[hadith]صفته قبل البیعة له: 

فَنَظَرْتُ فَإِذَا لَیْسَ لِی مُعِینٌ إِلَّا أَهْلُ بَیْتِی، فَضَنِنْتُ بهِمْ عَنِ الْمَوْتِ وَ أَغْضَیْتُ عَلَی الْقَذَی وَ شَرِبْتُ عَلَی الشَّجَا، وَ صَبَرْتُ عَلَی أَخْذ الْکَظَمِ وَ عَلَی أَمَرَّ مِنْ طَعْمِ الْعَلْقَمِ.[/hadith]

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص194

این خطبه با عبارت «ان الله بعث محمدا صلی الله علیه نذیرا للعالمین» (همانا خداوند محمد (صلی الله علیه وآله) را بیم دهنده برای همه جهانیان مبعوث فرموده است) شروع می شود.

حدیث سقیفة:

روایات درباره داستان سقیفه مختلف است. آنچه که شیعه به آن معتقد است و گروهی از اهل حدیث هم به برخی از آن معتقد هستند و مقدار بسیاری از آنرا روایت کرده اند چنین است که علی (ع) از بیعت خودداری کرد تا آنجا که او را به اجبار از خانه بیرون آوردند. زبیر بن عوام هم از بیعت خودداری کرد و گفت: جز با علی علیه السلام با کس دیگری بیعت نمی کنم. ابو سفیان بن حرب و خالد بن سعید بن عاص بن امیة بن عبد شمس و عباس بن عبد المطلب و پسران او و ابو سفیان بن حارث بن عبد المطلب و همه بنی هاشم نیز از بیعت خودداری کردند. و گویند: زبیر شمشیر خود را بیرون کشید و چون عمر بن خطاب همراه گروهی از انصار و دیگران آمدند، از جمله سخنان عمر این بود که گفت: شمشیر این مرد را بگیرید و به سنگ بزنید و بشکنید. و گویند: عمر بن خطاب خودش شمشیر را از دست زبیر گرفت و به سنگ زد و شکست و همه آنان را پیش انداخت و نزد ابو بکر برد و آنان را وادار به بیعت با ابو بکر کرد.

و کسی جز علی علیه السلام از بیعت خودداری نکرد و آن حضرت به خانه فاطمه علیها السلام پناه برد و آنان از اینکه با زور او را از خانه بیرون آورند حیا کردند، و فاطمه علیها السلام کنار در خانه ایستاد و صدای خود را به گوش کسانی که به جستجوی علی علیه السلام آمده بودند رساند و آنان پراکنده شدند و دانستند که علی (ع) به تنهایی زیانی ندارد و او را به حال خود گذاشتند. و گفته شده است: آنان علی (ع) را هم همراه دیگران از خانه بیرون کشیدند و پیش ابو بکر بردند و علی (ع) با او بیعت فرمود. و ابو جعفر محمد بن جریر طبری بسیاری از این موضوع را نقل کرده است.

اما داستان سوزاندن خانه و انجام کارهای زشت دیگر و سخن کسانی که گفته اند آنان علی علیه السلام را گرفتند و عمامه بر گردنش افکندند و در حالی که مردم او را احاطه کرده بودند او را می کشیدند و می بردند، امر بعیدی است و فقط شیعیان به آن اعتقاد دارند، در عین حال گروهی از اهل سنت هم آنرا نقل کرده اند یا نظیر آن را در آثار خود آورده اند و ما بزودی این موضوع را نقل خواهیم کرد.

ابو جعفر طبری می گوید: انصار، همینکه آرزوی رسیدن به خلافت را از دست دادند، همگان یا گروهی از ایشان گفتند: ما جز با علی با کس دیگری بیعت نمی کنیم و نظیر این موضوع را علی بن عبد الکریم معروف به ابن اثیر موصلی هم در تاریخ خود آورده است. اما این گفتار علی علیه السلام که فرموده است: «برای من یاوری جز افراد خاندانم نبود و خواستم مرگ را از ایشان باز دارم»، سخنی است که علی (ع) مکرر

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص195

و همواره آنرا می گفت، آنچنان که اندکی پس از رحلت پیامبر (ص) گفت: ای کاش چهل مرد با عزم استوار یاورم بودند و چهل تن پیدا می کردم. این سخن را نصر بن-  مزاحم در کتاب صفین خود آورده است و بسیاری از سیره نویسان و مورخان هم آن را نقل کرده اند.

اما آنچه که عموم اهل حدیث و بزرگان ایشان گفته اند این است که علی (ع) شش ماه از بیعت خودداری کرده و در خانه خود نشسته است و تا هنگامی که فاطمه علیها السلام رحلت نکرد بیعت نفرمود و چون فاطمه (ع) در گذشت علی (ع) با میل و آزادی بیعت فرمود.

در صحیح مسلم و صحیح بخاری آمده است که تا فاطمه (ع) زنده بود سران و بزرگان مردم متوجه علی (ع) بودند و چون فاطمه (ع) درگذشت سران مردم از او رخ برتافتند و او از خانه بیرون آمد و با ابو بکر بیعت فرمود و مدت زندگی فاطمه (ع) پس از پدر بزرگوارش که سلام و درود بر او باد شش ماه بوده است.

ابو جعفر محمد بن جریر طبری در تاریخ خود از ابن عباس رضی الله عنه نقل می کند که می گفته است: عبد الرحمان بن عوف در سفری که همراه عمر به حج رفته بودیم برای من نقل کرد و گفت: امروز امیر المومنین عمر را در منی دیدم، مردی به او گفت: شنیدم فلان می گفت: اگر عمر بمیرد من با فلانی بیعت خواهم کرد. عمر گفت: همین امشب میان مردم برمی خیزم و آنان را از این گروهی که می خواهند خلافت و کار مردم را غصب کنند بر حذر می دارم. من گفتم: ای امیر المومنین در موسم حج جمعی از اراذل و اوباش نیز شرکت می کنند و همانها هستند که نزدیک جایگاه تو می نشینند و بر آن غلبه دارند و می ترسم سخنی گفته شود و آنرا در نیابند و حفظ نکنند و همان را همه جا پراکنده سازند و اکنون مهلت بده تا به مدینه برسی و فقط با اصحاب پیامبر (ص) باشی و آنچه می گویی [با قدرت بگویی و] آنان سخن ترا بشنوند. عمر گفت: به خدا سوگند در نخستین خطبه نماز جمعه که در مدینه بگزارم این موضوع را طرح خواهم کرد.

ابن عباس می گوید: چون به مدینه رسیدم نزدیک ظهر و در گرمای نیمروز برای اینکه ببینم سخنی که عبد الرحمان بن عوف گفت چه می شود به مسجد رفتم و

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص196

چون عمر بر منبر نشست حمد و ثنای خدا را بر زبان آورد و پس از آنکه سخنی درباره سنگسار کردن و حد زنا گفت چنین اظهار داشت که: به من خبر رسید است کسی از شما گفته است اگر امیر المومنین بمیرد من با فلان بیعت خواهم کرد. نباید هیچکس را این موضوع فریب دهد که بگوید بیعت ابو بکر کاری ناگهانی و شتابزده بود، هر چند چنین بود، ولی خداوند متعال شر آن را حفظ فرمود و اکنون میان شما کسی نیست که همچون ابو بکر گردنها به سوی او کشیده شود، و موضوع و خبر ما در این مورد چنین است که چون پیامبر (ص) رحلت فرمود علی و زبیر و همراهانشان از ما کناره گرفتند و در خانه فاطمه (ع) متحصن شدند، انصار هم از ما کناره گرفتند، و مهاجران پیش ابو بکر اجتماع کردند. من به ابو بکر گفتم ما را پیش برادران انصار ببر و ما به سوی آنان رفتیم و دو مرد از افراد صالح انصار را که هر دو در جنگ بدر شرکت کرده بودند دیدیم، یکی از ایشان عویم بن ساعده و دیگری معن بن عدی بود. آن دو به ما گفتند: باز گردید و کار خود را میان خویش بگذرانید. ما پیش انصار رفتیم و ایشان در سقیفه بنی ساعده جمع بودند. میان ایشان مردی گلیم پوشیده بود. من گفتم: این کیست گفتند: سعد بن عباده و بیمار است. در این هنگام مردی از میان ایشان برخاست، سپاس و ستایش خدا را بجا آورد و گفت: اما بعد، ما انصار و لشکر اسلامیم و شما ای خاندان قریش، وابستگان پیامبر ما هستید که از پیش قوم و سرزمین خویش پیش ما آمدید و اینک هم می خواهید حکومت را با زور از ما بگیرید چون او سکوت کرد من پیش خود مطالبی آماده کرده بودم که در حضور ابو بکر بگویم. همینکه خواستم سخن بگویم، ابو بکر گفت: بر جای خود باش و آرام بگیر، و خود برخاست و خدای را سپاس و ستایش کرد و سخن گفت و آنچه را که من در نظر خود آماده کرده بودم نظیرش یا بهتر از آن را بیان کرد و ضمن آن گفت: ای گروه انصار شما هیچ فضیلتی را نام نمی برید مگر آنکه خود شایسته و سزاوار آن هستید، ولی عرب حکومت و این خلافت را جز برای قریش که از همه

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص197

از لحاظ ریشه و نسب برترند نمی شناسد و من برای شما به خلافت یکی از این دو مرد خشنودم و در این هنگام دست من و دست ابو عبیدة بن جراح را در دست گرفت، و به خدا سوگند من از همه سخنان او فقط همین را خوش نداشتم، و اگر مرا پیش می بردند و گردنم را می زدند-  به شرط آنکه در گناه نمی افتادم-  برایم خوشتر از این بود که بر قومی امیری کنم که ابو بکر میان ایشان باشد. چون ابو بکر سخن خود را به پایان رساند مردی از انصار برخاست و گفت: من مرد کار آزموده و نخل پر بار انصارم و می گویم باید امیری از ما و امیری از شما باشد. در این هنگام صداها بلند شد و خروش برخاست و من چون از اختلاف ترسیدم به ابو بکر گفتم: دست بگشای تا با تو بیعت کنم. ابو بکر دست گشاد و من با او بیعت کردم و مردم هم با او بیعت کردند. سپس بر سعد بن عبادة هجوم بردیم. یکی از آنان گفت: سعد را کشتید من گفتم: بکشیدش که خدایش بکشد و به خدا سوگند ما هیچ کاری را قوی تر از بیعت ابو بکر ندیدیم، و من ترسیدم اگر از انصار جدا شویم و بیعتی صورت نگرفته باشد پس از رفتن ما با کسی بیعت کنند، و در آن صورت مجبور بودیم یا با آنان هماهنگ شویم و با کسی که نمی خواهیم بیعت کنیم، یا با آنان مخالفت ورزیم که در آن صورت فساد و تباهی پدید می آید.

این حدیثی است که اهل سیره و تاریخ بر صحت آن اتفاق دارند و روایات دیگری با افزونیهایی نیز وارد شده است، از جمله مداینی می گوید: چون ابو بکر دست عمر و ابو عبیدة را گرفت و به مردم گفت، من برای شما به خلافت یکی از این دو مرد راضی هستم، ابو عبیدة به عمر گفت: دست دراز کن تا با تو بیعت کنیم. عمر گفت: برای تو از هنگامی که اسلام آمده است جز همین موضوع هیچ سفلگی نبوده است، آیا در حالی که ابو بکر حاضر است چنین می گویی عمر سپس به مردم گفت: کدامیک از شما راضی می شود که بر آن دو قدمی که پیامبر (ص) آنرا برای نماز گزاردن بر شما مقدم فرموده است پیشی بگیرد و خطاب به ابو بکر گفت: پیامبر (ص) ترا برای دین ما پسندید، آیا ما ترا برای دنیای خود نپسندیم سپس دست دراز کرد و با ابو بکر بیعت کرد.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص198

و این روایتی است که آنرا قاضی عبد الجبار هم که خدایش رحمت کناد در کتاب المغنی خود آورده است. واقدی در روایت خود ضمن نقل سخنان عمر می گوید: عمر گفته است: به خدا سوگند اگر مرا پیش ببرند و همانگونه که شتر را می کشند بکشند، برای من دوست داشتنی تر از آن است که بر ابو بکر مقدم شوم و بر او پیشی گیرم.

شیخ ما ابو القاسم بلخی می گوید: شیخ ما ابو عثمان جاحظ گفته است: مردی که گفت اگر عمر بمیرد با فلان بیعت می کنم، عمار بن یاسر بود که گفت اگر عمر بمیرد من با علی علیه السلام بیعت خواهم کرد و همین سخن عمر را چنان به هیجان آورد که آن خطبه را ایراد کرد. افراد دیگری از اهل حدیث گفته اند: کسی که گفته اند اگر عمر بمیرد با او بیعت می کنند طلحة بن عبید الله بوده است.

اما این سخن که بیعت ابو بکر کاری ناگهانی و شتابزده و لغزشی بوده است سخنی است که عمر پیش از این آنرا گفته است که بیعت با ابو بکر لغزشی بود که خداوند شر آن را نگهداشت و هر کس خواست آن را تکرار کند او را بکشید.

و این خبری که ما آنرا از ابن عباس و عبد الرحمان بن عوف نقل کردیم، هر چند در آن از همان لغزش سخن رفته است، ولی مربوط به همان سخنی است که قبلا آنرا گفته است. مگر نمی بینی که می گوید: کسی را این سخن فریب ندهد و بگوید بیعت ابو بکر ناگهانی و لغزش بود، هر چند که چنین بود، و این نشان دهنده آنست که این سخن را او قبلا گفته بوده است.

و مردم درباره «حدیث فلتة» [موضوع فوق ]، سخن بسیار گفته اند و مشایخ متکلم ما آنرا توضیح داده اند. شیخ ما ابو علی که خدایش رحمت کناد می گوید: لغت «فلتة» در اینجا معنی لغزش و خطا ندارد، بلکه مقصود از آن کار ناگهانی است که بدون مشورت و تبادل نظر پیش آید، و به شعری استناد کرده است که در آن لغت افتلات به معنی ناگهانی اتفاق افتادن آمده است.

