[hadith]و من کلام له (علیه السلام) فی وجوب اتّباع الحق عند قیام الحجة، کلّم به بعضَ العرب:

وَ قَدْ أَرْسَلَهُ قَوْمٌ مِنْ أَهْلِ الْبَصْرَةِ لَمَّا قَرُبَ (علیه السلام) مِنْهَا لِیَعْلَمَ لَهُمْ مِنْهُ حَقِیقَةَ حَالِهِ مَعَ أَصْحَاب الْجَمَلِ لِتَزُولَ الشُّبْهَةُ مِنْ نُفُوسهِمْ، فَبَیَّنَ لَهُ (علیه السلام) مِنْ أَمْرِهِ مَعَهُمْ مَا عَلِمَ بهِ أَنَّهُ عَلَی الْحَقِّ. ثُمَّ قَالَ لَهُ بَایِعْ، فَقَالَ إِنِّی رَسُولُ قَوْمٍ وَ لَا أُحْدثُ حَدَثاً حَتَّی أَرْجِعَ إِلَیْهِمْ. فَقَالَ (علیه السلام):

أَ رَأَیْتَ لَوْ أَنَّ الَّذینَ وَرَاءَکَ بَعَثُوکَ رَائِداً تَبْتَغِی لَهُمْ مَسَاقِطَ الْغَیْثِ، فَرَجَعْتَ إِلَیْهِمْ وَ أَخْبَرْتَهُمْ عَنِ الْکَلَإِ وَ الْمَاءِ فَخَالَفُوا إِلَی الْمَعَاطِش وَ الْمَجَادب، مَا کُنْتَ صَانِعاً؟ قَالَ کُنْتُ تَارِکَهُمْ وَ مُخَالِفَهُمْ إِلَی الْکَلَإِ وَ الْمَاءِ؛ فَقَالَ (علیه السلام) فَامْدُدْ إِذاً یَدَکَ. فَقَالَ الرَّجُلُ: فَوَاللَّهِ مَا اسْتَطَعْتُ أَنْ أَمْتَنِعَ عِنْدَ قِیَامِ الْحُجَّةِ عَلَیَّ، فَبَایَعْتُهُ (علیه السلام). وَ الرَّجُلُ یُعْرَفُ بکُلَیْبٍ الْجَرْمِیِ.[/hadith]

پیام امام امیرالمؤمنین علیه السلام، ج 6، ص: 469-461

وَ مِنْ کَلَامٍ لَهُ عَلَیْهِ السَّلامُ فی وجوب اتباع الحقّ عند قیام الحجّة. کلّم به بعض العرب و قد أرسله قوم من أهل البصرة لما قرب علیه السلام منها لیعلم لهم منه حقیقة حاله مع أصحاب الجمل لتزول الشبهة من نفوسهم، فبین له علیه السلام من أمره معهم ما علم به أنّه علی الحقّ، ثمّ قال له: بایع، فقال: إنّی رسول قوم، و لا أحدث حدثاً حتی أرجع إلیهم

.

از سخنان امام علیه السلام است که درباره وجوب پیروی از حق به هنگام قیام حجت بیان فرموده است

:

این سخن را امام علیه السلام برای بعضی از اعراب که فرستاده مردم بصره بودند، بیان فرمود

.

در آن هنگام که امام نزدیک بصره رسید، آن ها کسی را نزد حضرت فرستادند تا حقیقت

حال را جویا شود که با اصحاب جمل (طلحه و زبیر و هوادارانش) چگونه رفتار خواهد کرد؟ تا شک و شبهه از آن ها برطرف شود

.

امام علیه السلام چگونگی رفتار خویش را به گونه ای بیان فرمود که حقانیّت آن حضرت بر آن شخص روشن شد. سپس به او فرمود: بیعت کن

.

اما او پاسخ داد: من فرستاده گروهی هستم و از پیش خود نمی توانم کاری کنم

. (

امام علیه السلام سخنان زیر را برای او با یک بیان شیرین و منطقی ایراد فرمود و او تسلیم شد و بیعت کرد

).

