم هر دو کشته شدند.

دیگر از ایشان، ابو بلال مرداس بن ادیه است. او برادر عروة بن حدیر است که از او نام بردیم. مرداس به روزگار عبید الله بن زیاد خروج کرد و ابن زیاد،

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 300

عباس بن اخضر مازنی را به جنگ او فرستاد که او را کشت و یارانش هم کشته شدند. سر ابو بلال را بریدند و نزد ابن زیاد بردند. ابو بلال مردی عابد، پارسا و شاعر بود. برخی از اصحاب قدیمی ما [معتزله ] از این جهت که او معتقد به عدل بود و کار زشت را بسیار انکار می کرده است او را از خود دانسته اند و برخی از قدمای شیعه نیز او را از خود می دانند.

نافع بن ازرق

دیگر از ایشان، نافع بن ازرق حنفی است که مردی شجاع و از پیشروان [تنظیم ] فقه خوارج است و فرقه «ازارقه» خوارج به او منسوب هستند. او چنین فتوی می داد که این سرزمین [بصره و کوفه ] سرزمین کفر است و همه مردم آن کافر و دوزخی هستند مگر کسانی که ایمان خود را آشکار سازند، و برای مومنان جایز نیست که دعوت آنان را برای نماز بپذیرند و از گوشت ذبیحه ایشان بخورند و با آنان ازدواج کنند و آنان از خارجی و غیر خارجی ارث نمی برند و حکم آنان همچون کافران عرب و بت پرستان است و از ایشان چیزی جز اسلام یا شمشیر نهادن بر ایشان و دور کردن آنان از منزلت و مقامشان پذیرفته نمی شود و در این مورد تقیه هم روا نیست، که خداوند متعال می فرماید: «و چون حکم جهاد بر آنان مقرر شد گروهی از ایشان، از مردم همان گونه که از خدا می ترسند یا بیشتر، از آن بیم می کنند» و درباره کسانی که بر خلاف آنان باشند [و ترس نداشته باشند] فرموده است: «در راه خدا جهاد می کنند و از سرزنش سرزنش کننده بیم ندارند». به همین سبب گروهی از خوارج از گرد او پراکنده شدند.

نجدة بن عامر

دیگر از ایشان، نجدة بن عامر است، و او به این گفتار خداوند احتجاج می کرد: «مردی مومن از خاندان فرعون که ایمان خود را پوشیده می داشت، گفت...». نجده و یارانش به یمامه رفتند. نافع بن ازرق هم علاوه بر مطالبی که

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 301

قبلا می گفت، تصرف در امانات افرادی را هم که با او مخالفت می ورزیدند حلال و جایز اعلان کرد. نجدة بن عامر برای او چنین نوشت: اما بعد، سابقه ذهنی من درباره تو چنین بود که برای یتیم همچون پدری مهربان هستی و برای شخص ناتوان همچون برادری نیکوکار، قوای مسلمانان را یاری می دادی و برای درماندگان ایشان کمک بودی و در راه خدا از هیچ سرزنش سرزنش کننده بیم نداشتی و به یاری دادن ظالم اعتقاد نداشتی. تو و همه یارانت این چنین بودید. آیا این سخن خود را به خاطر می آوری که می گفتی: «اگر نه این است که می دانم برای امام عادل پاداشی همچون پاداش رعیت اوست هرگز عهده دار کار دو مسلمان نمی شدم.» و پس از اینکه نفس خود را در راه کسب رضای خداوند فروختی و به گوهر ناب حق رسیدی و بر تلخی آن صبر کردی، شیطان که دستیابی بر تو و یارانت را دشوار می دید خود را برای پیروزی بر تو آماده ساخت و ترا به خود مایل کرد [به کژی گراییدی ] و ترا به هوس انداخت و گمراه ساخت، و گمراه شدی. و تو کسانی را که خداوند متعال در کتاب خود معاف و معذور داشته است و آنان افراد ناتوان و زمینگیر هستند، کافر پنداشته ای و حال آنکه خداوند متعال که سخنش حق و وعده اش راست است، چنین فرموده است: «بر ناتوانان و بیماران و کسانی که چیزی برای انفاق نمی یابند در صورتی که برای خدا و رسول خدا خیرخواهی کنند تکلیف جهاد نیست» و در دنباله همین آیه بهترین القاب را به آنان عنایت کرده و فرموده است: «بر نیکوکاران هیچ راهی برای ایجاد زحمت برای آنان نیست».

وانگهی تو کشتن کودکان را حلال می دانی و حال آنکه پیامبر (ص) از کشتن آنان نهی کرده است و خداوند متعال هم فرموده است: «هیچ کس بار گناه دیگری را بر دوش نمی گیرد». و خداوند سبحان درباره «قاعدین» [افرادی که در جنگ شرکت نمی کنند] نیکو گفته است: «خداوند، مجاهدین را بر قاعدین با پاداش بزرگ فضیلت داده است» ولی این تفضیل که ویژه مجاهدان قرار داده موجب آن نمی شود که منزلت دیگران به حساب نیاید. مگر این گفتار خداوند متعال را نشنیده ای

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 302

که می فرماید: «هرگز مومنانی که بی هیچ عذری از کار جهاد فرو می نشینند...» و آنان را از مومنان شمرده است ولی مجاهدان را به سبب اعمالشان بر ایشان ترجیح و برتری داده است. همچنین امانت کسانی را که با تو مخالفت می کنند به آنان بر نمی گردانی و حال آنکه خداوند متعال فرمان داده است که امانات را به صاحبان آنان برگردانند. اینک درباره خودت از خدا بترس «و بترس از روزی که نه پدر را به جای فرزند و نه فرزند را به جای پدر جزا دهند.» و همانا «خداوند در کمین است» و حکم او عدل و گفتارش جدا کننده [حق و باطل ] است. و السّلام.

نافع [در پاسخ نامه ] برای او چنین نوشت: اما بعد، نامه ات که در آن مرا موعظه کرده بودی و اموری را تذکر داده و خیرخواهی کرده بودی و مرا بیم و اندرز داده و نوشته بودی که من در گذشته بر حق بوده ام و راه راست و درست را برمی گزیده ام، رسید. و من از خداوند مسئلت می کنم که مرا از آن گروه قرار دهد که «سخن را می شنوند و از بهترین آن پیروی می کنند». تو از اینکه من، قاعدین را کافر می شمرم و اطفال را می کشم و تصرف در امانتهای مخالفان را روا می دارم مرا مورد سرزنش قرار داده ای. و اینک به خواست خداوند متعال این کارها را برای تو شرح می دهم و روشن می سازم... اما این قاعدین، نظیر آن کسان که در روزگار رسول خدا (ص) بودند نیستند زیرا آنان در مکه مقهور و در حال محاصره بودند و راهی برای گریز از مکه و پیوستن به مسلمانان نداشتند، در حالی که این گروه قرآن خوانده اند و در دین دانش ژرف اندوخته اند و راه برای آنان روشن و آشکار است و خودت می دانی که خداوند متعال برای کسان دیگری که چون ایشان بوده اند و می گفته اند: «ما در روی زمین مردمی ضعیف شده بوده ایم». فرموده است: «مگر زمین خدا چندان گسترده و فراخ نبود که در آن هجرت کنید» همچنین خداوند سبحان فرموده است:

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 303

«تخلف کنندگان از اینکه از همراهی در رکاب پیامبر خودداری کردند شاد شدند و خوش نداشتند که با اموال و جانهای خود در راه خدا جهاد کنند» و فرموده است: «برخی از اعراب بادیه نشین آمده اند و عذر می آورند که به آنان اجازه داده شود در جنگ شرکت نکنند» و خداوند در این آیه خبر داده است که آنان عذر و بهانه می آورند و خدا و رسول او را تکذیب می کنند و سپس فرموده است: «بزودی به کسانی از ایشان که کافر شده اند عذابی دردناک خواهد رسید» بنگر به نشانه ها و نامهای ایشان.

اما در مورد کودکان، نوح که پیامبر خداوند است از من و تو به خداوند داناتر بوده است و چنین عرضه داشته است که: «پروردگارا بر روی زمین از کافران هیچ کس باقی مگذار که اگر از ایشان کسی باقی گذاری بندگانت را گمراه می کنند و کسی جز کافر و بدکار از آنان منولد نمی شود». و آنان را پیش از آنکه متولد شوند و در حال کودکی کافر نام نهاده است، در صورتی که در مورد قوم نوح این مسئله صادق باشد چگونه آن را در مورد قوم خودمان معتقد نیستی و حال آنکه خداوند متعال می فرماید: «مگر کافران شما از کافران امتهای گذشته بهترند یا برای شما امان و و برائتی در کتابهای آسمانی است» بنابر این ایشان همچون مشرکان اعرابند که از آنان جزیه پذیرفته نمی شود و میان ما و آنان حکمی نیست مگر شمشیر یا مسلمان شدن ایشان.

اما در مورد اینکه چرا تصرف در امانات کسانی را که با ما مخالفت می کنند روا می داریم، همانا که خداوند متعال اموال آنان را برای ما حلال کرده، همان گونه که ریختن خون آنان را برای ما حلال شمرده است. ریختن خون آنان کاملا حلال و جایز است و اموال آنان در زمره غنایم مسلمانان می باشد. اینک از خداوند بترس و به نفس خود باز گرد و بدان که هیچ عذری از تو جز توبه پذیرفته نیست و بر فرض که ما را رها کنی و از یاری دادن ما فرو نشینی و این سخنان را که برای تو گفتم نادیده بگیری ولی کاری برای تو ساخته نخواهد بود. و سلام بر هر کس که اقرار و

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 304

عمل بر حق کند. نافع بن ازرق برای خوارجی که مقیم بصره بودند چنین نوشت: اما بعد «همانا خداوند آیین پاک را برای شما برگزید و نباید بمیرید مگر اینکه شما تسلیم آن باشید». شما می دانید که شریعت یکی و دین یکی است. چرا و به چه امید میان کافران اقامت می کنید و شب و روز ستم می بینید و حال آنکه خداوند عز و جل شما را به جهاد فرا خوانده و فرموده است: «همگان با هم با مشرکان جهاد کنید.» و برای شما در هیچ حال، عذری برای شرکت در جهاد قرار نداده و فرموده است: «برای جهاد، سبکبار و مجهز بیرون شوید.» و خداوند در عین حال که ناتوانان و بیماران و کسانی را که چیزی برای انفاق ندارند و آنان را که به علت و سببی مقیم مانده اند معذور داشته است، با وجود این مجاهدان را بر آنان فضیلت داده و فرموده است: «هرگز مومنانی که بدون هیچ عذری از کار جهاد فرو نشینند با مجاهدان در راه خدا یکسان و برابر نیستند.» بنابر این فریفته نشوید و به دنیا اطمینان مکنید که سخت فریبنده و حیله گر است. لذت و نعمت آن فانی و نابود شونده است. برای فریب آکنده و احاطه شده از شهوتهاست. گر چه نعمتی را آشکار می سازد ولی در نهان مایه عبرت است. هیچ کس از آن لقمه یی که او را شاد کند نمی خورد و هیچ کس از آن جرعه یی گوارا نمی نوشد مگر اینکه یک گام به مرگ خویش نزدیک می شود و مسافتی از آرزوی خود دور می گردد و خداوند متعال دنیا را خانه یی قرار داده که از آن برای نعمت جاودانه و زندگی سالم آن جهانی باید توشه برداشت. هیچ دور اندیشی آن را خانه خویش و هیچ خردمندی آن را مقر خود نمی داند. اینک از خدا بترسید «و توشه بردارید و بهترین توشه ها پرهیزگاری و ترس از خداوند است». و درود بر هر کس که از هدایت پیروی کند.

چون نافع بن ازرق این معتقدات خود را آشکار ساخت و در این مورد از

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 305

دیگر خوارج جدا و متمایز شد با یاران خود در اهواز مقیم گشت و به مردم دست اندازی می کرد و کودکان را می کشت و اموال مردم را تصرف می کرد و خراج را برای خود می گرفت و کارگزاران خود را به نقاط مختلف عراق گسیل داشت.

بصریان از این سبب در بیم افتادند. ده هزار تن از ایشان نزد احنف [بن قیس ] جمع شدند و از او خواستند تا امیری بر ایشان بگمارد تا همراه آنان با خوارج جنگ کند و از مردم بصره در مقابل خوارج حمایت نماید. احنف نزد عبد الله بن حارث بن-  نوفل بن حارث بن عبد المطلب آمد. عبد الله بن حارث معروف به «ببة» و در آن هنگام از سوی عبد الله بن زبیر امیر بصره بود. احنف از او خواست امیری برای آنان تعیین کند و او مسلم بن عبیس بن کریز را که مردی دیندار و شجاع بود بر آنان گماشت. مسلم بن عبیس همین که ایشان را از پل بصره عبور داد روی به آنان کرد و گفت: ای مردم من برای به دست آوردن سیم و زر بیرون نیامده ام و من با گروهی جنگ می کنم که اگر بر آنان پیروز هم شوم چیزی جز نیزه و شمشیر نخواهد بود. هر کس می خواهد جهاد کند بیاید و هر کس زندگی را دوست می دارد برگردد.

تنی چند از آنان برگشتند و دیگران حرکت کردند و همراه او به راه خود ادامه دادند و چون به ناحیه «دولاب» رسیدند نافع بن ازرق و یارانش به مقابله او آمدند و جنگی بسیار سخت کردند آن چنان که نیزه ها شکست و اسبها پی شد و شمار کشتگان و زخمیها بسیار بود و سپس با شمشیر و گرز به جنگ تن به تن پرداختند. ابن عبیس، امیر مردم بصره و نافع بن ازرق، امیر خوارج هر دو کشته شدند. سلامه باهلی مدعی شد که نافع را او کشته است. نافع، عبید الله بن بشیر بن ماحوز سلیطی یربوعی را به جانشینی خود گماشته بود و مسلم بن عبیس نیز ربیع بن-  عمرو اجذم را که از خاندان عدان و از قبیله یربوع بود به جانشینی خود گماشته بود، و بدینگونه سالار هر دو گروه یربوعی بودند. آنان پس از کشته شدن نافع و مسلم بن عبیس، بیست و چند روز با یکدیگر جنگهای سخت کردند، تا آنکه روزی ربیع به یاران خود گفت: دیشب چنان خواب دیدم که گویی آن دست من که در جنگ کابل از بدنم جدا شده بود از آسمان فرود آمد و مرا با خود کشید و برد. فردای آن روز ربیع تا شب با خوارج جنگ کرد و همچنان به جنگ ادامه داد تا کشته شد.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 306

مردم بصره، رایت خود را به یکدیگر می سپردند [و از گرفتن آن خودداری می کردند] تا آنجا که چون سالاری نداشتند از نابودی خود ترسیدند و بر حجاج بن رباب حمیری جمع شدند و او از پذیرفتن رایت و سالاری، خودداری کرد. به او گفتند: مگر نمی بینی که سران قوم، تو را از میان خود برگزیده اند گفت: این رایت، نافر خنده است هیچ کس آن را نمی گیرد مگر اینکه کشته می شود. و سرانجام آن را گرفت و همچنان با خوارج در دولاب جنگ می کرد تا آنکه با عمران بن حارث راسبی جنگ تن به تن کرد، و این پس از یک ماه جنگ بود. آن دو با شمشیر بر یکدیگر ضربه می زدند تا آنکه هر دو کشته شدند. آن گاه حارثة بن بدر غدانی سرپرستی مردم بصره را بر عهده گرفت و در قبال خوارج پایداری کرد ولی با آنان کارزاری سبک می کرد و وقت می گذراند تا از سوی ببة، امیری برای جنگ خوارج بیاید و سرپرستی جنگ را عهده دار شود. این جنگ مردم بصره با خوارج به «جنگ دولاب» معروف است و از جنگهای مشهور میان خوارج است که آنان در قبال مسلمانان و مسلمانان در قبال آنان ایستادگی کردند و در آن جنگ غالب و مغلوب معلوم نشد.

عبید الله بن بشیر بن ماحوز یربوعی

دیگر از سران خوارج عبید الله بن بشیر بن ماحوز یربوعی است. او در جنگ دولاب پس از کشته شدن نافع بن ازرق سرپرستی خوارج را بر عهده گرفت. برای سرپرستی مردم بصره عمر بن عبید الله بن معمر تیمی قیام کرد و این به فرمان عبد الله بن زبیر بود، و در حالی که برای شرکت در حج از بصره بیرون آمده بود حکم امیری خود بر بصره را دریافت کرد و برگشت و در بصره ماند و برادر خود عثمان بن عبید الله بن معمر را به سالاری جنگ با خوارج گماشت و او همراه دوازده هزار تن به جنگ ایشان رفت. آن گروه از مردم بصره هم که در مقابل خوارج ایستادگی کرده بودند و حارثة بن بدر غدانی بدون آنکه فرمانی در دست داشته باشد

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 307

آنان را سرپرستی می کرد به عثمان بن عبید الله پیوستند. در این هنگام عبید الله بن-  بشیر بن ماحوز در بازار اهواز مستقر بود و چون عثمان از رود کارون گذشت خوارج به سوی او حرکت کردند. عثمان به حارثة گفت: آیا خوارج فقط همین گروهند حارثه گفت: برای تو جنگ با همین گروه کافی است. عثمان گفت: بنابر این ناچار چاشت هم نخواهم خورد تا با آنان جنگ را شروع کنم. حارثه گفت: با این قوم نمی توان با زور و تعصب جنگ کرد، جان خود و لشکرت را حفظ کن. عثمان گفت: ای عراقیان شما فقط ترس دارید و بس، و ای حارثه تو از فنون جنگ اطلاعی نداری، به خدا سوگند که تو، به کارهای دیگر داناتری-  و بر او تعریض به باده گساری زد، و حارثه میگساری می کرد.

حارثه خشمگین شد و از عثمان کناره گرفت. عثمان آن روز تا غروب با خوارج جنگ کرد تا آنکه کشته شد و مردم شکست خوردند و گریختند ولی حارثة بن بدر رایت را بدست گرفت و بر مردم بانگ زد: من حارثة بن بدرم، گروهی گرد او جمع شدند و او با آنان از کارون عبور کرد، و چون خبر کشته شدن عثمان به بصره رسید شاعری از قبیله بنی تمیم این ابیات را سرود: «مسلم بن عبیس در حالی که صابر بود و ناتوان نبود در گذشت و این عثمان را که حجازی است برای ما باقی نهاد. عثمان بن عبید الله بن معمر پیش از رویارویی برقی زد و چون رعد بانگ بر آورد ولی برق یمانی بی حقیقت است...» و این خبر در مکه به عبد الله بن زبیر رسید و فرمان عزل عمر بن عبید الله بن معمر را نوشت و برای او فرستاد و حارث بن عبد الله بن ابی ربیعة مخزومی را که به «قباع» معروف بود به امیری بصره گماشت و او به بصره آمد. حارثة بن بدر نامه ای به او نوشت و از او تقاضای فرمان امارت لشکر و گسیل داشتن نیروی امدادی کرد. حارث بن عبد الله می خواست او را بر آن کار بگمارد، مردی از بکر بن وائل به او گفت: حارثه مرد این کار نیست او مردی میگسار است. و حارثه بی پروا باده نوشی می کرد و مردی از قوم او درباره اش چنین سروده است: «آیا نمی بینی که حارثة بن بدر در حالی که نماز می گزارد از خر کافرتر است

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 308

آیا نمی بینی که همه جوانمردان حظ و بهره یی دارند ولی بهره و حظ تو فقط در روسپیان و باده است».

قباع برای حارثه نوشت: به خواست خداوند از جنگ با آنان کفایت خواهی شد. حارثه همچنین آنجا ماند و خوارج را دور می کرد تا آنکه یارانش پراکنده شدند و با گروهی اندک از ایشان کنار رود «تیری» باقی ماند. خوارج از آن رود عبور کردند و به جنگ او آمدند بقیه یاران او که همراهش بودند گریختند و او در حالی که می دوید خود را کنار کارون رساند و قایقی نشست و تنی چند از یارانش هم خود را به او رساندند و در آن قایق با او نشستند. در حالی که حارثه با آنان که همراه او بودند وسط رودخانه کارون رسیده بود مردی از بنی تمیم، در حالی که سلاح بر تن داشت و خوارج او را تعقیب می کردند، فریاد کشید که ای حارثه کسی مثل من نباید تباه شود. حارثه به قایقران گفت: خود را کنار ساحل برسان. آنجا جای مناسبی برای نگهداشتن قایق نبود و قایقران آن را کنار رود کشاند و آن مرد از بالای ساحل میان قایق پرید و قایق با همه سرنشینان به قعر رودخانه فرو شد و حارثه غرق شد.

ابو الفرج اصفهانی در کتاب الاغانی الکبیر می نویسد: که چون حارثه را به سرپرستی لشکر منصوب کردند و رایت را به او سپردند به ایشان دستور پایداری داد و گفت: چون خداوند فتح و پیروزی را بهره شما قرار دهد من به هر یک از اعراب دو برابر مقرری و به غیر اعراب معادل مقرری او پرداخت خواهم کرد. مردم را فرا خواند و آنان گرد آمدند ولی هیچیک از آنان نیرو و توانی نداشت، و بیشتر آنان زخمی بودند و کشتگان چندان بودند که اسبها از روی اجساد حرکت می کردند. در همان حال ناگهان گروهی از خوارج از ناحیه یمامه رسیدند. کسانی که شمار ایشان را بسیار نقل کرده اند دویست تن گفته اند و کسانی که شمار ایشان را کم نقل کرده اند چهل تن ذکر کرده اند. آنان با یکدیگر اجتماع کردند و به صورت جمعی یگانه در آمدند و همین که حارثة بن بدر آنان را دید در حالی که رایت را در دست داشت دوان دوان روی به گریز نهاد و به یاران خود گفت: «به کرنبی بروید و یا به دولاب، یا هر جای دیگر که می خواهید بگریزید» و سپس این بیت را خواند: «... خر بهره و مقرری بندگان شما و دو بیضه اش بهره اعراب است».

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 309

گوید: کرنبی نام دهکده یی نزدیک اهواز است و دولاب نام دهکده یی است که میان آن و اهواز چهار فرسخ است. همین که حارثة بن بدر فرار کرد مردم هم از پی او گریختند. خوارج به تعقیب ایشان پرداختند و مردم، ناچار خود را در رود کارون افکندند و گروهی بسیار از ایشان در رودخانه اهواز غرق شدند.

زبیر بن علی سلیطی و ظهور کار مهلب

دیگر از خوارج، زبیر بن علی سلیطی تمیمی است. او فرمانده مقدمه لشکر ابن ماحوز بود. به ابن ماحوز عنوان خلیفه می دادند و به زبیر لقب امیر. زبیر بن علی پس از اینکه حارثة بن بدر در گذشت و یارانش به بصره گریختند کنار بصره رسید. مردم از او سخت بیمناک شدند و نزد احنف فریاد بر آوردند. احنف نزد قباع آمد و به او گفت: خداوند کارهای امیر را به صلاح بدارد، این دشمن بر مزارع و نخلستانها و منابع در آمد ما چیره است و چیزی نمانده است جز اینکه ما را در شهر خودمان محاصره کند تا از لاغری و گرسنگی بمیریم. قباع گفت: کسی را نام ببرید که بتواند عهده دار کار جنگ باشد. احنف گفت: من برای آن کار مردی جز مهلب بن ابی صفره را نمی بینم. قباع پرسید: آیا این رأی مورد قبول همه مردم بصره است فردا همگان پیش من آیید تا در این کار بنگرم. زبیر هم رسید و کنار بصره فرود آمد و برای عبور از آب شروع به بستن پل کرد. بیشتر مردم بصره برای رویارویی با او حرکت کردند. تمام مردم توابع اهواز یا از روی بیم و یا رضا به زبیر پیوسته بودند، و چون مردم بصره در قایقها و بر پشت چهار پایان و پیاده برابر او رسیدند زمین از انبوهی ایشان سیاه شد، و زبیر که این چنین دید گفت: قوم ما چیزی جز کفر نمی پذیرند و پل را برچید و خوارج هم مقابل مردم بصره ایستادند.

سران مردم بصره نیز پیش قباع جمع شدند و در حالی که از خوارج به شدت بیم داشتند از جهت تعیین فرمانده جنگ سه گروه شدند: گروهی از مهلب نام بردند و گروهی از مالک بن مسمع و گروهی زیاد بن عمرو بن اشرف عتکی را برای آن کار پیشنهاد کردند. قباع نخست رای مالک و عمرو را جویا شد و دید هر دو از پذیرش فرماندهی جنگ خود دارند، در این هنگام کسانی هم که آن دو را پیشنهاد کرده

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 310

بودند از عقیده خود برگشتند و گفتند: ما هم برای سرپرستی جنگ، کسی جز مهلب را شایسته نمی بینیم. قباع کسی نزد مهلب فرستاد و او را احضار کرد و چون آمد به او گفت: ای ابو سعید می بینی که از این دشمن چه غم و اندوهی بر ما رسیده است و تمام مردم شهر تو در مورد فرماندهی تو هماهنگ شده اند. احنف هم به مهلب گفت: ای ابو سعید به خدا سوگند ما از این جهت ترا برگزیده ایم که هیچ کس را نمی یابیم که بتواند کار ترا بر عهده بگیرد. قباع در حالی که با دست خود به احنف اشاره می کرد به مهلب گفت: این پیر مرد ترا به خاطر حفظ دین و تقوی برگزیده است و همه کسانی که در شهر تو هستند چشم به تو دوخته اند و امیدوارند که خداوند این گرفتاری را به دست تو بر طرف نماید. مهلب نخست، لاحول و لا قوة الا بالله بر زبان آورد و سپس گفت: من در نظر خودم کوچکتر از آنم که شما توصیف می کنید، در عین حال از پذیرفتن تقاضای شما خودداری نمی کنم ولی من شرایطی دارم که قبلا آنها را می گویم و شرط می کنم.

گفتند: بگو. گفت: نخست اینکه در انتخاب افراد آزاد باشم و هر که را دوست بدارم انتخاب کنم. احنف گفت: این موضوع برای تو پذیرفته است. مهلب گفت: دیگر آنکه هر شهری را که بگشایم خودم امیر آن شهر باشم. گفتند: این هم پذیرفته است. مهلب گفت: دیگر آنکه غنایم هر شهری را که بگشایم از خود من باشد. احنف گفت: این موضوع، نه در اختیار توست و نه در اختیار ما و آن غنایم در آمد عمومی مسلمانان است و اگر تو بخواهی آن را از ایشان سلب کنی خودت برای ایشان همچون دشمن خواهی بود ولی تو این اختیار را خواهی داشت که از غنایم هر شهر که بر آن پیروز می شوی هر چه بخواهی به یارانت بدهی و از آن برای جنگ با دشمن هم خرج و هزینه کنی و هر چه باقی بماند از مسلمانان خواهد بود. مهلب ضمن آنکه لا حول و لا قوة الا بالله می گفت: پرسید: چه کسی برای من در این مورد ضمانت می کند احنف گفت: ما و این امیر تو و عموم مردم شهر تو. مهلب گفت: پذیرفتم. و در این باره میان خود نامه یی نوشتند و آن را به صلت بن حریث بن جابر جعفی سپردند. مهلب شروع به انتخاب افراد از میان لشکرها کرد و مجموع کسانی را که برگزید دوازده هزار تن شدند و چون به بیت المال نگریستند فقط دویست هزار درهم در آن موجود بود که تکافوی هزینه را نمی کرد. مهلب به بازرگانان پیام داد

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 311

که بازرگانی شما از یک سال پیش تا کنون به سبب قطع موادی که از اهواز و فارس می رسیده است به تعطیل کشیده شده است. اینک بیایید با من بیعت کنید و همراه من بیایید تا بتوانم حقوق شما را به صورت کامل بپردازم. بازرگانان با او بیعت و معامله کردند و او از آنان به اندازه یی که کارهای لشکر خویش را اصلاح و مرتب سازد پول گرفت و برای یاران خود که بیشترشان پیاده نظام بودند خفتان و جامه هایی که آکنده از پشم بود فراهم آورد و حرکت کرد.

هنگامی که در این سوی رودخانه و برابر خوارج رسید دستور داد قایقهایی فراهم سازند که چون روز بر آمد قایقها ساخته و آماده شد و از آن کار آسوده شد و به مردم فرمان عبور از آب را داد و پسر خویش مغیره را به فرماندهی آنان گماشت و حرکت کردند. همین که آنان نزدیک رود رسیدند خوارج به سوی ایشان حمله آوردند و جنگ را شروع کردند. مغیره هم آنان را تیرباران کرد، و خوارج عقب نشینی کردند و مغیره و همراهانش از رود گذشتند و با خوارج به جنگ پرداختند و آنان را کنار زدند و سرگرم داشتند تا آنکه مهلب توانست بر رودخانه پل ببندد و عبور کند و در آن حال خوارج روی به گریز نهادند و مهلب مردم را از تعقیب آنان نهی کرد و در این مورد شاعری از قبیله ازد چنین سروده است: «همانا که عراق و مردم آن در جنگها کسی همچون مهلب نداشته و نیاز موده اند و همگان به سلامت ماندند و تسلیم نظر او شدند...» عطیة بن عمرو عنبری هم که از سوارکاران شجاع قبیله تمیم بود همراه مغیره ایستادگی کرد و متحمل زحمت بسیار شد و خود عطیه چنین سروده است: «مردان را برای عطا دادن فرا می خوانند و حال آنکه عطیه برای نیزه زدن فرا خوانده می شود.» شاعری هم از بنی تمیم در مورد عطیه چنین سروده است: «هیچ شجاع و سوار کاری نیست مگر اینکه عطیه از او برتر است و به ویژه هنگامی که جنگ دهان می گشاید و دندان نشان می دهد. خداوند به وسیله او خوارج را منهزم ساخت پس از آنکه در دو شهر کوفه و بصره انجام هر کار حلال و حرامی را روا دانستند».

مهلب چهل شب همانجا مقیم شد و از آبادیهای اطراف دجله خراج را جمع می کرد و خوارج هم کنار رود تیری بودند و زبیر بن علی هم با لشکر خود و جدا

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 312

از لشکر ابن ماحوز بود. مهلب وام خود را به بازرگانان پرداخت و به یاران خویش هم اموالی بخشید و مردم با میل و رغبت برای جهاد با دشمن و طمع در غنایم و کالاهای بازرگانی به او پیوستند و از جمله کسانی که نزد او آمدند محمد بن واسع ازدی، عبد الله بن رباح و معاویة بن قرة مزنی بودند. مهلب می گفت: اگر دیلم از این سو و خوارج از سوی دیگر حمله آوردند باز هم با خوارج جنگ خواهم کرد. از کسان دیگری که به مهلب پیوست ابو عمران جونی بود و او از کعب نقل می کرد که می گفته است: کسی که به دست خوارج کشته [و شهید] شود بر کسی که به دست دیگران کشته شود، ده درجه [پرتو] فزونی دارد.

آن گاه مهلب خود را کنار رودخانه تیری رساند و خوارج عقب نشینی کردند و به اهواز رفتند و مهلب آنجا ماند و خراج آبادیهای اطراف را جمع می کرد و جاسوس هایی میان خوارج روانه کرد که اخبار آنان را به او برسانند و گزارش دهند که از چه طبقه یی هستند و معلوم شد خوارج گروهی قصاب و آهنگر و از مردم سفله و فرومایه اند. مهلب برای مردم سخنرانی کرد و این موضوع را به اطلاع آنان رساند و گفت: آیا شایسته است امثال این مردم بر شما و در آمد شما غلبه پیدا کنند مهلب همچنان آنجا ماند تا اندک اندک توانست کار خود را استوار و یاران خود را نیرومند سازد. شمار سواران در سپاه او بسیار و شمار لشکریانش بالغ بر بیست هزار تن شد. مهلب سپس آهنگ نواحی اهواز کرد و برادرش معارک بن ابی صفرة را کنار رود تیری باقی گذارد و پسرش مغیره را به فرماندهی مقدمه سپاه خویش گماشت. مغیره حرکت کرد و چون نزدیک خوارج رسید هر دو گروه به یکدیگر حمله کردند. برخی از یاران مغیره گریختند و مغیره آن روز و شب را پایداری کرد و آن شب آتشها برافروخت. پگاه فردا مغیره برای حمله به خوارج حرکت کرد و ناگاه متوجه شد که خوارج کالاهای باقی مانده خود را آتش زده و از بازار اهواز کوچ کرده اند. مغیرة وارد اهواز شد و در همان حال پیشتازان سواران مهلب هم رسیدند و مهلب آنجا مقیم شد و در این مورد نامه ای برای قباع فرستاد و ضمن آن چنین نوشت: اما بعد، ما از هنگامی که بیرون آمدیم و آهنگ دشمن کردیم همواره از فضل خداوند و از نعمتهایی که به ما می رسید برخوردار بودیم و نقمتها نیز پیایی به

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 313

آنان می رسید. ما همواره پیشروی کردیم و آنان عقب نشینی کردند و هر کجا که ما وارد می شدیم آنان از آنجا کوچ می کردند تا آنکه به بازار اهواز رسیدیم، و سپاس خداوندی را که پیروزی از جانب اوست و او توانای نیرومند و چاره ساز است. حارث قباع در پاسخ او نوشت: ای مرد ازدی شرف این جهانی و پاداش آن جهانی به خواست خداوند متعال بر تو فرخنده و گوارا باد.

مهلب به یاران خود گفت: این مردم حجاز بدخویند آیا نمی بینید با آنکه نام و کنیه من و نام پدرم را می داند چگونه می نویسد گویند: مهلب به هنگام امنیت و آرامش هم گشتیها و نگهبانان را-  همان گونه که به هنگام جنگ گسیل می دارند-  گسیل می داشت و جاسوسان خود را نیز به شهرها روانه می کرد همان گونه که آنان را به صحراها گسیل می داشت و به یاران خود دستور می داد سخت مواظب خود باشند و آنان را-  هر چند فاصله دشمن از ایشان زیاد می بود-  از شبیخون آوردن دشمن بر حذر می داشت. و به آنان می گفت: برحذر باشید که نسبت به شما حیله و مکری صورت نگیرد همان گونه که خودتان حیله و مکر می کنید، و هرگز مگویید آنان را شکست داده ایم و بر ایشان پیروز شده ایم و آنان از ما ترسانند و خائف، زیرا ضرورت، درهای حیله و مکر را می گشاید. مهلب سپس برپاخاست و برای ایشان سخنرانی کرد و ضمن آن گفت: ای مردم شما مذهب این خوارج را می شناسید و می دانید که اگر بر شما پیروز شوند شما را در دین خودتان به فتنه می اندازند و فریب می دهند و خونهایتان را می ریزند.

شما با آنان همانگونه جنگ کنید که پیشوای شما علی بن ابی طالب با آنان جنگ کرد. پیش از شما مرد صابر و محتسب مسلم بن عبیس با آنان رویاروی شد و مرد شتابزده که اهل افراط بود-  عثمان بن عبید الله-  و پس از او مرد گنهکار و مخالف-  حارثة بن بدر-  با آنان جنگ کردند و همگی کشتند و کشته شدند. اینک شما با تمام نیرو و کوشش با آنان رویاروی شوید که آنان نسبت به شما افرادی زبون و بردگان شمایند و برای شما مایه ننگ و سرشکستگی در حسب و نسب است و مایه کاستی در دین شماست اگر این گروه بر غنایم شما دست یابند و حریم شما را پایکوب کنند.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 314

مهلب سپس حرکت کرد و به سوی آنان که در «مناذر صغری» مستقر بودند پیشروی کرد. در این هنگام عبد الله بن بشیر بن ماحوز، سالار خوارج، مردی به نام واقد را که از بردگان و وابستگان خاندان مهلب [ابو صفرة] و از اسیر شدگان دوره جاهلی بود همراه پنجاه مرد که صالح بن مخراق هم با آنان بود کنار رودخانه تیری فرستاد و برادر مهلب، معارک بن ابی صفره آنجا بود. آنان معارک را کشتند و جسدش را برادر کشیدند. چون این خبر به مهلب رسید پسرش مغیره را گسیل داشت او هنگامی کنار نهر تیری رسید که واقد از آنجا رفته بود. مغیره جسد عمویش را از دار پایین کشید و دفن کرد و مردم آرام گرفتند و او کسی را آنجا گماشت و خود نزد پدر برگشت. مهلب در «سولاف» مستقر شده بود که خوارج آنجا بودند و با آنان جنگ کرد و حریش بن هلال را به فرماندهی بنی تمیم گماشت.

مردی از یاران مهلب که نامش عبد الرحمان اسکاف بود مردم را به جنگ تشویق می کرد و کار خوارج را سبک می شمرد با تکبر و بزرگ نمایی میان صف به جولان پرداخت، مردی از خوارج به یاران خود گفت: ای گروه مهاجران آیا حاضرید تن به کشته شدنی دهید که بهشت در آن خواهد بود ناگاه گروهی از خوارج بر اسکاف حمله بردند و او نخست همچنان سواره و تنها با ایشان جنگ کرد ولی اسبش به رو در افتاد و او را بر زمین افکند و او پیاده، گاه ایستاده و گاه بر روی زانوان خود با آنان جنگ کرد تا آنکه سخت زخمی شد و با شمشیر خود دفاع می کرد و چون شمشیرش از کار ماند شروع به پاشیدن خاک بر چهره ایشان کرد. در آن هنگام مهلب حاضر نبود. اسکاف کشته شد و پس از آن مهلب آمد و از موضوع آگاه شد. به حریش و عطیه عنبری گفت: شما سرور مردم عراق را رها کردید، نه یاری اش دادید و نه او را از دست دشمن نجات دادید و این به سبب حسدی بود که بر او داشتید از این جهت که مردی موالی بود و مهلب آن دو را سرزنش کرد. مردی از خوارج بر یکی از یاران مهلب حمله کرد و او را کشت، مهلب نیز بر او حمله برد و نیزه بر او زد او را کشت. ناگاه خوارج همگان بر لشکر مهلب حمله آوردند و مردم گریختند و هفتاد تن از ایشان کشته شدند، و مهلب و پسرش مغیره

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 315

در آن جنگ پایداری کردند و ارزش مغیرة در آن روز شناخته شد. و گفته شده است مهلب هم آهنگ گریز کرد و اندکی عقب نشست. ولی افراد قبیله ازد می گویند چنین نبوده و مهلب می خواسته است گریختگان را برگرداند و از آنان حمایت کند ولی بنی تمیم چنین می پندارند که او گریخته است و شاعر ایشان چنین سروده است: «در سولاف، خونهای قوم مرا تباه ساختی و شتابان از پی گریختگان به پرواز درآمدی».

و یکی دیگر از بنی تمیم چنین سروده است: «با میل و رغبت از شخص یک چشم بسیار دروغگو پیروی کردیم که چهار خر را می راند...» گوید: منظور از «یک چشم بسیار دروغگو» مهلب بوده است و او یک چشمش را با تیری که به آن خورده بود از دست داده بود. و او را از این جهت بسیار دروغگو نامیده اند که چون فقیه بود این خبر که از پیامبر (ص) نقل شده است که هر دروغی دروغ نوشته می شود مگر سه دروغ: دروغ گفتن برای اصلاح میان دو تن و دروغ گفتن مرد به همسرش و اینکه او را وعده و نوید دهد و دروغ گفتن مرد در جنگ که تهدید کند و وعید دهد را تاویل می کرد [در این مورد بسیار دروغ می گفت ]. همچنین گفته اند که پیامبر (ص) فرموده اند: «تو مردی هستی هر چه می توانی با زبان و سخن خود مردم را از شرکت در جنگ با ما بازدار.» و می گویند پیامبر (ص) فرموده است: «هما جنگ خدعه است» و بسیار اتفاق می افتاد که مهلب برای اینکه کار مسلمانان را که ضعفی پیدا کرده بود تقویت کند و کار خوارج را سست سازد احادیثی جعل می کرد و می ساخت. یکی از تیره های قبیله ازد موسوم به ندب هر گاه مهلب را می دیدند که پیش ایشان می آید، می گفتند: باز برای دروغ گفتن می آید. و مردی از آنان در مورد مهلب چنین سروده است: «تو جوانمرد به تمام معنی جوانمردی، اگر آنچه می گویی راست بگویی».

مهلب آن شب را میان دو هزار تن به صبح آورد و هنگامی که گروهی از گریختگان برگشتند و شمار یاران مهلب به چهار هزار تن رسید، او برای یارانش خطبه خواند و گفت: به خدا سوگند شمار شما اندک نیست و فقط کسانی که ترسو و ناتوان بودند و دلهای ایشان را زنگار گرفته و اهل طمع بودند گریخته اند. «و اگر

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 316

بر شما جراحتی رسیده است همانا جراحتی مثل آن بر ایشان رسیده است» اینک در پناه برکت خدا به سوی دشمن خویش حرکت کنید.

حریش بن هلال برخاست و گفت: ای امیر ترا به خدا سوگند می دهم که با آنان فعلا جنگ را شروع نکنی مگر اینکه آنان شروع کنند که یاران تو زخمی هستند و این حمله آنان را سنگین کرده است. مهلب این پیشنهاد را پذیرفت و همراه ده تن خود را مشرف بر لشکر خوارج ساخت و در هیچیک از ایشان تحرکی ندید. حریش به او گفت: از این منزل کوچ کن. و او از آنجا کوچ کرد و از کارون گذشت و به زمینی هموار در پیچ دره رفت که فقط از یک سو امکان حمله فراهم بود و آنجا مقیم شد و مردم سه روز آنجا استراحت کردند.

