[hadith]و من کلام له (علیه السلام) و قد سأله ذعلب الیمانی فقال هل رأیتَ ربّکَ یا أمیر المؤمنین؟ فقال (علیه السلام) أفَأعبدُ ما لا أری؟! فقال و کیف تراه؟ فقال:

لَا تُدْرِکُهُ الْعُیُونُ بمُشَاهَدَةِ الْعِیَانِ، وَ لَکِنْ تُدْرِکُهُ الْقُلُوبُ بحَقَائِقِ الْإِیمَانِ، قَرِیبٌ مِنَ الْأَشْیَاءِ غَیْرَ [مُلَامِسٍ] مُلَابسٍ، بَعِیدٌ مِنْهَا غَیْرَ مُبَایِنٍ، مُتَکَلِّمٌ [بلَا رَوِیَّةٍ] لَا برَوِیَّةٍ، مُرِیدٌ لَا بهِمَّةٍ، صَانِعٌ لَا بجَارِحَةٍ، لَطِیفٌ لَا یُوصَفُ بالْخَفَاءِ، کَبیرٌ لَا یُوصَفُ بالْجَفَاءِ، بَصِیرٌ لَا یُوصَفُ بالْحَاسَّةِ، رَحِیمٌ لَا یُوصَفُ بالرِّقَّةِ، تَعْنُو الْوُجُوهُ لِعَظَمَتِهِ وَ تَجِبُ الْقُلُوبُ مِنْ مَخَافَتِهِ.[/hadith]

پیام امام امیرالمؤمنین علیه السلام، ج 6، ص: 642-633

وَ مِنْ کَلَامٍ لَهُ عَلَیْهِ السَّلامُ و قد سأله ذعلب الیمانی فقال: هل رأیت ربک یا أمیرالمؤمنین؟ فقال علیه السلام: أفأعبد ما لا أراه؟ فقال: و کیف تراه؟ فقال

:...

از سخنان امام علیه السلام است

. «

ذعلب یمانی» از امام علیه السلام پرسید: امیرمؤمنان آیا پروردگارت را دیده ای؟ امام علیه السلام فرمود: آیا کسی را عبادت کنم که نمی بینم؟ ذعلب پرسید: چگونه او را دیده ای؟ امام خطبه ذیل را ایراد فرمود

.

خطبه در یک نگاه:

این کلام عمدتاً درباره صفات خداوند سخن می گوید و بر این معنا تأکید می کند که اگر خدا را با چشم سر نمی توان دید با چشم دل و در لابه لای صفاتش می توان به خوبی مشاهده کرد

.

آیا خدا را دیده ای؟

از روایات مختلف در شرح حال امیرمؤمنان علی(علیه السلام) استفاده می شود که حضرت بارها می فرمود: «سَلُونِی قَبْلَ أَنْ تَفْقِدُونِی; هر مطلبی را که می خواهید از من سؤال کنید پیش از آن که از میان شما بروم» و به این ترتیب آمادگی خود را برای پاسخ به هر سؤال مربوط به دین و دنیای مردم بیان می فرمود ; حتی بعد از آن که ضربه هولناک ابن ملجم بر فرق مبارکش وارد شد در ملاقاتی که با توده های مردم در بستر شهادتش داشت، همین جمله را تکرار فرمود!!

از جمله مواردی که امام(علیه السلام) این جمله را بیان فرمود هنگامی بود که بر کرسی خلافت ظاهری نشست و برای مردم خطبه ای خواند و در ضمن آن خطبه جمله «سَلُونِی قَبْلَ أَنْ تَفْقِدُونِی» را تکرار فرمود و بر این معنا تأکید کرد که مخصوصاً از تمام آیات قرآن و زمان و شأن نزول و ناسخ و منسوخ و محکم و متشابه آن با خبرم. در این هنگام، «ذعلب یمانی» که مردی شجاع و فصیح بود برخاست و سؤال مزبور را مطرح کرد و امام(علیه السلام) با زیبایی تمام به پاسخ او پرداخت.(1)

«آیا ممکن است کسی را که نمی بینم عبادت کنم؟!» (أفاعبد ما لا أری؟).

