[hadith]الْمَغْرُورُ وَ اللَّهِ مَنْ غَرَرْتُمُوهُ وَ مَنْ فَازَ بکُمْ فَقَدْ فَازَ وَ اللَّهِ بالسَّهْمِ الْأَخْیَب وَ مَنْ رَمَی بکُمْ فَقَدْ رَمَی بأَفْوَقَ نَاصِلٍ. أَصْبَحْتُ وَ اللَّهِ لَا أُصَدِّقُ قَوْلَکُمْ وَ لَا أَطْمَعُ فِی نَصْرِکُمْ وَ لَا أُوعِدُ الْعَدُوَّ بکُمْ. مَا بَالُکُمْ، مَا دَوَاؤُکُمْ، مَا طِبُّکُمْ؟ الْقَوْمُ رِجَالٌ أَمْثَالُکُمْ. أَ قَوْلًا بغَیْرِ عِلْمٍ وَ غَفْلةً مِنْ غَیْرِ وَرَعٍ وَ طَمَعاً فِی غَیْرِ حَق؟[/hadith]
پیام امام امیرالمؤمنین علیه السلام، ج 2، ص: 227-215
امام (علیه السلام) در ادامه این سخن آنها را به خاطر مکر و فریب و سستی و بی تفاوتی شان شدیداً مورد سرزنش قرار می دهد، می فرماید:
«به خدا سوگند! فریب خورده واقعی کسی است که فریب شما را بخورد! اَلْمَغْرُورُ ـ وَاللهِ ـ مَنْ غَرَرْتُمُوهُ(1)».
زیرا ممکن است که شخص شیّاد فریبکاری، بخشی از سرمایه و زندگی انسان را ببرد یا لباس و خانه او را برباید، امّا شما با فریبکاری خود همه چیز مرا غارت کردید و به تمام سرنوشت مسلمانان پشت پا زدید و عدل و دادگری، پاکی و تقوی، عزّت و سربلندی، حقوق مردم و مستضعفان را بر باد دادید. سپس می افزاید:
«کسی که بخواهد به وسیله شما، پیروز، شود به خدا سوگند! همانند کسی است که در قرعه کشی و بخت آزمایی، برگ نابرنده ای نصیبش شود; وَ مَنْ فَازَبکُمْ، فَقَدْ فَازَ ـ وَاللهِ ـ بالسَّهْمِ الاَْخْیَب»(2).
اشاره به این که کمک و همکاری شما به هیچ وجه حساب شده نیست و کسی که اعتماد بر همکاری شما کند، مانند کسی است که در یک قرعه کشی شرکت کرده که نتیجه آن در پایان، برگ نابرنده است.
مسأله قرعه کشی و بخت آزمایی در میان عرب با تشریفات خاصّی معمول بوده است. آنها شتری را می خریدند و آن را به قسمتهای متعدّدی تقسیم می کردند، سپس ده چوبه تیر داشتند که هر کدام از آنها نامی داشت و بر روی آن نوشته شده بود. هفت عدد از تیرها، به ترتیب، برنده یک سهم و دو سهم، تا هفت سهم (مجموعاً بیست و هشت سهم) بود و سه چوبه تیر دیگر، برنده هیچ سهمی نبود و هر کدام از آنها نیز نامی داشت. و در واقع، سهم «اخیب» (چوبه تیر نابرنده) عنوانی برای آنها بود.
مجموع این ده تیر را در کیسه ای می کردند و تکان می دادند و به ترتیب به نام ده نفر خارج می کردند. آنها که صاحب تیر برنده می شدند، سهم خود را از گوشت شتر می بردند و آنها که سه چوبه تیرِ نابرنده به نامشان می افتاد، مجبور بودند هر کدام یک سوم بهای شتر را بپردازند; به این ترتیب این سه نفر نه تنها برنده نبودند، بلکه خسارت نیز بر دوش آنها بود.
امام (علیه السلام) مردم کوفه را که همکاریشان بی ارزش و مبارزه هایشان توخالی و خسارت بار بود، به آن چوبه های تیر نابرنده پرخسارت تشبیه می کند; و چه تشبیه گویا و ظریفی!
حضرت در ادامه سخن به تشبیه گویای دیگری می پردازد و می افزاید:
«کسی که بخواهد به وسیله شما تیری به سوی دشمن پرتاب کند، مانند کسی است که با تیر بی پیکان تیراندازی می کند! وَ مَنْ رَمَی بکُمْ فَقَدْ رَمَی بأَفْوَقَ نَاصِل(3)».