شیخ ما ابو علی که خدایش رحمت کناد می گوید: ریاشی گفته است که عرب

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص199

آخرین روز ماه شوال را فلتة نام نهاده بودند، از این جهت که هر کس در آن روز انتقام خون خود را نمی گرفت فرصت را از دست می داد، زیرا همینکه وارد ماههای حرام می شدند دیگر در صدد انتقام و خونخواهی نبودند و ذی قعده از ماههای حرام است و به همین سبب روز آخر شوال را «فلتة» نام نهاده بودند و اگر کسی در آن روز انتقام خون خود را می گرفت چیزی را که ممکن بود از دست بدهد جبران و دریافت کرده بود. و مقصود عمر از این سخن این است که بیعت ابو بکر پس از آنکه نزدیک بود از دست برود تدارک و جبران شد. و این سخن عمر هم که گفته است: «خداوند شر آن را نگه داشت» دلیل بر تصویب بیعت اوست و مقصود این است که خداوند متعال شر اختلاف در آن را کفایت فرموده است.

و این گفتارش که «هر کس خواست آنرا تکرار کند بکشیدش»، یعنی هر کس بخواهد بدون مشورت و بدون شرکت شماری که بیعت با آن شمار از مردم صحیح باشد و بی آنکه بیعت ضرورتی داشته باشد به سوی مسلمانان دست بگشاید و آنانرا با زور وادار به بیعت کند، بکشیدش. قاضی عبد الجبار می گوید: آیا کسی در بزرگداشت عمر ابو بکر را و فرمانبرداری او نسبت به ابو بکر شک و تردیدی دارد و ضروری و روشن است که عمر ابو بکر را بسیار بزرگ می داشته و به رهبری او معتقد و راضی بوده و او را می ستوده است، و چگونه جایز است که در قبال سخنی چند پهلو که می توان آنرا به چند وجه تأویل کرد چیزی را که به ضرورت معلوم است رها کرد و چگونه ممکن است که این گفتار عمر را بر نکوهش و تخطئه و بدی گفتار حمل کرد و بدان این کلمه که از زبان عمر بیرون آمده همچون کلمات بسیار دیگری است که آنرا به مقتضای درشتخویی و خشونت ذاتی که خداوند در او سرشته است بر زبان

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص200

آورده است و او را در این موضوع چاره یی نبوده است که سرشت او چنین بوده و نمی توانسته است آنرا تغییر دهد و ما شک نداریم که او کوشش می کرده است نرم و لطیف باشد و الفاظ پسندیده و ملایم بگوید و سرشت سخت و طبیعت خشن خود را رها کند، ولی همان خوی و اقتضای طبیعت او را به گفتن چنین کلماتی وا می داشته است و نیت سویی نداشته و قصد او نکوهش و تخطئه نبوده است، همانگونه که قبلا در مورد کلمه یی که در بیماری پیامبر (ص) بر زبان آورده بود توضیح دادیم و مانند کلماتی است که در سال صلح حدیبیه و موارد دیگر گفته است. و خداوند متعال مکلف را بر حسب نیت او پاداش و کیفر می دهد و نیت عمر از پاک ترین نیات و از خالصانه ترین آنها برای خداوند و مسلمانان است. و هر کس انصاف دهد می داند این سخن حق است و مایه بی نیازی از تاویل شیخ ما ابو علی جبایی است.

اکنون ما آنچه را سید مرتضی، که خدایش رحمت کناد، در کتاب الشافی به هنگام بحث در این موضوع آورده است بیان می کنیم. او گفته است: این ادعای قاضی عبد الجبار که گفته است علم ضروری به رضایت عمر به بیعت و پیشوایی ابو بکر موجود است، ما هم می گوییم که با علم ضروری و بدون هیچ شبهه یی معلوم است که عمر به امامت و پیشوایی ابو بکر راضی بوده است، ولی چنین نیست که هر کس به کاری راضی شود معتقد به درستی آن هم باشد، زیرا بسیاری از مردم به کارهایی زیانبخش برای دفع اموری که زیانش بیشتر است رضایت می دهند، هر چند آن را منطبق بر صواب نبینند، و اگر مختار می بودند کار دیگری غیر از آن را اختیار می کردند. آنچنان که می دانیم معاویه به بیعت مردم با یزید و ولیعهدی او راضی بود ولی به این موضوع معتقد نبود و آنرا صحیح نمی دانست، عمر هم از این جهت به بیعت با ابو بکر راضی شد که بیعت با او مانع از بیعت مردم با امیر المومنین علی (ع) بوده است، و حال آنکه اگر عمر می توانست و اختیار داشت که خلافت را از نخست

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص201

برای خود قرار دهد مایه شادی نفس او و روشنی چشمش بود. و اگر قاضی عبد الجبار چنین مدعی می شود که اعتقاد عمر به امامت ابو بکر و اینکه او به پیشوایی و امامت از عمر شایسته تر و سزاوارتر است نیز با علم ضروری معلوم است، باید بگوییم: در این صورت این موضوع به صورت استوارتری رد می شود، زیرا اندکی پس از بیعت کارهایی از عمر سرزده و سخنانی گفته است که دلالت بر ادعای ما دارد، از جمله آنکه هیثم بن عدی از عبد الله بن عیاش همدانی از سعید بن جبیر نقل می کند که می گفته است: در حضور عبد الله بن عمر سخن از ابو بکر و عمر به میان آمد. مردی گفت: به خدا سوگند آنان، دو خورشید و دو پرتو این امت بودند. ابن عمر گفت: تو چه می دانی آن مرد گفت: مگر آن دو با یکدیگر ائتلاف نکردند ابن عمر گفت: نه، که اگر می دانستید با یکدیگر اختلاف داشتند. گواهی می دهم که روزی پیش پدرم بودم و به من دستور داده بود هیچکس را پیش او راه ندهم، در این هنگام عبد الرحمان پسر ابو بکر اجازه خواست که پیش او آید. عمر گفت: حیوانک بدی است، در عین حال همو از پدرش بهتر است. این سخن مرا به وحشت انداخت و گفتم: پدر جان عبد الرحمان از پدرش بهتر است گفت: ای بی مادر چه کسی از پدر او بهتر نیست به هر حال اجازه بده عبد الرحمان بیاید. او آمد و درباره حطیئه شاعر با عمر سخن گفت که از او خشنود شود-  عمر او را به سبب شعری که سروده بود زندانی کرده بود-  عمر گفت: در حطیئه کژی و بد زبانی است، مرا آزاد بگذار تا او را با طول مدت زندان راست و درست گردانم، عبد الرحمان اصرار کرد و عمر نپذیرفت و عبد الرحمان رفت، آنگاه پدرم روی به من کرد و گفت: تو تا امروز در

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص202

غفلتی که چگونه این مردک نادان خاندان تیم [ابو بکر] بر من پیشی گرفت و خود را مقدم داشت و بر من ستم کرد گفتم: من به آنچه در این مورد اتفاق افتاده است علم ندارم، گفت: پسر کم امیدوار هم نیستم که بدانی، گفتم: به خدا سوگند ابو بکر در نظر مردم از نور و روشنی چشمشان محبوبتر است، گفت: آری، بر خلاف میل پدرت و با وجود خشم او، ابو بکر همینگونه است، گفتم: پدر جان آیا در حضور مردم از کار او پرده بر نمی داری و این موضوع را برای آنان روشن نمی کنی گفت: با اینکه خودت می گویی که او در نظر مردم از روشنی چشمشان محبوب تر است در آن صورت سر پدرت با سنگ کوبیده خواهد شد ابن عمر می گوید: پس از این گفتگو پدرم دلیری کرد و جسارت ورزید و هنوز هفته تمام نشده بود که میان مردم برای خطبه خواندن برخاست و گفت: ای مردم، همانا بیعت ابو بکر لغزش و شتابزدگی بود و خداوند شر آن را نگه داشت و هر کس شما را به چنان بیعتی دعوت کند او را بکشید.

همچنین هیثم بن عدی از مجالد بن سعید نقل می کند که می گفته است: یک روز هنگام چاشت پیش شعبی رفتم و می خواستم از او درباره سخنی که ابن مسعود می گفته و از قول او برایم نقل کرده بودند بپرسم. چون به سراغ او رفتم، معلوم شد در مسجد قبیله است، قومی هم منتظر او بودند. چون آمد خود را به او معرفی کردم و گفتم: خداوند کارهایت را اصلاح فرماید، آیا ابن مسعود می گفته است هر گاه برای قومی حدیث و سخنی را می گفتم که میزان عقل ایشان به آن نمی رسید مایه فتنه برای ایشان می شد گفت: آری، عبد الله بن مسعود چنین می گفته است و عبد الله بن-  عباس هم همین سخن را می گفته است و نزد ابن عباس گنجینه های علم بوده که آنرا به کسانی که شایسته آن بوده اند عرضه می کرده و از دیگران باز می داشته است. در همان حال که من و شعبی سخن می گفتیم، مردی از قبیله ازد آمد و کنار ما نشست. ما درباره ابو بکر و عمر شروع به گفتگو کردیم. شعبی خندید و گفت: در سینه عمر کینه یی نسبت به ابو بکر وجود داشت. آن مرد ازدی گفت: به خدا سوگند ما ندیده و نشنیده ایم که مردی نسبت به مرد دیگری فرمان بردارتر و خوش گفتارتر از عمر نسبت به ابو بکر

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص 203

باشد. شعبی به من نگریست و گفت: همین پاسخی که به او می دهم از مواردی است که تو درباره آن می پرسیدی. سپس روی به مرد مذکور کرد و گفت: ای برادر ازدی، در این صورت با این سخن عمر که گفت: لغزشی بود که خداوند شر آن را نگهداشت، چه می کنی آیا هیچ دشمنی را دیده ای که نسبت به دشمن، در موردی که بخواهد آنچه را او برای خود ساخته است ویران کند و موقعیت او را میان مردم متزلزل سازد، سختی تندتر و بیشتر از سخن عمر نسبت به ابو بکر بگوید آن مرد با حیرت گفت: سبحان الله تو ای ابو عمر چنین می گویی شعبی گفت: عجبا، مگر این سخن را من می گویم عمر آنرا در حضور همگان گفته است می خواهی او را سرزنش کن می خواهی رهایش کن.

آن مرد خشمگین برخاست و با خود همهمه یی می کرد که مفهوم نبود و نفهمیدم چه می گوید. مجالد می گوید: من به شعبی گفتم: خیال می کنم. که این مرد به زودی این سخن را از قول تو برای مردم نقل خواهد کرد و آنرا منتشر خواهد ساخت، گفت: به خدا سوگند اعتنایی به آن نخواهم کرد، چیزی را که عمر از گفتن آن در حضور مهاجران و انصار پروا نکرده است، من از آن پروا کنم شما هم هر گونه که می خواهید این سخن را از قول من نقل کنید.

شریک بن عبد الله نخعی از محمد بن عمرو بن مرة، از پدرش، از عبد الله بن سلمه، از ابو موسی اشعری نقل می کند که می گفته است: همراه عمر حج گزاردم و همینکه ما و بیشتر مردم فرود آمدیم من از جایگاه خویش بیرون آمدم که پیش عمر بروم. مغیره بن شعبه هم مرا دید و همراهم شد و پرسید: کجا می روی گفتم: پیش امیر المومنین می روم، آیا تو هم می آیی گفت: آری، ما حرکت کردیم و به سوی جایگاه عمر رفتیم. میان راه درباره خلافت عمر و قیام پسندیده او در کارها و مواظبت او بر اسلام و دقت و بررسی او در کاری که پذیرفته بود سخن می گفتیم. سپس درباره ابو بکر سخن گفتیم. من به مغیره گفتم: برای تو خیر پیش باشد همانا که به ابو بکر در مورد عمر رای صحیح و استوار داده شده بود، گویی ابو بکر به چگونگی قیام عمر پس

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص204

از خود و کوشش و تحمل رنج و زحمت او برای اسلام آگاه بوده و می نگریسته است. مغیره گفت: آری همینگونه بوده است، هر چند قومی خلافت و امارت عمر را خوش نداشتند و می خواستند او را از رسیدن به آن باز دارند و آنان را در این کار بهره یی حاصل نشد. گفتم: ای بی پدر آن قوم که خلافت را برای عمر خوش نداشتند چه کسانی هستند مغیره گفت: خدا خیرت دهاد گویا این قبیله قریش و حسدی را که مخصوص به آن هستند و در مورد عمر بیشتر به کار بردند نمی شناسی و به خدا سوگند اگر بتوان با محاسبه این حسد را درک کرد، باید بگویم نه دهم آن از ایشان است و یک دهم آن از تمام مردم دیگر است. من گفتم: ای مغیره آرام باش که قریش با فضیلت خود بر دیگر مردم برتری دارد، و همینگونه سخن می گفتیم تا به خیمه و جایگاه عمر رسیدیم و او را نیافتیم. سراغ او را گرفتیم، گفتند: هم اکنون بیرون رفت. ما در پی او حرکت کردیم و چون وارد مسجد الحرام شدیم، دیدیم عمر مشغول انجام طواف است، ما هم همراه او به طواف پرداختیم. چون طواف عمر تمام شد میان من و مغیره آمد و در حالی که به مغیره تکیه داده بود گفت: از کجا می آیید گفتیم: ای امیر المومنین برای دیدار تو بیرون آمدیم و چون کنار خیمه ات رسیدیم، گفتند: به مسجد رفته است، و از پی تو آمدیم. عمر گفت: خیر باشد، سپس مغیره به من نگاه کرد و لبخندی زد که عمر زیر چشمی آن را دید و پرسید: ای بنده چرا و از چه چیزی لبخند زدی گفت: از سخنی که هم اکنون که پیش تو می آمدیم میان راه با ابو موسی درباره آن گفتگو می کردیم. عمر گفت: آن سخن چه بود موضوع را برای او گفتیم تا آنجا که درباره حسد قریش و اینکه گروهی می خواستند ابو بکر را از جانشین کردن عمر باز دارند. عمر آه سردی کشید و گفت: ای مغیره مادرت بر سوگ تو بگرید نه دهم حسد از قریش نیست که نود و نه در صد آن از قریش است و در یکصدم دیگر هم که در همه مردم است قریش شریکند در این هنگام عمر در همان حال که میان ما دو تن آهسته حرکت می کرد سکوتی سنگین نمود و سپس گفت: آیا به شما از حسودترین فرد قریش خبر دهم گفتیم: آری، ای امیر المومنین گفت: در همین حال که جامه بر تن دارید گفتیم: آری، گفت، چگونه ممکن است و حال آنکه شما جامه خود را می پوشید، گفتیم: ای امیر المومنین این چه ربطی به جامه دارد گفت: بیم این که این راز از آن جامه فاش شود.

