[hadith]بَنو أمیة:

فَمَا احْلَوْلَتْ لَکُمُ الدُّنْیَا فِی لَذَّتِهَا وَ لَا تَمَکَّنْتُمْ مِنْ رَضَاعِ أَخْلَافِهَا إِلَّا مِنْ [بَعْدهِ‏] بَعْد مَا صَادَفْتُمُوهَا جَائِلًا خِطَامُهَا قَلِقاً وَضِینُهَا، قَدْ صَارَ حَرَامُهَا عِنْدَ أَقْوَامٍ بمَنْزلَةِ السِّدْرِ الْمَخْضُود وَ حَلَالُهَا بَعِیداً غَیْرَ مَوْجُودٍ وَ صَادَفْتُمُوهَا وَ اللَّهِ ظِلًّا مَمْدُوداً إِلَی أَجْلٍ مَعْدُودٍ، فَالْأَرْضُ لَکُمْ شَاغِرَةٌ وَ أَیْدیکُمْ فِیهَا مَبْسُوطَةٌ وَ أَیْدی الْقَادَةِ عَنْکُمْ مَکْفُوفَةٌ وَ سُیُوفُکُمْ عَلَیْهِمْ مُسَلَّطَةٌ وَ سُیُوفُهُمْ عَنْکُمْ مَقْبُوضَةٌ. أَلَا وَ إِنَّ لِکُلِّ دَمٍ ثَائِراً وَ لِکُلِّ حَقٍّ طَالِباً وَ إِنَّ الثَّائِرَ فِی دمَائِنَا کَالْحَاکِمِ فِی حَقِّ نَفْسهِ وَ هُوَ اللَّهُ الَّذی لَا یُعْجِزُهُ مَنْ طَلَبَ وَ لَا یَفُوتُهُ مَنْ هَرَبَ. فَأُقْسمُ باللَّهِ یَا بَنِی أُمَیَّةَ عَمَّا قَلِیلٍ لَتَعْرِفُنَّهَا فِی أَیْدی غَیْرِکُمْ وَ فِی دَارِ عَدُوِّکُمْ.[/hadith]

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 376

علی علیه السلام شکوه و گله گزاری خود را تکرار کرده و فرموده است: آری دستهای شما در دنیا گشاده است و حال آنکه دستهای کسانی که سزاوار ریاست و شایسته حکومت اند بسته است. شمشیرهای شما بر افراد اهل بیت که رهبران و سالارهای واقعی هستند چیره و شمشیرهای ایشان از شما بازداشته است. گویی علی (ع) اشاره به چگونگی کشته شدن امام حسین علیه السلام و افراد خاندانش می فرماید آن چنان که آن را مشاهده می فرماید و در آن مورد سخنرانی می کند و مبنای سخن او بر آن اندیشه است که بر خاطرش خطور کرده است. سپس گفته است: همانا هر خون را خونخواهی است که آن را مطالبه کند و خونخواه خونهای ما کسی جز خدای یگانه نیست که از انجام هیچ خواسته ناتوان نباشد و هیچ گریزنده یی از او امکان گریز ندارد. و اینکه می گوید: «گویی خداوند در مورد حق خویش حکم می کند» یعنی خداوند در طلب خون ما کوتاهی نخواهد فرمود. همچون حاکمی که در مورد خود حکم کند و خودش قاضی باشد که در این صورت در مورد استیفای حقوق خود مبالغه و کوشش خواهد کرد.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 377

سپس علی (ع) سوگند خورده و بنی امیه را با تصریح به نام ایشان مورد خطاب قرار داده و متذکر شده است که آنان در اندک زمانی دنیا را در دست و خانه دیگران خواهند دید و دشمنان آنان بزودی پادشاهی را از دست ایشان بیرون خواهند کشید و همان گونه که علی علیه السلام خبر داده بود صورت گرفت. حکومت، نزدیک نود سال در دست بنی امیه بود و سپس به خاندان هاشم برگشت و خداوند بدست دشمن ترین افراد نسبت به آنان از ایشان انتقام گرفت.

شکست و گریز مروان بن محمد در جنگ زاب و کشته شدنش پس از آن:

عبد الله بن علی بن عبد الله بن عباس با لشکری گران برای رویارویی و جنگ با مروان بن محمد که آخرین خلیفگان اموی است حرکت کرد و کنار رود «زاب» در سرزمین موصل رویاروی شدند. با آنکه مروان همراه لشکرهای بسیار و شمار فراوان بود شکست خورد و گریخت و عبد الله بن علی بر لشکرگاه او چیره شد و گروه بسیاری از یاران او را کشت. مروان گریزان راه شام را پیش گرفت و عبد الله بن علی او را تعقیب می کرد. مروان به مصر رفت، عبد الله هم با لشکریان او را تعقیب کرد و در «بوصیراشمونین» که از ناحیه صعید مصر است او و همه خواص و نزدیکان او را کشت. عبد الله بن علی کنار رود «ابی فطرس» که در نواحی فلسطین است حدود هشتاد مرد از بنی امیه را نخست مثله کرد و سپس پاره پاره ساخت و کشت و برادرش داود بن علی هم در حجاز مانند او رفتار کرد و حدود همین شمار از ایشان را کشت و به انواع مختلف مثله کرد.

