[hadith]وَ دَعْ عَنْکَ نَهْباً صِیحَ فِی حَجَرَاتِهِ         وَ لَکِنْ حَدیثاً مَا حَدیثُ الرَّوَاحِلِ

وَ هَلُمَّ الْخَطْبَ فِی ابْنِ أَبی سُفْیَانَ، فَلَقَدْ أَضْحَکَنِی الدَّهْرُ بَعْدَ إِبْکَائِهِ، وَ لَا غَرْوَ وَاللَّهِ، فَیَا لَهُ خَطْباً یَسْتَفْرِغُ الْعَجَبَ وَ یُکْثِرُ الْأَوَدَ؛ حَاوَلَ الْقَوْمُ إِطْفَاءَ نُورِ اللَّهِ مِنْ مِصْبَاحِهِ وَ سَدَّ فَوَّارِهِ مِنْ یَنْبُوعِهِ، وَ جَدَحُوا بَیْنِی وَ بَیْنَهُمْ شرْباً وَبیئاً، فَإِنْ تَرْتَفِعْ عَنَّا وَ عَنْهُمْ مِحَنُ الْبَلْوَی، أَحْمِلْهُمْ مِنَ الْحَقِّ عَلَی مَحْضِهِ وَ إِنْ تَکُنِ الْأُخْرَی، «فَلا تَذْهَبْ نَفْسُکَ عَلَیْهِمْ حَسَراتٍ إِنَّ اللَّهَ عَلِیمٌ بما یَصْنَعُونَ».[/hadith]

پیام امام امیرالمؤمنین علیه السلام، ج 6، ص: 302-288

سپس امام(علیه السلام) به شعر معروف «امرؤالقیس» تمسّک می جوید که گفته است: سخن از غارت هایی که در گذشته واقع شد رها کن و از غارت امروز سخن بگو (که خلافت اسلامی به وسیله معاویه و دار و دسته منافقان تهدید می شود) (وَ دَعْ عَنْکَ نَهْباً صِیحَ فِی حَجَرَاتِهِ(1) وَ لکِنْ حَدیثاً مَا حَدیثُ الرَّوَاحِلِ).

این شعر از «امرؤالقیس» است و جریان آن چنین بوده که «امرؤالقیس» پس از کشته شدن پدرش به «خالد بن سدوس» پناهنده شد; گروهی از قبیله «بنی جدیله» به او حمله کردند و اموال و شترهایش را به غارت بردند. «امرؤالقیس» جریان را با «خالد» در میان گذاشت. «خالد» گفت: شترهای سواری ات را که نزد توست در اختیار من بگذار تا شتران غارت شده ات را بازگردانم. «امرؤالقیس» قبول کرد. خالد سوار شد تا به نزد قبیله «بنی جدیله» رسید. «خالد» گفت: شتران پناهنده مرا گرفته اید; باید فوراً بازگردانید و شاهد پناهندگی او، همین شتران سواری اوست که من بر یکی سوارم. «بنی جدیله» «خالد» را از مرکب پیاده کردند و باقی مانده شتران را با خود بردند. هنگامی که خبر به «امرؤالقیس» رسید، قطعه شعری سرود که بیت اوّلش همان است که ذکر شد و مضمونش این است: غارت گذشته را رها کن و فعلا سخن از این بگو که «خالد» با دست خودش شتران دیگر مرا به غارتگران واگذار کرده است.(2)

این بخش شرحی است بر آن چه امام(علیه السلام) به طور اشاره با ذکر شعر «امرؤالقیس» بیان فرمود. امام با آن شعر به این حقیقت اشاره کرد که گذشته را (با تمام عیوب و اشکالاتش) رها کن و امروز را بنگر که چه غوغایی برپاست. اکنون در این بخش به شرح آن می پردازد و می فرماید: «بیا و مشکل مهمّ پسر ابوسفیان را تماشا کن. به راستی روزگار مرا خنداند بعد از آن که گریانید!» (وَ هَلُمَّ(3) الْخَطْبَ(4) فِی ابْنِ أَبی سُفْیَانَ، فَلَقَدْ أَضْحَکَنِی الدَّهْرُ بَعْدَ إِبْکَائِهِ).