ابن قیس الرقیات درباره جنگ سولاف اشعاری سروده و چنین گفته است: «... معشوقه آشکار و رویاروی شد، در حالی که میان من و او سرزمین شوش و روستای سولاف قرار داشت-  روستایی که خوارج از آن حمایت می کردند...» مهلب در آن زمین، سه روز توقف کرد و سپس از آنجا کوچید و نزدیک خوارج که در دهکده های «سلی» و «سلبری» بودند رهسپار شد و فرود آمد. عبد الله بن بشیر بن ماحوز به یاران خود گفت: چرا به دشمن خود فرصت می دهید و چه انتظاری می کشید و حال آنکه چند روز پیش آنان را شکست دادید وحدت و تندی ایشان را درهم شکستید واقد از موالی خاندان ابو صفرة به او گفت: ای امیر المومنین اشخاص ضعیف و ترسوی ایشان گریخته اند و نیرومندان و شجاعان ایشان باقی مانده اند و بر فرض که آنان را از پای در آورید فتح و پیروزی آسانی نخواهد بود، زیرا من آنان را چنان می بینم که از پای در نمی آیند و کشته نمی شوند تا از پای در آورند و بکشند و اگر آنان پیروز شوند دین از میان خواهد رفت. یاران ابن ماحوز بانگ برداشتند که واقد، منافق شده است. ابن ماحوز گفت: درباره برادرتان چنین شتاب مکنید که او این سخن را به رعایت و پاس خاطر شما گفت.

ابن ماحوز سپس زبیر بن علی را به لشکرگاه مهلب فرستاد که ببیند آنان در چه حالند. او همراه دویست مرد کنار لشکر مهلب آمد و شمارشان را تخمین زد و

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 317

برگشت. مهلب به یاران خود دستور داد که از خود حراست کنند، و چون شب را به صبح آورد با آرایش جنگی آهنگ ایشان کرد و در سلی و سلبری رویاروی شدند و مقابل یکدیگر صف کشیدند. در این هنگام صد سوار از خوارج بیرون آمدند و میان دو صف ایستادند و نیزه های خود را به زمین فرو کوفتند و بر آنها تکیه دادند.

مهلب هم صد سوار فرستاد که همان کار را کردند و از جای خود جز برای نماز نمی جنبیدند و چون شب شد هر دو گروه به لشکرگاه خود برگشتند و این کار را سه روز تکرار کردند. روز سوم خوارج حمله آوردند و آن سواران بر ایشان حمله بردند و ساعتی درگیر شدند. مردی از خوارج به مردی از یاران مهلب حمله برد و بر او نیزه زد و مهلب هم به او حمله کرد و بر او نیزه زد. در این هنگام خوارج همگی با هم همانگونه که در جنگ سولاف حمله کرده بودند حمله آوردند. مردم سخت ترسیدند. مهلب هم در آن هنگام در آوردگاه نبود. مغیره همراه گروهی که بیشترشان از مردم عمان بودند پایداری کرد. ناگاه مهلب همراه صد تن آشکار شد آستینهای او به خون آغشته بود و کلاهکی چهار گوش که آکنده از ابریشم بود بالای مغفر بر سر نهاده بود ولی آستر آن کلاهک پاره بود و باد ابریشم آن را این سو و آن سو می برد. مهلب در آن هنگام که ظهر بود از شدت تشنگی زبانش را بیرون آورده بود و او تا فرا رسیدن شب پیوسته با آنان جنگ می کرد و شمار کشتگان از هر دو گروه بسیار شد.

پگاه همان روز مهلب بر خوارج حمله برد، و او روز قبل، مردی از خاندان طاحیة بن سود بن مالک بن فهم را که از قبیله ازد بود و از یاران مورد اعتمادش به شمار می آمد برای برگرداندن گریختگان گسیل داشت. عامر بن مسمع از کنار او گذشت و آن مرد خواست او را برگرداند. عامر گفت: امیر خود به من اجازه داده است که از جنگ برگردم. آن مرد کسی پیش مهلب فرستاد و او را آگاه کرد. مهلب پیام داد او را رها کن برود که مرا نیازی به امثال او که مردمی ناتوان و ترسویند نیست. مهلب صبح زود با سه هزار تن به سوی خوارج حرکت کرد، بیشتر مردم از اطراف مهلب پراکنده شده بودند. مهلب به یاران خود گفت: شمار شما اندک نیست، مگر هر یک از شما از انجام این کار که نیزه خود را به جلو پرتاب کند و بعد پیشروی کند و آنرا بگیرد عاجز است مردی از قبیله کنده این کار را کرد و دیگران هم از او پیروی کردند. مهلب سپس به یاران خود گفت: همیانهایی آکنده از سنگ فراهم کنید و در حالی که دشمن غافل است بر آنان سنگ بزنید و یا همیانهای آکنده از

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 318

سنگ را بر سر راه آنان بریزید که این کار سوار را از پیشروی باز می دارد و پیاده را بر زمین می افکند و آنان چنان کردند. سپس دستور داد یکی از جارچیان میان یارانش ندا دهد که پایداری و کوشش کنند و آنان را به پیروزی بر دشمن امید دهد. جارچی مهلب این کار را کرد ولی چون میان خاندان عدویه که از قبیله بنی مالک بن حنظله بودند رسید و شروع به جار زدن کرد آنان او را زدند. مهلب سالار ایشان را-  که معاویة بن عمرو بود-  فرا خواند و زانوی او را با لگد بکوفت. معاویه گفت: خداوند کار امیر را رو به راه و قرین صلاح بداراد از لگد زدن به زانوی من مرا معاف بدار. سپس مهلب حمله کرد و یارانش حمله کردند و جنگی سخت نمودند و خوارج هم سخت به رنج افتادند و ناگاه جارچی آنان بانگ برداشت و جار زد که مهلب کشته شد.

مهلب بر مادیانی کوتاه قامت سرخ رنگ سوار شد و شروع به تاخت و تاز میان دو صف کرد و در حالی که یکی از دستهایش در جیب قبایش بود و گویی از آن خبر نداشت بانگ برداشت که من مهلبم. و مردم پس از اینکه ترسیده و پنداشته بودند که سالارشان کشته شده است آرام گرفتند. مردم با فرا رسیدن عصر خسته و کند شدند مهلب به پسرش مغیرة بانگ زد که پیش برو و او پیشروی کرد. همچنین به برده آزاد کرده خود، ذکوان، فرمان داد که رایت خود را جلو ببرد. او هم رایت را جلو برد. یکی از پسران مهلب به او گفت: گویا به خویشتن مغروری و جان بر سر این کار می نهی مهلب او را سرزنش کرد و از خود راند و فریاد بر آورد که ای بنی سلمه به شما فرمان می دهم از فرمان من سرپیچی می کنید. مهلب خود شروع به پیشروی کرد و مردم هم با او پیشروی کردند و بسیار چابکی و دلیری کردند و هنگام غروب، ابن ماحوز کشته شد، و خوارج از میدان جنگ برگشتند و مهلب که از کشته شدن ابن ماحوز آگاه نبود به یاران خود گفت: برای من مردی چابک حاضر کنید که میان کشتگان بگردد و بررسی کند. مردی از قبیله جرم را به او پیشنهاد کردند و گفتند: ما هرگز مردی استوارتر و دلیرتر از او ندیده ایم. او در حالی که آتش همراه داشت به جستجوی کشتگان پرداخت و هرگاه از کنار مجروحی از خوارج می گذشت می گفت: به خدای کعبه سوگند که کافر است و سرش را می برید و هرگاه از کنار مجروحی از مسلمانان می گذشت دستور می داد او را سیراب کنند و از میدان بیرون ببرند.

مهلب آن شب را همانجا ماند و به یاران خود فرمان داد پاسداری و مواظبت کنند و چون نیمه شب فرا رسید مردی از قبیله «الیحمد» را همراه ده تن گسیل داشت. آنان خود را کنار قرارگاه خوارج رساندند و متوجه شدند که آنان به «ارجان» رفته اند. آن مرد نزد مهلب برگشت و او را آگاه ساخت. مهلب گفت اکنون من بیشتر ترس دارم، از شبیخون زدن خوارج بر حذر باشید.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 319

از شعبة بن حجاج روایت است که مهلب روزی به یاران خود گفته است: این خوارج از پیروزی بر شما ناامیدند مگر از طریق شبیخون زدن و اگر این کار صورت گرفت شعار شما «حم لا ینصرون» خواهد بود که پیامبر (ص) به این شعار فرمان می داده است و هم روایت شده است که این شعار اصحاب علی علیه السّلام هم بوده است. چون مهلب و یارانش شب را به صبح رساندند صبح زود به بررسی کشتگان پرداختند و ابن ماحوز را که کشته شده بود پیدا کردند و در این باره شاعری از خوارج چنین سروده است: «در منطقه سلی و سلبری جوانمردانی کشته شدند که همه گرامی بودند و چه بسیار اسب سیاه و سرخ که پی شد». و دیگری گفته است: «در سلی و سلبری چه بسیار جمجمه های جوانان گرامی بر خاک افتاد و گونه هایشان بر بالین نرسید».

مردی از وابستگان مهلب می گفته است من در آن روز با یک سنگ سه تن را از پای در آوردم. نخست آن سنگ را به مردی زدم و او را بر زمین انداختم و کشتم. سپس همان سنگ را به مردی دیگر زدم که به بنا گوش او برخورد کرد و بدینگونه او را کشتم و باز همان سنگ را برداشتم و نفر سوم را کشتم، و در همین مورد مردی از خوارج چنین سروده است: «او با سنگها به سوی ما آمد تا ما را با سنگ بکشد. ای وای بر تو مگر پهلوانان با سنگ کشته می شوند»

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 320

مردی از یاران مهلب درباره جنگ سلی و سلبری و کشته شدن ابن ماحوز چنین سروده است: «در جنگ سلی و سلبری صاعقه هایی از ناحیه ما آنان را احاطه کرد که هیچ چیز باقی نگذارد و هیچ چیز را رها نکرد و چنان شد که عبید الله را بر خاک افتاده رها کردیم، همچون نخلی که بیخ آنرا بریده باشند».

و روایت شده است که در جنگ سلی مردی از خوارج به یکی از یاران مهلب حمله کرد و بر او نیزه زد و چون پیکان نیزه بر بدن آن مرد فرو شد بانگ برداشت: وای بر مادرم [ای امت من ]. و مهلب بر سر آن مرد فریاد کشید و گفت: خداوند امثال ترا میان مسلمانان بسیار کند. آن مرد خارجی خندید و چنین خواند: «آری که مادر تو برای تو دوست بهتر از من است که شیر خالص و شیر آمیخته با کره به تو می آشاماند». مغیرة بن مهلب چون می دیدید نیزه ها ممکن است به چهره اش برسد، سر خود را بر جلو زین می نهاد و در همان حال حمله می کرد و با شمشیر خود چوبه نیزه ها را می برید و قطع می کرد و نیزه دار را از پای در می آورد و میمنه سپاه خوارج به سبب همین حملات او در هم شکست شد، و هر اندازه که آتش جنگ برافروخته تر می شد تبسم بر لبان مغیره آشکارتر می گشت و مهلب می گفت: مغیره در هیچ جنگی با من شرکت نکرده است مگر اینکه شادی را در چهره اش دیده ام.

مردی از خوارج درباره جنگ سلی چنین سروده است: «اگر کشتگان ما در جنگ سلی بسیار شدند چه بسیار دلاوران بزرگ را شمشیرهای ما در آن بامداد جنگ سخت و خونبار سولاف که شمشیرهای مشرفی را در آنان نهادیم از پای درآورد». مهلب به حارث بن عبد الله بن ابی ربیعه قباع چنین نوشت: اما بعد ما با ازرقیان بیرون رفته از دین با تیزی و کوشش رویاروی شدیم. گرچه نخست مردم در نگرانی بودند و گاه می گریختند ولی سرانجام آنان که اهل و شایسته برای نگهبانی و پایداری بودند بانیتهای صادق و بدنهای استوار و شمشیرهای تیز قیام کردند و خداوند بهترین عاقبت را بیش از میزان آرزو ارزانی داشت و آنان نشانه نیزه ها و هدف شمشیرهای ما قرار گرفتند و خداوند امیر ایشان ابن ماحوز را کشت و امیدوارم پایان این نعمت هم چون آغاز آن پسندیده باشد. و السّلام.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 321

قباع برای مهلب این چنین نوشت: ای برادر ازدی، نامه ات را خواندم و ترا چنین دیدم که شرف و عزت دنیا به تو ارزانی شده است و به خواست خداوند پاداش و ثواب آخرت هم برای تو اندوخته خواهد بود و ترا استوارترین دژهای مسلمانان و ویران کننده ارکان مشرکان و مردی سیاستمدار و سالار می بینم. همواره سپاس خدای را داشته باش تا نعمتهای خود را بر تو تمام کند. و السّلام.

مردم بصره هم برای مهلب نامه ها نوشتند و به او تهنیت گفتند، ولی احنف برای او نامه ننوشت و گفت: به او سلام برسانید و بگویید: من با تو بر همان عهدی هستم که از تو جدا شدم. مهلب همواره نامه های مردم بصره را می خواند و میان نامه ها در جستجوی نامه احنف بود و چون از او نامه یی ندید به یاران خود گفت: آیا ابو بحر برای من نامه ننوشته است فرستاده که نامه ها را آورده بود، گفت: او به وسیله من پیامی برای تو فرستاده است و آن پیام را به مهلب داد. مهلب گفت: این پیام برای من از همه این نامه ها خوشتر و ارزنده تر است. خوارج هم در ارجان جمع شدند و با زبیر بن علی که از خاندان سلیط بن یربوع بود بیعت کردند. زبیر بن علی از گروه ابن ماحوز بود و چون در خوارج آثار ضعف و شکستگی آشکار دید به آنان گفت: جمع شوید. و چون جمع شدند نخست حمد خدا را بر زبان آورد و بر پیامبر درود فرستاد و سپس روی به ایشان کرد و گفت: گرفتاری و بلا برای مومنان مایه آماده سازی و پاداش خواهد بود و حال آنکه برای کافران مایه عقوبت و بدبختی است. اگر چه از شما امیر المومنین [ابن ماحوز] کشته شد (او به آنجا رفت که برای او بهتر از هر چیزی است که بر جای مانده است) شما هم از ایشان مسلم بن عبیس و ربیع اجذم و حجاج بن رباب و حارثه بن بدر را کشتید و مهلب را با کشتن برادرش معارک سخت سوگوار کردید، و خداوند متعال درباره برادران مؤمن شما می فرماید: «اگر به شما زخم و آسیب رسید به آن قوم هم آسیبی همچنان رسید و این روزگار را به اختلاف میان مردم می گردانیم».

جنگ «سلی» برای شما بلا و آزمون بود و جنگ سولاف برای آنان مایه شکنجه و بدبختی. بنابر این، نباید شکر و سپاس را در جای خود و شکیبایی و پایداری را در وقت خود از دست دهید. و اعتماد داشته باشید که شما در زمین به حکومت خواهید رسید و انجام و فرجام پسندیده از پرهیزگاران است.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 322

زبیر بن علی برای جنگ با مهلب به سوی او حرکت کرد. مهلب بر آنان حمله ای آورد که برگشتند و برای مهلب در جای مناسب که نزدیک قرارگاهش بود کمین ساختند و آنجا صد سوار مستقر کردند تا مهلب را غافلگیر کنند و بکشند. مهلب روزی برای بازدید اطراف لشکرگاه خود سوار شد و اطراف را مورد بررسی قرار داد و بر روی کوهی ایستاد و گفت: قاعده تدبیر جنگی این است که خوارج در دامنه این کوه کمین کرده باشند. مهلب ده سوار گسیل داشت و آنان از فراز کوه بر آنان سر کشیدند و چون آن گروه از وجود ایشان آگاه شدند از پل گذشتند و جان خود را نجات دادند. در این هنگام خورشید گرفت. آنان فریاد کشیدند: ای دشمنان خدا هر گاه قیامت بر پا شود و ما دوباره زنده شویم باز هم در جنگ با شما خواهیم بود.

و چون زبیر بن علی از پیروزی یا شبیخون زدن بر مهلب نومید شد نخست آهنگ ناحیه اصفهان کرد و سپس در حالی که لشکرهایی جمع کرده بود به «ارجان» برگشت. مهلب پیش از آن می گفت: گویی می بینم که زبیر لشکرهایی برای حمله به شما فراهم آورده است، از آنان مترسید که اگر بترسید دلهایتان ناتوان شود. در عین حال از پاسداری و نگهبانی از خود غفلت مکنید که اگر غفلت کنید در شما طمع کنند. لشکریان زبیر بن علی از ارجان برای حمله به مهلب حرکت کردند و در حالی با مهلب رویاروی شدند که آماده جنگ بود و دهانه همه راهها را در اختیار داشت. مهلب با آنان کارزاری سخت کرد و بر آنان پیروزی چشمگیری یافت و در این مورد مردی از بنی یربوع چنین سروده است: «خداوند، مهلب را از تمام بارانهای بهاری که بسیار پربرکت است سیراب نماید. مهلب در آن روزی که سواران ترشروی دشمن برای حمله آمدند سستی نکرد».

و در آن روز مهلب گفت: هیچگاه در تنگنای جنگ قرار نگرفتم مگر اینکه پیشاپیش خود مردانی از خاندان هجیم بن عمرو بن تمیم را دیدم که کارزار می کنند و گویی ریشهای آنان همچون دم زاغچه ها بلند و دو رنگ [سیاه و سپید] است. و آنان با مهلب همه جا پایداری می کردند. مردی از یاران مهلب که از بنی تمیم است چنین سروده است: «هان چه کسی برای مرد عاشق سرگشته دلسوخته که از عمان ملول شده است وجود دارد...» و در آن روز حارث بن هلال بر قیس الاکاف که از گزینه ترین سواران خوارج

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 323

بود حمله برد و بر او نیزه زد و ستون فقرات او را در هم شکست و چنین خواند: «قیس الاکاف در آن بامداد ترس و بیم دانست که من چون با هماوردان خود رویاروی شوم استوار و پایدارم» در جنگ سلی و سلبری گروهی از لشکریان مهلب خود را گریزان به بصره رساندند و گفتند مهلب کشته شده است. مردم بصره تصمیم گرفتند به صحرا بگریزند و کوچ کنند، ولی نامه مهلب که حاکی از فتح و پیروزی بود رسید و مردم بر جای ماندند و آنان هم که بیرون رفته بودند برگشتند و در این هنگام بود که احنف گفت: بصره، بصره مهلب است.

مردی از قبیله کندة که به ابن ارقم معروف بود آمد و از مرگ پسر عموی خود خبر داد و گفت: خودم یکی از خوارج را دیدم که نیزه اش را بر پشت او زد. چیزی نگذشت و هنوز آن مرد نرفته بود که پسر عمویش سلامت باز آمد. به او گفتند: ابن ارقم چنین گفت. گفت: آری راست می گوید ولی من همین که نیزه او را بر پشت خود احساس کردم بانگ برداشتم که بر کودکان و بقیه فرزندانم رحمت آور. او نیزه خود را از پشت من برداشت و این آیه را تلاوت کرد: «بقیة الله برای شما اگر مؤمنان باشید بهتر است». مهلب، به دنبال این واقعه سر بریده عبید الله بن بشیر بن ماحوز را همراه مردی از قبیله ازد نزد حارث بن عبد الله قباع فرستاد. او چون به «کربج دینار» رسید عبد الملک، حبیب و علی-  برادران عبید الله بن بشیر-  او را دیدند و از او پرسیدند چه خبر او که ایشان را نمی شناخت، گفت: ابن ماحوز از دین برگشته کشته شد و این سر اوست که همراه من است. ایشان برجستند و او را کشتند و بر دار کشیدند و سر عبید الله، برادر خود را دفن کردند. هنگامی که حجاج بن یوسف ثقفی حاکم عراق شد علی بن بشیر که مردی تنومند و زیبا بود نزد او آمد. حجاج پرسید: این کیست و چون به او خبر دادند، وی را کشت و پسرش ازهر و دخترش را به خانواده آن مرد مقتول ازدی به بردگی بخشید، ولی چون زینب دختر بشیر بن ماحوز با آن خانواده دوست بود و پیوند داشت ایشان آن دو را به او بخشیدند.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 324

ابو العباس محمد بن یزید مبرد در کتاب الکامل می گوید: مهلب تا هنگامی که حارث قباع والی بصره بود پیوسته با خوارج جنگ می کرد. چون قباع از حکومت بصره عزل و مصعب بن زبیر بر آن کار گماشته شد، مصعب برای مهلب نوشت: پسرت مغیره را به جانشینی خود بگمار و نزد من آی. مهلب چنان کرد و مردم را فرا خواند و به آنان گفت: من مغیره را جانشین خود بر شما ساختم، او برای افراد صغیر و جوان شما در مهربانی و نرمی چون پدر است و برای سالخوردگان و بزرگان شما، در فرمانبرداری و نیکی کردن و حرمت داشتن، چون پسر است و برای همسالان خود از لحاظ خیرخواهی و مواسات چون برادر می باشد. باید فرمانبرداری شما از او پسندیده باشد و نسبت به او نرم و ملایم باشید. به خدا سوگند هیچ گاه اراده کار پسندیده و صواب نکرده ام مگر اینکه او از من پیشی گرفته است.

مهلب سپس نزد مصعب رفت. مصعب فرمان مغیره را برای امیری لشکر فرستاد و برای او نوشت: هر چند که تو چون پدرت نیستی ولی برای آنچه بر عهده ات نهاده شده کفایت داری، اینک دامن بر کمر زن و استوار باش و کوشش کن. سپس مصعب به «مذار» رفت و احمر بن شمیط را کشت و پس از آن به کوفه رفت و مختار را مقتول ساخت و به مهلب گفت: مردی را به من پیشنهاد کن که او را میان خودم و عبد الملک بن مروان قرار دهم. گفت: یکی از این سه تن را که می گویم انتخاب کن، محمد بن عمیر بن عطارد دارمی، زیاد بن عمرو بن اشرف عتکی، داود بن-  قحذم. مصعب گفت: یا اینکه خودت این کار را برای من عهده دار شوی و کفایت کنی مهلب گفت: به خواست خداوند متعال خودم این کار را برای تو کفایت می کنم.

مصعب حرکت کرد و او را به فرماندهی موصل گماشت و مهلب به موصل رفت. مصعب هم به بصره برگشت تا از آنجا نزد برادرش عبد الله بن زبیر به مکه برود. مصعب با مردم رایزنی کرد که چه کسی را عهده دار جنگ با خوارج کند. گروهی گفتند: عبد الله بن ابی بکرة را بر این کار بگمار. گروهی گفتند عمر بن عبید الله بن معمر را برای این امر برگزین. گروهی دیگر گفتند: هیچ کس جز مهلب شایسته جنگ با ایشان نیست او را برگردان و به سوی خوارج گسیل دار. خبر این رایزنی به خوارج رسید و آنان با یکدیگر تبادل نظر کردند.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 325

قطری بن فجاءه مازنی که خوارج هنوز او را به سالاری برنگزیده بودند گفت: اگر عبد الله بن ابی بکره بیاید، کسی پیش شما می آید که سرور گرامی و بخشنده و با گذشت است و لشکر خود را به تباهی خواهد کشاند، و اگر عمر بن عبید الله بیاید کسی پیش شما می آید که سوار کار شجاع و دلیری کوشاست. او برای دین و پادشاهی خود جنگ می کند، آن هم با طبیعت و سرشتی که برای هیچ کس آن را ندیده ام. من در چند جنگ او را دیده ام. هیچ گاه فرمان حمله صادر نمی شود مگر اینکه خود او نخستین سواری است که به جنگ روی می آورد تا بر هماورد خود به شدت حمله کند و بر او ضربه بزند، و اگر مهلب بر گردانده شود کسی است که او را شناخته اید، چون یک طرف جامه یی را شما بگیرید طرف دیگرش را او می گیرد و چون شما رها کنید او آن را می کشد و چون شما آن را بکشید او رها می کند. هرگز جنگ را با شما آغاز نمی کند مگر اینکه شما آغاز به جنگ کنید، یا اینکه فرصتی یابد که آن را به چنگ خواهد آورد. او شیر پیروز و روباه مکار و بلای پابرجاست. مصعب، عمر بن عبید الله بن معمر را بر آن کار گماشت و او را والی فارس کرد و خوارج در آن هنگام مقیم ارجان بودند و زبیر بن علی سلیطی امیر ایشان بود.

عمر بن عبید الله به جنگ ایشان رفت و با آنان جنگ و پافشاری کرد و توانست ایشان را از ارجان بیرون راند و آنان را تا اصفهان به عقب نشینی وادار کرد، و چون به مهلب خبر رسید که مصعب، عمر بن عبید الله را به فرماندهی جنگ با خوارج گماشته است گفت: سوارکار و شجاع عرب و جوانمرد ایشان را بر آنان گماشته است. خوارج سپاهیان خود را برای جنگ با عمر بن عبید الله فراهم آوردند و به «شاپور» آمدند. عمر به سوی آنان حرکت کرد و در چهار فرسخی ایشان مستقر شد. مالک بن ابی حسان ازدی به او گفت: مهلب همواره دیده بانان را گسیل می داشت و از شبیخون زدن می ترسید و بیم آن داشت که مبادا غافلگیر شود و حال آنکه فاصله اش از خوارج بسیار دورتر از این بود.

عمر به او گفت: ساکت باش، خدای دلت را بر کناد آیا تصور می کنی پیش از آنکه اجل تو فرا رسد خواهی مرد عمر همانجا ماند. قضا را شبی خوارج بر او شبیخون زدند. عمر آماده نبرد بیرون آمد و تا صبح با آنان جنگ کرد و خوارج

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 326

نتوانستند هیچ گونه موفقیتی به دست آورند. عمر روی به مالک بن ابی حسان کرد و گفت: چگونه دیدی گفت: خداوند به سلامت داشت و آنان در عین حال نسبت به مهلب آرزو و طمع چنین شبیخونی را نداشتند. عمر گفت: همانا اگر شما نسبت به من همان خیرخواهی را که نسبت به مهلب مبذول می داشتید مبذول دارید امیدوارم که این دشمن را از میان بردارم، ولی شما می گویید این مرد [یعنی عمر] مردی حجازی و از خاندان قریش است. خانه اش از این سرزمین دور و خیر و بهره اش برای افرادی غیر از ماست و بدین سبب با من چنان که شاید و باید در جنگ همراهی نمی کنید. از فردای آن روز عمر به خوارج حمله کرد و با آنان جنگی سخت کرد و ایشان را کنار پلی راند، و مردم برای عبور از آن پل چنان هجوم بردند که فرو ریخت. عمر همانجا ماند تا آن پل را اصلاح کرد و از آن گذشت و پسر خود عبید الله را-  که مادرش از خاندان سهم بن عمرو بن هصیص بن کعب بود-  پیشاپیش فرستاد و او با خوارج چندان جنگ کرد که کشته شد. قطری به خوارج گفت: امروز دیگر با عمر جنگ مکنید که داغ دیده است و پسرش را کشته اید.

عمر از کشته شدن پسرش آگاه نبود تا آنکه کنار خوارج رسید. نعمان بن عباد هم همراه پسر عمر بود عمر بانگ برداشت: ای نعمان پسرم کجاست گفت: او را در راه خدا حساب کن که شکیبا و در حالی که حمله می کرد و بدون آنکه پشت به جنگ دهد کشته شد. عمر انا لله و انا الیه راجعون گفت: و آن گاه چنان حمله یی بر خوارج برد که مثل آن دیده نشده بود و یاران او هم با حمله او حمله کردند و در همین حمله نود مرد از خوارج را کشتند. عمر بر قطری حمله کرد و ضربتی بر پیشانیش زد که شکافته شد. خوارج گریختند، و جان به در بردند و چون مستقر شدند و وضع خود را دیدند قطری به آنان گفت: مگر من به شما اشاره نکردم که از جنگ با او منصرف شوید. از آن روز خوارج او را از سران خود قرار دادند و از سرزمین فارس بیرون رفتند.

در همین هنگام فزر بن مهزم عبدی با آنان دیدار کرد و از او چیزهایی پرسیدند و خواستند او را بکشند. او روی به قطری کرد و گفت: «مؤمن مهاجرم» قطری از او درباره عقاید خودشان پرسید و چون پاسخ داد او را رها کردند. فزر در این مورد چنین سروده است:

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 327

«نخست مرا استوار بستند سپس محاکمه مرا به قطری که دارای جبین شکافته بود واگذاردند. من در دین آنان ستیزه کردم و با حجت بر ایشان پیروز شدم، هر چند دین آنان جز هوس و جعل و تزویر نبود». خوارج سپس در پناه یکدیگر باز به ارجان برگشتند و عمر بن عبید الله به سوی ایشان حرکت کرد و برای مصعب چنین نوشت: اما بعد، همانا من با ازرقیان رویاروی شدم. خداوند عز و جل شهادت را به عبید الله بن عمر روزی داد و سعادت را به او ارزانی کرد و پس از آن پیروزی بر ایشان را نصیب ما نمود و آنان پراکنده شدند و از هر سو گریختند. اینک به من خبر رسیده است که برگشته اند، آهنگ ایشان دارم و از خداوند یاری می جویم و بر او توکل می کنم.

عمر در حالی که عطیة بن عمرو و مجاعة بن سعر همراهش بودند به جنگ خوارج رفت و با ایشان در افتاد و عمر چندان پافشاری کرد که آنان را از آن منطقه بیرون راند. روزی عمر از یاران خود جدا شد و به چهارده تن از بزرگان و نام آوران خوارج حمله کرد و گرزی در دست داشت که با آن به هر یک از ایشان ضربتی می زد او را از پای در می آورد. در این هنگام قطری در حالی که بر اسب بلند قامت تیزرو سوار بود بر عمر، که بر کره اسب کوته قامتی سوار بود، حمله آورد، و چون قطری از لحاظ اسب خود بر عمر برتری داشت نزدیک بود بر او پیروز شود و او را از پای در آورد. مجاعه او را دید و شتابان به سوی قطری حمله کرد. خوارج بانگ برداشتند: ای ابو نعامه هم اکنون دشمن خدا ترا فرود می گیرد.

قطری خود را روی دهانه زین خود خم کرد. مجاعه بر او نیزه زد ولی چون قطری دو زره بر تن داشت پیکان نیزه فقط آن دو زره را درید و اندکی هم پوست سر او را درید و زخمی کرد و قطری جان در برد و خوارج به اصفهان رفتند و آنجا بودند و باز به اهواز برگشتند، و در آن هنگام عمر به «اصطخر» رفته بود. عمر به مجاعه دستور داد یک هفته خراج را جمع کند. آن گاه به او گفت: چه مقدار جمع کرده ای گفت: نهصد هزار درهم. گفت: از آن خودت باشد و یزید بن حکم، خطاب به مجاعة چنین سروده است: «عمر تو را دعوت کرد، دعوت کسی که نزدیک بود کشته شود و زندگی را

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 328

فراموش کرده و تباه شده باشد و تو توانستی پهلوان آن سپاه را از آن جوانمرد دور کنی حال آنکه نزدیک بود گوشتهای او را پاره پاره کند».

[ابو العباس مبرد] گوید: آن گاه مصعب بن زبیر از ولایت عراق عزل شد و عبد الله بن زبیر پسر خود، حمزه را به ولایت عراق گماشت. او اندکی در عراق بود و پس از او دوباره مصعب به حکومت عراق گماشته شد و برگشت و خوارج در اطراف اصفهان بودند-  والی اصفهان عتاب بن ورقاء ریاحی بود-  خوارج مدتی همانجا بودند و مقداری خراج از دهکده ها گرفتند و سپس از ناحیه فارس روی به اهواز آوردند. مصعب به عمر بن عبید الله نوشت نسبت به ما انصاف نداده ای که که مقیم منطقه فارس باشی و خراج را جمع کنی و چنین دشمنی از کنار تو بگذرد و با او جنگ نکنی. به خدا سوگند اگر جنگ می کردی و شکست می خوردی و می گریختی عذر تو پذیرفته تر بود. مصعب از بصره به قصد خوارج آمد. عمر بن عبید الله نیز به قصد حمله به خوارج بیرون آمد و خوارج نخست به شوش عقب نشینی کردند و پس از آن به مداین آمدند و در کشتار مردم افراط کردند و زنان و کودکان را می کشتند. سپس خود را به مذار رساندند و آنجا احمر طی را، که مردی شجاع و از سوارکاران دلیر خاندان عبید الله بن حر بود، کشتند و شاعر در این مورد چنین گفته است: «جوانمرد جوانمردان، احمر طی را در ساباط رها کردید که دیگر هیچ دوستی بر او عطف توجه نمی کند».

خوارج سپس از مداین آهنگ کوفه کردند. حاکم کوفه حارث قباع بود و با آنکه آنان به اطراف و نخلستانهای کوفه رسیده بودند از بیرون آمدن برای جنگ با آنان سنگینی و خودداری می کرد. ابراهیم بن اشتر او را ضمن نکوهش به اقدام و خروج تشویق کرد و مردم هم او را سرزنش کردند و او با بی رغبتی بیرون آمد و خود را به نخیله رساند و شاعر در این باره چنین می گوید: «همانا قباع حرکت کرد ولی حرکت کندی، یک روز حرکت می کند و ده روز بر جای می ماند».

و او به مردم وعده می داد که بیرون خواهد آمد و بیرون نمی آمد و خوارج

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 329

همچنان کشتار می کردند و چنان شد که زنی زیبا را گرفتند و نخست پدرش را مقابل دیدگان او کشتند و سپس قصد کشتن او را کردند. گفت: آیا شما «کسی را که در آراستگی پرورش یافته و در دشمنی غیر آشکار است» می کشید یکی از خوارج گفت: رهایش کنید. دیگران گفتند او تو را شیفته کرده است، و آن زن را پیش آوردند و کشتند. و در همان حال که مقابل قباع بودند و پل میان آنان بود و همراه قباع شش هزار تن بودند زنی دیگر را گرفتند و کشان کشان او را می بردند و آن زن استغاثه می کرد و می گفت: چرا می خواهید مرا بکشید به خدا سوگند نه تباهی ببار آورده ام و نه زنا کرده ام و نه کافر و مرتد شده ام. مردم می خواستند جنگ کنند و قباع آنان را از آن کار باز می داشت.

قباع همین که از نافرمانی آنان بیمناک شد دستور داد پل را قطع کنند و میان «دبیری» و «دباها» پنج روز درنگ کرد و خوارج هم نزدیک او بودند. قباع هر روز به مردم می گفت: چون فردا با دشمن رویاروی شدید پایدار و شکیبا باشید. نخستین کار در جنگ تیراندازی است و سپس نیزه زدن و پس از آن شمشیر، و هر کس از جنگ بگریزد مادرش بر او بگرید. چون قباع این سخن را تکرار می کرد یکی از سپاهیان گفت: حرف و صفت آن را شنیدیم چه هنگامی از حرف به عمل و فعل می رسد و کسی چنین رجز سر داد: «همانا قباع بسیار سست و نرم حرکت می کند، میان دباها و دبیری را پنج روزه می پیماید».

خوارج هم نیازهای خود را برآوردند و قباع هم همواره از ایشان کناره می گرفت و تحصن می جست. خوارج برگشتند و قباع هم به کوفه بازگشت. خوارج همان دم آهنگ اصفهان کردند. عتاب بن ورقاء ریاحی به زبیر بن علی سالار خوارج پیام فرستاد که من پسر عموی تو هستم و حال آنکه از هر جنگی که برمی گردی باز آهنگ من می کنی زبیر پیام داد که تبهکاران خویشاوند و بیگانه، در حق برابر و یکسانند. خوارج همچنان نزدیک اصفهان ماندند و هر صبح و شام آهنگ جنگ با عتاب بن ورقاء می کردند و چون پس از توقف بسیار به چیز قابل توجه و مهمی دست نیافتند بازگشتند، ولی میان اصفهان و اهواز از هیچ شهر و دهکده یی عبور

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 330

نکردند مگر آنکه ریختن خون آنان را حلال می دانستند و همه را می کشتند. مصعب با مردم درباره آنان رایزنی کرد و رأی همگان بر فرستادن مهلب قرار گرفت و چون موضوع رایزنی آنان به اطلاع خوارج رسید، قطری به آنان گفت: اگر عتاب بن ورقاء مأمور شود و به جنگ شما بیاید، دلاوری است که خود پیشاپیش سواران حرکت می کند ولی پیروزی چندانی به دست نمی آورد، و اگر عمر بن عبید الله بیاید سوارکاری است که به هر حال پیش می رود چه به سود او باشد و چه به زیان او، و اگر مهلب بیاید مردی است که با شما درگیر نمی شود مگر اینکه شما جنگ را با او شروع کنید و همواره از شما فرصتها را می گیرد و فرصتی به شما نمی دهد و او بلا و گرفتاری پیوسته و ناخوشایند همیشگی است.

مصعب تصمیم گرفت که مهلب را به جنگ خوارج روانه کند و جنگ با عبد الملک بن مروان را خود عهده دار شود. چون زبیر بن علی این موضوع را فهمید به ری حرکت کرد. در آنجا یزید بن حارث بن رویم [حاکم ] بود. زبیر او را نخست در ری محاصره کرد و چون مدت محاصره طول کشید یزید برای جنگ با خوارج بیرون آمد و خوارج پیروز شدند یزید بن حارث بن رویم تنی چند از خوارج را کشت و پسر خود حوشب را فرا خواند، ولی حوشب از او و از مادر خود که نامش لطیفه بود گریخت. علی علیه السّلام روزی به عیادت یزید بن حارث به خانه پدرش حارث رفت، و گفت: من کنیزکی دارم که در خدمتگزاری لطیفه است آن را برای تو می فرستم و بدین سبب یزید او را «لطیفه» نام نهاد، او همراه شوهر خود یزید در این جنگ کشته شد. شاعر چنین سروده است: «مواقف و جایگاه ما در هر جنگ دشوار شادیبخش تر و تسکین دهنده تر از مواقف حوشب است، در حالی که نیزه ها برکشیده بود پدرش او را فراخواند، نپذیرفت و شتابان همچون گریختن روباه گریخت...» و دیگری گفته است: «حوشب زن خود را نجات داد و شیخ خود را مقابل نیزه ها و از بیم آن رها کرد».

گوید: زبیر بن علی باز آهنگ اصفهان کرد و مدت هفت ماه عتاب بن ورقاء

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 331

را محاصره کرده و عتاب گاهی با او جنگ می کرد و چون مدت محاصره طول کشید، عتاب به یاران خود گفت: منتظر چه هستید به خدا سوگند، شما به سبب کمی شمار خود کشته نخواهید شد، که شما همگی از شجاعان عشیره خود هستید و چند بار تا کنون با ایشان جنگ کرده اید و داد خود را از ایشان گرفته اید، ولی با این شدت محاصره چیزی نمانده است که اندوخته های شما تمام شود و یکی از شما بمیرد و برادرش او را دفن کند و سپس او بمیرد و کسی را نیابد که او را دفن کند. اکنون تا هنوز قوت دارید و پیش از آنکه برخی از شما چنان ناتوان شود که نتواند به مقابله همآورد خود رود با این قوم جنگ کنید.

و چون نماز صبح گزارد به سوی خوارج که در حال غفلت و آرامش بودند رفت. عتاب رایتی برای کنیز خود-  یاسمین-  بست و گفت: هر کس می خواهد زنده بماند خود را زیر رایت یاسمین برساند و هر کس می خواهد جهاد کند با من بیرون آید. عتاب بن ورقاء همراه دو هزار و هفتصد سوار به جنگ خوارج رفت و خوارج تا هنگامی که آنان را فرو گرفتند از حمله آنان آگاه نشدند. سپاهیان عتاب بن ورقاء با چنان کوشش و جدیتی جنگ کردند که خوارج از آنان نظیر آن را ندیده بودند، و آنان گروه بسیاری از خوارج را کشتند و زبیر بن علی کشته شد. خوارج گریختند و عتاب از تعقیب آنان خودداری کرد. شاعری درباره این جنگ چنین سروده است: «و جنگی در «جی» [اصفهان ] که تلافی کردم و اگر تو نمی بودی لشکر از میان می رفت».

دیگری گفته است:

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 332

«من از شهر، در حالی که خواهان کشته شدن بودم، بیرون آمدم و در زمره لشکر یاسمین نبودم. آیا این از فضیلتها نیست که قوم من بامدادان سلاح پوشیده و آماده برای جهاد بیرون آمدند» مبرد می گوید: راویان چنین آورده اند که هنگام محاصره اصفهان، گاهی دو لشکر بیرون می آمدند و برابر یکدیگر صف می کشیدند و برخی بر برخی دیگر حمله می کردند. گاهی هم بدون اینکه جنگی صورت گیرد فقط مقابل یکدیگر صف می کشیدند و گاه جنگی سخت صورت می گرفت. مردی از یاران عتاب که نامش شریح و کنیه اش ابو هریره بود هنگام غروب که خوارج به قرارگاه خود برمی گشتند فریاد بر می آورد و خطاب به زبیر بن علی و خوارج این ابیات را می خواند: «ای پسر ابی ماحوز و ای اشرار ای سگهای دوزخی چگونه می بینید» این سخنان، خوارج را به خشم می آورد. عبیدة بن هلال برای شریح کمین ساخت و با شمشیر او را زد. یاران شریح او را با خود بردند. خوارج می پنداشتند که او کشته شده است و هرگاه مقابل یکدیگر صف می کشیدند بانگ بر می داشتند: هرار [شریح ] در چه حال است آنان می گفتند: او را باکی نیست، و چون زخم شریح بهبود یافت خود مقابل خوارج آمد و گفت: ای دشمنان خدا آیا بر من بیماری و دردی می بینید و آنان فریاد برآوردند که ما معتقد بودیم تو به مادر [و جایگاه ] خود که دوزخ و آتش سوزان است پیوسته ای

قطری بن فجاءة مازنی

دیگر از خوارج، قطری است. ابو العباس مبرد می گوید: چون زبیر بن علی کشته شد خوارج کار فرماندهی خود را مورد بررسی قرار دادند و تصمیم گرفتند عبیدة بن هلال را به سالاری خود برگزینند. او گفت: آیا موافقید شما را به کسی راهنمایی کنم که برای شما بهتر از من باشد آن کسی که در طلایه لشکر نیزه می زند و ساقه لشکر را حمایت می کند. بر شما باد که قطری بن فجاءة مازنی را به سالاری برگزینید. خوارج با قطری بیعت کردند و به او گفتند: ای امیر المومنین ما را به خطه فارس ببر. گفت: عمر بن عبید الله بن معمر در فارس است. ما به اهواز می رویم و اگر مصعب از بصره بیرون رفته باشد ما وارد بصره خواهیم شد. خوارج نخست

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 333

به اهواز آمدند و سپس از اهواز به ایذه برگشتند. مصعب هم تصمیم گرفته بود به با جمیرا برود ولی به یاران خود گفت: قطری در کمین و مشرف بر ماست و اگر ما از بصره بیرون برویم او وارد بصره خواهد شد، و به مهلب پیام فرستاد که شر این دشمن را از ما کفایت کن. مهلب به سوی خوارج رفت و چون قطری این را دریافت، آهنگ کرمان کرد و مهلب مقیم اهواز شد. قطری در حالی که آماده بود به مهلب حمله آورد.