خطبه در یک نگاه:

این خطبه چنان که گفته شد پاسخ روشن و جالب و قانع کننده ای است به فرستاده بعضی از قبایل اطراف کوفه و بصره، هنگامی که به وی پیشنهاد بیعت شد و او می خواست به بهانه هایی از بیعت سرپیچی کند

.

چرا بیعت نمی کنی؟!

«واقدی» در کتاب جمل از «کلیب جرمی» چنین نقل می کند: «هنگامی که عثمان کشته شد و چیزی نگذشت که طلحه و زبیر به بصره آمدند (تا مقدّمات حکومت خود را فراهم سازند) و هنگامی که علی(علیه السلام) با خبر شد (برای پیش گیری از آنان) به منطقه ذی قار (محلّی نزدیک بصره) آمد. دو نفر از سران قبایل (بصره) به من گفتند: ما را نزد این مرد ببر تا ببینیم هدف او چیست؟ هنگامی که به «ذی قار» رسیدیم، علی(علیه السلام) را هوشمندترین عرب یافتیم. او نسب قوم مرا بهتر از من بیان می کرد. از من پرسید: رییس قبیله «بنی راسب» کیست؟ گفتم: فلان شخص است. گفت: رییس قبیله بنی قدامه کیست؟ گفتم: فلان کس است. گفت: حاضری دو نامه از سوی من برای آن ها ببری؟ گفتم: آری. گفت: آیا با من بیعت نمی کنی؟ در این هنگام آن دو پیرمرد که با من بودند با او بیعت کردند ; ولی من خودداری نمودم. گروهی که در نزد حضرت بودند و آثار سجده در پیشانی آنان کاملا نمایان بود گفتند: بیعت کن بیعت کن. علی(علیه السلام) گفت: او را به حال خود واگذارید. من گفتم: قبیله من مرا با عنوان «رائد» (کسی که پیشاپیش قافله حرکت می کند تا محلّ آب و سبزه را پیدا کند) فرستادند من به سوی آن ها باز می گردم و پیشنهاد تو را بازگو می کنم; اگر آن ها بیعت کردند بیعت می کنم و اگر کناره گیری کردند، کناره گیری خواهم کرد. امام پاسخی به من داد که مرا ناگزیر از بیعت کرد».(1)

اکنون به متن نهج البلاغه باز می گردیم تا بنگریم مولا علی(علیه السلام) به او چه گفت؟ فرمود: «(ای مرد!) بگو ببینم اگر آن ها تو را «پیشگام قافله» فرستاده بودند که محل نزول باران (و جایگاه آب و گیاه) را برای آنان بیابی (و تو این کار را می کردی) سپس به سوی آن ها باز می گشتی و از مکان آب و گیاه آگاهشان می کردی، ولی آن ها با تو مخالفت می کردند و به سوی سرزمین های بی آب و علف روی می آوردند، تو چه می کردی؟» (أَرَأَیْتَ لَوْ أَنَّ الَّذینَ وَرَاءَکَ بَعَثُوکَ رَائِداً(2) تَبْتَغِی لَهُمْ مَسَاقِطَ الْغَیْثِ، فَرَجَعْتَ إِلَیْهِمْ وَ أَخْبَرْتَهُمْ عَنِ الْکَلاَِ(3) وَالْمَاءِ، فَخَالَفُوا إِلی الْمَعَاطِش(4) وَالْمَجَادب(5)، مَا کُنْتَ صَانِعاً؟).

«آن مرد در جواب گفت: آن ها را رها می ساختم و به جایی که آب و گیاه بود می رفتم» (قَالَ: کُنْتُ تَارِکَهُمْ وَ مُخَالِفَهُمْ إِلی الْکَلاَءِ وَ الْمَاءِ).