تیراندازان قدیم که با کمان تیراندازی می کردند، تیرهایی داشتند که از سه قسمت تشکیل شده بود: چوبه تیر ـ که اصل تیر را تشکیل می داد ـ و پرهایی که در انتهای آن بود و سبب می شد چوبه تیر به طور مستقیم به سوی هدف حرکت کند و نوک فلزی که در سر چوبه تیر بود سبب فرورفتن تیر در هدف می شد.
بدیهی است که اگر تیر نوک فلزی نداشته باشد، علاوه بر این که حرکتش خالی از انحراف نخواهد بود، به هدف هم که می رسد کاری از آن برنمی آید و آخرین اثرش، مانند اثر شلاّقی است که بر بدن وارد شود و نیز تیری که آخرش شکسته، روی زه قرار نمی گیرد و به پیش رانده نمی شود و به فرض که نوک فلزی هم داشته باشد، کاری از آن ساخته نیست.
امام در این سخن بر این نکته تأکید می کند که شما مردم کوفه، فاقد نیروی اصلی تهاجم بر دشمن ـ که همان نیروی ایمان و شجاعت و وفاداری و تقوا است ـ هستید و چنان به زندگی روزمرّه پرزرق و برق خود چسبیده اید که همه ارزش ها را به دست فراموشی سپرده اید.
در اینجا نکته قابل توجّه این است که «اَفْوَق» از مادّه «فوق» به معنای «ته چوبه تیر» است که دارای شکافی است و روی زه قرار می گیرد و با فشار آن به پیش رانده می شود و «ناصل» از ماده «نصل» به معنای فلز تیزی است که بر سر تیر نصب می شود. تعبیر «افوق ناصل» در موردی گفته می شود که چوبه تیر، نه سر داشته باشد و نه ته، که هیچ کاری از آن ساخته نیست; چرا که فقدان یکی از این دو، آن را از کار می اندازد، تا چه رسد که هر دو قسمت خراب باشد.
کاری کردید که از شما مأیوسم!
در آخرین بخش این خطبه ـ که از خطبه های دردناک و غم انگیزی است که از مولا علی (علیه السلام) شنیده شده است ـ امام، آخرین تازیانه های سرزنش و ملامت را بر ارواح مرده آنها می نوازد، به این امید که شاید به حرکت آیند و بر پاخیزند و با امکانات وسیع و گسترده ای که دارند، قدرت شیطانی دشمن را درهم بشکنند و مسلمانان را از شرّ این خون آشامان ـ که آخرین تفاله های زمان جاهلیتند ـ آسوده کنند، می فرماید:
«به خدا سوگند! به آنجا رسیده ام که گفتارتان را تصدیق نمی کنم و به یاری شما امید ندارم و دشمن را به وسیله شما تهدید نخواهم کرد. أَصْبَحْتُ وَ اللهِ! لا أُصَدِّقُ قَوْلَکُمْ، وَ لاَ أَطْمَعُ فِی نَصْرِکُمْ، وَ لاَ أُوعِدُ الْعَدُوَّ بکُمْ.»
درست است که اعتماد متقابل پیشوا و پیروان، از اصول مسلّم مدیریت است و اعتماد به مردم و تشویق آنان و چشم پوشی از خطاهایشان و بیان نقاط قوّتشان، مایه دلگرمی و پیروزی است، ولی گاه کار به جایی می رسد که بر اثر ضعف و سستی فوق العاده و پراکندگی افکار و تشتّت صفوف و جهل و نادانی تمام روزنه های امید رهبر و پیشوا بسته می شود و مردم در شرایط خاصّی به شکل فردی در می آیند که گرفتار ایست قلبی شده و جز با فشارهای سنگین امیدی به بازگشتش نیست. و یا مانند کسی که مادّه سمی خواب آوری خورده که باید او را با سیلی آبدار از فرورفتن در خوابی که مایه مرگ است، نجات داد.
