[hadith]من کلام له (علیه السلام) لما هرب مصقلة بن هبیرة الشیبانی إلی معاویة، و کان قد ابتاع سبی بنی ناجیة من عامل أمیر المؤمنین (علیه السلام) و أعتقهم، فلما طالبه بالمال خاس به و هرب إلی الشام:

قَبَّحَ اللَّهُ مَصْقَلَةَ، فَعَلَ فِعْلَ السَّادَةِ وَ فَرَّ فِرَارَ الْعَبید، فَمَا أَنْطَقَ مَادحَهُ حَتَّی أَسْکَتَهُ وَ لَا صَدَّقَ وَاصِفَهُ حَتَّی بَکَّتَهُ، وَ لَوْ أَقَامَ لَأَخَذْنَا مَیْسُورَهُ وَ انْتَظَرْنَا بمَالِهِ وُفُورَهُ.[/hadith]

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 43

این خطبه با عبارت «قبح الله مصقلة» (خداوند مصقله را تقبیح نماید) شروع می شود. و از سخنان امیر المؤمنین علیه السّلام، هنگامی که مصقلة بن هبیرة شیبانی به معاویه پیوسته بود. او اسیران بنی ناجیه را از کارگزار علی (ع) خرید و آنان را آزاد کرد، ولی چون اموال را از او مطالبه کردند، از پرداخت آن خودداری کرد و به شام گریخت و علی (ع) این سخنان را ایراد فرمود.

نسب بنی ناجیه:

سخن درباره نسب بنی ناجیه چنین است که آنان خود را از نسل سامة بن لوی بن غالب بن فهر بن مالک بن نضر بن کنانة بن خزیمة بن مدرکة بن الیاس بن مضر بن نزار بن معد بن عدنان می شمرند. در حالی که قریش این نسب را درباره ایشان نفی می کنند و آنان را «بنی ناجیه» می نامند. ناجیه-  مادر این طایفه-  همسر سامة بن لوی بن غالب بوده است و می گویند سامه به سبب نزاع و ستیزی که میان او و برادرش، کعب بن لوی، پیش آمد خشمگین به جانب بحرین رفت. میان راه، ناقه او برای خوردن خار و علف سر فرود آورد که یک افعی به بینی او آویخت. ناقه بینی خود را به جهاز و نمدزین مالید و افعی در آن جای گرفت و ساق پای سامه را گزید و او را کشت. کعب بن لوی برادر سامه در مرثیه اش چنین سرود: «ای چشم بر سامة بن لوی فراوان اشک ببار که مرگ بر ساق پایش آویخت...» گویند: همسر او ناجیه همراهش بود و چون سامه در گذشت او در بحرین با مردی ازدواج کرد و حارث را از او به دنیا آورد و در حالی که او کودک بود پدرش در گذشت. و چون حارث نوجوان و بالنده شد مادرش طمع بست که او را به قریش ملحق سازد. از این رو به فرزند خود گفت که او پسر سامة بن لوی است.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 44

حارث همراه مادرش از بحرین به مکه رفت و به کعب بن لوی چنین گزارش داد که او پسر برادرش سامة است و چون کعب مادرش ناجیه را می شناخت چنین پنداشت که او در ادعای خود صادق است، پس او را به عنوان برادرزاده خود پذیرفت و حارث مدتی نزد کعب زندگی می کرد تا آنکه کاروانی از بحرین به مکه آمد و افراد کاروان حارث را دیدند، بر او سلام دادند و با او گفتگو کردند. کعب بن لوی از آنان پرسید: چگونه او را می شناسند گفتند: این پسر مردی از شهر ما می باشد که نامش فلان بود، و داستان او را برای کعب شرح دادند. کعب او و مادرش را از مکه تبعید کرد و آن دو به بحرین برگشتند و همانجا مقیم شدند و حارث ازدواج کرد و بنی ناجیه از اعقاب اویند. این گروه [از قریش ] همچنین می گویند از پیامبر (ص) روایت شده که فرموده است: «عمویم سامه فرزند و اعقابی نداشته است».

ابن کلبی چنین پنداشته است که سامة بن لوی دو پسر به نامهای غالب و حارث داشته است-  و مادر غالب، ناجیه بوده-  و پس از اینکه سامه درگذشت پسرش حارث، نامادری و زن پدر خویش را به همسری گرفت و چون غالب و پسران سامه در گذشتند نسلی از آن دو باقی نماند و گروهی از بنی ناجیة بن جزم بن ربان بن علاف مدعی شدند که آنان از اعقاب سامه هستند و مادرشان همین ناجیه است و برای خود این نسب را برگزیدند و خود را به حارث بن سامه منسوب می دانند و همانها گروهی هستند که علی علیه السّلام ایشان را به مصقلة بن هبیرة فروخت، و همین گفتار، سخن هیثم بن عدی هم هست و تمام این موضوع را ابو الفرج اصفهانی در کتاب الاغانی الکبیر آورده است.

من هم [ابن ابی الحدید] در کتاب جمهرة النسب ابن کلبی گفتاری دیده ام که در

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 45

آن تصریح کرده، که سامة بن لوی فرزند داشته است. او گفته است سامة پسری به نام حارث داشته و مادرش هند دختر تیم است و پسری دیگر به نام غالب که مادرش ناجیه، دختر جرم بن ربان، از قبیله قضاعة است. غالب پس از پدر خود در دوازده سالگی در گذشت. حارث بن سامه فرزندانی داشت که عبارتند از: لؤیا، عبیدة، ربیعة و سعد و مادرشان سلمی دختر تیم بن شیبان و شیبان پسر محارب بن فهر است و عبد البیت که مادرش ناجیه دختر جرم می باشد و حارث پس از مرگ پدر خویش با ناجیه که زن پدرش بود ازدواج کرد و آنان کسانی هستند که علی علیه السّلام ایشان را کشته است.

ابو الفرج اصفهانی می گوید: زبیر بن بکار، بنی ناجیه را از قریش دانسته و گفته است که آنها تیره یی از قریش هستند که به عازبه معروفند و بدین سبب آنان به این لقب معروف شده اند که از قوم خود کناره گرفتند و به مادر خود، ناجیه دختر جرم بن زبان بن علاف، مشهور شدند. او [ابن علاف ] نخستین کسی است که زینهای علافیه را ساخته و لذا به او منسوب شده است. نام اصلی ناجیة لیلی است، زیرا او همراه سامه در بیابانی خشک می رفت که دچار تشنگی شد و از سامه آب خواست. سامه به او گفت آب در برابر توست، در حالی که سراب را به او نشان داده بود. سرانجام به آب رسید و آن را نوشید و بدینسان ناجیه نامیده شد.

ابو الفرج اصفهانی می گوید: زبیر بن بکار در این موضوع که آنان را در زمره قریش شمرده نظر خاصی داشته است و آن عبارت بود از مخالفت و ستیز او با امیر المؤمنین علی علیه السّلام و گرایش به آن گروه، از این جهت که آنان همگی دشمنان علی بوده اند و این شیوه زبیر بن بکار مشهور و معروف است.

نسب علی بن جهم و برخی از اخبار و اشعار او:

از جمله کسانی که نسبش به سامة بن لوی می رسد علی بن جهم شاعر است و نسب او چنین است: علی بن جهم بن بدر بن جهم بن مسعود بن اسید بن اذینة بن کراز بن کعب بن جابر بن مالک بن جابر بن مالک بن عتبة بن حارث بن عبد البیت بن سامة بن لوی بن غالب. او خودش را چنین منتسب می کند. او با علی علیه السّلام دشمن بوده و همچون

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 46

مروان بن ابی حفصة، در هجو بنی طالب و نکوهش شیعه شعر می سروده است و همو می گوید: «چه بسیار مردم رافضی که می گویند در شعب رضوی امامی است، چه امام درمانده ای...» ابو عباده بحتری او را هجو گفته و چنین سروده است: «چون علو و بزرگی قریش سنجیده شود، تو نه از زمره آن کاروانی و نه از زمره کوچ کنندگان برای جنگ... به چه سبب با کوشش علی را هجو می گویی آن هم با دروغ و بهتان...» ابو العیناء روزی شنید که علی بن جهم به امیر المؤمنین علی (ع) طعنه می زند. گفت: من می دانم به چه سبب به علی (ع) طعنه می زنی. گفت: آیا مقصودت داستان فروختن او خویشاوندان مرا به مصقلة بن هبیره است گفت: نه، که تو فرومایه تر از این هستی و علی علیه السّلام، هم لواط کننده و هم مفعول را کشت و تو از آن دو نیز فروتر هستی. از جمله اشعار علی بن جهم هنگامی که متوکل او را به زندان انداخته بود این ابیات است: «آیا نمی بینی اینان که امروز نکوهش و عتاب بر من را اظهار می دارند، دیروز

