[hadith]سببُ البَلوَی:

أَمَّا بَعْدُ، فَإِنَّ مَعْصِیَةَ النَّاصِحِ الشَّفِیقِ الْعَالِمِ الْمُجَرِّب تُورِثُ الْحَسْرَةَ وَ تُعْقِبُ النَّدَامَةَ، وَ قَدْ کُنْتُ أَمَرْتُکُمْ فِی هَذهِ الْحُکُومَةِ أَمْرِی وَ نَخَلْتُ لَکُمْ مَخْزُونَ رَأْیِی، لَوْ کَانَ یُطَاعُ لِقَصِیرٍ أَمْرٌ، فَأَبَیْتُمْ عَلَیَّ إِبَاءَ الْمُخَالِفِینَ الْجُفَاةِ وَ الْمُنَابذینَ الْعُصَاةِ حَتَّی ارْتَابَ النَّاصِحُ بنُصْحِهِ وَ ضَنَّ الزَّنْدُ بقَدْحِهِ. فَکُنْتُ أَنَا وَ إِیَّاکُمْ کَمَا قَالَ أَخُو هَوَازنَ:

أَمَرْتُکُمْ أَمْرِی بمُنْعَرَجِ اللِّوَی         فَلَمْ تَسْتَبینُوا النُّصْحَ إِلَّا ضُحَی الْغَد[/hadith]

پیام امام امیرالمؤمنین علیه السلام، ج 2، ص: 369-359

 

نتیجه نافرمانی این است!

سپس امام به سراغ مقصود اصلی خطبه رفته، می فرماید: «امّا بعد از حمد و ثنای الهی و گواهی به وحدانیّت حق و نبوت پیامبر اکرم (صلی الله علیه وآله وسلم). بدانید! نافرمانی از دستور نصیحت کننده مهربان دانای باتجربه موجب حسرت و اندوه می گردد و پشیمانی به بار می آورد; «أَمّا بَعْدُ، فَإِنَّ مَعْصِیَةَ النَّاصِحِ الشَّفِیقِ الْعَالِمِ الْمُجَرِّب(1) تُورِثُ الْحَسْرَةَ، وَ تُعْقِبُ النَّدَامَةَ».

این جمله در حقیقت بمنزله کبرا و بیان یک قاعده کلّی است که اگر در طرف مشورت انسان چهار صفت جمع باشد، مخالفت او قطعاً موجب پشیمانی خواهد بود.

نخست این که ناصح و خیرخواه باشد و به مقتضای خیرخواهی، تلاش لازم را در تشخیص حق انجام دهد.

دوم این که قلبی پر از مهر و محبت داشته باشد و از اعماق روح، خواهان خدمت و عاشق پیروزی و سعادتِ مشورت کننده باشد.

سوم این که عالِم باشد و تمام جوانب مطلب را ببیند و مسائل مهم را دقیقاً تحلیل کند و ریشه های حوادث و نتایج آن را مورد بررسی قرار دهد.

چهارم این که دارای تجربه کافی در مسائل مهم فردی و اجتماعی باشد; یعنی علاوه بر عقل نظری، دارای عقل عملی نیز باشد.

هر گاه کسی جامع این اوصاف چهارگانه باشد، به احتمال قوی و نزدیک به یقین انسان را به واقع می رساند.

با این حال کسانی که سخنش را زیر پا بگذارند و بر مرکب غرور و لجاجت سوار شوند، جز در بیراهه گام ننهاده اند و خود را در پرتگاه بدبختی قرار می دهند.

حضرت بعد از بیان این قاعده کلّی به سراغ بیان صغرا و مصداق مورد نظر می رود، می فرماید: «من درباره مسأله حکمیت فرمان خود را به شما گفتم و نظر خالص خویش را در اختیار شما گذاردم; اگر به سخنان قصیر گوش داده می شد چه نیکو بود! «وَ قَدْ کُنْتُ أمَرْتُکُمْ فی هذهِ الْحُکُومَةِ أَمْرِی، وَ نَخَلْتُ(2) لَکُمْ مَخْزُونَ رَأْیِی، لَوْ کَانَ یُطَاعُ لِقَصِیر أَمْرٌ!»