گفتیم: آیا تو از این بیم داری که جامه سخن را فاش سازد و حال آنکه از پوشنده جامه بیشتر بیم داری و مقصودت

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص205

جامه نیست که خود ما را منظور می داری، گفت: آری همینگونه است. سپس به راه افتاد و ما هم همراهش رفتیم تا به خیمه اش رسیدیم، دستهای خود را از میان دستهای ما بیرون کشید و به ما گفت: از اینجا مروید، و خود داخل خیمه شد. من به مغیره گفتم: ای بی پدر این سخن ما با او و گزارش گفتگوی خودمان در او اثر کرد و چنین می بینم که او ما را اینجا نگهداشته است برای اینکه دنباله سخن خود را بگوید، گفت: ما هم که خواهان همانیم. در همین هنگام اجازه ورود به ما دادند و حاجب گفت داخل شوید. ما داخل شدیم و او را دیدیم که بر پشت روی گلیمی دراز کشیده است. همینکه ما را دید به این دو بیت کعب بن زهیر تمثل جست که می گوید: «راز خود را جز برای کسی که مورد اعتماد و با فضیلت و سزاوار باشد فاش مکن، اگر می خواهی رازهایی را به ودیعت بسپاری، سینه یی گسترده و دلی گشاده و شایسته که هر گاه رازی به آن می سپاری بیم افشای آنرا نداشته باشی».

دانستیم که با خواندن ابیات می خواهد ما تضمین کنیم که سخنش را پوشیده خواهیم داشت. من گفتم: ای امیر المومنین اینک که تو ما را به گفتن آن مخصوص کنی خود مواظب و متعهد و ملتزم آن خواهیم بود، عمر گفت: ای برادر اشعری در چه مورد گفتم: در مورد افشای رازت و اینکه ما را در مهم خود شریک سازی و ما مستشاران خوبی برای تو خواهیم بود. گفت: آری، که شما هر دو همینگونه اید، از هر چه می خواهید بپرسید. سپس برخاست تا در را ببندد، دید حاجبی که به ما اجازه ورود داده است آنجاست. گفت ای بی مادر از اینجا برو و چون او رفت در را پشت سرش بست و پیش ما آمد و با ما نشست و گفت: بپرسید تا پاسخ داده شوید. گفتیم: می خواهیم امیر المومنین از حسودترین قریش که به ما در آن مورد اعتماد نکرد ما را آگاه کند.

گفت: از موضوع دشواری پرسیدید و هم اکنون به شما می گویم، ولی باید تا هنگامی که من زنده ام این راز بر ذمه شما و به راستی محفوظ بماند و چون مردم، خود دانید که آنرا اظهار کنید یا همچنان پوشیده بدارید. گفتم: برای تو این تعهد بر ما خواهد بود. ابو موسی اشعری می گوید: من با خویشتن می گفتم مقصود عمر کسانی هستند که خلیفه ساختن او را از جانب ابو بکر خوش نداشتند، همچون طلحه و

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص206

کسان دیگری جز او که به ابو بکر گفتند: می خواهی شخصی درشت و تند خوی را بر ما خلیفه سازی ولی معلوم شد در نظر عمر چیز دیگری غیر از آنچه در نظر من است بوده است. عمر دوباره آهی کشید و پرسید: شما دو تن او را چه کسی می پندارید گفتیم: به خدا ما نمی دانیم و فقط گمانی داریم. پرسید گمانتان بر کیست گفتیم: شاید قومی را در نظر داری که می خواستند ابو بکر را از خلیفه ساختن تو منصرف سازند.

گفت به خدا هرگز که خود ابو بکر ناخوش دارنده تر بود و آن کس که پرسیدید هموست و سوگند به خدا که از همه قریش حسودتر بود. سپس مدتی طولانی سکوت کرد و سر به زیر انداخت. مغیره به من نگریست و من به او نگریستم و ما هم به سبب سکوت او همچنان سکوت کردیم. سکوت او و ما چندان طول کشید که پنداشتیم او از آنچه آشکار ساخته و گفته است پشیمان شده است. عمر آنگاه گفت: ای وای بر این شخص نزار و لاغرک خاندان تیم بن مرة [یعنی ابو بکر] که با ظلم بر من پیش گرفت و با ارتکاب گناه از آن به سوی من بیرون آمد. مغیره گفت: ای امیر المومنین پیشی گرفتن او را بر تو با ستم دانستیم، ولی چگونه با ارتکاب گناه از آن به سوی تو بیرون آمد گفت: از این جهت که او از آن بیرون نشد مگر پس از ناامیدی از آن و همانا به خدا سوگند اگر از یزید بن خطاب و اصحاب او اطاعت می کردم ابو بکر هرگز چیزی از شیرینی خلافت را نچشیده بود، ولی من با آنکه بررسی و دقت کردم و گاه گامی به جلو برداشتم و گاه گامی عقب رفتم و گاه سست و گاه استوار شدم، چاره یی جز چشم پوشی از آنچه او بر آن پنجه افکنده بود ندیدم و بر خویشتن اندوه خوردم و آرزو بستم که او خود متوجه شود و از آن برگردد، ولی به خدا سوگند چنان نکرد تا آنکه با تنگ نظری از آن دور شد.

مغیره گفت: ای امیر المومنین چه چیزی ترا از پذیرفتن خلافت باز داشت و حال آنکه روز سقیفه ابو بکر آنرا بر تو عرضه داشت و ترا به پذیرفتن آن فرا خواند و اکنون از این موضوع خشمگین هستی و اندوه می خوری. عمر گفت: ای مغیره مادرت بر سوگ تو بگرید که من ترا از زیرکان و گربزان عرب می دانستم، گویی در آنچه در آنجا گذشت حضور نداشته ای آن مرد مرا فریب داد و من نیز او را فریب دادم و او مرا هوشیارتر از مرغ سنگخواره یافت. او همینکه دید مردم شیفته

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص207

اویند و همگان به او روی آورده اند، یقین کرد که مردم کسی را به جای او نخواهند پذیرفت، و چون حرص و توجه مردم را نسبت به خود دید و از میل آنان به خود مطمئن شد دوست داشت بداند من در چه حالی هستم و آیا نفس من مرا به سوی خلافت می کشد و با من در ستیز است و نیز دوست داشت با به طمع انداختن من در آن مورد مرا بیازماید و آنرا بر من عرضه بدارد، و حال آنکه او به خوبی می دانست و من هم می دانستم که اگر آنچه را بر من عرضه می کند بپذیرم مردم آنرا نخواهند پذیرفت. از این رو او مرا در عین اشتیاق به آن مقام، بسی زیرک و محتاط یافت، و بر فرض که برای پذیرفتن آن پاسخ مثبت می دادم، مردم آنرا به من تسلیم نمی کردند و ابو بکر هم کینه آنرا در دل می گرفت و از فتنه او هر چند پس از آن هنگام در امان نبودم. وانگهی کراهت مردم از من برای خودم آشکار شده بود. مگر تو هنگامی که ابو بکر آنرا بر من عرضه داشت صدای مردم را از هر سو نشنیدی که می گفتند: ای ابو بکر، ما کسی غیر از ترا نمی خواهیم، که تو شایسته آنی در این حال بود که خلافت را به او وا گذاشتم و بر خودش بر گرداندم و با دقت دیدم که چهره اش برای آن شاد و رخشان شد.

یک بار هم درباره سخنی که از من برای او نقل کرده بودند بر من عتاب کرد و آن هنگامی بود که اشعث بن قیس را اسیر گرفته و پیش او آوردند، و او بر اشعث منت نهاد و او را رها کرد و خواهر خود ام فروة را به همسری او داد، و من به اشعث که مقابل ابو بکر نشسته بود گفتم: ای دشمن خدا آیا پس از مسلمانی خود کافر شدی و بر پاشنه های خود گردیدی و عقب برگشتی اشعث نگاهی به من انداخت که دانستم می خواهد چیزی را که در دل دارد بگوید. اشعث پس از آن مرا در کوچه های مدینه دید و گفت: ای پسر خطاب آیا خودت آن سخنان را گفتی گفتم: آری ای دشمن خدا و پاداش تو در نظر من بسیار بدتر از این است گفت: چه پاداش بدی برای من در نظر تو موجود است گفتم: به چه مناسبت از من پاداش پسندیده می خواهی گفت: زیرا من به خاطر تو که مجبور به پیروی از ابو بکر شدی ناراحت شدم و چنان کاری انجام دادم و به خدا سوگند تنها چیزی که مرا بر مخالفت با ابو بکر گستاخ کرد جلو افتادن او بر تو و عقب ماندن تو از او بود و حال آنکه اگر تو خلیفه می بودی هرگز از من کار خلاف و ستیزی نسبت به خود نمی دیدی. گفتم: این چنین بود، اکنون چه فرمانی می دهی گفت: اینک وقت فرمان دادن نیست که وقت

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص208

صبر و شکیبایی است و از یکدیگر جدا شدیم. اشعث سپس زبرقان بن بدر را دیده بود و آنچه را میان من و او گذشته بود برای او گفته بود و زبرقان هم این گفتگو را برای ابو بکر نقل کرده بود و ابو بکر پیامی که حاکی از سرزنش دردانگیزی بود برای من فرستاد. من هم به او پیام فرستادم که به خدا سوگند اگر دست بر نداری و بس نکنی سخنی خواهم گفت که درباره من و تو میان مردم منتشر شود و سواران آنرا به هر کجا که می روند با خود ببرند، در عین حال اگر بخواهی، آنچه بوده است نادیده بگیریم. پیام داد: آری ما هم چنان می کنیم، وانگهی این خلافت پس از چند روز دیگر به تو خواهد رسید. من چنین گمان بردم که پیش از پایان هفته و رسیدن جمعه خلافت را به من خواهد سپرد، ولی در این کار تغافل کردم و به خدا سوگند پس از آن یک کلمه هم با من سخن نگفت تا درگذشت. او در کار خلافت خود چندان دندان فشرد تا مرگش فرا رسید و از ادامه زندگی ناامید شد و آنچه دیدید انجام داد. اینک آنچه را به شما گفتم از عموم مردم به ویژه از بنی هاشم پوشیده دارید و باید همانگونه که گفتیم این سخن پوشیده بماند. اکنون هر گاه می خواهید برخیزید و در پناه برکت خدا بروید. ما برخاستیم و از سخن او در شگفت بودیم و به خدا سوگند راز او را تا هنگامی که مرد فاش نکردیم.

سید مرتضی می گوید: در این طعن عمر بر ابو بکر دلیلی بر فساد خلافت ابو بکر نیست، زیرا در آن صورت لازم می آید که عمر خلافت خودش را با اجماع ثابت کند نه با این موضوع که ابو بکر او را بر خلافت گماشته و در این مورد نص صریح کرده است.

اما در مورد کلمه «فلتة» هر چند این کلمه همانگونه که ابو علی جبایی که خدایش رحمت کناد گفته است به معنی کار ناگهانی هم هست، ولی دنباله گفتار عمر که گفته است: «خداوند شر آن را کفایت فرمود»، دلیل بر آن است که این سخن را برای نکوهش و مذمت گفته است. همچنین گفتار دیگر عمر که گفته است: «و هر کس خواست مانند بیعت ابو بکر رفتار کند او را بکشید»، و این تفسیر ابو علی که می گوید: منظور این است که خداوند شر اختلاف در بیعت ابو بکر را حفظ فرمود، عدول از ظاهر است، زیرا کلمه شر در گفتار عمر به کلمه بیعت بر می گردد نه به چیز دیگری و عجیب تر و دورتر از حقیقت، این تعبیر و تفسیر اوست که می گوید: منظور این است

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص209

که هر کس بدون ضرورت بخواهد بیعتی چون بیعت ابو بکر انجام دهد و مسلمانان را بر آن کار وا دارد او را بکشید، زیرا به اعتقاد خود آنان امور دیگری که بر این ترتیب صورت گیرد نمی تواند مثل و مانند بیعت ابو بکر باشد، زیرا تمام اموری که در بیعت ابو بکر پیش آمده است منطبق بر اعتقاد و مذهب ایشان است و سخن ابو علی اگر درست باشد باید عمر می گفت: هر کس به خلاف [این روش ] اقدام کند او را بکشید.

ابو علی جبایی را نشاید که بگوید عمر از کلمه مثل فقط یک جهت را در نظر داشته و آن صورت گرفتن بیعت با ابو بکر بدون مشورت است، زیرا این کار فقط در مورد ابو بکر به سبب شهرت فضل و ظاهر بدون کارش صورت گرفته است. وانگهی آنان به گفته خودشان از بیم فتنه بدون رایزنی و مشورت به بیعت با ابو بکر مبادرت ورزیده اند، زیرا بعید نبود که فضل فرد دیگری غیر از ابو بکر آشکار شود و کار او هم مشهور گردد و فتنه پیش آید. و این کار، موجب قتل و سرزنش نیست، و حال آنکه در گفتار عمر کلمه «مثل»، نشان دهنده آن است که چگونگی بیعت ابو بکر مورد نظر است، و چگونه ممکن است چیزی که به سبب ضرورت و اسباب های دیگری بدون مشورت انجام شده است مثل کاری باشد که بدون ضرورت و انگیزه و اسباب دیگر فقط بدون مشورت صورت گرفته باشد موضوعی هم که ابو علی از قول دانشمندان لغت شناس در مورد «فلتة» نقل می کند و می گوید: روز آخر شوال را «فلتة» می گفته اند و هر کس در آن روز انتقام خون خود را نمی گرفته فرصت از دستش می رفته است، سخنی است که ما آنرا نمی شناسیم و آنچه که ما می دانیم این است که شب آخر ماههای حرام را فلته می گفته اند که معمولا آخرین شب ماه بوده است، با این تفاوت که چه بسا گروهی هلال ماه را در غروب بیست و نهم ماه می دیدند و گروهی دیگر آن را نمی دیدند و آنان که ماه را دیده بودند و ماه حرام را تمام شده می پنداشتند بر گروهی که ماه را ندیده و آسوده خاطر بودند که هنوز ماه حرام است حمله می کردند و به همین جهت آن شب را فلتة می گفته اند به هر حال ما روشن ساختیم که از مجموع سخن عمر، همان چیزی استنباط می شود که ما گفتیم، هر چند که آنچه اهل لغت درباره معنی کلمه فلته گفته اند صحیح باشد.