خوارج غالبا از لحاظ ساز و برگ و داشتن اسلحه و اسبهای تندرو و داشتن زره های خوب، بر هر گروه که با آنان جنگ می کرد، برتری داشتند. مهلب با آنان جنگ کرد و آنان را عقب راند و ایشان به «رامهرمز» رفتند. حارث بن عمیره همدانی هم به جهت مخالفت با عتاب بن ورقاء به مهلب پیوسته بود و گویند: عتاب بن ورقاء از اینکه حارث بن عمیره زبیر بن علی را کشته بود و سپاهیان خود را به جنگ با زبیر تشویق کرده بود ناراضی بود. اعشی همدان در این باره این ابیات را سروده است: «همانا همه اسباب مکارم برای این پسر شیران و سپید چهره خاندان همدان کامل شده است. برای سوارکار و حمایت کننده حقیقت و آن کس که زاد و توشه همراهان و شجاع شجاعان است، یعنی حارث بن عمیرة، شیری که عراق تا دهکده های نجران را حمایت می کند...» ابو العباس مبرد می گوید: مصعب به باجمیرا رفت و پس از اندکی خبر کشته شدن او در «مسکن» به اطلاع خوارج رسید و این خبر به آگاهی مهلب و یارانش نرسیده بود. روزی کنار خندق رامهرمز که خوارج و یاران مهلب رویارو ایستاده بودند، خوارج فریاد بر آوردند و از آنان پرسیدند: شما درباره مصعب چه می گویید گفتند: پیشوای هدایت است. گفتند: درباره عبد الملک چه می گویید گفتند: گمراه گمراه کننده است. پس از دو روز خبر کشته شدن مصعب به مهلب رسید و دانست که همه مردم عراق به امارت عبد الملک تن داده اند. فرمان عبد الملک در مورد امیری مهلب نیز به دست او رسید.

و چون با خوارج رویاروی ایستادند، خوارج پرسیدند: درباره مصعب چه می گویید گفتند: عقیده خود را به شما نمی گوییم. پرسیدند: درباره عبد الملک چه می گویید گفتند: پیشوای هدایت است. خوارج گفتند: ای

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 334

دشمنان خدا دیروز عبد الملک، گمراه گمراه کننده بود و امروز پیشوای هدایت است، ای بردگان دنیا نفرین و لعنت خدا بر شما باد.

ابو الفرج اصفهانی در کتاب الاغانی الکبیر نقل می کند که می گفته است: خوارج و مسلمانان به هنگامی که قطری و مهلب جنگ می کردند معمولا رویاروی می ایستادند و در حال آرامش و امان و بدون اینکه یکدیگر را خشمگین کنند در مورد مسائل دینی و امور دیگر گفتگو می کردند. روزی عبیدة بن هلال یشکری [از خوارج ] و ابو حزابه تمیمی مقابل هم ایستادند و از یکدیگر مسائلی پرسیدند.

عبیده به ابو حزابه گفت: من می خواهم از تو چیزهایی را بپرسم. آیا پاسخ آنها را درست و صحیح به من می دهی گفت: آری به شرط آنکه تو هم برای من ضمانت کنی که هر چه بپرسم راست بگویی. گفت: ضمانت می کنم. ابو حزابه گفت: اکنون از هر چه می خواهی بپرس. عبیده گفت: عقیده شما درباره پیشوایانتان چیست گفت: ریختن خون حرام را حلال می دانند. گفت: ای وای بر تو در مورد مال چگونه رفتار می کنند گفت: آن را از ناروا و بدون آنکه حلال باشد می گیرند و نابجا هزینه می کنند. گفت: رفتارشان درباره یتیم چگونه است گفت: نسبت به اموال یتیم ستم می کنند و حق او را می گیرند و با مادرش همبستر می شوند. عبیدة گفت: ای ابو حزابة آیا باید از امثال ایشان پیروی کرد گفت: من پاسخ ترا دادم. اینک سوال مرا پاسخ بده و از سرزنش من در مورد عقیده ام درگذر. گفت: بپرس. ابو حزابه پرسید: کدام شراب گواراتر است، باده کوهستان یا باده انگورهای دشت عبیده گفت: ای وای بر تو آیا از کسی مثل من چنین سوالی می پرسند گفت: تو بر خود واجب کرده ای که سؤال مرا پاسخ دهی. گفت: اگر چنین است و چیز دیگری را نمی پذیری، باده کوهستان قویتر و مست کننده تر و باده دشت بهتر و روانتر است.

ابوحزابه پرسید: کدام روسپیان خرامنده تر و دل پذیرترند آیا روسپیان رامهرمز یا روسپیان ارجان گفت: وای بر تو از مثل من چنین سوالی می پرسند گفت: باید پاسخ بدهی و الا غدر ورزیده ای. گفت: اگر چنین است و چیز دیگری را نمی پذیری [می گویم ]: پوست

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 335

روسپیان رامهرمز لطیف تر است در حالی که روسپیان «ارجان» خوش اندامترند. گفت: کدامیک از این دو مرد شاعرترند، جریر یا فرزدق گفت: بر تو و بر آن دو لعنت و نفرین خدا باد ابو حزابه گفت: ناچار از پاسخ دادنی. گفت: کدامیک از آن دو گفته است: «زوبین و نیزه کوتاه با کمندها، شکمهای آنان را درهم نوردید و تا کرد همچنان که بازرگانان در حضرموت بردها را تا می کنند». گفت: این را جریر گفته است. عبیده گفت: همو شاعرتر است.

ابو الفرج می گوید: مردم در لشکرگاه مهلب در مورد جریر و فرزدق و اینکه کدامیک شاعرترند با یکدیگر بگو و مگو می کردند و چنان شد که بر سر آن به یکدیگر حمله می کردند و پیش ابو حزابه رفتند تا در این مورد داوری کند. گفت: می خواهید میان این دو سگ مهاجم داوری کنم و هر دو به جان می افتند من داوری نمی کنم ولی شما را به کسی راهنمایی می کنم که میان آن دو داوری می کند و فحش دادن به آن دو و دشنام شنیدن از آن دو بر او آسان است. بر شما باد که این سوال را از خوارج بپرسید. و هرگاه با آنان رویاروی می ایستید بپرسید. و چون برابر هم ایستادند ابو حزابة از عبیدة بن هلال پرسید و پاسخ فوق را به او داد.

همچنین ابو الفرج اصفهانی نقل می کند که زنی از خوارج که به او «ام حکیم» می گفتند همراه قطری بن فجاءة بود. آن زن از دلیرترین و زیباترین و دیندارترین خوارج به شمار می آمد و گروهی از خوارج از او خواستگاری کردند و او همه را رد کرد و پاسخ نداد. کسی که شاهد جنگ کردن او بوده است می گوید: او به مردم حمله می کرد و این رجز را می خواند: «سری بر دوش می کشم که از کشیدنش خسته و از شستن و روغن مالیدن بر آن افسرده شده ام، آیا جوانمردی پیدا می شود که سنگینی آن را از دوش من بردارد» و خوارج همگان بانگ بر می داشتند که پدر و مادرمان فدای تو باد، و ما هرگز چنان زنی ندیده ایم.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 336

همچنین ابو الفرج می گوید: عبیدة بن هلال هرگاه مردم از درگیری با یکدیگر خودداری می کردند به لشکریان مهلب می گفت: تنی چند پیش من آیید. و تنی چند از جوانان لشکر مهلب نزد او می رفتند. عبیدة به آنان می گفت: کدامیک را بیشتر دوست می دارید برای شما قرآن بخوانم یا شعر بسرایم آنان می گفتند: ما قرآن را همان گونه که تو می دانی می دانیم برای ما شعر بخوان. و او می گفت: ای تبهکاران به خدا می دانم که شما شعر را بر قرآن برمی گزینید. آن گاه برای آنان چندان شعر می خواند که خسته و پراکنده می شدند.

ابو العباس مبرد می گوید: خالد بن عبد الله بن اسید، حاکم بصره شد و چون به بصره در آمد می خواست مهلب را از کار خود عزل کند. به او گفتند: این کار را مکن و تذکر دادند که مردم این شهر به این سبب در امانند که مهلب در اهواز و عمر بن عبید الله در فارس هستند. عمر از کار کناره گرفته است، اگر مهلب را هم تو از کار برکنار کنی بر بصره در امان نخواهیم بود، ولی خالد هیچ پیشنهادی جز عزل او را نپذیرفت. مهلب به بصره آمد و خالد به اهواز حرکت کرد و مهلب را همراه خود برد و چون به «کربج دینار» رسید، قطری با او رویاروی شد و مانع این شد که بارهایش را پیاده کند و سی روز با او جنگ کرد.

آن گاه قطری همچنان مقابل خالد ایستاد و گرد خویش خندق کند. مهلب به خالد گفت: قطری برای کندن خندق برگرد خود سزاوارتر از تو نیست. خالد از رودخانه کارون گذشت و خود را به جانب نهر تیری رساند. قطری هم او را تعقیب کرد، و خود را به شهرک نهر تیری رساند و با روی آن را مرمت کرد و اطراف آن را هم خندق کند. مهلب به خالد گفت: تو هم اطراف قرارگاه خویش خندق حفر کن که من از شبیخون خوارج احساس امنیت نمی کنم. خالد گفت: ای ابو سعید کار زودتر از این تمام می شود. مهلب به یکی از پسران خود گفت: کاری ضایع شده می بینم. و سپس به زیاد بن عمرو گفت: تو برای ما و اطراف قرارگاه ما خندق حفر کن و چنان کرد. ضمنا دستور داد بارهایی که در قایقهاست خالی شود و خالد از این کار هم خودداری کرد. مهلب به فیروز بن حصین گفت: تو همراه ما باش. او گفت: ای ابو سعید شرط دوراندیشی همین است که تو می گویی ولی من خوش نمی دارم از یاران خود جدا شوم. گفت: پس نزدیک ما باش. گفت: آری این کار را خواهم کرد.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 337

عبد الملک بن مروان به بشر بن مروان نوشته بود که خالد را با لشکر گرانی به فرماندهی عبد الرحمان بن محمد بن اشعث یاری دهد و او چنان کرد و عبد الرحمان پیش خالد آمد. قطری همچنان چهل روز برابر ایشان بود و هر بامداد و شامگاه بر آنان حمله و با آنان جنگ می کرد. مهلب به وابسته و برده آزاد کرده ابو عیینه گفت: خود را کنار این گورستان مسیحیان برسان و همه شب همانجا باش و هرگاه خبری از خوارج به دست آوردی یا صدای شیهه و حرکت اسبها را شنیدی شتابان پیش ما بیا.

او شبی خود را به مهلب رساند و گفت: خوارج حرکت کردند. مهلب آماده کنار دروازه خندق نشست. قطری، قایقهایی فراهم کرده بود که آکنده از هیزم خشک بود آنها را آتش زد و میان قایق های خالد رها کرد و خود از پی آنها حرکت کرد و چنان شد که بر هیچ مردی نمی گذشت مگر اینکه او را می کشت و بر هیچ چهارپایی نمی گذشت مگر اینکه آن را پی می کرد و بر هیچ خیمه ای نمی گذشت مگر اینکه آن را می درید. مهلب به پسرش یزید فرمان داد همراه صد سوار بیرون برود و جنگ کند. عبد الرحمان بن محمد بن اشعث هم در آن جنگ سخت پایداری کرد، فیروز بن حصین نیز با بردگان و وابستگان خویش بیرون آمد و خود و همراهانش به خوارج تیراندازی می کردند و زوبین می انداختند و بسیار پسندیده عمل کرد. در آن جنگ یزید بن مهلب و عبد الرحمان بن محمد بن اشعث هر دو از اسب بر زمین افتادند و یارانشان از آن دو حمایت کردند تا دوباره سوار شدند. فیروز بن حصین هم در خندق افتاد و مردی از قبیله ازد دست او را گرفت و بیرونش آورد و فیروز ده هزار درهم به او بخشید، و صبح آن شب لشکرگاه خالد همچون زمین سنگلاخ سوخته یی بود که در آن جز زخمی و کشته دیده نمی شد. خالد به مهلب گفت: ای ابو سعید نزدیک بود رسوا شویم. مهلب گفت: گرد لشکرگاه خود خندق حفر کن و اگر چنین نکنی آنان به سوی تو باز خواهند آمد. خالد گفت: کار خندق کندن را برای من کفایت کن.

مهلب تمام افراد شجاع و شریف را جمع کرد و هیچ شخص شریفی باقی نماند مگر اینکه خندق می کند. خوارج بانگ برداشتند و به سپاهیان خالد که مشغول کندن خندق بودند، گفتند: به خدا سوگند اگر این جادوگر مزونی نبود خداوند شما را درمانده می کرد. خوارج به مهلب لقب ساحر داده بودند، زیرا هر گاه آنان کاری را تدبیر و در آن چاره سازی می کردند، می دیدند مهلب بر آن تدبیر و شکستن آن، از ایشان پیشی گرفته است.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 338

اعشی همدان در قصیده یی طولانی خطاب به عبد الرحمان بن محمد بن اشعث پایداری و تحمل رنج قحطانیان را همراه او یاد آوری کرده است و می گوید: «جنگ اهوازت را فراموش مکن و ستایش و نام نیکو از میان رفتنی نیست». سپس قطری به کرمان رفت و خالد به بصره برگشت. قطری یک ماه در کرمان ماند و سپس به فارس بازگشت. خالد خود را به اهواز رساند و مردم را برای حرکت فراخواند و مردم در جستجوی مهلب بودند. خالد گفت: مهلب همه حظ و لذت این شهر را برده است و من برادر خویش عبد العزیز را به فرماندهی جنگ با خوارج گماشته ام. خالد، مهلب را همراه سیصد سپاهی به جانشینی خود در اهواز گماشت.

عبد العزیز هم به جنگ خوارج که در «دار ابجرد» بودند رفت. شمار سپاهیانش سی هزار تن بود. عبد العزیز در راه می گفت: مردم بصره چنین تصور می کنند که این کار جز با مهلب انجام نمی پذیرد ولی بزودی خواهند دانست. صقعب بن یزید می گوید: همین که عبد العزیز از اهواز بیرون رفت کردوس-  حاجب مهلب-  پیش من آمد و مرا فرا خواند. من نزد مهلب رفتم او در حالی که جامه هروی پوشیده بود و بر پشت بامی بود به من گفت: ای صقعب من تباه شده ام، گویی هم اکنون به شکست و گریز عبد العزیز می نگرم و بیم آن دارم که خوارج به من حمله کنند و اینجا بیایند و حال آنکه لشکری همراه من نیست. اینک تو از سوی خود مردی را روانه کن که خبر آنان را برای من بیاورد و پیش از وقوع واقعه از آن آگاه باشم. و من از سوی خود مردی را که به او عمران بن فلان می گفتند روانه کردم و گفتم: همراه لشکر عبد العزیز باش و اخبار ایشان را روز به روز برای من بنویس و چون آن اخبار می رسید من آنها را به مهلب می رساندم.

چون عبد العزیز نزدیک خوارج رسید توقفی کرد و مردم به او گفتند: اینجا منزلی است و مناسب است که در آن فرود آیی تا آرامشی پیدا کنیم و سپس با آمادگی و ساز و برگ کامل حرکت کنیم. گفت: هرگز، کار نزدیک است پایان یابد. مردم بدون فرمان او فرود آمدند ولی هنوز فرود آمدن ایشان پایان نیافته بود که سعد الطلایع همراه پانصد سوار همچون ریسمانی کشیده آشکار شدند. عبد العزیز به مقابله ایشان شتافت. آنان ساعتی برابر او صف کشیدند و سپس از راه مکر و حیله

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 339

در هم شکسته شدند. عبد العزیز به تعقیب ایشان پرداخت. مردم به او گفتند: او را تعقیب مکن که ما دارای آرایش نظامی و آمادگی نیستیم. ولی نپذیرفت و همچنان آنان را تعقیب کرد تا به گردنه یی برآمدند. او هم از پی ایشان بر آن گردنه بر آمد مردم او را نهی می کردند و او نمی پذیرفت. عبد العزیز، عبس بن طلق صریمی را که به عبس طعان معروف بود به فرماندهی بنی تمیم و مقاتل بن مسمع را بر بکر بن وائل گماشته بود و بر شرطه خود مردی از بنی ضبیعة بن ربیعة بن نزار را گماشته بود. آن گروه از خوارج از گردنه پایین آمدند، عبد العزیز هم پایین آمد. خوارج در دامنه آن گردنه کمین ساخته بودند و همین که عبد العزیز از آن منطقه گذشت آنان از کمین بیرون آمدند و در این هنگام سعد الطلائع هم برگشت، عبس بن طلق پیاده شد و کشته شد و مقاتل بن مسمع و آن مرد ضبیعی-  که سالار شرطه بود-  نیز کشته شدند. عبد العزیز روی به گریز نهاد و خوارج دو فرسنگ آنها را تعقیب کردند و هرگونه که خواستند ایشان را کشتند. عبد العزیز همسر خود ام حفص، دختر منذر بن جارود، را همراه خود برده بود و خوارج در آن جنگ زنان را هم به اسیری گرفتند و تعداد اسیران قابل شمارش نبود و پس از اینکه آنها را استوار بستند در غاری افکندند و در آن را بستند تا آنکه در همانجا جان سپردند. یکی از کسانی که در آن جنگ حضور داشته گفته است: من عبد العزیز را دیدم که سی مرد با شمشیرهای خود به او ضربه می زدند و در زره او هیچ اثر نمی کرد.

آن گاه برای فروش اسیران زن [به صورت مزایده ] جار زدند. نرخ ام حفص چنان بالا رفت که مردی حاضر شد او را به هفتاد هزار درهم بخرد. آن مرد از مجوسیانی بود که مسلمان شده و به خوارج پیوسته بودند و برای هر یک از ایشان فقط پانصد درهم مقرری تعیین کره بودند. نزدیک بود آن مرد ام حفص را از آن خود کند. این کار بر قطری دشوار آمد و گفت: سزاوار نیست که پیش مرد مسلمانی هفتاد هزار درهم باشد، این خود فتنه یی است. در این هنگام ابو الحدید عبدی برجست و ام حفص را کشت. او را نزد قطری بردند. گفت: ای ابو الحدید چه خبر گفت: ای امیر المومنین دیدم مومنان در مورد خرید این زن مشرک بر مبلغ مزایده می افزایند و از فتنه و شیفتگی ایشان ترسیدم. قطری گفت: آفرین نیکو کردی. و مردی

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 340

از خوارج چنین سرود: «فتنه یی را که بزرگ و دشوار شده بود، شمشیر ابو الحدید به لطف خدا از ما کفایت کرد. مسلمانان عشق خود را به او آشکار ساختند و از فرط هوس می گفتند: چه کسی افزون کننده بر قیمت است...» علاء بن مطرف سعدی پسر عموی عمرو القضا بود و دوست می داشت که در این جنگ با او رویاروی شود. عمرو القضا در حالی به او رسید که گریزان بود. خندید و به این شعر تمثل جست: «لقیط آرزو می کرد که با من رویاروی شود. ای عامر برای تو صعصعة بن سعد است».

و سپس به او [عمرو القضا] بانگ زد: ای ابو المصدی خودت را نجات بده. علاء بن مطرف همراه خود و همسر خویش را برده بود که یکی از ایشان از بنی ضبه و نامش ام جمیل بود دیگری دختر عمویش به نام فلانة دختر عقیل بود. او همسر ضبی خود را نجات داد و نخست او را سوار کرد و دختر عموی خود را هم نجات داد و در این مورد چنین سروده است: «آیا من گرامی و بزرگوار نیستیم که به جوانان خود گفتم: بایستید و آن زن ضبی را پیش از دختر عقیل بر مرکب سوار کنید...» صقعب بن یزید می گوید: مهلب مرا گسیل داشت که برای او خبری بیاورم. من با اسبی که آن را سه هزار درهم خریده بودم به کنار پل «اربک» رفتم ولی خبری به دست نیاوردم. ناچار در گرمای نیمروز همچنان به حرکت خود ادامه دادم. چون شامگاهان فرا رسید و سیاهی شب همه جا را گرفت صدای مردی را که از دلیران بود و او را می شناختم شنیدم و به او گفتم: چه خبر گفت: خبر بد. گفتم: عبد العزیز کجاست گفت: پیشاپیش تو است. چون آخر شب شد به حدود پنجاه سوار برخوردم که رایتی همراه ایشان بود. پرسیدم: این رایت کیست گفتند: رایت عبد العزیز است. پیش رفتم و به او سلام دادم و گفتم: خداوند کارهای امر را رو به راه نماید، آنچه پیش آمد در نظرت بزرگ نیاید که تو با بدترین و پلیدترین لشکر بودی. گفت: آیا تو همراه ما بودی گفتم: نه ولی گویا من خود شاهد کارهای تو بوده ام. سپس او را رها کردم و نزد مهلب آمدم. مهلب: پرسید چه خبر گفتم:

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 341

خبری که ترا شاد می کند، این مرد شکست خورد و خود و سپاهش گریختند، گفت: ای وای بر تو این چه خوشحالی است که مرد قرشی شکست خورده و لشکری از مسلمانان پراکنده و تار و مار شده است. گفتم: به هر صورت چنین بوده است چه تو را خوش آید و چه ناخوش. مهلب نخست کسی را پیش خالد فرستاد و خبر سلامتی برادرش را به او داد. آن مرد می گوید: چون موضوع را به خالد گفتم گفت: دروغ می گویی و آدم خوار و پستی هستی. در این هنگام مردی از قریش وارد شد و مرا تکذیب کرد. خالد به من گفت: قصد داشتم گردنت را بزنم. من گفتم: خداوند کار امیر را اصلاح کند. اگر دروغگو بودم مرا بکش و اگر راست گفته بودم جامه همین مرد را به من ببخش. خالد گفت: چه بد جان خود را به خطر انداختی و من هنوز از جای خود تکان نخورده بودم که برخی از گریختگان پیش عبد العزیز رسیدند. و چون عبد العزیز به بازار اهواز رسید مهلب او را گرامی داشت و جامه بر او پوشاند و همراه او نزد خالد رفت. مهلب-  پسر خود-  حبیب را به جانشینی خویش در اهواز گماشت و گفت: اگر احساس کردی که سواران خوارج به تو نزدیک شده اند به بصره و ناحیه «نهر تیری» باز گرد. همین که حبیب رسیدن سواران خوارج را احساس کرد به بصره آمد و آمدن خود را به اطلاع خالد رساند. خالد خشمگین شد و حبیب از او ترسید و میان افراد قبیله بنی عامر بن صعصعه پنهان شد و همانجا و در حالی که مخفی بود با همسر خویش هلالیه ازدواج کرد و او مادر عباد بن حبیب است.

شاعری ضمن نکوهش رأی خالد، خطاب به او چنین سروده است: «نوجوان بسیار ترسویی از قریش را به فرماندهی جنگ گماشتی و گسیل داشتی و مهلب را که دارای رأی و اندیشه اصیل است رها کردی...» حارث بن خالد مخزومی هم چنین سروده است: «عبد العزیز همین که عیسی و ابن داوود را دید که با قطری در حال ستیزند، گریخت...» خالد نامه یی به عبد الملک نوشت و در آن بهانه هایی برای شکست عبد العزیز آورد و عذر تقصیر خواست. خالد به مهلب گفت: فکر می کنی امیر المومنین با من چگونه رفتار کند گفت: ترا از کار عزل خواهد کرد. گفت: آیا فکر می کنی او پیوند خویشاوندی مرا خواهد گسست گفت: آری چون خبر شکست و هزیمت

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 342

برادرت به او رسید همان گونه رفتار کرد-  مقصود مهلب، گریختن امیه برادر خالد از سیستان بود. عبد الملک مروان برای خالد چنین نوشت: اما بعد، من برای تو در مورد کار مهلب حد و اندازه یی مشخص کرده بودم، ولی چون کار خود را در دست گرفتی، اطاعت و فرمانبرداری از من را رها کردی و خودسرانه و مستبدانه عمل کردی و مهلب را به سرپرستی جمع آوری خراج گماشتی و برادرت را به سالاری جنگ با خوارج منصوب کردی. خداوند این رأی و تدبیر را زشت بدارد. آیا نوجوانی مغرور را که در کارهای جنگ هیچ تجربه ای ندارد و پیش از آن در جنگها کار آزموده و ورزیده نشده است به جنگ می فرستی و سالاری شجاع و مدبر و دور اندیش را که جنگهایی از سرگذرانده و پیروز شده است رها می کنی و او را سرگرم جمع آوری خراج می سازی همانا اگر می خواستم ترا به اندازه گناهت مکافات کنم چنان عقوبت من ترا فرا می گرفت که دیگر از تو نشانی باقی نمی ماند ولی پیوند خویشاوندی ترا فرایاد آوردم و همان مرا از عقوبت تو بازداشت و فقط عقوبت ترا در عزل تو قرار می دهم.والسلام.

گوید: عبد الملک پس از آن بشر بن مروان را که امیر کوفه بود به بصره هم ولایت و امارت داد و برای او چنین نوشت: «اما بعد، همانا که تو برادر امیر المومنین هستی. نسبت تو و او در مروان به یکدیگر می پیوندد و حال آنکه برای خالد کسی پایین تر از امیه نیست که نسبت آن دو را جمع کند. اینک به مهلب بن ابی صفره بنگر، او را به فرماندهی جنگ با خوارج بگمار که سالاری دلیر و کار آزموده است و از مردم کوفه هشت هزار تن به مدد او گسیل دار. و السلام».

دستوری که عبد الملک در مورد مهلب داده بود بر بشر بسیار گران آمد و گفت: به خدا سوگند او را خواهم کشت. موسی بن نصیر به او گفت: ای امیر مهلب را نگهبانی و وفاداری و رنج و آزمون بسیار است. بشر بن مروان از کوفه به قصد بصره بیرون آمد. موسی بن نصیر و عکرمة بن ربعی برای مهلب نوشتند که با بشر طوری برخورد کند که بشر او را نشناسد. مهلب در حالی که سوار بر استری شده بود همراه دیگر مردم و میان ازدحام به بشر سلامی داد و رفت و چون بشر بن مروان در مجلس خود نشست پرسید: امیر شما مهلب کجاست و چه کرده است گفتند: ای امیر او با تو برخورد کرد و سلام داد، بیمار است.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 343

بشر تصمیم گرفت عمر بن عبید الله بن معمر را به فرماندهی جنگ با خوارج بگمارد و اسماء بن خارجه هم این رأی او را تصویب و استوار کرد و به او گفت: امیر المومنین ترا به ولایت گمارد که آنچه خود مصلحت می بینی عمل کنی. عکرمة بن ربعی به بشر گفت: تو برای امیر المومنین نامه بنویس و او را از بیماری مهلب آگاه کن. بشر نامه یی به عبد الملک نوشت و ضمن آن متذکر شد در بصره کسانی هستند که او را بی نیاز کنند و از عهده کار مهلب برآیند. آن نامه را همراه گروهی از نمایندگان بصره فرستاد که عبد الله بن حکیم مجاشعی سرپرستی ایشان را داشت.

عبد الملک چون نامه را خواند با عبد الله بن حکیم خلوت کرد و به او گفت: تو مردی دیندار و خردمند و دور اندیش هستی، چه کسی شایسته فرماندهی جنگ با خوارج است گفت: مهلب. گفت: او بیمار است. گفت: بیماری او چنان نیست که مانع کار او باشد. عبد الملک گفت: معلوم می شود که بشر هم می خواهد کار خالد را انجام دهد. و نامه یی به بشر نوشت و بر او به طور قطع فرمان داد که مهلب را به سالاری جنگ با خوارج بگمارد. بشر کسی نزد مهلب فرستاد. مهلب گفت: هر چند بیمارم ولی برای من امکان مخالفت نیست. بشر دستور داد دواوین [نام سپاهیان ] را نزد مهلب بردند و او شروع به انتخاب کرد. بشر اصرار کرد که مهلب زودتر حرکت کند و بیشتر اشخاص گزیده را که او انتخاب کرده بود با او همراه نساخت و آنان را برای خود نگهداشت و پس از آن هم به مهلب اصرار کرد که پس از سه روز، دیگر مقیم بصره نباشد. در این مدت خوارج اهواز را گرفته و پشت سر نهاده بودند و آهنگ ناحیه فرات داشتند. مهلب بیرون آمد و چون به «شهارطاق» رسید پیرمردی از قبیله بنی تمیم پیش او آمد و گفت: خداوند کار امیر را قرین صلاح بدارد.

سن من این چنین است که می بینی، مرا به خانواده و عیالم ببخش. مهلب گفت: به شرط آنکه هنگامی که امیر خطبه می خواند و شما را در شرکت به جهاد تشویق می کند برخیزی و بگویی چگونه است که ما را به جهاد تشویق می کنی و حال آنکه اشراف ما را از شرکت در آن باز می داری و دلاوران ما را روانه نمی کنی. آن پیرمرد چنان کرد. بشر به او گفت: ترا با این چه کار مهلب همچنین به مردی هزار درهم داد و گفت: به بشر بگو مهلب را با اعزام افراد شرطه و جنگجویان یاری

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 344

دهد. آن مرد نیز چنین کرد. بشر به او گفت: ترا با این کار چه کار است گفت نصیحتی بود که برای امیر و مسلمانان به ذهنم رسید و دیگر چنین کاری نخواهم کرد. بشر شرطه و جنگجویان را به یاری مهلب فرستاد و برای کارگزار خویش در کوفه نوشت که رایتی برای عبد الرحمان بن مخنف به فرماندهی هشت هزار تن ببندد و از هر بخش کوفه دو هزار تن انتخاب کند و آنان را به یاری مهلب بفرستد.

چون نامه بشر به کار گزارش رسید، عبد الرحمان بن مخنف ازدی را فرا خواند و برای او رایتی بست و از هر بخش کوفه دو هزار تن انتخاب کرد. بر دو هزار تن از مردم مدینه، بشر بن جریر بن عبد الله بجلی را گماشت و بر بخش قبایل تمیم و و همدان، محمد بن عبد الرحمان بن سعید بن قیس همدانی و بر بخش قبیله کنده محمد بن اسحاق بن اشعث کندی و بر بخش قبایل اسد و مذحج، زحر بن قیس مذحجی را گماشت. آنان نخست نزد بشر بن مروان آمدند. بشر با عبد الرحمان بن مخنف خلوت کرد و به او گفت: تو از عقیده من نسبت به خود و اعتمادی که به تو دارم آگاهی همان گونه باش که در مورد تو گمان بسته ام، و به این مرد مزونی [مهلب ] بنگر و با او مخالفت کن و اندیشه و کارش را تباه ساز. عبد الرحمان بن مخنف بیرون آمد و می گفت: آنچه این پسر بچه از من می خواهد چه شگفت انگیز است به من دستور می دهد شأن پیرمردی از پیر مردان خانواده خود و سالاری از سروان ایشان را کوچک بشمارم. و به مهلب پیوست.

خوارج همین که احساس کردند مهلب به آنان نزدیک می شود از کناره های فرات عقب نشینی کردند و پراکنده شدند. مهلب آنان را تعقیب کرد و تا بازار اهواز عقب راند و سپس از آنجا هم آنان را بیرون راند و از پی ایشان تا رامهرمز تاخت و ایشان را از رامهرمز نیز عقب راند و آنان وارد سرزمینهای فارس شدند. یزید پسر مهلب در این جنگها با آنکه بیست و یک ساله بود متحمل زحمت و ایستادگی بسیار شد و همواره پیشروی می کرد. و چون خوارج به فارس رفتند مهلب پسرش یزید را به جنگ ایشان روانه کرد.

عبد الرحمان بن صالح به مهلب گفت: کشتن این سگها برای تو مصلحت نیست که به خدا سوگند اگر آنان را بکشی ناچار ترا در خانه ات خواهند نشاند و جنگ با اینان را طولانی کن و بدینگونه از نام آنان نان بخور [همواره سالار این جنگ باش ]. مهلب گفت: این کار از وفاداری نیست. او فقط یک ماه در رامهرمز درنگ کرد که خبر مرگ بشر بن مروان به او رسید.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 345

لشکری که همراه عبد الرحمان بن مخنف بود [نیروهای امدادی کوفه ] بر او اعتراض کردند و خواهان بازگشت شدند. عبد الرحمان به اسحاق بن اشعث و ابن زحر پیام فرستاد و سوگندشان داد که از جای خود حرکت نکنند. آن دو سوگند خوردند و وفا نکردند و لشکریانی که اهل کوفه بودند شروع به عقب نشینی کردند و در بازار اهواز جمع شدند. مردم بصره هم می خواستند از مهلب جدا شوند. او برای آنان خطبه خواند و گفت: شما همچون مردم کوفه نیستید، که باید از شهر و اموال حرم و ناموس خود دفاع کنید. گروهی از ایشان همراه مهلب ماندند و بسیاری از ایشان هم پراکنده شدند.

خالد بن عبد الله که کارگزار بشر بن مروان بود یکی از بردگان آزاد کرده خود را با نامه یی به اهواز فرستاد و در آن نامه سوگند استوار خورده بود که اگر آنان به قرارگاههای اصلی خود برنگردند و سرپیچی کنند و از جنگ برگردند به هیچیک از ایشان دست نخواهد یافت مگر اینکه او را خواهد کشت. آن برده نزد آنان آمد و شروع به خواندن نامه کرد و چون در چهره های ایشان نشانی از پذیرش ندید، گفت: چهره هایی می بینم که گویا قبول این پیشنهاد در شأن ایشان نیست. ابن زحر به او گفت: ای برده آنچه در نامه است بخوان و پیش سالارت برگرد که تو نمی دانی در اندیشه ما چیست. و شروع به تشویق او برای خواندن نامه کردند. سپس همگان آهنگ کوفه کردند و در نخیلة فرود آمدند و به کارگزار بشر نامه نوشتند و تقاضا کردند به آنان اجازه ورود به کوفه دهد. او نپذیرفت و آنان هم بدون اجازه وارد کوفه شدند. مهلب و فرماندهانی که همراهش بودند و ابن مخنف همراه گروهی اندک همانجا ماندند و چیزی نگذشت که حجاج بن یوسف ثقفی بر عراق ولایت یافت.

حجاج پیش از آنکه به بصره بیاید وارد کوفه شد و این موضوع در سال هفتاد و پنج هجری بود. او خطبه مشهور خود را ایراد کرد و مردم کوفه را سخت ترساند و چون از منبر فرود آمد به سران مردم کوفه گفت: والیان با گنهکاران چگونه رفتار می کردند گفتند: می زدند و به زندان می انداختند. گفت: ولی برای آنان پیش من چیزی جز شمشیر نیست. همانا مسلمانان اگر با مشرکان جنگ نکنند بدون تردید مشرکان با آنان

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 346

جنگ خواهند کرد و اگر سرپیچی از فرمان برای مسلمانان پسندیده و معمول شود هرگز با هیچ دشمنی جنگ نخواهد شد و خراج به دست نخواهد آمد و هیچ دینی گرامی و قدرتمند نخواهد شد.

سپس نشست که مردم را روانه کند و گفت: به شما سه روز مهلت دادم و به خدا سوگند خورد که هیچ کس از لشکریان ابن مخنف را پس از آن سه روز در صورتی که نرفته باشند زنده نخواهم گذاشت و او را خواهم کشت و سپس به فرمانده پاسداران و فرمانده شرطه های خود گفت: پس از آنکه سه روز گذشت شمشیرهای خود را تیز و آماده کنید. در این هنگام، عمیر بن ضابی برجمی همراه پسرش نزد حجاج آمد و گفت: خداوند کارهای امیر را اصلاح کند این پسرم برای شما از من سودبخش تر است او از همه افراد بنی تمیم از نظر جسمی ورزیده تر و از لحاظ اسلحه کاملتر و از همه ایشان گستاختر و قویدلتر است و من پیرمردی فرتوت و بیمارم. عمیر در این مورد از کسانی که با حجاج نشسته بودند گواهی خواست. حجاج به او گفت: آری عذر تو روشن است و در تو ضعفی آشکار دیده می شود ولی خوش نمی دارم که مردم با این کار تو گستاخ شوند وانگهی تو پسر ضابی هستی که کشنده عثمان است و دستور داد گردنش را زدند. و مردم شتابان بیرون می رفتند و برخی خود از کوفه می رفتند و سلاح و زاد و توشه ایشان را از پی آنان می بردند. در این مورد عبد الله بن زبیر اسدی چنین سروده است: «چون عبد الله را دیدم به او گفتم می بینم که کار سخت دشوار و پیچیده شده است، آماده و به لشکر ملحق شو که دو راه بیش نیست: یا باید به عمیر بن ضابی ملحق شوی یا آنکه به مهلب بپیوندی...» سوار بن مضرب سعدی از چنگ حجاج گریخت و ضمن قصیده مشهوری چنین سرود:

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 347

«آیا اگر برای خاطر حجاج به «دارابجرد» نروم مرا خواهد کشت و حال آنکه باید دل خویش را پیش هند [معشوقه ام ] گرو بگذارم».

مردم از کوفه بیرون رفتند و حجاج به بصره آمد و در مورد پیوستن ایشان به مهلب اصرار بیشتری داشت که خبر ایشان در کوفه به او رسیده بود. مردم پیش از رسیدن او به بصره از آن شهر بیرون رفتند و مردی از قبیله بنی یشکر که پیرمردی یک چشم بود و همواره بر چشم کور خویش پارچه یی پشمین می نهاد و به همین سبب معروف به «وصله دار» بود نزد حجاج آمد و گفت: خداوند کار امیر را قرین صلاح بدارد من گرفتار بیماری فتق هستم و بشر بن مروان هم عذر مرا پذیرفته است در عین حال مستمری خود را که دریافت داشته بودم پس دادم. حجاج گفت: از نظر من راستگویی. و هماندم دستور داد گردنش را زدند و در این مورد کعب اشقری-  یا فرزدق-  چنین سروده است: «همانا حجاج در شهر [بصرة] ضربتی زد که از آن شکم همه سران و سرشناسان به قرقر آمد». از ابو البئر روایت شده که گفته است: روزی همراه حجاج چاشت می خوردیم.

مردی از بنی سلیم در حالی که مرد دیگری را همراه خود می کشید پیش او آمد و گفت: خداوند کار امیر را قرین صلاح بدارد این مرد عاصی است. آن مرد به حجاج گفت: ای امیر ترا به خدا درباره خون خودم سوگند می دهم که به خدا سوگند هرگز حقوق دیوانی نگرفته ام و هیچ گاه در لشکری حاضر نبوده ام. من جولاهی هستم که از پای دستگاه جولاه بافی گرفته شده ام. حجاج گفت: گردنش را بزنید. او همین که احساس کرد شمشیر بالای سر اوست سجده کرد و شمشیر در حال سجده او را فرو گرفت. ما دست از خوردن برداشتیم، حجاج روی به ما کرد و گفت: چه شده است می بینم دستهایتان از کار مانده و رنگ چهره تان زرد شده و نگاهتان از کشتن یک مرد خیره و ثابت مانده است. مگر نمی دانید که عاصی و سرکش چند خطا مرتکب می شود: مرکز خود را مختل می سازد، از فرمان امیرش سر می پیچید و مسلمانان را

جوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص348

گول می زند، در حالی که مزدور ایشان است و در قبال کاری که می کند مزد می گیرد و والی در مورد او مخیر است اگر بخواهد می کشد و اگر بخواهد عفو می کند. حجاج سپس به مهلب چنین نوشت: اما بعد، همانا بشر چنان بود که ترا ناخوش می داشت و خود را از تو بی نیاز می دانست، یا این چنین نشان می داد که از تو بی نیاز است و حال آنکه من نیاز خود را در تو می بینم. تو هم باید کوشش خود را در جنگ با دشمن خود به من نشان دهی، و کسانی را که پیش تو هستند اگر از عصیان و نافرمانی ایشان می ترسی آنان را بکشی. من همه کسانی را که از لشکر تو گریخته اند و اینجا پیش من هستند می کشم. تو نیز جای آنان را به من نشان بده که معتقدم باید دوست را در قبال دوست و همنام را در قبال همنامش فرو گیرم.

مهلب برای او نوشت: پیش من کسی جز افراد فرمانبردار نیست و همانا مردم هنگامی که از عقوبت بترسند گناه را بزرگ می شمرند و اگر از عقوبت در امان بمانند گناه را کوچک می شمرند و در عین حال اگر از عفو ناامید شوند موجب کفر ایشان می شود. آنانی را هم که عاصی و سرکش نامیده ای به من ببخش که آنان شجاع و دلیرند و امیدوارم که خداوند به دست آنان دشمن را بکشد و از گناه خود نیز پشیمان شده باشند. و چون مهلب انبوهی سپاه و مردم را پیش خویش دید، گفت: امروز این دشمن کشته خواهد شد.