به این معنا که عبادت، فرع بر معرفت است و معرفت درجاتی دارد که بالاترین درجه آن درجه شهود است و امام(علیه السلام) در این سخن به مرحله عالی عبادت خود نظر دارد که آن را همراه با مشاهده ذات پاک پروردگار می شمرد.

ذعلب در فکر فرو رفت که منظور امام(علیه السلام) در این جا کدام مشاهده است؟ آیا مشاهده حسی است که قائلان به جسمیت خداوند (مجسّمه) عقیده دارند؟ یا مشاهده روحانی و معنوی می باشد که چیزی برتر از مشاهده عقلی است؟ لذا بلافاصله سؤال کرد: چگونه خدا را می بینی؟ «و کیف تراه؟» آیا این سؤال و استفهام برای کشف حقیقت بود یا نوعی انکار و جدال؟ پاسخ این سؤال بسته به این است که «ذعلب» را چگونه انسانی بدانیم. اگر او را از یاران خاص و ارادتمندان ویژه آن حضرت بدانیم بدون شک سؤال او برای کشف حقیقت است و اگر او را انسانی ماجراجو بشمریم ـ آن گونه که از بعضی روایات گذشته استفاده شد ـ در این صورت سؤالش بوی انکار و مجادله می دهد. به هر حال، امام(علیه السلام) در پاسخ او سخنی گفت و پرده از روی حقایقی برداشت و همه مخاطبان حتی ذعلب را تأثیر فوق العاده قرار داد تا آن جا که خواندیم ذعلب در پایان این سخن، مدهوش شد و بوی گلش چنان مست کرد که دامنش از دست برفت. امام(علیه السلام) چنین فرمود:

«چشم ها هرگز او را آشکارا نبیند; اما قلب ها با نیروی حقایق ایمان، وی را درک می کند» (فقال: لاَ تُدْرِکُهُ الْعُیُونَ بمُشَاهَدَةِ الْعِیَانِ، وَ لکِنْ تُدْرِکُهُ الْقُلُوبُ بحَقَائِقِ الاِْیمَانِ).

منظور از حقایق ایمان، اصول اعتقادی و معارف حقه است.

برای توضیح این سخن باید به این نکته توجّه کرد که مشاهده بر سه گونه است: 1. مشاهده حسی که با چشم صورت می گیرد و گاه چشم را نیز به سلاحی همچون دوربین ها و تلسکوپ ها مسلح می کند ; 2. مشاهده عقلی که انسان از طریق استدلال به آن می رسد و حقایقی را همچون آفتاب با چشم دل می بیند ; آن گونه ـ که به گفته مرحوم مغنیه در شرح نهج البلاغه ـ کسانی مانند نیوتون مشاهده کردند ; از افتادن یک سیب از درخت به روی زمین، قانون جاذبه را که هرگز با چشم سر دیده نمی شود مشاهده کرد و به آن پی برد ; 3. شهود باطن و درون که یک نوع ادراک باطنی است; اما نه استدلالی. انسان با چشم دل واقعیت موجود را می بیند و آن را باور می کند; بی آن که احتیاج به استدلالی داشته باشد و این درک و دیدی است که تا انسان به آن نرسد فهم آن مشکل است.

این موضوع، نمونه های فراوانی در قرآن و روایات اسلامی دارد. درباره حضرت ابراهیم(علیه السلام) می خوانیم: خداوند ملکوت آسمان ها و زمین را به او نشان داد: (وَکَذَلِکَ نُرِی إِبْرَاهِیمَ مَلَکُوتَ السَّماوَاتِ وَالاَْرْضِ).(2)

درباره حضرت یعقوب(علیه السلام) می خوانیم: هنگامی که برادران یوسف(علیه السلام)، پیراهن وی را در مصر از او گرفتند و حرکت کردند، یعقوب(علیه السلام) گفت: من بوی یوسف را احساس می کنم: (إِنِّی لاََجِدُ رِیحَ یُوسُفَ لَوْلاَ أَنْ تُفَنِّدُونِ).(3)