سید مرتضی می گوید: صاحب کتاب العین می گوید: فلتة به معنی کاری است که بدون آنکه استوار باشد انجام یافته باشد، و معنی اصلی این لغت چنین است، و

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص210

البته جایز است که این کلمه تنها به این معنی اختصاص نداشته و لفظی دارای معانی مشترک باشد.

وانگهی، بر فرض که عمر در این سخن خود قصد توهین به ابو بکر نداشته، بلکه همان چیزی را که مخالفان ما پنداشته اند در نظر داشته است، در این صورت نقص گفتار به خود عمر بر می گردد که کلام را در غیر موضع خود بکار برده است و سخنی گفته است و خلاف آنرا اراده کرده است، و این خبر فقط در صورتی ممکن است طعن بر ابو بکر نباشد که طعن بر خود عمر باشد.... و بدان بعید نیست گفته شود که رضا و خشم و دوستی و کینه و دیگر امور پوشیده نفسانی هر چند از امور باطنی است ولی گاه دانسته می شود و حاضران با دیدن قراینی که موجب علم ضروری برای ایشان می گردد به آن پی می برند، آنچنان که بیم شخص ترسان و شادی شخص خوشحال استنباط می شود. گاه انسان عاشق کسی است و کسانی که با او و معشوق معاشرت دارند از قراین احوالی که مشاهده می کنند به آن عشق علم ضروری پیدا می کنند، و همچنین از قراین احوال شخص عابدی که در عبادت کوشاست، از روزه گرفتن استحبابی روزهای گرم و شب زنده داریها و خواندن اوراد می توان دانست که او پایبند و معتقد به عبادت است. بنابراین اگر قاضی عبد الجبار معتزلی که خدایش رحمت کناد بگوید: علم ضروری از احوال عمر بدست می آید که او ابو بکر را تعظیم می کرده و به خلافت او راضی و نسبت به آن معتقد و تسلیم بوده است، سخن نادرستی نگفته است و اعتراض سید مرتضی که خدایش رحمت کناد بر او وارد نیست.

البته اخباری هم که سید مرتضی از عمر روایت کرده اخبار غریبی است که ما آنها را در کتابهای تدوین شده یی که بر آنها دست یافته ایم ندیده ایم، مگر در همین کتاب سید مرتضی و کتاب دیگری به نام المسترشد از محمد بن جریر طبری، و این شخص، محمد بن جریر طبری مولف تاریخ طبری نیست، او از علمای شیعی است و خیال می کنم مادرش از خاندان جریر شهر آمل طبرستان است، و افراد خاندان

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص211

جریر آملی همگی شیعیانی هستند که در تشیع خود گستاخ هستند و این محمد بن جریر منسوب به داییهای خود است و شعری هم از او نقل شده است که دلالت بر این دارد و آن شعر این است: «محل تولد من در آمل بوده و پسران جریر داییهای من هستند و آدمی نمودار دایی خود است. هر کس از سوی پدرش رافضی است، ولی من از سوی دایی های خود رافضی هستم.» و تو خود می دانی اخبار غریبه یی که در کتابهای تدوین شده پیدا نمی شود بر چه حالی است. اما انکار سید مرتضی سخن شیخ ما ابو علی جبایی را که گفته است: فلتة آخرین روز شوال است، و این که گفته است: این سخن را نمی شناسیم، اینچنین نیست، و سخن ابو علی در آن مورد تفسیر صحیحی است که آنرا جوهری در کتاب الصحاح آورده و گفته است: «فلتة» آخرین شب هر ماه است، و گفته شده است: آخرین روز ماهی است که پس از آن ماه حرام است. و این سخن دلالت دارد بر اینکه نام آخرین روز شوال و آخرین روز جمادی الثانیه، فلتة است و تفسیر و توضیحی که سید مرتضی در این مورد آورده است نزد اهل لغت مشهور و معروف نیست.

اما آنچه سید مرتضی در مورد فاسد بودن تعبیر از فلتة به این تعابیر گفته است سخنی پسندیده است، ولی انصاف مطلب این است که منظور عمر از گفتن این کلمه نکوهش ابو بکر نبوده است، بلکه از این کلمه معنای حقیقی لغوی آنرا اراده کرده است. در این باره جوهری صاحب کتاب صحاح می گوید: فلته، کاری است که ناگهانی و بدون چاره اندیشی و تدبیر قبلی صورت گیرد و بیعت ابو بکر هم همینگونه صورت گرفت، زیرا در آن مورد میان مسلمانان شورایی نبوده است و ناگهانی صورت گرفته است و آرایی در آن مبادله نشده و مردانی با یکدیگر تبادل نظر نکرده اند و خلافت همچون چیزی بوده که شتابان به تاراج رفته و بهره کسی شده است، و چون عمر می ترسیده است که بدون وصیت بمیرد یا آنکه او را بکشند و با یکی از مسلمانان بیعتی همچون بیعت با ابو بکر به صورت ناگهانی صورت گیرد، این سخن را گفته و بهانه آورده است که میان شما کسی نیست که گردنها به سوی او کشیده شود آنچنان که برای ابو بکر کشیده می شد.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص212

این سخن سید مرتضی هم که گفته است: ممکن است فضل کس دیگری غیر ابو بکر ظاهر می شد و بیم فتنه بود ولی مستحق کشتن نیست، کسی می تواند به سید مرتضی پاسخ بگوید که عمر ابن خطاب را نسبت به مردم زمان خود کرده و عمر معتقد بوده است که میان ایشان کسی همچون ابو بکر وجود نداشته و کسی هم که احتمال داده شود با او بیعتی ناگهانی صورت گیرد میان ایشان نبوده است و اگر در روزگاری پس از روزگار عمر فضل کسی آنچنان ظاهر شود که آن شخص به روزگار خود موقعیتی چون موقعیت ابو بکر در روزگار خود پیدا کند طبیعی است که او داخل در این حکمی که عمر کرده و آنرا نهی و تحریم کرده است نیست.

و بدان که شیعه این نظر عمر را که بیعت با ابو بکر کاری ناگهانی بوده است نپذیرفته اند، در این باره محمد بن هانی مغربی چنین سروده است: «هر چند قومی گفته اند که بیعت با او کاری ناگهانی و بدون مقدمه سازی بوده است ولی چنین نیست و کاری است که قبلا میان آنان ساخته و پرداخته شده بود». دیگری گفته است: «آنرا کاری ناگهانی پنداشته اند، نه سوگند به خدای کعبه و رکن استوار، همانا کارهایی بود که اسباب آن میان ایشان همچون تار و پود پارچه بافته شده بود».

ابو جعفر طبری همچنین در تاریخ طبری نقل می کند که چون پیامبر (ص) رحلت فرمود، انصار در سقیفه بنی ساعده جمع شدند و سعد بن عباده را از خانه بیرون آوردند که او را به خلافت رسانند. سعد بن عباده که بیمار بود برای آنان سخنرانی کرد و از آنان تقاضا نمود که خلافت و ریاست را به او واگذارند و انصار به او پاسخ مثبت دادند و سپس در آن باره به گفتگو پرداختند و گفتند: اگر مهاجران از پذیرفتن این بیعت خودداری کردند و گفتند ما اولیاء و عترت پیامبریم چه کنیم گروهی از انصار گفتند: به آنان خواهیم گفت امیری از ما باشد و امیری از شما،

 جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص 213

سعد بن عباده گفت: این نخستین سستی است. در این هنگام عمر این خبر را شنید و خود را به خانه پیامبر (ص) رساند و به ابو بکر که آنجا بود پیام فرستاد که پیش من بیا، ابو بکر پیام داد که من گرفتارم. عمر دوباره پیام فرستاد که پیش من بیا، کاری پیش آمده است که تو ناچار باید در آن حاضر باشی. ابو بکر بیرون آمد و عمر این خبر را به او داد و هر دو شتابان در حالی که ابو عبیدة بن جراح هم همراهشان بود پیش انصار رفتند. ابو بکر شروع به سخن گفتن کرد و قرب مهاجران نسبت به پیامبر (ص) را یاد آور شد و گفت: آنان اولیاء و عترت پیامبرند، و سپس گفت: ما امیران خواهیم بود و شما وزیران، هیچ مشورتی را بدون حضور شما انجام نخواهیم داد و هیچ کاری را بدون نظر شما امضاء و اجراء نمی کنیم.

در این هنگام حباب بن منذر بن جموح برخاست و چنین گفت: ای گروه انصار، کار فرماندهی خود را بر خویشتن نگهدارید که مردم همگان در سایه شمایند و هیچ گستاخی نمی تواند بر خلاف شما گستاخی کند و نباید هیچکس بدون رای شما کاری انجام دهد، که شما اهل عزت و شوکتید، شمارتان و ساز و برگتان بسیار است، شما اهل قدرت و شجاعتید و مردم می نگرند که شما چه می کنید. بنابراین اختلافی پیدا مکنید که کارهایتان تباه شود و اگر این گروه از پذیرش چیز دیگری جز آنچه شنیدید خودداری کردند، در آن صورت امیری از ما و امیری از ایشان خواهد بود.

عمر گفت: هیهات که دو شمشیر در نیامی نگنجد به خدا سوگند اعراب هرگز راضی نمی شوند که شما را به امیری خود برگزینند و حال آنکه پیامبرشان از غیر شماست، و نیز عرب از اینکه افرادی عهده دار امیری بر آنان شوند که پیامبر هم از ایشان بوده است جلوگیری و سرکشی نخواهد کرد. چه کسی می خواهد در مورد حکومت با ما ستیز کند و حال آنکه ما اولیاء و افراد عشیره محمد (ص) هستیم. جباب بن منذر گفت: ای گروه انصار دست نگهدارید و سخن این مرد و یارانش را مشنوید که بهره شما از این کار را ببرند و اگر نپذیرفتند آنان را از این سرزمین تبعید کنید که شما برای این امر از آنان سزاوارترید و همانا با کمک شمشیرهای شما مردم نسبت به این دین گردن نهادند. من مرد کار آزموده و درخت بارور آنم، من پدر شیران و در خوابگاه و کنام شیرم، و به خدا سوگند اگر می خواهید آنرا به حال نخست برگردانیم.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص214

عمر گفت: در این صورت خدایت خواهد کشت، حباب گفت: نه که خداوند ترا خواهد کشت. در این هنگام ابو عبیدة گفت: ای گروه انصار، شما نخستین کسان بودید که اسلام را یاری دادید، نخستین کسان مباشید که تبدیل و دگرگونی پدید آورند. در این هنگام بشیر بن سعد، پدر نعمان بن بشیر، برخاست و گفت: ای گروه انصار، همانا که محمد (ص) از قریش است و قوم او نسبت به او حق اولویت دارند و سوگند می خورم که خداوند مرا نبیند که با ایشان بر سر این کار ستیز کنم.

ابو بکر گفت: اینک عمر و ابو عبیده حاضرند، با هر یک از این دو که می خواهید بیعت کنید. آن دو گفتند: به خدا سوگند ما امیری بر ترا عهده دار نمی شویم و تو برتر همه مهاجرانی و جانشین رسول خدا (ص) در نمازی-  و نماز برترین اجزای دین است-  دست بگشای تا با تو بیعت کنیم. و چون ابو بکر دست گشود که آن دو بیعت کنند بشیر بن سعد بر آن دو پیشی گرفت و با ابو بکر بیعت کرد. حباب بن منذر بر او بانگ زد که ای بشیر، چه ناشایسته کاری کردی آیا حسد بردی که پسر عمویت [یعنی سعد بن عباده ] امیر شود اسید بن حضیر که سالار اوسیان بود به اصحاب خود گفت: به خدا سوگند اگر شما بیعت نکنید همواره برای خزرج بر شما فضیلت خواهد بود. و اوسیان برخاستند و با ابو بکر بیعت کردند.

به این ترتیب آنچه که سعد بن عباده و خزرجیان بر آن اتفاق کرده بودند درهم شکست و مردم از هر سو به بیعت کردن با ابو بکر روی آوردند، و سعد بن عباده را به خانه اش بردند و چند روز در خانه ماند. ابو بکر به او پیام فرستاد که بیعت کند، سعد گفت: به خدا سوگند هرگز، تا آنکه تمام تیرهای ترکش خود را به شما بزنم و پیکان نیزه ام را خون آلوده کنم و با شمشیر خود تا آنجا که در فرمان من است به شما شمشیر زنم و با افراد خانواده ام و کسانی که از من پیروی کنند با شما جنگ کنم، و اگر جن و آدمیان با شما متفق شوند تا گاهی که به پیشگاه خداوند خود برده شوم با شما بیعت نخواهم کرد.

عمر به ابو بکر گفت: دست از سعد بر مدار تا بیعت کند، بشیر بن سعد گفت: او لج کرده است و بیعت کننده با شما نخواهد بود مگر کشته شود و او کشته نخواهد شد مگر اینکه افراد خانواده اش و گروهی از خویشاوندانش کشته شوند، و رها کردن او برای شما زیانی ندارد که مردی تنهاست، و او را به حال خود رها کردند.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص215

و همه سیره نویسان نوشته و روایت کرده اند که چون پیامبر (ص) رحلت فرمود ابو بکر در خانه خود در سنح بود. عمر میان مردم برخاست و گفت: پیامبر خدا (ص) نمرده است و نخواهد مرد تا دین او بر همه ادیان پیروز شود و او حتما باز می گردد و دست و پای کسانی را که شایعه مرگ او را پراکنده می سازند قطع خواهد کرد، و اگر بشنوم مردی بگوید رسول خدا مرده است او را با شمشیر خویش خواهم زد. در این هنگام ابو بکر آمد. پارچه را از چهره پیامبر (ص) کنار زد و گفت: پدر و مادرم فدای تو باد، در حال زندگی و مرگ پاک و پاکیزه بودی و به خدا سوگند که هرگز خداوند دو بار طعم مرگ را به تو نمی چشاند. آنگاه بیرون آمد و مردم بر گرد عمر بودند و او به آنان می گفت: پیامبر هرگز نمرده است و سوگند می خورد.