قطری که چنین دید به یاران خود گفت: حرکت کنید خود را به «سردن» برسانیم و آنجا متحصن شویم. عبیدة بن هلال گفت: آیا بهتر نیست نخست به «شاپور» بروی و هر چه می خواهیم از آن فراهم آوریم و سپس به کرمان برویم. خوارج به شاپور رفتند. مهلب آنان را تعقیب کرد و به «ارجان» آمد. مهلب بیم آن داشت که خوارج در سردن که شهری نیست ولی مجموعه کوههایی استوار و برافراشته است کمین کرده و متحصن شده باشند. بدین سبب از راه سردن حرکت کرد و چون آنجا به هیچیک از خوارج برخورد نکرد به راه خود ادامه داد و در کازرون لشکرگاه ساخت و خوارج هم آماده جنگ با او شدند. مهلب بر گرد لشکرگاه خویش خندق کند و به

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 349

عبد الرحمان بن مخنف هم پیام فرستاد که برگرد خود خندق بکند. او پیام داد که خندقهای ما شمشیرهای ماست. مهلب باز به او پیام فرستاد که من از شبیخون زدن بر تو در امان نیستم. جعفر پسر عبد الرحمان گفت: خوارج در نظر ما زبونتر از ضرطه شترند. مهلب روی به پسر خود مغیره کرد و گفت: صحیح رفتار نمی کنند و چنان که باید احتیاط به کار نمی بندند.

خوارج چون شب را به صبح آوردند به جنگ مهلب آمدند. مهلب به عبد الرحمان بن مخنف پیام داد و از او نیروی امدادی خواست. عبد الرحمان جماعتی را گسیل داشت و پسر خود جعفر را به فرماندهی آنان گماشت. آنان در حالی که همگان قباهای سپید نو پوشیده بودند آمدند. آن روز بسیار پایداری کردند آن چنان که اهمیت آنان شناخته شد. مهلب نیز با خوارج جنگی سخت کرد و پسرانش آن روز همچون مردم کوفه بلکه سخت تر پایداری و مقاومت کردند. در همین حال یکی از سران خوارج به نام صالح بن مخراق آمد و گروهی از نخبگان لشکر خوارج را-  که شمارشان به چهار صد رسید-  برگزید و جدا کرد.

مهلب به پسر خود، مغیره گفت: خیال می کنم این گروه را فقط برای شبیخون زدن جدا می کند. خوارج از میدان پراکنده شدند و پیروزی از آن مهلب بود و گروه بسیاری از خوارج کشته و زخمی شدند. در همین حال حجاج در جستجوی کسانی بود که از رفتن به جنگ خودداری کرده بودند و مردانی را گسیل می داشت و آنان را در روز زندانی می کردند، ولی شبها بی آنکه حجاج خبر داشته باشد در زندان را می گشودند و مردان به سوی مهلب روان می شدند و چون حجاج پیوستن شتابزده آنان را به مهلب می دید به این بیت تمثل می جست: «همانا این گله را ساربان تنومند سختی است که چون اندک سرکشی کنند سخت می گیرد».

آن گاه حجاج نامه یی به مهلب نوشت و او را برای جنگ برانگیخت و نامه اش چنین بود: اما بعد، همانا به من خبر رسیده است که توبه جمع آوری خراج رو آورده و جنگ با دشمن را رها کرده ای. من ترا به فرماندهی باقی گذاشتم و حال آنکه از اهمیت و ارزش عبد الله بن حکیم مجاشعی و عباد بن حصین حبطی آگاهم، و ترا

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 350

با اینکه از ناحیه عمان و از قبیله ازد هستی برگزیدم. اینک فلان روز در فلان جا با آنان رویاروی شو و جنگ کن وگرنه سنان نیزه را به سوی تو بر خواهم کشید.

مهلب با پسرانش مشورت کرد. گفتند: ای امیر در پاسخ او درشتی مکن. و مهلب برای حجاج چنین نوشت: نامه ات به من رسید، پنداشته ای که من به جمع آوری خراج روی آورده و جنگ با دشمن را رها کرده ام، و حال آنکه کسی که از جمع آوری خراج عاجز باشد از جنگ با دشمن عاجزتر است، و نیز پنداشته ای که مرا به فرماندهی باقی گذاشته ای و حال آنکه از اهمیت و ارزش عبد الله بن حکیم و عباد بن حصین آگاهی، اگر آنان را فرمانده می ساختی هر دو [به سبب فضل و توانایی و دلیری ] شایسته و سزاوار بودند و نیز پنداشته ای مرا با آنکه مردی از قبیله ازد هستم فرماندهی داده ای، به جان خودم سوگند از قبیله ازد آن قبیله بدتر است که سه قبیله در مورد آن نزاع کردند و در هیچیک از آنها استقرار نیافت و نیز گفته ای که اگر من در فلان روز و فلان جا با خوارج رویاروی نشوم و جنگ نکنم پیکان نیزه را به سوی من برخواهی کشید. اگر چنین کنی من هم سپر خویش را سوی تو خواهم داشت.و السلام.

اندکی پس از این مکاتبه آن جنگ میان او و خوارج صورت گرفت. هنگامی که خوارج در آن شب برگشتند مهلب به پسرش مغیره گفت: من بیم دارم که آنان امشب بر بنی تمیم شبیخون بزنند، تو پیش آنان برو و میان ایشان باش. مغیره چون نزد بنی تمیم آمد حریش بن هلال به او گفت: ای ابو حاتم گویا امیر بیم آن دارد که ما امشب مورد حمله قرار گیریم، به او بگو: آرام و در امان شب را بگذراند که به خواست خداوند ما جانب خود را کفایت می کنیم. چون شب به نیمه رسید و مغیره نیز نزد پدرش برگشته بود. صالح بن مخراق-  همراه آن گروه که ایشان را برای شبیخون زدن آماده ساخته و برگزیده بود-  به قرارگاه بنی تمیم روی آورد و عبیدة بن هلال هم همراهش بود و چنین رجز می خواند: «من آتش خوارج را برافروخته می دارم و خانه آنان را از هر کس که به آن هجوم آورد حراست می کنم و با شمشیر ننگ ایشان را می شویم».

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 351

او، بنی تمیم را در حال بیداری و پاسداری دید. حریش بن هلال به جانب آنان شتافت و این رجز را می خواند: «ما را افرادی وقور و چابک یافتید نه افراد بدون شمشیر و سپر و فرومایه». حریش سپس به خوارج حمله برد و آنان برگشتند و او همچنان ایشان را تعقیب می کرد و بر آنان فریاد می زد: ای سگان دوزخی کجا می گریزید خوارج پاسخ دادند: آتش دوزخ برای تو و یارانت فراهم شده است. حریش گفت: تمام بردگان من آزاد باشند اگر شما به دوزخ نروید همان گونه که همه مجوسیان میان سفوان و خراسان به دوزخ می روند. سپس برخی از خوارج به برخی دیگر گفتند: به قرارگاه لشکر ابن مخنف حمله کنیم که خندق بر گرد ایشان نیست، وانگهی امروز سواران خود را همراه مهلب فرستاده اند و پنداشته اند که ما در نظر آنان از ضرطه شتر هم کمتریم. آنان به قرارگاه او حمله کردند و عبد الرحمان بن مخنف تا هنگامی که آنان وارد قرارگاه او شدند از حمله ایشان آگاه نشد.

عبد الرحمان بن مخنف مردی شریف بود. مردی از بنی عامر ضمن سرزنش مردی دیگر به بزرگی و عظمت ابن مخنف مثل زده و چنین سروده است: «هر روز صبح و شام چنان با عظمت آمد و شد می کنی که پنداری میان ما همچون مخنف و پسر اویی». آن شب عبد الرحمان پیاده با آنان چندان جنگ کرد تا آنکه خودش و هفتاد تن از قاریان قرآن، که در میان ایشان تنی چند از اصحاب علی بن ابی طالب و عبد الله بن مسعود بودند، کشته شدند. این خبر به مهلب رسید. قضا را جعفر پسر عبد الرحمان بن مخنف هم آن شب نزد مهلب بود. او به یاری ایشان آمد و، چندان جنگ کرد که او را زخمی از معرکه بیرون بردند. مهلب پسرش حبیب را فرستاد که خوارج را عقب راند و سپس مهلب آمد و بر جنازه عبد الرحمان و یارانش نماز گزارد و لشکر او ضمیمه لشکر مهلب شد و او آنان را به لشکر پسرش حبیب، ملحق ساخت.

مردم بصره آنان را سرزنش کردند و جعفر را «ضرطه شتر» نامیدند. و مردی از بصریان برای جعفر بن عبد الرحمان چنین سروده است:

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 352

«یاران خود را در حالی که از گلوهایشان خون می ریخت رها کردی و ای ضرطه شتر شتابان پیش ما آمدی». مهلب بصریان را سرزنش کرد و گفت: چه بد گفتید، به خدا سوگند ایشان نه از جنگ گریختند و نه ترسیدند ولی با امیر خود مخالفت کردند. آیا به یاد ندارید که در دولاب از [گرد] من گریختید و در «دارس» از عثمان بن قطن.

حجاج، براء بن قبیصة را نزد مهلب فرستاد و او را به جنگ خوارج تشویق کرد و حجاج برای مهلب نوشت: گویی تو باقی ماندن خوارج را دوست می داری که از نام آنان نان بخوری. مهلب به یاران خود گفت: خوارج را تحریک کنید. گروهی از اصحاب دلیر مهلب به میدان آمدند و جمع بسیاری از خوارج هم به جنگ آنان آمدند و تا شب جنگ کردند. خوارج به آنان گفتند: ای وای بر شما مگر ملول و خسته نشدید گفتند: نه تا اینکه شما خسته شوید و بگریزید. خوارج پرسیدند: شما از کدام قبیله اید گفتند: از تمیم هستیم. آنان گفتند: ما هم از تمیم هستیم. و چون شب شد پراکنده شدند، فردای آن روز ده تن از یاران مهلب و ده تن نیز از خوارج بیرون آمدند هر یک برای خود گودالی کندند و در آن ثابت و پایدار ماندند و هرگاه یکی از ایشان کشته می شد مردی دیگر از یارانش می آمد و جسد او را کنار می کشید و خودش به جای او می ایستاد. و چون روز را به شب رساندند خوارج به یاران مهلب گفتند: برگردید. آنان گفتند: شما برگردید. گفتند: ای وای بر شما شما از کدام قبیله اید گفتند: از تمیم هستیم. آنان گفتند: ما هم از تمیم هستیم. براء بن قبیصه پیش حجاج برگشت. حجاج پرسید چه خبر گفت: ای امیر قومی دیدم که جز خدا کسی نمی تواند آنان را از میان بردارد.

مهلب هم در پاسخ حجاج نوشت: من منتظر پیش آمدن یکی از این سه حال برای آنان هستم: مرگی سریع، یا گرسنگی جانکاه و یا اختلاف نظر میان ایشان. مهلب در حراست و پاسداری بر هیچ کس اعتماد نمی کرد و آن کار را شخصا

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 353

انجام می داد و از پسران خود و یا از کسانی که از لحاظ اعتماد همچون پسرانش بودند یاری می گرفت.

ابو حرمله عبدی که در لشکر مهلب بود در همین مورد او را هجو گفته و چنین سروده است: «ای مهلب کاش امیری چون ترا از دست می دادم. آیا دست راست تو برای فقیر چیزی نمی بارد...» مهلب گفت: ای وای بر تو به خدا سوگند من با جان و پسرانم شما را حفظ می کنم. گفت: خداوند مرا فدای امیر کناد، همین چیزی است که ما از تو خوش نمی داریم. چنان نیست که همه ما مرگ را خوش بداریم. مهلب گفت: ای وای بر تو مگر از مرگ راه گریزی است گفت: نه، ولی تعجیل آن را خوش نداریم و حال آنکه تو در این مورد اقدام می کنی. مهلب گفت: ای وای بر تو مگر این سخن کلحبة یربوعی را نشنیده ای که می گوید: «به دخترم «کأس» گفتم: اسب را لگام بزن که به ریگزار «زرود» فرود آمده ایم تا یاری بخواهیم».

گفت: آری این را شنیده ام ولی شعر و سخن خودم برای من خوشتر است که گفته ام: «چون بامدادان شما و دشمنتان رویاروی ایستادید و آهنگ جان من شد من به دشمنان شما پشت کردم...» مهلب گفت: چه سپاهی و سیاهی لشکر بدی هستی، ای ابو حرمله اگر می خواهی می توانم به تو اجازه دهم تا پیش خانواده خود برگردی. ابو حرمله گفت: هرگز، و من ای امیر همراه تو خواهم بود و مهلب به او عطایایی بخشید و او هم مهلب را چنین ستود: «بدون هیچ گونه تردیدی ابو سعید [مهلب ] بر خود واجب می بیند که پیشاپیش همگان با خوارج پیکار کند و چابکی خویش را آشکار سازد...» گوید: و مهلب همواره می گفت: اگر به جای بیهس بن صهیب هزار شجاع در لشکر من باشد آن قدر شاد نمی شوم که به وجود بیهس. و هر گاه به او گفته می شد: ای امیر، بیهس شجاع نیست. می گفت: آری ولی دارای اندیشه استوار و عقل محکم می باشد و خردمند و بسیار آگاه و کنجکاو است و من در مورد او مطمئن هستم که غافلگیر نمی شود و اگر به جای او هزار دلیر باشند، چنین گمان می کنم که ممکن

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 354

است به هنگامی که به آنان نیاز است غافل شوند و از کار کناره گیری کنند.

گوید: در همان حال که آنان در شاپور بودند باران بسیار تندی بارید و میان مهلب و خوارج گردنه یی قرار داشت. مهلب گفت: امشب چه کسی پاسداری از این گردنه را بر عهده می گیرد هیچ کس برنخاست. مهلب خود مسلح شد و به سوی گردنه رفت و پسرش مغیره هم از پی او رفت. مردی از یاران مهلب [به دیگران ] گفت: امیر از ما خواست که گردنه را در تصرف خود داشته باشیم و این وظیفه ما بود ولی از او اطاعت نکردیم. آن مرد مسلح شد و گروهی از لشکر هم از او پیروی کردند و چون نزد مهلب رسیدند دیدند فقط مهلب و مغیره بر گردنه ایستاده اند و هیچ شخص سومی هم با آن دو نیست. آنان به مهلب گفتند: ای امیر، تو برگرد که ما به خواست خداوند این کار را بر عهده می گیریم، و چون آن شب را به صبح آوردند، ناگاه خوارج را بر فراز گردنه دیدند. نوجوانی از مردم عمان در حالی که سوار بر اسب بود و اسبش در سراشیبی گردنه می لغزید به سوی ایشان آمد. مدرک همراه گروهی با خوارج رویاروی شد و آنان را از گردنه عقب راند. آن گاه صبح روز عید قربان در حالی که مهلب بر فراز منبر بود و برای مردم خطبه می خواند ناگهان خوارج حمله آوردند. مهلب گفت: سبحان الله آیا در چنین روزی [باید حمله کنند] ای مغیره شر آنان را از من کفایت کن. مغیره به جانب خوارج حرکت کرد و پیشاپیش او سعد بن نجد قردوسی حرکت می کرد. و سعد از لحاظ شجاعت بر همه مقدم بود و هر گاه حجاج گمان می کرد که مردی دچار خودپسندی شده است به او می گفت: ای کاش مثل سعد بن نجد فردوسی می بودی.

سعد پیشاپیش مغیره که همراه گروهی از دلیران سپاه مهلب بود حرکت می کرد و دو لشکر رویاروی شدند. پیشاپیش خوارج هم نوجوانی کشیده قامت و بدمنظر حرکت می کرد که سلاح کامل بر تن داشت و سخت حمله می کرد و شیوه سوارکاری او درست بود. او شروع به حمله کرد و چنین رجز می خواند: «ما بامداد عید قربان شما را با اسبها و سوارانی که همچون چوبهای نیزه، استوار حرکت می کنند فرو گرفتیم».

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 355

سعد بن نجد فردوسی که از قبیله ازد بود به جنگ او رفت. ساعتی در برابر یکدیگر جولان دادند و سپس سعد بر او نیزه زد و او را کشت و مردم در هم آویختند و در آن جنگ مغیره بر زمین افتاد ولی سعد بن نجد و دینار سجستانی و گروهی از دلیران، اطراف او را گرفتند و از او حمایت کردند تا سوار شد و چون مغیرة [بن مهلب ] بر زمین افتاد لشکریان مهلب گریختند و خود را به مهلب رساندند و گفتند: مغیره کشته شد. در همان حال دینار سجستانی آمد و خبر سلامتی او را آورد و مهلب همه بردگان خود را که آنجا حاضر بودند [به شکرانه ] آزاد کرد.

[ابو العباس مبرد] گوید: حجاج، جراح بن عبد الله را نزد مهلب فرستاد و از تأخیر و درنگ او در جنگ با خوارج گله کرد و برای او چنین نوشت: اما بعد، همانا که به بهانه ها و عذرهای گوناگون خراج گرد می آوری و با کندن گودالها خود را پنهان می کنی و به آنان مهلت می دهی و حال آنکه یاری دهندگان تو نیرومندتر و شمارشان بیشتر است. در عین حال هیچ گمان نمی کنم که تو سرپیچی کنی یا ترس داشته باشی ولی آنها را وسیله نان خوردن خود قرار داده ای و بقای آنان برای تو آسانتر از جنگ با ایشان است. اینک با آنان جنگ کن و در غیر آن صورت حکم و فرمان مرا انکار کرده ای. و السّلام.

مهلب به جراح گفت: ای ابو عقبه به خدا سوگند من نیرنگی را فرو ننهاده ام مگر اینکه آن را به کار بسته ام و هیچ چاره اندیشی نبوده مگر اینکه اعمال کرده ام. اینک نیز تعجب از دیر شدن فتح و پیروزی نیست بلکه شگفتی از این است که اختیار و رأی با کسی باشد که خود در معرکه حاضر نیست و او صاحب اختیار کسی باشد که ناظر همه چیز است. سپس مهلب سه روز پیاپی با خوارج جنگ کرد. بامداد به جنگ ایشان می رفت و تا پسینگاه با یکدیگر می جنگیدند و یارانش در حالی که زخمی بودند و خوارج هم زخمی و کشته داشتند بر می گشتند. جراح به مهلب گفت: حجت تمام کردی. و مهلب برای حجاج پاسخ نامه اش را چنین نوشت: نامه ات که در آن از درنگ من در جنگ با خوارج گله گزارده بودی رسید. در عین حال که می گویی نسبت به من گمان نافرمانی و ترس نداری مرا چنان مورد عتاب قرار داده ای که شخص ترسو را نکوهش می کنند و مرا چنان تهدید کرده ای که سرکش

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 356

را تهدید می کنند. موضوع را از جراح بپرس. و السّلام.

حجاج به جراح گفت: برادرت را چگونه دیدی گفت: ای امیر به خدا سوگند نظیر او هرگز ندیده ام و گمان نمی کنم هیچ کس بتواند آن چنان که او در این جنگ باقی و پایدار مانده است باقی بماند و من خود سه روز شاهد بودم که یاران او صبح زود به جنگ می رفتند و نیزه و شمشیر و گرز می زدند و شامگاه، گویی که هیچ کاری نکرده اند برمی گشتند. همچون بازگشتن آنانی که جنگ عادت و داد و ستد ایشان است. حجاج گفت: ای ابو عقبه بسیار او را ستودی. جراح گفت: حق برای گفتن سزاوارتر است.

پیش از آن و از قدیم رکابهای زین چوبین بود و [بسیار اتفاق می افتاد که ] چون مردی رکاب می زد می شکست و چون می خواست نیزه یا شمشیر استواری بزند نمی توانست بر آن اعتماد کند و روی رکاب بایستد. مهلب فرمان داد رکابهای آهنین زدند و او نخستین کس بود که فرمان به ساختن رکاب آهنین داد و در این باره عمران بن عصام عنزی چنین سروده است: «امیران در دوره امارت خود درهم و دینار ضرب زدند و تو برای جنگ و حوادث رکاب ساختی...» گوید: حجاج به عتاب بن ورقاء ریاحی که از خاندان ریاح بن یربوع بود و به فرمان حجاج والی اصفهان بود نوشت که به سوی مهلب برود و لشکر عبد الرحمان بن مخنف را تحویل بگیرد و فرماندهی آن را بر عهده داشته باشد و در هر شهری که مردم بصره آن را بگشایند چون وارد شوند مهلب فرمانده کل خواهد بود و عتاب فرمانده مردم کوفه و چون به شهری وارد شوند که کوفیان آن را فتح کرده باشند عتاب فرمانده کل و مهلب فرمانده مردم بصره خواهد بود. عتاب در یکی از دو ماه جمادی در سال هفتاد و ششم به مهلب-  که در شاپور بود-  پیوست و چون شاپور از شهرهایی بود که بصریان آن را گشوده بودند مهلب فرمانده همه مردم و عتاب فرمانده لشکر کوفه بود. خوارج، کرمان را در دست داشتند و در همان حال در فارس، مقابل مهلب بودند و از هر سو با او جنگ می کردند.

ابو العباس مبرد می گوید: حجاج دو مرد را نزد مهلب فرستاد که او را به

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 357

جنگ با خوارج [بیشتر] تحریک و تشویق کنند. یکی از آن دو زیاد بن عبد الرحمان نام داشت که از بنی عامر بن صعصعة بود و دیگری مردی از خاندان ابی عقیل و از گروه و قبیله حجاج بود.

مهلب، زیاد بن عبد الرحمان را به پسر خود حبیب و آن مرد ثقفی را نیز به پسر دیگر خویش یزید سپرد و به آن دو گفت: با سپاهیانی که همراه حبیب و یزید می باشند و همراه آن دو جنگ را آغاز کنید. آنان بامداد به خوارج حمله کردند و جنگی سخت آغاز نمودند. [قضا را] زیاد بن عبد الرحمان کشته شد و آن مرد ثقفی هم در معرکه ناپدید گردید و سپس در پگاه روز بعد به جنگ با خوارج برگشتند و آن مرد ثقفی پیدا شد. مهلب او را پیش خود آورد و چاشت خواست، تیرها نزدیک آنان فرو می بارید و گاه از آنجا هم می گذشت و دورتر می افتاد، و آن مرد ثقفی از روحیه و کار مهلب شگفت زده بود و صلتان عبدی در همین باره چنین سرود: «هان پیش از آنکه موانعی در رسد و پیش از آنکه آن قوم همچون جهش درخش از میان بروند به من باده بامدادی برسان، بامدادی که حبیب ما را در آهن از پی خود می کشید...» عتاب بن ورقاء همچنان هشت ماه با مهلب بود تا آنکه شبیب بن یزید خارجی قیام کرد و حجاج نامه یی به عتاب نوشت و او را فرمان بازگشت داد تا به مقابله شبیب گسیلش دارد. به مهلب هم نامه ای نوشت که به سپاهیان مقرری پرداخت کند. او مقرری مردم بصره را پرداخت ولی از پرداختن مقرری مردم کوفه خودداری کرد.

عتاب به او گفت: من از اینجا حرکت نمی کنم تا آنکه مقرری مردم کوفه را بپردازی و او باز خودداری کرد و میان آنان کار به درشتی کشید. عتاب به مهلب گفت: به من خبر رسیده بود که تو دلاوری، ولی اینک ترا ترسو می بینم و نیز به من خبر رسیده بود که تو بخشنده ای و حال آنکه ترا بخیل می بینم. مهلب به او گفت: ای پسر زن بویناک عتاب هم به او گفت: ولی تو که عموها و دایی های محترمی داری قبیله بکر بن وائل به سبب هم پیمانی با مهلب خشمگین شدند، و نعیم بن هبیرة-  برادر زاده مصقله-  از جای برجست و به عتاب دشنام داد. پیش از این موضوع مهلب هم پیمانی و سوگند خوردن به سود یکدیگر را خوش نمی داشت، ولی چون یاری دادن قبیله بکر بن وائل را نسبت به خود دید شاد شد و پس از آن همواره آن را تأکید می کرد و بدان غبطه می خورد. همچنین افراد قبیله تمیم بصره نسبت به عتاب خشم

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 358

گرفتند و مردم قبیله ازد کوفه نسبت به مهلب. و چون مغیرة [بن مهلب ] چنین دید به وساطت میان پدر خویش و عتاب پرداخت و به عتاب گفت: ای ابو ورقاء همانا امیر هر چه را تو دوست بداری انجام می دهد. و از پدرش نیز خواست که به مردم کوفه مقرری بپردازد و او چنان کرد و کار اصلاح شد. عموم افراد قبیله تمیم و عتاب بن ورقاء همواره مغیرة [بن مهلب ] را ستایش می کردند و عتاب می گفت: من فضل و برتری او را بر پدرش می شناسم. مردی از خاندان ایاد بن سود از قبیله ازد چنین سروده است: «هان به ابو ورقاء از قول ما ابلاغ کن که اگر ما بر آن پیرمرد-  مهلب-  خشمگین نبودیم که بر ما ستم کرده بود همانا سواران شما از ما ضربه های کارساز می دیدند».

گوید: و مهلب همواره به پسرانش می گفت: هرگز با خوارج جنگ مکنید تا آنان جنگ را شروع کنند و بر شما ستم روا دارند چرا که هر گاه ایشان ستم کنند شما بر آنان پیروز خواهید شد. عتاب در سال هفتاد و هفت نزد حجاج برگشت و حجاج او را به جنگ شبیب فرستاد و شبیب او را کشت، و مهلب همچنان بر جنگ خوارج پایدار بود و پس از هیجده ماه میان خوارج اختلاف نظر و پراکندگی پیش آمد، و سبب بروز اختلاف میان ایشان چنان بود که مردی آهنگر در میان ازرقیان بود که تیرهای زهر آلوده می ساخت و [خوارج ] با آن پیکانها، یاران مهلب را می زدند. چون به مهلب گزارش دادند گفت: خودم به خواست خداوند متعال این کار مهم را از شما کفایت می کنم.

مهلب مردی از سپاه خود را همراه نامه و هزار درهم به لشکرگاه قطری فرستاد و به او گفت: این نامه و پول را در لشکرگاه آنان بیفکن و مواظب جان خود باش-  نام آن آهنگر ابزی بود. آن مرد رفت و مهلب در آن نامه چنین نوشته بود: اما بعد پیکان هایی که ساخته بودی بدست من رسید. من هزار درهم برایت فرستادم بگیر و از این پیکانها برای ما بیشتر بفرست. آن نامه بدست قطری افتاد. ابزی را خواست و گفت: این نامه چیست گفت: خبر ندارم پرسید: این پول چیست گفت: نمی دانم. قطری فرمان داد او را کشتند. عبد ربه صغیر-  وابسته خاندان قیس بن ثعلبه-  پیش قطری آمد و گفت: آیا مردی را

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 359

بدون اینکه گناه او روشن و قطعی شده باشد کشتی قطری: گفت: داستان این هزار درهم چیست گفت: ممکن است دروغ باشد و ممکن است حق و راست باشد. قطری گفت: کشتن مردی درباره صلاح مردم چیزی ناپسند نیست و برای امام جایز است آنچه را مصلحت می داند حکم کند و حق رعیت نیست که بر او اعتراض کند. عبدربه همراه گروهی که با او بودند این کار را بسیار زشت شمردند ولی از او جدا نشدند. این خبر به مهلب رسید مردی مسیحی را سوی آنان فرستاد و برای او جایزه شایانی قرار داد و به او گفت: چون قطری را دیدی برای او سجده کن و اگر ترا از آن منع کرد بگو من برای تو سجده کردم. آن مرد نصرانی همان گونه رفتار کرد.

قطری گفت: سجده برای خداوند متعال است. او گفت: من برای کسی جز تو سجده نکردم. مردی از خوارج به قطری گفت: او به جای خداوند تو را عبادت کرد و این آیه را خواند که: «شما و آنچه غیر از خدا می پرستید همگی آتش افروز دوزخید و شما وارد شوندگان در آن خواهید بود». قطری گفت: مسیحیان، عیسی بن مریم را پرستش کردند و این موضوع به عیسی (ع) زیانی نرساند. مردی از خوارج برخاست و آن مرد مسیحی را کشت. قطری این کار را ناپسند شمرد و گروهی از خوارج این ناپسند شمردن قطری را بسیار زشت دانستند، و چون این خبر به مهلب رسید، مرد دیگری را پیش خوارج فرستاد تا از ایشان سؤالی بپرسد. آن مرد نزد خوارج رفت و از آنان پرسید عقیده شما درباره دو مردی که به سوی شما هجرت کنند و یکی از ایشان در راه بمیرد و دیگری پیش شما برسد و او را بیازمایید و از آزمایش خوب بیرون نیاید چیست برخی گفتند: آن کس که در راه مرده است مومن و بهشتی است و آن کس که از آزمایش خوب بیرون نیاید کافر است، تا آنکه از عهده امتحان بر آید.

گروهی دیگر گفتند: هر دو کافرند مگر اینکه از عهده آزمون و محنت درست برآمده باشند. و اختلاف میان ایشان بالا گرفت. قطری به نواحی اصطخر رفت و یک ماه آنجا ماند و مردم همچنان در اختلاف نظر خود بودند. سپس برگشت. صالح بن مخراق به خوارج گفت: ای قوم شما با اختلاف خودتان که آن را آشکار ساختید چشم دشمن خود را روشن کردید و آنان را در مورد خود به طمع انداختید، به سلامت دل و وحدت کلمه باز گردید.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 360

عمرو القضا-  که از خاندان سعد بن زید مناة بن تمیم بود-  بیرون آمد و بانگ برداشت: ای کسانی که عهد و پیمان را رعایت نمی کنید آیا آماده نبرد هستید که مدتی است از آن جدا مانده ام. و سپس این بیت را خواند: «مگر نمی بینی که از سی شب پیش تا کنون ما در سختی هستیم و دشمنان کتاب خدا در آسایش هستند».

قوم به هیجان آمدند و برخی سوی برخی دیگر شتاب گرفتند و جنگ در گرفت و مغیرة بن مهلب در این جنگ سخت پایداری کرد و خود را میان خوارج افکند نیزه ها از هر سو او را فرو گرفت و ضربات شمشیر بر سرش فرود آمد. او که ساعد بند آهنین داشت و دست خود را بر سر خویش نهاده بود شمشیرها کارگر واقع نمی شد و پس از اینکه از اسب بر زمین افتاد گروهی از سوارکاران دلیر قبیله ازد او را از آوردگاه بیرون بردند. کسی که توانسته بود او را از اسب بر زمین بیندازد، عبیدة بن هلال بن یشکر بن بکر بن وائل بود و او در آن روز چنین رجز می خواند: «من پسر بهترین فرد قوم خویش هلال هستم، پیری که بر آیین ابو بلال بود و تا آخرین شبها همان آیین، آیین من خواهد بود».

مردی به مغیرة بن مهلب گفت: ما نخست بسیار تعجب کردیم که چگونه تو بر زمین افتادی و اینک بیشتر دچار شگفتی شدیم که چگونه نجات پیدا کردی در این هنگام مهلب به پسران خود گفت: رمه های شما در حال چرا و بدون نگهبانند آیا کسی را برای حفظ آنها گماشته اید و من از حمله خوارج برای غارت آنها در امان نیستم. گفتند نه. گوید: هنوز سخن مهلب تمام نشده بود که کسی آمد و گفت: صالح بن مخراق بر رمه ها غارت برده است. [این کار] بر مهلب گران آمد و گفت: هر کاری را که شخصا بررسی نکنم و عهده دارش نشوم تباه می شود و آنان را نکوهش کرد. بشر بن مغیره گفت: آرام باش اگر می خواهی کسی مانند تو میان ما باشد ممکن نیست، که به خدا سوگند بهترین ما همچون بند کفش تو نخواهیم بود. مهلب گفت: اینک راه را بر آنان ببندید. بشر بن مغیره و مدرک و مفضل دو پسر-  مهلب شتابان حرکت کردند. بشر زودتر به راه رسید و ناگاه مردی سیاه از خوارج را دید که گله ها را پیش انداخته و آنان را می راند و این رجز را می خواند: «ما شما را با ربودن گله درمانده کردیم. آری زخمها را یکی پس از دیگری می فشریم».

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 361

مفضل و مدرک هم به او رسیدند و به مردی از قبیله طی گفتند: این مرد سیاه را بگیر. آن مرد طایی و بشر بن مغیره او را گرفتند و کشتند و مردی دیگر از خوارج را که از قبیله همدان بود اسیر گرفتند و گله را برگرداندند.

عیاش کندی مردی دلیر و شجاعی بی باک بود و در آن روز سخت دلیری کرد و پس از آن به مرگ طبیعی و در بستر مرد. و مهلب می گفت: به خدا سوگند پس از اینکه عیاش در بستر مرد، دیگر جان آدم ترسو هم خوار و زبون نخواهد بود. همچنین مهلب می گفت: به خدا سوگند هرگز چون این گروه ندیده ام که هر چه از ایشان کاسته می شود باز بر شجاعت و پایداریشان افزوده می گردد. حجاج دو مرد دیگر را سوی مهلب فرستاد تا او را برای جنگ برانگیزند. یکی از ایشان از قبیله کلب و دیگری از سلیم بود. مهلب به این شعر اوس بن حجر تمثل جست که می گوید: «چه بسیار کسانی که از این حوصله و درنگ ما تعجب می کنند و اگر جنگ او را فرو گیرد از جای خود نمی جنبد». مهلب به پسر خود یزید گفت: خوارج را برای جنگ تحریک کن. و او چنان کرد و جنگ در گرفت و این جنگ در یکی از دهکده های اصطخر روی داد.

مردی از خوارج به مردی از یاران مهلب حمله کرد و چنان بر او نیزه زد که ران آن مرد را به زین دوخت. مهلب به آن دو مرد سلمی و کلبی گفت: چگونه باید با مردمی که ضربه نیزه ایشان چنین است جنگ کرد یزید پسر مهلب بر خوارج حمله برد و در این هنگام رقاد که از خاندان مالک بن ربیعه و از دلیران لشکر مهلب بود بر اسب سیاه خود از آوردگاه برگشت در حالی که بیست و چند زخم برداشته بود که بر آن پنبه نهاده بودند و چون یزید حمله کرد جمع خوارج نخست پشت کردند و فقط دو سوار از آنان پشتیبانی می کردند. یزید به قیس خشنی که از موالی عتیک بود گفت: چه کسی باید با این دو سوار جنگ کند او گفت: خودم، و بر آن دو حمله کرد. یکی از آنان به قیس حمله آورد. قیس بر او نیزه زد و به زمینش افکند. دیگری بر او حمله آورد. دست به گریبان شدند و هر دو بر زمین افتادند. قیس فریاد برکشید: هر دوی ما را با هم بکشید.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 362

سواران خوارج و سواران مهلب هجوم آوردند و آن دو را از یکدیگر جدا کردند.

معلوم شد آن سوار که با قیس دست به گریبان شده، زن بوده است. قیس شرمگین برخاست. یزید به او گفت: ای ابا بشر تو به گمان اینکه او مرد است با او مبارزه کردی فرضا اگر در این جنگ کشته می شدی آیا گفته نمی شد که او را زنی کشته است در این جنگ ابن منجب سدوسی هم دلیرانه جنگ کرد. یکی از غلامان او که نامش خلاج بود گفت: به خدا سوگند دوست می داریم که لشکر آنان را در هم بشکنیم و به قرارگاهشان برسیم و در آن صورت من دو کنیز دوشیزه از آنان به اسیری بگیرم. ابن منجب به او گفت: ای وای بر تو چرا آرزوی دو کنیز داری گفت: برای اینکه یکی را به تو ببخشم و دیگری از خودم باشد. ابن منجب این ابیات را سرود: «ای خلاج تو هرگز نخواهی توانست با دخترک کوچکی که چهره اش چون عروسک با زعفران آراسته شده است هم آغوش شوی، مگر آنکه با لشکری رویاروی شوی که در آن عمرو القضا و عبیدة بن هلال بر خود با پرهای شتر مرغ نشان زده اند...» ابو العباس گوید: بدر بن هذیل هم از یاران شجاع مهلب بود و اعراب کلمات را غلط ادا می کرد، آن چنان که هر گاه حمله خوارج را احساس می کرد می گفت: «یا خیل اللّه ارکَبی» و کسی که شعر زیر را گفته است به او اشاره دارد که می گوید: «و چون از مهلب حاجتی خواسته شود چه مردان آزاده و چه بردگانی که مانع برآوردن آن می شوند، کردوس که برده است و بدر که همچون اوست...» بشر بن مغیرة بن ابی صفره هم در این جنگ بسیار پسندیده دلیری کرد آن چنان که ارزش او شناخته شد و میان او و مهلب کدورتی بود.

بشر به پسران مهلب گفت: ای پسر عموها من گله گزاری را فراموش کردم و از آن کوتاه آمدم در عین حال بیشتر از آنچه برای کسب رضایت لازم باشد فداکاری کردم و خود را چنان پنداشتم که نه از پاداشها بهره مند هستم و نه نومید و محروم. اینک برای من گشایشی قرار

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 363

دهید که در پناه آن زندگی کنم و مرا نیز همچون کسی فرض کنید که به یاری دادن او امیدوار و یا از حرف و زبانش بیمناکید. آنان رعایت حرمت او را داشتند و با مهلب هم درباره او گفتگو کردند و مهلب هم او را پاس داشت و پیوند خویشاوندی را رعایت کرد.

گوید: حجاج، کردم را به ولایت فارس گماشت و او را در حالی که جنگ بر پا بود آنجا روانه کرد و مردی از یاران مهلب چنین سرود: «اگر کردم جنگ را ببیند چنان خواهد گریخت که گورخر وجود شیر را احساس کرده باشد». مهلب نامه یی به حجاج نوشت و تقاضا کرد از خراج اصطخر و دارابجرد به نفع او چشم پوشی کند تا او بتواند مستمری سپاهیان را بپردازد و حجاج چنان کرد. قطری از این جهت که مردم اصطخر با مهلب مکاتبه می کردند و اخبار او را برای مهلب می نوشتند آن شهر را ویران کرد و می خواست همین کار را به شهر فسا نیز انجام دهد ولی آزاد مرد، پسر هیربد آن شهر را از او به صد هزار درهم خرید و قطری آن را ویران نکرد. در این هنگام قطری با مهلب رویاروی شد و مهلب او را شکست داد و او را مجبور به فرار به سوی کرمان کرد. مغیره پسر مهلب به فرمان پدر، قطری را تعقیب کرد. حجاج شمشیری برای مهلب فرستاده و او را سوگند داده بود که خود آن را بر دوش افکند. مهلب پس از آنکه آن را بر دوش افکنده بود در این سفر آن را به مغیره داد و مغیره در حالی برگشت که آن شمشیر را به خون آغشته بود.

مهلب شاد شد و گفت: اگر این شمشیر را به هر یک از پسرانم غیر از تو می دادم مرا چنین شاد نمی کرد و خوش نمی آمد. آنگاه به مغیره گفت: جمع آوری خراج این دو ناحیه را بر عهده بگیر و آن را از سوی من کفایت کن و رقاد را هم همراه او کرد و آن دو به جمع آوری خراج پرداختند و به لشکر هم چیزی نمی دادند. در این مورد مردی از بنی تمیم ضمن اشعاری چنین سروده است. «اگر پسر یوسف [حجاج ] بداند که بر ما چه آفات و گرفتاریهای سختی رسیده است همانا که چشمانش بر ما اشک خواهد ریخت و آنچه بتواند از فسادی و تباهی را اصلاح خواهد کرد. هان به امیر بگو خدایت پاداش خیر دهاد، ما را از مغیره و رقاد خلاص کن...»

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 364

گوید: پس از آن مهلب در سیرجان با خوارج جنگ کرد و آنان را از آنجا به ناحیه جیرفت عقب راند و همچنان آنان را تعقیب کرد و نزدیک ایشان فرود آمد.

در این هنگام باز میان خوارج اختلاف پدید آمد و سبب آن بود که عبیدة بن هلال یشکری متهم شد که با زن درودگری رابطه دارد و او را مکرر دیده بودند که بدون آنکه اجازه بگیرد پیش آن زن می رود. خوارج پیش قطری آمدند و این موضوع را به او گفتند. او گفت: عبیده از لحاظ دینی در جایگاهی است که شما می دانید و از لحاظ جهاد چنان است که می بینید. گفتند: ما نمی توانیم در مورد فحشاء و تباهی، او را تحمل کنیم و واگذاریم. قطری به آنان گفت: اینک برگردید.

سپس به عبیده پیام فرستاد و او را خواست و چون آمد به او گفت: من نمی توانم در مورد فحشاء و تباهی تحمل کنم. عبیده گفت: ای امیر المومنین به من تهمت زده اند، رأی تو چیست و چاره را در چه می بینی گفت: من تو و ایشان را با هم حاضر می کنم تو خضوعی چون خضوع گنهکاران مکن و دلیری یی چون دلیری بی گناهان از خود نشان مده و آنان را جمع کرد و سخن گفتند. عبیده برخاست و بسم الله الرحمن الرحیم گفت و سپس آیات مربوط به افک و تهمت را تلاوت کرد: «همانا آن گروه که برای شما خبری دروغ و بهتان آوردند...» خوارج گریستند و برخاستند و عبیدة را در آغوش کشیدند و گفتند: برای ما استغفار کن و او برای آنان استغفار کرد. عبدربه صغیر-  وابسته بنی قیس بن ثعلبه-  گفت: به خدا سوگند او نسبت به شما خدعه و مکر کرد و گروه بسیاری از ایشان هم از سخن و عقیده او پیروی کردند ولی نتوانستند نظر خود را آشکار سازند و دلیل قانع کننده ای برای اجرای حد بر عبیده ندیدند.

قطری مردی از برزیگران را به کارگزاری گماشته بود و برای او ثروت بسیاری گرد آمد. خوارج پیش قطری آمدند و گفتند: عمر بن خطاب چنین موردی را از کارگزاران خود تحمل نمی کرد. قطری گفت: من هنگامی که او را به کارگزاری خود گماشتم مردی بازرگان و دارای زمین و ثروت بود، و این موضوع موجب کینه آنان شد و چون این خبر به مهلب رسید گفت: اختلاف آنان با یکدیگر بر ایشان سخت تر از وجود من است.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 365

آنان سپس به قطری گفتند: آیا ما را به جنگ دشمن ما نمی بری گفت: نه و پس از آن برای جنگ آماده شد و بیرون آمد. خوارج گفتند: دروغ گفت و مرتد شد و از دین برگشت. روزی قطری را تعقیب کردند و او چون احساس خطر کرد همراه گروهی از یاران خویش وارد خانه یی شد. خوارج اطراف خانه جمع شدند و فریاد کشیدند: ای جنبنده [چهارپا] سوی ما بیا. او بیرون آمد و گفت: پس از من کافر شدید. گفتند: مگر تو جنبنده نیستی خداوند متعال می گوید: «هیچ جنبنده یی در زمین نیست مگر آنکه روزی او بر عهده خداوند است» ولی تو با این سخن خود که به ما گفتی که کافر شدیم، خود کافر شدی. اینک به پیشگاه خداوند توبه کن. قطری با عبیدة بن هلال در این باره رایزنی کرد. او گفت: اگر توبه کنی توبه ات را نمی پذیرند ولی بگو من آن سخن را به طریق استفهام و پرسش گفتم و منظورم این بود که آیا پس از من کافر خواهید شد قطری به آنان همین گونه گفت و از او پذیرفتند و او به خانه خویش بازگشت.

