[hadith]من خطبة له (علیه السلام) بعد غارة الضحاک بن قیس صاحب معاویة علی الحاجّ بعد قصة الحکمین و فیها یستنهض أصحابه لما حدث فی الأطراف‏:

أَیُّهَا النَّاسُ الْمُجْتَمِعَةُ أَبْدَانُهُمْ الْمُخْتَلِفَةُ أَهْوَاؤُهُمْ، کَلَامُکُمْ یُوهِی الصُّمَّ الصِّلَابَ وَ فِعْلُکُمْ یُطْمِعُ فِیکُمُ الْأَعْدَاءَ؛ تَقُولُونَ‏ فِی الْمَجَالِس کَیْتَ وَ کَیْتَ، فَإِذَا جَاءَ الْقِتَالُ قُلْتُمْ حِیدی حَیَاد. مَا عَزَّتْ دَعْوَةُ مَنْ دَعَاکُمْ وَ لَا اسْتَرَاحَ قَلْبُ مَنْ قَاسَاکُمْ، أَعَالِیلُ بأَضَالِیلَ وَ سَأَلْتُمُونِی التَّطْوِیلَ دفَاعَ ذی الدَّیْنِ الْمَطُولِ. لَا یَمْنَعُ الضَّیْمَ الذَّلِیلُ وَ لَا یُدْرَکُ الْحَقُّ إِلَّا بالْجِدِّ. أَیَّ دَارٍ بَعْدَ دَارِکُمْ تَمْنَعُونَ وَ مَعَ أَیِّ إِمَامٍ بَعْدی تُقَاتِلُونَ.[/hadith]

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص254

این خطبه با عبارت «ایها الناس المجتمعة ابدانهم المختلفة اهواءهم» (ای مردمی که هر چند بدنهایشان جمع و با یکدیگر است اندیشه هایشان گوناگون است) شروع می شود. این خطبه را امیر المومنین علیه السلام به هنگام غارت آوردن ضحاک بن قیس ایراد فرموده است و ما اینک آن را بیان می کنیم.

غارت آوردن ضحاک بن قیس و برخی از اخبار او:

ابراهیم بن محمد بن سعید بن هلال ثقفی در کتاب الغارات چنین آورده است: غارت آوردن و هجوم ضحاک بن قیس پس از داستان حکمین و پیش از جنگ خوارج نهروان اتفاق افتاده است. چون پس از موضوع حکمیت به معاویه خبر رسید که علی (ع) آماده شده و به سوی او روی می آورد، این خبر او را به بیم انداخت و در حالی که لشکر گاهی فراهم آورد از دمشق بیرون آمد و به همه نواحی شام کسانی را گسیل داشت و بر همگان جار زد که بدون تردید علی برای جنگ به سوی شما حرکت کرده است، و برای مردم اعلامیه مشترکی نوشت که آنرا بر مردم بخوانند و در آن چنین آمده بود: اما بعد، ما میان خود و علی عهد نامه یی نوشتیم و در آن شروطی مقرر داشتیم و دو مرد را حکم قرار دادیم که آن دو نسبت به ما و نسبت به او بر طبق حکم قرآن حکم کنند و از آن تجاوز نکنند و عهد و پیمان خدا را قرار دادیم بر هر کس که آنرا بگسلد و حکمی را که صادر شده است امضاء و اجرا نکند. حکمی که من تعیین کردم مرا به حکومت گماشت و حکمی که علی تعیین کرد او را از حکومت عزل کرد و اینک او با ستم برای جنگ به سوی شما می آید «و هر کس عهد بشکند به زیان خود شکسته است». اینک به بهترین صورت برای جنگ آماده شوید و ابزار جنگ را فراهم آورید و سبکبار روی به نبرد آورید، خداوند ما و شما را برای انجام کارهای شایسته آماده فرماید مردم از همه نواحی پیش معاویه آمدند و جمع شدند و خواستند به صفین حرکت کنند، معاویه با آنان مشورت کرد و گفت: علی از کوفه بیرون آمده است و آخرین خبر این است که از نخیلة هم حرکت کرده و رفته است.