تو از من سؤال می کنی که چرا بعد از رحلت رسول الله(صلی الله علیه وآله) خلافت را از ما دریغ داشتند، در حالی که از همه شایسته تر بودی؟ بیا و امروز را ببین که فرزند ابوسفیان، دشمن شماره یک اسلام در برابر من قد علم کرده و خلافت را از من مطالبه می کند. به راستی گریه آور است و هم خنده آور! گریه آور است به جهت این که کار مسلمانان به جایی رسیده که فرزند خطرناک ترین دشمن اسلام بخواهد بر مسلمین حکومت کند و از حوزه اسلام و مسلمین دفاع کند و خنده آور است از این نظر که او در هیچ چیز با من قابل مقایسه نیست; بلکه در دو نقطه متضادّ قرار داریم.

این احتمال نیز وجود دارد که این خنده و گریه به یک زمان باز نگردد; گریه برای پایمال شدن حق اسلام و مسلمین بعد از رحلت پیامبر(صلی الله علیه وآله) به دست مدّعیان اسلام و خنده بر وضع مسلمین در برابر بنی امیّه که چگونه راضی شدند این تفاله های عصر جاهلیّت بر آن ها حکومت کنند.

سپس می افزاید: «به خدا سوگند! این تعجب ندارد. آه! چه حادثه عظیمی که دیگر تعجّبی باقی نگذارده و کژی و انحراف بسیار به بار آورد!» (وَ لاَ غَرْوَ(5) وَاللهِ، فَیَا لَهُ خَطْباً یَسْتَفْرِغُ(6) الْعَجَبَ، وَ یُکْثِرُ الاَْوَدَ!(7)).

ممکن است در اوّلین نگاه، صدر و ذیل این عبارت، متناقض پنداشته شود; ولی در واقع، نوعی فصاحت و بلاغت در آن به کار رفته است; همانند چیزی که شاعر در شعرش آورده است; می گوید:

قَدْ صِرْتُ فِی الْمَیَدانِ یَوْمَ طِرادهِمْ *** فَعَجِبْتُ حَتّی کِدْتُ أَنْ لاَ أَعْجَبا(8)

«آن روز که با آن ها (دشمنان) درگیر شدند و دنبال کردند من قدم به میدان گذاشتم و آن قدر از وضع آن ها تعجّب کردم که نزدیک بود تعجّب نکنم».

یعنی به قدری تعجّب کردم که دیگر تعجّبی برای من باقی نماند و طبق ضرب المثل معروف «اَلشَّیْءُ اِذَا تَجَاوَزَ حَدُّهُ اِنْقَلَبَ ضِدُّهُ; چیزی که از حد خود بگذرد به ضدّش منقلب می شود».

جمله «یکثر الأود» اشاره به این است که با حکومت افرادی همچون فرزند ابی سفیان، جامعه اسلامی به کلّی از راه راست منحرف می گردد و کژی و انحراف در همه چیز و همه جا ظاهر می شود.

آن گاه امام(علیه السلام) به شرح این مطلب پرداخته، می فرماید: «آن ها کوشیدند نور خدا را که از چراغش می درخشید، خاموش سازند و مجرای فَوَران چشمه فیض الهی را مسدود کنند و این آب زلال را میان من و خودشان به بیماری ها و سموم آلوده سازند» (حَاوَلَ الْقَوْمُ إِطْفَاءَ نُورِ اللهِ مِنْ مِصْبَاحِهِ، وَ سَدَّ فَوَّارِهِ(9) مِنْ یَنْبُوعِهِ، وَ جَدَحُوا(10) بَیْنِی وَ بَیْنَهُمْ شرْباً وَبیئاً(11)).

جمله «حَاوَلَ الْقَوْمُ...» اشاره به این است که بنی امیّه تنها برای رسیدن به مقام و حکومت بر مردم، تلاش نمی کردند; بلکه هدفشان خاموش کردن نور اسلام و قرآن بود. هدف این بود که مردم را به دوران ظلمانی جاهلیّت بازگردانند و اعمال آن ها بیانگر این مطلب بود.

جمله «وَ سَدَّ فَوَّارِهِ...» همین معنا را به تعبیر دیگری بیان می فرماید. اسلام و قرآن را به چشمه جوشانی تشبیه می کند که در کویر جاهلیّت عرب آشکار شد و سرزمین دل ها را آبیاری کرد و گل ها و میوه ها بر شاخسارش نمایان گشت. بنی امیّه می کوشیدند راه این چشمه را مسدود کنند و مردم را بار دیگر به همان کویر بازگردانند.