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 47

خود را برادران با صفای من می دانستند ولی همین که گرفتار شدم صبحگاهان و شامگاهان برای من سخت ترین اسباب گرفتاری و بلا شدند...» ابو الفرج اصفهانی می گوید: علی بن جهم از «حشویه» بوده و به شدت ناصبی و نسبت به اهل توحید و عدل دشمن بوده است و هنگامی که متوکل بر احمد بن ابی دؤاد خشم گرفت و او را در بند کشید، علی بن جهم او را سرزنش و هجو کرد و چنین سرود: «ای احمد بن ابی دؤاد، ادعا و دعوتی کردی که برای تو بند و زنجیرها را به ارمغان آورد...» ابو الفرج اصفهانی در کتاب اغانی ضمن شرح حال مروان بن ابی حفصة اصغر می گوید: علی بن جهم، زنی از قریش را خواستگاری کرد به او ندادند. این خبر به متوکل رسید از سبب آن پرسید. موضوع داستان بنی سامة بن لوی را به او گفتند و گزارش دادند که ابو بکر و عمر آن گروه را از تیره قریش حساب نمی کردند، عثمان آنان را در شمار قریش آورد و علی (ع) آنان را از قریش بیرون کرد و آنان از دین برگشتند و مرتد شدند و علی (ع) از دین برگشتگان ایشان را کشت و بازماندگان را به اسیری گرفت و آنان را به مصقلة بن هبیره فروخت. متوکل خندید و علی بن جهم را احضار کرد و آنچه را قوم گفته بودند به او خبر داد. مروان بن ابی حفصة که کنیه اش ابو السمط و همان مروان اصغر است حضور داشت و متوکل او را بر علی بن جهم می شوراند و وادار می کرد او را هجو بگوید و معایب او را برشمرد و از بگو و مگوی آن دو می خندید. مروان چنین سرود: «چون نسب جهم را بخواهی، نه از عرب است و نه از عجم. بدون سبب در دشنام دادن من لج می کند و حال آنکه شعر و نسب را می دزدد. او از مردمی است

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 48

که خود را به پدری منسوب می دانند که میان مردم هیچ فرزندی از او باقی نمانده است».

علی بن جهم خشمگین شد و به مروان بن ابی حفصه پاسخ نداد، زیرا او را کوچکتر از این می دانست که پاسخش دهد. متوکل به مروان اشاره کرد که بیشتر بگوید و او چنین گفت: «ای پسر جهم آیا شما از قریش هستید و حال آنکه شما را فروختند به هر کس که می خواست آیا امیدواری که آشکارا بر ما افزون طلبی کنی آن هم با اصل و نسب خودتان و حال آنکه نیاکان فروخته شده اند». ابن جهم باز هم به او پاسخ نداد و مروان همچنین درباره او سرود: «ای فرو مایه از گمراهی و به سبب جهل خود در شعر بر من تعریض می زنی...»

نسب مصقلة بن هبیره:

درباره نسب مصقلة بن هبیرة، ابن کلبی در کتاب جمهرة النسب چنین آورده است: مصقلة بن هبیرة بن شبل بن تیری بن امرؤ القیس بن ربیعة بن مالک بن ثعلبة بن عکابة بن صعب بن علی بن بکر بن وائل بن قاسط بن هنب بن افضی بن دعمی بن جدیلة بن اسد بن ربیعة بن نزار بن معد بن عدنان.

خبر بنی ناجیه با علی (ع):

اما داستان بنی ناجیه با امیر المؤمنین علی علیه السّلام را ابراهیم بن هلال ثقفی در کتاب الغارات چنین آورده است: محمد بن عبد اللّه بن عثمان، از نصر بن مزاحم، از عمر بن سعد، از قول کسی که خود در داستان بنی ناجیه حضور داشته است برایم چنین نقل کرد که چون مردم بصره پس از شکست، با علی (ع) بیعت کردند و به اطاعت او در آمدند، بنی ناجیة از این کار خودداری کردند و خود لشکرگاه ساختند. علی (ع) مردی از یاران خود را پیش

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 49

آنان فرستاده سوارانی را همراه او روانه کرد تا با آنان جنگ کند، آن مرد نزد ایشان آمد و پرسید: به چه مناسبت لشکرگاه ساخته اید و حال آنکه مردم همگی، غیر از شما، به اطاعت در آمده اند آنان سه گروه شدند. گروهی گفتند: ما نخست مسیحی بودیم و مسلمان شدیم و همچون دیگر مردم در این فتنه [جنگ جمل ] در افتادیم، اینک هم همان گونه که مردم بیعت کرده اند بیعت می کنیم، آن مرد به این گروه فرمان داد کناره بگیرند و آنان کناره گرفتند. گروهی گفتند: ما مسیحی بودیم و مسلمان نشدیم و ما همراه قومی که [برای جنگ جمل بیرون ] آمدند بیرون آمدیم و در واقع ما را با زور و اجبار بیرون آوردند و ما همراهشان شدیم و همگان شکست خوردند و اینک ما هم مانند مردم به هر کاری که در آیند درمی آییم و جزیه خود را همان گونه که به ایشان می پرداختیم به شما می پردازیم. آن مرد به آنان گفت: از ایشان کناره بگیرید و آنان کناره گرفتند. گروه دیگری گفتند: ما مسیحی بودیم مسلمان شدیم ولی اسلام، ما را به خود جذب نکرد، از این رو به مسیحیت خویش بازگشتیم و اکنون همان گونه که مسیحیان به شما جزیه می پردازند جزیه خواهیم پرداخت. به آنان گفت: توبه کنید و به اسلام برگردید. آنان نپذیرفتند در نتیجه جنگجویان ایشان را کشت و بازماندگان ایشان را به اسیری گرفت و ایشان را به حضور علی (ع) آورد.

داستان خریت بن راشد ناجی و خروج او بر علی (ع):

ابن هلال ثقفی می گوید: محمد بن عثمان، از ابو سیف، از حارث بن کعب ازدی، از قول عمویش عبد اللّه بن قعین ازدی چنین نقل می کرد که خریت بن راشد، از بنی ناجیه بود که همراه علی علیه السّلام در جنگ صفین شرکت کرده بود، پس از جنگ صفین و داستان حکمیت در حالی که سی نفر از یارانش همراهش بودند و او میان ایشان حرکت می کرد آمد و مقابل علی (ع) ایستاد و گفت: به خدا سوگند فرمان ترا اطاعت نمی کنم و پشت سرت نماز نمی گزارم و فردا از تو جدا خواهم شد. علی (ع) به او گفت: مادرت بر سوگ تو بگرید در این صورت عهد خود را شکسته ای و از فرمان خدایت سرپیچی کرده ای و به کسی جز خودت زیان نرسانده ای،

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 50

ولی به من بگو چرا این چنین می کنی گفت: برای اینکه در مورد احکام قرآن حکمیت را پذیرفتی و چون کوشش به نهایت رسید از حق ضعف و سستی کردی و به قومی گرایش پیدا کردی که بر خود ستم روا داشتند از این رو ما [این اندیشه ] ترا رد می کنیم و برایشان خشمگین و از شما جدا هستیم. علی علیه السّلام به او گفت: ای وای بر تو پیش من بیا تا با تو درباره سنتها گفتگو و مذاکره کنم و اموری از حق را که من بر آن از تو داناترم برای تو شرح دهم، شاید آنچه را که اینک نمی شناسی بازشناسی و آنچه را که اینک نسبت به آن بینش نداری به آن بینش پیدا کنی. خریت گفت: من فردا پگاه پیش تو خواهم آمد. علی (ع) فرمود: فرا پگاه بیا و مبادا شیطان ترا گمراه کند و رأی نادرست بر تو چیره شود و نادانان که چیزی نمی دانند تو را خوار و زبون کنند، به خدا سوگند اگر از من راهنمایی و نصیحت بخواهی و سخن مرا بپذیری براستی که ترا به راه راست هدایت خواهم کرد. خریت از پیش علی (ع) بیرون رفت و به اهل خود پیوست.

عبد اللّه بن قعین می گوید: من شتابان از پی او بیرون شدم و چون با پسر عموی خریت دوست بودم خواستم پسر عمویش را ببینم و آنچه را امیر المؤمنین به خریت گفته بود به او بگویم و از او بخواهم خریت را سخت نصیحت کند و به او فرمان دهد تا نسبت به امیر المؤمنین فرمانبردار و خیر اندیش باشد و به او بگوید که این کار برای او مایه خیر این جهانی و آن جهانی خواهد بود.

گوید: بیرون آمدم و چون به منزل خریت رسیدم معلوم شد او پیش از من به خانه رسیده است. من بر در خانه ایستادم و در آن خانه گروهی از یارانش بودند که با او به هنگام گفتگویش با علی (ع) حضور نداشتند. به خدا سوگند نه از عقیده خود برگشته بود و نه از آنچه به امیر المؤمنین گفته بود پشیمان بود و نه پاسخ او را پذیرفته بود، لیکن به یاران خود گفت: ای قوم من چنین به مصلحت می بینم که باید از این مرد جدا شوم و اینک هم از او جدا شدم که فردا برای مذاکره پیش او برگردم و چاره و مصلحتی جز جدایی نمی بینم. بیشتر یارانش گفتند: پیش از آنکه به حضورش بروی چنین کاری مکن که اگر پیشنهاد و کار پسندیده ای عرضه دارد از او خواهی پذیرفت و اگر چنان نبود به راحتی می توانی از او جدا شوی. به آنان گفت: آری نیک اندیشیده اید. گوید: در این هنگام اجازه ورود خواستم به من اجازه دادند وارد شدم و به پسر عمویش، مدرک بن ریان ناجی که از پیر مردان

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 51

عرب بود روی کردم و گفتم: ترا بر من حقی است که نسبت به من احسان و دوستی کرده ای و حق مسلمان بر مسلمان محفوظ است. از این پسر عموی تو چیزی سرزده است که برای تو گفته شد، اینک با او خلوت کن و او را از این اندیشه بازدار و کار او را گناهی بزرگ بدان، و توجه داشته باش من بیم آن دارم که اگر از امیر المؤمنین جدا شود ترا و خود و عشیره اش را به کشتن دهد. گفت: خدایت پاداش خیر دهاد که حق برادری را ادا کردی. اگر او بخواهد از امیر المؤمنین جدا شود در این کار نابودی او خواهد بود و حال آنکه اگر خیرخواهی او را برگزیند و با او همراه باشد بهره و هدایت او در این کار خواهد بود.