امام(علیه السلام) فرمود: «پس دستت را دراز کن (و بیعت کن که به سرچشمه آب زلال رسیده ای). آن مرد می گوید: به خدا سوگند! با روشن شدن حق بر من، (با شنیدن پاسخ دندان شکن امام) در خود توانایی امتناع نیافتم و با آن حضرت بیعت کردم» (فَقَالَ ـ عَلَیْهِ السَّلاَمُ ـ  : فَامْدُدْ إذاً یَدَکَ. فَقَالَ الرَّجُلُ: فَوَاللهِ مَااسْتَطَعْتُ أَنْ أَمْتَنِعَ عِنْدَ قِیَامِ الْحُجَّةِ عَلَیَّ، فَبَایَعْتُهُ عَلَیْهِ السَّلاَمُ).

سیّد رضی می فرماید: «این مرد به نام «کلیب جرمی» معروف بود» (وَ الرّجلُ یُعْرَفُ بکُلَیْب الجَرْمِیّ).

امام(علیه السلام) در پاسخ یاد شده اشاره به حقیقت مهمّی می کند که با توجه به آن بسیاری از مشکلات را می توان حلّ کرد. بسیارند کسانی که هم رنگ جماعت شدن را برای خود افتخاری می دانند ; آن چنان از استقلال فکری محرومند که جدا شدن از جماعت را ـ هر چند گمراه باشد ـ برای خود وحشتناک می پندارند و همین امر، سبب می شود که خرافات و زشتی ها گاه از نسلی به نسل دیگر منتقل شود.

امام(علیه السلام) با یک مثال روشن این طرز تفکّر را ابطال می کند و می فرماید: اگر همراه جماعتی بودید و در بیابان به محلّی رسیدید که در آن جا آب و گیاه است و مایه نجات، اما همراهان شما از جاده ای رفتند که خشک و سوزان و هلاک کننده است، آیا باید هم رنگ جماعت شوید یا عقل و هوش خود را به کار گیرید؟ از آن ها جدا شوید و راه سلامت و عافیت را پیش گیرید ; کدام عاقل به خود اجازه می دهد که در چنین شرایطی هم رنگ جماعت شود؟!

مسلّماً اگر استقلال فکر بر انسان حاکم شود، هر گاه راه مستقیم را تشخیص داد آن را می پیماید; هر چند تک و تنها باشد. این همان مطلبی است که امام(علیه السلام) در خطبه 201 نهج البلاغه با تعبیر دیگری به آن اشاره کرده، می فرماید: «ایها الناس، لا تستوحشوا فی طریق الهدی لقلّة اهله; مردم! در راه هدایت از کم بودن رهروان آن، وحشت به خود راه ندهید».

آری، بیعت با امام و پیشوایی همچون علی بن ابی طالب و قبول ولایت و سرپرستی او آب حیاتی بود که در آن جامعه پر از فساد عصر عثمان در اختیار این مرد عرب قرار گرفت و او هم پس از بیان امام(علیه السلام) آن را پذیرفت.


نکته:

جاذبه گفتار امام(علیه السلام):

گفتار مزبور از جاذبه فوق العاده سخنان آن حضرت در شنوندگان حکایت می کند ; جالب این که همین معنا در مورد فرستاده عایشه و فرستاده طلحه و زبیر روی داد. هنگامی که عایشه می خواست فرستاده ای خدمت علی(علیه السلام) بفرستد، گفت: «مردی پیدا کنید که نسبت به آن حضرت عداوت شدید داشته باشد!!» شخصی را با چنین صفتی نزد او آوردند. عایشه سر بلند کرد و گفت: «تا چه اندازه عداوت علی را در دل داری؟» آن مرد جواب داد: «بسیار زیاد ; تا آن جا که از خدا می خواهم او و اصحابش نزد من باشند و چنان ضربتی با شمشیر بر آن ها فرود آورم که شمشیرم از خونشان رنگین شود!!» عایشه گفت: «بسیار خوب تو به درد این کار می خوری. نامه مرا ببر و به او بده و اگر تو را به آب و غذا دعوت کرد، ابداً تناول نکن ; چرا که در آن سحر و جادو است!!».