حضرت می فرماید که من هم با اصل حکمیت در این مسأله مخالف بودم و هم در چگونگی و کیفیت آن.

من دقیقاً پیامدهای این پدیده شوم را برای شما بازگو کردم، ولی متأسّفانه لجاجت و پافشاری شما در عقیده باطلی که داشتید به شما اجازه نداد تا واقعیت های روشن را در این مسأله مهم ببینید و اکنون که گرفتار عواقب دردناک آن شده اید، پشیمانی سودی ندارد.

جمله «لَو کانَ یُطاعُ لِقَصیر أَمْرٌ»، ضرب المثل مشهوری در میان عرب است، و برای کسانی که اندرزهای نصیحت کننده باهوش و مهربان را نشنوند و به پشیمانی مبتلا گردند، گفته می شود. جریان این ضرب المثل چنین بوده که:

یکی از پادشاهان حیره، به نام جَزیمه، با عمرو بن ظَرب، پادشاه جزیره، جنگ کرد و او را به قتل رسانید. پس از وی دخترش، زبّاء، جانشین پدر شد و در این فکر بود که چگونه انتقام خون پدرش را از جزیمه بگیرد.

نامه ای به جزیمه نوشت که من زنم و زنان را پادشاهی نشاید، و از شوهر ناگزیرند و من غیر از تو کسی را برای همسری نمی پسندم و اگر بیم سرزنش مردم نبود، خودم به سوی تو می آمدم. اگر قدم رنجه کنی و (برای خواستگاری) به سوی کشور ما بیایی کشور ما را از آنِ خود، خواهی یافت.

هنگامی که نامه زبّاء به جزیمه رسید (طمع او در آن زن و کشورش) گُل کرد. با یاران نزدیکش به مشورت پرداخت، همه او را به این سفر تشویق کردند، مگر مردی به نام «قصیر بن سعد» که بسیار باهوش و عاقبت اندیش بود، هر چند کنیززاده بود.

قصیر از روی فراست حدس زد که این پیشنهاد از سوی زنی که پدرش را جزیمه کشته است، خالی از توطئه نیست، به همین دلیل او با همه مشاوران جزیمه مخالفت کرد و وی را از این سفر برحذر داشت، امّا جزیمه ـ که عشق به آن کشور و آن زن او را به خود مشغول داشته بود ـ به سخنان قصیر اعتنا نکرد و با هزار سوار به سوی جزیره حرکت کرد.

لشکر زبّاء، از او استقبال کردند، ولی احترام زیادی ندید، قصیر بار دیگر به جزیمه گفت: که من این جریان را خطرناک می بینم و به نظر می رسد که مکر و حیله ای در کار است، امّا جزیمه نادان که غرق خیالات واهی خود بود، به هشدار قصیر اعتنایی نکرد و به راه خود ادامه داد.

هنگامی که وارد جزیره شد، سپاهیان زبّاء، او را محاصره کرده و کشتند. قصیر گفت: «لَو کانَ یُطاعُ لِقَصیر أَمْرٌ; اگر کسی به سخنان قصیر گوش می داد کار به اینجا نمی رسید». سپس این سخن در میان عرب ضرب المثل شد.(3)

امام (علیه السلام) در اینجا خود را به قصیر تشبیه می کند و لشکر کوفه را به جزیمه نادان و هوس باز و مشاوران کوته فکرش که خود را با دست خویش در دام عمروعاص و معاویه گرفتار کردند.