گوید: من خواستم نزد علی (ع) برگردم تا آنچه را اتفاق افتاده است به او بگویم ولی به سخن دوست خود اطمینان کردم و به خانه خویش بازگشتم و شب را به صبح رساندم و چون روز بر آمد به حضور امیر المؤمنین علیه السّلام رسیدم و ساعتی نزد او نشستم و می خواستم گفتگوی خود را در خلوت به اطلاعش برسانم از این رو مدتی نشستم ولی بر شمار مردم افزوده می شد. ناچار نزدیک رفتم و پشت سرش نشستم علی (ع) سرش را نزدیک من آورد و من آنچه را از خریت شنیده بودم و آنچه را به پسر عمویش گفته بودم و نیز پاسخی را که به من داده بود نقل کردم. فرمود: رهایش کن، اگر حق را پذیرفت و بازگشت برای او منظور می داریم و از او می پذیریم. گفتم: ای امیر المؤمنین، چرا هم اکنون او را فرو نمی گیری تا از او اطمینان پیدا کنی فرمود: اگر ما این کار را نسبت به هر کس از مردم که متهم است انجام دهیم باید زندانها را از آنان انباشته کنیم و حال آنکه مناسب نمی بینم تا زمانی که مردم مخالفتی با من نکرده اند نسبت به آنان سختگیری کنم و ایشان را به کیفر و حبس دچار سازم.

عبد اللّه بن قعین می گوید: سکوت کردم و گوشه یی رفتم و اندکی با یاران خود نشستم. در این هنگام علی علیه السّلام به من فرمود: نزدیک بیا و نزدیک رفتم. پوشیده به من فرمود: به خانه آن مرد برو و ببین چه کرده است زیرا کمتر روزی اتفاق افتاده است که پیش از این ساعت نزد من نیاید. من به خانه اش رفتم و دیدم در خانه او هیچ کس از آن گروه نیست. بر گرد درهای خانه های دیگر گشتم که گروهی دیگر از یاران خریت در آن خانه ها بودند، دیدم آنجا هم هیچ فرا خواننده و هیچ پاسخ دهنده ای نیست. پس نزد امیر المؤمنین علی برگشتم. همینکه مرا دید فرمود: آیا

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 52

هوشیاری کرده و مانده اند یا ترسیده و کوچ کرده اند گفتم: نه، که کوچ کرده و رفته اند. فرمود: خدای آنان را از رحمت خود دور بداراد، همچنان که قوم ثمود از رحمت خدا به دور ماندند. همانا به خدا سوگند پیکان نیزه ها برای آنان آماده است و شمشیرها بر فرق سرشان فرو خواهد آمد و در آن حال پشیمان خواهند شد. امروز شیطان آنان را به هوس انداخته است و به گمراهی کشانده و فردا از آنها بیزاری نشان می دهد و از آنان کناره می گیرد. در این هنگام زیاد بن خصفه برخاست و گفت: ای امیر المؤمنین اگر فقط مسئله جدایی ایشان از ما می بود، نبودن آنان با ما چندان اهمیتی نداشت، زیرا اگر با ما باشند چندان بر شمار ما نمی افزایند و جدایی آنان هم چیزی از ما نمی کاهد ولی بیم آن داریم که گروه بسیاری از فرمانبرداران ترا که پیش آنان می روند تباه سازند. اجازه فرمای تا ایشان را تعقیب کنم و به خواست خداوند آنان را پیش تو برگردانم.

علی علیه السّلام فرمود: در پی ایشان با راستی و هدایت حرکت کن و چون زیاد خواست بیرون برود علی (ع) از او پرسید: آیا می دانی این قوم به کجا رفته اند گفت: به خدا سوگند نمی دانم ولی بیرون می روم و می پرسم و نشان ایشان را تعقیب می کنم. فرمود: برو خدایت رحمت کناد تا آنکه به دیر ابو موسی برسی، آنجا باش و از جای خویش حرکت مکن تا فرمان من به تو برسد که اگر آنان به صورت آشکار و برای مبارزه و همراه جماعتی خروج کرده باشند، همانا کارگزاران من برایم بزودی خواهند نوشت و اگر پراکنده و پوشیده حرکت کنند این کار برای آنان پوشیده تر خواهد بود و من بزودی برای کارگزاران اطراف خود درباره ایشان نامه یی خواهم نوشت. و علی (ع) بخشنامه یی نوشت و برای همه کارگزاران فرستاد و چنین بود: «از بنده خدا علی امیر مؤمنان به هر یک از کارگزاران که این نامه بر او خوانده خواهد شد. اما بعد، مردانی که از لحاظ ما گنهکارند گریخته و بیرون رفته اند. چنین می پنداریم که به سوی بصره رفته اند. از مردم سرزمین خود درباره ایشان بپرس و برایشان در هر ناحیه از نواحی سرزمین خود جاسوسان بگمار و هر خبری که از ایشان به تو می رسد به ما گزارش کن. و السّلام.» زیاد بن خصفه از حضور علی (ع) بیرون رفت و چون به خانه خویش رسید یاران خود را جمع کرد و نخست خدا را ستود و نیایش کرد و سپس گفت: ای گروه بکر بن وائل همانا امیر المؤمنین مرا مأمور انجام کار مهمی از کارهای خویش فرموده و مقرر داشته است که همراه عشیره خود بر آن قیام کنم تا فرمان بعدی او به من

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 53

برسد. شما پیروان و شیعیان اویید و مورد اعتمادترین قبیله از قبایل عرب هستید، هم اکنون شتابان آماده شوید و با من بیرون آیید. به خدا سوگند هنوز ساعتی نگذشته بود که یکصد و سی نفر نزد او جمع شدند. زیاد گفت: ما را بس است و بیش از این نمی خواهیم. او حرکت کرد و از پل گذشت و خود را به دیر ابو موسی رساند و همانجا فرود آمد و بقیه آن روز را همانجا ماند و منتظر رسیدن فرمان علی (ع) بود.

ابراهیم بن هلال می گوید: همچنین محمد بن عبد اللّه، از ابو الصلت تیمی، از ابو سعید، از عبد اللّه بن وال تیمی نقل می کرد که می گفته است نزد امیر المؤمنین علی بودم که ناگاه پیکی شتابان در رسید و در حالی که همچنان می دوید نامه یی از قرظة بن کعب بن عمرو انصاری که یکی از کارگزاران او بود آورد و در آن نامه چنین آمده بود: «برای بنده خدا علی امیر المؤمنین، از قرظة بن کعب. درود بر تو، نخست همراه با تو خداوندی را می ستایم که خدایی جز او نیست. اما بعد، ای امیر المؤمنین گزارش می دهم که گروهی سوار از کوفه به سوی نفر رفته اند و در پایین فرات به دهقانی به نام زادان فروخ که اسلام آورده بود و نماز می گزارد و از پیش داییهای خود بر می گشت برخورد کرده و از او پرسیده اند آیا مسلمانی یا کافر گفته است: مسلمانم. گفته اند: درباره علی چه می گویی گفته است: خیر و نیکی می گویم و معتقدم که او امیر مومنان و سرور بشر و وصی رسول خداست. به او گفته اند: ای دشمن خدا در این صورت تو کافری و گروهی از ایشان بر او حمله برده و با شمشیرهای خویش او را پاره پاره کرده اند. همراه او مردی از اهل ذمه را هم که یهودی بوده است گرفته اند و از او پرسیده اند: آیین تو چیست گفته است: یهودی هستم. آنان به یکدیگر گفته اند او را آزاد بگذارید و شما را بر او بهانه و راهی نیست. آن مرد یهودی پیش ما آمد و این خبر را آورد. من درباره آنان پرسیدم و هیچ کس درباره آنان چیزی به من نگفت.

اینک امیر المؤمنین در مورد ایشان رأی خود را برای من بنویسد تا به خواست خداوند آن را انجام دهم.» امیر المؤمنین علیه السّلام در پاسخ او چنین مرقوم فرمود: «اما بعد، آنچه را در مورد گروهی که از منطقه حکومت تو گذشته اند نوشته ای

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 54

دانستم. آری آنان مسلمان نیکوکار را می کشند و حال آنکه مشرک مخالف نزد آنان در امان است. آنان گروهی هستند که شیطان ایشان را فریفته و گمراه شده اند همچون کسانی که پنداشته اند هیچ آزمایش و فتنه یی نیست و کور و کر شده اند، پس آنان را نسبت به عرضه اعمالشان در قیامت شنوا و بینا کن. اینک به عمل خود پایبند باش و بر جمع خراج خود مواظبت کن و همان گونه که خود گفته ای در اطاعت و خیرخواهی هستی. و السّلام».

