[hadith]من خطبة له (علیه السلام) فی تخویف أهل النهروان:

فَأَنَا نَذیرٌ لَکُمْ أَنْ تُصْبحُوا صَرْعَی بأَثْنَاءِ هَذَا النَّهَرِ وَ بأَهْضَامِ هَذَا الْغَائِطِ عَلَی غَیْرِ بَیِّنَةٍ مِنْ رَبِّکُمْ وَ لَا سُلْطَانٍ مُبینٍ مَعَکُمْ. قَدْ طَوَّحَتْ بکُمُ الدَّارُ وَ احْتَبَلَکُمُ الْمِقْدَارُ. وَ قَدْ کُنْتُ نَهَیْتُکُمْ عَنْ هَذهِ الْحُکُومَةِ فَأَبَیْتُمْ عَلَیَّ إِبَاءَ [الْمُخَالِفِینَ] الْمُنَابذینَ حَتَّی صَرَفْتُ رَأْیِی إِلَی هَوَاکُمْ. وَ أَنْتُمْ مَعَاشرُ أَخِفَّاءُ الْهَامِ سُفَهَاءُ الْأَحْلَامِ وَ لَمْ آتِ لَا أَبَا لَکُمْ بُجْراً وَ لَا أَرَدْتُ لَکُمْ ضُرّاً.[/hadith]

ترجمه شرح نهج البلاغه(ابن میثم)، ج 2، صفحه 199-194

از خطبه های آن حضرت (ع) است پیرامون ترساندن اهل نهروان 

روی سخن در این خطبه، به خوارجی است که در نهروان آنها را کشت. حکم خداوندی در باره آنها که بر علیه امام (ع) خروج کردند، چنین رقم خورده بود. 

در خبر صحیحی نقل شده، که روزی رسول خدا (ص) مشغول تقسیم بیت المال یا غنایم جنگی بود. مردی از قبیله بنی تمیم پیش آمد و عرض کرد: ای محمّد (ص)، عدالت کن نام این شخص ذو الخویصرة بود. پیامبر فرمود: به یقین عدالت می کنم: دوباره عرض کرد: ای محمّد (ص) عدالت کن، تو عدالت نمی کنی رسول خدا (ص) فرمود وای بر تو اگر من به عدالت رفتار نکنم چه کسی به عدالت رفتار می کند عمر از بی ادبی و جسارت این شخص ناراحت شد، بپاخاست و عرض کرد یا رسول اللّه اجازه بدهید تا گردن این مرد را بزنم. رسول خدا (ص) فرمود او را بخود واگذار، بزودی از نژاد این شخص افرادی پدید می آیند، چنان که تیر از کمان بیرون می رود از دین خارج خواهند شد، و علیه بهترین گروه از مردم خروج خواهند کرد، تظاهر آنها به دیانت بدان حدّ است، که نماز و روزه شما در برابر نماز و روزه آنها حقیر و ناچیز شمرده شود، قرآن را تلاوت می کنند، ولی از زبان و لبشان فراتر نمی رود در قلبشان اثر نمی کند در میان آنها مردی سیاه چهره خواهد بود که یکی از دو دستش ناقص و شبیه پستان زنان است و یا دارای یک انگشت است. او را گروهی بر حق خواهند کشت. 

در کتاب مسند احمد بن حنبل از مسروق نقل شده است، که عایشه همسر رسول خدا، به من گفت: ای مسروق تو به منزله اولاد من و دوست ترین فرد هستی نسبت به من، آیا از «مخدج» (ناقص الخلقه) چیزی می دانی؟ در پاسخ گفتم: در کنار رودی که به قسمت بالای آن تأمر و به قسمت پایین آن نهروان می گفتند جایی است بین لخاقیق و طرفاء، علی بن ابی طالب (ع) او را کشت. عایشه پرسید اگر برای این ادّعای خود دلیلی داری بیاور. افرادی را حاضر کردم و در نزد عایشه گواهی دادند که مخرج در نهروان بدست علی (ع) کشته شد. سپس من عایشه را به حرمت پیامبر سوگند دادم که اگر از رسول خدا (ص) در باره آن شخص چیزی می داند. بگوید. 

عایشه گفت: از پیامبر خدا (ص) شنیدم که می فرمود: آنها بد سرشت ترین مردمند، به دست بهترین خلق و نزدیکترین فرد به خدا و نیکو سرشت ترین شخص کشته خواهند شد. 

امّا سبب خروج آن گروه بر حضرت: پس از این که امام (ع) از ناحیه اصحابش مجبور به قبول حکمیّت شد. آنها چنین وانمود کردند که امام (ع) بر این امر رضایت داشته است. با وجودی که آن بزرگوار اصحابش را از قبول حکمیّت برحذر داشت، آنها را پند و اندرز داد، ولی آنها توجّه نکردند و عهدنامه حکمیّت را نوشتند. 