جمله «وَ جَدَحُوا...» تعبیر گویای دیگری از همین معناست. آن ها آب زلال شریعت اسلام را با سموم کشنده آلوده ساختند تا مزاج فکر و اخلاق مردم را که خواهان اسلام بودند، مسموم کنند; زیرا تا زمانی که مردم، سالم می اندیشیدند و سالم حرکت می کردند زیر بار جنایتکاران آلوده ای همچون بنی امیّه و آل ابی سفیان نمی رفتند.

آری، آن ها نه تنها برای خاموش کردن نور ولایت بپا خاستند، بلکه همچون مشرکان در آغاز اسلام که قرآن درباره آن ها می گوید: (یُرِیدُونَ لِیُطْفِئُوا نُورَ اللهِ بأَفْوَاهِهِمْ)(12) برای خاموش کردن نور خدا یعنی اسلام و قرآن به پا خاستند و جلوی نشر اسلام و علوم الهی را گرفتند و با جعل احادیث فراوان، این آب زلال را آلوده و مسموم ساختند.

سپس امام(علیه السلام) در پایان این سخن، تصمیم نهایی خود را در ضمن چند جمله کوتاه بیان کرده چنین می فرماید: «اگر این مشکلات موجود از ما و آن ها برطرف گردد، من آن ها را به سوی حق خالص می برم و اگر مسیر حوادث به گونه دیگری بود (عاقبت شومی دارند) بر آن ها حسرت مخور; زیرا خداوند از آن چه انجام می دهند، آگاه است» (فَإِنْ تَرْتَفِعْ عَنَّا وَ عَنْهُمْ مِحَنُ الْبَلْوَی، أَحْمِلْهُمْ مِنَ الْحَقِّ عَلَی مَحْضِهِ; وَ إِنْ تَکُنِ الاُْخْرَی، (فَلاَ تَذْهَبْ نَفْسُکَ عَلَیْهِمْ حَسَرَات إِنَّ اللهَ عَلِیمٌ بمَا یَصْنَعُونَ)).

اشاره به این که اگر موانع برطرف گردد، من برای بازگرداندن جامعه اسلامی به جامعه عصر پیامبر(صلی الله علیه وآله) آمادگی کامل دارم و تلاش و کوشش خود را در این راه به کار می گیرم; ولی اگر شرایط اجازه نداد باز هم مشکلی نیست; چرا که ما به وظیفه خود عمل کرده ایم و آن ها نیز به سزای اعمالشان خواهند رسید.


نکته ها:

  1. حق پرسشگری:

هر انسانی در برابر انبوهی از مجهولات و مشکلات درباره خود و دیگران قرار دارد که گاه مربوط به مسائل مادّی است و گاه معنوی و کلید حلّ آن ها غالباً سؤال از آگاهان و اندیش مندان است.

به همین دلیل، خداوند در عالم تکوین و تشریع درهای سؤال را به روی انسان گشوده است. از نظر تشریع در دستورات اسلامی نه تنها اجازه سؤال به هر کس و درباره هرچیز را داده است، بلکه به سؤال کردن امر کرده است، قرآن مجید در دو آیه می فرماید: «(فَاسْأَلُوا أَهْلَ الذِّکْرِ إِنْ کُنْتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ); از آگاهان سؤال کنید اگر نمی دانید».(13)

امیرمؤمنان در بعضی از کلمات پرمعنایش در نهج البلاغه می فرماید: «وَ لاَ یَسْتَحْیِیَنَّ أَحَدٌ اِذا لَمْ یَعْلَمِ الشَّیْءَ أَنْ یَتَعَلَّمَهُ; هیچ گاه کسی در فراگیری علم و سؤال از مجهولات، شرم و حیا به خود راه ندهد».(14)

آری، سؤال کردن عیب نیست. عیب آن است که انسان پرسش نکند و در جهل و نادانی بماند.