حبیب بن مسلمه گفت: نظر من بر این است که برویم و در صفین که پایگاه قبلی ماست فرود آییم که منزلی فرخنده است، خداوند ما را در آن بهره مند فرمود و داد ما را از دشمن گرفت. عمرو بن عاص گفت: نظر من این است که خود با لشکرها

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص255

حرکت کنی و آنها را در سرزمین «جزیره» که در قلمرو حکومت ایشان است در آوری، و این کار لشکر تو را نیرومندتر می سازد و دشمنان ترا خوارتر می کند. معاویه گفت: به خدا سوگند می دانم که رأی درست همین است که تو می گویی، ولی مردم این پیشنهاد را نمی پذیرند. عمرو گفت: آنجا همه دشت و هموار است. معاویه گفت: آری، ولی کوشش و خواسته مردم این است که به همان سرزمینی که بوده اند یعنی «صفین» برسند.

آنان دو سه روزی برای تبادل نظر و چاره اندیشی درنگ کردند و در همان حال، جاسوسان برای ایشان خبر آوردند که یاران علی (ع) با او اختلاف پیدا کرده اند، و گروهی از آنان که موضوع حکمیت را زشت و بر خلاف شرع می دانسته اند از او کناره گرفته اند، و علی از جنگ با شما فعلا منصرف شده و به آنان پرداخته است.

مردم از شادی انصراف علی از جنگ با آنان و اختلافی که خداوند میان آنان پدید آورده است تکبیر گفتند. اما معاویه همچنان همانجا در پایگاه خویش آماده بود و منتظر ماند ببیند آیا علی و یارانش با مردم به سوی او حمله می آورند یا نه، و همچنان از جای خویش حرکت نکرده بود که خبر رسید علی آن گروه خوارج را کشته است و اینک می خواهد با مردم به جنگ با او روی آورد، ولی مردم کوفه از او مهلت می خواهند و پیشنهاد او را نمی پذیرند، و معاویه و مردمی که با او بودند از این خبر شاد شدند.

ابن ابی سیف از یزید بن یزید بن جابر، از عبد الرحمان بن مسعده فزاری نقل می کند که می گفته است: در همان حال که ما با معاویه در لشکرگاه بودیم و می ترسیدیم که علی از جنگ با خوارج آسوده شود و به ما روی آورد و با یکدیگر می گفتیم اگر چنین کند بهترین جایی که باید با او رویاروی شویم همان جایی است که سال پیش با او رویاروی شدیم، نامه یی از عمارة بن عقبة بن ابی معیط که مقیم کوفه بود رسید و در آن چنین نوشته بود: اما بعد، قاریان و پارسایان اصحاب علی بر او خروج کردند و او به مقابله با آنان پرداخت و ایشان را کشت و اینک عقیده سپاهیان و مردم شهر کوفه نسبت به او تباهی گرفته و میان ایشان دشمنی آشکار شده است و به شدت از

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص256

یکدیگر پراکنده شده اند، و دوست داشتم این خبر را به اطلاع تو برسانم تا خداوند را سپاس گویی. و السلام. عبد الرحمان بن مسعده می گوید: معاویه آن نامه را در حضور برادر خود عتبه و برادر عماره یعنی ولید بن عقبة و ابو اعور سلمی خواند و سپس به چهره عتبه و ولید نگریست و به ولید گفت: برادرت راضی شده است که جاسوس ما باشد. ولید خندید و گفت: در این کار هم سودی است.

ابو جعفر طبری روایت کرده است که عمارة بن ولید پس از کشته شدن عثمان مقیم کوفه بود و علی علیه السلام با او کاری نداشت و او را به بیم و ترس نینداخت و عماره پوشیده اخبار را به معاویه می نوشت. ولید برادر عماره شعری خطاب به عماره و در تحریض او سرود [که مطلع آن چنین است ]: «اگر گمان من در مورد عماره راست باشد چنین است که آسوده می خوابد و هرگز در طلب خون و انتقام نخواهد بود...» و فضل پسر عباس بن عبد المطلب اشعاری در پاسخ او سروده است [که مطلع آن چنین است ]: «آیا تو می خواهی در طلب خونی باشی که از او نیستی و برای او هم چنین حقی نیست و ابن ذکوان صفوری را با خونخواهی چه کار». مقصود از «ابن ذکوان صفوری» که در شعر فضل آمده، این است که ولید پسر عقبة بن ابی معیط بن ابی عمرو است که نام اصلی ابی عمرو ذکوان بوده و او پسر امیة بن عبد شمس است، ولی گروهی از نسب شناسان گفته اند: ذکوان، از بردگان امیه بوده که او را به پسر خواندگی پذیرفته و به او کنیه ابو عمرو داده است که در نتیجه فرزندان و اعقاب او در زمره موالی هستند و از فرزندان واقعی امیه نیستند. صفوری هم نسبت به صفوریه است که یکی از دهکده های روم است.