این سخنان در عین این که وضع مردم کوفه را مشخص می کند، مشکلات طاقت فرسای امیرمؤمنان علی (علیه السلام) را در آن مقطع تاریخی نشان می دهد. او، حق داشت این چنین اظهار بی اعتمادی به آنها کند; چرا که بارها از وعده های خود تخلّف کرده و بی وفایی و پیمان شکنی را نشان داده بودند. آنها گروهی بودند که تنها، با رجزخوانی و شعارهای داغ در مجالس شب نشینی دل خوش می کردند، ولی به هنگام حرکت به سوی میدانهای نبرد با دشمن در لانه های خود می خزیدند.
حضرت سپس در ادامه این سخن گویی بر آنها فریاد می زند، می فرماید:
«درد شما چیست؟ داروی شما کدام است؟ طبابت و درمانتان از چه راهی میسر است؟ ما بَالُکُم؟ ما دَوَاؤُکُمْ؟ ما طِبُّکُمْ؟»
این گروه شامیان مردانی مانند شما هستند (چرا آنها این گونه متّحدند و آن قدر مقاوم و گوش به فرمان پیشوای ظالمشان هستند، ولی شما این گونه پراکنده و سست و عصیانگرید؟); «اَلْقَوْمُ رِجَالٌ أَمْثَالُکُمْ».
آیا آنها، از آب و گِل دیگری هستند، یا ساختمان جسمی و روحیه دیگری دارند؟ به یقین چنین نیست، فرق آنان با شما در یک چیز است: اخلاق و روحیات.
آری، آنها می دانند برای میدان جنگ چه چیزهایی لازم است، ولی شما هرگز نمی دانید و علی رغم نعمتهای عظیمی مانند پیشوای قدرتمند و ... که خدا به شما داده، نفرات فراوان و امکانات بسیار آنها شما را مرعوب خود ساخته و به ذلّت کشانده است. افسوس و صد افسوس که رهبری مانند من، گرفتار شماها شده!
و به گفته مولا، در دیوان منسوب به آن حضرت:
دَواؤُکَ فیکَ وَ ما تُبْصِرُ *** وَ دَاؤُکَ مِنْکَ وَ ما تَشْعُرُ
درد تو در درون جان تو است و تو نمی بینی *** و داروی تو، در خود تو است و تو نمی فهمی!
سرانجام و در آخرین جمله های این خطبه، امام دقیقاً انگشت روی درد آنها می گذارد و در سه چیز، آن را خلاصه می کند و می فرماید:
«آیا سخن بدون آگاهی (مشکلی را حلّ می کند؟) و غفلت آمیخته با بی تقوایی شما را به جایی می رساند؟ و امید به پیروزی دارید، در حالی که شایستگی آن را ندارید; أَقَوْلا بغَیْرِ عِلْم؟ وَ غَفْلَةً مِنْ غَیْرِ وَرَع؟! وَ طَمَعاً فی غَیْرِ حَقٍّ؟!»
آری، بدبختی شما از اینجا سرچشمه می گیرد که نسنجیده سخن می گویید و سطح آگاهی شما پایین است: شما آیین تقوا را رها کرده در غفلت دنیاپرستی فرو رفته اید; شما می خواهید تکیه بر جای بزرگان و پیروزمندان بزنید، در حالی که اسباب پیروزی را فراهم نساخته اید. آری، درد شما، اینجا است.
این عوامل سه گانه (گفتار بدون عمل و جهل توأم بابی تقوایی و امید پیروزی، بدون فراهم ساختن اسباب آن) در هر قوم و ملّتی که فراهم شود، سبب بدبختی و بیچارگی و شکست آنها خواهد شد.
نکته:
عوامل اصلی ناکامی ها:
بی شک، سپاهیان علی (علیه السلام) با آن رهبری لایق و قابل قبول مردمی و سابقه در جهاد، امکان پیروزی بر دشمن را از هر نظر دارا بودند، ولی متأسفانه ضعفهایی داشتند که تمام عوامل پیروزی را از اثر انداخت و بی شک، این ضعفها در هر قوم و ملّتی که پیدا شود، سرنوشتی بهتر از سپاه کوفه نخواهد داشت.
در جمله های اخیر این خطبه و پاره ای از جمله هایی که در فرازهای قبل گذشت، این ضعفها به خوبی تبیین شده که نخستین آن، رها کردن عمل و چسبیدن به سخن است. امروز در جای گرم و خوش بنشینند و سخن از جنگ و جهاد گویند، بی آن که به آن معتقد باشند و یا تصمیمی بر انجام آن بگیرند. در پشت جبهه حرفهای داغ آتشین بزنند، ولی هرگز به خطوط مقدم نزدیک نشوند. اصولا افراد پرادعا و پرحرف در عمل، افرادی ضعیف و ناتوانند، گویی تمام قدرت و استعداد خود را در زبانشان جمع کرده اند!