آن مرد نامه را گرفت و راه افتاد. هنگامی که نزد حضرت رسید، امام(علیه السلام) سوار بر مرکب بود و جمعی اطراف او بودند. نامه را داد و امام(علیه السلام) آن را مطالعه کرد و به او فرمود: به منزل ما بیا ; آبی بنوش و غذایی بخور تا جواب نامه ات را بنویسم. آن مرد گفت: به خدا سوگند! چنین کاری نمی کنم. امام(علیه السلام) فرمود: سؤالاتی از تو می پرسم ; حاضری جواب دهی؟ گفت: آری، فرمود: تو را به خدا سوگند می دهم، آیا هنگامی که عایشه می خواست تو را بفرستد نگفته بود مردی را پیدا کنید که با علی(علیه السلام) عداوت شدید داشته باشد و تو را نزد او بردند و از تو پرسید تا چه اندازه با او عداوت داری و تو چنین و چنان در جواب گفتی؟ آن مرد گفت: آری چنین بود. فرمود: آیا به تو نگفت: اگر به تو پیشنهاد آب و غذا کردند از آن نخور که در آن سحر است؟ آن مرد گفت: آری.

امام(علیه السلام) فرمود: «حال بگو ببینم حاضر هستی که رسول من باشی؟» عرض کرد: «چرا نباشم؟! هنگامی که نزد تو آمدم مبغوض ترین افراد در نظرم بودی; ولی اکنون که این کرامات را از تو دیدم محبوب ترین افراد نزد من تویی. هر دستوری داری بده».

امام(علیه السلام) فرمود: «نامه مرا نزد او (عایشه) ببر و به او بگو: تو نه اطاعت خدا کردی و نه اطاعت پیامبرش را. خدا به تو دستور داده بود در خانه ات بنشینی ; اما بیرون آمدی و در وسط لشکرگاه رفت و آمد داری و به طلحه و زبیر نیز بگو: شما در مورد پیامبر(صلی الله علیه وآله) انصاف ندارید ; چرا که زنان خود را در خانه گذاردید و همسر پیامبر اکرم(صلی الله علیه وآله) را از خانه اش به سوی لشکرگاه بیرون کشیدید».

آن مرد آمد و نامه را به سوی عایشه پرتاب کرد و پیام امام(علیه السلام) را به او رسانید; سپس به خدمت امام(علیه السلام) بازگشت و در صفین در رکاب حضرت بود و شربت شهادت نوشید! عایشه گفت: «هر کس را نزد علی می فرستم او را مخالف ما می کند و بر ضد ما می شوراند».(6)

شبیه این معنا، چیزی است که درباره مردی به نام «خداش»، فرستاده طلحه و زبیر واقع شد که شرح آن را مرحوم کلینی در کتاب کافی نقل کرده است(7) و خلاصه آن چنین است که این مرد، فرستاده طلحه و زبیر و حامل پیامی برای امیرمؤمنان علی(علیه السلام) بود. قبلا به او گفتند: «به دقّت مراقب باش که علی(علیه السلام) سحر بیان دارد و تو را مجذوب خود می کند. اگر تو را به غذا و استراحت و جلسه سرّی دعوت کرد، نپذیر. زیاد به صورت او نگاه نکن. فریب او را مخور و زمانی که او را دیدی آیه سَخْره: (إِنَّ رَبَّکُمُ اللهُ الَّذی خَلَقَ السَّماوَاتِ وَالاَْرْضَ فِی ستَّةِ أَیَّام ثُمَّ اسْتَوَی عَلَی الْعَرْش یُغْشی اللَّیْلَ النَّهَارَ یَطْلُبُهُ حَثِیثاً وَالشَّمْسَ وَالْقَمَرَ وَالنُّجُومَ مُسَخَّرَات بأَمْرِهِ أَلاَ لَهُ الْخَلْقُ وَالاَْمْرُ تَبَارَکَ اللهُ رَبُّ الْعَالَمِینَ ادْعُوا رَبَّکُمْ تَضَرُّعاً وَخُفْیَةً إِنَّهُ لاَ یُحِبُّ الْمُعْتَدینَ وَلاَ تُفْسدُوا فِی الاَْرْضِ بَعْدَ إِصْلاَحِهَا وَادْعُوهُ خَوْفاً وَطَمَعاً إِنَّ رَحْمَتَ اللهِ قَرِیبٌ مِّنَ الْمُحْسنِینَ)(8) را بخوان تا از سحر او در امان باشی. با خشونت با او سخن بگو و پیام ما را برسان و بازگرد».