ابو بکر خطاب به عمر گفت: ای کسی که سوگند می خوری آرام بگیر و پی کار خویش باش. آنگاه خطاب به مردم گفت: هر کس محمد (ص) را می پرستیده همانا که محمد مرده است و هر کس خدا را می پرستیده و بندگی می کرده است همانا خداوند زنده یی است که نمی میرد و خداوند متعال خطاب به پیامبر فرموده است: «همانا که تو و آنان همگی خواهید مرد» و نیز فرموده است: «اگر او بمیرد یا کشته شود باز به دین جاهلی خود باز خواهید گشت...». عمر می گوید: به خدا سوگند چون این آیات را شنیدم دیگر نتوانستم بر پای بایستم و بر زمین افتادم و دانستم که پیامبر (ص) رحلت فرموده است.

شیعه در این باره سخن گفته است و اظهار داشته که بی اطلاعی و کمی علم عمر تا آنجا بوده که نمی دانسته است مرگ بر پیامبر (ص) رواست و او در این مورد سرمشق و همچون دیگر پیامبران است، و خود عمر گفته است: چون ابو بکر این آیات را تلاوت کرد یقین به مرگ پیامبر (ص) کردم، گویی قبلا هرگز این آیات را نشنیده بودم، و اگر عمر قرآن می دانست و درباره مرگ پیامبر (ص) اندکی می اندیشید این سخن را نمی گفت و کسی که حال او بدینگونه است جایز نیست که امام و پیشوا باشد.

قاضی عبد الجبار معتزلی که خدایش رحمت کناد در کتاب المغنی فی اصول الدین

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص216

به اعتراض شیعیان چنین پاسخ داده است که عمر جواز و روا بودن مرگ پیامبر (ص) را نفی نکرده است و امکان آنرا نفی نکرده و منکر نشده است، ولی این آیه و گفتار خداوند متعال را که فرموده است: «اوست آن کس که رسول خود را با هدایت و دین حق فرستاد تا او را بر همه ادیان برتری و پیروزی دهد» تاویل کرد و گفت: چگونه ممکن است پیامبر بمیرد و حال آنکه هنوز آن حضرت بر همه ادیان برتری و پیروزی نیافته است ابو بکر در پاسخ او گفت: چون دین او بر ادیان چیره شود چنان است که خودش چیره شده باشد و به زودی دین او پس از مرگش چیره خواهد شد.

عمر گفتار خداوند متعال را که می فرماید «آیا اگر بمیرد» را بر تأخیر آن از آن زمان تعبیر کرده است، نه اینکه به کلی مرگ را از پیامبر نفی کند، وانگهی اگر کسی بعضی از احکام قرآنی را فراموش کرده باشد، دلیل آن نیست که از تمام قرآن بی اطلاع باشد، و اگر چنین می بود لازم بود قرآن را کسی جز آنان که همه احکام آنرا بشناسد حفظ نباشد، به همین دلیل حفظ همه قرآن واجب نیست و اخلالی به فضل کسی وارد نمی کند. سید مرتضی که خدایش رحمت کناد در کتاب الشافی بر این سخن قاضی اعتراض کرده و گفته است: مخالفت عمر در مسأله رحلت پیامبر (ص) از دو حال بیرون نیست، یا آنکه منکر مرگ آن حضرت در هر حال بوده است و اعتقاد داشته است که به هیچ روی مرگ بر ایشان روا نیست، یا آنکه منکر مرگ پیامبر در آن حال بوده است و می گفته است: از این جهت که هنوز بر همه ادیان پیروز نشده است فعلا نباید بمیرد. اگر موضوع نخست باشد که در آن هیچ عاقلی نمی تواند انکار کند، زیرا دانستن این که مرگ برای همه افراد بشر است علم ضروری است و برای رسیدن به این علم نیازی به آیاتی که ابو بکر خوانده است نیست. و اگر موضوع دوم باشد، نخستین اعتراض این است که آیاتی که ابو بکر خوانده مناسب با آن نبوده است، زیرا عمر منکر مرگ پیامبر و روا بودن آن بر آن حضرت نبوده است، بلکه درباره هنگام آن معترض بوده است، وانگهی لازم بوده که به ابو بکر بگوید: این آیات دلیلی بر رد گفته من نیست، زیرا من منکر جواز و ممکن بودن مرگ پیامبر نشده ام، بلکه وقوع آنرا در این زمان درست ندانستم و آنرا برای آینده جایز می دانم،

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص217

و این آیات فقط دلالت بر جواز مرگ دارد، نه اینکه آنرا به حال معین و معلومی تخصیص دهد.

وانگهی چگونه این شبهه دور از حقیقت از میان همه خلق فقط به ذهن عمر خطور کرده است و او از کجا چنین پنداشته است که پیامبر (ص) به زودی باز خواهد گشت و دست و پای مردم را خواهد برید و چگونه هنگامی که فریاد مردم را بر مرگ پیامبر شنید و اندوه خلق را دید و متوجه شد که در خانه بسته است و بانگ شیون زنان شنیده می شود، این شبهه از او دفع نشد و حال آنکه قراین دیگر هم در دست بود و محتاج به این حرفها نبود.

از این گذشته، اگر چنین شبهه یی در عمر می بود، لازم بود آنرا در بیماری پیامبر (ص)-  هنگامی که بی تابی و بیم افراد خاندان ایشان را می دید و سخن اسامه، فرمانده لشکر، را می شنید که می گفت: من نمی توانم در حالی که شما در این وضع بیماری هستید حرکت کنم و به ناچار از هر مسافری که می آید از حال شما بپرسم-  بگوید که مترسید و بی تابی مکنید و تو هم ای اسامه بیم مکن که پیامبر (ص) اکنون نمی میرد، زیرا هنوز بر همه ادیان پیروز نشده است. و سرانجام این موضوع از احکام قرآن نیست که بر فرض کسی آنرا نداند آن گونه که قاضی عبد الجبار گفته است عذر عمر پذیرفته باشد.

و ما [ابن ابی الحدید] می گوییم: قدر عمر برتر از این است که با آنچه از او در این واقعه سر زده است معتقد باشد، ولی او همینکه دانست پیامبر (ص) رحلت فرموده است، از وقوع فتنه در مورد امامت و پیشوایی ترسید که مبادا گروهی از انصار یا دیگران بر آن دست یابند. همچنین ترسید که مسأله مرتد شدن و از دین برگشتن پیش آید و در آن هنگام اسلام هنوز ضعیف بود و کاملا قدرت نیافته بود. و ترسید انتقام و خونخواهی صورت گیرد و خونهایی بر زمین ریخته شود، زیرا بیشتر عرب به روزگار پیامبر (ص) مصیبت دیده بودند و یاران پیامبر گروهی از آنان را کشته بودند و در آن حال ممکن بود در پی فرصت باشند و شبیخون آورند. و به نظر او برای آرام کردن مردم مصلحت در آن بود که چنان اظهار کند و بگوید پیامبر (ص) نمرده است و این شبهه را در دل بسیاری از ایشان بیندازد و از شرارت آنان جلوگیری کند و آن را

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص218

سخن صحیحی تصور کنند و آنان را بدینگونه از ایجاد آشوب باز دارد و تصور کنند که پیامبر (ص) نمرده است و همانگونه که موسی (ع) از قوم خود غایب شده بود پیامبر هم غیبت کرده است. و به همین سبب بود که عمر می گفت: او از شما غیبت فرموده است، همانگونه که موسی (ع) به میقات رفته و غیبت کرده است و باز خواهد گشت و دستهای قومی را که شایعه مرگ او را پراکنده ساخته اند خواهد برید.

و نظیر این کلام در روحیه افراد اثر می گذارد و از وقوع بسیاری از تصمیم ها جلوگیری می کند. مگر نمی بینی که چون در شهری پادشاه می میرد در بسیاری از موارد در آن شهر تباهی و تاراج و آتش زدن صورت می گیرد، و هر کس از کسی کینه یی در دل دارد سعی می کند پیش از آنکه پایه های حکومت پادشاه بعد استوار شود با کشتن و زخمی کردن و تاراج اموال انتقام بگیرد، و اگر در آن شهر وزیر دور اندیشی باشد مرگ پادشاه را پوشیده می دارد و گروهی را که این راز را فاش و شایعه پراکنی کنند زندانی می کند و سیاست سخت نسبت به آنان معمول می دارد و خود چنین شایع می کند که پادشاه زنده است و فرمانهای او روان است و همواره در این مورد مواظبت می کند تا پایه های حکومت پادشاه بعد استوار شود. عمر هم آنچه در این مورد اظهار کرد برای نگهداری دین و دولت بود تا آنکه ابو بکر-  که در سنح بود و آن منزل دوری از مدینه است-  رسید، و چون با ابو بکر پیوست قلبش قوی شد و بازویش استوار گردید و اطاعت مردم و میل ایشان نسبت به ابو بکر قطعی شد و عمر با حضور او احساس امنیت کرد که دیگر حادثه یی پیش نخواهد آمد و تباهی و فسادی صورت نخواهد گرفت، از سخن و ادعای خود دست برداشت و سکوت کرد، و مردم و مخصوصا مهاجران ابو بکر را دوست می داشتند.

در نظر شیعیان و هم در نظر یاران معتزلی ما جایز است که آدمی سخنی به ظاهر دروغ برای مصالحی بگوید، بنابراین عیبی بر عمر نیست که در آغاز سوگند بخورد که پیامبر (ص) نمرده است و در گفتار بعدی او هم پس از آمدن ابو بکر و تلاوت آن آیات عیبی نیست که بگوید گویا این آیات را نشنیده ام یا اکنون یقین به مرگ پیامبر کردم و مقصودش از این گفتار دوم محکم کردن گفتار اول است و به صواب بوده است، و بدیهی است بسیار زشت و ناپسند بود که بگوید: این سخن را برای آرام کردن شما گفتم و از روی عقیده بیان نکردم. بنابر این سخن نخست او صحیح و مناسب و سخن دومش صحیح تر و مناسب تر بوده است.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص219

ابو بکر احمد بن عبد العزیز جوهری در کتاب سقیفه از عمر بن شبه، از محمد بن منصور، از جعفر بن سلیمان، از مالک بن دینار نقل می کند که می گفته است: پیامبر (ص) ابو سفیان را برای جمع آوری زکات فرستاده بود. او هنگامی از آن کار برگشت که پیامبر (ص) رحلت فرموده بود. در راه قومی او را دیدند و او اخبار را از ایشان پرسید، گفتند: رسول خدا (ص) رحلت فرمود. ابو سفیان پرسید: چه کسی پس از او به خلافت رسید گفتند: ابو بکر، گفت: یعنی ابو فصیل گفتند: آری، گفت: آن دو مستضعف-  علی و عباس-  چه کردند همانا سوگند به کسی که جان من در دست اوست بازوی آن دو را برخواهم افراشت ابو بکر احمد بن عبد العزیز می گوید: راوی-  یعنی جعفر بن سلیمان-  می گفت: ابو سفیان چیز دیگری هم گفت که راویان آنرا حفظ نکردند و چون ابو سفیان به مدینه آمد گفت: تاراج و خروشی می بینم و می شنوم که چیزی جز خون آنرا خاموش نمی کند گوید: عمر با ابو بکر در این باره سخن گفت و به او گفت: ابو سفیان آمده است و ما از شر او در امان نیستیم. آنچه را در دست ابو سفیان بود به خودش پرداختند که دیگر آن سخن را نگفت و راضی شد.

احمد بن عبد العزیز همچنین روایت می کند که چون با عثمان بیعت شد ابو سفیان گفت: این خلافت نخست در خاندان تیم قرار گرفت و آنان کجا در خور این کار بودند و سپس به خاندان عدی رسید که دور و دورتر بود، اینک به جایگاه خود بازگشت و در قرارگاه خود قرار گرفت و آنرا چون گوی میان خود پاس دهید.

احمد بن عبد العزیز گوید: مغیرة بن محمد مهلبی به من گفت: در مورد حدیث فوق با اسماعیل بن اسحاق قاضی سخن گفتم و اینکه ابو سفیان به عثمان گفته است: پدرم فدایت گردد، ببخش و انفاق کن و چون ابو حجر مباش، و ای بنی امیه حکومت را میان خود دست به دست بدهید همچنان که کودکان گوی را دست به دست می دهند و به خدا سوگند که نه بهشتی است و نه دوزخی-  زبیر هم در آن جلسه حضور داشت. عثمان به ابو سفیان گفت: دور شو ابو سفیان گفت: ای پسر جان مگر اینجا غریبه یی هست زبیر صدای خود را بلند کرد و گفت: آری و به خدا سوگند این سخن تو را پوشیده

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص220

می دارم [ابو سفیان در آن روزگار چشمهایش بسیار ضعیف بوده است ]-  مغیرة بن محمد مهلبی می گوید: اسماعیل بن قاضی گفت: این سخن یاوه است، گفتم: چرا گفت: من گفتن چنین سخنی از ابو سفیان را انکار نمی کنم، ولی منکر این هستم که عثمان این سخن را از او شنیده باشد و گردن او را نزده باشد احمد بن عبد العزیز همچنین می گوید: ابو سفیان پیش علی علیه السلام آمد و گفت: پست ترین و زبون ترین خانواده قریش را عهده دار خلافت کردید، همانا به خدا سوگند اگر بخواهی می توانم مدینه را برای جنگ با ابو بکر آکنده از لشکریان سواره و پیاده کنم. علی علیه السلام به او فرمود: چه مدت طولانی که نسبت به اسلام و مسلمانان خیانت ورزیدی و هیچ زیانی نتوانستی به آنان برسانی، ما را نیازی به سواران و پیادگان تو نیست. اگر نه این بود که ابو بکر را شایسته برای این کار می بینیم او را به حال خود رها نمی کردیم.