هنگامی که مروان کشته شد دو پسرش عبد الله و عبید الله که هر دو ولی عهد او بودند همراهش بودند و هر دو با ویژگان خویش به ناحیه اسوان مصر گریختند و از آنجا به سرزمینهای نوبه [سودان ] رفتند و در راه گرفتار سختی و زحمت بسیار شدند و عبد الله بن مروان همراه جماعتی که با او بودند کشته شدند و برخی از زحمت راه و

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 378

تشنگی مردند. عبید الله همراه تنی چند که جان به در برده بودند به سرزمین «بجة» رسیدند و از دریای سرخ گذشتند و خود را به ساحل جده رساندند. عبید الله با افراد خاندان و وابستگان خود که نجات یافته بودند پوشیده از شهری به شهری می رفتند و خوشحال بودند که پس از پادشاهی بتوانند به صورت رعیت زندگی کنند. سرانجام عبید الله به روزگار سفاح دستگیر و زندانی شد. او بقیه مدت خلافت سفاح و روزگار حکومت منصور و مهدی و هادی و بخشی از حکومت رشید را در زندان گذراند. رشید او را که پیر مردی کور شده بود از زندان بیرون آورد و از خودش درباره او پرسید. گفت: ای امیر المومنین در حالی که نوجوانی بینا بودم زندانی شدم و اینک به صورت پیر مردی کور از زندان بیرون آورده شدم. گفته شده است: او به روزگار رشید در گذشته است و گفته شده است تا هنگام امین زنده بوده است.

به روایتی در جنگ زاب، ابراهیم بن ولید بن عبد الملک که از خلافت خلع شده بود و پس از مرگ برادرش یزید بن ولید بن عبد الملک به نام او خطبه خلافت خوانده شده بود همراه مروان بود و کشته شد و به روایتی دیگر، مروان حمار، ابراهیم را پیش از آن کشته است. مروان همینکه در جنگ زاب شکست خورد به طرف موصل رفت ولی مردم موصل از ورود او به شهر جلوگیری کردند. او ناچار به «حران» رفت که خانه و جایگاهش آنجا بود. مردم حران در آن هنگام که لعن بر امیر المومنین علی علیه السلام از منابر و نمازها برداشته شده بود این کار را نپذیرفتند و گفتند: نماز بدون لعن ابو تراب نماز نیست. عبد الله بن علی با لشکریان خود مروان را تعقیب کرد و همینکه مشرف بر حران شد مروان از مقابل او گریخت و از رود فرات گذشت. عبد الله بن علی در حران فرود آمد قصر مروان را که برای ساختن آن ده میلیون درهم هزینه کرده بود و گنجینه ها و اموالش در آن قرار داشت ویران کرد. مروان همراه افراد خاندان خود و بنی امیه و ویژگان خویش کنار رود ابی فطرس فرود آمد و عبد الله بن علی هم حرکت کرد و کنار دمشق فرود آمد و آن را محاصره کرد. از سوی مروان، ولید بن معاویة بن-  عبد الملک بن مروان همراه پنجاه هزار جنگجو به حکومت دمشق گماشته شده بود،

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 379

و خداوند متعال میان آنان در مورد اینکه نزاری ها بر یمانی ها یا یمانی ها بر نزاری ها برتری دارند تعصبی پدید آورد و به جان هم افتادند و ولید بن معاویه کشته شد. گفته اند او ضمن جنگ با عبد الله بن علی کشته شده است. عبد الله دمشق را تصرف کرد و یزید بن معاویة بن مروان و عبد الجبار بن یزید بن عبد الملک را گرفت و آن دو را به صورت اسیر پیش ابو العباس سفاح فرستاد و او آن دو را کشت و پیکرشان را در حیرة بر دار کشید. عبد الله بن علی هم در دمشق گروهی بسیار از یاران مروان و وابستگان و پیروان بنی امیه را کشت، و سپس کنار رود ابی فطرس آمد و هشتاد و چند مرد از بنی امیه را آنجا کشت و این موضوع در ذی قعده سال یکصد و سی و دو هجری بود.

شعر عبد الله بن عمر عبلی در مرثیه قوم خود:

ابو عدی عبد الله بن عمر عبلی که از طرفداران بنی امیه است درباره کشته شدگان قوم خود کنار رود ابی فطرس و جنگ زاب چنین سروده است: «امامه همینکه دید از خوابگاه نرم سر برتافته ام و بر بستر خویش، در آن هنگام که چشمان خواب آلوده خفته است، آرام ندارم و کم می خوابم گفت: پدر جان چه شده است گفتم: اندوهها پدرت را فرو گرفته است و تو اندوهگین مباش...»