جالب این است که در خطبه یاد شده سؤال کردن را حقی برای هر کس ذکر فرموده و این معنا در مورد جوانان و نوجوانان بسیار مهمتر است چرا که آنها دارای مجهولات فراوان:

از نظر تکوین و آفرینش نیز خداوند، حسّ کنجکاوی و جستجوگری را در ذات انسان قرار داده است. انسان، همواره مایل است از چیزهایی که نمی داند، بپرسد و بداند. این حس در جوانان و نوجوانان شدیدتر است; به سبب همان نیازی که دارند، گاه آن قدر پدر و مادر را سؤال پیچ می کنند که داد و فریادشان بلند می شود; در حالی که وظیفه آن ها این است که با محبّت و مدارا به این نیاز روحی شان پاسخ مثبت دهند. آن چه را می دانند، در اختیارشان بگذارند و آن چه را نمی دانند به کسانی که می دانند ارجاع دهند.

بعضی فکر می کنند اگر از مسائل اصول عقاید سؤال کنند نشانه کفر و بی اعتقادی است; در حالی که این پرسش ها برای تحقیق بیش تر و استحکام بخشیدن به عقیده است.

دانشمندان و آگاهان، به ویژه عالمان دینی وظیفه دارند که در هر حال و در هر شرایط، برای پاسخ به سؤالات اعلام آمادگی کنند و با محبّت و احترام از پرسش کنندگان استقبال کنند و فراموش نکنند که براساس روایتی که از امیرمؤمنان علی(علیه السلام) نقل شده، چنین وظیفه ای بر دوش دارند: «خداوند از افراد نادان، پیمان فراگیری علم نگرفته، مگر آن که پیش از آن از دانشمندان پیمان آموزش گرفته است» (اِنَّ اللهَ لَمْ یَأْخُذْ عَلَی الْجُهَّالِ عَهْداً بطَلَب الْعِلْمِ حَتّی أَخَذَ عَلَی الْعُلَماءِ عَهْداً ببَذْلِ الْعِلْمِ لِلْجُهّالِ).(15)

این بحث را با ذکر چند حدیث پر معنا پایان می دهیم:

نخست حدیثی است از امام صادق(علیه السلام) که یکی از یارانش به نام «حمران بن أعینی» را تشویق به سؤال کرد و فرمود: «إِنَّما یَهْلِکُ النَّاسُ لاَِنَّهُمْ لاَ یَسْأَلُونَ; مردم به علت این هلاک و گمراه می شوند که پرسش نمی کنند».(16)

در حدیث دیگری از امام علی(علیه السلام) می خوانیم: «اَلْقُلُوبُ اَقْفالٌ مَفاتِحُهُا السُّؤالُ; دل ها قفل شده است و کلید آن، سؤال است».(17)

و در حدیثی از رسول خدا(صلی الله علیه وآله) می خوانیم: «اَلْعِلْمُ خَزائِنٌ وَ مَفاتِیحُهُ اَلسُّؤالُ فَاسْئَلُوا یَرْحَمُکُمُ اللهُ فَإِنَّهُ یُوجَرُ فِیهِ اَرْبَعَةٌ: اَلسّائِلُ وَالْمُعَلِّمُ وَ الْمُسْتَمِعُ وَ الْمُحِبُّ لَهُمْ; علم، خزانه هایی است و کلیدهای آن سؤال است. خدا شما را رحمت کند، همواره سؤال کنید; چرا که چهار گروه برای آن پاداش داده می شوند: سؤال کننده، پاسخ گوینده، کسانی که در آن جا مستمعند و آن ها که بدان ها علاقه مندند».(18)

در روز جنگ جمل، مرد عربی به امیرمؤمنان(علیه السلام) عرض کرد: ای امیرمؤمنان! تو می گویی خداوند یگانه است؟ (منظور از این یگانگی چیست؟) مردم از هر سو به او حمله کردند. گفتند: ای مرد عرب، نمی بینی تمام فکر امیرمؤمنان متوجّه جنگ است؟ (هر سخن جایی و هر نکته مقامی دارد!) امام فرمود: «او را رها کنید. چیزی که این مرد عرب می خواهد، همان چیزی است که ما از این قوم می خواهیم (ما هم از این گروه، توحید و یگانگی می طلبیم و جنگ برای فراگیری این تعلیمات مقدّس است)». سپس امام(علیه السلام) توحید را به چهار بخش تقسیم کرد: دو قسم آن را مردود شمرد و دو قسم را مقبول.(19)

  1. هدف اصلی این پرسش و پاسخ:

در این که منظور مرد اسدی از سؤالش درباره خلافت و پاسخ امام(علیه السلام) به آن چیست؟ کاملا روشن است، اشاره به داستان سقیفه و تغییر محور خلافت از خاندان پیامبر(صلی الله علیه وآله) در روز رحلت آن حضرت است; ولی بعضی از شارحان، مانند «ابن ابی الحدید» که با پیشداوری های مذهبی خود، قافیه را در این جا سخت برخود تنگ دیده اند، احتمال ضعیفی ذکر کرده و به آن دل بسته اند و گفته اند: منظور، مخالفت «عبدالرحمان بن عوف» در شورای شش نفری عمر با خلافت علی(علیه السلام) و سوق دادن آن به سوی عثمان است.