ابراهیم بن هلال ثقفی می گوید: در این هنگام معاویه ضحاک بن قیس فهری را خواست و به او گفت: به ناحیه کوفه و بالاتر از آن تا جایی که می توانی بروی برو، و بر هر گروه از اعراب که در اطاعت علی (ع) هستند گذشتی حمله بر، همچنین

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص 257

اگر به پایگاهی رسیدی که در آن پیادگان یا سواران مسلح علی بودند بر آنان هم غارت ببر و چون صبح در شهری بودی شام در شهر دیگری باش و اگر به تو خبر رسید که سوارانی را برای مقابله با تو گسیل داشته اند، برای مقابله و جنگ با آنان توقف مکن و از آن بر حذر باش. معاویه ضحاک را با شماری که میان سه تا چهار هزار تن بودند روانه کرد.

ضحاک، شروع به پیشروی و غارت اموال کرد و با هر کس از اعراب که برخورد می کرد آنان را می کشت تا به منزل ثعلبیه رسید و بر حاجیان حمله برد و کالاهای ایشان را گرفت و همچنان پیش می رفت، و به عمرو بن عمیس بن مسعود ذهلی که برادر زاده عبد الله بن مسعود صحابی پیامبر (ص) بود برخورد و او را کنار راه حاجیان در قطقطانه با گروهی از یارانش کشت.

ابراهیم بن مبارک بجلی، از قول پدرش، از بکر بن عیسی، از ابو روق، از قول پدرش نقل می کند که می گفته است: علی علیه السلام پیش مردم آمد و به منبر رفت و به آنان چنین گفت: ای مردم کوفه، به سوی جایی که بنده صالح خدا عمرو بن عمیس و لشکرهای خودتان که برخی از ایشان کشته شده اند بیرون روید، بروید و با دشمن خود جنگ و از حریم خویش دفاع کنید، اگر می خواهید کاری انجام دهید.

آنان به سستی پاسخ دادند و علی (ع) از آنان سستی و ناتوانی دید و فرمود: به خدا سوگند دوست می داشتم عوض هر هشت تن از شما یک تن از ایشان برای من بودند، وای بر شما نخست با من بیرون آیید و بر فرض که می خواهید بگریزید و پشیمان شدید بعد بگریزید، به خدا سوگند من با همین نیت و بصیرت خود از دیدار خدای خود [کشته شدن ] کراهت ندارم و در آن برای من گشایشی بزرگ است و از این رازگویی و دو رویی شما آسوده خواهم شد. و سپس از منبر فرود آمد و پیاده حرکت فرمود تا به غریین [نجف ] رسید و حجر بن عدی کندی را فرا خواند و برای او رایتی به فرماندهی چهار هزار تن بست.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص258

محمد بن یعقوب کلینی روایت می کند که امیر المومنین علیه السلام بلافاصله پس از غارت ضحاک بن قیس فهری بر سرزمینهای قلمرو حکومت خود از مردم یاری خواست و آنان خودداری کردند و علی علیه السلام خطبه خواند و فرمود: دعوت کسی که شما را فرا خواند عزت نمی یابد و پذیرفته نمی شود و دل کسی که برای شما رنج و زحمت می کشد آسایش نمی یابد... تا آخر خطبه.

ابراهیم ثقفی می گوید: حجر بن عدی بیرون آمد و چون از سماوه-  که از سرزمین بنی کلب است-  گذر کرد با امرو القیس بن عدی بن اوس بن جابر بن کعب بن علیم کلبی برخورد-  که او و افراد خاندانش وابستگان همسر حسین بن علی (ع) بودند-  و ایشان حجر بن عدی را بر راه و آبهای میان راه راهنمایی کردند. حجر همواره شتابان در تعقیب ضحاک بود تا آنکه در نواحی تدمر به او رسید و در برابرش ایستاد و ساعتی جنگ کردند. از یاران ضحاک نوزده مرد کشته شدند و حال آنکه از یاران حجر بن عدی فقط دو مرد کشته شدند. آنگاه شب فرا رسید و میان آنان جدایی افکند و ضحاک شبانه گریخت و چون سپاهیان حجر بن عدی شب را به صبح آوردند اثری از ضحاک و یارانش ندیدند. ضحاک پس از آن می گفت: من پسر قیس و پدر انیس و قاتل عمرو بن عمیسم.