سرپیچی و امان نپذیرفتن پسر مسلمة بن عبد الملک:

ابو الفرج اصفهانی در کتاب اغانی روایت می کند که عبد الله بن علی در جنگ به جوانمردی نگریست که در او نشانه شرف آشکار بود و در حالی که تن به مرگ داده بود جنگ می کرد، یا آنکه به تنهایی و خارج از صف نبرد می کرد. عبد الله بن-

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 380

علی او را ندا داد و گفت: ای جوانمرد، برای تو امان و زینهاری است اگر چه مروان بن محمد باشی. او گفت: اگر مروان نباشم از او کمتر هم نیستم. گفت: و برای تو امان است هر که باشی آن جوانمرد لحظه یی سکوت کرد و سر به زیر افکند و سپس این دو بیت را خواند: «همانا زبونی زندگی همراه با خواری و ناخوش داشتن مرگ را خوراکی درد انگیز می بینم و اگر چاره جز یکی از آن دو نباشد چه بهتر که راه مرگ را پسندیده بپیمایم». و سپس چندان جنگ کرد که کشته شد و چون نگریستند معلوم شد پسر مسلمة بن عبد الملک است.

نمونه یی از اشعاری که در تحریض بر کشتن بنی امیه سروده شده است:

همچنین ابو الفرج اصفهانی، از محمد بن خلف بن وکیع نقل می کند که می-  گفته است: سدیف، وابسته خاندان ابو لهب، در حیره پیش ابو العباس سفاح آمد. سفاح بر تخت خود نشسته بود و بنی هاشم اطراف او بر چهار پایه ها نشسته بودند و بنی امیه هم پایین تر بر تشکهایی که برای ایشان گسترده بودند جای داشتند. بنی امیه هم به روزگار حکومت خویش روی آنها می نشستند و چنین بود که خلیفه امویان بر تخت می نشست و بنی هاشم بر چهار پایه ها می نشستند. در این هنگام پرده دار وارد شد و گفت: ای امیر المومنین مردی حجازی و سیه پوست سوار بر اسبی گزینه ایستاده و بر چهره خود روبند زده است، اجازه ورود می خواهد و نام خود را نمی گوید و سوگند می خورد که تا امیر المومنین را نبیند روی بند از چهره خویش بر نمی دارد. ابو العباس سفاح گفت: او وابسته ما سدیف است او را وارد کن. او وارد شد و چون دید ابو العباس نشسته و بنی امیه هم گرد او نشسته اند روبند را از چهره خود گشود و این ابیات را خواند. «پادشاهی، با خردمندان بیمانند بنی عباس بنیانش پایدار شد، با آنان که از

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 381

دیرباز سران مقدم و دریاهای خروشان و سالارها بودند. ای پیشوای پاکان از هر نکوهش و ای سالار همه سالارها تو مهدی خاندان هاشم و جوانمرد ایشانی، چه بسیار مردمی که پس از مردم دیگر به تو امید بسته اند... اینک کشتارگاه حسین (ع) و زید و آن را که کنار مهراس کشته شد و آنرا که در حران کشته شد و در غربت و فراموشی به خاک سپرده شد به یاد آور. همانا که من و دیگران را بسیار ناخوش آمده است دیدن بنی امیه و نزدیک بودن آنان به تو، آن هم روی تشکها و چهارپایه ها...» گوید: رنگ چهره ابو العباس دگرگون شد و او را لرزه بر اندام افتاد. یکی از پسران سلیمان بن عبد الملک به دیگری که کنار او نشسته بود گفت: به خدا سوگند که این برده ما را به کشتن داد. در این هنگام ابو العباس سفاح به آنان نگریست و گفت: ای زنا زادگان نباید هرگز ببینم کسانی از خاندان مرا که شما کشتید از میان رفته باشند و شما زنده باشید و در دنیا از خوشیها بهره مند گردید. ناگاه گفت: فروگیریدشان و خراسانیان با کافر کوبهای خود به جان آنان افتادند و نابود شدند، جز عبد العزیز بن عمر بن عبد العزیز که او به داود بن علی پناه برد و به او گفت: پدر من مانند پدران ایشان نبود و خود می دانی که نسبت به شما چه نیکی کرد، داود او را پناه داد و از سفاح خواست وی را به او ببخشد و به سفاح گفت: تو خود می دانی که پدرش با ما چگونه رفتار کرد، سفاح او را به داود بخشید و گفت: چهره خود را به من نشان ندهد در عین حال باید جایی باشد که از او در امان باشیم. سفاح به کارگزاران خود در همه جا نوشت که بنی امیه را بکشند.