عجب این است که ابن ابی الحدید در این جا داستانی از استادش «ابوجعفر نقیب» نقل می کند که کاملا با آن چه گفتیم موافق است و از هر نظر منطقی است; با این حال پاره ای از تعصب ها به مرد آزاداندیشی همچون ابن ابی الحدید اجازه قبول واقعیت را نمی دهد. او از استادش چنین نقل می کند:

«از استادم که در پیروی از مذهب علوی مردی با انصاف بود و بهره وافری از عقل و خرد داشت، پرسیدم: منظور سؤال کننده از افرادی که امام(علیه السلام) را از حقش برکنار ساختند کیانند؟ آیا منظور، روز سقیفه است یا روز شورا؟

گفت: سقیفه.

گفتم: من به خودم اجازه نمی دهم بگویم اصحاب پیامبر(صلی الله علیه وآله) با پیامبر(صلی الله علیه وآله) مخالفت نمودند و نص خلافت را کنار گذاشتند.

در پاسخم گفت: من هم به خودم اجازه نمی دهم به پیامبر(صلی الله علیه وآله) این نسبت را بدهم که در امر خلافت و امامت پس از خود اهمال و سستی ورزیده و مردم را بی سرپرست گذارده باشد; او که برای مسافرتی در بیرون مدینه کسی را به جای خود بر می گزید، چگونه برای پس از مرگش کسی را به خلافت تعیین نکرد؟

سپس اضافه نمود: همه معتقدند پیامبر(صلی الله علیه وآله) از نظر عقل در مرحله کمال قرار داشت; عقیده مسلمانان در این باره معلوم است. یهود، نصارا، فلاسفه و حکما نیز معتقدند، او حکیمی کامل و دارای نظری صائب بود که ملتی را به وجود آورد; قوانینی را آورد و با عقل و تدبیرش حکومت پهناوری بنیانگذاری کرد. (صرف نظر از مقام نبوّت که تمام فرمان هایش از ناحیه خدا سرچشمه می گیرد و به وسیله وحی است). این انسان عاقل با عرب کاملا آشنا بود; کینه های آن ها را خوب می دانست و از طبع آن ها اطلاع داشت; می دانست اگر کسی از قبیله ای کشته شود آن قبیله انتقام خون او را از قاتل، اگر نشد، از نوادگان و بستگانش و اگر نشد از قبیله او خواهد گرفت; این از یک طرف، از سوی دیگر رسول خدا(صلی الله علیه وآله) به فاطمه، دختر مهربانش و به فرزندانش امام حسن وامام حسین و علی(علیهم السلام) علاقه مند بود. بدون تردید اگر او از وحی هم استمداد نمی جست، برای این که آن ها صدمه ای نبینند، بی سرپرستشان نمی گذاشت; گمان می کنی او می خواست فاطمه همچون یکی از ضعفای مدینه باشد؟ آن هم در میان مردمی که علی، خون خویشاوندانشان را ریخته بود؟ که در حقیقت پیامبر ریخته بود نه علی. آری، آن ها به خون نوادگانشان تشنه بودند. خلاصه یک انسان عاقل که در چنین مقامی از ریاست قرار داشت، برای این که آیین و دودمانش به خطر نیفتد می بایست خلافت را در میان آن ها قرار داده باشد ـ چه رسد به این که او پیامبر است و جز از وحی تبعیت نمی کند و همواره دستور می داد مسلمانان باید وصیت کنند.

به او گفتم: مطلب شما قابل قبول; اما این سخن امام(علیه السلام) دلالت بر نص بر خلاف ندارد.