احمد بن عبد العزیز همچنین روایت می کند، که چون با ابو بکر بیعت شد، زبیر و مقداد همراه گروهی از مردم پیش علی (ع)، که در خانه فاطمه (ع) بود، آمد و شد می کردند و با یکدیگر تبادل نظر می نمودند و کارهای خود را بررسی می کردند، عمر بیرون آمد و به حضور فاطمه (ع) رسید و گفت: ای دختر رسول خدا، هیچکس از خلق خدا برای ما محبوب تر از پدرت نبود و پس از مرگ او هیچکس چون تو در نظر ما نیست، با وجود این به خدا سوگند اگر این گروه در خانه تو جمع شوند برای من مانعی ندارد که فرمان دهم این خانه را بر آنان به آتش بکشم و بسوزانم، و چون عمر از خانه فاطمه (ع) بیرون آمد آن گروه آمدند و فاطمه (ع) به آنان گفت: می دانید که عمر اینجا آمد و برای من سوگند خورد که اگر شما به این خانه بیایید آنرا بر شما آتش خواهد زد و به خدا سوگند چنین می بینم که او سوگند و تهدید خود را انجام خواهد داد، بنابر این با خوشی و سلامت از خانه من بروید. آنان دیگر به خانه فاطمه (ع) برنگشتند و رفتند و با ابو بکر بیعت کردند.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص221

احمد بن عبد العزیز و مبرد در کتاب الکامل از عبد الرحمان بن عوف نقل کرده اند که گفته است: در بیماری ابو بکر که به مرگش انجامید برای عیادتش رفتم و سلام دادم و پرسیدم حالش چگونه است. او نشست، من گفتم: خدا را شکر که سلامتی، گفت: با اینکه مرا سالم می بینی، ولی دردمندم و شما گروه مهاجران هم برای من گرفتاری ایجاد کرده اید که با این دردمندی و بیماری همراه است، من برای شما عهدی برای پس از خود قرار دادم و بهترین شما را در نظر خودم برگزیدم، ولی هر یک از شما باد در بینی انداخت به این امید که حکومت از او باشد. چنین دیدید که دنیا به شما روی آورده است و به خدا سوگند پرده های ابریشم و متکاهای دیبا و تشکهای پشم آذربایجانی برای خواب نیمروزی خود فراهم آورده اید، گویا شما را برای پروار شدن به چرا بسته اند، و حال آنکه به خدا سوگند اگر یکی از شما را بدون آنکه بر او اجرای حدی لازم باشد پیش ببرند و گردنش را بزنند برایش بهتر از آن است که در هوی و هوس دنیا شناور گردد، و شما فردا نخستین گمراهان خواهید بود که از راه مستقیم به چپ و راست منحرف می شوید و مردم را از پی می کشید. ای راهنمای راه ستم کردی و حال آنکه دو راه بیش نیست، یا سپیده دمان و روشنایی، یا شبانگاه و تاریکی. عبد الرحمان به ابو بکر گفت: با این کسالت خود بسیار سخن مگو که ترا ناراحت نکند، به خدا سوگند تو فقط قصد خیر کردی و دوست تو هم نیت خیر دارد و مردم هم دو گروهند: گروهی که با تو هم عقیده اند و آنان با تو ستیزی نخواهند داشت و گروهی که موافق نیستند، آنان هم رأی خود را بر تو عرضه می دارند.

ابو بکر آرام گرفت و اندکی سکوت کرد و عبد الرحمان گفت: چیز مهمی بر تو نمی بینم و خدا را شکر، دنیا هم ارزشی ندارد و به خدا سوگند ما ترا فقط شخص صالح و مصلحی می دانیم. ابو بکر گفت: من فقط بر سه کار که انجام داده ام متاسفم که دوست می دارم ای کاش انجام نداده بودم و بر سه کار که انجام ندادم و دوست می دارم که ای کاش انجام داده بودم و سه چیز را دوست می داشتم که از پیامبر (ص) بپرسم و نپرسیدم.

اما آن سه کار که انجام دادم و دوست دارم که ای کاش انجام نداده بودم، اینهاست: دوست می دارم ای کاش در خانه فاطمه (ع) را نمی گشودم و آنرا به حال

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص222

خود می گذاشتم هر چند برای جنگ بسته شده بود. دو دیگر آنکه دوست می دارم ای کاش روز سقیفه بنی ساعده این کار را بر گردن یکی از آن دو مرد یعنی عمر یا ابو عبیدة می نهادم و او امیر می بود و من وزیر بودم، و دیگر آنکه دوست دارم هنگامی که فجاءة را پیش من آوردند ای کاش او را در آتش نمی سوزاندم و او را با شمشیر کشته یا آزاد کرده بودم.

اما آن سه کار که نکردم و دوست می دارم که ای کاش انجام داده بودم، اینهاست: دوست دارم آن روزی که اشعث را پیش من آوردند گردنش را می زدم و چنین به نظر می رسد که او هیچ فتنه و شری را نمی بیند مگر آنکه در آن یاری می کند. دو دیگر آنکه دوست دارم روزی که خالد را به جنگ با از دین برگشتگان فرستادم خودم در ذو القصه می ماندم و اگر مسلمانان پیروز نمی شدند پشتیبان آنان بودم، و سه دیگر آنکه دوست می داشتم هنگامی که خالد را به شام گسیل داشتم عمر را هم به عراق می فرستادم و هر دو دست چپ و راست خویش را در راه خدا می گشادم.

اما سه چیزی که دوست دارم ای کاش در آن موارد از پیامبر (ص) می پرسیدم اینهاست: نخست اینکه از پیامبر می پرسیدم خلافت از آن کیست و با آنان ستیزه و مخالفت نمی کردیم، و دوست داشتم از آن حضرت می پرسیدم که آیا برای انصار در آن سهمی هست، و دیگر آنکه دوست می داشتم از پیامبر (ص) درباره میراث عمه و دختر خواهر می پرسیدم که در نفس خود در این مورد احساس نیاز می کنم.

و در نامه مشهور معاویه به علی علیه السلام چنین آمده است: و گذشته ات را فرا یادت می آورم که روزی که با ابو بکر صدیق بیعت شد همسر فرو نشسته و از پای افتاده ات را شبانه بر خری سوار می کردی و هر دو دست تو در دستهای پسرانت حسن و حسین بود و هیچیک از شرکت کنندگان در جنگ بدر و اهل سابقه را رها نکردی مگر آنکه آنان را به بیعت با خود فرا خواندی و همراه

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص223

همسرت در حالی که دو پسر خود را نیز همراه داشتید نزد آنان رفتی و از ایشان بر ضد یار رسول خدا یاری خواستی و از آنان جز چهار یا پنج تن به تو پاسخ مثبت ندادند و به جان خودم سوگند که اگر بر حق می بودی پاسخت می دادند، ولی تو ادعای باطلی کردی و سخنی گفتی که شناخته شده نبود و آهنگ چیزی کردی که فراهم نمی شود. و اگر هر چه را فراموش کنم این سخنت را به ابو سفیان فراموش نمی کنم. که چون ترا تحریک کرد و به هیجان آورد گفتی: اگر چهل تن که دارای عزمی استوار باشند از میان ایشان بیابم، با این گروه جنگ و ستیز خود را آغاز و بر پا می کنم. گرفتاری و فتنه مسلمانان از تو برای بار اول نیست و ستم تو بر خلفا چیز تازه و نویی نیست. ما تمام این نامه و آغاز آنرا به هنگام شرح نامه های علی علیه السلام خواهیم آورد.

ابو بکر احمد بن عبد العزیز جوهری از ابو المنذر و هشام بن محمد بن سائب از پدرش، از ابو صالح، از ابن عباس نقل می کند که می گفته است: میان عباس و علی کدورت خاطر بود، آنچنان که از یکدیگر دوری می کردند، ابن عباس علی را دیدار کرد و گفت: اگر می خواهی یک بار دیگر عمویت را ببینی پیش او بیا که خیال نمی کنم پس از آن دیگر او را ببینی. علی فرمود: تو جلو برو و برای من اجازه بگیر. من زودتر از او رفتم و اجازه گرفتم، اجازه داد و علی (ع) وارد شد و آن دو یکدیگر را در آغوش کشیدند، و علی (ع) شروع به بوسیدن دست و پای عباس کرد و می فرمود: عمو جان از من راضی شو که خدای از تو راضی شود،  و عباس گفت: به طور قطع از تو راضی شدم. عباس سپس گفت: ای برادر زاده، در سه مورد رأیی به تو عرضه داشتم که نپذیرفتی و در آن موارد سرانجام ناخوش دیدی، اینک برای مورد چهارم رأیی به تو عرضه می دارم که اگر بپذیری چه بهتر و گرنه همان را خواهی یافت که در موارد

  جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص 224

پیش از آن یافتی. علی (ع) گفت: عمو جان آن موارد کدام بوده است عباس گفت: در بیماری پیامبر (ص) به تو اشاره کردم که از ایشان بپرسی اگر حکومت از ماست به ما عطا فرماید و اگر حکومت از دیگران است در مورد ما به آنان سفارش کند، و تو گفتی: می ترسم که اگر پیامبر ما را از آن منع فرماید، پس از رحلت آن حضرت، دیگر هیچکس آنرا به ما ندهد. آن گذشت و چون پیامبر (ص) رحلت فرمود، ابو سفیان بن حرب همان ساعت پیش ما آمد و ما هر دو پیشنهاد کردیم تا با تو بیعت کنیم و به تو گفتم: دست بگشای تا من و این پیر مرد با تو بیعت کنیم که اگر ما با تو بیعت کنیم هیچکس از افراد خاندان عبد مناف از بیعت با تو خودداری نمی کند، و چون قریش با تو بیعت کند هیچکس از اعراب از بیعت با تو خودداری نخواهد کرد، در پاسخ ما گفتی: اینک سرگرم تجهیز پیکر پاک پیامبریم و حال آنکه در مورد خلافت بیمی نداریم. و چیزی نگذشت که از سقیفه بنی ساعده بانگ تکبیر شنیدم، و به من گفتی: عمو جان این چیست گفتم: این همان چیزی است که ترا به پذیرفتن آن دعوت کردیم و نپذیرفتی، و گفتی: سبحان الله مگر ممکن است گفتم: آری، گفتی: آیا باز نمی گردد گفتم: مگر ممکن است چنین چیزی برگردد سپس هنگامی که عمر زخم خورد، به تو گفتم: خود را در شوری داخل مکن که اگر از آنان کناره گیری ترا مقدم خواهند داشت و اگر خود را همسنگ آنان قرار دهی خود را بر تو مقدم می دارند، نپذیرفتی و با آنان در آن شرکت کردی و نتیجه اش آن بود که دیدی.

و من اینک برای بار چهارم رأیی به تو عرضه می دارم که اگر آنرا بپذیری پذیرفته ای و گرنه همان بر تو خواهد رسید که در موارد پیش رسیده است، و آن این است که من چنین می بینم که این مرد-  یعنی عثمان-  شروع به کارهایی کرده است که به خدا سوگند گویی هم اکنون می بینم که اعراب از هر سو به طرفش می آیند و او در خانه اش همانگونه که شتر نر را می کشند کشته خواهد شد. به خدا سوگند اگر این کار صورت پذیرد و تو در مدینه باشی، مردم ترا ملزم به آن می کنند، و چون چنین شود به چیزی از حکومت دست نمی یابی مگر پس از شری که در آن خیری نخواهد بود.

عبد الله بن عباس می گوید: روز جنگ جمل-  در حالی که طلحه کشته شده بود و مردم کوفه در دشنام دادن و عیب گرفتن بر طلحه زیاده روی کردند-  من به حضور علی (ع) رسیدم، فرمود: همانا به خدا سوگند هر چند درباره طلحه چنین

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص225

می گویند، اما او آنچنان بود که آن شاعر جعفی گفته است: «جوانمردی که هر گاه توانگر و بی نیاز است [برای خیر و بهره رساندن ] توانگری او را به دوستانش نزدیک می سازد و فقر و نیازمندی [برای اینکه اسباب زحمت دوستان نباشد] او را از آنان دور می سازد.» علی (ع) سپس فرمود: به خدا سوگند گویی عمویم به حوادث، از پس پرده نازکی می نگریست، و به خدا سوگند به چیزی از این حکومت نرسیدم، مگر پس از شری که خیری همراه آن نیست.

همچنین ابو بکر احمد بن عبد العزیز جوهری، از حباب بن یزید، از جریر بن مغیره نقل می کند که می گفته است: خواسته سلمان و زبیر و انصار این بود که پس از پیامبر (ص) به علی (ع) بیعت کنند، و چون با ابو بکر بیعت شد سلمان گفت: اگر چه به مرد آگاهی دست یافتید و آزمایشی کردید، ولی کان و معدن اصلی را گم کردید. همو می گوید: ابو زید عمر بن شبه، از علی بن ابی هاشم، از عمرو بن ثابت، از حبیب بن ابی ثابت نقل می کند که می گفته است: سلمان در آن روز گفت: آری، در مورد اینکه سالخورده را برگزیدید راه شما صحیح بود، ولی از روی خطا اهل بیت پیامبر خود را برنگزیدید و حال آنکه اگر خلافت را در ایشان قرار می دادید حتی دو نفر هم با شما مخالفت نمی کردند و همانا از نعمت آن به وفور بهرمند می شدید.