اما ابو العباس مبرد در کتاب الکامل خود این شعر را به گونه دیگری نقل کرده و آن را به سدیف نسبت نداده بلکه به شبل، وابسته بنی هاشم، نسبت داده است. او می گوید: شبل بن عبد الله وابسته بنی هاشم نزد عبد الله بن علی رفت و او

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 382

هشتاد تن از بنی امیه را بر سفره خوراک نشانده بود و او اشعار زیر را خواند: «پادشاهی با خردمندان بی مانند بنی عباس پایه هایش استوار شد. آنان خون بنی هاشم را پس از کژی زمان و نا امیدی طلب کردند و انتقام گرفتند، اینک هیچ لغزش افراد خاندان عبد شمس را مبخش و همه ریشه و اساس آن را قطع کن...» عبد الله بن علی فرمان داد همه آنان را با کوبیدن گرز و عمود کشتند و روی پیکر آنان فرش گستردند و بر آن فرش نشست و خوراک خواست. در همان حال ناله های برخی از ایشان از زیر فرش شنوده می شد و همگان مردند. عبد الله به شبل گفت: اگر نه این است که شعر خود را با طلب مال آمیخته ای تمام اموال آنان را به تو می بخشیدم و ترا سالار همه بردگان و وابستگان بنی هاشم قرار می دادم.

ابو العباس مبرد می گوید: سدیف در این جریان حضور نداشت و او را مقامی دیگر است و چنین بود که او نزد ابو العباس سفاح وارد شد و سلیمان بن هشام بن عبد الملک هم پیش سفاح بود. سفاح دست خود را به سدیف داد تا ببوسد. سپس او را نزدیک خود جای داد. سدیف روی به سفاح کرد و به او گفت: «آنچه از مردان می بینی فریبت مدهد، همانا که زیر دنده ها دردی بی درمان نهفته است. تازیانه را کنار بگذار و شمشیر در ایشان بنه تا بر پشت زمین هیچ اموی را نبینی» سلیمان به سدیف گفت: ای شیخ، مرا با تو چه کار که مرا به کشتن دادی خدایت بکشد سفاح برخاست به اندرون رفت و در همین هنگام دستار برگردن سلیمان افکندند و او را کشتند. سلیمان بن یزید بن عبد الملک بن مروان در بلقاء کشته شد و سرش را پیش عبد الله بن علی بردند.

اخبار پراکنده درباره چگونگی انتقال پادشاهی از بنی امیه به بنی عباس:

مولف کتاب مروج الذهب می گوید: عبد الله بن علی برادر خود صالح بن علی

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 383

را همراه عامر بن اسعاعیل که یکی از شیعیان خراسانی است در تعقیب مروان به مصر گسیل داشت. آنان در بوصیر به مروان رسیدند، او و همه همراهان او را که از خویشاوندان و ویژگانش بودند کشتند و به کنیسه یی که زنان و دختران مروان در آن بودند حمله بردند. در این حال خادمی را دیدند که شمشیر کشیده در دست دارد و می خواهد در وارد شدن به کنیسه از آنان پیشی بگیرد، او را گرفتند و از قصدش پرسیدند.

گفت: امیر المومنین [مروان ] به من فرمان داد اگر کشته شد همه دختران و زنانش را پیش از آنکه شما به آنان دست یابید بکشم. آنان خواستند او را بکشند گفت: مرا مکشید، که اگر مرا بکشید میراث پیامبر (ص) را از دست خواهید داد. گفتند: چه میراثی او آنان را از دهکده بیرون آورد و کنار تپه های ریگ و شن برد و گفت: اینجا را حفر کنید و چون حفر کردند به برده و چوبدستی و پیاله خضاب دست یافتند که مروان برای آنکه به دست بنی هاشم نیفتد آنجا زیر خاک پنهان کرده بود. عامر بن اسماعیل آنها را نزد صالح بن علی فرستاد و او پیش برادرش عبد الله گسیل داشت و عبد الله نیز برای ابو العباس سفاح فرستاد و از آن پس در اختیار خلیفگان عباسی قرار گرفت.

و چون دختران و زنان و افراد حرم مروان را نزد صالح بن علی درآوردند دختر بزرگ مروان سخن گفت و چنین اظهار داشت: ای عموی امیر المومنین، خداوند آنچه را دوست می داری که محفوظ بماند برایت محفوظ نگهدارد و در همه امور تو را سعادتمند و کامیاب بدارد و نعمتهای ویژه خود را بر تو ارزانی فرماید و در این جهان و آن جهان ترا مشمول عافیت بدارد ما چون دختران خود تو و دختران برادر و پسر عموی تو هستیم، باید دادگری شما همان اندازه ما را شامل شود که ستم شما. گفت: اگر چنین باشد نباید هیچ کس از شما را زنده باقی بداریم، زیرا شما ابراهیم امام و زید بن علی و یحیی بن زید و مسلم بن عقیل را کشتید و از همه مهمتر اینکه بهترین مردم زمین یعنی حسین (ع) و برادران و پسران و افراد خاندانش را کشتید و زنان ایشان را به اسیری بردید، همان گونه که زن و فرزند رومیان را می برند و آنانرا بر شتران برهنه به شام بردید. گفت: ای عموی امیر المومنین، با وجود این باید عفو شما ما را فراگیرد. صالح گفت: در این صورت بسیار خوب اگر هم دوست