سپس امام (علیه السلام) می افزاید: «ولی شما مانند مخالفان جفاکار و عصیانگرانِ پیمان شکن (از قبول سخنان) من امتناع کردید، تا آنجا که گویی نصیحت کننده در پند خویش به تردید افتاد، و از ادامه اندرز خودداری کرد. «فَأَبَیْتُمْ عَلَیَّ إِبَاءَ الْمُخالِفِینَ الْجُفَاةِ، وَ الْمُنَابذینَ(4) الْعُصَاةِ، حَتَّی اَرْتَابَ النَّاصِحُ بنُصْحِهِ، وَ ضَنَّ(5) الزَّنْدُ(6) بقَدْحِهِ(7)».

من به شما گفتم که برافراشتن قرآنها بر نیزه ها، مکر و خدعه ای بیش نیست! این جنگ را که به مرحله حسّاسی رسیده است به پایان برید; زیرا ساعتی بیش به پیروزی باقی نمانده ولی شما به این سخنان گوش ندادید و از جنگ دست برداشتید و پیشنهاد حکمیّت کردید.

من به شما گفتم حال که می خواهید کار را به حکمیّت بگذارید، ابن عباس را برگزینید; ولی شما راضی نشدید. مالک اشتر را پیشنهاد کردم، نپذیرفتید، بلکه اصرار کردید که ابوموسی اشعریِ احمق و نادان در برابر عمروعاص مکّار و حیله گر قرار بگیرد، و نتیجه همان شد که همگی از آن ناراحتید.(8)

تعبیر به «اَلْمُخالِفینَ الْجُفاةِ»، اشاره به این است که مخالفت شما با من، تنها به خاطر سوء تشخیص نبود، بلکه آمیخته با نوعی جفاکاری و عصیان و گردنکشی بود.

نیز تعبیر به «اَلْمُنابذینَ الْعُصاةِ» تأکیدی بر همین معنا است که مخالفتهای شما از روح عصیانگری و پیمان شکنی شما سرچشمه می گرفت.

حضرت می فرماید که: این مخالفتها چنان پرجوش و شدید بود که من چاره ای جز این ندیدم که سکوت اختیار کنم، سکوتی که شاید در نظر بعضی به عنوان تردید در نصایح و پیشنهادهایم تلقّی می شد!

جمله (ضَنَّ الزَّنْدُ بقَدْحِهِ)، در اصل، به این معنا است که «آتش زنه از آتش دادن بخل ورزید»; یعنی هر چه سنگ آتش زنه را به هم زدند، جرقّه ای نداد.

این جمله نیز ضرب المثل است، و در مورد کسی گفته می شود که از روشنگری باز می ایستد به خاطر این که گوش شنوایی پیدا نمی کند.

حضرت سپس در ادامه این سخن می افزاید: «مثال من و شما (در مورد حکمیت و پیامدهای شوم آن)، مانند گفتار اخوهوازن (مردی از قبیله بنی هوازن) است که گفت: «من در سرزمین منعرج اللّوی دستور خود را دادم، ولی شما (گوش ندادید و) اثر آن را فردا صبح درک کردید.»

(هنگامی که کار از کار گذشته بود و پشیمانی سودی نداشت);

فَکُنْتُ اَنَا وَ إِیَّاکُمْ کَمَا قَالَ أَخُو هَوَازنَ:

أَمَرْتُکُمْ أَمْرِی بمُنْعَرَجِ اللِّوَی *** فَلَمْ تَسْتَبینُوا النُّصْحَ إِلاَّ ضُحَی الْغَد

منظور از «اخو هوازن»، چنانکه گفتیم ـ مردی از قبیله بنی هوازن است که نام او «درید» بود. قصه اش چنین است که او با برادرش عبدالله، به جنگ با بنی بکربن هوازن رفت و غنیمت بسیاری به چنگ آورد.

در راه بازگشت عبدالله تصمیم گرفت که یک شب در «منعرج اللوی» توقّف کند، درید از باب نصیحت به او گفت که: اینجا نزدیک منطقه دشمن و ماندن در آن دور از احتیاط است و ممکن است که قبیله شکست خورده نیروی خود را گردآوری کنند و از دیگران کمک بگیرند و بر ما حمله ور شوند.