چون به عقیل بن ابی طالب خبر رسید که مردم کوفه از یاری امیر المومنین خودداری کرده و واپس نشسته اند، در پی این واقعه برای آن حضرت چنین نوشت: «برای بنده خدا علی امیر المومنین علیه السلام از عقیل بن ابی طالب. سلام بر

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص259

تو باد، من نخست با تو خدایی را ستایش می کنم که خدایی جز او نیست، و سپس، همانا که خداوند نگهدار تو از هر بدی و پناه دهنده تو از هر ناخوشایندی است. در هر حال من برای عمره گزاردن به مکه رفته بودم. میان راه عبد الله بن سعد بن ابی سرح را همراه حدود چهل مرد جوان از فرزندان بردگان آزاد شده [کسانی که در فتح مکه اسیر شدند و پیامبر بر آنان منت گزارد و آزادشان فرمود]، دیدم و از چهره آنان ناسازگاری ایشان را دانستم و گفتم: ای پسران کسانی که پیامبر را سرزنش می کردند کجا می روید آیا می خواهید به معاویه ملحق شوید به خدا سوگند این دشمنی و ستیز دیرینه است که در شماست و چیزی غیر قابل انکار نیست و می خواهید با آن پرتو خدا را خاموش و کار او را دگرگون سازید. آنان ناسزاهایی به من دادند و من هم پاسخشان دادم و چون به مکه رسیدم شنیدم مردم مکه می گویند که ضحاک بن قیس بر حیرة غارت برده و هر چه از اموال خواسته با خود برده است و به سلامت بازگشته است، اف بر این زندگی در این روزگار که ضحاک بتواند بر تو گستاخی کند. ضحاک چیست کمایی خودرو در دشتی هموار [که زیر دست و پای شتران لگد کوب می شود] و چون این خبر به من رسید چنین پنداشتم که گویا یاران و شیعیان تو از یاری تو خودداری کرده اند. اکنون ای پسر مادرم تصمیم خود را برای من بنویس، اگر آهنگ مرگ و کشته شدن داری، برادر زادگان و فرزندان پدرت را پیش تو آورم و تا هنگامی که تو زنده هستی ما هم با تو زنده باشیم و چون بمیری ما هم با تو بمیریم. به خدا سوگند، دوست ندارم که پس از تو به اندازه فاصله میان دو بار دوشیدن شیر ماده شتری زنده بمانم، سوگند به خدای عز و جل که زندگی پس از تو، زندگی گوارا و خوش و سازگاری نیست و سلام و رحمت و برکات خدا بر تو باد.»

علی علیه السلام در پاسخ او چنین نوشت: «از بنده خدا علی امیر المومنین، به عقیل بن ابی طالب. سلام خدا بر تو باد، همانا نخست با تو خداوندی را می ستایم که خدایی جز او نیست، و سپس، خداوند ما و ترا در کنف حمایت خود بدارد، همچون کسی که در نهان از خداوند می ترسد، که خدا ستوده بزرگوار است. نامه ات که همراه عبد الرحمان بن عبید ازدی فرستاده

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص260

بودی رسید. نوشته بودی عبد الله بن سعد بن ابی سرح را که از قدید می آمده است و همراه حدود چهل سوار از فرزندان آزاد شدگان آهنگ ناحیه غرب [شام ] را داشته اند دیده ای، همانا ابن ابی سرح از دیر باز به خدا و رسول خدا و کتابش نیرنگ باخته و از راه خدا باز گشته و به کژی گراییده است، پسر ابی سرح و همه قریش را رها کن و آزادشان بگذار که در گمراهی تاخت و تاز کنند و در ستیزه و جدایی از حق جولان دهند، همانا که امروز تمام عرب برای نبرد با برادرت جمع شده اند همچنان که در گذشته برای نبرد با پیامبر (ص) جمع شده بودند و حق او را نشناختند و فضل او را منکر شدند و به دشمنی مبادرت ورزیدند و برای او جنگ پیش آوردند و بر ضد او تمام کوشش خود را مبذول داشتند، و سرانجام لشکرهای احزاب را به سوی او کشیدند. پروردگارا قریش را از سوی من سزا بده به انواع سزاها، که آنان پیوند خویشاوندی مرا گسستند و همگان بر ضد من همکاری و از یکدیگر پشتیبانی کردند و مرا از حق خودم باز داشتند و حکومت برادر و پسر مادرم را از من سلب کردند و آنرا به کسی سپردند که در نزدیکی به پیامبر (ص) و سابقه در اسلام چون من نیست، مگر آنکه کسی مدعی چیزی شود که من آن را نشناسم و ندانم و خیال نمی کنم [چیزی را که من در این مورد نمی دانم ] خدا هم بداند [زیرا واقعیت ندارد]. و سپاس خدای را در همه احوال.