علی(علیه السلام) بارها در نهج البلاغه از آینده خبر می دهد و در بعضی موارد می گوید: «فلان گروه را می بینم که چنین و چنان خواهند کرد». حتی بعضی از مؤمنان مخلص به چنین کشف و شهودی نایل می شدند. داستان جوان پاکدلی که صبحگاهان در صف جماعت پیامبر اکرم(صلی الله علیه وآله) بود معروف است که می گفت: هم اکنون بهشتیان را در بهشت و دوزخیان را در جهنم می بینم!» و پیامبر(صلی الله علیه وآله) او را تصدیق کرد و فرمود: «این جوان، بنده ای است که خداوند، قلبش را به نورایمان روشن کرده است ; هذا عَبْدٌ نَوَّرَ اللهُ قَلْبَهُ لِلاِْیمَانِ».(4)

و موارد دیگر که شرح آن در خور کتاب مستقلی درباره کشف و شهود است و همگی دلالت بر این می کند که غیر از مشاهده حسی و عقلی، نوع دیگری از شهود وجود دارد که برتر از این هاست.(5)

سپس امام(علیه السلام) برای توضیح این مطلب که چگونه دل ها به حقایق ایمان، خدا را درک می کند یازده وصف از اوصاف و اسمای حسنای او را بیان می نماید که نُه مورد از آن ها همراه با تعبیراتی است که صفات مخلوقات را از او نفی می کند.

در وصف اوّل و دوّم می فرماید: «او به همه چیز نزدیک است ; اما نه آن گونه که به آن ها چسبیده باشد و از همه چیز دور است ; اما نه آن گونه که از آن ها بیگانه گردد» (قَرِیبٌ مِنَ الاَْشْیَاءِ غَیْرَ مُلاَبس(6)، بَعِیدٌ مِنْهَا غَیْرَ مُبَایِن).

بارها گفته ایم، مشکل مهم ما در فهم صفات خداوند، تداعی صفات مخلوقات و ممکنات است که تا از آن دور نشویم توان درک صفات او را نخواهیم داشت; مثلا در همین دو وصف وقتی می گوییم خدا نزدیک است چیزی شبیه نزدیک بودن دو جسم با یکدیگر که در دو مکان حسی قرار دارند به نظر می رسد و هنگامی که می گوییم او دور است، بیگانگی و جدایی همچون جدایی دو جسم از یکدیگر تداعی می شود; حال آن که دور و نزدیک بودن او چنین نیست. او به همه چیز نزدیک است، یعنی احاطه کامل به تمامی موجودات دارد و دور است، یعنی هرگز گرد و غبار امکان و صفات پر از نقص مخلوقات بر دامان کبریایی اش نمی نشیند.

در دوّمین و سوّمین وصف می فرماید: «او سخن می گوید; بی آن که نیاز به تفکر داشته باشد و اراده می کند ; بی آن که محتاج به تصمیم گرفتن باشد» (مُتَکَلِّمٌ لاَ برَوِیَّة(7)، مُرِیدٌ لاَ بهِمَّة(8)).

هنگامی که موضوع سخن گفتن و اراده کردن مطرح می شود، فوری فکر ما متوجّه کسی می شود که زبانی را قبلا فرا گرفته، مطلبی را در نظر می گیرد و آن را پس از اندیشه در غالب کلمات و جمله بندی ها می ریزد ; سپس زبان و لب را به کار می گیرد تا صدایی را که از حنجره بر می خیزد برش های لازم دهد و حروف و کلمات را ایجاد کند و به مخاطب منتقل سازد و در مورد اراده نیز به این معنا منتقل می شویم که شخص اراده کننده ازپیش فکر و اندیشه خود را به کار گرفته و صلاح و فساد چیزی را اندیشیده و سبک و سنگین کرده، سپس اجزای کاری را موافق خویش دانسته و در انجام دادن آن تصمیم می گیرد و به اعضا و جوارح خود فرمان اجرای آن را می دهد.