گوید: علی علیه السّلام همراه عبد اللّه بن وال برای زیاد بن خصفه نامه یی نوشت که چنین بود: «اما بعد، من به تو فرمان داده بودم در دیر ابو موسی فرود آیی تا فرمان من به تو برسد و این به آن جهت بود که نمی دانستم آن قوم به کجا رفته اند اینک به من خبر رسیده است که آنان به سوی دهکده یی از دهکده های سواد [عراق ] رفته اند، آنان را تعقیب کن و درباره ایشان بپرس. که آنان مردی مسلمان و نمازگزار از مردم سواد را کشته اند، و چون به ایشان رسیدی آنان را پیش من برگردان و اگر نپذیرفتند از خداوند یاری بخواه و با آنان جنگ کن که آنان از حق جدا شده و خونی حرام را ریخته اند و راهها را ترسناک کرده اند. والسّلام».

عبد اللّه بن وال می گوید: من که در آن هنگام جوان بودم نامه را از علی علیه السّلام گرفتم و چون اندکی رفتم، برگشتم و گفتم: ای امیر المؤمنین آیا [اجازه می دهی که ] من هم همراه زیاد بن خصفة پس از اینکه نامه را به او سپردم به جنگ دشمن تو بروم فرمود: ای برادرزاده چنین کن، به خدا سوگند امیدوارم که تو از یاران بر حق من و از نصرت دهندگان من بر قوم ستمگر باشی. عبد اللّه بن وال می گوید: به خدا سوگند این گفتار امیر المؤمنین برای من دوست داشتنی تر از شتران سرخ موی بود و گفتم: ای امیر المؤمنین به خدا سوگند که من از همان گروه هستم و به خدا سوگند چنانم که تو دوست می داری. سپس در حالی که بر اسبی نژاده و جوان سوار بودم و سلاح با خود داشتم نامه را به زیاد رساندم. زیاد گفت: ای برادرزاده به خدا سوگند من از تو بی نیاز نیستم و دوست می دارم که در این سفر همراه من باشی. گفتم: من خود در این مورد از امیر المؤمنین اذن خواسته ام و به من اجازه داد. زیاد از این موضوع شاد شد و همگی بیرون آمدیم تا به جایی رسیدیم که آنان بودند. سراغ ایشان را گرفتیم. گفتند:

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 55

به سوی مدائن رفته اند و در حالی که آنان در مدائن فرود آمده بودند به ایشان رسیدیم.

آنان یک شبانه روز بود که به مداین رسیده و استراحت کرده بودند و اسبهای خود را تیمار نموده و آسوده و راحت شده بودند. ما در حالی پیش آنان رسیدیم که خسته و فرسوده بودیم. آنان همین که ما را دیدند بر پشت اسبهای خود پریدند و راست نشستند و در یک خط مستقیم صف آرایی کردند. و چون مقابل آنان رسیدیم خریت بن راشد بانگ برداشت و خطاب به ما گفت: ای کسانی که دلها و چشمهایتان کور است آیا با خداوند و کتاب اویید، یا با قوم ستمگر همراهید زیاد بن خصفة گفت: ما با خدا و کتاب خدا و سنت رسول خداییم و همراه کسی هستیم که خدا و رسول خدا و کتاب و پاداش او نزدش ارزنده تر از دنیاست و اگر تمام نعمتهای این جهانی از روزی که جهان آفریده شده تا روزی که فانی می شود بر او عرضه شود او در قبال آن، خدا را خواهد گزید، ای کوران و ای کران خریت گفت: اینک بگویید چه می خواهید زیاد، که مردی آزموده و نرمخو بود، گفت: تو می بینی که ما خسته و فرسوده ایم و چیزی که برای آن آمده ایم شایسته نیست آشکارا مورد گفتگو قرار گیرد و در حضور همه یارانت بررسی شود، بهتر آن است که شما فرود آیید و ما هم فرود آییم سپس با یکدیگر خلوت و مذاکره کنیم و بر آن بنگریم. اگر در آنچه که ما پیشنهاد می کنیم برای خود خیر و بهره یی دیدی آن را خواهی پذیرفت. من هم اگر از تو سخنی بشنوم که در آن برای خودم و تو امید عافیت داشته باشم هرگز آن را رد نخواهم کرد.

خریت گفت: فرود آی و زیاد بن خصفة فرود آمد و سپس روی به ما کرد و گفت: کنار این آب فرود آیید. ما خود را کنار آب رساندیم و پیاده شدیم و همین که پیاده شدیم پراکنده گشتیم و به صورت گروههای ده نفری و نه و هشت و هفت نفری حلقه وار گرد هم نشستیم و هر گروه خوراک خود را برابر خویش نهادند که بخورند و سپس برخیزند و آب بیاشامند. زیاد به ما گفت: توبره ها را برگردن اسبهای خود بیاویزید و چنان کردیم. در این هنگام زیاد بن خصفة همراه پنج تن سوار که یکی از ایشان عبد اللّه بن وال بود میان ما و آن قوم ایستاده بودند و چون آن قوم رفتند و اندکی از ما دور شدند و پیاده گردیدند، زیاد نزد ما آمد و همین که دید ما پراکنده شده و حلقه وار نشسته ایم، گفت: سبحان اللّه شما جنگجویید به خدا سوگند اگر این قوم اکنون به سوی شما

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 56

بیایند، غفلتی بیش از آنچه اینک بدان دچار هستید از شما نمی خواهند. بشتابید، برخیزید و کنار اسبهای خود باشید. ما شتاب کردیم برخی از ما وضو می گرفتند و برخی از ما آب می آشامیدند و برخی اسب خود را آب می دادند و چون از این کارها آسوده شدیم همگی نزد زیاد جمع شدیم و او استخوانی که بر آن گوشت بود در دست داشت. دو سه بار آنرا گاز زد و سپس کوزه آبی آوردند که آب آشامید. آن گاه استخوان را از دست انداخت و خطاب به ما گفت: ای قوم، همانا که ما با دشمن رویاروییم، آنان هم به شمار شمایند و من شمار ایشان را تخمین زدم، خیال نمی کنم هیچ یک از دو گروه پیش از پنج نفر با گروه دیگر اختلاف داشته باشد و من چنین می بینم که کار شما و ایشان سرانجام به جنگ کشیده می شود و اگر چنین شد مبادا که شما گروه ناتوان باشید.

سپس گفت: هر یک از شما لگام اسب خود را در دست بگیرد و چون من به ایشان نزدیک شدم و با سالارشان سخن گفتم اگر آن چنان که می خواهم از من پیروی کرد چه بهتر وگرنه چون شما را فرا خواندم بر اسبهای خود سوار شوید و همگی با هم و بدون اینکه پراکنده باشید پیش من آیید. در این هنگام زیاد بن خصفة در حالی که من همراهش بودم پیشاپیش ما حرکت کرد. من شنیدم مردی از خوارج می گفت: این قوم در حالی پیش شما رسیدند که خسته و فرسوده بودند و شما آسوده و راحت بودید، آنان را رها کردید تا پیاده شدند خوردند و آشامیدند و اسبهای خود را از خستگی بیرون آوردند، به خدا سوگند چه بدفکری بود گوید: در این هنگام زیاد سالار ایشان-  خریت-  را فرا خواند و گفت: بیا کناری برویم و در کار خود بنگریم و خریت همراه پنج تن پیش او آمد. من به زیاد گفتم: مناسب است سه تن دیگر از یاران خود را فرا خوانم که شمار ما هم با آنان برابر باشد. گفت: آری هر که را می خواهی فرا خوان و من سه مرد دیگر فرا خواندم و ما پنج تن بودیم و ایشان هم پنج تن بودند.

زیاد بن خصفة به خریت گفت: بر امیر المؤمنین و بر ما چه اعتراضی داشتی که از ما جدا شدی گفت من سالار شما را به امامت نمی پسندم و به سیره و روش شما هم راضی نیستم و چنین مصلحت دیدم که کناره گیری کنم و همراه کسانی باشم که می گویند امامت را باید شورایی از مردم تعیین کند و هر گاه مردم بر امامت کسی اتفاق کردند که مورد رضایت همه امت باشد من هم همراه مردم خواهم بود.

 

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 57

زیاد گفت: ای وای بر تو، ممکن است مردم بر حکومت کسی اجتماع کنند که بتواند با علی از لحاظ علم او به خداوند و کتاب و سنت رسول خدا برابر باشد و افزون بر این، نزدیکی خویشاوندی او به پیامبر (ص) و سابقه او در اسلام هم هست. خریت گفت: سخن همین است که به تو گفتم. زیاد گفت: به چه مناسبت و با چه جرمی آن مرد مسلمان را کشتید خریت گفت: من او را نکشته ام. که گروهی از یاران من او را کشته اند. گفت: آنان را به ما تسلیم کن. گفت: آن راهی ندارد [و ممکن نیست ]. زیاد گفت: تو چنین می کنی گفت: همین که می شنوی.