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 384

داشته باشی ترا به همسری پسرم فضل در می آورم. گفت: ای عموی امیر المومنین این چه هنگام برای عروسی است ما را به حران برسان و او آنان را به حران فرستاد. عبد الرحمان بن حبیب بن مسلمه فهری کارگزار مروان بر افریقا بود و چون این حادثه پیش آمد عبد الله و عاص پسران ولید بن یزید بن عبد الملک پیش او گریختند و به او پناه بردند او از آن دو بر خویشتن ترسید و چون گرایش مردم را به آن دو بدید هر دو را کشت. عبد الرحمان بن معاویة بن هشام بن عبد الملک هم می خواست پیش او برود و به او پناهنده شود ولی همینکه از آنچه بر پسران ولید آمده بود آگاه شد از او ترسید، راه میان افریقا و اندلس را میان بر کرد و بر کشتی سوار شد و از راه دریا خود را به اندلس رساند و امیران مروانی اندلس که بعدها بر آن حکومت کردند از اعقاب اویند.

حکومت و دولت امویان اندلس هم به دست بنی هاشم منقرض شد. یعنی به دست بنی حمود که از اعقاب امام حسن (ع) و از فرزند زادگان ادریس بن حسن بودند. هنگامی که عامر بن اسماعیل مروان را در بوصیر کشت و بر لشکرگاه او چیره شد، وارد کنیسه یی شد که مروان در آن می زیست و بر بستر او نشست و از خوراکی که برای مروان فراهم ساخته بودند خورد. دختر بزرگ مروان که به کنیه خود-  یعنی ام مروان-  معروف بود به او گفت: ای عامر روزگار که مروان را از زیر تخت و سریر فرود آورد و ترا بر آن نشاند تا در شامگاه مرگش از خوراک او بخوری و حکومت او را در دست بگیری و بر دارایی و اهل و حرم او حاکم باشی می تواند این وضع را تغییر دهد. چون این موضوع را به ابو العباس سفاح گزارش دادند

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 385

کار عامر بن اسماعیل را زشت و ناپسند شمرد و برای او چنین نوشت: مگر این مقدار ادب خداوندی در تو نبود که ترا از اینکه در آن ساعت بر بستر مروان بنشینی و از خوراک او بخوری باز دارد به خدا سوگند، همین است که امیر المومنین [یعنی خود سفاح ] کار ترا حمل بر اعتقاد تو بر آن کار و شهوت خوراک خوردن نمی کند و گرنه از خشم و سیاست او آن قدر به تو می رسید که ترا از امثال آن کار باز دارد و برای غیر تو مایه پند و عبرت باشد. اینک چون نامه امیر المومنین به تو رسید با پرداخت صدقه یی به خداوند تقرب بجوی تا به آن وسیله خشم خداوند را خاموش کنی و نمازی بگزار و در آن فروتنی خویش را و فرمانبرداری خود را به پیشگاه خداوند عرضه دار و سه روز روزه بگیر و از هر چیز که خداوند را به خشم و غضب می آورد توبه کن و به همه یاران خودت هم فرمان بده مانند خودت روزه بگیرند.

و چون سر مروان را پیش ابو العباس سفاح آوردند سجده یی طولانی کرد و سر از خاک برداشت و گفت: سپاس خداوندی را که خون ما را بر عهده تو و خویشاوندانت باقی نگذاشت، سپاس خداوند را که ما را بر تو پیروز و چیره داشت. اینک دیگر اهمیت نمی دهم که مرگ من فرا رسد و چه هنگام مرا فروگیرد که من در قبال خون حسین علیه السلام هزار تن از بنی امیه را کشتم و پیکر هشام را سوزاندم در قبال سوزاندن پیکر پسر عمویم زید بن علی و سپس این بیت را خواند: «بر فرض که خون مرا بیاشامند، آشامنده آن سیراب نمی شود و خونهای تمام ایشان هم مرا سیراب نمی کند» آن گاه روی خود را به قبله برگرداند و دوباره سجده کرد و چون سربرداشت و نشست به این ابیات تمثل جست: «قوم ما از اینکه به ما انصاف دهند خودداری کردند ولی شمشیرهای برنده خون چکان که در دستهای ما بود انصاف داد. چون آن شمشیرها بر فرق سر مردان در می آمیخت آن را همچون تخم شتر مرغ که بر خاک افشان شود رها می کردم» سپس گفت: مروان را در قبال خون برادرم ابراهیم و دیگر بنی امیه را در قبال

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 386

خون حسین و کسانی که با او و پس از او از پسر عموهای ما، ابو طالب، کشته شده اند کشتیم.