به یقین هیچ یک از این امور درباره خداوند صادق نیست; او نه جسم است و نه اعضا و جوارح دارد و نه احتیاج دارد به اندیشیدن و موافق و مخالف منافع خویش را ازهم جدا ساختن. سخن گفتن او چیزی جز آفرینش امواج صوتی در فضا همانند آفرینش سایر موجودات نیست ; شبیه همان امواجی که موسی(علیه السلام) از درخت وادی طور شنید و اراده او چیزی جز علم به مصالح و مفاسد و نظام احسن نیست. این حقیقت در مورد صفات هفت گانه بعد نیز به طور دقیق صادق است.

این جاست که امیرمؤمنان علی(علیه السلام) برترین راه شناخت خدا را نفی صفات مخلوقات از او می داند: «وَ کَمَالُ الاِْخْلاَصِ نَفْیُ الصِّفَاتِ عَنْهُ».(9)

در پنجمین وصف می فرماید: «او سازنده و خالق است ; اما نه به وسیله اعضای پیکر» (صَانِعٌ لاَ بجَارِحَة).

آری، او هر چه را اراده کند با فرمان «کن; موجود باش» بلافاصله ایجاد می شود ; حتی اگر بخواهد جهانی گسترده و پهناور همچون جهان کنونی ایجاد کند با یک فرمان موجود می شود و تمام دقایق و ظرایف و ارکان و شرایط و اجزا را در یک لحظه می آفریند و هرگاه اراده کند تدریجاً و در طی دوران ها ایجاد شود همان مسیر را طی می کند ; نه همچون انسان ها که با دست و ابزار و وسایل صنعتی و کارخانه ها، مصنوعات محدودی را به وجود می آورند.

و در ششمین و هفتمین وصف می فرماید: «او لطیف است ; اما نه به این معنا که پنهان باشد و بزرگ و قدرتمند است ; ولی نه به این معنا که جفاکار باشد» (لَطِیفٌ لاَ یُوصَفُ بالْخَفَاءِ، کَبیرٌ لاَ یُوصَفُ بالْجَفَاءِ).

شارحان نهج البلاغه در این جا و علمای علم کلام در باب صفات خدا درباره صفت لطیف سخن بسیار گفته اند و معانی متعددی ذکر کرده اند. گاه لطیف به معنای ناپیدا و گاه به مفهوم آفریننده اشیای ظریف و گاه به معنای کسی که دارای لطف و محبّت است تفسیر کرده اند و خداوند دارای همه این صفات است; ولی آن چه مناسب جمله یاد شده است، معنای اوّل است ; یعنی ذات پاک خداوند، آن چنان ظریف است که ناپیداست; ولی نه به این معنا که از بندگان مخفی باشد ; چرا که آثارش سراسر جهان هستی را در بر گرفته و از چهره همه موجودات تجلّی کرده است; به گفته شاعر:

با صد هزار جلوه برون آمدی که من *** با صد هزار دیده تماشا کنم تو را

و نقطه مقابل آن، جمله «لا یوصف بالجفا» است ; اشاره به این که او دارای عظمت است; ولی نه همچون عظمت گردنکشان و خودبزرگ بینان که همواره آمیخته با ظلم و ستم و جفاست ; همان گونه که قرآن مجید در اواخر سوره حشر می فرماید: «(الْمَلِکُ الْقُدُّوسُ السَّلاَمُ الْمُؤْمِنُ); او پادشاهی است پاکیزه از هر عیب و نقص و ظلم و ستم».

در هشتمین و نهمین وصف می فرماید: «بیناست ; نه با عضو بینایی و چشم، و مهربان است نه به معنای نازک دل بودن» (بَصِیرٌ لاَ یُوصَفُ بالْحَاسَّةِ، رَحِیمٌ لاَ یُوصَفُ بالرِّقَّةِ).

هنگامی که می گوییم فلانی بیناست، فوری نظر ما به عضو بینایی یعنی چشم معطوف می شود و هنگامی که می گوییم فلان شخص، مهربان است نازک دلی و رقت قلب را تداعی می کند; در حالی که تمام این ها صفات ممکنات و وجودهای جسمانی است و خداوند برتر و بالاتر از آن است.