اشعث بن قیس آن را گرفت و به رؤیت پیروان معاویه رساند و آنها رضایت خود را اعلام کردند و سپس به رؤیت بعضی از اصحاب امیر المؤمنین (ع) رساند و آنها نیز اظهار رضایت کردند. 

ولی وقتی که اشعث بن قیس عهدنامه متارکه جنگ را بر جمعیّت تحت پرچم «عنزه» که حدود چهار هزار سوار بودند و در صفّین با علی (ع) حضور داشتند خواند دو نفر از جوانهای آنها گفتند: «لا حکم الّا للّه» (فرمانی جز فرمان خدا نیست) و سپس بر سپاهیان معاویه حمله کردند، و پس از درگیری سختی کشته شدند. این دو نفر اوّل کسانی بودند که حکمیّت را رد کردند. 

اشعث بن قیس عهدنامه را پیش قبیله «مراد» و بنی راسب، و بنی تمیم برد و متن عهدنامه را بر آنها خواند، همگی گفتند: حکمی جز حکم خدا نیست، ما به این عهدنامه رضایت نداریم و افراد را در باره دین خدا حکم قرار نمی دهیم. 

اشعث بازگشت و جریان را به علی (ع) طوری خبر داد که امیر المؤمنین (ع) مخالفت آنها را کوچک شمرد و تصوّر حضرت این شد، که آنها تعدادی اندک هستند. 

هنگامی که جریان حکمین به مخالفان رسید، آن را رعایت نکردند، جمعیّت از هر طرف فریاد برآوردند: جز حکم خدا حکمی نیست، حکم از آن خداست ای علی، نه حق تو، ما وقتی که حکمیّت را قبول کردیم، اشتباه کردیم، اینک به سوی خدا باز می گردیم و توبه می کنیم، تو نیز در پیشگاه خداوند توبه کن، و گر نه از تو بیزاری می جوییم. 

امام (ع) پیشنهاد مخالفان را رد کرد و فرمود: وای بر شما اگر از عهد و پیمان خود برگردیم با فرموده حق تعالی که دستور می دهد «وَ أَوْفُوا بعَهْد اللَّهِ إِذا عاهَدْتُمْ»: چه کنیم، خوارج از سخن حضرت پند نگرفتند و آن را رد کردند، حکمیّت را گمراهی دانستند و آن را به باد تمسخر گرفتند. و از امیر المؤمنین (ع) بیزاری جستند. امام (ع) از آنها کناره گرفت. ابتدا خوارج در محلّی بنام «حرورا» اجتماع کردند و بدین دلیل حضرت آنها را حروریّه نامید، در آن مکان امام (ع) با آنها گفت و گویی انجام داد و مناظره ای کرد، دو هزار نفر از عقیده شان برگشتند. 

باقیمانده آنها به نهروان رفتند و در آن روز فرمانده آنها شخصی بود به نام عبد اللّه بن کفرّا و به هنگام پیکار با آنها فرمانده شان عبد اللّه بن وهب راسبی بود. امام (ع) در نهروان به سمت آنها رفت، خطبه ای ایراد کرد و آنها را پند داد و فرمود: «ما خانواده نبوّت و پایگاه رسالت، و جایگاه نزول فرشتگان و اساس و اصل بخشش و رحمت و کان دانش و حکمت، ای گروه، من شما را از کیفر خداوند، بیم می دهم و بر حذر می دارم و...» امام (ع) بیانات خود را در ارشاد آنها بدین طریق ادامه داد ولی آنها نپذیرفتند. در روایتی آمده است که پس از پایان کارزار و نبرد با خوارج حضرت، جستجوی زیادی را برای پیدا کردن کشته «ذو الثّدیه» انجام داد و مرتّبا می فرمود: نه رسول خدا به من دروغ گفته و نه من به شما دروغ می گویم، جسد او را جستجو کنید، به یقین جزو کشتگان است. فراوان گشتند، تا سرانجام او را در زیر کشته های دیگر یافتند، او مردی بود، با دست ناقص، که مانند پستان زنان در روی سینه اش قرار داشت و بر آن موهایی شبیه سبیل گربه، روییده بود. با دیدن جسد وی امام (ع) تکبیر گفت و حاضران با آن حضرت تکبیر گفتند. با روشن شدن حقیقت و صدق کلام رسول خدا (ص) همگان شاد شدند. 

خلاصه این خطبه و این فصل از سخن مولا امیر المؤمنین (ع) در برحذر داشتن خوارج از هلاکت ایراد گردیده، بدین توضیح که آنان برای مخالفتشان دلیلی روشن و برهانی محکم از طرف پروردگارشان نداشتند تا بدان بر حق بودن ادّعایشان را استدلال نمایند و با تکیه بر آن استدلال با امام (ع) بجنگند. با نداشتن حجّت و دلیلی از جانب خداوند است، که باید از محروم ماندن سعادت دنیا و آخرت بر حذر و هراسناک باشند. 