هنگامی که خداش خدمت حضرت رسید، حضرت نگاهی به او کرد و خندید و فرمود: «بیا پیش من بنشین.» گفت: همین جا که هستم خوب است. فرمود: آب و غذایی نزد ما بخور، بعد سخنت را بگو ; گفت: «به هیچ چیز نیاز ندارم» فرمود: «در مجلس خصوصی بنشینیم و صحبت کن.» گفت: «من چیزی پنهانی ندارم.» فرمود: «راست بگو: تمام این دستورات را زبیر به تو نداد؟!» عرض کرد: «آری» فرمود: «سخنی به تو یاد نداد که وقتی مرا دیدی بگویی؟» عرض کرد: «آری» فرمود: «آیه سخره نبود؟» عرض کرد: «آری.» فرمود: «شروع کن به خواندن آن آیه و حضرت هم با او می خواند!» فرمود: «تکرار کن ; او هفتاد مرتبه تکرار کرد.» فرمود: «حالا قلبت مطمئن شد؟» عرض کرد: «آری.» فرمود: «اکنون پیامت را بازگو» او پیام طلحه و زبیر را خدمت حضرت بازگو کرد و حضرت تناقض های متعدد کلام آن ها را بازگو کرد و خداش آن ها را تصدیق کرد و در دل به خود خطاب کرد و گفت: «تو پیامی با خود آورده ای که خود را نقض و ابطال می کند؟ خدایا، من از آن دو نفر بیزارم!» امام(علیه السلام) فرمود: «پاسخ هایی را که گفتم به آن ها برسان.» خداش عرض کرد: «والله نمی روم تا از خدابخواهی من به زودی به سوی تو بازگردم و رضای خدا را در مورد تو به دست آورم!» امام(علیه السلام) چنین کرد. آن مرد به نزد طلحه و زبیر بازگشت و پیام امام(علیه السلام) را به آن ها رساند و به سرعت خدمت آن بزرگوار آمد و در رکاب آن حضرت در جنگ جمل شهید شد.(9)


پی نوشت:

  1. همان مدرک.

  2. «رائد» از ماده «رَوْد» (بر وزن ذوب) به معنای ملاقات گرفته شده و معمولا به کسی می گویند که در پیشاپیش لشکر یا قافله حرکت می کند و محلی را که از نظر آب و گیاه برای منزل کردن مناسب است، مشخص می کند.

  3. «کلأ» به معنای گیاهان بلند است.

  4. «معاطش» جمع «معطش» به معنای محلی است که انسان در آن تشنه می شود.

  5. «مجادب» جمع «مجدب» به معنای محلی است که باران بر آن نباریده و خشک و بی گیاه است.

  6. شرح نهج البلاغه خویی، جلد 10، صفحه 115، با اندکی تلخیص.

  7. اصول کافی، جلد 1، صفحه 343.

  8. اعراف، آیات 54-56.

سند خطبه

:

این خطبه را چند نفر از معاریف قبل از سیّد رضی(ره) در کتاب های خود آورده اند؛ از جمله مرحوم شیخ مفید در کتاب جمل خود از کتاب جمل واقدی نقل کرده است (کتاب جمل، شیخ مفید، صفحه 156) طبری نیز در کتاب تاریخ خود در حوادث سنه 36 قمری و زمخشری در ربیع الابرار در باب الجوابات المسکته این خطبه را بیان کرده اند

.