اما آنچه در مورد غارت بردن ضحاک بر مردم حیره نوشته بودی، او کوچک تر و زبون تر از آن است که بتواند به حیره نزدیک شود. او با گروهی اسب سوار پیش آمده بود و آهنگ راه «سماوه» کرده بود و از واقصه و شراف و قطقطانه و آن نواحی گذشته بود. و من لشکری گران از مسلمانان به سوی او گسیل داشتم که چون این خبر به او رسید با عجله گریخت و آنان او را تعقیب کردند و در میانه راه با آنکه بسیار دور شده بود به او رسیدند، ولی هنگام غروب آفتاب بوده و آنان اندکی با او جنگ کرده بودند که گویی جنگی صورت نگرفته بود و ضحاک در برابر تیغ تیز پایداری نکرده و گریخته است. در عین حال چند ده تن از یارانش کشته شدند و در حالی که [از اندوه ] گلوگیر شده بوده به سختی و با رنج گریخته است. و اما اینکه خواسته ای من رأی و نظر خود را درباره آنچه که بدان گرفتار هستیم برای تو بنویسم،

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص261

نظر من جهاد با کسانی است که حرام خدا را حلال پنداشته اند تا هنگامی که خدای خویش را دیدار کنم. انبوهی مردمی که همراه من باشند بر عزت من نخواهد افزود و پراکنده شدن ایشان نیز از من مایه افزونی وحشت من نخواهد بود، و همانا که من بر حقم و خداوند همراه کسی است که بر حق باشد. به خدا سوگند من مرگ بر حق را ناخوش نمی دارم و برای کسی که بر حق باشد تمام خیر پس از مرگ است. اما اینکه پیشنهاد کرده ای که با پسران خود و پسران پدرت پیش من آیی، مرا به این کار نیازی نیست، تو بر جای خود باش پسندیده و راه یافته، که به خدا سوگند دوست ندارم اگر من هلاک شوم شما هم با من هلاک شوید، و پسر مادرت را هرگز چنین مپندار که اگر مردم هم او را رها کنند زاری کننده و پذیرای ستم باشد، و او همانگونه است که آن شاعر بنی سلیم گفته است:

فان تسالینی کیف انت فاننی            صبور علی ریب الزمان صلیب

 یعز علی ان تری بی کآبة            فیشمت عاد او یساء حبیب

«اگر از من می پرسی که چگونه ای، همانا من بر پیشامد روزگار شکیبا و سخت پایدارم، بر من بسیار گران است که اندوهی دیده شود و دشمن سرزنش کند و دوست غمگین شود.»

ابراهیم بن هلال ثقفی می گوید. محمد بن مخنف می گفته است که پس از مدتی شنیدم ضحاک بن قیس بر منبر کوفه خطبه می خواند، و چون به او خبر رسیده بود که گروهی از مردم کوفه عثمان را دشنام می دهند و از او بیزاری می جویند چنین گفت: به من خبر رسیده است که گروهی از مردان گمراه شما پیشوایان هدایت را دشنام می دهند و بر گذشتگان و پیشینیان صالح ما عیب و خرده می گیرند، همانا، سوگند به کسی که او را همتا و شریکی نیست، آگاه باشید که اگر از این کار که به من خبر رسیده است باز نایستید من شمشیری چون شمشیر زیاد بن ابیه بر شما خواهم نهاد و در آن صورت مرا سست اراده و کند شمشیر نخواهید یافت. من همان سردار شمایم که بر سرزمین شما غارت آوردم و نخستین کس در اسلام بودم که در سرزمین شما به

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص262

جنگ آمدم، و من کسی هستم که هم از آب ثعلبیه نوشیدم و هم از آب ساحل فرات و هر که را بخواهم عقوبت می کنم و هر که را بخواهم عفو می کنم. من زنان پرده-  نشین را به هراس انداختم که در پس پرده های خود می ترسیدند و هر زنی که کودکش می گریست تنها با بردن نام من او را می ترساند و آرام می کرد. اینک ای مردم عراق از خدا بترسید و بدانید که من پسر قیس و پدر انیس و قاتل عمرو بن عمیسم.

