[hadith]و من کلام له (علیه السلام) لبعض أصحابه و قد سأله: کیف دفعکم قومُکم عن هذا المقام و أنتم أحَقّ به؟ فقال:

یَا أَخَا بَنِی أَسَدٍ، إِنَّکَ لَقَلِقُ الْوَضِینِ، تُرْسلُ فِی غَیْر سَدَدٍ، وَ لَکَ بَعْدُ ذمَامَةُ الصِّهْرِ وَ حَقُّ الْمَسْأَلَةِ، وَ قَد اسْتَعْلَمْتَ فَاعْلَمْ

:

أَمَّا الِاسْتِبْدَادُ عَلَیْنَا بهَذَا الْمَقَامِ -وَ نَحْنُ الْأَعْلَوْنَ نَسَباً وَ الْأَشَدُّونَ بالرَّسُولِ (صلی الله علیه وآله) نَوْطاً- فَإِنَّهَا کَانَتْ أَثَرَةً شَحَّتْ عَلَیْهَا نُفُوسُ قَوْمٍ وَ سَخَتْ عَنْهَا نُفُوسُ آخَرِینَ؛ وَ الْحَکَمُ اللَّهُ وَ الْمَعْوَدُ إِلَیْهِ یَوْمُ الْقِیَامَةِ.[/hadith]

پیام امام امیرالمؤمنین علیه السلام، ج 6، ص: 288-283

وَ مِنْ کَلَامٍ لَهُ عَلَیْهِ السَّلامُ لبعض أصحابه و قد سأله: کیف دفعکم قومکم عن هذا المقام. و أنتم أحق به؟ از سخنان امام علیه السلام است در پاسخ بعضی از یارانش که از آن حضرت پرسید: چگونه قوم شما، شما را از این مقام (خلافت) کنار زدند، در حالی که شما سزاوارترید؟

خطبه در یک نگاه:

همان گونه که ذکر شد امام علیه السلام این سخن را در پاسخ کسی فرمود، که از آن حضرت پرسید: با تمام شایستگی هایی که در شما وجود دارد، چرا این قوم، خلافت را به دیگری سپردند؟ امام علیه السلام در پاسخ، به دو نکته مهم اشاره می کند که دو بخش این گفتار را تشکیل می دهد

:

نخست: به علت اصلی این موضوع که همان بخل و انحصارطلبی و دنیاپرستی بود اشاره می فرماید

.

و در بخش بعد می فرماید: تو از گذشته و آغاز خلافت تعجب می کنی بیا و امروز را تماشا کن که گروهی معاویه را پذیرفتند و به دنبال او افتادند؛ در حالی که هیچ گونه صلاحیتی برای این مقام ندارد و اصلًا قابل قیاس با من نیست

.

چرا خلافت علوی غصب شد؟

این گفتار به طور کامل در پاسخ یک سؤال ایراد شده است. سؤالی که قراین کلام نشان می دهد که در محل یا زمان مناسبی ایراد نشده; ولی هر چه بود امام(علیه السلام) برای این که سؤال را بی پاسخ نگذارد، به ذکر پاسخ فشرده و پرمعنایی پرداخت.

نخست فرمود: «ای برادر اسدی! (سوال کننده از طایفه بنی اسد بود) تو مردی مضطرب و دستپاچه ای و بی هنگام پرسش می کنی; ولی با این حال هم احترام خویشاوندی سببی داری و هم حق پرسش. اکنون که می خواهی بدانی، بدان» (یَا أَخَا بَنِی أَسَد، إِنَّکَ لَقَلِقُ الْوَضِینِ تُرْسلُ فِی غَیْرِ سَدَد(1)، وَ لَکَ بَعْدُ ذمَامَةُ(2) الصِّهْرِ وَ حَقُّ الْمَسْأَلَةِ، وَ قَد اسْتَعْلَمْتَ فَاعْلَمْ).

در این که چرا امام(علیه السلام) مخاطب را «أَخَا بَنِی أَسَد» خطاب کرد و در ضمن کلماتش فرمود: تو با ما خویشاوندی سببی داری؟ در میان شارحان نهج البلاغه گفتگوست; بعضی مانند «ابن ابی الحدید» و مرحوم «مغنیه» معتقدند به دلیل آن است که یکی از همسران پیامبر(صلی الله علیه وآله) «زینب بنت جحش» از طایفه بنی اسد بود(3) و بعضی احتمال می دهند، علی(علیه السلام) همسری از «بنی اسد» انتخاب کرده بود; هر چند در تواریخ ذکری از آن نیامده (جمع میان این دو تفسیر نیز مانعی ندارد).

تعبیر به «قَلِقُ الْوَضِینِ»، با توجه به این که «وضین» به معنای همان تنگ، یا نوار و طناب کمربند مانندی است که جهاز یا کجاوه شتر، یا زین اسب را از زیر شکم حیوان با آن می بندند و «قلق» به معنای سست است. بدیهی است اگر آن طناب و نوار سست باشد، زین و جهاز شتر همواره، به این سو و آن سو حرکت می کند; لذا به آدم دستپاچه و مضطرب «قَلِقُ الْوَضِینِ» اطلاق شده است.