در عبارت حضرت، حجت و دلیل به طور استعاره «سلطان» نامیده شده، که به معنای غلبه کردن و چیره شدن بر طرف مقابل است. 

قوله علیه السلام: «قد طوّحت بکم الدّار»، 

دار، شما را به هلاکت انداخت. دار کنایه از دنیاست و این که حضرت هلاکت، یا دور بودن شان از حقیقت، و یا گرایش آنها به دنیا را سبب هلاکت و نابودی آنها دانسته اند، برای این است که، نابود کننده و سبب حیرت آنها، پیروی از هواهای باطل نفسانی بوده، و اساس پیروی نفس، به دست آوردن، مال و مقام و مانند این امور است. بنا بر این، دنیا چیزی است که طلب آن شخص را، از رحمت خدا دور، و از فرمان حق خارج می کند. 

قوله علیه السلام: «و احتبلکم المقدار»، 

فراز دیگر عبارت امیر المؤمنین (ع) که حکم الهی شما را گرفتار کرده است استعاره زیبایی است، در محیط و مسلّط بودن قدر الهی که از قضای خداوندی و حکم آسمانی مایه می گیرد، مانند دام صیاد که هرگاه بر پرنده ای فرو افتد توان فرار از آن را ندارد. 

سپس فرموده اند: «من شما را از این حکمیّت نهی کردم ولی شما از هوای نفستان پیروی کردید.» این عبارت امام (ع) اقامه دلیلی علیه خوارج نهروان است، بدین شرح که، اگر پذیرش حکمیّت حق و لازم نبود چرا مانند مخالفان گناهکار، با اصرار آن را خواستید، و گفته مرا که از حکمیّت بر حذر می داشتم، نپذیرفتید، تا مجبور شدم به خواست شما گردن نهم و نظر خود را با نظرتان وفق دهم و اگر وقوع و تحقّق پذیری حکمیّت حق بود چرا پس از عهد کردن و پیمان بستن، در پذیرفتن آن با من مخالفت می کنید. بنا بر این در هر دو صورت شما گناهکار هستید. 

قوله علیه السلام: «و أنتم معاشر اخفّاء الهام سفهاء الاحلام»، 

«وای بر شما جمعیّت کم عقل احمق که در اندیشه های خود ثبات و بردباری ندارید.» «واو» در «و أنتم» برای بیان حالت آنها است و عمل کننده در حال فعل: «صرفت» در جمله قبل می باشد. اضافه «أخفّاء» و «سفهاء» اضافه خالص نیست و به همین دلیل برای کلمه «معاشر» صفت واقع شده اند. 

عبارت «خفّة الهام» کنایه از اخلاق پست، متزلزل است که ضدّ فضیلت، ثبات و پایداری است و «السّفه» کنایه از خصلت زشت، دلهره و اضطراب که ضد فضیلت حلم و بردباری است در نظر گرفته شده است. 

پایداری و بردباری دو صفت اخلاقی و از ویژگیهای شجاعت به شمار می آیند. از این نظر که آن دو صفت پست و زشت نسبتی با صفات فضیلت دارند به «هام»، به معنای تفکر، و «احلام» به معنای عقول اضافه شده اند. 

قوله علیه السلام: «و لم آت لا ابا لکم...»، 

حضرت آخرین فراز خطبه را چنین به انجام می رسانند-  «ای بی پدرها-  من در باره شما کار منکری انجام ندادم و قصد ضرری نداشتم.» این عبارت بمنزله نوعی دلجویی و معذرت خواهی است که بیانگر انجام کاری شایسته و بجا است که منکر را از پیروان خود دور ساخته، و قصد ضرر زدن به آنها را نداشته است. به این امید که خوارج به سر عقل آیند و از شبه ای که برایشان حاصل شده، اجتناب ورزند. 

اگر سؤال شود که جمله معترضه -لا ابا لکم- نوعی اهانت است و با دلجویی مناسبتی ندارد می گوییم این نوع عبارت در زبان عرب آن روز رایج بوده است، جوهری دانشمند لغت شناس می گوید: عربها از این جمله ستایش را قصد می کرده اند. ولی دیگران گفته اند از این عبارت، بدگویی و مذمت منظور بوده، زیرا کسی که به پدرش ملحق نباشد، موجب ننگ و دشنام است. برخی دیگر این عبارت را نفرین، در لباس دعا دانسته اند، چه این که پدر سبب عزّت و پشتیبانی است نفی پدر کردن، بمنزله نفی قبیله و فامیل است. آن که اقربا و خویشاوند نداشته باشد، خوار و ذلیل و بی یاور می شود. به هر حال حقیقت امر را خداوند می داند.