همو از عمر بن شبه، از محمد بن یحیی نقل می کند که می گفته است: غسان بن عبد الحمید برای ما نقل کرد که چون مردم درباره خودداری علی علیه السلام از بیعت با ابو بکر بسیار سخن گفتند و ابو بکر و عمر بر او در این مورد سخت گرفتند، مادر مسطح بن اثاثة آمد و کنار گور پیامبر (ص) ایستاد و چنین سرود: «کارها و خبرها و گرفتاریهای گوناگونی صورت می گیرد که اگر تو حضور می داشتی در آن باره اینهمه سخن گفته نمی شد. ما ترا بدانگونه از دست دادیم که زمین باران پر برکت را از دست دهد و کارهای قوم تو مختل شد،

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص226

بیا و حضور داشته باش و از آنان غایب مباش.» ابو بکر احمد بن عبد العزیز جوهری می گوید: ابو زید عمر بن شبه، از ابراهیم بن منذر، از ابن وهب، از ابن لهیعة، از ابو الاسود برای ما نقل می کرد که گروهی از مردان قریش و مهاجران در مورد اینکه بیعت با ابو بکر بدون مشورت صورت گرفت خشمگین شدند و از جمله علی و زبیر هم خشم گرفتند و در حالی که با خود سلاح داشتند در خانه فاطمه (ع) متحصن شدند. عمر همراه گروهی که اسید بن حضیر و سلمة بن سلامة بن وقش هم همراهشان بودند-  و این دو تن از خاندان عبد الاشهل هستند-  به سوی خانه فاطمه (ع) آمدند. فاطمه (ع) فریاد بر آورد و آنان را به خدا سوگند داد. آنان شمشیر علی و زبیر را گرفتند و به دیوار زدند و شکستند، سپس عمر آن دو را از خانه بیرون کشید و برد تا بیعت کنند، آنگاه ابو بکر برخاست و برای مردم عذر و بهانه آورد و گفت: بیعت با من کاری همراه با شتاب بود و ناگهانی صورت گرفت و خداوند شر آن را کفایت فرمود، وانگهی من از بروز فتنه ترسیدم و به خدا سوگند که من بر آن حریص نبودم و هیچگاه بر آن طمع نبسته بودم و اینک کار بزرگی را بر گردن من نهاده اند که مرا یارا و توان آن نیست و دوست می دارم که ای کاش قوی ترین افراد به جای من عهده دار آن می بود. و شروع به عذرخواهی از مردم کرد و مهاجران عذر او را پذیرفتند و علی و زبیر هم گفتند: ما خشمگین نشدیم مگر در این مورد که مشورتی صورت نگرفت و گرنه ابو بکر را سزاوارترین مردم برای آن می دانیم، او یار غار است و سالخوردگی او را احترام می گذاریم، و پیامبر (ص) در حالی که زنده بود او را مأمور به امامت در نماز بر مردم فرمود.

ابو بکر جوهری، با اسناد دیگری که آورده است، می گوید: ثابت بن قیس بن شماس هم همراه کسانی بود که با عمر به خانه فاطمه (ع) آمدند، و این ثابت از قبیله بنی حارث است. او همچنین روایت می کند که محمد بن مسلمه هم همراهشان بوده و همو شمشیر زبیر را شکسته است.

ابو بکر جوهری می گوید: یعقوب بن شیبة، از احمد بن ایوب، از ابراهیم بن سعد، از ابن اسحاق، از زهری، از عبد الله بن عباس نقل می کند که می گفته است: به هنگام بیماری پیامبر (ص) علی (ع) از حضور ایشان بیرون آمد. مردم پرسیدند که ای

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص227

ابا حسن پیامبر (ص) چگونه صبح فرموده است و حالش چون است فرمود: سپاس خدا را که بهبودی یافته است. گوید: عباس دست علی را در دست گرفت و گفت: ای علی تو پس از سه روز دیگر ستمدیده خواهی شد، سوگند می خورم که نشان مرگ را در چهره پیامبر دیدم و من نشان مرگ را در چهره های فرزندان عبد المطلب می شناسم. اینک پیش رسول خدا برو و درباره خلافت سخن بگو که اگر از آن ماست بدانیم و به ما اعلام فرماید و اگر در غیر ما قرار دارد نسبت به ما سفارش فرماید. علی گفت: این کار را نمی کنم، به خدا سوگند اگر امروز پیامبر (ص) ما را از آن منع فرماید، پس از آن دیگر مردم آنرا به ما نمی دهند. گوید: پیامبر (ص) همان روز رحلت فرمود.

ابو بکر جوهری می گوید: مغیرة بن محمد مهلبی از حفظ خود و عمر بن شبه از یکی از کتابهای خود با اسنادی که به ابو سعید خدری می رساند از قول براء بن عازب چنین نقل می کرد که می گفته است: من همواره دوستدار بنی هاشم بودم و چون پیامبر (ص) رحلت فرمود ترسیدم که قریش خلافت را از میان بنی هاشم در رباید و چنان شدم که شخص شیفته و سرگردان و شتابزده می شود.

سپس مطالبی را از براء بن عازب نقل می کند که ما آنها را در آغاز این کتاب خود ضمن شرح این سخن علی (ع) که فرموده است: «همانا به خدا سوگند، فلان جامه خلافت را پوشید...»، آورده ایم، در دنباله آن چنین افزوده است که براء می گفته است: همچنان خود خوری می کردم و چون شب فرا رسید به مسجد رفتم، و چون وارد مسجد شدم یادم آمد که آنجا همواره آوای تلاوت قرآن پیامبر (ص) را می شنیدم. از آنجا دلتنگ شدم و به فضای بیرون مسجد، یعنی فضای بنی بیاضة رفتم و تنی چند را دیدم که آهسته با یکدیگر سخن می گویند و چون من نزدیک ایشان رسیدم سکوت کردند. من از آنجا برگشتم، ایشان مرا شناخته بودند و من آنان را نشناختم، مرا پیش خود فرا خواندند، نزدیک رفتم، مقداد بن اسود و عبادة بن صامت و سلمان فارسی و ابو ذر و حذیفه و ابو الهیثم بن التیهان را دیدم، و در آن حال حذیفه به آنان می گفت:

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص228

به خدا سوگند آنچه به شما گفتم خواهد شد و به خدا سوگند که به من دروغ گفته نشده است و من دروغ نمی گویم، و آنان می خواستند انتخاب خلیفه و حکومت را به شورایی از مهاجران واگذارند.

حذیفه گفت: بیایید پیش ابی بن کعب برویم. او هم آنچه که من می دانم می داند. براء می گوید: به سوی خانه ابی بن کعب رفتیم و بر در خانه زدیم. او پشت در آمد و پرسید: شما کیستید مقداد با او سخن گفت. ابی پرسید: چه می خواهید مقداد گفت: در را باز کن که کار بزرگتر از آن است که از پس در توان گفت. گفت: من در خانه خود را نمی گشایم و به خوبی می دانم برای چه چیزی آمده اید، گویا می خواهید در مورد این بیعتی که صورت گرفته است تبادل نظر کنید. گفتیم: آری، گفت: آیا حذیفه میان شماست گفتیم: آری، گفت: سخن همان است که او گفته است، و به خدا سوگند من در خانه خود را نمی گشایم و از خانه بیرون نمی آیم تا آنچه می خواهد واقع شود، و همانا آنچه پس از آن واقع خواهد شد از این بدتر است و به پیشگاه خداوند شکایت باید برد.

گوید: و چون این خبر به اطلاع ابو بکر و عمر رسید، به ابو عبیدة بن جراح و مغیرة بن شعبه پیام دادند که رأی و چاره چیست مغیره گفت: راه این است که عباس را ملاقات کنید و برای او در این کار بهره یی قرار دهید که برای او و فرزندانش باشد و از سوی علی آسوده شوید و برای شما در نظر مردم بر علی حجت باشد که عباس به شما گرایش پیدا کرده است. آنان حرکت کردند و در شب دوم وفات پیامبر (ص) پیش عباس رفتند. آنگاه خطبه ابو بکر و سخن عمر و پاسخی را که عباس به آنان داده است آورده و ما این موضوع را در جزء اول این کتاب آوردیم.

ابو بکر جوهری همچنین می گوید: احمد بن اسحاق بن صالح، از عبد الله بن عمر، از حماد بن زید، از یحیی بن سعید، از قاسم بن محمد نقل می کند که چون پیامبر (ص) رحلت فرمود، انصار پیش سعد بن عباده جمع شدند، ابو بکر و عمر و ابو عبیده هم آنجا حاضر شدند. حباب بن منذر گفت: باید امیری از ما و امیری از شما باشد، و ای قوم به خدا سوگند ما در مورد امیری شما رشگ و همچشمی نداریم، ولی بیم آنرا داریم که پس از شما کسانی به امیری برسند که ما پسران و پدران و برادران ایشان را کشته ایم. عمر بن خطاب گفت: اگر چنان شد، در صورتی که توانا باشی قیام خواهی کرد. در این هنگام ابو بکر سخن گفت و گفت: ما

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص229

امیران خواهیم بود و شما وزیران و این کار میان ما به تساوی خواهد بود، چون دو لپه باقلا، و با ابو بکر بیعت شد و نخستین کس که با او بیعت کرد بشیر بن سعد، پدر نعمان بن بشیر بود. و چون مردم بر گرد ابو بکر جمع شدند و بیعت او استوار شد، اموالی میان زنان مهاجر و انصار بخش کرد و سهم یکی از زنان خاندان عدی بن نجار را همراه زید بن ثابت برای او فرستاد. آن زن پرسید: این چیست گفت: مالی است که ابو بکر میان زنان تقسیم کرده است. آن زن گفت: آیا با دادن رشوه می خواهید از دین خود رشوه بگیرم نه، به خدا سوگند از او چیزی نمی پذیرم و آنرا پیش ابو بکر باز فرستاد.

من این خبر را از کتاب السقیفه ابو بکر جوهری در سال ششصد و ده هجری بر ابو جعفر یحیی بن محمد علوی حسینی معروف به ابن ابی زید که نقیب بصره بود خواندم، خدایش رحمت کناد، گفت: پیش بینی و تشخیص حباب بن منذر درست بود، زیرا همان چیزی که از آن بیم داشت، روز حره فرا رسید و انتقام خون مشرکان کشته شده در جنگ بدر را از انصار گرفتند. نقیب که خدایش رحمت کناد به من گفت: پیامبر (ص) هم بر اهل و فرزند خود از همین وضع بیم داشت، زیرا او مردم را مصیبت زده کرده بود و می دانست که اگر بمیرد و تنها دخترش و فرزندان او را به صورت رعیت و مردم عادی باقی بگذارد، آنان زیر دست حاکمان به خطر بزرگی می افتند، و به همین منظور بود که مکرر پایه های حکومت را برای پسر عمویش پس از خود استوار می فرمود تا شاید خون علی (ع) و فرزندانش محفوظ بماند، و اگر آنان حاکم بودند، خون و جانشان محفوظتر از آن بود که رعیت و زیر دست حاکم دیگری باشند، ولی قضا و قدر با آن حضرت یار نبود و کار چنان شد که شد و کار فرزند زادگان او به آنجا کشید که خود می دانی.

ابو بکر احمد بن عبد العزیز [جوهری ] می گوید: یعقوب بن شیبة با اسنادی که آنرا به طلحة بن مصرف می رساند نقل می کند که می گفته است: به هذیل بن شرحبیل گفتم: مردم می گویند پیامبر (ص) وصیت فرمود و علی را وصی خود قرار داد، گفت:

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص230

آیا ابو بکر خود را امیر وصی رسول خدا قرار می دهد؟ ابو بکر بسیار دوست می داشت که در آن مورد به عهدی از پیامبر دست یابد و تسلیم آن شود و مهار آنرا بر بینی خود نهد.

می گویم: دو شیخ حدیث یعنی محمد بن اسماعیل بخاری و مسلم بن حجاج قشیری در کتاب صحیح خود از طلحة بن مصرف نقل کرده اند که گفته است: از عبد الله بن ابی اوفی پرسیدم: آیا پیامبر (ص) وصیت نفرموده است گفت: نه، گفتم: چگونه است که وصیت کردن برای مسلمانان مقرر شده است و به پیامبر (ص) هم فرمان داده شده که وصیت فرماید و با وجود این وصیت نفرموده باشد گفت: پیامبر (ص) به توجه و اجرای دستورهای قرآن وصیت فرمود. طلحة بن مصرف می گوید: سپس ابن ابی اوفی گفت: ابو بکر چنان نبود که بر وصی رسول خدا فرمانروایی کند، بلکه بسیار دوست می داشت که در این مورد فرمانی از پیامبر بیابد و بر آن گردن نهد و لگام آنرا بر بینی خود ببندد. همچنین همین دو شیخ در دو صحیح خود از عایشه روایت می کنند و می گویند: در حضور عایشه گفته شد: که پیامبر (ص) وصیت فرموده است، عایشه گفت: چه هنگامی وصیت کرده است و چه کسی این سخن را می گوید گفتند: چنین می گویند، گفت: آخر چه کسی می گوید پیامبر (ص) به سینه و گلوی من تکیه داده بود، طشت خواست که ادرار کند، ناگاه به یک سو افتاد و درگذشت و من حتی متوجه مرگ او نشدم.

همچنین در هر دو صحیح [مسلم و بخاری ] از ابن عباس نقل شده که می گفته است: ای وای از روز پنجشنبه و چه روز پنجشنبه یی بود ابن عباس سپس چندان گریست که اشکهایش شنها را خیس کرد، ما گفتیم: ای ابن عباس در پنجشنبه چه اتفاقی افتاده است گفت: در آن روز بیماری و درد پیامبر (ص) سخت شد و فرمود: نامه یی بیاورید تا برای شما بنویسم و پس از من هرگز گمراه نشوید. حاضران با یکدیگر ستیز کردند، پیامبر فرمودند: ستیزه و بگو و مگو در حضور من سزاوار

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص231

نیست، گوینده یی گفت: پیامبر را چه شده است آیا هذیان می گوید از او بپرسید چه می خواهد. و همینکه خواستند سخن خود را تکرار کنند، پیامبر فرمود: رهایم کنید، که آنچه من در آنم بهتر از چیزی است که شما در آنید، و سپس سه دستور صادر فرمود و گفت: مشرکان را از جزیرة العرب بیرون کنید، و به نمایندگان قبایل همانگونه که جایزه می دادم جایزه دهید. درباره دستور سوم از ابن عباس پرسیدند، گفت: نمی دانم که آیا در آن باره سخنی نفرمود، یا چیزی فرمود و من آنرا فراموش کرده ام.

همچنین در دو صحیح [بخاری و مسلم ] از ابن عباس که خدایش رحمت کناد نقل شده است که چون پیامبر (ص) محتضر شد، در خانه، تنی چند از جمله عمر بن خطاب حضور داشتند. پیامبر (ص) فرمود: بیایید تا برای شما نامه یی بنویسم که پس از آن گمراه نشوید، عمر گفت: درد و بیماری بر پیامبر غلبه پیدا کرده است، قرآن پیش شماست و کتاب خدا ما را بسنده است. برخی از حاضران گفتند چنین است و برخی گفتند نه و اختلاف پیدا کردند، و همچنان برخی می گفتند: کاغذ بیاورید تا برای شما نامه یی بنویسد که پس از او هرگز گمراه نشوید، و برخی می گفتند: سخن درست همان است که عمر می گوید، و چون در محضر پیامبر یاوه سرایی و اختلاف بسیار کردند، پیامبر (ص) به آنان فرمود: برخیزید، و برخاستند، و ابن عباس می گفته است: مصیبت و تمام مصیبت در این بوده است که مانع آن شدند تا پیامبر آن نامه را برای شما بنویسد.