گوید: ما یاران خود را فرا خواندیم و خریت هم یاران خود را فرا خواند و جنگ کردیم. به خدا سوگند از هنگامی که خداوند مرا آفریده است چنین جنگی ندیده بودم. نخست چندان با نیزه به یکدیگر حمله کردیم تا جایی که هیچ نیزه یی در دست ما باقی نماند و سپس با شمشیر بر یکدیگر نواختیم و چندان شمشیر زدیم که خمیده شد و بیشتر اسبهای ایشان پی شدند و از هر دو گروه بسیاری زخم برداشتند، از ما دو مرد کشته شد، برده یی آزاد کرده از بردگان زیاد که رایت بر دوش او و نامش سوید بود و مردی دیگر از انباء [ایرانیان ] که نامش واقد بن بکر بود، و از ایشان هم پنج تن کشته شد و به خاک در افتادند. در این هنگام شب فرا رسید، به خدا سوگند هم ما از آنان کراهت داشتیم و هم ایشان از ما و هر دو گروه از یکدیگر ملول شده بودیم. زیاد و من هم زخمی شده بودیم. آن گاه ما شب را کناری به سر آوردیم و آنان هم از ما فاصله گرفتند و ساعتی از شب را درنگ کردند و سپس حرکت نمودند و رفتند و ما چون شب را به صبح آوردیم دیدیم آنان رفته اند. به خدا سوگند که از این موضوع کراهت نداشتیم. پس ما حرکت کردیم و به بصره رسیدیم و به ما خبر رسید که ایشان به سوی اهواز رفته و بر کناره آن فرود آمده اند و حدود دویست مرد دیگر هم از یاران ایشان که در کوفه بوده اند و هنگام بیرون آمدن ایشان امکان حرکت کردن را نداشته اند، اینک پس از رسیدن آنان به اهواز به ایشان پیوسته اند و همراه آنان شده اند.

گوید: زیاد بن خصفه برای علی علیه السّلام چنین نوشت: «اما بعد، ما با این مرد بنی ناجیه-  که دشمن خداوند است-  و با یاران او در

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 58

مداین رویاروی شدیم. آنان را به حق و هدایت و کلمه برابری فرا خواندیم لیکن از پذیرش حق سر برتافتند، و قدرت و شوکت ایشان را به گناه دچار کرد و شیطان هم کردارشان را در نظرشان بیاراست و آنان را از راه راست باز داشت. آنان آهنگ ما کردند، ما هم آهنگ ایشان کردیم و جنگی سخت از نزدیک ظهر تا غروب آفتاب میان ما در گرفت. دو مرد صالح از ما به شهادت رسیدند و از آنان پنج تن کشته شدند و آوردگاه را به نفع ما رها کردند و حال آنکه ما و ایشان خسته و زخمی بودیم و چون آن قوم شب کردند، زیر پوشش شب، ناشناخته به سوی اهواز گریختند و اینک به من خبر رسیده است که آنان بر کناره اهواز فرود آمده اند. ما در بصره ایم و زخمیان خویش را معالجه می کنیم و منتظر فرمان تو هستیم، خدایت رحمت کناد.

و السّلام.» چون این نامه به علی علیه السّلام رسید آن را برای مردم خواند. در این هنگام معقل بن قیس ریاحی برخاست و گفت: ای امیر المؤمنین خداوند همواره کارت را به صلاح دارد، همانا شایسته بود که به جای هر یک از این گروه که به تعقیب آنان فرستادی ده تن از مسلمانان را روانه می کردی، که چون به آنان برسند درمانده شان کنند و ریشه آنان را از بن برکنند ولی اینکه با شمار آنان با آنان رویاروی شوی، به جان خودم سوگند که پایداری می کنند که ایشان قومی عربند و شمارهای مساوی در قبال یکدیگر ایستادگی نموده و به سختی جنگ می کنند.

گوید: علی (ع) به او فرمود: ای معقل، خودت مجهز و آماده شو که به سوی آنان بروی و دو هزار مرد از مردم کوفه را که یزید بن معقل هم میان ایشان بود همراهش روانه کرد و برای ابن عباس، که خدایش رحمت کناد، به بصره چنین مرقوم داشت. اما بعد، مردی شجاع و پایدار و معروف به صلاح را همراه دو هزار مرد از مردم بصره از جانب خود گسیل دار که از پی معقل بن قیس برود، چون آن مرد از بصره بیرون رفت امیر یاران خود خواهد بود تا هنگامی که به معقل برسد و چون به معقل رسید، معقل فرمانده هر دو گروه خواهد بود و باید آن مرد از معقل سخن بشنود و اطاعت کند و با او مخالفت نورزد و به زیاد بن خصفه فرمان بده پیش ما بیاید. زیاد چه نیکو مردی است و قبیله اش چه نیکو قبیله یی هستند. و السّلام.» گوید: علی علیه السّلام برای زیاد بن خصفه نیز چنین نوشت:

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 59

«اما بعد نامه ات به من رسید و آنچه را که به آن مرد ناجی و یارانش گفته بودی دانستم. [او و یارانش ] کسانی هستند که خدای بر دل ایشان مهر [زنگار] نهاده است، شیطان اعمال ایشان را برای آنان آراست و ایشان کوران سرگشته اند. «چنین می پندارند که پسندیده رفتار می کنند» آنچه را هم که بر سر تو و ایشان آمده بود وصف کرده بودی. اما تو و یارانت [بدانید که ] کوشش و سعی شما برای خدا و پاداشتان بر عهده اوست و کمترین پاداش خداوند برای مؤمن بهتر از دنیایی است که جاهلان به آن روی می آورند، که «آنچه نزد شماست نابود می شود و آنچه نزد خداوند است باقی می ماند و همانا به کسانی که پایداری کنند پاداش و جزایی بهتر از آنچه عمل کرده اند خواهیم پرداخت». اما برای دشمنانی که با آنان رو به رو شده اید همین بس که از هدایت بیرون شده اند و در گمراهی فراهم آمده اند و حق را رد کرده اند و در گمراهی سرکش شده اند. آنان را به دروغهایی که می گویند واگذار و رهایشان کن تا در سر کشی خود سرگردان بمانند. خواهی دید و خواهی شنید که پس از مدتی گروهی از ایشان کشته و گروهی اسیر خواهند شد. تو و یارانت پیش من آیید، پاداش داده شده. بدرستی که شنیدید و فرمانبرداری کردید و نیکو پایداری ورزیدید. و السّلام.» گوید: خریت بن راشد ناجی بر کناره اهواز فرود آمد. گروه کثیری از صحرانشینان منطقه که گبر بودند و می خواستند خراج نپردازند و گروهی از راهزنان و گروهی دیگر از اعرابی که با او هم عقیده بودند گرد او جمع شدند و به او پیوستند.

ابراهیم بن هلال ثقفی می گوید: محمد بن عبد اللّه، از ابن ابی سیف، از حارث بن کعب، از عبد اللّه بن قعین نقل می کرد که می گفته است: من و برادرم کعب بن قعین در زمره افراد لشکر و همراه معقل بن قیس بودیم. معقل چون می خواست از کوفه بیرون آید برای تودیع به حضور امیر المؤمنین رسید و علی (ع) به او فرمود: ای معقل تا آنجا که می توانی از خدای بترس و تقوی اختیار کن که آن سفارش خداوند برای مومنان است. بر اهل قبله هرگز ستم مکن و بر مردم اهل ذمه ظلم مکن و تکبر مکن

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 60

که همانا خداوند متکبران را دوست نمی دارد. معقل گفت: از خداوند باید یاری خواست. علی فرمود: آری بهترین است.

آنگاه معقل برخاست و از کوفه بیرون آمد و ما هم همراهش آمدیم. او چون به اهواز رسید، فرود آمد. همانجا منتظر رسیدن لشکر اعزامی از بصره شدیم و چون رسیدن آنان به تأخیر افتاد، معقل بپاخاست و گفت: ای مردم همانا ما منتظر آمدن مردم بصره ماندیم و حال آنکه تأخیر کرده اند و خدای را سپاس که شمار ما اندک نیست و از مردم بیمی نداریم، اینک با ما به سوی این دشمن اندک و زبون حرکت کنید که من امیدوارم خدایتان یاری دهد و آنان را هلاک نماید. برادرم کعب بن قعین برخاست و گفت: به خواست خداوند رأی صواب دیده ای و رأی ما نیز رأی توست من هم امیدوارم که خداوند ما را برایشان نصرت دهد و اگر کار به گونه دیگر هم باشد همانا در مرگ در راه حق، بهترین شکیبایی بر امور دنیاست. معقل گفت: در پناه برکت خداوند حرکت کنید و حرکت کردیم. به خدا سوگند معقل بن قیس چنان من و برادرم را گرامی می داشت و اظهار مودت می کرد که نسبت به هیچیک از افراد لشکر همچون ما نبود و همواره به برادرم می گفت: چگونه آن سخن را گفتی، که در مرگ بر حق، شکیبایی از دنیاست. به خدا سوگند راست گفتی و نیکو کردی و موفق بودی و خدایت توفیق دهاد. گوید: به خدا سوگند هنوز به اندازه یک روز راه نپیموده بودیم که پیکی در حالی که نامه یی را در دست خود به شدت تکان می داد فرا رسید و متن نامه چنین بود: از عبد اللّه بن عباس به معقل بن قیس. اما بعد، اگر این فرستاده من در جایی که مقیمی به تو رسید و یا میان راه و در حالی که بیرون آمده ای به تو رسید از جای خویش حرکت مکن تا آنکه گروهی را که ما برای تو فرستاده ایم به تو برسند. من خالد بن معدان طایی را که اهل دین و صلاح و شجاعت است نزد تو روانه کرده ام، از او سخن شنوی داشته باش و به خواست خداوند قدر او را خواهی شناخت. و السّلام.