پاسخ داد: درست است; ولی مطلب این است که سؤال کننده از وجود نص در مورد خلافت پرسش نکرد; بلکه پرسید: شما که از نظر خویشاوندی در مرحله بالا و از نظر نسب نزدیک به پیامبر قرار داشتید چرا شما را کنار زدند؟ و امام(علیه السلام) پاسخ این سؤال را دادند.(20)

  1. بنی امیه و توطئه محو اسلام:

از تعبیرات امام(علیه السلام) در خطبه یاد شده مخصوصاً جمله «حَاوَلَ الْقَوْمُ إِطْفَاءَ نُورِ اللهِ مِنْ مِصْبَاحِهِ...» چنین استفاده می شود که هدف بنی امیّه تنها استیلای بر خلافت اسلامی نبود; بلکه آن ها که تفاله های عصر جاهلیّت بودند کمر به محو اسلام بسته بودند و اگر با فداکاری های شهیدان کربلا و بیداری مسلمین پرده از نیّات شان برداشته نمی شد، معلوم نبود که امروز، نامی از اسلام باقی می ماند یا نه؟! شواهد تاریخی بر این مدّعا بسیار است; از جمله:

1ـ مورخ معروف، مسعودی در کتاب «مروج الذهب» داستانی نقل می کند که مأمون، خلیفه عباسی در سال 212 ق. دستور اکیدی داد، منادی در همه جا ندا دهد که احدی حق ندارد از معاویه ذکر خیری کند یا او را بر هیچ یک از صحابه پیامبر(صلی الله علیه وآله) مقدّم بشمرد. جمعی از آگاهان در اندیشه فرو رفتند که این دستور اکید و شدید برای چیست؟ بعداً معلوم شد این به سبب خبری بود که از طرف فرزند «مغیرة بن شعبه» نقل شده بود که خلاصه اش چنین است:

او می گوید: من با پدرم مغیره به شام آمدیم. پدرم هر روز نزد معاویه می رفت و با او سخن می گفت و بر می گشت و از عقل و هوش او تعریف می کرد. شبی از نزد معاویه برگشت. او را بسیار اندوهگین یافتم; به گونه ای که از خوردن شام خودداری کرد. من تصور کردم مشکلی درباره خانواده ما پیدا شده است. پرسیدم: چرا امشب این همه ناراحتی؟ گفت: من امشب از نزد خبیث ترین مردم بر می گردم. گفتم: چرا؟ گفت: برای این که با معاویه خلوت کرده بودم. به او گفتم: مقام تو بالا گرفته; اگر عدالت را پیشه کنی و دست به کار خیر بزنی بسیار بجا است; مخصوصاً به خویشاوندانت از بنی هاشم نیکی کن و صله رحم به جا آور. آن ها امروز خطری برای تو ندارند. ناگهان (او منقلب و منفجر شد و) گفت: هَیْهاتَ هَیْهاتَ! اَخُو تَیْم (یعنی ابوبکر) به خلافت رسید و آن چه باید انجام بدهد انجام داد; اما هنگامی که از دنیا رفت نام او هم فراموش شد; فقط گاهی می گویند: ابوبکر. سپس اخو عدی (یعنی عمر) به خلافت رسید و ده سال زحمت کشید. او نیز هنگامی که از دنیا رفت نامش هم از میان رفت. فقط گاهی می گویند عمر. بعد برادرمان عثمان به خلافت رسید و کارهای زیادی انجام داد. هنگامی که از دنیا رفت نام او هم از میان رفت; ولی اخو هاشم (اشاره به پیامبر اکرم(صلی الله علیه وآله) است) هر روز پنج مرتبه به نام او فریاد می زنند: «أشهد أنّ محمّداً رسول الله» با این حال چه عملی و چه نامی از ما باقی می ماند. ای بی مادر؟! سپس گفت: «وَاللهِ اِلاَّ دَفْناً دَفْناً(21); به خدا سوگند! چاره ای جز این نیست که این نام برای همیشه دفن شود!».

هنگامی که مأمون این خبر را شنید در وحشت فرو رفت و آن دستور شدید را درباره معاویه صادر نمود.(22)

این خبر که در کتب معروف تاریخ آمده پرده از مسائل بسیاری بر می دارد و به سؤالات بسیاری در برنامه های بنی امیّه پاسخ می گوید.