ابو بکر احمد بن عبد العزیز جوهری می گوید: احمد بن اسحاق بن صالح، از عبد الله بن عمر بن معاذ، از ابن عون، از قول مردی از بنی زریق برای من نقل کرد که عمر در آن روز که با ابو بکر بیعت شد، در حالی که دامن به کمر زده بود و پیشاپیش ابو بکر می دوید، بانگ برداشته بود که همانا مردم با ابو بکر بیعت کردند. گوید: در این هنگام ابو بکر آمد و بر منبر رسول خدا نشست و حمد و ثنای خدا را بجا آورد و سپس چنین گفت: همانا من عهده دار ولایت بر شما شدم و بهترین و گزینه ترین شما نیستم، ولی قرآن نازل شده و سنت تنظیم یافته است و آموختیم و دانستیم که زیرک ترین زیرکان پرهیزگارانند و ابله ترین ابلهان تباهکاران. و همانا قوی ترین شما در نظر من ناتوان است، تا هنگامی که حق او را بگیرم و ضعیف ترین شما در نظر من نیرومند است تا هنگامی که حق را از او بگیرم. ای مردم همانا که من از سنتها پیروی کننده ام

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص 232

و نو آور نخواهم بود، هر گاه نیکی کردم مرا یاری دهید و چون به کژی گراییدم مرا راست کنید. ابو بکر جوهری می گوید: ابو زید عمر بن شبه از احمد بن معاویه، از نضر بن شمیل، از محمد بن عمرو، از سلمة بن عبد الرحمان نقل می کند که چون ابو بکر بر منبر نشست، علی علیه السلام و زبیر و گروهی از بنی هاشم در خانه فاطمه بودند. عمر پیش آنان آمد و گفت: سوگند به کسی که جان من در دست اوست، یا باید برای بیعت بیرون آیید، یا آنکه این خانه را بر شما آتش می زنم زبیر در حالی که شمشیر خود را کشیده بود از خانه بیرون آمد، مردی از انصار و زیاد بن لبید با او گلاویز شدند و شمشیر را از دست زبیر بیرون کشیدند. ابو بکر همچنان که بر منبر بود فریاد بر آورد و گفت: شمشیر را به سنگ بکوبید. ابو عمرو بن حماس گوید: من آن سنگ را که نشانه ضربت شمشیر زبیر بر آن بود دیدم و گفته می شد که این نشانه کوبیدن شمشیر زبیر بر سنگ است. سپس ابو بکر گفت: آنان را رها کنید، خداوند به زودی آنان را خواهد آورد. گوید: پس از آن آنان پیش ابو بکر رفتند و با او بیعت کردند.

ابو بکر جوهری می گوید: در روایت دیگری آمده است که سعد بن ابی وقاص هم همراه آنان در خانه فاطمه (ع) حاضر بود و مقداد بن اسود هم حضور داشت و آنان با یکدیگر قرار گذاشته بودند که با علی (ع) بیعت کنند. عمر آنجا آمد تا خانه را بر ایشان آتش زند، زبیر با شمشیر به سوی عمر بیرون آمد و فاطمه (ع) از خانه بیرون آمد و می گریست و فریاد می زد، و از مردم خواست از آن کار باز ایستند، و گفتند: ما در مورد کار خیری که مردم بر آن اتفاق کرده اند، ستیزی نخواهیم کرد، [بلکه ] ما جمع شده ایم تا قرآن را در یک نسخه جمع کنیم. سپس آنان هم با ابو بکر بیعت کردند و کار جریان یافت و مردم آرام گرفتند.

ابو بکر جوهری می گوید: ابو زید عمر بن شبه از ابو بکر باهلی، از اسماعیل بن مجالد، از شعبی نقل می کند که می گفته است: ابو بکر پرسید: زبیر کجاست گفتند: پیش علی است و شمشیر بر دوش آویخته است، ابو بکر گفت: ای عمر برخیز، ای خالد بن ولید برخیز، بروید و آن دو را پیش من بیاورید. آن دو رفتند، عمر وارد خانه شد و

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص233

خالد بر در خانه ایستاد، عمر به زبیر گفت: این شمشیر چیست گفت: ما با علی بیعت می کنیم. عمر شمشیر را از دست زبیر بیرون کشید و آنرا به سنگ زد و شکست و سپس دست زبیر را گرفت و او را بلند کرد و به سوی خالد برد و گفت: ای خالد مواظبش باش و خالد او را گرفت. سپس عمر به علی گفت: برخیز و با ابو بکر بیعت کن، علی (ع) درنگ کرد و بر زمین نشسته بود، عمر دست او را گرفت و گفت برخیز و او از برخاستن خودداری فرمود، او با زور علی (ع) را کشید و همانگونه که با زبیر رفتار کرده بود رفتار کرد و چون فاطمه (ع) دید که با آن دو چگونه رفتار می شود، بر در حجره ایستاد و فرمود: ای ابو بکر، چه زود بر اهل بیت رسول خدا هجوم و حمله آوردید به خدا سوگند تا هنگامی که خدا را دیدار کنم با عمر سخن نخواهم گفت.

گوید: پس از آن ابو بکر به حضور فاطمه رفت و برای عمر شفاعت کرد و از فاطمه (ع) خواست از عمر خشنود شود و فاطمه (ع) از او خشنود شد. ابو بکر جوهری می گوید: ابو زید از محمد بن حاتم، از حرامی، از حسین بن زید، از جعفر بن محمد، از پدرش، از ابن عباس نقل می کند که می گفته است: عمر از کنار علی (ع) گذشت و علی همراه ابن عباس نشسته بود، عمر سلام کرد، آن دو پرسیدند: کجا می روی گفت: به مزرعه خویش در ینبع می روم. علی (ع) فرمود: آیا با تو همراه شویم گفت: آری، علی (ع) به ابن عباس فرمود: برخیز و همراهش باش. ابن عباس می گوید: عمر دست در دست من داد و انگشتهایش را وارد انگشتانم کرد و براه افتاد، و چون بقیع را پشت سر نهادیم گفت: ای ابن عباس به خدا سوگند که این خویشاوند تو پس از رحلت رسول خدا (ص) شایسته ترین و سزاوارترین افراد به خلافت بود، جز اینکه ما از دو چیز بر او ترسیدیم. ابن عباس می گوید: عمر به گونه یی سخن گفت که چاره یی جز پرسیدن آن دو علت نداشتم. پرسیدم: ای امیر المومنین آن دو چه بود گفت: بر کمی سن او و محبت او نسبت به خاندان عبد المطلب ترسیدیم.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص234

ابو بکر [جوهری ] می گوید: ابو زید از هارون بن عمر با اسنادی که آنرا به ابن عباس می رساند برای من نقل کرد که مردم در شب جابیة از اطراف عمر پراکنده شدند و هر کس با دوست خود حرکت می کرد. من همان شب ضمن راه با عمر برخوردم و با او به گفتگو پرداختم، و او پیش من گله گزاری کرد که چرا علی از همراهی با او خودداری فرموده است. من گفتم: مگر علی علت آنرا برای تو نگفت و معذرت نخواست گفت: چرا، گفتم: عذر او موجه است. عمر گفت: ای ابن عباس، نخستین کس که شما را از حکومت باز داشت ابو بکر بود و قوم شما خوش نمی داشتند که برای خاندان شما نبوت و خلافت با هم جمع شود، گفتم: ای امیر المومنین، سبب آن چیست مگر خیر به آنان نمی رسید گفت: چرا، ولی اگر آنان شما را به خلافت بر می گزیدند بر فخر و شرف شما نسبت به ایشان افزوده می شد.

ابو بکر [جوهری ] همچنین می گوید: ابو زید از عبد العزیز بن خطاب از علی بن هشام که اسناد خود را به عاصم بن عمرو بن قتاده می رساند نقل می کرد که علی علیه السلام عمر را دید و از او پرسید: ترا به خدا سوگند آیا پیامبر (ص) ترا به جانشینی خود گماشته است عمر گفت: نه، علی گفت: بنابر این تو و دوست تو [ابو بکر] چه می کنید عمر گفت: اما دوست من که درگذشته و به راه خود رفته است، و اما من به زودی خلافت را از گردن خود بر می دارم و بر گردن تو می نهم، علی فرمود: خداوند بینی کسی را که بخواهد ترا از آن بیرون کشد بر خاک بمالد و ببرد نه، مقصودم این نبود، ولی خداوند مرا علم و نشانه هدایت قرار داده است و چون بر کار قیام کنم هر کس با من مخالفت کند گمراه خواهد بود.

ابو بکر [جوهری ] همچنین از ابو زید، از هارون بن عمر، از محمد بن سعید بن فضل، از پدرش، از حارث بن کعب، از عبد الله بن ابی اوفی خزاعی نقل می کند که می گفته است: خالد بن سعید بن عاص از کارگزاران پیامبر (ص) در یمن بود و پس از رحلت آن حضرت به مدینه آمد و در آن هنگام مردم با ابو بکر بیعت کرده بودند. خالد پیش ابو بکر نرفت و چند روزی از بیعت با او خودداری کرد و حال آنکه مردم بیعت کرده بودند. خالد پیش بنی هاشم رفت و گفت: شما ظاهر و باطن جامعه و جامه زیرین و رویی آن و تنه اصلی عصا هستید نه پوسته نازک آن، و چون شما راضی شوید ما راضی خواهیم بود و چون شما خشم گیرید ما خشمگین خواهیم شد. اینک

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص235

به من بگویید که آیا شما با این مرد بیعت کرده اید گفتند: آری، گفت: آیا با کمال میل و خشنودی همه شما گفتند: آری، گفت: اینک که شما بیعت کرده اید من هم راضی هستم و بیعت می کنم، به خدا سوگند ای بنی هاشم شما درختان سر کشیده و دارای میوه های پاکیزه اید. سپس با ابو بکر بیعت کرد. سخنان او به اطلاع ابو بکر رسید و به آن توجهی نکرد و در دل نگرفت و چون ابو بکر خالد بن سعید را به فرماندهی لشکری که به شام گسیل داشت گمارد، عمر به او گفت: آیا خالد را به فرماندهی می گماری و حال آنکه بیعت خود را از تو باز داشت و به بنی هاشم آن سخنان را گفت وانگهی از یمن مقدار بسیاری نقره و بندگان و غلامان سیاه و زره و نیزه با خود آورده است و من از مخالفت او در امان نیستم. و بدینگونه ابو بکر از فرماندهی او منصرف شد و ابو عبیدة بن جراح و یزید بن ابی سفیان و شرحبیل بن حسنة را به فرماندهی گماشت.

و بدان که اخبار و روایات در این مورد به راستی بسیار است، و هر کس در آن تأمل کند و انصاف دهد، خواهد دانست که در مورد خلافت نص صریح و قطعی که در آن شک و تردید و احتمال را راه نباشد وجود ندارد، و آنچنان نیست که امامیه می پندارند، زیرا شیعیان می گویند که پیامبر (ص) در مورد خلافت علی علیه السلام نص صریح و روشن و آشکاری فرموده است که غیر از نص روز غدیر و خبر منزلت و اخبار دیگر مشابه آن دو است-  که از طریق عامه و دیگران هم روایت شده است-  بلکه پیامبر (ص) در مورد خلافت و امارت علی (ع) بر مومنان تصریح فرموده و مسلمانان را فرمان داده است که در آن مورد بر او سلام دهند، و مسلمانان چنان کردند، و می گویند: پیامبر (ص) در موارد بسیاری برای مسلمانان تصریح فرموده است که علی پس از او خلیفه است و به آنان فرمان داده است که از او شنوایی و فرمانبرداری داشته باشند. و برای شخص منصف، هنگامی که جریان بعد از وفات پیامبر (ص) را می شنود، هیچ تردیدی باقی نمی ماند و به طور قطع می داند که چنین نصی وجود نداشته است. البته در نظر نفوس و عقول، چنین چیزی هست که در آن مورد تعریض

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص236

و تلویح و کنایه وجود داشته است و گفتاری غیر صریح و حکمی غیر قطعی بوده است و شاید پیامبر (ص) را چیزی که خود می دانسته و مصلحتی که رعایت می فرموده یا آگاهی از آینده که به اذن خداوند متعال داشته است از این کار باز داشته است.

اما موضوع خودداری علی علیه السلام از بیعت و بیرون کشیدن او از خانه-  بدانگونه که صورت گرفته است-  را رجال حدیث و سیره نویسان آورده اند. و ما هم آنچه را که ابو بکر جوهری در این مورد آورده بود آوردیم و او از رجال حدیث و از افراد ثقه و مورد اعتماد است، و البته کسان دیگری هم غیر از او نظیر این مطالب را بیرون از حد شمار آورده اند.

اما کارهای زشت و سبکی که شیعه نقل کرده اند از قبیل فرستادن قنفذ به خانه فاطمه (ع) و اینکه او با تازیانه چنان آن حضرت را زده است که در بازویش همچون دملی متورم شده بوجود آمده و اثرش تا هنگام مرگ باقی بوده است، و اینکه عمر، فاطمه (ع) را میان در و دیوار فشرده است و آن حضرت فریاد بر آورده است که ای پدر جان، و کودکی را که در شکم داشته مرده سقط کرده است و برگردن علی علیه السلام ریسمان افکنده و او را که از حرکت خودداری می فرموده است می کشیده اند و فاطمه (ع) پشت سرش آه و فریاد بر می آورده است و دو پسرش حسن و حسین همراه آن دو می گریسته اند، و چون علی را به حضور آوردند از او خواستند بیعت کند و او خودداری کرد و به کشتن تهدیدش کردند و فرمود: در این صورت بنده خدا و برادر رسول خدا را خواهید کشت و گفتند: بنده خدا را آری، ولی برادر رسول خدا را نه، و علی (ع) هم آنان را رویاروی متهم به نفاق کرد که صحیفه یی نوشته و اتفاق کرده اند ناقه پیامبر (ص) را در شب عقبه رم دهند، هیچیک در نظر اصحاب ما اصل و اساسی ندارد و هیچکس از ایشان، آنرا ثابت نکرده و اهل سنت هم این امور را نه روایت کرده و نه می شناسند و چیزی است که شیعه در نقل آن منفرد است.