جمله «أَقَولا بغَیْرِ عِلْم؟»، همین معنا را می رساند; خواه علم را به معنای «آگاهی» بدانیم یا به معنای «اعتقاد» یا به معنای «عمل»; چرا که هر سه تفسیر، به یک نتیجه بازمی گردد; زیرا آگاهی و اعتقاد نسبت به چیزی، دعوت به عمل می کند و ضعف عمل، معمولا به خاطر عدم درک عمیق و نداشتن اعتقاد است، همان گونه که در سخن دیگری از مولا علی(علیه السلام) آمده است که فرمود: «اَلْعِلْمُ مَقْرُونٌ بالْعَمَلِ; فَمَنْ عَلِمَ عَمِلَ.(4) علم، با عمل همراه است، کسی که آگاهی (و اعتقاد) نسبت به چیزی داشته باشد، به آن عمل می کند.»
عامل دیگر، غفلت و فقدان وَرَع است و به تعبیری دیگر عدم توجه به واقعیتها ـ که برخاسته از بی تقوایی است ـ سبب می شود که دشمن براحتی در میان جمع نفوذ کند و گاه سران آنها را با زخارف دنیا بخرد و گاه آنها را با مقام تطمیع کند و یا از خطر بترساند، در حالی که اگر هوشیاریِ آمیخته با پرهیزگاری جای این غفلت و بی تقوایی را بگیرد تیر دشمن به سنگ می خورد و کمانه می کند و به او بازمی گردد.
عامل سوم، طمع در چیزی است که شایستگی آن را ندارد و یا به تعبیر دیگر اسباب آن را فراهم نساخته است.
می دانیم که در عالم، برای رسیدن به هر مقصدی، اسبابی لازم است و قانون علّت و معلول، با اراده و مشیت الهی با قدرت تمام بر جهان حکومت می کند; هر چند ناآگاهان در عالم خیال این پیوندها را از هم گسسته و برای رسیدن به مقصود به اوهام و خیالات دل می بندند.
جمله «طَمَعاً فی غَیْرِ حَقٍّ» می تواند به همین معنا باشد که شما طمع در چیزی دارید که استحقاق آن را ندارید، ولی برخی از مفسران نهج البلاغه ـ گفته اند که منظور از این جمله، این است که آنها طمع داشتند که عطایاشان از بیت المال، افزوده شود و بیش از آنچه استحقاق دارند از سوی مولا علی (علیه السلام) به آنها پرداخته شود و چون این خواسته نامشروع، انجام نشد، در جنگ سست شدند.
بدیهی است که این طرز تفکّر مادّی گرایانه، هر جا باشد، عامل بدبختی و شکست است، همان گونه که توجه به جمع آوری غنائم ـ که یک گرایش مادّی در میدان جهاد الهی بود ـ در جنگ اُحد، سبب شکست سختی در سپاه اسلام شد.
به هر حال این اصول تنها مربوط به تحلیل عوامل شکست در لشکر کوفه نبود، بلکه اصولی است مربوط به هر عصر و زمان و مکان.
این جمله های اخیر، بلکه تمام فرازهای این خطبه، از سوز درون مولا علی (علیه السلام) و نهایت ناراحتی آن حضرت خبر می دهد و اگر تاریخ مدوّن هم وجود نداشت، همین جمله ها کافی بود که شرایط خاصِّ زمان حضرت را روشن سازد.
پی نوشت:
1 ـ مقدم شدن «المغرور» ـ که در واقع، خبرِ مبتدا است ـ در اینجا، معنای حصر را می رساند; یعنی فریب خورده واقعی، تنها چنین کسی است.
2 ـ «اخیب»، از ماده «خیب»، در اصل، به معنای «محروم شدن و از دست رفتن مطلوب» است و «سهم اَخیب» به چوبه تیری می گویند که به هنگام بخت آزمایی علامت باخت را دارد.
3 ـ «افوق ناصل» چوبه تیری است که نه پیکان داشته باشد، نه شکاف آخر، یعنی، نه سر دارد و نه ته، در نتیجه به درد نمی خورد.
4 ـ نهج البلاغه، کلمات قصار، شماره 366.