عبد ربه صغیر

دیگر از سران خوارج، عبد ربه صغیر یکی از بردگان آزاد کرده و وابسته به خاندان قیس بن ثعلبه است. هنگامی که خوارج با قطری اختلاف نظر پیدا کردند گروهی از ایشان که بسیار بودند-  با عبد ربه صغیر بیعت کردند. قطری تصمیم گرفته بود برای مقعطر عبدی بیعت بگیرد و خود را از سالاری بر آنان عزل کند. پیش از آنکه او را به جانشینی خود بگمارد، اورا برای اداره جنگ فرمانده سپاه کرد ولی خوارج او را خوش نمی داشتند و از پذیرفتن او حتی به عنوان فرمانده سپاه خودداری ورزیدند. صالح بن مخراق از جانب خود و خوارج به قطری گفت: برای ما [فرمانده دیگری ] غیر از مقعطر جستجو کن. قطری به آنان گفت: چنین می بینم که گذشت روزگار شما را دگرگون ساخته است و حال آنکه با دشمن رویاروی هستید. از خدا بترسید و شأن خود را نگهدارید و برای رویارویی با دشمن آماده شوید. صالح گفت: مردم پیش از ما از عثمان بن عفان خواستند که سعید بن عاص را از فرماندهی آنان عزل کند و او پذیرفت و چنان کرد و بر امام واجب است که رعیت را از آنچه ناخوش می دارد

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 366

معاف کند. ولی قطری از عزل مقعطر خودداری کرد. خوارج به او گفتند: اینک که چنین است ما ترا از خلافت خلع و با عبد ربه صغیر بیعت می کنیم. عبدربه [صغیر] معلم مکتبخانه و عبد ربه کبیر انار فروش بود و هر دو از موالی خاندان قیس بن ثعلبه بودند بیش از نیمی از خوارج جدا شدند و به عبدربه صغیر پیوستند و تمام آنان از موالی و ایرانیان بودند و از اینان در آنجا هشت هزار تن بودند که جزو قاریان قرآن به شمار می آمدند. سپس صالح بن مخراق پشیمان شد و به قطری گفت: این دمیدنی از دمیدنهای شیطان بود و به هر حال ما را از مقعطر معاف دار و همراه ما به مقابله دشمن ما و دشمن خودت برو. ولی قطری کسی را جز مقعطر برای فرماندهی نپذیرفت.

در این هنگام جوانی از خوارج برجست و بر صالح نیزه زد و زخمی کاری بود و نیزه را در بدن او باقی گذاشت. بدینسان جنگ و غوغا میان آنان پدید آمد و هر گروه به سالار خود پیوستند. فردای آن روز جمع شدند و جنگ کردند و جنگ در حالی تمام شد که دو هزار کشته بر جای گذاشت. فردای آن روز هم دو گروه به جنگ برگشتند و هنوز روز به نیمه نرسیده بود که عجم [ایرانیان ] تازیان را از شهر [جیرفت ] بیرون راندند. عبدربه در آنجا اقامت کرد و قطری بیرون شهر جیرفت ماند و برابر آنان ایستاد. عبیدة بن هلال به قطری گفت: ای امیر المومنین اگر اینجا بمانی من از حمله این بندگان بر تو در امان نیستم مگر اینکه گرد خود خندقی حفر کنی. قطری کنار دروازده شهر خندق کند و به جنگ و تیراندازی با آنان پرداخت. مهلب نیز حرکت کرد و فاصله او از خوارج به اندازه یک شب راه بود.

فرستاده حجاج هم که همراه مهلب بود او را به جنگ تحریض می کرد و می گفت: خداوند کار امیر را قرین صلاح دارد شتاب کن و پیش از آنکه آنان با یکدیگر صلح کنند ایشان را فروگیر. مهلب گفت: آنان هرگز با یکدیگر صلح نمی کنند و آنان را به حال خود بگذار که به وضعی می رسند که از آن به فلاح و رستگاری نخواهند رسید. و آن گاه دسیسه یی کرد و مردی از یاران خود را خواست و گفت: خود را به لشکر قطری برسان و ضمن گفتگو با آنان بگو من همواره قطری را صاحب رأی درست می دیدم تا آنکه در این منزل مقیم شده است و اشتباهش آشکار شده است. آیا باید قطری جایی اقامت کند که میان عبد ربه و مهلب قرار دارد، که صبح

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 367

آن یکی با او جنگ کند و عصر این یکی چون این سخن او به قطری رسید گفت: راست می گوید، از این جایگاه کناره بگیرید. اگر مهلب به تعقیب ما بپردازد با او جنگ می کنیم و اگر برابر عبدربه بایستد و با او جنگ کند همان چیزی را که دوست دارید مشاهده خواهید کرد.

صلت بن مرة به او گفت: ای امیر المومنین اگر تو خدا را در نظر داری، که به این قوم حمله کن و اگر دنیا را در نظر داری به یاران خود بگو تا برای خود امان بگیرند و سپس این ابیات را خواند: «به پیمان شکنان و کسانی که حرام را حلال می دانند بگو چشمهایتان با اختلاف این قوم و کینه توزی و گریز روشن شد. ما مردمی پایبند و معتقد به دین بودیم که طول مدت جنگ و آمیخته شدن شوخی با جدی ما را دگرگون ساخت...» سپس گفت: اینک چنان شده است که مهلب از ما همان چیزی را امیدوار است که ما بر او طمع بسته بودیم. قطری از آنجا کوچ کرد، و چون این خبر به مهلب رسید به هریم بن ابی طلحة مجاشعی گفت: من اطمینان ندارم که قطری در اظهار این موضوع که جایگاه خویش را تغییر داده و رفته است دروغ نگفته باشد. تو برو این خبر را بررسی کن. هریم همراه دوازده سوار حرکت کرد و در لشکرگاه قطری جز یک برده و یک گبر مجوسی که هر دو بیمار بودند ندید. از آن دو درباره قطری و یارانش پرسید و هر دو گفتند: از این منزل رفتند و به جستجوی جای دیگری بر آمدند. هریم برگشت و به مهلب خبر داد. مهلب حرکت کرد و کنار خندقی که قطری حفر کرده بود لشکرگاه ساخت و به جنگ با عبد ربه پرداخت. گاهی صبح و گاهی بعد از ظهر با او وارد کارزار می شد. مردی از قبیله سدوس که نامش معتق و سوارکار دلیری بود، چنین سرود: «ای کاش زنان آزاده که در عراق شاهد کارزار ما بودند ما را در دامنه کوهها هم می دیدند...» مهلب پسر خود یزید را نزد حجاج فرستاد و به او خبر داد که در جایگاه [پیشین ] قطری فرود آمده و مقابل عبدربه مستقر شده است و از حجاج خواسته بود

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 368

مردی دلیر و چابک را از پی قطری و برای تعقیب او گسیل دارد. حجاج از این خبر چنان شاد شد که شادی خویش را آشکار ساخت و باز نامه یی به مهلب نوشت و او را به جنگ برانگیخت و نامه را همراه عبید بن موهب فرستاد و در آن چنین نوشته بود: اما بعد، همانا که تو در انجام جنگ درنگ و تأخیر می کنی تا هنگامی که فرستادگان من پیش تو می آیند و با عذر و بهانه تو باز می گردند و این بدان سبب است که تو از جنگ خودداری می کنی تا زخمی ها بهبود یابند و کشته شدگان فراموش شوند و درماندگان را بتوانی سوار و جمع کنی و دوباره با آنان رویاروی شوی و بجنگی. چنین می بینم که همان گونه که ایشان از تو در وحشت کشته شدن و مجروح شدن هستند تو هم از ایشان همان وحشت و بیم را داری و حال اگر با کوشش جنگ کنی و با آنان رویاروی شوی، این درد ریشه کن شود و شاخ آن شکسته گردد. به جان خودم سوگند تو و خوارج یکسان و برابر نیستید زیرا پشت سر تو مردان [و نیروهای امدادی ] و پیش روی تو دارایی بسیار است و آن قوم چیزی جز آنچه می دانیم ندارند. به هر حال با حرکت نرم و آهسته نمی توان به سرعت و شتاب رسید و با بهانه تراشی به پیروزی نمی توان دست یافت.

چون این نامه به مهلب رسید به یاران خود گفت: ای قوم خداوند شما را از چهار کس آسوده کرد که عبارتند از: قطری بن فجاءة، صالح بن مخراق، عبیدة بن هلال و سعد بن الطلائع، و اینک در برابر شما فقط عبدربه صغیر همراه گروهی از سفلگان، که سفلگان شیطانند، باقی مانده است که به خواست خداوند متعال آنان را خواهید کشت. آنان در پسین و پگاه با خوارج جنگ می کردند و در حالی که زخمی شده بودند برمی گشتند. گویی از مجلس گفتگو و مذاکره برگشته اند و می گفتند و می خندیدند. عبید بن موهب [که نامه حجاج را آورده بود] به مهلب گفت عذر تو آشکار شد، هر چه می خواهی بنویس که من هم به امیر خبر خواهم داد. مهلب برای حجاج نوشت: اما بعد، من به فرستادگان تو در قبال سخن حق، مزد و پاداشی نداده ام و

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 369

آنان را از مشاهده کار باز نداشته و عقیده خود را به آنان تلقین نکرده ام. گفته بودی که من به مردم استراحتی می دهم. از این کار گزیری نیست و حتی لازم است که در آن، غالب بیآرامد و مغلوب چاره یی بیندیشد. و گفته بودی که این استراحت به منظور فراموش شدن کشتگان و بهبود مجروحین است. هرگز مباد که آنچه میان ما و ایشان است فراموش شود، کشتگانی که به خاک سپرده شده اند و زخمهایی که هنوز بر آن پوست نروییده و خشک نشده است مجال فراموشی نمی دهد. ما و خوارج بر گونه ای هستیم که آنان از چند حالت ما بیم دارند: اگر آنان امیدی به پیروزی بیابند جنگ می کنند و اگر خسته شوند از جنگ خودداری می کنند. اگر ناامید شوند باز می گردند و می روند. و بر عهده ماست که چون جنگ کنند با آنان جنگ کنیم و چون از جنگ باز ایستند هوشیار باشیم و چون بگریزند آنان را تعقیب کنیم. اگر مرا با رأی و تدبیر خودم واگذاری، به اذن خداوند، این شاخ حتما شکسته شود و این درد ریشه کن گردد و اگر مرا به شتاب واداری، نه از فرمانت می توانم سرپیچی کنم و نه می خواهم کور کورانه اطاعت کنم و به هر حال روی خود را به درگاه تو می دارم و از خشم خداوند و خشم مردم به خداوند پناه می برم.

ابو العباس مبرد می گوید: و چون محاصره عبدربه شدت یافت، به یاران خود گفت: نسبت به مردانی که از پیش شما رفته اند و آنان را از دست داده اید احساس نیاز مکنید. زیرا که مسلمان به چیزی غیر از اسلام احساس نیاز نمی کند و مسلمان اگر توحیدش درست و کامل باشد با توکل به خدای خود قدرت می یابد و اینک خداوند شما را از خشونت قطری و شتابزدگی صالح بن مخراق و تکبر او و شوریدگی و کم خردی عبیدة بن هلال آسوده نموده و شما را به خرد و بینش خودتان واگذار کرده است. اینک با نیت خالص و شکیبایی با دشمن خود رویاروی شوید و از اینجا کوچ کنید. هر کس از شما که در این راه کشته شود شهید خواهد بود و هر کس از کشته شدن در امان بماند محروم است.

گوید: در این هنگام عبیدة بن ابی ربیعة بن ابی الصلت ثقفی از نزد حجاج به لشکرگاه مهلب رسید و در حالی که دو فرد امین با او بودند مهلب را به کارزار برمی انگیخت. عبیدة بن ابی ربیعة به مهلب گفت: با سفارش امیر مخالفت کردی و دفاع و طولانی کردن جنگ را ترجیح دادی و برگزیدی. مهلب به او گفت: به خدا سوگند من از هیچ کوششی فرو گذاری نکرده ام.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 370

و چون شامگاه فرا رسید ازرقیان در حالی که زنان و اموال و کالاهای گزینه و سبک خود را همراه داشتند و بار کرده بودند [برای کوچ کردن از جیرفت ] بیرون آمدند. مهلب به یاران خود گفت: در جایگاههای خود مستقر شوید و نیزه های خود را برکشید و بگذارید بروند. عبیدة بن ابی ربیعه به او گفت: به جان خودم سوگند که معلوم است این کار برای تو آسانتر است. مهلب خشمگین شد و به مردم گفت: جلو اینان [خوارج ] را بگیرید و آنان را برگردانید و به پسرانش گفت: میان مردم متفرق شوید و به عبیده گفت: تو با یزید باش و او را به سخت ترین جنگ وادار و به یکی از آن دو امین گفت: تو هم همراه مغیره باش و به او اجازه هیچ گونه سستی مده. جنگی سخت در گرفت آن چنان که اسبهای بسیاری پی شد و سوارکاران بر زمین افتادند و پیادگان کشته شدند و خوارج در مورد یک کاسه یا تازیانه یا علف و علوفه خشکی که می خواستند از دست بدهند سخت پافشاری و جنگ می کردند.

در این حال نیزه مردی از خوارج-  قبیله مراد-  بر زمین افتاد و بر سر آن جنگی سخت کردند و این به هنگام مغرب بود و آن مرد مرادی رجز می خواند و می گفت: «امشب چه شبی که در آن وای وای خواهد بود...» هنگامی که بر سر آن نیزه کار بالا گرفت، مهلب به مغیره پیام فرستاد: دست از آن نیزه بردار و به خودشان بده که نفرین خدا بر ایشان باد. آنان دست از نیزه برداشتند و خوارج رفتند و در چهار فرسنگی جیرفت فرود آمدند. و مهلب وارد جیرفت شد و دستور داد هر کالایی که از خوارج مانده و جوالهای آرد و چیزهای دیگر را جمع کردند و خودش و عبیده و آن دو امین بررسی و مهر کردند. سپس مهلب خوارج را تعقیب کرد و آنان را در حالی یافت که کنار چاه و قناتی فرود آمده بودند که جز افراد قوی نمی توانستند از آن آب [بکشند و] بنوشند و هر مردی می آمد سطلی بر نیزه خود بسته بود و با نیزه آب می کشید و سیراب می شد، و آنجا دهکده یی بود که مردمش در آنجا بودند. صبح زود با آنان به جنگ پرداختند. مهلب، عبیده را همراه پسر خود-  یزید فرستاد و یکی از دو امین را همراه مغیره گسیل داشت و خوارج هم تا نیمروز به جنگ ادامه دادند. مهلب به ابو علقمه عبدی که مردی شجاع بود، و در عین حال یاوه گو و شوخ بود گفت: ای ابو علقمه ما را با سواران «یحمد» یاری کن و به آنان بگو سرها و

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 371

جمجمه های خود را ساعتی به ما عاریه دهند. گفت: ای امیر سرهای ایشان کاسه و سبو نیست که عاریه داده شود و گردنهای ایشان تنه درخت خرما نیست که دوباره جوانه بزند. مهلب به حبیب بن اوس گفت: تو بر این قوم حمله کن. او نیز حمله نکرد و در پاسخ این چنین گفت: «امیر هنگامی که کار بر او دشوار شد بدون علم به من می گوید پیش برو، ولی اگر از تو فرمانبرداری کنم دیگر برای من زندگانی نخواهد بود و برای من جز همین یک سر سر دیگری نیست».

مهلب به معن بن مغیرة بن ابی صفره گفت: تو حمله کن. گفت: حمله نمی کنم مگر آنکه دختر خود، ام مالک را به همسری من در آوری. مهلب گفت: او را به همسری تو درآورم. معن به خوارج حمله کرد و آنان را تار و مار کرد و میان ایشان نیزه می زد و چنین می گفت: «ای کاش کسی باشد که زندگی را با مال و ازدواجی که پیش ماست بخرد...» سپس در پی حمله ای که خوارج بر ایشان کردند مردم عقب نشستند. مهلب به پسر خویش مغیره گفت: آن امینی که با تو بود چه کرد گفت: او کشته شد و عبیدة ثقفی هم گریخت. مهلب به یزید گفت: عبیدة چه کرد و کجاست گفت: از هنگامی که عقب نشینی صورت گرفت دیگر او را ندیدم. آن امین دیگر به مغیره پسر مهلب گفت: تو دوست و همکار مرا کشتی. چون شامگاه فرار رسید عبیدة ثقفی برگشت و مردی از خاندان عامر بن صعصعه چنین سرود: «ای مرد ثقفی همواره میان ما سخنرانی و با سفارش حجاج ما را اندوهگین می ساختی ولی همین که مرگ خروشان به سوی ما آمد و باده سرخ بدون آمیزه برای ما ریخت، گریختی...» مهلب به آن امین دیگر گفت: سزاوار است که امشب همراه پسرم حبیب با هزار سوار بروی و بر خوارج شبیخون بزنید. گفت: ای امیر گویا می خواهی مرا نیز همان گونه که دوستم را کشتی بکشی. مهلب خندید و گفت: اختیار آن با توست. هیچیک از دو لشکر، خندقی حفر نکرده بودند و هر دو گروه از یکدیگر حذر می کردند با این تفاوت که خوراک و ساز و برگ در لشکر مهلب [فراوان ] بود و شمار سپاهیانش به حدود سی هزار می رسید. چون آن شب را به صبح رساندند،

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 372

مهلب خود را مشرف بر دره یی ساخت و مردی را دید که نیزه یی شکسته و خون آلوده همراه دارد و چنین می خواند: «در همان حال که پسرکان کوچک من با شکم گرسنه می خوابند من بهترین خوراک را برای ذو الخمار اختصاص می دهم...» مهلب به او گفت: آیا تو از بنی تمیم هستی گفت: آری. پرسید: از تیره حنظله گفت: آری پرسید: از تیره یربوع گفت: آری من پسر مالک بن نویره ام. مهلب گفت: آری من از شعری که خواندی ترا شناختم. ابو العباس مبرد توضیح داده و می گوید ذو الخمار نام اسب مالک بن نویره است. ابو العباس مبرد گوید: آن دو لشکر چند روز رویاروی یکدیگر بودند و پیوسته جنگ می کردند و اسبهای آنان زین کرده بود و خندق و سنگر هم نداشتند تا آنکه هر دو گروه ضعیف و ناتوان شدند. شبی که بامداد آن عبدربه کشته شد یاران خود را جمع کرد و به آنان گفت: ای گروه مهاجران همانا قطری و عبیدة هر دو برای زنده ماندن گریختند و حال آنکه راهی برای جاودانگی در این جهان نیست. فردا با دشمنتان رویاروی شوید بر فرض که آنان بر زندگی شما چیره شوند جلو مرگ شما را که نمی توانند بگیرند. اینک گلوهای خود را سپر نیزه ها و چهره هایتان را سپر شمشیرها قرار دهید و در این دنیا جانهای خود را به خداوند ببخشید تا در آخرت جان جاودانه به شما ارزانی دارد.

آنگاه که شب را به صبح آوردند به مهلب حمله کردند و چنان جنگی سخت بر پا کردند که جنگهای پیشین را به فراموشی سپرد. مردی از یاران مهلب که از قبیله ازد بود به دیگران گفت: چه کسی با من تا پای جان بیعت می کند و چهل مرد از قبیله ازد با او بیعت کردند که گروهی از ایشان بر زمین افتادند و گروهی کشته شدند و گروهی نیز زخمی گردیدند. در این هنگام عبد الله بن رزام حارثی-  که از مردم نجران بود-  به مهلب گفت: حمله کنید. مهلب گفت: این مرد، عربی دیوانه است. آن مرد به تنهایی به خوارج حمله کرد، صفهای آنان را از هم شکافت و از سوی دیگر بیرون رفت و این کار را یکبار دیگر نیز انجام داد و مردم به هیجان آمدند. گروهی از خوارج

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 373

از اسبها پیاده شدند و اسبهای خود را پی کردند. عمر و القضا-  که خود و یارانش پیاده نشده بودند و حدود چهار صد تن بودند-  بر ایشان بانگ زد: بر پشت اسبهای خود با کرامت بمیرید و اسبها را پی مکنید. گفتند: اگر بر پشت اسبها باشیم فرار را به خاطر می آوریم. و جنگی سخت کردند و مهلب خطاب به یاران خود بانگ برداشت: زمین را، زمین را دریابید. و به پسران خود گفت: میان مردم پراکنده شوید تا شما را ببینند و خوارج نیز بانگ می زدند: اهل و عیال از آن کسی است که پیروز شود. پسران مهلب پایداری کردند. یزید مقابل دیدگان پدرش جنگی نمایان کرد که به خوبی از عهده آن بر آمد و پدرش به او گفت: پسر جان من آوردگاهی می بینیم که در آن کسی جز صبر کننده نجات نمی یابد و از هنگامی که جنگها را آزموده ام جنگی این چنین بر من نگذشته است.

خوارج غلاف شمشیرهای خود را شکستند و به جنب و جوش آمدند و هنگامی که جوشش آنان فرو نشست عبد ربه کشته شده بود. عمرو القضا و یارانش گریختند و گروهی از خوارج امان خواستند و جنگ در حالی پایان یافت که از خوارج چهار هزار تن کشته و زخمی و اسیر شده بودند. مهلب دستور داد هر فرد زخمی را به عشیره خودش بسپرند و به لشکرگاه ایشان و آنچه در آن بود دست یافت، و سپس به جیرفت برگشت و گفت: سپاس پروردگاری را که ما را به آسایش و نعمت برگرداند که آن زندگی ما، زندگی نبود. آن گاه مهلب گروهی را در لشکرگاه خویش دید که آنان را نشناخت. گفت: عادت سلاح پوشیدن چه عادت سختی است زره مرا بیاورید و چون آوردند آن را بر تن کرد و گفت: این گروه ناشناس را بگیرید و چون آنان را نزد او بردند پرسید: شما کیستید گفتند: برای اینکه ترا غافلگیر کنیم و بکشیم آمده ایم. فرمان داد، آنان را کشتند.

برخی از اخبار مهلب

مهلب، کعب بن معدان اشقری و مرة بن بلید ازدی را نزد حجاج فرستاد و همین که بر حجاج وارد شدند کعب پیش رفت و چنین خواند:

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 374

«ای حفص سفر، مرا از دیدار شما بازداشت و شیفته شدم و بیداری و شب زنده داری چشم مرا آزار داد» حجاج گفت: آیا شاعری یا خطیب گفت: شاعرم. و قصیده را برای او خواند. حجاج روی به او کرد و گفت: از پسران مهلب برایم بگو. گفت: مغیره سرور و سوارکار شجاع ایشان است، و یزید را همین بس که سوارکاری دلیر است.

قبیصة بخشنده و سخاوتمند آنان است و شخص شجاع در گریختن از مقابل مدرک شرم نمی کند. عبد الملک، زهری کشنده و حبیب، مرگی سریع و زود کش است و محمد شیر بیشه است و از فضل بزرگ منشی و دلیری تو را بسنده است. حجاج گفت: مردم را در چه حالی پشت سر گذاشتی گفت: با خیر و نیکی به آنچه آرزو داشتند رسیدند و از آنچه بیمناک بودند امان یافتند. پرسید: فرزندان مهلب میان ایشان چگونه بودند گفت: روز حامیان رمه اند و چون شب فرا رسد سوارکاران شبیخون. گفت: کدامیک ایشان از دیگران دلیرتر است. گفت: همچون حلقه های دایره پیوسته اند که نمی توان دانست سرهای آن کجاست. پرسید: شما و دشمنتان در چه حال بودید گفت: هر گاه ما می گرفتیم عفو می کردیم و چون آنان می گرفتند از ایشان نومید بودیم و چون ما و ایشان کوشش می کردیم بر آنان طمع می بستیم.

حجاج گفت: همانا فرجام شایسته از آن پرهیزگاران است. چگونه قطری توانست از شما بگریزد گفت: ما نسبت به او چاره اندیشی کردیم و حال آنکه می پنداشت که او نسبت به ما حیله و مکر کرده است. پرسید: چرا او را تعقیب نکردید گفت: جنگ با حاضران برای ما برتر از تعقیب گریخته بود. پرسید: مهلب برای شما چگونه بود و شما برای او چگونه بودید گفت: از سوی او نسبت به ما مهربانی پدری مبذول می شد و از سوی ما نسبت به او نیکرفتاری فرزندان. گفت: مردم نسبت به مهلب چگونه بودند و چه آرزویی داشتند گفت: امنیت را میان ایشان برقرار کند و غنیمت را شامل همگان کند. پرسید: آیا تو پیشاپیش این پاسخ را برای من آماده ساختی گفت: کسی جز خداوند از غیب آگاه نیست. گفت: آری به خدا سوگند مردان بزرگ اینگونه اند. مهلب هنگامی که ترا گسیل داشته به آن داناتر بوده است. این روایت که نقل شد روایت ابو العباس مبرد بود.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 375

ابو الفرج اصفهانی در کتاب اغانی روایت می کند که چون کعب را مهلب نزد حجاج گسیل داشت برای او قصیده خود را که مطلع آن این بیت است خواند: «ای حفص همانا که سفر مرا از شما بازداشته است بی خواب ماندم و شب زنده داری چشم مرا آزرد» و در آن قصیده جنگهای مهلب با خوارج را یاد کرده و وقایع او را با ایشان در هر شهر گفته است و آن قصیده یی طولانی است و از جمله همان قصیده این ابیات است که می گوید: «پیش از جنگ کار ایشان را سبک می شمردیم و معلوم شد کاری که کوچک شمرده می شد، بزرگ است...» حجاج خندید و گفت: ای کعب تو مرد با انصافی هستی. سپس از او پرسید: حال شما با دشمنتان چگونه بود گفت: هر گاه به عفو خودمان و عفو ایشان [با سستی و نرمی ] رو به رو می شدیم به آنان نومید می شدیم و هرگاه با جدیت و کوشش خود و ایشان روبه رو می شدیم به آنان طمع می بستیم. پرسید: پسران مهلب چگونه بودند گفت: روزها پاسداران حریم و شبها شب زنده دارانی شجاع و دلیر بودند. گفت: شنیدن در مقام دیدن چگونه است گفت: «شنیدن کی بود مانند دیدن». گفت: آنان را یکی یکی برای من توصیف کن. گفت: مغیره سوارکار و سرور ایشان و آتش سوزان و نیزه استوار برافراشته آنان است. یزید، شجاعی دلیر و شیر بیشه و دریای خروشان است. بخشنده ایشان قبیصه است، شیر تاراج و حمایت کننده خانواده است. هیچ شجاعی در گریختن از [مقابل ] مدرک شرم و آزرم نمی کند و چگونه ممکن است از مدرک نگریخت، مگر می شود از مرگ آماده و شیری که در بیشه به حالت کمین است نگریخت.

عبد الملک زهری کشنده و شمشیری برنده است و حبیب چون مرگ زودرس و کوه برافراشته و دریای ژرف می باشد. محمد هم چون شیر بیشه و شمشیر تیز

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 376

ضربه زننده است. ابو عیینة دلیر والا مقام و شمشیر برنده است. فضل در شجاعت و بزرگی تو را بسنده است، شیری نابود کننده و دریای پرخروش است. پرسید: کدامیک از ایشان افضل است گفت: چون حلقه پیوسته اند که دو طرف آن مشخص نیست. پرسید: مردم در چه حالند گفت: در بهترین حال، عدل و داد ایشان را خشنود و راضی داشته و غنیمت آنان را بی نیاز ساخته است. پرسید: رضایت. ایشان از مهلب چگونه است گفت: بهترین رضایت، ایشان دیدن محبت و مهر پدری را از او از دست نمی دهند و او هم محبت فرمانبرداری پسری را از ایشان از دست نمی دهد. و سپس دنباله همان سخن ابو العباس مبرد را می آورد. گوید: حجاج فرمان داد بیست هزار درهم به کعب اشقری دادند و او را پیش عبد الملک گسیل داشت و او هم دستور داد بیست هزار درهم دیگر به او بدهند.

ابو الفرج اصفهانی می گوید: کعب اشقری از شاعران و مدیحه سرایان مهلب است و شاعری پسندیده است. عبد الملک بن مروان به شعراء می گفت: شما گاهی مرا به شیر و گاهی به باز تشبیه می کنید، کاش چنان می گفتید که کعب اشقری برای مهلب و پسرانش گفته است. «خداوند آن گاه که ترا آفرید و پرورش داد، دریارا آفرید و از تو رودخانه های پر آب منشعب ساخت...» ابو الفرج می گوید: این ابیات از قصیده ای از کعب اشقری است که در آن مهلب را ستوده و جنگهای او را با خوارج یاد کرده است و از جمله ابیات آن قصیده، این ابیات است. «از ابطحیان قریش درباره مجد جاودانه بپرس که کجا رفت...» ابو الفرج می گوید: محمد بن خلف وکیع، با اسنادی که آن را ذکر کرد برای من گفت: چون حجاج به مهلب نامه نوشت و به او دستور داد با خوارج جنگ را آغاز کند و از تأخیر او در این کار گله گزارد و او را ضعیف و ناتوان شمرد [که به همین سبب به آنان زمان می دهد و تأخیر می کند]. مهلب به فرستاده حجاج گفت:

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 377

به او بگو گرفتاری در این است که کار و فرمان در دست کسی باشد که والی و مالک است، نه در دست کسی که آن را می شناسد. اینک اگر تو مرا برای جنگ با این قوم گماشته ای که خود بدان گونه که مصلحت می بینم چاره آن را بسازم اگر به من امکان دهی همین که فرصتی پیدا کنم آن را در می یابم و اگر امکان ندهی متوقف خواهم ماند و به هر حال من این کار را آن چنان که به مصلحت باشد تدبیر می کنم و اگر می خواهی در حالی که من اینجا حاضرم و تو غایبی به رای و پیشنهاد تو عمل کنم و و اگر نتیجه درست بود بهره و پاداش آن برای تو باشد و اگر خطا و اشتباه بود، گناهش بر عهده من. هر که را صلاح می دانی به جای من گسیل دار. مهلب هماندم چنین نامه یی هم برای عبد الملک فرستاد. عبد الملک برای حجاج نوشت: با مهلب در آنچه مصلحت می بیند معارضه مکن و او را به عجله و شتاب وادار مساز و آزادش بگذار تا کارش را تدبیر کند.

گوید: کعب اشقری برخاست و در حضور فرستاده حجاج برای مهلب این ابیات را خواند: «همانا جایگاه امن و آسایش کنار شهرها پسر یوسف را در مورد کار شما فریب داده است. اگر او میان آوردگاه به هنگام رویارویی دو صف شاهد می بود گستره جهان بر او تنگ می شد...» چون این ابیات او به اطلاع حجاج رسید به مهلب نامه نوشت و دستور داد کعب اشقری را پیش او بفرستد. مهلب، کعب را از این موضوع آگاه ساخت و همان شب او را نزد عبد الملک گسیل داشت، و نامه یی برای عبد الملک نوشت و از او خواست از حجاج بخواهد او را ببخشد. چون کعب پیش عبد الملک آمد و نامه و پیام مهلب را داد، عبد الملک از وی پرسشهایی کرد و او را پسندید و او را نزد حجاج گسیل داشت و برای او نامه نوشت و او را سوگند داد که کعب را از شعری که سروده و به او رسیده است ببخشاید. همین که کعب وارد شد حجاج گفت: ای کعب بگو «اندیشه بازگشت کره شترهای بهاری غنیمت است». کعب گفت: ای امیر به خدا سوگند در مواردی که از این جنگها شاهد بودم و در برخی از خطرها که مهلب ما را به آن وارد می کرد دوست می داشتم از آن نجات پیدا کنم و خونگیر و دلاک باشم. گفت: آری همین کارها برای تو

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 378

سزاوارتر است. اگر سوگند امیر المومنین نمی بود آنچه می گویی برایت سودی نداشت. اینک به سالار خود بپیوند. و او را هماندم نزد مهلب روانه کرد.

ابو العباس مبرد می گوید: نامه یی که مهلب برای حجاج نوشت و در آن مژده فتح و پیروزی داد چنین بود: بسم الله الرحمان الرحیم. سپاس خداوندی را که با اسلام، از دست دادن هر چیز دیگر جز آن را کفایت می کند. حاکمی که تا شکر و سپاسگزاری بندگان قطع نشود او افزونی فضل خویش را از آنان باز نمی دارد. اما بعد، نتیجه کار ما چنان شد که خبرش به تو رسیده است. ما و دشمن بر دو حال مختلف بودیم آنچه ما را از ایشان شادمان می کرد بیش از آنچه بود که ما را اندوهگین کند و آنچه آنان را از ما اندوهگین می کرد افزون از آنچه بود که ما را شادمان کند. با وجود آنکه شوکت ایشان سست بود کارشان چنان بالا گرفته بود که زنان جوان از نام آنان می ترسیدند و کودکان را با نام آنان می خواباندند. من در پی کسب فرصت و بدست آوردن آن بودم و هر دو گروه را به یکدیگر نزدیک می ساختم تا چهره ها یکدیگر را بشناسند و همواره چنین کردم تا کار به سامان رسید، «و ریشه گروهی که ستم کردند بریده شد و سپاس خداوند پروردگار جهانیان را». حجاج برای او چنین نوشت: اما بعد، همانا خداوند به مسلمانان نیکی کرد و آنان را از زحمت شمشیر زدن و سنگینی جهاد آسوده ساخت و تو به آنچه آنجا می گذشت داناتری و سپاس خداوند پروردگار جهانیان را. اینک چون این نامه من به تو رسد غنیمت کسانی را که جهاد کرده اند میان ایشان تقسیم کن و به مردم هم به اندازه کوشش و زحمتی که متحمل شده اند از غنایم ببخش و هر کس را هم صلاح دانستی که بیشتر دهی چنان کن، و اگر هنوز از خوارج چیزی آنجا باقی است گروهی از سواران را برای مقابله با ایشان بگمار.

هر کس را که صلاح می دانی به ولایت کرمان منصوب کن و یکی از فرزندان دلیر خود را به فرماندهی سواران بگمار و به هیچکس قبل از آنکه آنان را نزد من بیاوری اجازه رفتن به منزل و محل خودش را مده و به خواست خداوند در آمدن نزد من شتاب کن. مهلب پسر خود یزید را به ولایت کرمان گماشت و به او گفت: پسرکم امروز

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 379

و از این پس تو چنان که بوده ای نخواهی بود، و [از درآمد کرمان ] آنچه بر حجاج افزون آید از تو خواهد بود، و بر هیچ کس خشم مگیر مگر بر کسی که پدرت بر او خشم گرفته باشد و نسبت به هر کس که از تو پیروی می کند نیکرفتاری کن و اگر از کسی چیزی ناپسند دیدی او را پیش من گسیل دار و نسبت به قوم خود فضل و احسان کن. سپس مهلب نزد حجاج آمد. حجاج او را کنار خود نشاند و نسبت به او نیکی و اکرام کرد و گفت: ای مردم عراق شما همگی چون بردگان زرخرید مهلب هستید و خطاب به مهلب گفت: به خدا سوگند که تو چنانی که لقیط گفته است: «پاداش شما بر خدایتان باد. کار خود را به مردی فراخ سینه و نیرومند واگذارید که آشنا به امور جنگ باشد...» و روایت شده است که مردی برخاست و خطاب به مهلب گفت: خداوند کارهای امیر را قرین صلاح بداراد به خدا سوگند خودم شنیدم که حجاج به یاران خود می گفت: به خدا سوگند که مهلب همان گونه است که لقیط ایادی گفته است و سپس این ابیات را خواند. حجاج بسیار شاد شد. مهلب گفت: به خدا سوگند که ما از دشمن خویش استوارتر و تیزتر نبودیم، ولی حق باطل را فرو کوفت و جماعت بر فتنه چیره گشت و فرجام پسندیده از پرهیزگاران است، و معلوم شد درنگ کردن-  که آن را خوش نمی داشتیم-  برای ما بهتر از شتابی بود که آن را دوست می داشتیم.

حجاج گفت: راست می گویی. اینک برای من کسانی را که در جنگ متحمل زحمت بسیار شده اند بگو و چگونگی پایداری ایشان را برای من بیان کن. [او به مردم دستور داده بود که چنین کنند و آنان برای حجاج آن را نوشته بودند. مهلب به مردم گفت: به خواست خداوند متعال آنچه که خداوند برای آخرت شما اندوخته است برای شما بهتر از چیزهایی است که در دنیا بدست می آورید.] آن گاه مهلب به ترتیب پایداری و اهمیت ایشان به نام بردن از آنان پرداخت و پیش از همه درباره پسران خودش مغیره، یزید، مدرک، حبیب، قبیصة، مفضل، عبد الملک و محمد

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 380

سخن به میان آورد و گفت: به خدا سوگند اگر کسی در پایداری مقدم بر ایشان می بود او را بر ایشان مقدم می داشتم و اگر ستم بر ایشان نمی بود آنان را پس از دیگران یاد می کردم. حجاج گفت: راست می گویی و در این مورد هر چند که تو در آوردگاه حاضر بودی و من غایب بوده ام ولی داناتر از من نیستی، همانا که آنان شمشیرهایی از شمشیرهای خداوندند. سپس مهلب از معن بن مغیره و رقاد و نظایر آن دو نام برد. حجاج گفت: رقاد کیست در این هنگام مردی بلند قامت که پشتش اندک خمیدگی داشت وارد شد. مهلب گفت: همین [رقاد است ]، سوارکار شجاع عرب. رقاد به حجاج گفت: ای امیر من همراه فرماندهان دیگری غیر از مهلب که جنگ می کردم همچون یکی دیگر از مردم بودم و چون همراه کسی قرار گرفتم که مرا به صبر واداشت و مرا سرمشق خود و پسرانش قرار داد و بر ایستادگی مرا پاداش داد، در نتیجه من و یارانم در زمره دلیران در آمدیم.

حجاج فرمان داد گروهی را بر گروهی دیگر به میزان پایداری و زحمتی که متحمل شده اند برتری دهند و به فرزندان مهلب دو هزار بیشتر داد و به رقاد و گروهی دیگر نیز همین گونه پرداخت. یزید بن حنباء که از خوارج است چنین سروده است: «ای ام عاصم دست از سرزنش بدار که زندگی جاودانه نیست و در نکوهش شتاب مکن، و اگر از سوی تو نکوهش پیشی می گیرد اینک سخن پر معنی کسی را که درباره تو داناست بشنو...» مغیره حنظلی که از یاران مهلب است چنین سروده است: «من مردی هستم که خدایم مرا گرامی داشته و از انجام کارهایی که در آن وخامت است بازداشته است...» حبیب بن عوف از سرداران مهلب هم چنین سروده است: «ای ابو سعید خدایت پاداش شایسته دهاد که بدون آنکه بر کسی شدت به خرج دهی کفایت کردی. با بردباری نادانان را مداوا کردی و ریشه کن و سرکوب شدند و تو چون پدری مهربان بر فرزند بودی».

عبیدة بن هلال خارجی مردی از اصحاب خود را یاد کرده و چنین گفته است: «بر خاک می افتد و نیزه ها او را بلند می کند گویی پاره گوشت و عضوی است در چنگالهای درنده یی زیر و زبر می شود. آری کشته شده به خاک می افتد و نیزه ها او را فرو می گیرد. همانا عمر آنان که جان خود را به خدا فروخته اند [خوارج ] کوتاه است».

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 381

شبیب بن یزید شیبانی

دیگر از سران خوارج، شبیب بن یزید شیبانی است. او در آغاز کار خود با صالح بن مسرح دوستی و معاشرت داشت که یکی از خوارج صفریه است. صالح مردی عابد و زاهد و دارای چهره یی زرد بود و اصحابی داشت که به آنان قرآن و فقه می آموخت و برای آنان عقاید خود را بازگو می کرد. او مقیم موصل و جزیره بود ولی به کوفه هم می آمد و گاه یک یا دو ماه آنجا می ماند، و هر گاه که از نیایش و ستایش و درود فرستادن بر پیامبر (ص) فارغ می شد نخست از ابو بکر و عمر نام می برد و بر آنان درود می فرستاد و آن دو را می ستود سپس از عثمان و بدعتهای او سخن می گفت و پس از آن موضوع علی (ع) و حکم ساختن مردان را در دین خدا بازگو می کرد و از عثمان و علی تبری می جست و برای جهاد و جنگ با پیشوایان گمراه دعوت می کرد و می گفت: «ای برادران برای بیرون رفتن از این خانه فانی و ورود به سرای جاودانی و پیوستن به برادران مومن خود که دنیا را به آخرت فروخته اند آماده شوید و از کشته شدن در راه خدا مترسید که کشته شدن از مرگ آسانتر است، و مرگ به هر حال بر شما فرود خواهد آمد و میان شما و پدران و برادران و پسران و همسرانتان و دنیای شما جدایی خواهد افکند هر چند بی تابی شما برای آن شدید باشد. بنابر این، با کمال میل و فرمانبرداری جانها و اموال خود را بفروشید تا وارد بهشت شوید...» و امثال این سخنان را می گفت.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 382

از جمله مردم کوفه که پیش او می آمدند سوید و بطین بودند. او روزی به یاران خود گفت: منتظر چه هستید این پیشوایان جور و ستم فقط بر سرکشی و و برتری جویی و دور شدن از حق و گستاخی نسبت به پروردگار می افزایند. اینک به برادرانتان پیام دهید که بیایند و ما همگان در کار خود بنگریم که چه باید کرد و چه هنگام خروج کنیم در همین هنگام مجلل بن وائل نامه یی از شبیب بن یزید برای او آورد که برای صالح چنین نوشته بود: اما بعد، گویا آهنگ حرکت داری و مراهم به کاری دعوت کرده بودی که دعوت ترا پذیرفتم. اینک اگر به این کار اقدام کنی برای تو شایسته است که بزرگ مسلمانانی و هیچ کس از ما همسنگ تو نیست و اگر می خواهی این کار را به تأخیر اندازی به من بگو که اجل صبح و شام فرا می رسد و در امان نیستم که مرگ مرا در نیابد و با ظالمان جهاد نکرده باشم که چه خسارتی بزرگ است و چه فضیلتی بزرگ از دست من بیرون خواهد رفت. خداوند ما و شما را از آنان قرار دهد که با عمل خود طالب رضوان خداوند و نگریستن به وجه او و همنشینی با صالحان در بهشت هستند. و سلام بر تو باد.