همچنین مسعودی در کتاب مروج الذهب از هیثم بن عدی نقل می کند که می-  گفته است: عمرو بن هانی طائی برای من نقل کرد و گفت: به روزگار خلافت ابو العباس سفاح، همراه عبد الله بن علی برای شکافتن گورهای بنی امیه حرکت کردیم. چون به گور هشام بن عبد الملک رسیدیم او را از گورش بیرون کشیدیم، بدنش سالم مانده بود و فقط نوک بینی او از میان رفته بود. عبد الله بن علی نخست بر پیکر هشام بن-  عبد الملک هشتاد تازیانه زد و سپس او را آتش زد. پیکر سلیمان بن عبد الملک را از سرزمین «دابق» بیرون کشیدیم چیزی از او جز استخوان های دنده و ستون فقرات و سرش نیافتیم آنرا هم آتش زدیم و نسبت به پیکرهای دیگر افراد بنی امیه هم همینگونه رفتار کردیم و گورهای آنان همگی در قنسرین بود. سپس به دمشق رفتیم و گور ولید بن-  عبد الملک را شکافتیم که در آن هیچ چیز نیافتیم، و گور عبد الملک را شکافتیم فقط مقداری از بن موهای سرش را یافتیم. سپس گور یزید بن معاویه را شکافتیم از او فقط یک استخوان پیدا کردیم و از زیر گلو تا پاشنه پایش فقط یک خط سیاه که گویی با زغال و خاکستر در تمام لحدش کشیده بودند باقی بود. و گورهای بنی امیه را در همه شهرها جستجو کردیم و شکافتیم و آنچه در آن یافتیم آتش زدیم.

می گویم: این خبر را در سال ششصد و پنج در حضور ابو جعفر یحیی بن ابو زید علوی نقیب خواندم و گفتم: آتش زدن پیکر هشام در قبال آتش زدن پیکر زید بن علی مفهوم است ولی به چه سبب جسد هشام را هشتاد تازیانه زدند خدایش رحمت کناد گفت: چنین می پندارم که عبد الله بن علی بر هشام حد تهمت زدن زده است و نقل شده است که هشام به زید دشنام داده و او را زنا زاده گفته است و این به هنگامی بوده است که هشام به برادر زید یعنی محمد باقر علیه السلام دشنام داده است. زید هم متقابلا به هشام دشنام داده و گفته است پیامبر (ص) او را باقر نام گذاری فرموده و تو او را بقره می نامی اختلاف تو با پیامبر چه بسیار است، و همینگونه که در این جهان با او اختلاف داری در آن جهان هم با او اختلاف خواهی داشت و رسول خدا وارد بهشت خواهد شد و تو به دوزخ خواهی رفت، و این استنباطی لطیف است.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 387

مروان هنگامی که یقین به زوال پادشاهی خود کرد به دبیر خویش عبد الحمید بن یحیی گفت: اینک من نیازمند آن شده ام که تو به دشمن بپیوندی و تظاهر به پیمان شکنی و مکر با من کنی زیرا شیفتگی آنان به بلاغت تو و نیاز آنان به دبیری و قدرت نگارش تو آنان را وادار می کند تا ترا برگزینند و به خود نزدیک سازند و تو بکوش تا در دوره زندگی ام سود بخش باشی در غیر این صورت می توانی پس از مرگم زنان و حرم مرا حفظ کنی. عبد الحمید گفت: این اشارتی که کردی برای من در عین آنکه سودبخش است ولی زشت ترین کارهاست و من به چیزی جز پایداری و صبر با تو نمی اندیشم، تا خداوند پیروزی نصیب تو فرماید یا من در برابرت کشته شوم و سپس این بیت را خواند: «در نهان وفادار باشم و به ظاهر غدر و مکر سازم چه عذری می تواند در قبال مردم وجود داشته باشد» عبد الحمید بر حال خود باقی ماند و به بنی هاشم نپیوست تا آنکه مروان کشته شد و سپس عبد الحمید را اعدام کردند. اسماعیل بن عبد الله قسری می گوید: هنگامی که مروان در هزیمت و گریز خود به حران رسیده بود مرا احضار کرد و به من گفت: ای ابو هاشم-  و پیش از آن مرا با کنیه مورد خطاب قرار نمی داد-  می بینی کار به کجا کشیده است و تو مرد مورد اعتمادی و «نوشدارو پس از سهراب معنی ندارد» رأی تو چیست گفتم: ای امیر المومنین تو چه تصمیم گرفته ای گفت: تصمیم دارم با وابستگان و پیروان خویش کوچ کنم و خود را به «درب» برسانم و سپس آهنک یکی از شهرهای روم کنم و آنجا فرود آیم و با پادشاه روم مکاتبه کنم و از او برای خود امان بگیرم و این کار را گروهی از پادشاهان ایران هم انجام داده اند و در این کار بر پادشان ننگ و عاری نخواهد بود، تا آنکه یاران گریزان و کسانی که در حال ترس هستند و آنان که طمع خواهند بست، همواره به من ملحق شوند و شمار همراهانم بیشتر شود و بر همان حال بمانم تا خداوند گره از کارم بگشاید و مرا بر دشمن پیروز فرماید.