در این هنگام عبد الرحمان بن عبید برخاست و گفت: امیر راست می گوید و درست سخن گفت. به خدا سوگند آنچه گفتی خوب می دانیم البته ترا در ناحیه غربی تدمر دیده بودیم و ترا مردی دلیر، کار آزموده و پایدار یافتیم. عبد الرحمان نشست، و گفت: این مرد می خواهد به آنچه هنگام آمدن به سرزمین ما انجام داده است بر ما فخر کند، به خدا سوگند من ناگوارترین جایگاهش را به یادش آوردم. گوید: ضحاک اندکی سکوت کرد، گویا احساس رسوایی و آزرم نمود، سپس با سنگینی گفت: آری در آن جنگ چنان بود و از منبر فرود آمد.

محمد بن مخنف می گوید: من به عبد الرحمان بن عبید گفتم-  یا کسی به او گفت-  که گستاخی کردی و آن روز را به یادش آوردی و به او خبر دادی خودت هم در زمره آنان بوده ای که با او رویاروی شده اند. او این آیه را خواند: «بگو به ما نمی رسد جز آنچه خداوند برای ما نوشته است». گوید: و چون ضحاک به کوفه آمد از عبد الرحمان بن مخنف پرسید که من در جنگ غرب تدمر مردی از شما را دیدم که تا آن روز نظیر او را میان مردم ندیده بودم. نخست بر ما حمله آورد و پایداری و دلیری کرد و دسته یی را که من در آن بودم ضربه زد و چون خواست برگردد من بر او حمله کردم و نیزه یی به او زدم، او افتاد و هماندم برخاست و آن ضربه نیزه به او صدمه یی نزد، چیزی نگذشت که باز به همان دسته یی که من در آن بودم حمله آورد و مردی را بر زمین افکند و چون خواست برگردد من بر او حمله کردم و شمشیری بر سرش زدم و چنین پنداشتم که شمشیر من در استخوان سرش نشست، او هم ضربه شمشیری بر من زد که کاری از پیش نبرد و برگشت و گمان کردم که دیگر بر نخواهد گشت. به خدا سوگند شگفت کردم که دیدم سر خود را با عمامه یی بسته و باز به سوی ما پیش می آید. گفتم: مادرت بر سوگت بگرید، آن دو ضربه ترا از حمله بر ما باز نداشت گفت: هرگز آن دو مرا از حمله باز نمی دارد و من این را در راه خدا به

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص263

حساب می آورم و تحمل می کنم، و بلا فاصله بر من حمله آورد که نیزه ام بزند، من نیزه ای به او زدم، یارانش بر ما هجوم آوردند و ما را از یکدیگر جدا کردند و آنگاه شب فرا رسید و میان ما پرده کشید.

عبد الرحمان بن ضحاک گفت: در آن جنگ این مرد-  یعنی ربیعة بن ماجد-  که سوار کار شجاع قبیله است شرکت داشته است و گمان نمی کنم موضوع آن مرد پوشیده باشد. ضحاک به او گفت: آیا او را می شناسی گفت: خود من بودم. ضحاک گفت: نشان آن را که بر سرت خورد به من بنما. ربیعه نشان داد، ضربتی بود که در استخوان نشسته بود. ضحاک به ربیعه گفت: امروزه عقیده تو چیست آیا مانند همان روز است گفت: امروزه عقیده من نظر عموم مردم است. ضحاک گفت: تا هنگامی که مخالفت خود را آشکار نساخته اید بر شما باکی نیست و در امان خواهید بود، ولی در شگفتم که چگونه از چنگ زیاد رسته ای و او ترا با دیگر کسانی که کشته، نکشته است و چگونه ترا همراه دیگران تبعید نکرده است ربیعه گفت: زیاد مرا از کوفه تبعید کرد، ولی خداوند ما را از کشته شدن محفوظ بداشت ابراهیم ثقفی می گوید: هنگامی که ضحاک بن قیس از حجر بن عدی می گریخت گرفتار تشنگی سختی شد و چنین بود که شتر آبکش آنان-  که آب بر آن بار بود-  گم شد. ضحاک سخت تشنه بود و یکی دو بار هم از شدت خستگی چرت زد و از راه جدا شد و چون بیدار شد فقط تنی چند از یارانش با او مانده بودند که آنان هم هیچکدام همراه خود آب نداشتند. او آنان را برای جستجوی آب روانه کرد و هیچ همدمی نداشت. ضحاک خودش بعدها دنباله این داستان را چنین نقل کرده است: کوره راهی دیدم و در آن به راه افتادم، ناگاه شنیدم کسی این ابیات را می خواند: «عشق مرا فرا خواند، شوق من افزوده شد و چه بسا که تقاضای عشق را هماندم پاسخ می گویم...» اندکی بعد مردی پیش من رسید، گفتم: ای بنده خدا آبی به من بده، گفت: نه به خدا سوگند، مگر اینکه بهای آنرا بپردازی.

