[hadith]و من کلام له (علیه السلام) اقتصّ فیه ذکرَ ما کان منه بعد هجرة النبی (صلی الله علیه وآله) ثم لِحاقه به:

فَجَعَلْتُ أَتْبَعُ مَأْخَذَ رَسُولِ اللَّهِ (صلی الله علیه وآله)، فَأَطَأُ ذکْرَهُ حَتَّی انْتَهَیْتُ إِلَی الْعَرَجِ [الْعَرْجِ].

[قال السید الشریف رضی الله عنه فی کلام طویل قوله «فأطأ ذکره» من الکلام الذی رَمی به إلی غایتی الإیجاز و الفصاحة، أراد أنی کنتُ أعطی خبره من بدء خروجی إلی أن انتهیتُ إلی هذا الموضع، فکَنی عن ذلک بهذه الکنایة العجیبة].[/hadith]

سید شریف رضی در شرح این سخن می گوید: این جمله: «فأطأ ذکره»، گام بر یاد او می نهادم، سخنی است که نهایت زیبایی و اختصار از آن قصد شده است یعنی از هنگامی که از مکه بیرون آمدم تا به این مکان عرج پیوسته به یاد و در سراغ آن حضرت بودم و خبر از حال وی را دریافت می کردم. حضرت از این عبارت بطور کنایه این معنا را اراده فرموده است.

امام (ع) در این فصل ماجرای خود را از آغاز حرکت از مکه تا مدینه در موقع هجرت پیامبر اکرم نقل فرموده است که اکنون به شرح آن می پردازیم: وقتی که حضرت رسول تصمیم به هجرت گرفت، علی (ع) را از قضیّه آگاه کرد و به او دستور داد که آن شب را در رختخوابش بخوابد تا مشرکان که اراده کرده بودند در آن شب پیامبر را بکشند فریب بخورند و تصور کنند که آن حضرت به جایی نرفته است و منتظر باشند تا پیامبر از دسترس آنان دور شود و نیز به امیر المؤمنین امر فرمود که بعد از او در مکه بماند تا امانتهای مردم را به صاحبانش برساند، زیرا مردم که پیامبر را امین می دانستند بسیاری از امانتهایشان را به وی سپرده بودند.

مردم مکه اتفاق کرده بودند که به هیأت اجتماع از قبیله های مختلف بر سر آن حضرت بریزند و، وی را بکشند تا خونش در میان قبایل قریش پایمال شود و فرزندان عبد مناف نتوانند قاتل را به دست آورند که قصاص کنند.

از جمله کسانی که با این نظر موافق بودند، نضر بن حرث، از بنی عبد الدار، و ابو البختری پسر هشام، و حکیم بن حزام، و زمعة بن اسود بن عبد المطلّب، که این سه نفر از قبیله بنی اسد بن عبد العزّی بودند و ابو جهل پسر هشام و برادرش حرث و خالد بن ولید بن مغیره که هر سه از بنی مخزوم بودند، و بنیه و منیه، دو پسر حجّاج و عمرو بن عاص که هر سه از بنی سهم بودند و امیة بن خلف و برادرش ابیّ از بنی جمح بودند.

خبر این اتحاد شوم، شبانه در شهر پخش شد و به گوش عتبة بن ربیعه که بزرگ بنی عبد شمس بود رسید، به سراغ عده ای از آنها رفت و آنان را از این کار منع کرد و گفت فرزندان عبد مناف هرگز دست از خونخواهی محمد بر نخواهند داشت، پس این عمل را انجام ندهید، اما او را به غل و زنجیر آهنین ببندید و در میان خانه ای از خانه های خود زندانیش کنید، منتظر باشید تا مرگش فرا رسد مثل بقیه ساحران و شعراء، پس ابو جهل و یارانش در آن شب از کشتن حضرت منصرف شدند، اما رفتند دور خانه وی را در محاصره گرفتند به خیال این که پیامبر آن جاست پس آدمی را دیدند که خود را با برد حضرمی پوشانیده است این جا یقین کردند که خود پیامبر است، اما گاهی تصمیم می گرفتند که وی را بکشند و گاهی از تصمیم خود منصرف می شدند، چون خداوند خواسته بود که علی (ع) سالم بماند، بالاخره بعضی به بعضی دیگر گفتند: با سنگ بزنید تا سنگ انداختند، علی (ع) تکانی به خود داد و ناله آهسته ای سرداد، ولی خود را به آنها نشان نداد که او را بشناسند زیرا نمی خواست بفهمند که پیامبر فرار کرده و زود به دنبالش بروند و آن حضرت را دستگیر کنند، لذا وقتی صدایی شنیدند و خیال کردند رسول خداست تا صبح آن جا را در محاصره قرار دادند، صبحگاهان که هوا روشن شد وارد خانه شدند، دیدند علی آن جا خوابیده است.

امیر المؤمنین چند روز پس از آن در مکه ماند، و کارهایی که پیغمبر به او محوّل ساخته بود، انجام داد و سپس به طرف مدینه رهسپار شد و چون راه طولانی را با پای پیاده پیموده بود پاهایش متورم شد و موقعی خدمت پیامبر رسید که حضرت در قباء فرود آمده و می خواستند به خانه کلثوم بن مقدم وارد شوند، علی (ع) در همان حال رسید و با پیامبر به آن منزل داخل شد و بعد با آن حضرت از قبا حرکت کردند و به شهر مدینه به خانه ابو ایوب انصاری وارد شدند.

«فجعلت أتّبع مأخذ رسول اللَّه...»،

به همان سو، و راهی که پیامبر رفته بود من هم رفتم تا این که در محل معروف به عرج به آن حضرت ملحق شدم.

«فأطأ ذکره»،

فعل گام نهادن استعاره از این معناست که پیوسته در طول راه، ذهنش متوجه یاد رسول خدا بود و به هر جا گام می نهاد، از هر کس در باره او سؤال می کرد، وجه مشابهت این دو، آن است که خبر گیری و یاد او، وسیله و طریق فهم برای رسیدن به شناخت اوست، همچنان که گام نهادن در راه و طریق محسوس وسیله رسیدن به امر مطلوب و محسوس می باشد.

بعضی گفته اند منظور امام (ع) از کلمه ذکره، آن است که آنچه پیامبر از وضع راه و امور دیگر که برای من ذکر کرده بود تماما در ذهن من بود. اما معنای اوّلی زودتر به ذهن می آید. توفیق از خداست.