عبدالله از غروری که داشت پند او را گوش نداد و شب را در آن منزل درنگ کرد.

فردا صبح قبیله دشمن با جمعیّت زیادی بر او هجوم آوردند و عبدالله را کشتند و درید با زخم بسیار از دست آنها نجات یافت و پس از آن قصیده ای گفت که یکی از ابیاتش همین بیتی است که امیرمؤمنان علی (علیه السلام)در این خطبه به آن اشاره فرموده است.(9)

مقصود امام این است که، من به موقع به شما نصیحت کردم و گفتم: کار جنگ را یکسره کنید که چیزی به پیروزی نهایی باقی نمانده و اگر کوتاهی کنید، معاویه و یارانش در صدد حیله و تزویر برمی آیند، ولی شما به گفتار من گوش دل فرا ندادید و فریب بلند کردن قرآنها بر سر نیزه ها را خوردید و تن به حکمیّت دادید و آن قدر اصرار کردید که من بناچار رضایت دادم، و حالا که کار از کار گذشته و به هوش آمده و پشیمان شده اید، بدانید که این پشیمانی سودی ندارد.


نکته ها:

  1. داستان حکمیّت

در کتب تاریخ آمده است که داستان بلند کردن قرآنها بر سر نیزه و سپس طرح مسأله حکمیت برای تبیین موضع قرآن، زمانی بوجود آمد که نشانه های پیروزی لشکر امام آشکار شده بود; زیرا صبح روز سه شنبه، دهم ماه صفر سال سی و هفت هجری، بعد از نماز صبح لشکر امام با لشکر شام به شدّت نبرد کردند.

لشکر شام سخت وامانده شد، ولی لشکر امام با سخنان گرم و آتشین مالک اشتر و دلاوری های او، چنان در نبرد پیش می رفتند که چیزی نمانده بود لشکر معاویه از هم متلاشی شود.

در این هنگام لشکر معاویه قرآنها را بر سر نیزه کردند. مالک اشتر و تنی چند از یاران باوفای امام از حضرت خواستند که جنگ را تا پیروزی ادامه دهند، ولی اشعث بن قیس منافق، با عصبانیّت بر خاست و گفت:

«ای امیرمؤمنان! دعوت آنها را به کتاب خدا بپذیر که تو از آنان سزاوارتری. مردم می خواهند زنده بمانند و مایل به ادامه جنگ نیستند، امام فرمود: «فکر می کنم».

در اینجا مردم را صدا زد تا اجتماع کنند و سخنانش را بشنوند و در ضمن خطبه ای فرمود: «ای مردم! من سزاوارترین کسی هستم که دعوت به کتاب خدا را بپذیرم، ولی معاویه و عمروعاص و دیگر یاران نزدیکش، اهل قرآن نیستند. من از کوچکی آنها را می شناسم و در بزرگی نیز شاهد وضع آنان بوده ام، وای بر شما! آنها قرآنها را بر سر نیزه برای عمل کردن بلند نکرده اند، بلکه این کار خدعه و نیرنگ و فریبی بیش نیست. تنها یک ساعت دیگر توان خود را در اختیار من بگذارید تا قدرت این گروه را در هم بشکنم و آتش فتنه را برای همیشه خاموش کنم.»

در اینجا گروهی در حدود بیست هزار نفر از سپاهیان امام، در حالی که شمشیرهایشان را بر دوش گذاشته و اثر سجده در پیشانیشان نمایان بود، نزد حضرت آمدند و او را با نام (نه با لقب امیرالمؤمنین) صدا کردند و گفتند:

«یا عَلی! اَجِب الْقَومَ اِلی کِتاب اللهِ اِذا دُعیْتَ اِلَیْهِ وَ اِلاّ قَتَلْناکَ کَما قَتَلْنَا ابْنَ عَفّان! فَوَ اللهِ! لَنَفعَلَنَّها اِنْ لَمْ تَجِبْهُمْ». «ای علی! دعوت این قوم را برای حکمیّت کتاب الله بپذیر! و الاّ تو را می کشیم، همان گونه که عثمان را کشتیم! سوگند به خدا، اگر دعوت آنها (اصحاب معاویه) را اجابت ننمایی، این کار را می کنیم.