گفتم: بهای آن چیست گفت: معادل خونبهای خودت. گفتم: آیا تو برای خود این وظیفه را احساس نمی کنی که پذیرای میهمان باشی و به او خوراک و آب دهی گفت: ما گاهی این کار را

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص264

می کنیم، گاهی هم بخل می ورزیم. گفتم: به خدا سوگند چنین می بینمت که هرگز کار خیری انجام نداده ای، آبی به من بده گفت: به رایگان نمی توانم، گفتم: من نسبت به تو احسان خواهم کرد، وانگهی جامه بر تو می پوشانم. گفت: نه به خدا سوگند، بهای هر جرعه آب را از صد دینار کمتر نمی گیرم، گفتم: ای وای بر تو آب به من بنوشان گفت: وای بر خودت بهای آنرا به من پرداخت کن. گفتم: به خدا سوگند چیزی همراه من نیست، به من آب بده و سپس با من بیا تا بهای آنرا به تو بپردازم، گفت: به خدا سوگند هرگز، گفتم: تو به من آب بنوشان و من اسب خود را به تو گروگان می دهم تا بهای کامل آنرا به تو پرداخت کنم، گفت: قبول است، و پیش افتاد و من از پی او حرکت کردم تا مشرف بر چند چادر و گروهی از مردم شدیم که کنار آبی بودند. به من گفت: همین جا بایست تا من پیش تو آیم، گفتم: من هم با تو می آیم. او از اینکه من آب و مردم را دیدم ناراحت شد و شتابان دوید و وارد خانه یی شد و ظرف آبی آورد و گفت: بیاشام، گفتم: مرا نیازی به آن نیست و نزدیک آن قوم رفتم و گفتم: به من آب بدهید. پیر مردی به دخترش گفت: او را سیراب کن و دختر برخاست و برای من آب و شیر آورد، آن مرد گفت: من ترا از تشنگی نجات دادم و تو حق مرا می بری به خدا سوگند از تو جدا نمی شوم تا آنرا از تو بگیرم، گفتم: بنشین تا حق ترا بپردازم، او نشست من هم پیاده شدم و نشستم و آن آب و شیر را از دست آن دختر جوان گرفتم و آشامیدم.

مردم آن آب کنار من جمع شدند و به آنان گفتم: این شخص فرومایه ترین مردم است و با من چنین و چنان رفتار کرد، و این پیر مرد از او برتر و سرورتر است، از او آب خواستم بدون اینکه با من سخنی بگوید به دخترش فرمان داد به من آب دهد، و این مرد مرا ملزم به پرداخت صد دینار می داند. مردم قبیله او را دشنام دادند و سرزنش کردند. چیزی نگذشت که گروهی از همراهان من رسیدند و بر من به امیری سلام دادند، آن مرد ترسید و شروع به بی تابی کرد و خواست برخیزد و برود، گفتمش: از جای خویش بر مخیز تا صد دینار را بدهم، او نشست و نمی دانست با او چه کار خواهم کرد، و چون شمار لشکریان من که رسیدند بسیار شد فرستادم بارهای مرا بیاورند و چون آورند نخست دستور دادم که آن مرد را صد تازیانه زدند و آن پیر مرد و دخترش را خواستم و فرمان دادم صد دینار و جامه به آنان بدهند و بر همه ساکنان کنار آن آب جامه پوشاندم و آن مرد را محروم ساختم. آنان گفتند: ای امیر او سزاوار همین رفتار است و تو هم شایسته

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص265

همین کار خیری هستی که انجام دادی. ضحاک می گوید: چون پیش معاویه برگشتم و این داستان را برایش گفتم شگفت کرد و گفت: تو در این سفر چیزهای عجیب دیده ای. نسبت شناسان متذکر شده اند که قیس، پدر ضحاک، در دوره جاهلی از فروش نطفه دامهای نر زندگی می کرده است.