صالح پاسخی پسندیده برای او نوشت که ضمن آن گفته بود: چیزی مرا از خروج و قیام با آنکه آماده آن هستم باز نمی دارد جز انتظار آمدن تو پیش ما بیا و همراه ما خروج [و قیام ] کن که تو از کسانی هستی که نمی توان کارها را بدون او انجام داد. و سلام بر تو باد. چون نامه صالح به شبیب رسید، یاران قاری خود را فرا خواند و آنان را پیش خود جمع کرد. از جمله ایشان برادرش مصاد بن یزید، مجلل بن وائل، صقر بن حاتم و ابراهیم بن حجر و جماعتی نظیر آنان بودند. و سپس حرکت کرد و نزد صالح بن مسرح که در «دارات موصل» بود آمد. صالح فرستادگان خود را به هر سو روانه کرد و به همه وعده خروج در شب چهارشنبه اول ماه صفر سال هفتاد و ششم را داد.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 383

برخی از آنان [خوارج ] به برخی دیگر پیوستند و همگان در آن شب نزد صالح جمع شدند. فروة بن لقیط می گوید: من هم در آن شب با آنان نزد صالح بودم و رأی و نظرم این بود که همگان را باید از دم تیغ گذراند و این به سبب کثرت مکر و فسادی بود که در زمین می دیدم، برخاستم و به صالح گفتم: ای امیر المومنین عقیده ات درباره چگونگی رفتار ما با این ستمگران چیست آیا پیش از آنکه آنان را به حق فرا خوانیم ایشان را بکشیم یا قبل از جنگ و کشتار آنان را به حق فرا خوانیم و در این باره پیش از آنکه تو عقیده خود را بگویی من عقیده خود را اظهار می دارم: ما بر قومی که طغیان کرده و اوامر خدا را رها کرده اند یا به ترک آن راضی هستند خروج کرده ایم و چنین معتقدم که در ایشان شمشیر نهیم.

گفت: نه که آنان را نخست به حق فرا می خوانیم و به جان خودم سوگند که هیچ کس جز کسی که با تو هم عقیده باشد پاسخت نمی دهد و هر کس که برای تو ارزشی قائل نباشد با تو جنگ خواهد کرد، ولی دعوت کردن ایشان به حق برای اتمام حجت و رفع بهانه بهتر است. من گفتم: عقیده ات درباره کسانی که با آنان جنگ کنیم و بر ایشان پیروز شویم چیست درباره خونها و اموال ایشان چه می گویی گفت: اگر بکشیم و غنیمت گیریم، از آن ماست و اگر گذشت کنیم و ببخشیم باز هم در اختیار ماست. صالح در آن شب به یاران خود گفت: ای بندگان خدا از خدا بترسید و برای جنگ و کشتار هیچیک از مردم شتاب مکنید، مگر اینکه قومی آهنگ شما کنند و لشکر به مقابله شما آورند، که شما به خاطر خدا خشم آورده اید و خروج کرده اید، زیرا حرمتهای خداوند دریده شده و در زمین از فرمان او سرکشی شده است و خونهای ناحق ریخته شده و اموال تاراج شده است. بنابر این نباید کاری را بر مردم عیب بگیرید که خود آن را انجام دهید و هر کاری را که شما انجام دهید مسؤل آن خواهید بود و از شما درباره آن می پرسند. بیشتر شما پیادگانید و اینک اسبهای محمد بن مروان در این روستا است. از آن آغاز کنید. پیادگان خود را بر این اسبها سوار کنید و به آن وسیله بر دشمن خود نیرو گیرید. آنان چنین کردند و مردم منطقه «دارا» از بیم آنان پناه گرفتند. خبر ایشان به محمد بن مروان-  که در آن هنگام امیر جزیره بود-  رسید. او کار ایشان را سبک و بی اهمیت شمرد و عدی بن عمیرة را همراه پانصد تن به مقابله

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 384

ایشان گسیل داشت. صالح همراه یکصد و ده تن بود، عدی [به محمد بن مروان ] گفت: خداوند کار امیر را قرین صلاح بدارد آیا مرا فقط با پانصد سوار به مقابله کسی می فرستی که از بیست سال پیش تا کنون سالار خوارج است و با او مردانی هستند که برای من نامشان را گفته اند و از دیرباز با ما درگیری و ستیز داشته اند و یکی از آنان بهتر از صد سوار در پانصد نفر است. محمد بن مروان گفت: من پانصد تن دیگر بر شمار یاران تو می افزایم و تو با هزار سوار به جنگ آنان برو.

[عدی بن عمیره ] از حران همراه هزار مرد بیرون آمد «که گویی آنان را به سوی مرگ می برند». عدی، مردی پارسا و عابد بود. چون به [دهکده ] «دوغان» رسید با مردم فرود آمد، و مردی را پیش صالح بن مسرح فرستاد. آن مرد به صالح گفت: عدی مرا پیش تو فرستاده و از تو می خواهد که از این شهر بروی و آهنگ شهر دیگری کنی و با آنان به جنگ بپردازی که من جنگ را خوش ندارم. صالح به او گفت: پیش عدی برگرد و به او بگو اگر تو با ما هم عقیده ای کاری کن که آن را بشناسیم و در آن صورت ما آخر شب از کنار تو کوچ خواهیم کرد و اگر بر عقیده ستمگران و پیشوایان بدکردار هستی، ما در کار خود می اندیشیم. اگر خواستیم جنگ را با تو شروع می کنیم وگرنه سوی دیگری غیر از تو خواهیم رفت. آن مرد برگشت و پیام صالح را به عدی رساند. عدی به او گفت نزد صالح برگرد و به او بگو به خدا سوگند من با تو هم عقیده نیستم ولی جنگ با تو و مسلمانان دیگر غیر از تو را خوش ندارم. در این هنگام صالح به یاران خود گفت: سوار شوید و آنان سوار شدند. صالح آن مرد را هم پیش خود بازداشت کرد و با یاران خود حرکت نمود تا به بازار دوغان رسید و در آن هنگام عدی به نماز ظهر ایستاده بود و متوجه نبود. ناگاه سواران را دید که آشکار شدند. چون صالح نزدیک ایشان رسید دانست که آنان آمادگی و آرایش جنگی ندارند و یکدیگر را ندا می دهند و به یکدیگر پناه می برند. به فرمان

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 385

صالح، شبیب با گروهی بر آنان حمله کرد و سپس به سوید فرمان داد که او هم با گروهی دیگر حمله کرد. آنان شکست خوردند و گریختند و اسب عدی را نزد او آوردند که سوار شد و راه خویش را گرفت و رفت. صالح بر لشکرگاه عدی و هر چه در آن بود دست یافت، گریختگان لشکر عدی خود را به محمد بن مروان رساندند و او خشمگین شد و خالد بن جزء سلمی را خواست و او را با هزار و پانصد تن گسیل داشت و حارث بن جعونه را نیز خواست و او را هم با هزار و پانصد تن دیگر گسیل داشت و به هر دو گفت: به سوی این گروه اندک خوارج پلید حرکت کنید و با شتاب بروید و در راه هم عجله کنید و هر کدام شما که پیشی بگیرد و زودتر برسد همو بر دیگری امیر خواهد بود. آن دو حرکت کردند و شتابان راه می سپردند و از صالح پرسیدند. به آنان گفته شد که سوی «آمد» رفته است. آن دو او را تعقیب کردند و شبانه کنار «آمد» فرو آمدند و اطراف خود خندق کندند. آن دو با یکدیگر آنجا رسیدند و هر یک فرمانده لشکر خود بودند.

صالح، شبیب را به جنگ حارث بن جعونه فرستاد و نیمی از یاران خود را با او همراه ساخت و خودش به جنگ خالد سلمی رفت و جنگی بسیار سخت کردند، سخت ترین جنگی که ممکن است قومی انجام دهد. تا آنکه شب فرا رسید و میان آنان جدایی افکند و هر گروه از گروه دیگر داد خویش ستده بود. یکی از یاران صالح می گوید: هر بار که در آن روز به آنان حمله می کردیم پیادگان آنان با نیزه ها از ما استقبال می کردند و تیراندازان، ما را آماج تیر قرار می دادند، سواران آنان نیز به ما حمله می کردند. هنگام شب که به جایگاه خویش بازگشتیم ما آنان را ناخوش می داشتیم و ایشان ما را، و چون بازگشتیم و نماز گزاردیم و استراحتی کردیم و پاره نانی خوردیم، صالح ما را خواست و گفت: ای دوستان من چه مصلحت می بینید شبیب گفت: اگر ما با این قوم که در آن سوی خندق خود پناه و سنگر گرفته اند جنگ کنیم به چیز قابل توجهی از ایشان دست نخواهیم یافت. رای صواب این است که از کنار ایشان کوچ کنیم و برویم. صالح گفت: من هم همین عقیده را دارم و آنان همان شب از آنجا کوچ کردند و از سرزمین جزیره و موصل بیرون شدند و به «دسکره» رسیدند. چون این خبر به حجاج رسید حارث بن عمیره را به سه هزار تن سوی آنان گسیل داشت، که حرکت کرد. صالح هم

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 386

آهنگ «جلولاء» و «خانقین» کرد و حارث به تعقیب او پرداخت تا به دهکده یی به نام «مدبج» رسید. شمار همراهان صالح در آن هنگام نود تن بود. حارث لشکر خود را آرایش جنگی داد و میمنه و میسره تشکیل داد. صالح نیز یاران خود را به سه گروه تقسیم کرد: خود در یک گروه بود و شبیب با گروهی در میمنه و سوید بن سلیم همراه گروهی دیگر در مسیره گمارده شدند. و در هر گروه سی مرد بودند. هنگامی که حارث بن عمیره بر آنان سخت حمله سخت کرد، سوید بن سلیم با گروه خود عقب نشینی کرد. صالح چندان پایداری کرد که کشته شد. شبیب نیز آن قدر زد و خورد کرد که از اسب خود سرنگون شد و میان یاران خود فرو افتاد. او برخاست و خود را به جایگاه صالح رساند و او را کشته یافت. بانگ برداشت: که ای مسلمانان پیش من آیید و چون خوارج به او پناه بردند به آنان گفت: هر یک از شما پشت بر پشت دوستش دهد و چون دشمن نزدیک آمد او را با نیزه بزند تا بتوانیم وارد این دژ شویم و در کار خود بیندیشیم.

آنان که هفتاد تن بودند همراه شبیب به آن دژ در آمدند. حارث بن عمیره شامگاه، ایشان را محاصره کرد و به یاران خود گفت: کنار این دژ آتش بیفزوید و چون در آتش گرفت آنرا به حال خود بگذارید که ایشان نخواهند توانست از آن بیرون بیایند تا به هنگام صبح ایشان را بکشیم. آنان چنان کردند و به لشکرگاه خود بازگشتند. شبیب به یاران خود گفت: منتظر چه هستید به خدا سوگند که اگر آنان صبح بر شما حمله آورند هلاک شما در آن است. گفتند: فرمان خود را به ما بگو. گفت: شب برای حمله پوشیده تر است. با من یا با هر کس که می خواهید بیعت کنید، سپس همراه ما شبانه بیرون روید تا به آنان در لشکرگاهشان حمله کنیم که آنان به خیال خود از شما در امانند و امیدوارم که خداوند شما را بر ایشان پیروز نماید. گفتند: دست فراز آر تا با تو بیعت کنیم و چنان کردند. و چون کنار در رسیدند و آن را آتش دیدند، نمدزینها را آوردند و با آب خیس کردند و بر آن افکندند و بیرون آمدند.

حارث بن عمیره هنگامی متوجه شد، که شبیب و یارانش میان لشکرگاه بر آنان شمشیر

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 387

می زدند. حارث چندان زد و خورد کرد که از اسب فرو افتاد و یارانش او را با خود بردند و آنان شکست خورده گریختند و لشکرگاه و آنچه را در آن بود برای خوارج رها کردند و رفتند و در مداین فرود آمدند. و این نخستین لشکری بود که شبیب آن را شکست داد.

ورود شبیب به کوفه و سرانجام کار او با حجاج

شبیب، نخست به زمینهای نزدیک موصل و سپس به سوی آذربایجان رفت تا از آنان خراج بگیرد. [پیش از این ] به سفیان بن ابی العالیه فرمان داده شده بود که با سالار طبرستان جنگ کند ولی به سبب جنگ با شبیب، به او فرمان داده شد با سالار طبرستان صلح نماید و [به سوی شبیب ] حرکت کند. او چنان کرد و با هزار سوار روی آورد و نامه ای از حجاج به او رسید که متن آن چنین بود: اما بعد، تو با آنان که همراهت هستند در «دسکره» بمان تا لشکر حارث بن-  عمیرة که قاتل صالح بن مسرح است نزد تو برسد. سپس به سوی شبیب برو و با او نبرد کن. سفیان همین گونه رفتار کرد و در دسکره فرود آمد و منتظر ماند تا آنان رسیدند و سپس از آنجا به تعقیب و جستجوی شبیب بیرون آمد. شبیب از آنان فاصله می گرفت، گویی دیدار و جنگ با ایشان را خوش نمی داشت. شبیب برادر خود مصاد را همراه پنجاه تن در زمین گود و مطمئنی در کمین آنان گماشته بود. آنها [سفیان و لشکرش ] همین که شبیب را دیدند، او یاران خود را جمع کرد و به دامنه مشرف کوه بر آمد. آنان گفتند: دشمن خدا گریخت و به تعقیب او پرداختند. عدی بن-  عمیرة شیبانی به آنان گفت: ای مردم شتاب مکنید تا آنکه زمین را به طور کامل

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 388

شناسایی و بررسی کنیم تا اگر کمینی کرده باشند از آن بر حذر باشیم و در غیر آن صورت تعقیب آنان همیشه برای ما ممکن است و آن فرصت از دست نخواهد رفت. ولی سخن او را نپذیرفتند و شتابان به تعقیب ایشان پرداختند. شبیب همین که دید آنان از جایگاه کمین گذشتند به سوی ایشان برگشت و از مقابل بر آنان حمله آورد. آنان هم که در کمین بودند از پشت سر بر آنان حمله آوردند. هیچ کس جنگ نکرد و روی به گریز نهادند، ولی سفیان بن ابی العالیه با دویست مرد پایداری و جنگی سخت کرد و پنداشت که به خیال خود از شبیب انتقام خواهد گرفت. سوید بن سلیم به یاران خود گفت: آیا کسی از شما سالار این قوم یعنی پسر ابی العالیه را می شناسد شبیب گفت: آری من از همه مردم به او آشناترم. آیا این مرد را که سوار بر اسب سپید پیشانی است می بینی-  که تیراندازان برگرد اویند هموست، ولی اگر می خواهی به جنگ او بروی او را اندکی مهلت بده.

سپس شبیب گفت: ای قعنب همراه بیست تن بیرون برو و از پشت سر بر آنان حمله کن. قعنب چنان کرد و چون ایشان او را دیدند که می خواهد از پشت سر حمله کند عقب نشینی کردند و پراکنده شدند. در این هنگام سوید بن سلیم بر سفیان بن-  ابی العالیه حمله کرد. آن دو نخست با نیزه پیکار کردند که کاری از پیش نبردند سپس با شمشیر به یکدیگر حمله کردند و سرانجام دست به گریبان شدند و هر دو بر زمین افتادند و به کشاکش پرداختند. آن گاه از یکدیگر جدا شدند. در این هنگام شبیب بر آنان حمله کرد و همه کسانی که با سفیان بودند عقب نشینی کردند. یکی از غلامان او که نامش عزوان بود از مادیان خویش پیاده شد و به سفیان گفت: ای سرور من سوار شو. یاران شبیب او را محاصره کردند و غلام که رایت سفیان نیز دست او بود چندان ایستادگی کرد که کشته شد و سفیان گریخت و خود را به بابل مهروذ رساند و همانجا فرود آمد و برای حجاج چنین نوشت: [اما بعد، من به امیر که خداوند کارش را قرین صلاح بدارد خبر می دهم که من این خوارج را تعقیب کردم و خداوند بر چهره هایشان بزد و بر ایشان پیروز شدیم. در همین حال ناگاه قومی که از ایشان غایب بودند به یاری ایشان آمدند و بر مردم حمله کردند و آنان را وادار به

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 389

گریز کردند من همراه تنی چند از مردان دیندار و پایدار، پیاده با آنان چندان جنگ کردم که میان کشتکان در افتادم و در حالی که سخت زخمی بودم مرا از معرکه بیرون بردند و مرا به بابل مهروذ آوردند و اینک من در این شهر هستم. سپاهیانی را هم که امیر فرستاده بود همگی غیر از سورة بن ابجر رسیدند ولی او به من نرسید. در آوردگاه نیز با من نبود و چون به بابل مهروذ آمدم پیش من آمد و چیزهایی می گوید که نمی فهمم و عذر غیر موجه می آورد. و السلام ].

حجاج به سورة بن ابجر فرمان داده بود به سفیان ملحق شود. سوره برای سفیان نامه نوشت که منتظر من باش ولی سفیان منتظر نماند. و شتابان به سوی خوارج رفت، و چون حجاج نامه سفیان را خواند و از کار او آگاه شد، به مردم گفت: هر کس چنین کند که او کرده است و همین گونه مقاومت کند که او کرده است براستی که خوب عمل کرده است. آن گاه نامه یی به او نوشت و عذر او را پذیرفت و برای او نوشت چون درد و زخم تو بهبود یافت پیش اهل خود برگرد که مأجور باشی.

حجاج برای سورة بن ابجر چنین نوشت: اما بعد، ای پسر مادر سورة، تو را نشاید که در زنهار خواری با من گستاخی کنی و از یاری لشکر من باز ایستی. اینک چون این نامه من به تو رسید یکی از مردان استواری را که همراه تو است به مداین بفرست تا پانصد مرد از سپاهی که آنجاست انتخاب کند و با آنان پیش تو بیاید و همراه آنان حرکت کن تا با این بیرون شدگان از دین رویاروی شوی و جنگ کنی، در کار خود دور اندیشی و نسبت به دشمن خود حیله کن که بهترین کار جنگ، خوب چاره اندیشیدن است.و السلام. چون نامه حجاج به سوره رسید، عدی بن عمیر را به مداین گسیل داشت. آنجا هزار سوار بودند و او پانصد تن از ایشان را برگزید و با آنان حرکت کرد و نزد سوره به بابل مهروذ آمد و عدی همراه آنان به تعقیب شبیب پرداخت و شبیب

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 390

در نواحی «جوخی» در تاخت و تاز بود و سوره در تعقیب او بود. شبیب به مداین آمد، مردم مداین پناه گرفتند و او «مداین اول» را غارت کرد و مقداری از اسبهای سپاه را گرفت و هر که را مقابل او ایستاد کشت، ولی وارد خانه ها نشد. سپس کسانی پیش او آمدند و گفتند: سوره به تو نزدیک می شود. او با یاران خود از آنجا بیرون آمد و به نهروان رفت. آنجا فرود آمدند وضو ساختند و نماز گزاردند و کنار کشتارگاه برادران خود که علی بن ابی طالب (ع) آنان را کشته بود آمدند و برای آنان آمرزشخواهی کردند و از علی و یاران او تبری جستند و مدتی گریستند و سپس از پل نهروان گذشتند و بر کناره شرقی آن فرود آمدند. سوره هم در «نفطرانا» فرود آمد. جاسوسان او آمدند و خبر آوردند که شبیب در نهروان است.

سوره، سران یاران خود را فرا خواند و به آنان گفت: خوارج هر گاه در صحرا و بر پشت اسبها سوارند کمتر شکست می خورند و معمولا انتقام خود را می گیرند و برای من نقل شده است که ایشان بیش از صد مرد نیستند. اکنون چنین اندیشیده و صلاح دیده ام که گروهی از شما را برگزینم و همراه سیصد مرد از نیرومندان و دلیران شما به آنان شبیخون برم که آنان در تصور خود از شبیخون زدن شما در امانند و به خدا سوگند امیدوارم که خداوند آنان را همان گونه که پیش از این برادران ایشان را در نهروان کشت، بکشد. آنان گفتند: هر چه دوست می داری انجام بده.

او حازم بن قدامه را بر لشکر خود گماشت و سیصد تن از یاران شجاع خود را برگزید و با آنان حرکت کرد و خود را نزدیک نهروان رساند. او در حالی که پاسداران را روانه کرده بود آغاز شب را همانجا ماند و سپس به قصد شبیخون بر آنان حرکت کرد. چون یاران سوره به خوارج نزدیک شدند آنان به وجود ایشان پی بردند و بر اسبهای خود نشستند و آرایش جنگی گرفتند و همین که سوره و یارانش رسیدند آنان آگاه شدند و سوره حمله کرد، شبیب فریاد برآورد و با یاران خود حمله آورد و یاران سوره آوردگاه را برای او رها کردند و رفتند. شبیب شروع به حمله کرد و در حالی که ضربت می زد می گفت:

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 391

«هر کس گورخر را از پای در آورد از پای درآورنده را از پای درآورده است». سوره گریزان بازگشت، سوارکاران دلیر و یارانش شکست خورده و گریخته بودند. او آهنگ مداین کرد و شبیب هم به تعقیب او پرداخت. سوره خود را به شهر و خانه های مداین رساند. شبیب هم به آنان رسید ولی مردم وارد خانه ها شده بودند. ابن ابی عصیفیر که امیر مداین بود در آن روز همراه جماعتی بیرون آمد و در خیابانهای مداین با آنان رو به رو شد مردم هم از فراز خانه ها و پشت بامها بر آنان تیر و سنگ می زدند.

شبیب به «تکریت» رفت در همان حال که آن لشکر در مداین بود مردم شایعه پراکنی می کردند و می گفتند: شبیب به قصد شبیخون زدن به مداین در راه است. عموم سپاهیان از مداین کوچ کردند و به کوفه پیوستند و حال آنکه شبیب در تکریت بود، و چون خبر به حجاج رسید گفت: خداوند سوره را سیه روی کند که لشکر را تباه کرد و برون رفت تا به خوارج شبیخون زند، به خدا سوگند به زحمتش خواهم انداخت. سپس حجاج، عثمان بن سعید را که به جزل معروف بود فرا خواند و به او گفت: برای خروج و جنگ با این بیرون شدگان از دین آماده شو، و چون با ایشان رویاروی شدی شتابزدگی شخص گول و خشمگین را بکار مبر و چنان درنگ مکن که شخص سرگردان و ترسیده درنگ می کند. دانستی گفت: آری خداوند کار امیر را قرین صلاح بدارد هیچیک از افراد آن لشکر گریخته شکست خورده را همراه من مکن که بیم در دلهای ایشان افتاده و ترس آن دارم که هیچیک برای تو و مسلمانان سودی نداشته باشند. گفت: این موضوع در اختیار توست و تو را نمی بینم جز این که همواره رأی و اندیشه نیکو داشته ای و موفق بوده ای. سپس اصحاب دیوانها را فرا خواند و به آنان گفت مردم را به خروج برانگیزید و چهار هزار تن از آنان را برگزینید و در این کار شتاب کنید. سران محله ها و سالارهای

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 392

دیوانها جمع شدند و نشستند و چهار هزار تن را برگزیدند و حجاج به آنان فرمان داد به لشکرگاه بپیوندند و ندای کوچ داده شد و کوچ کردند. منادی حجاج ندا داد: هر کس از لشکر جزل باز بماند و تخلف کند ذمه از او برداشته شده است. جزل با آنان رفت، او عیاض بن ابی لینه کندی را بر مقدمه خود گماشت و او پیشاپیش حرکت کرد و رفت. جزل چون به مداین رسید سه روز آنجا ماند و سپس از مداین بیرون رفت. ابن ابی عصیفیر، اسبی و مادیانی و دو هزار درهم برای او فرستاد و برای مردم چندان کشتنی و علوفه فراهم آورد که برای سه روز ایشان بسنده بود و برای مردمی که بیشتر می خواستند بیشتر فراهم ساخت.

جزل با مردم از پی شبیب روان شد و در سرزمین جوخی به تعقیب او پرداخت. شبیب ظاهرا چنان به او نشان می داد که از او بیم دارد و از دهکده ای به دهکده دیگر و از روستایی به روستای دیگر می رفت و برابر او نمی ایستاد. هدفش این بود که جزل یاران خود را پراکنده سازد و خود برای فرو گرفتن شبیب شتاب کند و با گروهی اندک و بدون آرایش جنگی با او برخورد کند. جزل هم بدون آرایش جنگی حرکت نمی کرد و هر جا که فرو می آمد گرد خود خندق می کند و چون این کار به درازا کشید شبیب روزی یاران خود را که یکصد و شصت مرد بودند فراخواند که چنین آرایش یافته بودند: شبیب، خود با چهل تن و برادرش مصاد با چهل تن، سوید بن سلیم، همراه چهل تن و مجلل بن وائل هم همراه چهل تن دیگر. جاسوسان شبیب پیش او آمده و گفته بودند که جزل کنار چاه سعید فرود آمده است.

شبیب به برادر خود و دو امیر دیگری که نام بردیم گفت: من می خواهم امشب بر این لشکر شبیخون زنم، تو ای مصاد از جانب حلوان بر آنان حمله کن و من از روبروی ایشان و از جانب کوفه حمله خواهم کرد و تو ای سوید از سوی مشرق بر آنان یورش آور و تو ای مجلل از جانب مغرب حمله کن و باید هر یک از شما از همان جانب که حمله می کند نفوذ کند و از حمله به آنان دست برمدارید تا فرمان من به شما برسد.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 393

فروة بن لقیط می گوید: من همراه چهل تنی بودم که با شبیب بودند. او به همه ما گفت: آماده شوید و هر یک از شما همراه فرمانده خود باشد و بنگرد که فرمانده او چه فرمان می دهد و همان را اجرا کند. چون اسبهای ما تیمار شدند-  و این در آغاز شب بود که چشمها تازه آرام گرفته بود-  بیرون آمدیم تا به «دیر الخرارة» رسیدیم. معلوم شد آنجا پادگانی مستقر ساخته اند و عیاض بن ابی لینه آنجاست. همین که آنجا رسیدیم مصاد برادر شبیب که ایشان را دیده بود همراه چهل تن خود حمله کرد و حال آنکه شبیب می خواست از آنجا رد شود و سپس از پشت سر به آنان حمله کند همان گونه که فرمان داده بود.

هنگامی که آن گروه را دید با آنها کارزار کرد و آنان ساعتی پایداری و جنگ کردند و همگان حمله کردیم و آنان را شکست دادیم و آنان گریختند و شاهراه را پیش گرفتند و میان آنان و لشکرگاه اصلی ایشان در «دیر یزدجرد» فقط به اندازه یک میل فاصله بود. شبیب به ما گفت: ای گروه مسلمانان اینان را شانه به شانه تعقیب کنید. که اگر بتوانید با آنان وارد قرارگاهشان شوید. و ما مصرانه آنانرا تعقیب می کردیم و از آنان غافل نبودیم و آنان همچنان می گریختند و همتی جز رسیدن به قرارگاه خود نداشتند. یاران ایشان به آنان اجازه ندادند که وارد قرارگاه شوند و آنان را تیرباران کردند. ایشان جاسوسانی گماشته بودند که از جایگاه ما آنان را آگاه کرده بودند و و به همین سبب جزل برگرد آنان خندقی کنده بود و مراقب ایشان بود و همین پادگانی را که ما با آنان برخورد کردیم برپا کرده بود و پادگان دیگری هم در جانب حلوان مستقر ساخته بود.

همین که افراد آن پادگانها آمدند و یاران خودشان آنان را تیرباران کردند و ما را هم از پیشروی و رسیدن کنار خندق بازداشتند، شبیب اندیشید و دانست که به آنان دست نخواهد یافت، به یاران خود گفت: بروید و ایشان را به حال خود رها کنید، و همین که از کنار آنان دور شد راه حلوان را پیش گرفت و چون به فاصله هفت میلی آنان رسید به یاران خود گفت: پیاده شوید و اسبهای خود را علف دهید و خواب نیمروزی و استراحت کنید و دو رکعت نماز گزارید و سپس سوار شوید. آنان همین گونه رفتار کردند و شبیب با آنان به جانب لشکرگاه کوفه برگشت و گفت:

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 394

با همان آرایش جنگی که سر شب برای شما تعیین کردم حرکت کنید و همان گونه که به شما فرمان دادم لشکرگاه آنان را از هر سو دور بزنید و در میان بگیرید. گوید: ما همگان با او حرکت کردیم و این در حالی بود که سپاهیان به داخل پادگانها رفته و آسوده خاطر آرمیده بودند و تنها هنگامی به خود آمدند که صدای سم ستوران را شنیدند و ما اندکی پیش از سپیده دم آنجا رسیدیم و لشکرگاه آنان را احاطه کردیم و از هر سو بانگ برداشتیم. آنان با ما به جنگ و تیراندازی پرداختند. شبیب به به برادرش مصاد که از جانب کوفه با آنان جنگ می کرد گفت: راه کوفه را برای آنان باز بگذار و به جانب دیگر بیا. او چنان کرد و ما از سه طرف دیگر لشکرگاه با آنان تا بر آمدن صبح جنگ می کردیم و سپس چون بر آنان پیروز نشدیم حرکت کردیم و آنان را رها ساختیم، و چون شبیب رفت جزل به تعقیب او پرداخت و همواره با آرایش جنگی و نظم حرکت می کرد و هیچ جا فرود نمی آمد مگر اینکه خندقی حفر می کرد، اما شبیب همچنان در سرزمین جوخی در حرکت بود و درگیری با جزل را رها کرد و این کار برای حجاج طول کشید و برای جزل نامه یی نوشت که برای مردم هم خوانده شد و موضوع آن چنین بود: اما بعد، همانا من تو را همراه سواران دلیر و سرشناسان کوفه گسیل داشتم و به تو فرمان دادم که این از دین برگشتگان را تعقیب کنی و از این کار دست برنداری تا آنان را بکشی و نابود سازی، اما تو خوابیدن آخر شب در دهکده ها و خیمه زدن کنار خندقها را برای خود آسانتر از حرکت برای نبرد و ریشه کن ساختن آنان یافتی.و السلام.

گوید: نامه حجاج بر جزل سخت گران آمد مردم هم شروع به شایعه پراکنی کردند و گفتند: حجاج بزودی او را عزل خواهد کرد. هنوز از این گفتگو چیزی نگذشته بود که حجاج، سعید بن مجالد را به جای جزل به فرماندهی آن لشکر گماشت و فرستاد و با او عهد کرد که چون با خوارج رویاروی شود بر ایشان حمله برد و به آنان مهلت ندهد و درنگ نکند و کار جزل را انجام ندهد، در آن هنگام جزل در تعقیب شبیب به نهروان رسیده بود و همچنان در لشکرگاه خود توقف کرده و برگرد ایشان خندق حفر کرده بود. سعید آمد و به عنوان امیر لشکر کوفه وارد لشکرگاه شد و میان ایشان برپا خاست و خطبه ایراد کرد و پس از حمد و ثنای خداوند متعال چنین گفت:

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 395

ای مردم کوفه همانا که وامانده و سست شدید و امیر خودتان را بر خود خشمگین ساختید. شما از دو ماه پیش تا کنون در تعقیب این اعراب بدوی لاغر اندام هستید که شهرهای شما را ویران و خراج شما را گرفته و کاسته اند و شما در دل این خندقها ترسان مانده اید و از آنها جدا نمی شوید. فقط وقتی خندقها را رها می کنید که خبر می رسد آنها از پیش شما رفته اند و در شهری دیگر غیر از شهر شما فرود آمده اند. اینک در پناه نام خدا به سوی آنان بیرون روید. سعید، خود بیرون آمد و مردم هم با او بیرون آمدند. جزل به او گفت: می خواهی چه بکنی گفت: با این سواران بر شبیب و یارانش حمله می برم. جزل به او گفت: تو با گروهی از مردم پیاده و سواره همین جا بمان و یارانت را پراکنده مکن و مرا رها کن تا به مصاف او بروم که این برای تو خیر و برای آنان شر خواهد بود. سعید گفت: نه تو همین جا در صف بمان و من به مصاف او می روم. جزل گفت: من از این اندیشه تو بیزرام. خداوند و مسلمانان حاضر این سخن مرا می شنوند. سعید گفت: این اندیشه من است، اگر در آن به صواب رسیدم خدایم موفق داشته است و اگر خطا کردم و ناصواب بود شما همگی از آن بری هستید.

جزل، ناچار در صف اهل کوفه ماند و آنان را از خندق بیرون آورد و بر میمنه، عیاض بن ابی لینه کندی و بر میسره، عبد الرحمان بن عوف-  یعنی ابو حمید راسبی-  را گماشت و خودش میان ایشان ماند و سعید بن مجالد پیش رفت و مردم هم همراهش بیرون شدند. در آن هنگام شبیب به «براز الروز» رفته و در دهکده «قطفتا» فرود آمده بود، و به یکی از برزیگران آنجا دستور داده بود گوسپندی برای ایشان بریان کند و غذایی فراهم آورد. او چنان کرد و در دهکده را بست. هنوز برزگیر خوراک را کاملًا آماده نساخته بود که سعید بن مجالد آن دهکده را محاصره کرد. برزیگر بر بام رفت و پایین آمد و رنگش پریده بود. شبیب به او گفت: ترا چه می شود گفت: لشکری بزرگ به جنگ تو آمده است. گفت: آیا کباب تو آماده شده است گفت: نه. گفت: بگذار خوب بپزد. برزیگر بار دیگر بر بام رفت و پایین آمد و گفت: تمام کوشک را محاصره کرده اند. گفت: گوسپند بریانت را بیاور. و آورد. شبیب بدون توجه به آنان و بدون اینکه بترسد شروع به غذا خوردن کرد و

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 396

چون از خوردن غذا فارغ شدند به یارانش گفت: برای نماز برخیزید و خود برخاست و وضو ساخت و با یاران خود نماز نخست [ظهر] را گزارد. سپس زره پوشید و شمشیر بر دوش افکند و گرز آهنی خود را به دست گرفت و گفت: برای من استرم را زین کنید. برادرش به او گفت: آیا در چنین روز و جنگی سوار استر می شوی گفت: آری همان را زین کنید. سوار شد و گفت: فلانی تو فرمانده میمنه باش و تو ای مصاد-  یعنی برادرش-  فرمانده قلب باش. و به برزیگر دستور داد در را بر ایشان بگشاید. شبیب به سوی آنان رفت و در حالی که بانگ می زد: «لا حکم الا لله» حمله سختی کرد و سعید یارانش شروع به عقب نشینی کردند آنچنان که میان ایشان و دهکده حدود یک میل فاصله افتاد. شبیب بانگ می زد که: مرگ آماده برای شما رسید. اگر می خواهید پایداری کنید. و سعید بن مجالد هم بانگ می زد: ای گروه همدان پیش من آیید، پیش من، که من پسر ذی مرانم. شبیب به مصاد گفت: وای بر تو اینک که آنان پراکنده شده اند بر ایشان حمله کن و من بر فرمانده ایشان حمله خواهم کرد و خدای مادر مرا بر سوگ من بنشاند اگر مادرش را بر سوگ او ننشانم. سپس شبیب بر سعید حمله کرد و با گرز بر او زد که بیجان بر زمین افتاد و همه یارانش گریختند و در آن روز از خوارج فقط یک تن کشته شد.

هنگامی که خبر کشته شدن سعید به جزل رسید مردم را فرا خواند و گفت: ای مردم پیش من آیید، پیش من. و عیاض بن ابی لینه نیز فریاد کشید: که ای مردم اگر این امیر از راه رسیده شما کشته شد ولی این امیر فرخنده فال زنده است به او روی آورید. گروهی از ایشان نزد جزل جمع شدند و برخی هم بر اسب خود سوار شدند و گریزان رفتند. جزل در آن روز جنگی سخت کرد آن چنان که از اسب بر زمین افتاد، ولی خالد بن نهیک و عیاض بن ابی لینة از او حمایت کردند و او را در حالی که سخت زخمی بود نجات دادند و مردم همچنان گریزان تا کوفه رفتند. جزل را هم که زخمی بود به مداین آوردند و او به حجاج چنین نوشت: اما بعد، من به امیر که خداوند کارش را قرین صلاح بدارد گزارش می دهم که من همراه کسانی از لشکری که مرا همراه آن پیش دشمن گسیل داشته بود حرکت کردم و سفارش و رأی امیر را که به من گفته بود پاس می داشتم و هر گاه فرصتی

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 397

می یافتم به جنگ با خوارج می پرداختم و اگر از خطری بیم داشتم مردم را از مقابله با آنان باز می داشتم و همواره همین گونه کار را اداره می کردم. و دشمن نسبت به من از هیچ کید و مکر فروگذاری نکرد ولی نتوانست مرا غافلگیر کند تا آنکه سعید بن مجالد پیش من آمد. به او دستور دادم با تأمل و درنگ کار کند و او را از شتاب نهی کردم و به او گفتم با آنان جنگ نکند مگر با همه لشکر ولی او از پذیرش آن رخ برتافت و با سواران شتابان به جنگ خوارج رفت.

من خداوند و مردم بصره و کوفه را بر او گواه گرفتم که از این اندیشه و رایی که او دارد بیزارم و من کاری را که می کند نمی پسندم. او رفت و کشته شد، خدای از او درگذرد، و مردم به سوی من گریختند. من پیاده شدم و آنان را به اطاعت از خود دعوت کردم و پرچم خود را برافراشتم و چندان جنگ کردم که بر زمین افتادم و یارانم مرا از میان کشتگان برداشتند و چون به هوش آمدم دیدم روی دستهای ایشان و در فاصله یک میل از آوردگاهم. امروز من در مداین هستم و زخمهایی بر من است که [معمولا] انسان باید با زخمهایی کمتر از آن بمیرد. گاهی هم ممکن است از امثال آن بهبود یابد. اینک امیر که خدای کارش را به صلاح بدارد از خیرخواهی من برای او و سپاهش و از چاره سازی های من در مقابل دشمنش و از جایگاه من به روز سختی و جنگ بپرسد که بزودی بر او روشن خواهد شد که من به او راست گفتم و برای او خیرخواهی کردم. و السلام.

حجاج برای او چنین نوشت: اما بعد نامه ات رسید و خواندم و آنچه را در آن درباره سعید و خودت نوشته بودی دریافتم. من ترا در اینکه برای امیرت خیرخواهی کرده ای و مردم شهر خود را در پناه گرفته ای و بر دشمن خود سخت گرفته ای تصدیق می کنم. ضمنا هم از شتاب سعید خوشنودم و هم از تأمل و درنگ تو. شتاب او، او را به بهشت رساند، اما درنگ تو به شرط آنکه فرصتی را از دست ندهی و دور اندیشی کنی کاری است که آن را نیکو انجام می دهی و صواب است و مأجور خواهی بود، و تو در نظر من از مردم شنوا و فرمانبردار و خیر خواهی. اینک جبار بن اعز طبیب را نزد تو فرستادم که ترا مداوا و زخمهایت را معالجه کند. دو هزار درهم نیز فرستادم که به مصرف هزینه های شخصی خودت و آنچه لازم داری برسانی. و السلام.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 398

عبد الله بن ابی عصیفیر حاکم مداین هم هزار درهم برای جزل فرستاد و از او دیدار می کرد و با فرستادن هدایا و ابراز لطف او را دلگرم می ساخت. اما شبیب به راه خود ادامه داد و از دجله در محل کرخ عبور کرد و با یاران خود آهنگ کوفه نمود. به حجاج خبر رسید که شبیب در منطقه «حمام اعین» است.

سوید بن عبد الرحمان سعدی را با دو هزار سوار گزینه مجهز ساخت و به او گفت: به مقابله شبیب برو و چون با او رویاروی شدی او را تعقیب مکن. سوید با مردم به سبخة رفت و به او خبر رسید که شبیب می آید. به جانب او حرکت کرد، ولی آن چنان که گویی او و یارانش را به سوی مرگ می برند. حجاج به عثمان بن قطن فرمان داد که با مردم در سبخة لشکرگاه زند و ندا داد: هر کس از شمار این لشکر باشد و امشب را در کوفه بگذراند و به عثمان بن قطن نپیوسته باشد ذمه او از او برداشته شود. در همان حال که سوید بن عبد الرحمان همراه دو هزار تنی که با او بودند طی طریق می کرد و آنان را آرایش جنگی می داد و به جنگ تشویق می نمود به او گفته شد: هم اکنون شبیب به تو خواهد رسید. او و تمام یارانش پیاده شدند و رایت خود را پیش برد، ولی به او خبر دادند که شبیب همین که از جای او آگاه شده آن مسیر را رها کرده و محلی را که بتوان از فرات گذشت پیدا کرده و از آن گذشته است و می خواهد از راه دیگری که سوید بن عبد الرحمان آمده است به کوفه برود و بعد گفته شد: مگر آنان را نمی بینی سوید ندا در داد و یارانش سوار شدند و در تعقیب شبیب حرکت کردند. شبیب هم به محل دار الرزق فرود آمد و به او گفته شد: تمام مردم کوفه در لشکرگاه هستند. چون مردم از محل شبیب آگاه شدند به جنب و جوش افتادند و کوشیدند داخل کوفه شوند تا آنکه به آنان گفته شد: سوید بن عبد الرحمان در تعقیب خوارج است و هم اکنون به آنان خواهد رسید و او با سواران خود با ایشان جنگ خواهد کرد. شبیب رفت و راه کناره فرات را پیش گرفت و سپس به

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 399

انبار و دقوقاء رفت و خود را به زمینهای نزدیک آذربایجان رساند.