گوید: معقل بن قیس این نامه را بر یاران خود خواند. همگی شاد شدند و سپاس خدا را بجا آوردند، که این سفر و راه، آنان را به بیم انداخته بود. ما همانجا ماندیم تا خالد بن معدان طایی رسید و پیش ما آمد و به حضور سالار ما رسید و بر او به امیری سلام داد و همگی در یک پایگاه جمع شدیم و سپس به سوی خریت ناجی

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 61

و یارانش حرکت کردیم. آنان به سمت بلندیهای کوهستان رامهرمز رفتند و قصد داشتند دژ استواری را که آنجاست تصرف کنند. مردم شهر، پیش ما آمدند و این خبر را آوردند و ما از پی ایشان حرکت کردیم و هنگامی به آنان رسیدیم که به کوهستان نزدیک شده بودند. ما در برابر آنان صف بستیم و به سوی ایشان پیشروی کردیم. معقل، یزید بن معقل ازدی را بر میمنه سپاه خود و منجاب بن راشد ضبی را بر میسره گماشت.

خریت بن راشد هم با همراهان عرب خود بر جانب میمنه لشکر خویش ایستاد و مردم شهر و گبرها و کسانی را که می خواستند خراج نپردازند و گروهی از کردها را بر میسره گماشت. گوید: در این هنگام معقل میان ما شروع به حرکت کرد و می گفت: ای بندگان خدا شما جنگ را با این قوم آغاز مکنید، چشمها را فرو بندید و سخن کم گویید و خویشتن را برای نیزه و شمشیر زدن آماده سازید و در جنگ با آنان شما را به پاداش بزرگ مژده باد. همانا شما با گروهی که از دین بیرون شده اند و با گروهی از گبرکان که از پرداخت خراج خودداری کرده اند و با گروهی از دزدان و کردها جنگ می کنید، بنابر این چه انتظاری دارید و چون من حمله کردم شما هم همگی همچون حمله یک مرد حمله کنید.

گوید: معقل ضمن عبور از برابر صف، این سخنان را تکرار می کرد تا آنکه از برابر همه مردم گذشت. آن گاه آمد و میان صف و در دل لشکر ایستاد و ما به او می نگریستیم که چه می کند. او نخست دوبار سر خود را تکان داد و با رسوم حمله کرد و ما هم همگی حمله کردیم. به خدا سوگند آنان یک ساعت ایستادگی نکردند پشت به جنگ دادند و گریختند و ما هفتاد تن از اعراب بنی ناجیه را کشتیم که برخی از ایشان اعراب دیگری بودند که از او پیروی کرده بودند و حدود سیصد تن از گبرکان و کردان را کشتیم.

کعب می گوید: در این حال نگریستم و دیدم دوست من مدرک بن ریان کشته شده است. خریت هم گریزان از معرکه بیرون شد و خود را به یکی از سواحل دریا رساند که آنجا گروه بسیاری از قوم او جمع شده بودند و او همواره میان ایشان حرکت می کرد و آنان را به مخالفت با علی (ع) فرا می خواند و جدا شدن از او را در نظر ایشان می آراست و به آنان می گفت: هدایت، در جنگ با او و در مخالفت با اوست و بدینگونه گروهی بسیار از او پیروی کردند. معقل بن قیس در سرزمین

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 62

اهواز باقی ماند و برای امیر المؤمنین خبر پیروزی را نوشت و من کسی بودم که آن نامه را برای علی (ع) بردم و در آن چنین آمده بود: از معقل بن قیس، برای بنده خدا علی امیر مؤمنان. سلام بر تو، نخست با تو خداوندی را که خدایی جز او نیست می ستایم. اما بعد، ما در حالی با مارقان رویاروی شدیم که از مشرکان هم برای جنگ با ما یاری گرفته بودند. پس گروهی بسیار از ایشان را کشتیم و از سیره و روش تو تجاوز نکردیم، چرا که از ایشان هیچ گریخته و اسیر و زخمی را نکشتیم. و همانا که خداوند تو و مسلمانان را نصرت داد و سپاس خداوندی را که پروردگار جهانیان است.

گوید: چون آن نامه را پیش علی (ع) بردم، آن را برای یاران خود خواند و از ایشان رایزنی خواست. همگان بر این رأی توافق کردند که ما چنین مصلحت می بینیم که برای معقل بن قیس بنویسی که ایشان را تعقیب کند و همواره در جستجوی آنان باشد تا آنان را بکشد یا از سرزمین اسلام تبعید کند، زیرا در امان نیستیم که مردم را بر تو تباه نسازند. گوید: امیر المؤمنین مرا نزد معقل باز فرستاد و همراه من برای او چنین نوشت: «اما بعد، سپاس خدا را بر تأییدش نسبت به دوستان خود و بر زبون ساختن دشمنانش، خداوند به تو و مسلمانان پاداش خیر عنایت فرماید که نیک پایداری کردید و آنچه را بر عهده داشتید انجام دادید. اینک درباره آن مرد بنی ناجیة بپرس اگر به تو خبر رسید که او در شهری از شهرها مستقر شده است به سوی او برو تا او را بکشی یا از آن شهر تبعید کنی که او همواره دشمن مسلمانان و دوست تبهکاران است. و السّلام.» گوید: معقل از مسیر و جایی که خریت بن راشد آنجا رسیده است پرسید و به او خبر داده شد در فارس و کرانه دریاست و قوم خود را از فرمانبرداری از علی (ع) بازداشته و افراد قبیله عبد القیس و دیگر وابستگان ایشان از اعراب را به تباهی کشانده است، قوم او هم در سال جنگ صفین و هم در این سال زکات خود را نپرداخته بودند. معقل بن قیس همراه لشکر خود که از مردم کوفه و بصره بودند به سوی ایشان حرکت کرد و وارد سرزمین فارس شدند و خود را کنار دریا رساندند.

همین که خریت بن راشد شنید که معقل به سوی او حرکت کرده است با همه یاران خود به گفتگو پرداخت. او با کسانی که عقیده خوارج را داشتند می گفت: من هم با

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 63

شما موافقم و علی حق نداشته است که مردان را در دین خدا حکم قرار دهد و نیز به طرفداران عثمان و یارانش می گفت: من با شما موافقم و عثمان مظلوم و به ناحق کشته شده است و نیز به کسانی که زکات نپرداخته بودند می گفت: زکات و صدقات خود را در دست خویش نگهدارید و نخست با آن به ارحام و خویشاوندان خویش کمک کنید و اگر خواستید به مستمندان خودتان بدهید. و بدینگونه هر گروهی را با گفتاری مطابق میل ایشان راضی می کرد. گروه بسیاری نیز مسیحی میان ایشان بود که مسلمان شده بودند ولی چون این اختلاف را دیدند گفتند: به خدا سوگند دین و آیین خودمان که از آن بیرون آمدیم بهتر از دین این گروه است که دین ایشان آنان را از خونریزی و نا امن ساختن راهها باز نمی دارد و به آیین مسیحی خود برگشتند.

خریت بن راشد با این مسیحیان ملاقات کرد و به آنان گفت: ای وای بر شما که چیزی جز صبر و پایداری در جنگ با این قوم شما را از کشته شدن محفوظ نمی دارد. آیا می دانید حکم و فرمان علی بن ابی طالب در مورد مسیحیانی که مسلمان شده و سپس به مسیحیت برگشته اند چیست به خدا سوگند که هیچ سخن و عذری را از آنان نمی شنود و نمی پذیرد و توبه آنان را هم قبول نمی کند و آنان را به توبه نیز فرا نمی خواند و حکم او در این مورد چنین است که در همان ساعت که بر آنان پیروز شوند گردنشان را بزنند و همواره از این گونه سخنان با آنان می گفت تا ایشان را فریب داد و خلاصه آنکه تمام افراد بنی ناجیه که در آن ناحیه بودند و دیگران برگرد او جمع شدند و مردمی بسیار بودند و خریت بن راشد مردی بسیار زیرک و گربز بود.