آورده اند که عقیل بن ابی طالب، که خدایش رحمت کناد، به حضور امیر المومنین علی (ع) آمد و او را در حالی که در صحن مسجد کوفه نشسته بود یافت و گفت: ای امیر المومنین، سلام و رحمت و برکات خداوند بر تو باد-  و چشم عقیل نابینا شده بود. علی (ع) به او پاسخ داد و فرمود: ای ابو یزید بر تو سلام باد و سپس به پسر خود حسن (ع) توجه کرد و فرمود: برخیز و عموی خود را پیاده کن و بنشان و او چنان کرد. علی (ع) باز روی به حسن (ع) کرده و فرمود: برو برای عموی خود پیراهنی و ردایی و ازاری و کفشی نو بخر. او رفت و فراهم فرمود. فردای آن روز عقیل با آن جامه های نو به حضور علی (ع) آمد [و همچنان به عنوان امارت بر علی (ع) سلام داد] و گفت: سلام بر تو باد ای امیر المومنین و علی (ع) پاسخ داد که سلام بر تو ای ابو یزید. سپس عقیل گفت: نمی بینم که از دنیا به بهره یی رسیده باشی و نفس من از خلافت تو بدانگونه که تو خود نفس خویش را راضی کرده ای راضی و خشنود نیست. علی (ع) فرمود: ای ابو یزید، هنگامی که سهم و حقوق من را بپردازند آنرا به تو خواهم پرداخت.

عقیل پس از آنکه از حضور امیر المومنین (ع) رفت نزد معاویه آمد. برای آمدن او به حضور معاویه دستور داده شد صندلیهایی بچینند و معاویه همنشینان خود را بر آنها نشاند و چون عقیل وارد شد، دستور داد صد هزار درهم به او بدهند که پذیرفت. روز دیگری هم غیر از آن روز پس از رحلت امیر المومنین علی (ع) و بیعت [تسلیم خلافت امام ] حسن (ع) به معاویه، عقیل پیش معاویه آمد و همنشینان معاویه بر گرد او بودند. معاویه گفت: ای ابو یزید از چگونگی لشکرگاه من و لشکرگاه برادرت که هر دو را دیده ای به من خبر بده. عقیل گفت: هم اکنون به تو می گویم. به خدا سوگند، آنگاه که بر لشکرگاه برادرم گذشتم دیدم شبی چون شب رسول خدا (ص) و روزی چون روز آن حضرت دارند، با این تفاوت که فقط رسول خدا (ص) میان آنان نیست، من کسی جز نمازگزار ندیدم و آوایی جز بانگ تلاوت قرآن نشنیدم. و چون به لشکرگاه

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص266

تو گذشتم گروهی از منافقان و از آنانی که می خواستند شتر پیامبر را در شب عقبه رم دهند از من استقبال کردند. عقیل پس از این سخن از معاویه پرسید: این شخص که در سمت راست تو نشسته است کیست معاویه گفت: این عمرو عاص است. عقیل گفت: این همان کسی است که چون متولد شد شش تن مدعی پدری او شدند و سرانجام قصاب و شتر کش قریش بر دیگران چیره شد. این دیگری کیست معاویه گفت: ضحاک بن قیس فهری است. عقیل گفت: آری به خدا سوگند پدرش خوب بهای نطفه بزهای نر را می گرفت. این دیگری کیست معاویه گفت: ابو موسی اشعری است. گفت: این پسر آن دزد نابکار است. چون معاویه دید که عقیل همنشینان او را خشمگین ساخت دانست که درباره خود معاویه هم سخنی خواهد گفت و چیز ناخوشایندی اظهار خواهد داشت، او هم خوش داشت که خودش از عقیل بپرسد تا آن موضوع را بگوید و خشم همنشینانش فرو نشیند. بدین منظور گفت: ای ابو یزید درباره من چه می گویی گفت: مرا از این کار رها کن. گفت: باید بگویی. عقیل گفت: آیا حمامة را می شناسی معاویه گفت: ای ابو یزید حمامه کیست گفت: به تو خبر دادم، و برخاست و رفت. معاویه، نسبت شناس را فرا خواند و از او پرسید: حمامة کیست گفت: آیا در امانم گفت: آری. نسب شناس گفت: حمامة مادر بزرگ پدری تو یعنی مادر ابو سفیان است که از روسپیهای پرچمدار دوره جاهلی بود. معاویه به همنشینان خود گفت: همانا من هم با شما برابر بلکه افزون از شما شدم، خشم مگیرید.