همین که شبیب از کوفه دور شد. حجاج از کوفه به بصره رفت و عروة بن مغیرة بن شعبه را به جانشینی خود در کوفه منصوب کرد. ناگهان نامه یی از «مادارست» دهقان بابل مهروذ برای عروة بن مغیره رسید که در آن نوشته بود: بازرگانی از بازرگانان انبار که از مردم شهر من است پیش من آمده و می گوید شبیب می خواهد اول ماه آینده به کوفه وارد شود و دوست داشتم این موضوع را به اطلاع تو برسانم که تصمیم خویش را بگیری و چاره اندیشی کنی، و من از این پس در این شهر نمی مانم زیرا دو تن از همسایگانم آمده و خبر داده اند که شبیب در منطقه خانیجار فرود آمده است.

عروة آن نامه را پیچید و به بصره برای حجاج فرستاد. چون حجاج آن نامه را خواند شتابان و سریع به کوفه حرکت کرد. شبیب هم همچنان به حرکت خود ادامه داد تا به دهکده حربی کنار دجله رسید. از آنجا گذشت و به یاران خود گفت: بدانید که حجاج در کوفه نیست و به خواست خداوند برای گرفتن کوفه مانعی نخواهد بود، همراه ما بیایید. و به قصد اینکه زودتر از حجاج به کوفه برسد بیرون شد. عروه برای حجاج نوشت: شبیب شتابان روی می آورد و آهنگ کوفه دارد، شتاب کن، شتاب. حجاج هم منازل را شتابان در می نوردید که از شبیب زودتر به کوفه برسد، و چنان شد که حجاج هنگام نماز عصر به کوفه رسید و شبیب نیز هنگام نماز عشاء به شوره زار کنار کوفه رسید. شبیب و یارانش اندکی طعام خوردند و سپس بر اسبهای خود سوار شدند و شبیب همراه یاران خود وارد کوفه شد و خود را به بازار کوفه رساند و با شتاب برفت و بر در بزرگ قصر با گرز خود

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 400

ضربتی زد. گروهی می گویند نشانه گرز شبیب را بر در قصر دیده اند. شبیب سپس آمد و کنار سکو ایستاد و این بیت را خواند: «گویی نشانه سم آن بر هر گردنه، پیمانه یی است که با آن هر بخیل ناداری پیمانه می کند». سپس شبیب همراه یارانش به مسجد جامع کوفه حمله آوردند ولی نمازگزاران آنجا را ترک نگفتند. گروهی از نمازگزاران را کشت. شبیب از کنار خانه حوشب-  که سرپرست شرطه حجاج بود-  گذشت و با گروهی بر در خانه او ایستاد. آنان گفتند: امیر-  یعنی حجاج-  حوشب را احضار کرده است. میمون غلام حوشب مادیان او را بیرون آورده بود تا سوار شود. میمون احساس کرد آنان ناشناسند. خوارج هم فهمیدند که او به ایشان بدگمان شده است. میمون می خواست وارد خانه شود و پیش سالار خود برگردد. خوارج به او گفتند: بر جای خود باش تا تا سالارت پیش تو آید. حوشب سخن آنان را شنید و چون ایشان را نشناخت خواست برگردد. آنان به سوی او خیز برداشتند و حوشب توانست در را ببندد.

آنان غلامش میمون را کشتند و مادیانش را برداشتند و رفتند. از کنار خانه جحاف بن بنیط شیبانی گذشتند که از طایفه حوشب بود. سوید به او گفت: پایین و پیش ما بیا. گفت: چه کارم داری گفت: من بهای کره شتری را که در بادیه از تو خریده ام نپرداخته ام. جحاف گفت: چه بد جایی و چه بد ساعتی را برای پرداخت وام خود انتخاب کرده ای وای بر تو که پرداخت وام و امانت خود را به یاد نیاوردی مگر در دل شب تاریک و در حالی که بر پشت اسب خود سواری. خداوند دین و آیینی را که جز با کشتن مردم و ریختن خونها اصلاح نپذیرد روسیاه کند. خوارج پس از آن از کنار مسجد بنی ذهل گذشتند و ذهل بن حارث را دیدند. او معمولا در مسجد قوم خود نماز می گزارد و نمازش را طول می داد. خوارج با او در حالی که از مسجد به خانه اش برمی گشت برخوردند و او را کشتند. آنان سپس به سوی «ردمه» رفتند. به فرمان حجاج ندا دادند: ای سواران خدا سوار شوید و بر شما مژده باد. حجاج در آن هنگام بر فراز قصر بود و غلامی که چراغ در دست داشت کنارش ایستاده بود.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 401

نخستین کس از مردم که آنجا حاضر شد عثمان بن قطن بود که همراه موالی خود و گروهی از خویشاوندانش آمد و گفت: من عثمان بن قطن هستم به امیر بگویید اینجا ایستاده ام دستور خویش را بگوید. غلامی که چراغ در دست داشت بانگ زد: همین جا بر جای باش، تا فرمان امیر به تو ابلاغ شود. مردم از هر سو جمع شدند و عثمان، همراه مردمی که جمع شده بودند شب را تا صبح همانجا ماند. عبد الملک بن مروان، محمد بن موسی بن طلحه را به حکومت سیستان گماشته و حکم او را بدانجا ارسال داشته بود و نیز برای حجاج نوشته بود: چون محمد بن موسی به کوفه و پیش تو رسید دو هزار مرد را تجهیز کن که با او بروند و در مورد روانه ساختن او به سیستان شتاب کن. چون محمد بن موسی به کوفه رسید به تدریج شروع به تجهیز خود کرد.

یاران و خیرخواهانش به او گفتند: ای مرد بشتاب و زودتر به محل ولایت خویش حرکت کن که نمی دانی چه پیش خواهد آمد. در همین حال موضوع شبیب پیش آمد که وارد کوفه شد. به حجاج گفتند: اگر محمد بن موسی به سیستان برود با توجه به دلیری و شجاعت او و اینکه داماد امیر المومنین است [با او پیوند سببی دارد] هر کس را که در جستجوی او باشی و به وی ملحق شود، از تسلیم کردن او به تو خودداری خواهد کرد. گفت: چاره چیست گفتند: باید به او بگویی که شبیب در راه اوست و ترا خسته و درمانده کرده است و امیدواری که خداوند مردم را از شبیب بدست او راحت کند و نام نیک و آوازه این کار هم برای او خواهد بود.

حجاج برای محمد بن موسی نوشت: تو از هر شهری که بگذاری کارگزار آن شهر خواهی بود و شبیب در راه توست، اگر مصلحت بدانی با او و همراهانش جنگ و جهاد کنی پاداش و نام نیک و آوازه آن برای تو خواهد بود، و سپس به منطقه حکومت خود بروی. محمد بن موسی این پیشنهاد را پذیرفت. حجاج، بشر بن غالب اسدی را همراه دو هزار تن و زیاد بن قدامه را همراه دو هزار تن و ابو الضریس-  وابسته تمیم-  را با هزار تن از موالی و اعین، صاحب حمام اعین را-  که از موالی بشر بن مروان بود-  همراه هزار تن و همچنین جماعتی

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 402

دیگر را گسیل داشت. این امیران همگی در پایین فرات جمع شدند، و شبیب هم راهی را که ایشان در آن جمع شده بودند رها کرد و آهنگ قادسیه نمود. حجاج زحر بن قیس را همراه گروهی از سواران که شمارشان را یکهزار و هشتصد سوار نوشته اند گسیل داشت و به او گفت: شبیب را تعقیب کن و هر جا به او رسیدی با او نبرد کن. زحر بن قیس حرکت کرد تا به سیلحین رسید و چون خبر حرکت او به شبیب رسید آهنگ او کرد و رویاروی شدند. زحر بر میمنه لشکر خود، عبید الله بن کنار را که مردی دلیر بود گماشت و بر میسره [لشکر] خود، عدی بن عدی بن عمیرة کندی را گماشت. شبیب همه سواران خود را یک جا جمع کرد و آنان را در یک صف منظم نمود و حمله کرد و چنان تند و چابک نفوذ کرد که خود را کنار زحر بن قیس رساند. زحر از اسب پیاده شد و چندان جنگ کرد که در افتاد و همراهانش که پنداشتند کشته شده است گریختند.

آن گاه که شب که فرا رسید و نسیم و سرما بر او سرایت کرد، برخاست و و به راه افتاد تا وارد دهکده یی شد و شب را آنجا گذارند و از آنجا او را به کوفه حمل کردند در حالی که بر چهره اش جای چهارده ضربه بود. او چند روزی درخانه اش درنگ کرد و سپس در حالی که بر چهره و زخمهایش پنبه بود نزد حجاج آمد. حجاج او را بر تخت خویش نشاند. یاران شبیب به او گفتند: ما سپاه آنان را شکست دادیم و یکی از امیران بزرگ آنان را کشتیم-  و آنان می پنداشتند زحر کشته شده است-  اکنون ما را از اینجا آسوده خاطر ببر. شبیب به آنان گفت: کشته شدن این مرد و هزیمت این لشکر به دست شما این امیران را ترسانده است. اینک آهنگ ایشان کنید که به خدا سوگند اگر آنان را بکشیم دیگر مانعی برای کشتن حجاج و تصرف کوفه نخواهد بود. آنان به او گفتند: ما همگان تسلیم فرمان و رأی تو هستیم. شبیب شتابان آنان را با خود برد و به عین التمر رسید و خبردار شد که آن قوم در رودبار پایین فرات و بیست و چهار فرسنگی کوفه اند. و چون به حجاج خبر رسید

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 403

که شبیب آهنگ ایشان کرده است به آنان پیام فرستاد: اگر همه شما مجبور به جنگ شدید فرمانده همه مردم زائدة بن قدامه خواهد بود.

شبیب کنار ایشان رسید و آنان هفت امیر داشتند و زائدة بن قدامه بر همگان فرماندهی داشت ولی هر امیری یاران خود را جداگانه آماده ساخته و آرایش جنگی داده بود و خود میان ایشان ایستاده بود. شبیب در حالی که سوار بر اسب سیاهی بود که به سرخی می زد و پیشانیش سپید بود بر سپاه آنان مشرف شد و به آرایش جنگی ایشان نگریست و برگشت و سپس با سه لشکر پیش آمد، و چون نزدیک رسید، گروهی که سوید بن سلیم در آن بود مقابل میمنه سپاه زائدة بن قدامه ایستاد و زیاد بن عمرو عتکی هم در آن بود، لشکری که مصاد-  برادر شبیب-  با آنان بود مقابل میسره سپاه قدامه ایستادند که بشر بن غالب اسدی در آن بود. شبیب هم با لشکری آمد و مقابل مردم در قلب سپاه ایستاد. زائدة بن قدامه بیرون آمد و میان مردم در حد فاصل میمنه و میسره حرکت می کرد و ضمن تشویق مردم می گفت: ای بندگان خدا همانا که شما پاکان بسیارید و اینک ناپاکان اندک بر شما فرود آمده اند. فدایتان گردم، پایداری کنید که فقط دو یا سه حمله خواهد بود و سپس پیروز خواهید شد و غیر از آن چیزی نیست و مانعی برای وصول به آن نخواهد بود، مگر نمی بینید که آنها به خدا سوگند دویست مرد هم نیستند آنان بسیار اندک و به اندازه خوراک یک نفرند و آنان ذردان از دین بیرون شده اند و آمده اند تا خونهای شما را بریزند و اموال شما را بگیرند و آنان برای گرفتن آن قویتر از شما برای دفاع و پاسداری از آن نیستند.

آنان اندک و شما بسیارید و آنان مردمی پراکنده و شما متحد و اهل جماعتید. چشمهایتان را فرو بندید و با سنان نیزه ها با آنان رویارو شوید و تا فرمان نداده ام بر ایشان حمله مکنید. زائدة بن قدامه به جایگاه خود برگشت. سوید بن سلیم بر زیاد بن عمر و عتکی حمله کرد وصف او را شکافت. زیاد اندکی پایداری کرد. سوید هم اندک زمانی از ایشان فاصله گرفت و دوباره بر آنان حمله برد. فروة بن لقیط خارجی می گوید: در آن روز ساعتی با نیزه جنگ کردیم و آنان پایداری کردند آن چنان که پنداشتم هرگز از جای تکان نمی خورند. زیاد بن عمرو هم جنگ سختی کرد و من سوید بن سلیم را دیدم و با آنکه سختکوش ترین و

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 404

دلیرترین عرب بود ایستاده بود و متعرض ایشان نمی شد. سپس از آنان فاصله گرفتیم ناگاه آنان به حرکت در آمدند بعضی از یاران ما به بعضی دیگر گفتند: مگر نمی بینید که به حرکت در آمدند بر ایشان حمله کنید. شبیب به ما پیام فرستاد آزادشان بگذارید و بر ایشان حمله مکنید تا پراکنده و سبک شوند. اندکی آنان را به حال خود گذاشتیم و سپس برای بار سوم به آنان حمله بردیم که شکست خوردند و گریختند. من نگاه کردم دیدم به زیاد بن عمرو شمشیر می زنند ولی هر شمشیری که به او می خورد کمانه می کرد و بیش از بیست شمشیر به او خورد و هیچ کدام کارگر نیفتاد که زرهی محکم بر تن داشت و زیانی به او نرسید و عاقبت رو به گریز نهاد. سپس به محمد بن موسی بن طلحه امیر سیستان رسیدیم که هنگام مغرب در لشکرگاه میان یاران خود ایستاده بود و با او جنگی سخت کردیم و او در قبال ما پایداری کرد.

آن گاه مصاد بر بشر بن غالب که در میسره بود حمله برد. او ایستادگی و بزرگی و پایداری کرد و حدود پنجاه تن از مردان بصره با او پیاده شدند و چندان شمشیر زدند که کشته شدند و در این هنگام یاران او گریختند و منهزم شدند. ما به ابو الضریس حمله کردیم و او را به هزیمت راندیم سپس خود را به جایگاهی که اعین ایستاده بود رساندیم و بر او حمله کردیم و آنانرا وادار به گریز کردیم و به جایگاه زائدة بن قدامه رسیدیم. همین که برابر او رسیدیم پیاده شد و بانگ برداشت که ای اهل اسلام زمین را، زمین را [استقامت کنید] و مبادا که خوارج در کفر خود پایدارتر از شما در ایمان باشند، و آنان تمام مدت شب تا سپیده دم جنگ کردند. در این هنگام شبیب با گروهی از یاران خود بر زائدة بن قدامه حمله سختی کرد و او را کشت و گروهی از حافظان حدیث هم برگرد او کشته شدند. شبیب به یاران خود ندا داد: که شمشیر از ایشان بردارید و آنان را به بیعت با من فرا خوانید. و آنان را هنگام سپیده دم به بیعت فرا خواندند.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 405

عبد الرحمان بن جندب می گوید: من از کسانی بودم که پیش رفتم و با او به خلافت بیعت کردم. شبیب در حالی که بر اسبی سپید پیشانی که رنگش از سیاهی به سرخی می زد سوار بود ایستاده بود و سوارانش کنار او ایستاده بودند و هر کس می آمد که با او بیعت کند خلع سلاحش می کردند و آن گاه نزدیک شبیب می آمد و بر او به عنوان امیر المومنین سلام می داد و بیعت می کرد. ما در این حال بودیم که سپیده دمید و محمد بن موسی بن طلحه با یاران خود در ساقه لشکر قرار داشت و حجاج آخرین نفر آنان بود و زائدة بن قدامه مقابل او بود، و محمد بن موسی بن طلحه در سمت فرماندهی کل قرار داشت. در این هنگام محمد بن موسی به موذن خود فرمان داد اذان بگوید. او اذان گفت. همینکه شبیب صدای اذان را شنید گفت: این چیست گفتند: محمد بن موسی بن طلحه است که از جای خویش حرکت نکرده است. گفت: می پنداشتم که حماقت و غرورش او را به این کار وا خواهد داشت. اکنون اینان را دور کنید تا پیاده شویم و نماز بگزاریم. شبیب پیاده شد و خودش اذان گفت و سپس جلو ایستاد و با یاران خود نماز گزارد در رکعت اول پس از حمد سوره همزه و در رکعت دوم سوره ماعون را خواند و سلام داد و سوار شد.

شبیب به محمد بن موسی بن طلحه پیام فرستاد که نسبت به تو حیله و مکر شده و حجاج تو را سپر بلا و مرگ خویش قرار داده است و تو در کوفه همسایه من هستی و برای تو حق همسایگی محفوظ است. پی مأموریت خود باش و برو و خدا را گواه می گیرم که نسبت به تو بدی نکنم، ولی او چیزی جز جنگ با شبیب را نپذیرفت. شبیب دوباره به او پیام فرستاد و او جز جنگ با او چیز دیگری را نپذیرفت. شبیب، خود به محمد بن موسی گفت: من چنین می بینم که چون کار دشوار شود و کارد

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 406

به استخوان رسد یارانت ترا تسلیم خواهند کرد و تو نیز مانند دیگران کشته خواهی شد. سخن مرا بشنو و پی کار خود برو که من دریغ دارم کشته شوی. محمد بن موسی نپذیرفت و شخصا برای جنگ بیرون آمد و هماورد خواست. نخست، بطین و سپس قعنب بن سوید به نبرد او رفتند که از جنگ با هر دو خودداری کرد و گفت: از جنگ با هر کس دیگر غیر از شبیب خودداری خواهد کرد. به شبیب گفتند: او از جنگ با ما خودداری می کند و فقط می خواهد با تو نبرد کند. گفت: گمان شما در مورد کسی که از نبرد با اشراف خودداری می کند چیست سپس خود به مقابل محمد بن موسی آمد و گفت: ای محمد تو را سوگند می دهم که خون خود را حفظ کن که ترا بر من حق همسایگی است. او از پذیرش هر چیز جز جنگ با او خودداری کرد. شبیب با گرز آهنی خود که وزن آن دوازده رطل بود به محمد حمله کرد و با یک ضربه سر محمد و کلاهخود او را متلاشی کرد و او را کشت. و سپس خود پیاده شد و او را کفن کرد و به خاک سپرد و آنچه را خوارج از لشکرگاه او غارت کرده بودند پس گرفت و برای خانواده محمد فرستاد و از اصحاب خود معذرت خواست و به آنان گفت: این مرد در کوفه همسایه من بود و برای من این حق محفوظ است که آنچه را به غنیمت می گیرم ببخشم.

یاران شبیب به او گفتند: اینک هیچ کس ترا از تصرف کوفه باز نمی دارد. شبیب نگریست و دید که یارانش زخمی هستند. گفت: بر شما بیش از آنچه انجام دادید نیست. شبیب خوارج را به سوی «نفر» برد و از آنجا به جانب بغداد رفتند و آهنگ «خانیجار» کرد و چون به حجاج خبر رسید که شبیب آهنگ «نفر» دارد، پنداشت که او می خواهد مداین را تصرف کند و مداین در واقع دروازه کوفه بود و هر کس مداین را می گرفت بیشترین بخش از سرزمینهای کوفه در دست او می افتاد. این موضوع حجاج را بیمناک کرد و عثمان بن قطن را احضار کرد و او را به مداین فرستاد و امامت مداین را به او واگذار کرد و تمام در آمد «جوخی» را نیز در اختیار او گذاشت و تمام خراج آن استان را به او سپرد. عثمان بن قطن شتابان حرکت کرد و در مداین فرود آمد. حجاج، ابن ابی عصیفیر را از [حکومت ] مداین عزل کرد. عثمان بن سعید که معروف به جزل

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 407

بود همچنان مقیم مداین بود و زخمهای خویش را مداوا می کرد. ابن ابی عصیفیر از او عیادت می کرد و او را گرامی می داشت و به او لطف می کرد، و چون عثمان بن قطن وارد مداین شد از او دلجویی و نسبت به او لطفی نداشت و جزل همواره می گفت: خدایا بر فضل و کرم ابن عصیفیر بیفزای. تنگ چشمی و بخل عثمان بن قطن را نیز افزون کن.

سپس حجاج، عبد الرحمان بن محمد بن اشعث را خواست و گفت: از میان مردم برای خود سپاهیانی انتخاب کن. او ششصد تن از میان قوم خویش که قبیله کنده بودند برگزید و ششهزار تن از دیگر مردم. حجاج هم او را به حرکت تشویق می کرد. عبد الرحمان بیرون رفت و در دیر عبد الرحمان لشکرگاه ساخت و چون همگان آنجا جمع شدند، حجاج برای ایشان نامه یی نوشت که برای آنان خوانده شد و در آن چنین آمده بود: «اما بعد، شما خوی سفلگان یافته اید و در روز جنگ به شیوه کافران پشت به نبرد می کنید. پیاپی و بارها از شما گذشتم و اینک به خدا سوگند می خوردم، سوگند راستینی که اگر این کار را تکرار کنید چنان در شما بیفتم و شما را عقوبت کنم که بر شما سخت تر از این دشمنی باشد که از بیم او در دل دره ها و دشتها می گریزید و در گودی رودها و پناهگاههای کوهها پناه می برید. اینک هر کس عقلی دارد بر جان خود بترسد و راهی بر جان خویش باقی نگذارد و هر کس اخطار کند و بیم دهد حجت را تمام کرده و عذری باقی نگذاشته است. و السلام».

عبد الرحمان با مردم حرکت کرد و چون به مداین رسید یک روز آنجا فرود آمد تا یارانش چیزهای مورد نیاز خود را بخرند و چون خواست از آنجا فرمان حرکت دهد نخست پیش عثمان بن قطن رفت تا با او تودیع کند، پس از آن هم برای عیادت جزل رفت و از چگونگی زخمهای او پرسید و با او به گفتگو پرداخت. جزل به او گفت: ای پسر عمو تو برای جنگ با کسانی میروی که سوارکاران عرب و فرزندان جنگند و چنان با اسب تازی انس دارند که گویی از دنده های اسب آفریده شده اند و بر پشت آن پرورش یافته اند وانگهی در شجاعت چون شیران بیشه اند. یک سوار از ایشان استوارتر از صد سوار است. اگر بر او حمله نشود او حمله می کند و چون او را ندا دهند پیش می تازد. من با آنان جنگ کرده و ایشان را آزموده ام هر گاه در فضای باز و صحرا با ایشان جنگ کردم داد خود را از من گرفتند و در آن

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 408

حال بر من برتری داشتند و هر گاه خندق کندم و در تنگنایی با آنان نبرد کردم به آنچه دوست داشته ام دست یافته و بر آنان برتری داشتم. تا آنجا که بتوانی با ایشان رویاروی مشو مگر آنکه در آرایش جنگی و آمادگی و دارای خندق باشی.عبد الرحمان با او وداع کرد. جزل به او گفت: این اسب من-  فسیفساء-  را بگیر و با خود ببر که هیچ اسبی از او پیشی نمی گیرد. عبد الرحمان آن را گرفت و سپس همراه مردم به سوی شبیب حرکت کرد و چون نزدیک شبیب رسید، شبیب از او فاصله گرفت و به جانب «دقوقاء» و «شهر زور» حرکت کرد، عبد الرحمان به تعقیب او پرداخت و چون به مرزهای آنجا رسید متوقف ماند و گفت: از این پس او در سرزمین موصل است و امیر موصل و مردمش باید از سرزمین خود دفاع کنند یا او را رها نمایند. چون این خبر به حجاج رسید برای عبد الرحمان چنین نوشت: اما بعد، شبیب را تعقیب کن و هر کجا رفت در پی او باش تا او را دریابی و بکشی یا از آنجا بیرون کنی که حکومت حکومت امیر المومنین عبد الملک و سپاه، سپاه اوست. و السلام.

چون عبد الرحمان آن نامه را خواند به تعقیب شبیب پرداخت. شبیب هم درگیری با او را رها می کرد تا به او نزدیک شود و بتواند بر او شبیخون زند ولی همواره می دید که او مواظب است و خندق کنده است. باز عبد الرحمان را رها می کرد و می رفت، و عبد الرحمان باز به تعقیب او می پرداخت و چون به شبیب خبر می رسید که عبد الرحمن در تعقیب او حرکت کرده است با سواران خود بر می گشت و حمله می آورد ولی چون نزدیک عبد الرحمان می رسید می دید که او سواران و پیادگان و تیراندازان خود را به صف آراسته است و برای او ممکن نیست او را غافلگیر کند باز حرکت می کرد و او را به حال خود می گذاشت. شبیب که دید نمی تواند بر عبد الرحمان دست یابد و بر او شبیخون زند هر گاه عبد الرحمان به او نزدیک می شد حرکت می کرد و حدود بیست فرسنگ می رفت و در زمینی سنگلاخ و دور از آبادی جای می گرفت و چون عبد الرحمان با سواران و

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 409

بارهای سنگین خود به آن سرزمین می رسید باز حرکت می کرد و ده یا پانزده فرسنگ می رفت و همچنان در زمینی سخت و سنگلاخ فرود می آمد و می ماند تا عبد الرحمان می رسید و باز همان گونه رفتار می کرد و بدین گونه لشکر عبد الرحمان را سخت به زحمت انداخت و اسبهای آنان را خسته و فرسوده کرد و آنان از او با همه گونه سختیها روبرو شدند.

عبد الرحمان همچنان شبیب را تعقیب می کرد تا به خانقین و جلولاء رسید و از آنجا به «تامرا» و سپس به «بت» رفت و کنار مرزهای موصل فرود آمد و میان او و کوفه فقط رودخانه «حولایا» قرار داشت. عبد الرحمان در جانب شرقی «حولایا» فرود آمد. خوارج هم در «راذان بالا» بودند که از سرزمین های جوخی است. شبیب در کناره های گود و پر پیچ و خم رودخانه فرود آمد و عبد الرحمان نیز همانجا فرود آمد و آن را سخت پسندید و دید همچون خندقی استوار است. شبیب به عبد الرحمان پیام فرستاد که این ایام برای ما و شما روزهای عید و جشن است اگر موافق باشید با یکدیگر ترک مخاصمه کنیم تا این چند روز بگذرد. عبد الرحمان به او پاسخ مثبت داد که هیچ چیز برای او بهتر از درنگ و تاخیر نبود و آن را خوش می داشت. در این هنگام عثمان بن قطن والی مداین برای حجاج چنین نوشت: اما بعد، من به امیر که خداوند کارهایش را قرین صلاح بدارد، گزارش می دهم که عبد الرحمان بن محمد بن اشعث همه سرزمین جوخی را برای خود به صورت یک خندق سراسری در آورده است و شبیب را رها کرده در حالی که او از خراج این سرزمین می کاهد و مردمش را می خورد. و السلام.

حجاج برای او نوشت: آنچه را نوشته بودی دانستم و به عمر خودم سوگند که عبد الرحمان چنین کرده است. سوی مردم و آن سپاه رو و تو فرمانده آنانی و

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 410

در کار خوارج شتاب کن تا با آنان رویاروی شوی و جنگ کنی و خداوند اگر بخواهد ترا بر ایشان پیروز خواهد کرد. و السلام.

حجاج، مطرف بن مغیرة بن شعبه را به حکومت مداین گماشت و عثمان بن قطن حرکت کرد و نزد عبد الرحمان و همراهانش که لشکرگاه آنان کنار رودخانه حولایا و نزدیک بت بود آمد و این در شامگاه روز «ترویه» بود. عثمان بن قطن در حالی که بر دامنه کوهی بود بانگ برداشت: هلا ای مردم برای جنگ با دشمن خودتان آماده شوید و بیرون آیید. مردم شتابان پیش او آمدند و گفتند: ترا به خدا سوگند می دهیم مگر نمی بینی که شب فرا رسیده و ما را فرو گرفته است و این گروه خود را برای جنگ آماده نکرده اند امشب را درنگ کن و سپس با آمادگی و آرایش جنگی بسوی دشمن بیرون رو. او می گفت: همین امشب باید با آنان جنگ کنم و فرصت پیروزی برای من یا برای ایشان خواهد بود. عبد الرحمان بن-  محمد بن اشعث پیش او آمد و لگام استر او را گرفت و سوگندش داد که آن شب را فرود آید. عقیل بن شداد سلولی هم به او گفت: کاری را که هم اکنون در جنگ با آنان می خواهی انجام دهی فردا انجام خواهی داد و برای تو و مردم بهتر است، هم اکنون باد سختی هم می وزد که در شب تندتر خواهد شد. اینک فرود آی، فردا صبح به جنگ با آنان بپرداز. او در حالی که باد و گرد و خاک او را به زحمت انداخته بود فرود آمد. سرپرست خراج، چند برده گبر را فرا خواند و برای او خیمه یی زدند و عثمان شب را در آن خیمه گذراند و صبح با مردم به جنگ بیرون آمد بادی سخت همراه گرد و خاک بسیار از روبروی ایشان می وزید مردم فریاد بر آوردند و گفتند: ترا به خدا سوگند می دهیم که امروز ما را به جنگ نبری زیرا مسیر باد به زیان ماست، او آن روز هم درنگ کرد.

شبیب هم به سوی ایشان بیرون می آمد و چون می دیدید آنان به سوی او نمی آیند بر جای آرام می گرفت. فردای آن روز عثمان بن قطن در حالی که مردم را آرایش جنگی داده و ایشان را پخش نموده بود بیرون آمد و از ایشان پرسید: چه کسانی فرمانده میمنه و میسره شما بودند گفتند: خالد بن نهیک بن قیس کندی،

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 411

فرمانده میسره ما و عقیل بن شداد سلولی، فرمانده میمنه ما بودند. او آن دو را خواست و به آنان گفت: شما همانجا که فرماندهی داشتید باشید و من دو پهلوی سپاه را در اختیار شما گذاشتم، پایداری کنید و مگریزید و به خدا سوگند من از جای خود تکان نخواهم خورد مگر اینکه درختان خرمای راذان از ریشه در آید و تکان بخورد. آن دو هم گفتند: سوگند به خدایی که خدایی جز او نیست ما هم فرار نمی کنیم تا آنجا که پیروز یا کشته شویم. گفت: خدایتان پاداش نیکو دهاد. سپس ایستاد و با مردم نماز صبح گزارد و همراه سواران بیرون آمد و پس از اندکی پیاده شد و میان پیادگان راه می رفت. شبیب هم بیرون آمد و در آن روز یکصد و هشتاد و یک تن با او بودند. او با آنان از رودخانه گذشت و خود بر جانب میمنه یارانش بود، سوید بن سلیم را به فرماندهی میسره و برادرش مصاد را در قلب گماشت و حمله آوردند و عثمان بن قطن برای یاران خود مکرر و بسیار این آیه را تلاوت می کرد: «بگو اگر بگریزید گریختن هرگز برای شما سودی ندارد و از مرگ یا کشته شدن مصون نمی مانید و در آن صورت جز بهره یی اندک بهره یی نخواهید یافت» آن گاه شبیب به یاران خود گفت: من از جانب رودخانه بر میسره آنان حمله می کنم و هرگاه آنان را شکست دادم فرمانده میسره من بر میمنه ایشان حمله کند و و فرمانده قلب تا فرمان من به او نرسد از جای خود حرکت نکند.

شبیب همراه افراد میمنه خود از جانب رودخانه بر میسره عثمان بن قطن حمله کرد که آنان گریختند و عقیل بن شداد با گروهی از دلیران پیاده شد و چندان جنگ کرد که کشته شد و همراهانش نیز با او کشته شدند. شبیب وارد لشکرگاه ایشان شد. سوید بن سلیم هم با افراد میسره شبیب بر میمنه عثمان حمله برد و آنان را وادار به گریز کرد. خالد بن نهیک کندی که فرمانده ایشان بود از اسب پیاده شد و جنگی سخت کرد. ناگاه شبیب از پشت سر به او حمله کرد و او هنوز به خود نیامده بود که شبیب بر او شمشیر زد و او را کشت. عثمان بن قطن که پیاده بود و اشراف و سرشناسان و سردسته های مردم هم با

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 412

او پیاده شده بودند به قلب لشکر شبیب که برادرش مصاد همراه حدود شصت تن آنجا بودند، حمله کرد و همین که نزدیک ایشان رسید همراه با اشراف و پایمردان بر آنان حمله یی سخت کرد ولی مصاد و یارانش چندان بر ایشان ضربه زدند که آنان را از یکدیگر جدا و پراکنده کردند در این حال شبیب با سواران خود از پشت سر ایشان حمله آورد و آنان ناگاه احساس کردند که نیزه ها بر شانه هایشان فرو می رود و آنان را بر روی فرو می اندازد. سوید بن سلیم هم با سواران خود بر ایشان حمله آورد و عثمان بن قطن جنگی بسیار نمایان کرد.

آن گاه خوارج بر فشار حمله خود بر ایشان افزودند و عثمان بن قطن را احاطه کردند و مصاد برادر شبیب بر او ضربتی زد که بر گرد خود چرخید و بر زمین افتاد و این آیه را تلاوت کرد: «فرمان خداوند سرنوشت محتوم است» و کشته شد و سرشناسان آنان نیز همراه او کشته شدند و در آن جنگ تنها از قبیله کنده یکصد و بیست مرد و از دیگر مردم حدود هزار تن کشته شدند. عبد الرحمان بن محمد بن اشعث هم بر زمین افتاد. ابن ابی سبرة او را شناخت پیاده شد و او را بر مرکب خود نشاند و خود پشت سر او سوار شد.

عبد الرحمان به او گفت: میان مردم بانگ بزن که خود را به دیر «ابن ابی مریم» برسانید و او چنین ندا داد و هر دو رفتند. شبیب هم به یاران خویش دستور داد شمشیر از مردم بردارند و آنان را به بیعت فرا خوانند. مردان دیگری که باقی مانده بودند آمدند و با او بیعت کردند. عبد الرحمان آن شب را در دیر یعار سپری کرد. در آن شب دو سوار پیش او آمدند یکی از آن دو مدتی دراز با او خلوت کرد و آهسته سخن می گفت و دیگری نزدیک آن دو ایستاده بود. آن دو بدون اینکه شناخته شوند رفتند. مردم می گفتند: کسی که با عبد الرحمان آهسته گفتگو کرده شبیب بوده است. و دیگری برادرش مصاد، و عبد الرحمان متهم شد که از پیش با شبیب مکاتبه داشته است. عبد الرحمان آخر شب از آنجا حرکت کرد و به دیر ابن ابی مریم آمد و دید مردم پیش از او آنجا رسیده اند و ابن ابی سبره برای آنان جوال های نان جو و کشک فراوان تهیه کرده که به بلندی کاخ هاست و هر چه خواسته اند برای ایشان پرواری

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 413

کشته است. مردم گرد عبد الرحمان جمع شدند و به او گفتند: اگر شبیب از جای تو آگاه شود به سوی تو حمله خواهد آورد و تو برای او غنیمت خواهی بود و مردم از گرد تو پراکنده و گزیدگان ایشان کشته شده اند. ای مرد هر چه زودتر خود را به کوفه برسان. عبد الرحمان همراه مردم از آنجا بیرون آمد و پوشیده از حجاج وارد کوفه شد و همچنان خود را پوشیده می داشت تا از حجاج برای او امان گرفته شد.

چون گرما بر شبیب و یارانش شدت پیدا کرد به دهکده «ماه بهر اذان» آمد و سه ماه تابستان را آنجا درنگ کرد. گروهی بسیار از مردم دنیا طلب و غنیمت جو پیش او آمدند و نیز گروهی از کسانی که حجاج از آنان مطالبه مال می کرد یا به سبب جرمی در تعقیب آنان بود به او پیوستند که از جمله ایشان مردی به نام حر بن عبد الله بن-  عوف بود که دو کشاورز از مردم «دیر قیط» را که به او بدی کرده بودند کشته بود و به شبیب پیوسته بود و تا هنگامی که شبیب کشته شد در جنگهای او همراهش بود. او را با حجاج داستان و سخنی است که او را از کشته شدن به سلامت داشته است. و آن داستان چنین است که حجاج پس از مرگ شبیب همه کسانی را که در جستجوی ایشان بود و به شبیب پیوسته بودند امان داد، حرهم همراه دیگران نزد حجاج آمد.

خانواده آن دو کشاورز حجاج را بر او بشوراندند. حجاج او را احضار کرد و گفت: ای دشمن خدا دو مرد از اهل جزیه را کشته ای. او گفت: خدایت قرین صلاح بدارد از من کاری دیگر سر زده است که گناهش از این بزرگتر است. پرسید: آن کار چیست گفت: اینکه از فرمان تو بیرون رفته و از جماعت گسسته ام، وانگهی تو همه کسانی را که بر تو خروج کرده اند امان داده ای و این امان نامه یی است که برای من نوشته ای. حجاج گفت: آری به جان خودم سوگند که من امان داده ام و همان برای تو سزاوارتر است و او را آزاد کرد. و چون گرمی هوا فرو نشست و شبیب از آن جهت آرام گرفت از ماه بهر اذان همراه حدود هشتصد تن بیرون آمد و آهنگ مداین کرد که مطرف بن مغیرة بن شعبه حاکم آن شهر بود. شبیب آمد و کنار «پلهای حذیفة بن الیمان» فرود آمد. ماذر اسب که دهقان بزرگ بابل مهروذ بود موضوع را برای حجاج نوشت و به او خبر داد که شبیب

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 414

به منطقه پل های حذیفه وارد شده است. حجاج میان مردم برخاست و برای ایشان چنین خطبه خواند: ای مردم یا از سرزمین های خود و در آمدهای عمومی خویش دفاع کنید و به خاطر آن بجنگید یا آنکه به قومی پیام می دهم بیایند که از شما سخن شنوتر و فرمانبردارترند و بر سختی از شما پایدارترند و آنان با دشمن شما جنگ خواهند کرد و غنایم شما را خواهند خورد. و مقصودش سپاه شام بود. مردم از هر سو برخاستند و گفتند: خود ما با آنان جنگ می کنیم و به فریاد امیر می رسیم و امیر ما را به جنگ ایشان گسیل دارد، چنان خواهیم بود که او را شاد کند.

زهرة بن حویة-  که در آن هنگام پیر مردی بود که تا دستش را نمی گرفتند نمی توانست از جای برخیزد-  گفت: خداوند کار امیر را قرین صلاح بدارد. همانا که تو مردم را گروه گروه و گسیخته از یکدیگر می فرستی. اینک همه مردم را یکجا گسیل دار و بر ایشان مردی دلیر و استوار و کار آزموده بگمار که گریز را مایه سرافکندگی و ننگ بداند و پایداری و شکیبایی را مجد و بزرگواری بداند. حجاج گفت: تو خود همان فرمانده باش و حرکت کن.

زهرة بن حویه گفت: خدای کار امیر را قرین صلاح بدارد برای چنین کاری مردی شایسته است که بتواند نیزه و زره حمل کند و شمشیر بزند و بر پشت اسب استوار بماند و من یارای این کار را ندارم که ناتوان شده ام و چشمم کم سو شده است ولی مرا همراه امیری که مورد اعتماد تو باشد گسیل دار تا من در لشکر او باشم و رای خویش بر او عرضه دارم. حجاج گفت: خدا به ازای فرمانبرداری و اطاعت تو پاداش نیک دهاد. براستی که خیر خواهی کردی و راست گفتی، و من همه مردم را گسیل می دارم. هان ای مردم همگان حرکت کنید. مردم بازگشتند و مجهز شدند و همگی جمع شدند در حالی که نمی دانستند فرمانده ایشان کیست.

حجاج به عبد الملک چنین نوشت: اما بعد، من به امیر مومنان که خدایش گرامی دارد خبر می دهم که شبیب نزدیک مداین رسیده است و آهنگ کوفه دارد و مردم عراق در جنگهای بسیاری از مقابله با او درمانده شده اند در همه جنگها امیران ایشان کشته و سواران و

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 415

لشکرهایشان گریخته و پراکنده شده اند. اینک اگر امیر مومنان مصلحت بیند سپاهی از سپاههای شام را پیش من گسیل دارد که با دشمن خود جنگ کنند و سرزمینهای آنان را بخورند، و امید است به خواست خداوند متعال امیر این کار را انجام دهد. و چون نامه حجاج به عبد الملک رسید، سفیان بن ابرد را همراه چهار هزار تن و حبیب بن عبد الرحمان حکمی را که از قبیله مذحج بود همراه دو هزار تن گسیل داشت و همان هنگام که نامه حجاج رسید آنان را روانه کرد. حجاج هم به عتاب بن ورقاء ریاحی که همراه مهلب و فرمانده سواران کوفه بود پیام فرستاد که پیش او آید. حجاج اشراف کوفه را نیز که زهرة بن حویه و قبیصة بن والق هم از جمله ایشان بودند فرا خواند و به آنان گفت: چه کسی را مصلحت می بینید که برای فرماندهی این سپاه گسیل دارم گفتند: ای امیر رأی خودت از همگان برتر است. گفت: من به عتاب بن ورقاء پیام فرستاده ام و امشب حضور شما خواهد آمد و هموست که مردم را خواهد برد. زهره بن حویه گفت: خداوند کار امیر را قرین صلاح بدارد که همسنگ آنان را به مقابله ایشان فرستاده است و به خدا سوگند بر نخواهد گشت تا آنکه پیروز یا کشته شود.