بصیر و بینا بودن خداوند به معنای علم او به تمام موجوداتی است که با چشم دیده می شود و رحیم بودن او به معنای لطف و رحمت و بخشش عطای اوست به بندگانش ; این گونه اوصاف ترکیبی است از کمال و نقص خداوند; کمال آن را داراست و از نقص آن منزه است.

سرانجام در پایان خطبه به آخرین اوصاف او (وصف دهم و یازدهم) پرداخته، می فرماید: «صورت ها در برابر عظمتش خاضع و قلب ها از هیبتش لرزان است» (تَعْنُو(11) الْوُجُوهُ لِعَظَمَتِهِ، وَ تَجِبُ(12) الْقُلُوبُ مِنْ مَخَافَتِهِ).

اشاره به این که گرچه او لطیف، رحیم و مهربان است، اما به گونه ای نیست که بندگانش این اوصاف را دستاویزی برای جرأت و جسارت در برابر آن ذات پاک قرار دهند; بلکه باید در عین امید به لطف و رحمتش از نافرمانی او خائف و از مجازاتش بیمناک باشند.

لذا قرآن مجید در وصف مؤمنان راستین می گوید: «(وَالَّذینَ یُؤْتُونَ مَا آتَوا وَّ قُلُوبُهُمْ وَجِلَةٌ); و آن ها که نهایت کوشش را در اجرای طاعات انجام می دهند در حالی که دل هایشان ترسان است».(13)

و می دانیم همیشه تعادل خوف و رجاست که انسان را در مسیر تکامل و قرب به خدا پیش می برد.(14)


پی نوشت:

  1. توحید صدوق، صفحه 305. (باب 43، حدیث 1 و 2)

  2. انعام، آیه 75.

  3. یوسف، آیه 94.

  4. کامل ابن اثیر، جلد 2، صفحه 179.

  5. اصول کافی، جلد 2، صفحه 53، (باب حقیقة الایمان و الیقین، حدیث 2)

  6. برای توضیح بیش تر و فهم معنا شهود و اسباب و موانع آن به تفسیر پیام قرآن، جلد 1، صفحه 252 به بعد مراجعه فرمایید.

  7. «ملابس» اسم فاعل از ماده «ملابسه» به معنای مخلوط شدن و یا چسبیدن به چیزی است.

  8. «رویة» از ماده «ترویه» است که گاه به معنای سیراب شدن و گاه به معنای تفکّر و اندیشه کردن آمده است.

  9. «همّة» از ماده «هَمّ» که به معنای عزم کردن برای انجام دادن چیزی است، گرفته شده. این واژه گاه به معنای غم واندوهی که فکر انسان را به خود مشغول می دارد نیز آمده است و در خطبه مزبور به معنای اوّل است.

  10. نهج البلاغه، خطبه 1.

  11. «تعنوا» از ماده «عنوّ» (بر وزن غلوّ) به معنای تسلیم شدن و خضوع است.

  12. «تجب» از ماده «وجوب» است که گاه به معنای ثبوت و گاه به معنای سقوط و افتادن آمده است که لازمه آن ثبوت و آرام گرفتن است. و هنگامی که در مورد قلب به کار می رود به معنای اضطراب و لرزش می آید.

  13. مؤمنون، آیه 60.

سند خطبه

:

گفتار بالا در چندین کتب معتبر از کتب علمای شیعه قبل از تألیف نهج البلاغه با طرق متعدد (و با تفاوت هایی در عبارت) نقل شده است؛ از جمله مرحوم کلینی در جلد اوّل اصول کافی در دو مورد آن را نقل کرده؛ مرحوم صدوق در کتاب توحید و مرحوم مفید در ارشاد آن را آورده است. از میان دانشمندان اهل سنّت، ابن جوزی حنفی آن را در کتاب تذکرة از ابن عباس نقل نموده است. (مصادر نهج البلاغه، جلد 2، صفحه 437

)