من دیدم آنچه او تصمیم گرفته است درست است ولی هنگامی که به کارهای او برای قبیله نزار و تعصب

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 388

او بر کوبیدن قحطان اندیشیدم نسبت به او غش ورزیدم و گفتم: ای امیر المومنین، تو را از این رأی در پناه خدا قرار می دهم، مبادا که اهل شرک را در مورد دختران و حرم خود حکم قرار دهی که ایشان رومی هستند و رومیان را وفایی نیست و نمی دانیم روزگار چه پیش می آورد. اگر برای تو حادثه یی در سرزمین مسیحیان پیش آید-  که خداوند هرگز جز خیر برای تو نیاورد-  آنان که پس از تو بمانند تباه و نابود خواهند شد. بلکه از رودخانه فرات بگذر و لشکرهای شام را یکی یکی فرا خوان که تو با شمار و ساز و برگی، وانگهی در هر لشکر ترا یاران پسندیده هستند، تا خود را به سرزمین مصر برسانی که از لحاظ اموال و سپاهیان پیاده و سواره آکنده ترین سرزمین خداوند است، در آن صورت شام پیش روی تو و افریقا پشت سرت قرار دارد اگر آنچه دوست می داری ببینی به شام برمی گردی و در غیر آن صورت به افریقا می روی. مروان گفت: راست گفتی و من از خداوند طلب خیر می کنم. مروان از رودخانه فرات گذشت و حال آنکه به خدا سوگند از تمام قبیله قیس فقط دو تن با او رفتند: یکی ابن حدید سلمی-  که برادر شیری مروان بن محمد بود-  و دیگری کوثر بن اسود غنوی و دیگر افراد قبیله نزار هم با همه تعصبی که مروان در مورد ایشان داشت نسبت به او غدر و مکر ورزیدند و همین که مروان از سرزمینهای قنسرین و خناصره عبور کرد آنان به ساقه لشکر مروان حمله بردند و مردم حمص هم بر او شوریدند و چون به دمشق رسید حارث بن عبد الرحمان حرشی عقیلی بر او شورش کرد سپس به اردن آمد آنجا هاشم بن عمرو تمیمی بر او شورید و چون از فلسطین عبور کرد مردم دمشق بر او شورش کردند و مروان دانست که اسماعیل بن عبد الله در رأی خود با او غش ورزیده و برای او خیرخواهی نکرده است و خودش هم در مشورت با او اشتباه کرده است که نباید با مردی از قبیله قحطان که نسبت به او خونخواه و دشمن است مشورت می کرد و دانست رأی درست همان رأی نخست بوده که خود را به ناحیه درب برساند و سپس در یکی از شهرهای روم فرود آید و با پادشاه روم مکاتبه کند. و قضای خداوند انجام پذیر است.

و چون مروان در ناحیه زاب لشکر گاه ساخت از میان سپاهیان خود از مردم شام و جاهای دیگر صد هزار سوار برگزید که بر صد هزار اسب ورزیده سوار بودند و بر ایشان نگریست و گفت: ساز و برگ و نیروی مرتب و فراهمی است ولی هنگامی

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 389

که مدت سرآمده باشد ساز و برگ و شمار را سودی نیست. در جنگ زاب همینکه عبد الله بن علی با لشکر خود پدیدار شد-  همگان سیه جامه بودند-  پیشاپیش آنان رایات بزرگ سیاه بر دوش مردانی قرار داشت که سوار بر شتران بزرگ بودند. به جای نی ها چوب رایت را از تنه بلند درختان بید و و درختان خاردار ساخته بودند. مروان به کسانی که نزدیک او بودند گفت: می بینید چوبه نیزه های آنان به کلفتی و سختی تنه درخت خرماست و می بینید که علمها و رایات ایشان بالای این شتران همچون قطعه های ابر سیاه است همانگونه که او با تعجب به آنها می نگریست قطعه بزرگی از چوبهای سیاه خاردار به حرکت درآمد و در اول لشکر عبد الله بن علی افتاد و سیاهی آن به سیاهی پرچمها پیوست و مروان همچنین می نگریست و متعجب بود و با شگفتی گفت: می بینید سیاهی به سیاهی پیوست و تمام صحنه را پوشاند و همچون ابرهای سیاه فشرده شد. سپس به مردی که کنارش ایستاده بود رو کرد و گفت: آیا سالارشان را به من معرفی می کنی گفت: آری سالارشان عبد الله بن علی بن عبد الله بن عباس بن عبد المطلب است. گفت: ای وای بر تو یعنی او از اعقاب عباس است گفت: آری گفت: به خدا سوگند، دوست داشتم که ای کاش علی بن ابی طالب علیه السلام عوض این فرمانده، فرماندهی لشکر را بر عهده می داشت.