قبیصة بن والق هم گفت: ای امیر من هم به رایی که اندیشیده ام برای خیرخواهی تو و امیر مومنان و همه مسلمانان اشاره می کنم. مردم می گویند: سپاهی از شام به سوی تو رسیده است، زیرا کوفیان شکست خورده اند و دیگر ننگ شکست و عار فرار برای ایشان بی اهمیت شده است، گویی دلهای ایشان در سینه های مردمی دیگر قرار دارد. اگر مصلحت می بینی برای این لکشری که از شام به یاری تو آمده اند پیام فرست که سخت مواظب باشند و هیچ جا فرود نیایند مگر آنکه آماده شبیخون زدن شبیب باشند و مناسب است این کار را انجام دهی زیرا تو با مردمی کوچ کننده و در حال حرکت که هر روز به جایی فرود می آیند و سپس به جای دیگر کوچ می کنند جنگ می کنی. می بینی شبیب در همان حال که در سرزمینی است ناگهان از سرزمین دیگری سر برون می آورد و بیم آن دارم که مبادا شبیب در حالی که شامیان آسوده و در امان باشند بر آنان شبیخون زند و اگر آنان هلاک شوند تمام عراق هلاک می شود.

حجاج گفت: خدا پدرت را بیامرزد که چه نیکو اندیشیده ای و آنچه به آن اشاره کردی بسیار صحیح است. حجاج برای سپاهی که از شام آمده و در هیت

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 416

فرود آمده بودند نامه یی نوشت که آن را خواندند و در آن چنین نوشته بود: هنگامی که به موازات هیت رسیدید راه کناره فرات و انبار را رها کنید و راه عین التمر را پیش بگیرید تا به خواست خداوند متعال به کوفه برسید. آنان شتابان آمدند. عتاب بن ورقاء نیز همان شبی که حجاج گفته بود رسید و حجاج به او فرمان حرکت داد و او با مردم بیرون آمد و در محل «حمام اعین» لشکرگاه ساخت. شبیب هم آمد و به «کلواذی» رسید، از دجله گذشت و در «بهرسیر» فرود آمد و فقط یکی از پلهای دجله میان او و مطرف بن مغیرة بن شعبه قرار داشت.

مطرف پل را برید و تدبیری پسندیده به کار بست که نسبت به شبیب حیله و مکری کند تا او را چند روزی از راه باز دارد. و چنان بود که به او پیام فرستاد تنی چند از فقیهان و قاریان اصحاب خود را پیش من فرست. و چنین وانمود کرد که می خواهد با آنان درباره آیات قرآن گفتگو کند و بنگرد که آنان به چه چیز دعوت می کنند و اگر آن را منطبق بر حق یافت از ایشان پیروی کند. شبیب چند تن از یاران خود را که قعنب، سوید و مجلل نیز با آنان بودند برگزید و به آنان سفارش کرد تا فرستاده او از نزد مطرف برنگشته است سوار قایق نشوند، و کسی را پیش مطرف فرستاد و گفت: تو هم باید از سران و بزرگان دلیران اصحاب خود به شمار یاران من که نزد تو می آیند به سوی من بفرستی که در دست من گروگان باشند تا هنگامی که یاران مرا برگردانی. مطرف به فرستاده شبیب گفت: به او بگو اینک که تو بر من اعتماد نمی کنی من چگونه در مورد یاران خود بر تو اعتماد کنم و ایشان را سوی تو بفرستم چون فرستاده، این پیام را به شبیب رساند او گفت: برو و به او بگو تو می دانی که ما در آیین خود مکر و تزویر را روا نمی دانیم و حال آنکه شما مردمی حیله گرید و غدر و تزویر به کار می بندید.

مطرف گروهی از سران یاران خویش را سوی او فرستاد و چون آنان در اختیار شبیب قرار گرفتند او یاران خود را نزد مطرف گسیل داشت و آنان با قایق پیش او رفتند و چهار روز بودند و با یکدیگر مناظره می کردند ولی بر چیزی اتفاق نظر نکردند. و چون بر شبیب معلوم شد که مطرف حیله سازی کرده است و از او پیروی

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 417

نخواهد کرد برای حرکت آماده شد، یاران خویش را جمع کرد و گفت: این مرد ثقفی مرا چهار روز معطل کرد و از اجرای تصمیم خودم باز داشت و من تصمیم داشتم که با گروهی از سواران به مقابله این لشکری که از شام می آید بروم و امیدوار بودم که پیش از آنکه به خود آیند بر آنان شبیخون زنم و غافلگیرشان کنم و من در حالی با آنان برخورد می کردم که از شهر و مرکز خود جدا بودند وانگهی فرماندهی چون حجاج ندارند که بر او تکیه کنند و شهری چون کوفه ندارند که به آن پناه برند. و جاسوسانی آمدند و خبر آوردند که مقدمه آنان وارد عین التمر شده و هم اکنون مشرف بر کوفه اند، جاسوسان دیگری هم آمده و خبر آورده اند که عتاب هم همراه مردم کوفه و بصره به حمام اعین فرود آمده است و فاصله میان این دو لشکر نزدیک است. اینک حرکت کنید و به سوی عتاب برویم.

عتاب در آن هنگام پنجاه هزار جنگجو با خود آورده بود و حجاج آنان را سخت تهدید کرده بود که اگر به عادت مردم کوفه بگریزند [چه بر سر آنان خواهد آورد] و آنانرا وعید داده بود. شبیب در مداین لشکر خود را سان دید که هزار مرد بودند برای آنان سخنرانی کرد و گفت: ای گروه مسلمانان خداوند عز و جل در آن هنگام که شما صد یا دویست تن بودید شما را نصرت داد، اینک شما صدها و صدها هستید. همانا که من نماز ظهر را می گزارم و به خواست خداوند با شما حرکت می کنم. او نماز ظهر را گزارد و فرمان حرکت داد و بعضی از افراد از حرکت با او خودداری کردند.

فروة بن لقیط می گوید: چون شبیب از ساباط گذشت و همگی با او فرود آمدیم نخست برای ما داستان ها[ی حماسی ] گفت و ایام الله را فرایادمان آورد و ما را نسبت به دنیا بی رغبت و نسبت به آخرت راغب کرد. آن گاه موذن او اذان گفت و با ما نماز عصر گزارد و سپس حرکت کرد تا بر عتاب بن ورقا مشرف شد و چون لشکر عتاب را دید هماندم پیاده شد و به موذن فرمان اذان داد و چون او اذان گفت شبیب پیش ایستاد و با یاران خویش نماز مغرب گزارد. عتاب هم با همه مردم بیرون آمد و آنان را آرایش جنگی داد او از همان روزی که آنجا فرود آمده بود گرد خود خندق کنده بود.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 418

[عتاب ]، محمد بن عبد الرحمان بن سعید بن قیس همدانی را بر میمنه خود گماشت و به او گفت: ای برادر زاده تو مردی شریف هستی پایداری و ایستادگی کن. او گفت: به خدا سوگند تا هر گاه که یک نفر هم با من پایدار بماند جنگ خواهم کرد. عتاب به قبیصة بن والق تغلبی گفت: تو برای من میسره را کفایت کن. او گفت: من پیری فرتوتم. نهایت قدرتم این است که بتوانم زیر درفش خود پایدار بمانم. مگر نمی بینی که توانایی برخاستن ندارم مگر اینکه مرا بلند کنند ولی برادرم نعیم بن علیم مردی نیرومند و بسنده است او را بر میسره بگمار. و عتاب او را بر آن کار گماشت. عتاب، پسر عموی خود، حنظلة بن حارث ریاحی را که پیر مرد محترم خاندان بود بر پیادگان گماشت و با او سه صف همراه کرد: یک صف پیادگان شمشیر بدست و یک صف نیزه داران و یک صف تیر اندازان.

آن گاه، عتاب با رایت خویش شروع به حرکت میان میمنه و میسره لشکر خود کرد و از زیر رایت، مردم را به صبر تحریض می کرد و از جمله سخنانش در آن روز این بود: بهره شهیدان از بهشت از همه مردم بیشتر است و خداوند نسبت به هیچکس خشمگین تر از اهل ستم نیست. مگر نمی بینید که دشمنان شما با شمشیر خود متعرض مسلمانان می شوند و آن را برای خود وسیله تقرب به خدا می دانند آنان بدترین مردم روی زمین و سگان دوزخیانند. هیچکس به او پاسخ نداد. گفت: کجایند کسانی که داستان ها[ی حماسی ] می گویند و مردم را به جنگ تشویق می کنند هیچ کس پاسخ نداد. گفت: کجاست کسی که اشعار عنترة را بخواند و مردم را به حرکت آورد هیچکس پاسخ نداد و یک کلمه بر زبان نیاورد. گفت: لا حول و لا قوة الا بالله، به خدا سوگند گویی می بینم که همگان از گرد عتاب پراکنده شده اید و او را به حال خود رها کرده اید که بر نشمینگاهش باد بوزد. سپس آمد و در قلب لشکر نشست و زهرة بن حویه و عبد الرحمان بن محمد بن اشعث با او بودند.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 419

شبیب هم همراه ششصد تن پیش آمد که چهار صد تن از همراهی با او خودداری کرده بودند و گفت: فقط کسانی از همراهی با من خودداری کردند که دوست نمی داشتم همراه خود ببینم. آن گاه سوید بن سلیم را همراه دویست تن بر میسره گماشت و محلل بن وائل را با دویست تن در قلب سپاه جای داد و خود همراه دویست تن در میمنه جای گرفت و این میان نماز مغرب و عشاء بود و ماه پرتو افشانی می کرد. و شبیب بر دشمن بانگ زد و پرسید: این درفش ها از کیست گفتند: درفش های همدان است. گفت: آری درفشهایی که چه بسیار حق را یاری داده اند و چه بسیار باطل را، برای آن در هر دو مورد نصیب و بهره است. من ابو المدله هستم اگر می خواهید پایدار بمانید و بر ایشان حمله برد. آنان کنار لبه و جلو خندق بودند آنان را در هم شکست ولی اطرافیان درفش قبیصة بن والق پایداری کردند.

شبیب آمد کنار قبیصه ایستاد و به یاران خود گفت: مثل این مرد همان است که خداوند متعال فرموده است: «و بخوان بر ایشان خبر آن کسی را که آیات خود را بر او ارزانی داشتیم ولی از آن بیرون آمد و شیطان او را پیرو خود کرد و از گمراهان بود.» آنگاه شبیب بر میسره عتاب حمله کرد و آن را در هم شکست و آهنگ قلب [لشکر آنان را] کرد، عتاب و زهرة بن حویه بر گلیمی نشسته بودند و چون شبیب به قلب لشکر رسید مردم از گرد عتاب پراکنده شدند و او را تنها گذاردند. عتاب به زهره گفت: این جنگی است که شمار در آن بسیار و کفایت اندک است، ای کاش پانصد سوار از سران مردم می بودند. آیا کسی که در برابر دشمن خود صبر کند پیدا نمی شود آیا کسی که جانفشانی کند نیست و مردم شتابان روی به گریز نهادند.

همینکه شبیب به عتاب نزدیک شد، عتاب همراه گروهی اندک که با او پایداری کرده بودند برجست. یکی از آنان به او گفت: عبد الرحمان بن محمد بن اشعث گریخت و گروه بسیاری از مردم با او گریختند. گفت: او پیش از این جنگ هم گریخته بود و من هرگز چون این جوان ندیده ام، هیچ اهمیت نمی دهد که چه می کند. او [عتاب ]

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 420

ساعتی با آنان جنگ کرد و می گفت: هرگز چنین جنگی ندیده ام و به مانندش گرفتار نشده ام که یاری دهندگان کم باشند و گریزندگان و خوار کنندگان بسیار. مردی از بنی تغلب که میان قوم خود خونی ریخته و به شبیب پیوسته بود به او گفت: گمان می کنم این کس که سخن می گوید عتاب بن ورقاء باشد و بر او حمله کرد و با نیزه او را زد. عتاب کشته در افتاد. سواران، زهرة بن حویه را که پیری سالخورده بود زیر دست و پا گرفتند و او با شمشیر خویش جنب و جوشی می کرد و نمی توانست بر پای خیزد. فضل بن عامر شیبانی آمد او را کشت.

شبیب کنار جسد زهره رسید و او را شناخت و پرسید: چه کسی این را کشته است فضل گفت: من او را کشته ام. شبیب گفت: این زهرة بن حویه است [و خطاب به جسد گفت ] همانا به خدا سوگند هر چند بر گمراهی کشته شدی، ولی چه بسیار جنگهای مسلمانان که تو در آن پسندیده متحمل رنج شدی و کفایتی بزرگ نمودی و چه بسیار سواران دشمن را که به هزیمت راندی و چه بسیار حملات شبانه که با آن دشمن را به بیم انداختی و شهرهایی از ایشان را گشودی و با این همه در علم خداوند چنین بود که در حالی کشته شوی که یاور ستمگران باشی.

در آن جنگ سران عرب که از لشکر عراق بودند در آوردگاه کشته شدند و شبیب بر دیگر کسانی که در لشکرگاه بودند پیروز شد و گفت: شمشیر از ایشان بردارید و آنان را به بیعت با خویش فرا خواند و همگان هماندم با او بیعت کردند و او بر همه غنایمی که در لشکرگاه بود دست یافت. و به برادرش مصاد که در مداین بود پیام داد و پیش او آمد. شبیب دو روز در محل لشکر و آوردگاه ماند. در همین هنگام سفیان بن ابرد کلبی و حبیب بن عبد الرحمان همراه سپاهیان شام که با آن دو بودند وارد کوفه شدند و مایه پشتگرمی حجاج، و او به وسیله آنان از مردم عراق بی نیاز شد و خبر عتاب و لشکرش به اطلاع او رسید. به منبر رفت و گفت: ای مردم کوفه خداوند هر کس را که به وسیله شما بخواهد عزت یابد، عزت نبخشد و هر کس را که از شما یاری بخواهد، یاری ندهد. از اینجا بیرون روید و همراه ما در جنگ با دشمن ما حاضر نشوید و به حیرة بروید و با یهودیان و مسیحیان زندگی کنید و نباید همراه ما کسی بیاید مگر کسانی که در جنگ عتاب بن ورقاء شرکت نکرده اند.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 421

شبیب نیز آهنگ کوفه کرد و چون به «سورا» رسید. به یاران خود گفت: کدامیک از شما سرکارگزار این شهر را پیش من می آورد قطین، قعنب، سوید و دو تن دیگر از یاران شبیب برای این کار داوطلب شدند و بدین گونه شمارشان به پنج نفر رسید. آنان حرکت کردند و خود را به خراج خانه رساندند و کارگزاران آنجا بودند. به آنان گفتند: دعوت امیر را بپذیرید. گفتند: کدام امیر گفتند: امیری که از سوی حجاج برای نبرد با این شبیب فاسق بیرون آمده و ما نیز آهنگ او داریم. کارگزار سورا به این سخن فریفته شد و نزد آنان آمد. همین که میان ایشان رسید شمشیرهایشان را بیرون کشیدند و شعار خوارج را «که حکم نیست، مگر برای خداوند» بر زبان آوردند و چندان بر او ضربه زدند که جان سپرد و آنچه در خراج خانه از اموال یافتند گرفتند و به شبیب پیوستند.

شبیب چون کیسه های مال را دید گفت: چیزی آورده اید که مایه فریفته شدن مسلمانان است و گفت: ای غلام دشنه را بیاور و سپس با آن کیسه ها را سوراخ کرد و دستور داد چهارپایانی را که کیسه ها بر آنها بار بود نیشتر زدند و آنان برگشتند و [درهم ها] از کیسه ها می ریخت و پراکنده می شد تا آنکه چهار پایان وارد «صراة» شدند. شبیب گفت اگر چیزی هم باقی مانده است در رودخانه افکنید. سفیان ابرد به حجاج گفت: مرا سوی شبیب گسیل دار تا پیش از آنکه وارد کوفه شود با او رویاروی شوم. گفت: نه که دوست ندارم پراکنده شویم تا آنکه با همه جماعت شما با او رویاروی شوم و کوفه پشت سرما قرار داشته باشد.

شبیب پیش آمد و در حمام اعین فرود آمد. حجاج حارث بن معاویة بن ابی زرعة بن مسعود ثقفی را فرا خواند و او را همراه مردمی که در جنگ عتاب شرکت نداشتند گسیل داشت. او با هزار تن بیرون رفت و خود را به شبیب رساند تا او را از حدود کوفه براند. شبیب همین که او را دید بر او حمله کرد و او را کشت یاران او نیز گریختند. آمدند وارد کوفه شدند. شبیب، بطین را همراه ده سوار فرستاد تا برای او جایگاهی در ساحل فرات و کنار دار الرزق جستجو کنند. حجاج حوشب بن یزید را همراه جمعی از مردم کوفه روانه کرد. آنان دهانه راهها را گرفتند.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 422

بطین با آنان به جنگ پرداخت و چون بر آنان چیره نشد به شبیب پیام داد و شبیب گروهی از سواران یاران خویش را به یاری او فرستاد. آنان توانستند اسب حوشب را پی کنند و او را به گریز وادارند ولی او خویشتن را نجات داد. بطین همراه یاران خویش به سوی دارالرزق حرکت کرد و شبیب هم آنجا فرود آمد و حجاج هیچ کس را به مقابله او نفرستاد. او در دورترین نقطه کویر نمکزار کوفه برای خود مسجدی ساخت و سه روز همانجا مقیم بود و حجاج هیچ کس را به مصافش نفرستاد و هیچ کس از مردم کوفه و مردم شام به جنگ با او نرفت. همسر شبیب، غزاله نذر کرده بود در مسجد کوفه دو رکعت نماز بگزارد که در آن سوره های بقره و آل عمران را بخواند.

شبیب همراه زنش آمد و او نذر خود را در مسجد کوفه ادا کرد. به حجاج پیشنهاد شد که خودش به رویارویی و جنگ با شبیب برود. او به قتیبة بن مسلم گفت: من خود به جنگ او می روم. تو برو برای من لشکرگاهی را جستجو کن او رفت و برگشت و گفت: همه جا دشت و زمین هموار است. ای امیر در پناه نام خدا و به فال فرخنده حرکت کن. حجاج شخصا بیرون آمد و از جایی عبور کرد که آنجا خاکروبه و کثافت بود. گفت: همین جا برای من فرشی بگسترید. گفتند: اینجا کثیف است. گفت: چیزی که مرا به آن فرا می خوانید کثیف تر است زمین زیر آن و آسمان فراز آن پاکیزه است. حجاج همانجا درنگ کرد و یکی از بردگان خود را که نامش ابو الورد بود و خفتانی بر تن داشت به نبرد فرستاد و گروه بسیاری از غلامان گرد او را گرفتند و گفته شد این حجاج است. شبیب حمله کرد و او را کشت و گفت: اگر حجاج بود که همانا مردم را از او آسوده می کردم.

در این هنگام حجاج به سوی او حرکت کرد بر میمنه سپاهش، مطرف بن ناجیه بود و بر میسره اش، خالد بن عتاب بن ورقاء. حجاج با بیش از چهار هزار تن بود و به او گفتند: ای امیر خود را پوشیده بدار و جای خود را به شبیب نشان مده. یکی دیگر از بردگان حجاج خود را شبیه او ساخت و در هیئت و لباس او آشکار شد. شبیب بر او حمله کرد و با گرز بر او زد و او را کشت. گویند چون آن غلام بر زمین افتاد گفت: «آخ». شبیب گفت: خداوند پسر مادر حجاج را بکشد

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 423

که این گونه بردگان را سپر مرگ خود قرار می دهد. [شبیب از آنجا فهمید که او حجاج نیست ] زیرا تازیان به هنگام درد «آه» می گویند [نه «آخ»].

سپس اعین، صاحب حمام اعین، خود را به شکل حجاج در آورد و لباسهای او را پوشید. شبیب بر او حمله کرد و او را کشت. حجاج گفت: برای من استر بیاورید که سوار شوم. برایش استری آوردند که دست و پایش سپید بود. به او گفتند: ای امیر خداوند ترا قرین صلاح بدارد. ایرانیان فال بد می زنند که در چنین روزی بر چنین استری سوار شوی گفت: نزدیکش بیاورید، که سپید پیشانی و رخشان است و امروز [این جنگ ] هم رخشان و سپید است. سوار همان شد و میان مردم بر چپ و راست حرکت کرد سپس گفت: برای من عبایی بگسترید و برایش گستردند و بر آن نشست و گفت: تختی بیاورید آوردند. برخاست و بر آن نشست و بانگ برداشت که ای مردم شام ای مردم سخن شنو و فرمانبردار مبادا که باطل این گروه پلید بر حق شما پیروز گردد، چشمهایتان را فرو بندید و به زانو در آیید و با سرنیزه ها از این قوم استقبال کنید. آنان به زانو در آمدند آنچنان که گویی زمینی سنگلاخ و سیاه بودند.

از این هنگام بود که باد قدرت شبیب فرو نشست و خداوند متعال فرمان به ادبار کار او و سپری شدن روزگارش داد. شبیب نزدیک آمد تا به مردم شام رسید و لشکر خود را سه گروه کرد. گروهی همراه خودش بودند گروه دیگر با سوید بن سلیم و گروه سوم، با مجلل بن وائل. شبیب به سوید گفت: با سواران خود بر ایشان حمله کن. او حمله کرد و شامیان چنان ایستادگی کردند که او کنار نیزه های ایشان رسید، آن گاه بر او حمله کردند. سوید مدتی طولانی با آنان جنگ کرد و آنان پایداری نمودند و سپس چندان با او نیزه زدند و قدم به قدم او را عقب نشاندند تا او را به یارانش محلق ساختند.

چون شبیب پایداری ایشان را دید صدا زد: ای سوید با سواران خود به پرچمهای دیگر حمله کن، شاید آنان را از جای حرکت دهی و بتوانی از پشت سر حجاج بر او حمله آوری و ما از پیش روی او حمله کنیم. سوید بر آن بخش حمله کرد ولی کنار دیوارهای کوفه بود و از فراز بام خانه ها و دهانه کوچه ها آنان را سنگباران کردند و او برگشت و پیروز نشد. عروة بن مغیرة بن شعبه نیز او را تیر باران کرد-  حجاج عروه را همراه سیصد تیر انداز شامی در پشت جبهه خویش قرار داده بود که از پشت سر مورد حمله قرار نگیرد-  شبیب میان یاران خویش فریاد زد: ای اهل اسلام همانا که شما برای

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 424

خدا معامله کرده اید و هر کس برای خدا معامله کرده باشد هر درد و آزاری که او را رسد برای او زیان نخواهد داشت. خدا پدرتان را بیامرزد، صبر کنید صبر و حمله سختی کنید، همچون حملات گرانبهای خود در جنگهای مشهورتان. آنان حمله ای سخت کردند ولی مردم شام از جای خود تکان نخوردند. شبیب گفت: به زمین بیفتید و زیر سپرهای خویش سینه خیز جلو بروید و همین که نیزه های یاران حجاج بالای سپرهای شما قرار گرفت با سپر خود بالا دهید و از زیر بر ساعدهای ایشان ضربت زنید و پاهای آنان را قطع کنید، که به فرمان خداوند مایه شکست خواهد بود. آنان زیر سپرهای خویش-  به حال سینه خیز-  اندک اندک شروع به پیشروی به سوی یاران حجاج کردند.

خالد بن عتاب بن ورقاء به حجاج گفت: ای امیر من داغدیده و خونخواهم و خیر خواهی من مورد تهمت و تردید نیست به من اجازه بده تا از پشت لشکرگاه آنان حمله کنم و برقرارگاه و بار و بنه ایشان غارت برم. حجاج گفت: چنین کن. خالد همراه گروهی از موالی و چاکران و پسر عموهای خود برگشت و از پشت قرارگاه شبیب حمله آورد با مصاد برادر شبیب رو به رو شد او و غزاله همسر شبیب را کشت و لشکرگاه آنان را آتش زد. شبیب و حجاج هر دو سر برگرداندند و آتش را دیدند.

حجاج و یارانش بانگ تکبیر برداشتند. شبیب و همه یارانش که پیاده شده بودند ترسان از جای جستند و بر پشت اسبهای خود پریدند و حجاج به یاران خود گفت: بر ایشان حمله برید و سخت بگیرید که بر سر آنان چیزی آمد که آنان را به بیم و وحشت انداخت. لشکر حجاج بر خوارج حمله بردند و آنان را به هزیمت راندند. شبیب با تنی چند از ویژگان خود توانست از پل بگذرد و سواران حجاج به تعقیب او پرداختند. در این هنگام خواب بر شبیب غلبه یافت و در همان حال که سواران در پی او بودند او بر اسب خود چرت می زد. اصغر خارجی می گوید: من در آن روز همراه شبیب بودم، گفتم: ای امیر المومنین بر گرد و پشت سرت را نگاه کن. او بدون آنکه موضوع را مهم بداند برگشت نگاهی کرد و دوباره چرت زد. همین که سواران به ما نزدیک شدند گفتم: ای امیر المومنین این قوم به تو نزدیک شده اند برای بار دوم بدون بیم و ترسی برگشت نگاهی کرد و چرت زد. در این هنگام

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 425

حجاج چند سوار از پی سواران گسیل داشت که به تاخت و تاز آمدند و می گفتند: دست از تعقیب او بردارید تا به آتش خدا برود. و سواران دست از تعقیب شبیب برداشتند و برگشتند. شبیب با یاران خود از پل مداین عبور کرد و وارد دیری که آنجا بود شدند و خالد بن عتاب همچنان در پی ایشان بود و آنان را داخل دیر محاصره کرد. شبیب به جنگ او بیرون آمد و خالد و یارانش را حدود دو فرسنگ به عقب راند آن چنان که خالد خود و یارانش با اسبهای خویش، خود را به دجله انداختند.

شبیب از کنار او گذشت و او را دید که رایت خویش را در دجله نیز همچنان در دست دارد. گفت: خدایش بکشد این سوارکار و دلیر راستین است و خدای اسبش را هم بکشد که چه نیکو اسبی است. این خود از همه مردم نیرومندتر و اسبش قویترین اسب زمین است، و برگشت. پس از آنکه شبیب برگشت به او گفتند: آن سواری که دیدی خالد پسر عتاب بود. گفت: آری در شجاعت و دلیری ریشه دار است. اگر این را می دانستم هر چند وارد آتش هم شده بود تعقیبش می کردم. پس از شکست و گریز شبیب، حجاج وارد کوفه شد و به منبر رفت و گفت: به خدا سوگند تا امروز با شبیب چنان که شاید و باید جنگ نشده بود. اینک گریزان پشت به جنگ کرد و [لاشه ] زنش را رها کرد که نی به نشیمنگاهش فرو برند.

حجاج، حبیب بن عبد الرحمان را فرا خواند و او را همراه سه هزار تن از مردم شام به تعقیب شبیب گسیل داشت و گفت: از شبیخون زدن او بر حذر باش و هر کجا با او برخوردی جنگ کن که خداوند متعال تیزی او را کند نموده و دندانش را شکسته است. حبیب برای تعقیب شبیب بیرون شد تا در انبار فرود آمد. حجاج به حاکمان و کارگزاران پیام داد و گفت: به یاران شبیب پیام دهید که هر کس از ایشان پیش ما آید در امان خواهد بود. کسانی که در دین خوارج بصیرتی نداشتند و در این جنگ صدمه دیده بودند و آن را خوش نمی داشتند امان خواستند. پیش از این هم همان روز که شبیب به هزیمت رفت حجاج ندا داد: هر کس پیش ما آید در امان است و بدین گونه گروه بسیاری از یاران شبیب از گرد او پراکنده شدند. و چون به شبیب خبر رسید که حبیب بن عبد الرحمان در انبار فرود آمده است با یاران خود سوی آنان حرکت کرد تا نزدیک رسید.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 426

یزید سکسکی می گوید: همان شبی که شبیب به قصد شبیخون زدن بر ما آمد، من همراه مردم شام بودم. آن گاه که شب را به سر بردیم حبیب بن عبد الرحمان ما را جمع کرد و به چهار بخش تقسیم کرد و برای هر بخش امیری تعیین نمود و به ما گفت: افراد هر بخش از شما فقط جانب خود را حمایت کند و اگر افراد یک بخش کشته هم شدند نباید گروه دیگر او را یاری دهد و به من خبر رسیده است که خوارج به شما نزدیک هستند، خود را آماده کنید و بجنگید، زیرا مورد شبیخون قرار خواهید گرفت. گوید: ما همچنان آماده و در آرایش جنگی بودیم و شبیب همان شب آمد و بر ما شبیخون آورد. او نخست بر یکی از بخشهای ما حمله کرد و مدتی دراز با آنان جنگ کرد و هیچیک از آنان از جای خود تکان نخورد. سپس آن بخش را رها کرد و به بخشی دیگر روی آورد. با افراد این بخش هم مدتی دراز جنگید و به چیزی دست نیافت. سپس همچنان گرد ما می گشت و بر هر یک از بخشها حمله می آورد تا سه چهارم شب سپری شد و او همچنان به ما چسبیده بود تا آنجا که با خود گفتیم نمی خواهد از ما جدا شود. پس از آن شبیب از اسب پیاده شد و خود و یارانش پیاده با ما جنگی طولانی کردند، به خدا سوگند دست و پا بود که جدا می شد و چشمها از حدقه بر می آمد و کشتگان بسیار شدند و ما حدود سی تن از آنان را کشتیم و آنان حدود صد تن از ما کشتند.

به خدا سوگند اگر بیش از دویست مرد می بودند ما را نابود کرده بودند. آن گاه در حالی که ما از آنان خسته شده بودیم و از آنان کراهت داشتیم و آنان نیز از ما خسته شده بودند و کراهت داشتند از ما فاصله گرفتند. من خود، مردی از یاران خویش را می دیدم که بر مردی از خوارج شمشیر می زد ولی به سبب خستگی و ناتوانی شمشیرش کارگر نمی افتاد

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 427

همچنین مردی از یاران خوش را می دیدم که نشسته جنگ می کند و شمشیر خود را به این سو و آن سو می زند و از خستگی و درماندگی نمی تواند برخیزد. تا آنکه شبیب سوار شد و به یاران خود که پیاده شده بودند گفت سوار شوید و با آنان به راه خود رفت و از ما منصرف شد. فروة بن لقیط خارجی-  که در همه جنگهای شبیب همراهش بوده است-  می گوید: در آن شب همین که شبیب بر ما خستگی نمایان و زخمهای گران را دید گفت: این که بر سر ما آمده است اگر در طلب دنیا باشیم چه سنگین و سخت است و اگر برای اطاعت خداوند باشد و رسیدن به پاداش [آن جهانی ] چه آسان و اندک است. یارانش گفتند: ای امیر المومنین راست گفتی. فروة همچنین می گوید: خودم شنیدم که در آن شب شبیب به سوید بن سلیم می گفت: دیروز دو تن از ایشان را کشتم که از شجاعترین مردم بودند. شامگاه دیروز به عنوان پیشاهنگ و طلیعه بیرون رفتم سه مرد از ایشان را دیدم که وارد دهکده یی شدند تا چیزهای مورد نیاز خود را بخرند یکی از آنان خرید خود را انجام داد و پیش از یارانش بیرون آمد، من هم با او حرکت کردم. او به من گفت: می بینم علوفه نخریده ای. گفتم: دوستانی دارم که این کار را برای من انجام داده اند.

سپس از او پرسیدم: خیال می کنی دشمن ما کجا فرود آمده است گفت: شنیده ام نزدیک ما فرود آمده است به خدا سوگند دوست می دارم با این شبیب آنان رویاروی شوم. گفتم: براستی این را دوست داری گفت: آری به خدا سوگند. گفتم: به هوش باش که به خدا سوگند من شبیب هستم. و همین که شمشیر را بیرون کشیدم افتاد و مرد. گفتم: برخیز و چون به او نگریستم دیدم مرده است. برگشتم با یکی دیگر از آنان رو به رو شدم که از دهکده بیرون می آمد، و به من گفت: در این ساعت که همه به قرارگاه خود بر می گردند تو کجا می روی من پاسخی ندادم و رفتم، اسب من رم کرد و شتابان تاخت ناگاه دیدم آن مرد در تعقیب من است و چون به من رسید به سوی او برگشتم و گفتم: چه می خواهی گفت: به خدا سوگند گمان می کنم تو از دشمنان مایی. گفتم: آری. گفت: در این صورت از جای خود تکان نمی خوریم تا من ترا بکشم یا تو مرا بکشی. من بر او حمله کردم، او

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 428

هم بر من حمله کرد ساعتی به یکدیگر شمشیر حواله می کردیم. به خدا سوگند من در دلیری و گستاخی بر او بیشی نداشتم جز اینکه شمشیر من از شمشیر او برنده تر بود و من توانستم او را بکشم.

به شبیب خبر رسیده که لشکر شام که همراه حبیب بن عبد الرحمان بودند سنگی را با خود حمل می کنند و سوگند خورده اند که نگریزند. خواست دروغ آنان را آشکار سازد. چهار اسب فراهم آورد و بر دم هر یک دو سپر بست سپس هشت تن از یاران خود و یکی از غلامان خویش به نام حیان را که مردی شجاع و مهاجم بود برگزید و دستور داد مشک آبی با خود بردارد و شبانه حرکت کرد و به گوشه یی از لشکر شام وارد شد و به یاران خود دستور داد در گوشه های چهارگانه لشکر باشند و هر دو مرد اسبی را با خود داشته باشند و سپس بر آنان با شمشیر ضربه یی بزنند و همین که حرارت و سوزش آن در اسب اثر کرد آنرا میان لشکرگاه شامیان رم دهند. و با آنان قرار گذاشت که پس از آن در جای بلندی که نزدیک لشکرگاه بود جمع شوند و به آنان گفت: هر کدام نجات پیدا کردید وعده گاه ما همان بلندی است. یاران او فرمان او را خوش نداشتند. پس او خود پیاده شد و کاری را که به آنان دستور داده بود با اسبها انجام دهند انجام داد و اسبها را داخل لشکرگاه شامیان رم داد و خود اندکی آنها را تعقیب کرد و تازیانه های محکم بر پشت آنان زد. اسبها در نواحی مختلف لشکرگاه به حرکت درآمدند. مردم سخت پریشان شدند و به جنبش در آمدند و بر یکدیگر ضربت می زدند. حبیب بن عبد الرحمان فریاد می کشید: وای بر شما این حیله و مکری است بایستید تا موضوع برای شما روشن شود و چنان کردند.

شبیب هم که میان ایشان بود ایستاد تا سرانجام آرام گرفتند او هم بر اثر ضربت گرزی سست شده بود. و هنگامی که مردم به مراکز خود برگشتند خود را از میان انبوه مردم بیرون کشید و به آن بلندی رساند و دید غلامش حیان آنجاست. شبیب به او گفت: از این مشک بر سرم آب بریز، و چون سرش را کشید که حیان بر آن آب بریزد، حیان تصمیم گرفت گردنش را بزند و با خود گفت: برای خود مکرمت و شهرت و آوازه یی بهتر از این نمی یابم که در این خلوت گردن شبیب را بزنم و این موضوع موجب امان دادن حجاج به من نیز می شود. ولی همین که این تصمیم را گرفت لرزه

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 429

بر اندام او افتاد و چون در آب ریختن تأمل کرد. شبیب به او گفت: ای وای بر تو منتظر چه هستی مشک را بشکاف. سپس گفت: آن را به من بده و گرفت و دشنه را از کنار کفش خود بیرون کشید و مشک را سوراخ کرد و بدست حیان داد و گفت: اینک بریز و حیان بر سر او آب ریخت. پس از آن حیان می گفت: به آن کار تصمیم گرفتم ولی مرا لرزه گرفت و از آن کار ترسیدم و حال آنکه خود را هیچ گاه ترسو نمی دانستم.

سپس حجاج میان مردم اموال بسیاری پخش کرد و به همه زخمیها و کسانی که متحمل زحمت شده بودند پاداش داد و ایشان را برای مقابله با شبیب روانه کرد و به سفیان بن ابرد دستور داد آنان را با خود ببرد و فرماندهی را به او سپرد این موضوع بر حبیب بن عبد الرحمان گران آمد و به حجاج گفت: سفیان را به جنگ مردی می فرستی که من جمع او را پراکنده ساخته و سوار کارانش را کشته ام. شبیب در کرمان اقامت داشت تا اینکه او و یارانش از خستگی بیرون آیند، و سفیان همراه مردان به سوی او رفت. شبیب کنار کارون اهواز به رویارویی او آمد. پلی بر کارون بود که از آن گذشت و سوی سفیان آمد و او را دید که با مردان فرود آمده است. سفیان، مضاض بن صیفی را به فرماندهی سواران خود گماشت و بشر بن حیان فهری را بر میمنه و عمر بن هبیرة فزاری را بر میسره [لشکر] خود گماشت. شبیب هم با سه دسته پیش آمد خودش همراه یک دسته بود و سوید در دسته دوم و قعنب در دسته سوم، مجلل را هم برای حفظ لشکرگاه خویش همانجا باقی گذاشت. سوید که بر میمنه خوارج بود بر میسره سفیان حمله آورد و قعنب که بر میسره خوارج بود بر میمنة سفیان حمله کرد و شبیب خود بر سفیان حمله کرد و سپس اندکی جنگ کردند. و خوارج به جای خود که در آن بودند برگشتند.

یزید سکسکی که در آن روز از یاران سفیان بوده است می گوید: شبیب و یارانش بیش از سی بار به ما حمله کردند و از صف ما هیچ کس از جای خود تکان نخورد. سفیان به ما گفت: به صورت پراکنده بر ایشان حمله مکنید بلکه همه پیادگان با هم و یکباره حمله برند. و چنان کردیم و همواره بر آنان نیزه می زدیم تا آنان را کنار پل راندیم. کنار پل آنان سخت ترین جنگی را که ممکن است برای قومی روی دهد با ما داشتند. آنگاه شبیب از اسب پیاده شد و حدود صد مرد هم با او

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 430

پیاده شدند و به محض اینکه پیاده شدند چنان با ضربه های شمشیر و نیزه به جان ما افتادند که هرگز مثل آنرا ندیده بودیم و گمان نمی کردیم که چنان باشد. سفیان همین که دریافت بر آنان چیرگی ندارد و از پیروزی آنان در امان نیست تیراندازان را فرا خواند و گفت: ایشان را تیرباران کنید و این کار هنگام غروب صورت گرفت و حال آنکه شروع رویارویی از نیمروز بود. یاران سفیان آنان را تیر باران کردند و سفیان کمانداران و تیراندازان را در صف جداگانه یی قرار داده و برای ایشان فرمانده ویژه یی گماشته بود، و چون تیر اندازان یاران شبیب را تیر باران کردند آنان بر تیراندازان حمله سختی آوردند و ما هم بر یاران شبیب حمله بردیم و ایشان را از یاران خود باز داشتیم، چون کار را چنین دیدند شبیب و یارانش سوار شدند و بر تیراندازان حمله یی سخت کردند که بیش از سی تیر انداز کشته شدند سپس با نیزه آهنگ ما کردند و بر ما نیزه می زدند تا هوا تاریک شد. آنگاه از ما منصرف شدند و برگشتند. سفیان بن ابرد هم به یاران خود گفت: ای قوم ایشان را تعقیب مکنید بگذارید تا صبح به جنگ ایشان برویم. گوید: ما از آنان دست برداشتیم و هیچ چیز برای ما خوشتر از این نبود که آنان از جنگ با ما منصرف شوند.

فروة بن لقیط خارجی می گوید: چون کنار پل رسیدیم شبیب گفت: ای گروه مسلمانان از پل بگذرید و به خواست خداوند متعال چون شب را به صبح آوریم بامداد بر آنان حمله خواهیم برد. گوید: ما پیش از او عبور کردیم و او ماند که آخر از همه عبور کند. همین که خواست از پل بگذرد بر اسب نر سر کشی سوار بود [قضا را] جلو آن اسب مادیانی در حرکت بود. اسب شبیب بر آن مادیان جهید و این روی پل بود. مادیان جنبشی کرد که سم اسب شبیب از لبه پل لغزید و در آب افتاد. ما شنیدیم شبیب همین که در آب افتاد این آیه را خواند: «تا خداوند کاری را که باید انجام گیرد مقرر کند». او در آب فرو شد یک بار بالای آب آمد و این آیه را خواند «این تقدیر قدرتمند داناست» و در آب فرو رفت و دیگر بر نیامد.

بیشتر مردم این موضوع را همین گونه روایت می کنند. قومی هم می گویند: همراه شبیب مردان بسیاری بودند که در جنگها پس از شکست با او بیعت کرده بودند و بیعت آنان با او بدون بینش و با اکراه بود و بزرگان عشایر ایشان را شبیب

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 431

کشته بود و در واقع آنان همگی نسبت به او خونخواه بودند و چون در آن هنگام از جمله آخرین کسان بود که می خواست از پل عبور کند برخی از ایشان به برخی دیگر گفتند: آیا موافقید که پل را زیر پای او قطع کنیم و هم اکنون انتقام خونهای خود را بگیریم گفتند: آری که این رای درست است. پل را بریدند پل واژگون شد اسب شبیب ترسید و رمید و او در آب افتاد و غرق شد.

و روایت نخست مشهورتر است. گروهی از یاران سفیان می گویند: ما صدای خوارج را شنیدیم که می گفتند: امیر المومنین غرق شد و از رودخانه گذشتیم و سوی لشکرگاهشان رفتیم ولی آنجا هیچ نشانی از هیچ کس نبود. همانجا فرود آمدیم و در جستجوی جسد شبیب بر آمدیم و آن را در حالی که زره بر تن داشت از آب بیرون کشیدیم. مردم چنین پنداشته و آورده اند که شکمش را دریده و قلبش را بیرون کشیده اند. قلبی سخت فشرده و محکم همچون سنگ بود و چون آن را بر زمین می زدند، به اندازه قامت انسان بر هوا می جسته است.

و حکایت شده است که هرگاه خبر مرگ شبیب را به مادرش می دادند باور نمی کرد و سخن هیچ کس را در آن باره نمی پذیرفت و مکرر به او گفته بودند که شبیب کشته شده است و نپذیرفته بود، ولی همین که به او گفتند: غرق شده است گریست و چون در این باره از او توضیح خواستند، گفت: هنگامی که او را زاییدم در خواب دیدم آتشی از درون من سر زد که همه آفاق را انباشته کرد و سپس در آب افتاد و خاموش شد و دانستم که او جز با غرق شدن نابود نمی شود. اینجا پایان جلد چهارم از شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید است و به خواست خداوند جلد پنجم از پی آن خواهد آمد.