امام فرمود: «من نخستین کسی هستم که مردم را به سوی کتاب الله فرا خواندم و نخستین کسی هستم که کتاب الله را پذیرا شدم، اساساً من با اهل شام به خاطر این جنگیدم که به حکم قرآن گردن نهند; زیرا آنها کتاب الله را به گوشه ای افکنده بودند، ولی من به شما اعلام کردم که آنها قصدشان عمل به قرآن نیست و جز نیرنگ و فریب شما هدفی ندارند.»

آنها گفتند: «پس بفرست تا مالک اشتر برگردد».

این در حالی بود که مالک اشتر در آستانه پیروزی بر لشکر معاویه قرار گرفته بود. امام کسی را نزد مالک فرستاد و دستور داد برگردد.

مالک گفت: «به امیرمؤمنان بگو، الآن زمانی نیست که مرا از این مأموریت باز داری. چیزی به پیروزی باقی نمانده است.» سخن مالک در حالی بود که سپاه معاویه شروع به فرار کرده بودند.

هنگامی که فرستاده امام پیام اشتر را خدمتش آورد، جمعیّت لجوج و نادان بر فشار خود افزودند و گفتند: «به اشتر بگو که برگردد، والاّ به خدا سوگند تو را از خلافت عزل خواهیم کرد.»

امام بار دیگر فرستاده خود (یزیدبن هانی) را نزد اشتر فرستاد و فرمود: «به اشتر بگو که فتنه، واقع شده و (کار از کار گذشته) است.»

اشتر باز به فرستاده امام رو کرد و گفت: «آیا فتح و پیروزی را نمی بینی؟ آیا سزاوار است این موقعیّت را رها کنیم و برگردیم.»

فرستاده امام به او گفت: «راستی عجیب است! آن گروه لجوج سوگند یاد کردند که اگر اشتر برنگردد، ما تو را خواهیم کشت، آن گونه که عثمان را کشتیم.»

مالک اشتر بناچار و در نهایت ناراحتی بازگشت و در حضور امام به فریب خوردگان سپاه پرخاش بسیار کرد و از آنان مهلت کوتاهی برای یکسره کردن کار سپاه معاویه طلب کرد، ولی آنها موافقت نکردند.

به این ترتیب فعالیّت جنگی در آستانه پیروزی متوقف شد و کار به مسأله حکمیّت قرآن کشید و برای این که روشن شود که حکم قرآن درباره سرنوشت این جنگ و مسأله خلافت چیست، بنا شد از هر گروهی یک نفر به عنوان حکم انتخاب شود.

شامیان عمروعاص را برای این کار برگزیدند و اشعث بن قیس ـ که از سران اهل نفاق بود ـ و گروه دیگری از همفکرانش ابوموسی اشعری را ـ که مردی نادان و متظاهر به اسلام و در عین حال، بی خبر از حقیقت اسلام بود ـ برای این کار برگزیدند.

امام (علیه السلام) بعد از آن که مجبور شد به حکمیّت تن در دهد، فرمود: «لااقل عبدالله بن عباس را برای این کار برگزینید; زیرا او می تواند خدعه عمروعاص را خنثی کند.» ولی اشعث و همدستانش نپذیرفتند.

امام فرمود: «مالک اشتر را انتخاب کنید». آنها شجاعت اشتر را بر او عیب گرفتند و گفتند: «او آتش جنگ را شعله ور ساخته است، ما هرگز تن به حکمیت او نمی دهیم».

امام مجبور شد که حکمیت ابوموسی را بپذیرد و صلح نامه ای بین دو گروه، تنظیم شد.