او و پدرش معاویه این تفکّر زشت و کفرآمیز را از پدر و جدّشان ابوسفیان به ارث برده بودند که به گفته تاریخ طبری و دیگران، هنگامی که خلافت به عثمان (عثمان فرزند زاده امیّه بود) رسید بسیار خشنود شد و در یک جلسه خصوصی خطاب به «بنی عبد مناف» (و بنی امیّه) گفت: تَلَقَّفُوها تَلَقُّفَ الْکُرَةِ فَما هُناکَ جَنَّةٌ وَ لاَ نارٌ; گوی خلافت را از میدان ببرید که نه بهشتی در کار است و نه دوزخی!».(23)

و در عبارت مسعودی در مروج الذهب چنین ذکر شده است: «یا بَنِی أُمَیَّةَ، تَلَقَّفُوها تَلَقُّفَ الْکُرَةِ فَوَالَّذی یَحْلِفُ بهِ اَبُوسُفْیانَ مَازلْتُ اَرْجُوها لَکُمْ وَ لَتَصْبرَنَّ اِلی صِبْیانِکُمْ وِراتَةً; ای بنی امیّه، گوی خلافت بربایید. قسم به کسی که ابوسفیان به او سوگند یاد می کند (اشاره به بت ها) من همیشه امیدوار بودم که خلافت به دامان شما برگردد و به یقین در آینده به بچه های شما نیز به ارث خواهد رسید».(24)

همین معنا را «ابن عبدالبرّ» در کتاب «استیعاب» نقل کرده است; او می گوید: «این سخن در مجلس عثمان بود و هنگامی که عثمان انکار بهشت و دوزخ را از ابوسفیان شنید، فریاد زد: برخیز و از من دور شو».(25)


پی نوشت:

  1. «حجرات» جمع «حجرة» (بر وزن ضربة) به معنای ناحیه است.

  2. شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، جلد 9، صفحه 244.

  3. «هلّم» ترکیبی از «هاء تنبیه» و «لمّ» به معنای «جمع کن» است و این واژه، معمولا به صورت یک کلمه و به مفهوم «بیا به سوی ما و در کنار ما قرار بگیر» است.

  4. «خطب» بر وزن ختم به معنای کار مهم است و خطاب و مخاطبه را از این رو خطاب و مخاطبه گفته اند که گفتگوی مهمی در جریان آن است.

  5. «غرو» به معنای تعجّب است.

  6. «یستفرغ» از ماده «فراغ» در این جا به معنای بیرون ریختن است و مفهوم جمله «یستفرغ العجب» این است که هرگونه تعجّب را بیرون می ریزد و جایی برای آن باقی نمی گذارد.

  7. «أَوَد» از مادّه «أَوْد» (بر وزن قول) به معنای کج شدن گرفته شده و «أَوَد» (بر وزن سَنَد) به معنای کجی است.

  8. شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، جلد 9، صفحه 247.

  9. «فوّار» صیغه مبالغه به معنای کثیر الفوران است و نیز به معنای منبع آب و سوراخی که آب به شدّت از آن بیرون می آید، می باشد.

  10. «جدحوا» از ماده «جدح» (بر وزن مدح) به معنای مخلوط کردن و ممزوج نمودن است.

  11. «وبیأ» به معنای چیزی است که وبا در آن زیاد است (توجه داشته باشید «وبا» گاهی به مرض خاص مشهور، اطلاق می شود و گاه به هر گونه مرض و در خطبه مزبور، معنای دوّم، مقصود است).

  12. صف، آیه 8.

  13. نحل، آیه 43 ; انبیاء، آیه 7.

  14. کلمات قصار، 82.

  15. کافی، جلد 1، صفحه 41.

  16. همان، صفحه 40.

  17. میزان الحکمه، جلد 4، صفحه 8039.

  18. میزان الحکمه، جلد 4، حدیث 8041.

  19. شرح آن را در کتاب «توحید صدوق»، صفحه 83، باب «معنی الواحد والتوحید» مطالعه فرمایید.

  20. شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، جلد 9، صفحه 248.

  21. و در شرح ابن ابی الحدید نقل شده است: «لا والله الاّ دفناً دفناً».

  22. مروج الذهب، جلد 3، صفحه 454; شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، جلد 5، صفحه 129.

  23. تاریخ طبری، جلد 8، صفحه 185. حوادث سال 284 قمری. به مناسبت نامه ای که برای معتضد عباسی درباره رسوائی های معاویه نوشته شده بود.

  24. مروج الذهب، جلد 1، صفحه 403.

  25. استیعاب، جلد 2، صفحه 690.