گوید: و چون معقل آنجا باز آمد خریت نامه یی از علی علیه السّلام را بر یاران خواند که در آن چنین آمده بود: «از بنده خدا علی امیر مومنان، برای هر کس از مسلمانان و مومنان و خوارج و مسیحیان و از دین برگشتگان که این نامه برایشان خوانده شود. سلام بر هر کس که از هدایت پیروی کند و به خدا و رسول و کتابش و برانگیخته شدن پس از مرگ معتقد باشد و به پیمان خدا وفا کند و از خیانت پیشگان نباشد. اما بعد، من شما را به کتاب خدا و سنت رسول خدا فرا می خوانم و به اینکه میان شما به حق و به آنچه خداوند متعال در کتاب خود فرمان داده است عمل کنم هر کس از شما که به جایگاه خویش برگردد و از جنگ دست بدارد و از این شخص محارب از دین بیرون شده کناره بگیرد که در حال جنگ با ما و نابود کننده است و با خدا و رسول او و

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 64

مسلمانان جنگ کرده و در زمین فساد و تباهی بار آورده است، در امان و بر مال و جان خویش در زینهار است و هر کس در جنگ با ما از او پیروی کند و از فرمانبرداری ما بیرون رود، ما در جنگ با او از خداوند یاری می جوییم و خداوند را میان خود و او قرار می دهیم و خداوند بسنده تر دوست است. و السلام.» گوید: معقل، رایت امانی بیرون آورد و نصب کرد و گفت هر کس از مردم کنار این رایت آید در امان است، غیر از خریت بن راشد و یاران او که نخست جنگ را بر پا کرده اند.

همه کسانی که از قوم خریت بن راشد نبودند از گرد او پراکنده شدند و در این هنگام معقل بن قیس یاران خود را آرایش جنگی داد و به سوی خریت پیشروی کرد. با خریت همه افراد قوم او چه مسلمان و چه مسیحی و چه افرادی که از پرداخت زکات خودداری کرده بودند همراه بودند. خریت، مسلمانان ایشان را بر میمنه لشکر خویش قرار داد و به قوم خود چنین می گفت: امروز از حریم خود دفاع کنید و برای حفظ زن و فرزند خویش جنگ کنید و به خدا سوگند اگر ایشان بر شما پیروز شوند شما را خواهند کشت و همه چیز شما را فرو خواهند گرفت. مردی از قوم او به خریت گفت: به خدا سوگند این بلایی است که دست و زبان تو بر سر ما آورد. خریت گفت: به هر حال جنگ کنید که اینک شمشیر بر هر عذر و بهانه ای پیشی گرفته است.

گوید: معقل بن قیس هم میان میسره و میمنة لشکر خویش حرکت می کرد و آنان را به جنگ تشویق می نمود و می گفت: ای مردم نمی دانید برای این جنگ و آوردگاه برای شما چه پاداش بزرگی منظور شده است. خداوند شما را به جنگ قومی آورده است که از پرداخت زکات خودداری کرده و از اسلام برگشته اند و بیعت خود را با ظلم و ستم گسسته اند و من گواهی می دهم هر کس از شما کشته شود به بهشت می رود و هر کس زنده بماند خداوند چشمش را با فتح و غنیمت روشن خواهد کرد. و این سخن را همچنین تکرار می کرد تا از مقابل همگان عبور کرد. آن گاه برگشت و با رایت خویش در قلب لشکر ایستاد و به یزید بن معقل ازدی که بر میمنه بود پیام فرستاد: بر ایشان حمله کن. او حمله کرد، آنان نیز در برابر او پایداری کردند و یزید مدتی طولانی جنگید و آنان هم با او جنگ کردند. یزید برگشت و بر جایگاه خود در میمنه ایستاد. معقل سپس به منجاب بن راشد ضبی که در میسره بود

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 65

پیام داد: حمله کن. او حمله کرد، خوارج پایداری کردند او هم مدتی طولانی جنگ کرد و آنان هم جنگ کردند و منجاب بازگشت و در جایگاه خویش که میسره لشکر بود ایستاد. آن گاه معقل به میمنه و میسره لشکر پیام داد که چون من حمله کردم همگی با هم حمله کنید. آن گاه اسب خویش را شتابان به حرکت آورد و تازیانه اش زد و یارانش حمله کردند و خوارج نخست ساعتی پایداری کردند.

در این هنگام نعمان بن صهبان را اسبی، خریت را دید و بر او حمله برد و او را از اسب در افکند و خود پیاده شد که او را زخمی کرده بود آن دو به یکدیگر ضربتی زدند و نعمان، خریت را کشت و همراه او در آوردگاه یکصد و هفتاد تن کشته شدند و بقیه از چپ و راست گریختند. معقل سواران را به جایگاه ایشان گسیل داشت و آنان هر مرد و زن و کودکی که یافتند به اسیری گرفتند. سپس معقل آنان را مورد بررسی قرار داد، هر کس را که مسلمان بود آزاد ساخت و از او بیعت گرفت و زن و و فرزندش را هم آزاد کرد. هر که را از اسلام برگشته بود، بازگشت به اسلام را بر او عرضه می کرد وگرنه کشته می شد و آنان هم که مسلمان شدند آزادشان ساخت و زن و فرزندشان را هم آزاد کرد، غیر از پیرمردی مسیحی که نامش الرملخس بن منصور بود، او گفت: به خدا سوگند از هنگامی که عقل پیدا کردم همواره کار درست و صواب انجام داده ام جز این موضوع که از دین خودم که دین راستی بود به دین شما که بد آیینی است در آمدم و اینک به خدا سوگند دین خود را رها نمی کنم و تا زنده باشم به دین شما نزدیک نمی شوم.

معقل او را پیش آورد و گردنش را زد و سپس مردم را جمع کرد و گفت: زکات این دو ساله خود را بپردازید و از مسلمین دو زکات گرفت، و سپس مسیحیان و زن و فرزند ایشان را با خود برد. مسلمانانی که با آنان همراه بودند برای بدرقه ایشان جمع شدند. معقل فرمان داد ایشان را برگردانند و چون خواستند برگردند فریاد بر آوردند و زنان و مردان یکدیگر را فرا می خواندند و صدا می زدند. گوید: مرا بر ایشان رحمتی آمد که بر هیچ کس پیش و بعد از ایشان چنان رحمت نیاورده ام.

و معقل برای علی (ع) چنین نوشت: اما بعد، من به امیر المؤمنین از لشکرش و دشمنش چنین گزارش می دهم: ما خود را به دشمن خویش که بر کناره دریا بود رساندیم آنجا قبائلی را دیدیم که دارای نیرو و شمار بوده و برای جنگ با ما فراهم آمده بودند. آنان را به اطاعت و پیوستن

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 66

به جماعت و حکم قرآن و سنت دعوت کردیم. نامه امیر المومنین را هم برای آنان خواندیم و رایت امان برای ایشان برافراشتیم. گروهی از ایشان به ما گرایش پیدا کردند و گروهی دیگر پایداری نمودند. ما به آنچه پیش آمد تن دادیم و آهنگ جنگ کردیم و خداوند بر چهره آنان فرو کوفت و ما را بر ایشان نصرت بخشید. اما کسانی را که مسلمان بودند بر ایشان منت نهادیم و پس از بیعت گرفتن از ایشان برای امیر المؤمنین آزادشان ساختیم و زکاتی را که بر عهده ایشان بود از ایشان گرفتیم. به آنان که از دین برگشته بودند پیشنهاد بازگشت به اسلام دادیم و گفتیم در غیر آن صورت ایشان را خواهیم کشت. آنان همگی جز یک مرد به اسلام برگشتند و آن مرد را کشتیم. اما مسیحیان را به اسیری گرفتیم و با خود آورده ایم تا مایه عبرت دیگران از اهل ذمه قرار گیرند و از پرداخت جزیه خودداری و بر جنگ با اهل قبله گستاخی نکنند و آنان سزاوار کوچکی و زبونی هستند. ای امیر المومنین خدایت رحمت کناد و درود و سلام بر تو باد و بهشت و نعمتهایش بر تو واجب باد. و السلام.

گوید: معقل اسیران را با خود آورد تا آنکه بر مصقلة بن هبیرة شیبانی گذشت. او کارگزار علی علیه السّلام بر اردشیرخره بود. شمار اسیران پانصد تن بود، زنان و کودکان گریستند و مردان خطاب به مصقله بانگ برداشتند که ای ابا الفضل ای بر دوش کشنده سختیها و بارها، ای پناه ضعیفان و ای آزاد کننده [بردگان ] سرکش، بر ما منت بگذار ما را خریداری و از بردگی آزاد کن. مصقله گفت: به خدا سوگند که بر آنان صدقه می دهم که خداوند صدقه دهندگان را پاداش می دهد. چون این سخن مصقله به اطلاع معقل رسید گفت: به خدا سوگند اگر بدانم که این سخن را از روی دردمندی برای آنان و خوار کردن من گفته باشد گردنش را خواهم زد هر چند در این کار نیستی و نابودی قبایل بنی تیم و بکر بن وائل باشد. سپس مصقله، ذهل بن حارث ذهلی را پیش معقل فرستاد و گفت این مسیحیان بنی ناجیه را به من بفروش. معقل گفت: آنان را به یک میلیون درهم به تو می فروشم. او نپذیرفت و همچنان پیام می فرستاد تا سرانجام به پانصد هزار درهم خرید. معقل اسیران را به او سپرد و به مصقله گفت: این مال را با عجله برای امیر المومنین بفرست.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 67

مصقله گفت: من هم اکنون بخشی از آن را می فرستم، سپس بخش دیگری از پی تو خواهم فرستاد و همچنین پرداخت خواهم کرد تا چیزی از آن باقی نماند. معقل به حضور امیر المومنین رسید و او را از آنچه صورت گرفته بود آگاه کرد. علی (ع) فرمود: خوب و پسندیده رفتار کرده ای و موفق بوده ای.