عمروعاص که از همان آغاز، نقشه فریب ابوموسی را کشیده بود، در همه جا او را مقدم می داشت و به هنگام سخن گفتن اظهار می کرد: «حق سخن ابتدا با تو است; زیرا تو همنشین رسول خدا بودی. افزون بر این سنّ تو از من بیشتر است».

عمرو او را در صدر مجلس می نشاند و تا ابوموسی دست به غذا نمی برد و شروع به خوردن غذا نمی کرد و او را با لقب «یا صاحب رسول الله» خطاب می کرد.

مجموعه این کارها ابوموسای خام را، خام تر کرد تا آنجا که احتمال خیانت عمروعاص را از سرش بیرون برد.

سرانجام عمروعاص به ابوموسی گفت: «آخرین نظرت برای اصلاح این امّت، چیست؟»

ابوموسی گفت: «به نظر من هر دو (علی (علیه السلام) و معاویه) را از خلافت عزل کنیم و مسلمانان را برای انتخاب خلیفه به شورا دعوت کنیم».

عمروعاص گفت: «به خدا سوگند! که این نظر، نظر بسیار خوبی است».

در اینجا بود که هر دو در برابر حاضران ظاهر شدند تا نظر خود را اعلام دارند.

در اینجا ابن عباس ابوموسی را نزد خود فرا خواند و گفت: «وای بر تو! گمان من این است که او تو را فریب داده. اگر بنا است سخنی بگویی، عمروعاص را مقدّم دار! چرا که بیم می رود اگر تو مقدّم شوی او سخن خود را بگونه دیگری ادا کند. او مرد مکّاری است».

ابوموسای نادان که گرفتار غرور و غفلت عجیبی شده بود، رو به ابن عباس کرد و گفت: «اوه! ما اتّفاق نظر داریم».

ابوموسی قدم را پیش گذاشت و گفت: «رأی ما بر این است که علی و معاویه را خلع کنیم و کار را به شوری واگذاریم. بدانید! من هر دو را خلع کردم. بروید و کسی را برای خلافت برگزینید».

سپس عمروعاص به پاخاست و گفت: «سخنان ابوموسی را شنیدیم که او رئیس خود را خلع کرد و من نیز او را خلع می کنم و رئیس خود، معاویه را در مقام خلافت می گذارم. او ولیّ عثمان و خونخواه او و سزاوارترین مردم به مقام او است».

به این ترتیب نادانی ها و حماقت های یک گروه قشری از یک سو و تلاش های بازماندگان احزاب جاهلی از سوی دیگر، کار خود را ساخت و فضای جهان اسلام را تاریک کرد.

لشکر فریب خورده به زودی پشیمان شدند، ولی پشیمانی سودی نداشت و موقعیت مناسب از دست رفته بود.(10)

  1. بهره گیری از آراء اهل نظر

بی شک شورا یکی از تعلیمات اساسی اسلام است که در قرآن مجید و روایات بازتاب گسترده ای دارد. قرآن علاوه بر این که انجام کارها با مشورت را یکی از نشانه های اصلی اهل ایمان می شمرد و آن را در ردیف نماز و زکات ـ که از ارکان اسلام است ـ قرار می دهد، می فرماید: (وَ الَّذینَ اسْتَجابُوا لِرَبِّهِمْ وَ أَقامُوا الصَّلاةَ وَ أَمْرُهُمْ شُوری بَیْنَهُمْ وَ مِمّا رَزَقْناهُمْ یُنْفِقُونَ); «کسانی که دعوت پروردگارشان را پذیرفتند و نماز را برپا داشته و کارهایشان به طریق مشورت، در میان آنها صورت می گیرد و از آنچه به آنها روزی داده ایم انفاق می کنند.(11)

خداوند به پیامبر اسلام نیز با صراحت دستور می دهد که با مؤمنان در امور مهم مشورت کند، با این که می دانیم آن حضرت علاوه بر ارتباط مستقیم با عالم وحی از نظر عقلانی مافوق افراد بشر بود و با این حال می فرماید: (وَ شاوِرْهُمْ فِی الاَْمْرِ).(12)

در مسأله مشورت مهم انتخاب مشاوری است که دارای صفات ویژه ای باشد که در خطبه بالا به آن اشاره شده است و آن این که خیرخواه و مهربان و آگاه و پرتجربه باشد. «اَلنّاصِحِ الشَّفیقِ الْعالِمِ الْمُجَرِّب).و به یقین مخالفت با رأی چنین کسی نتیجه ای جز حسرت و ندامت نخواهد داشت.