تعبیر به «حَقُّ الْمَسْأَلَةِ»، تعبیر بسیار زنده ای است که نشان می دهد هر کسی حق سؤال از پیشوایش دارد; و در ضمن استفاده می شود، پیشوای او هم ملزم به جواب است; مگر آن جایی مانع خاصی در کار باشد.

امام(علیه السلام) در ادامه این سخن می فرماید: «اما این که بعضی این مقام را از ما گرفتند و در انحصار خود درآوردند، در حالی که ما از نظر نسب بالاتر و از جهت رابطه با رسول خدا(صلی الله علیه وآله) پیوندمان محکم تر است، بدین جهت بود که عده ای بر اثر خودخواهی و انحصارطلبی ناشی از جاذبه های خلافت، به دیگران بخل ورزیدند، و (با نداشتن شایستگی، حق ما را غصب کردند) و گروهی دیگر (اشاره به خود حضرت و بنی هاشم است) با سخاوت از آن چشم پوشیدند. خدا در میان ما و آن ها داوری خواهد کرد و بازگشت همه به سوی او در قیامت است» (أَمَّا الاِْسْتِبْدَادُ عَلَیْنَا بهَذَا الْمَقَامِ وَ نَحْنُ الاَْعْلَوْنَ نَسَباً، وَ الاَْشَدُّونَ برَسُولِ اللّهِ ـ صَلَّی اللّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ ـ نَوْطاً(4)، فَإِنَّهَا کَانَتْ أَثَرَةً(5) شَحَّتْ(6) عَلَیْهَا نُفُوسُ قَوْم، وَ سَخَتْ(7) عَنْهَا نُفُوسُ آخَرِینَ; وَالْحَکَمُ اللّهُ، وَالْمَعْوَدُ(8) إِلَیْهِ الْقِیَامَةُ).

منظور از استبداد که از مادّه «بدد» (بر وزن عدد) به معنای دور کردن و متفرّق ساختن گرفته شده، این است که انسان چیزی را در اختیار خود بگیرد و دیگران را از آن دور سازد. امام(علیه السلام) در این بخش از گفتار دلیل اصلی غصب خلافت را با تمام شایستگی هایی که در آن حضرت بود، موضوع استبداد و بخل، ذکر می کند که چشمان گروهی را بر واقعیات بست و با شتاب هر چه بیشتر دیگران را کنار زدند و بر جایگاه پیامبر اکرم نشستند.

روشن است که منظور از این گروه، همان کسانی اند که در سقیفه بنی ساعده برای در اختیار گرفتن خلافت اجتماع کردند; هر چند ابن ابی الحدید به علت پاره ای از تعصّب ها می خواهد آن را به شورای شش نفره عمر و مخالفت «عبدالرحمن بن عوف» با خلافت علی(علیه السلام) مربوط سازد که در واقع شبیه انکار بدیهیات است; چرا که سؤال سائل از اصل خلافت بعد از رسول الله(صلی الله علیه وآله) بود و جواب امام نیز ناظر به همان است و شبیه چیزی است که در گفتار دیگری از امام(علیه السلام) در همین زمینه بیان شده است.

و منظور از جمله «و سخت عنها نفوس آخرین» این است که ما بنی هاشم هنگامی که اصرار عجیب آن گروه را در تصاحب خلافت دیدیم و مقاومت را سبب به هم ریختن نظام جامعه اسلامی دانستیم سخاوتمندانه از آن چشم پوشیدیم و دست از هر گونه مقاومت برداشتیم.(9)


پی نوشت:

  1. «سدد» به معنای صاف و درست بودن است.

  2. «ذماقة» به معنای حق و حرمت است.

  3. بنی اسد طایفه ای از عرب بودند که به جنگ جویی در عصر جاهلیّت و بعد از ظهور اسلام معروف بودند. آن ها در نزدیکی سرزمین «نجد» می زیستند و بعد از ظهور اسلام مسلمان شدند و در جنگ قادسیه همراه «سعد بن ابی وقاص» جنگیدند و کشته های زیادی دادند. تاریخ بنی اسد مملوّ از حوادث گوناگون است. گروهی از آن ها به یاری شهدای کربلا برای دفن اجساد آن ها شتافتند و گروهی نیز طرفدار عبیدالله بودند و با لشکر او همراهی کردند.

  4. «نوط» به معنای پیوند و ارتباط است.

  5. «اثرة» به معنای اختیار کردن و اختصاص دادن چیزی به خویش است (انحصارطلبی) به عکس ایثار که به معنای مقدّم داشتن دیگری بر خویش است.

  6. «شحت» از مادّه «شح» به معنای بخل است.

  7. «سخت» از مادّه «سخاوت» است.

  8. «معود» اسم مکان به معنای محل بازگشت است.

سند خطبه

:

از جمله کسانی که این گفتار علی علیه السلام را قبل از سیّد رضی و نهج البلاغه نقل کرده اند، مرحوم شیخ صدوق است که آن را در کتاب امالی به هنگام ذکر علت ترک مردم علی علیه السلام را بیان کرده است

.

طبری در کتاب مسترشد و مرحوم شیخ مفید در ارشاد نیز آن را نقل کرده اند. آن ها سؤال کننده این مطلب را شخصی به نام ابن دودان ذکر کرده اند. (مصادر نهج البلاغه، جلد 2، صفحه 377

).