علی (ع) مدتی منتظر ماند که مصقله مال را بفرستد ولی او در این کار تأخیر کرد و به علی (ع) خبر رسید که مصقله همه اسیران را آزاد کرده است بدون اینکه از ایشان بخواهد که در آن باره به او کمکی کنند. فرمود: جز این نمی بینم که مصقله بار سنگینی بر دوش کشیده و خواهید دید که بزودی بر زمین خواهد افتاد، و سپس برای مصقله چنین نوشت: «اما بعد، از بزرگترین خیانتها، خیانت به امت و از بزرگترین دغل ها بر مردم شهر، دغل ورزیدن با امام است. پانصد هزار درهم از حق مسلمانان پیش تو است. همینکه این فرستاده من نزد تو رسید آن را بفرست وگرنه همین که نامه مرا دیدی خودت پیش من بیا. من به فرستاده خود گفته ام که یک ساعت هم پس از رسیدن نزد تو، به تو مهلت ندهد مگر اینکه مال را بفرستی. و السلام.» فرستاده علی (ع) ابو حره حنفی بود که به مصقله گفت: این مال را بفرست وگرنه همراه من به حضور امیر المومنین بیا. مصقله چون نامه را خواند حرکت کرد و به بصره آمد و کارگزاران معمولا اموال را از همه جا به بصره و نزد ابن عباس می آوردند و او اموال را به حضور علی (ع) می فرستاد. مصقله سپس از بصره به کوفه و حضور علی آمد. امیر المومنین چند روزی چیزی به او نگفت و سپس مال را از او مطالبه کرد و مصقله دویست هزار درهم پرداخت و از [پرداخت ] بقیه آن فروماند.

گوید: ابن ابی سیف از ابو الصلت از ذهل بن حارث نقل می کند که می گفته است مصقله مرا به جایگاه خویش دعوت کرد. نخست شام آوردند و پس از اینکه خوردیم گفت: به خدا سوگند امیر المومنین علیه السّلام این مال را از من مطالبه می کند. به خدا سوگند قادر به پرداخت آن نیستم. گفتم: اگر دلت بخواهد یک هفته بر تو نخواهد گذشت مگر اینکه این مال را جمع خواهی کرد. گفت: پرداخت آن را بر قوم خویش تحمیل نخواهم کرد و از هیچ کس در این مورد چیزی مطالبه نمی کنم. سپس مصقله گفت: به خدا سوگند اگر پسر عفان یا پسر هند [عثمان و معاویه ] این مال را از من طلب می داشتند آن را به من واگذار می کردند. آیا ندیده بودی که عثمان چگونه

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 68

همه سال یکصد هزار درهم از خراج آذربایجان را به اشعث می بخشید گفتم: علی عقیده اش این چنین نیست و او چیزی را بر تو رها نمی کند. من ساعتی سکوت کردم او هم در این مورد سکوت کرد و پس از این گفتگو یک شب هم درنگ نکرد و به معاویه پیوست. چون این خبر به علی علیه السّلام رسید فرمود: «او را چه می شود خدایش اندوهگین بداراد که همچون سروران عمل کرد و همچون بردگان گریخت و چنین خیانت بزرگی انجام داد اگر او می ماند و از پرداخت وام خود ناتوان بود ما کاری بیشتر از حبس کردنش انجام نمی دادیم اگر برای او اموالی می یافتیم می گرفتیم وگرنه رها و آزادش می ساختیم». آن گاه علی (ع) کنار خانه مصقله آمد و آن را ویران کرد. برادر مصقله، یعنی نعیم بن هبیرة شیبانی، از شیعیان خیرخواه علی (ع) بود.

مصقله از شام همراه مردی از مسیحیان قبیله تغلب که نامش حلوان بود برای نعیم نامه یی نوشت که در آن چنین آمده بود: «اما بعد، من درباره تو با معاویه سخن گفتم او در مورد تو وعده گرامیداشت و امارت می دهد همان ساعت که فرستاده مرا دیدار کردی اینجا بیا. و السّلام».

مالک بن کعب ارحبی او [آن مرد مسیحی ] را گرفت و به حضور علی (ع) فرستاد، نامه او را گرفت و خواند و دست او را برید و او از آن زخم مرد. نعیم برای مصقله اشعاری سرود و نوشت که مصقله پاسخی به او نداد [مضمون برخی از ابیات او چنین بود]: «خدایت هدایت کناد، چرا از گمان باطل خویش به کارهایی دست می زنی، آخر مرا با حلوان چه کار است... تو که در بهترین منطقه و چمنزار بودی، از عراق حمایت می کردی و بهترین فرد خاندان شیبان خوانده می شدی، اگر با شکیبایی مال خدا را پرداخت کرده بودی در حال مرگ و زندگی منزه و بر حق بودی...» چون این نامه به مصقله رسید دانست که آن مرد مسیحی تغلبی نابود شده است و اندکی نگذشت که تغلبیها پیش او آمدند و از مرگ یار خود آگاه شده بودند. به مصقله گفتند: تو دوست ما را به کشتن دادی، اینک یا او را برای ما بیاور یا آنکه خونبهای او را بپرداز. گفت: اینکه بخواهم او را بیاورم از آن عاجزم اما اینکه خونبهایش را بپردازم صحیح است. و خونبهای او را پرداخت.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 69

ابراهیم ثقفی می گوید: ابن ابی سیف، از عبد الرحمان بن-  جندب، از قول پدرش برایم نقل کرد که پس از گریختن مصقله، به علی (ع) گفته شد: آن اسیران را که دیه آنان برای آزادی از بردگی پرداخت نشده و آن را کامل دریافت نکرده ای به اسیری برگردان. فرمود: در قضای حق راهی برای این کار نیست. آنان همان هنگام که مصقله ایشان را خرید و آزاد کرد آزاد شدند و طلب مال من به صورت وام بر عهده آن کسی است که ایشان را خریده است.

همچنین ابراهیم ثقفی از ابراهیم بن میمون از عمرو بن قاسم بن حبیب تمار از عمار دهنی نقل می کند که می گفته است هنگامی که مصقله گریخت یاران علی (ع) گفتند ای امیر المومنین تکلیف غنایم ما چه می شود فرمود برعهده وامداری از وامداران است، در جستجوی او بر آیید. ظبیان بن عمارة که یکی از افراد قبیله سعد بن زید منات است درباره بنی ناجیة ابیاتی سروده است: «پروردگار مردم بر شما خواری و زبونی ریخت و شما را پس از عزت، بردگان قرار داد. شما پس از قدرت و شمار فراوان چنان درمانده شدید که یارای دفاع از فرزندان را ندارید».

ابراهیم بن هلال ثقفی می گوید: عبد الرحمان بن حبیب، از پدرش نقل می کند که می گفته است چون خبر کشته شدن بنی ناجیه و کشته شدن سالارشان به اطلاع علی (ع) رسید، فرمود: مادرش خوار و زبون باد این مرد چه کم عقل و گستاخ بود یک بار پیش من آمد و گفت: میان یاران تو کسانی هستند که بیم دارم از تو جدا شوند عقیده ات درباره ایشان چیست گفتم: من هیچ کس را به تهمت نمی گیرم و بر گمان، کسی را عقوبت نمی کنم و با کسی جنگ نمی کنم مگر اینکه مخالفت و ستیز کند و دشمنی خود را اظهار نماید، وانگهی با چنین کسی هم جنگ را شروع نمی کنم تا او را به حق فرا خوانم و حجت بر او تمام کنم و اگر توبه کند و به حق برگردد از او می پذیرم و اگر چیزی جز جنگ با ما را نپذیرد، از خداوند بر علیه او یاری می جوییم و آن گاه با او جنگ می کنیم. این مرد مدتی دست از من بداشت

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 70

آن گاه بار دیگر پیش من آمد و گفت: بیم دارم که عبد اللّه بن وهب و زید بن حصین طائی کار را بر تو تباه کنند. من شنیدم درباره تو مطالبی می گفتند که اگر خودت می شنیدی از آنان جدا نمی شدی تا آنکه هر دو را بکشی یا در بند کشی و همواره در زندان تو باشند. من به او گفتم: در مورد آن دو با خودت مشورت می کنم چه فرمان می دهی گفت: دستور می دهم آن دو را فرا خوانی و گردنشان را بزنی. من دانستم که او را نه عقل است و نه پارسایی. به او گفتم: به خدا سوگند، گمان نمی کنم که پارسایی و خردی داشته باشی. برای تو سزاوار بود این موضوع را می فهمیدی که من هرگز کسی را که با من جنگ و دشمنی خویش را اظهار نکند نخواهم کشت، زیرا بار نخست که پیش من آمده بودی این رأی خود را برای تو گفته بودم و شایسته بود بر فرض که من اراده کشتن ایشان را می داشتم تو به من بگویی: از خدا بترس، به چه جرمی کشتن آنان را روا می داری و حال آنکه کسی را نکشته اند و عهد و پیمان ترا نگسسته اند و از طاعت تو بیرون نرفته اند. [ابن ابی الحدید پس از این بحث تاریخی، بحثی درباره اقوال فقها در مورد اسیران و حالات مختلف آن آورده و اقوال شافعی و ابو حنیفه و دیگران را نقل کرده است که خارج از موضوع تاریخ است ].