درست است که متمرّدان لجوج در صفّین، با امام (علیه السلام) به مشورت ننشستند، ولی به هر حال امام (علیه السلام) نظر خیرخواهانه خود را به عنوان رأی ناصح شفیق و عالم مجرّب در اختیار آنان گذارد، ولی افسوس و صد افسوس که آنها نه تنها پذیرا نشدند، بلکه با امام (علیه السلام) به مبارزه برخاستند و او را تهدید به قتل کردند و نتیجه آن، همان رسوایی تاریخی و ندامت شدید و غیر قابل جبران بود. و این خیره سری راه را برای حکومت جائران در آن منطقه تا قرنها هموار ساخت.


پی نوشت:

1 ـ «مجرّب» (بر وزن محقّق) به معنای «کسی است که بر اثر تجربه های مختلف آگاهی فراوان دارد، امّا عرب ها معمولا آن را به فتحه تکلم می کنند و مُجَرَّب (بر وزن مُقَرَّب) می گویند.

2 ـ «نَخَلْتُ» از مادّه «نخل» به معنای «تصفیه کردن چیزی» است و نخاله به اضافات بعد از تصفیه گفته می شود. استعمال این مادّه در خطبه بالا اشاره به رأی صائبی است که امام در مسأله حکمیت در اختیار اصحابش گذاشت.

3 ـ ضرب المثل بالا و شأن ورود آن، در «الاعلام زرکلی»، جلد 5، صفحه 199، و غالب شروح نهج البلاغه آمده است. این ضرب المثل گاهی به صورت «لایُطاعُ لِقَصیر أمْرٌ»، نقل شده است.

4 ـ «منابذین» از مادّه «نبذ» به معنای «دور افکندن» است، خواه چیزی را انسان در پشت سر بیندازد یا پیش رو و یا اطرافش. این واژه در مورد پیمان شکنی به کار می رود; چرا که شخص پیمان شکن، پیمان خود را به دور می افکند.

5 ـ «ضنّ» از مادّه «ضنن»، به معنای «امساک و بخل» است.

6 ـ «زند» (بر وزن قند) به معنای «چوبی است که به وسیله آن آتش روشن می کنند»، و (در گذشته به جای استفاده از کبریت یا سنگ آتش زنه، دو قطعه چوب مخصوص را به هم می زدند و جرقه از آن برمی خاست) که به آن «زند» می گفتند و سپس به هر وسیله آتش زنه زند، و زناد گفته شده است.

7 ـ «قدح» به معنای «به هم زدن چوب آتش زنه» است، تا جرقه از آن برخیزد و لذا به چوب یا هر وسیله آتش زنه قدّاحه گفته شده است.

8 ـ به مروج الذهب، جلد 2، صفحه 390، مراجعه شود. در شرح خطبه آینده نیز توضیحات دیگری در این زمینه خواهد آمد.

9 ـ «اغانی ابوالفرج اصفهانی»، جلد 10، صفحه 3; شرح نهج البلاغه، علامه خویی، جلد 4، صفحه 88; و شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، جلد 2، صفحه 205. در پاورقی این داستان را با تفاوتهایی نقل کرده اند و آنچه در بالا آمده خلاصه ای از آن است.

10ـ اقتباس و تلخیص از شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، جلد 2، صفحات 206 ـ 256.

11 ـ سوره شوری، آیه 38.

12 ـ سوره آل عمران، آیه 159.