گفت: ای امیر المومنین آیا این چنین می گویی و حال آنکه شهرت شجاعت علی تمام دنیا را آکنده است. گفت: وای بر تو آری که علی همراه با شجاعت خود دین داشت و دین غیر از پادشاهی است، وانگهی برای ما از قول نیاکان و پیشینیان ما روایت شده است که در خلافت و پادشاهی، علی و فرزندانش را بهره یی نیست. مروان سپس پرسید: او کدامیک از اعقاب عباس است که من شخص او را به خاطر نمی آورم آن مرد گفت: او همان مردی است که در حضور تو با عبد الله بن معاویة بن عبد الله بن جعفر مخاصمه کرد. مروان گفت: شکل صورت او را بگو شاید به خاطرش آورم. گفت: او همان مرد درشت اندام سراپا غرق در آهن است که چهره اش استخوانی و موهای ریش او کم پشت است. او همان مرد سخنوری است که چون آن روز گفتارش را شنیدی، گفتی: خداوند به هر کس بخواهد

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 390

بیان ارزانی می داد. مروان گفت: عجب این همان شخص است گفت: آری. مروان گفت: الَّذینَ إِذا أَصابَتْهُمْ مُصِیبَةٌ قالُوا إِنَّا لله. و سپس به آن شخص گفت: آیا می دانی چرا من حکومت را پس از خودم برای پسرم عبد الله قرار دادم و حال آنکه پسرم محمد از او بزرگتر است گفت: نه. مروان گفت: از این جهت بود که نیاکان ما به ما خبر داده اند که حکومت پس از من به مردی که نامش عبد الله است می رسد و من او را به حکومت پس از خود گماشتم. مروان پس از این گفتگو که با دوست خود انجام داد نهانی به عبد الله بن علی پیام فرستاد که: ای پسر عمو، این حکومت به تو می رسد، از خدا بترس و حرمت مرا در مورد زنان و حریم من محفوظ بدار. عبد الله به او پیام داد که در مورد خون تو حق با ماست و البته در مورد حریم تو حفظ حق بر عهده ماست.

می گویم: مروان چنین پنداشته بود که خلافت پس از او به عبد الله بن علی خواهد رسید از این جهت که نامش عبد الله است ولی نمی دانست که خلافت برای مرد دیگری است که نام او هم عبد الله است یعنی ابو العباس سفاح. علاء بن رافع، نوه ذو الکلاع حمیری، ندیم سلیمان بن هشام بن عبد الملک بود و هیچ گاه از او جدا نمی شد. هنگامی که سیه جامگان در خراسان پیروز شده و نزدیک عراق رسیده بودند و شایعه پراکنی میان مردم شدت پیدا کرده بود و دشمنان آنچه می خواستند در مورد بنی امیه و دوستان ایشان می گفتند، علاء همچنان با سلیمان بود. علاء می گوید: در واپسین روزهای خلافت یزید ناقص، سلیمان مقابل کاخ پدرش به میگساری نشست، حکم وادی نیز پیش او بود و این شعر عرجی را برای او می خواند: «محبوبه و بار و بنه اش دوشینه و آغاز شب کوچ کردند. آری اشک تو باید

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 391

همواره فرو ریزد، آزرم را نگهدار که به های های گریستی. اگر های های گریستن برای گریه کننده سودی داشته باشد، خوشا آن کاروان و بار و بنه ها و خوشا دلارامی که آنجاست و خوشا مانندهای او» حکم بسیار نیکو خواند و سلیمان با رطل نوشید و ما هم او را همراهی کردیم، سرانجام دستهای خود را زیر سرنهادیم و خفتیم و من به خود نیامدم تا آنکه سلیمان مرا تکان داد. شتابان برخاستم و گفتم: امیر را چه می شود گفت: آرام و بر جای باش، خواب دیدم گویی در مسجد دمشقم، مردی که در دست خود خنجری و بر سر تاجی داشت و من درخشش گوهرهای تاج او را می دیدم ظاهر شد و با صدای بلند این شعر را می خواند: «ای بنی امیه پراکندگی و از میان رفتن پادشاهی شما نزدیک شده است و دیگر باز نمی گردد...» گفتم: امیر را در پناه خدا قرار می دهم. این از وسوسه های شیطانی و خوابهای پریشان است و از چیزهایی است که فکر و اندیشه به سبب شنیدن این شایعات فراهم می آورد. گفت: کار همان گونه است که به تو گفتم. ساعتی خاموش ماند و سپس گفت: ای حمیری، چه چیزهای دوری را که زمان بزودی می آورد.

علاء می گوید: به خدا سوگند، از آن پس دیگر بر باده گساری نتوانستیم بنشینیم. اندکی پس از زوال پادشاهی بنی امیه از یکی از پیرمردان ایشان پرسیده شد، سبب زوال پادشاهی شما چه بود گفت: کارگزاران ما بر رعیت ما ستم کردند و آنان آرزوی آسوده شدن از ما را داشتند. بر خراجگزاران خراجهای سنگین بار شد، از سرزمینهای ما کوچ کردند و زمینهای آباد ما تباه و خزانه های ما تهی گردید. بر وزیران خود اعتماد کردیم، آسایش خود را بر مصالح ما ترجیح دادند و بدون اطلاع و علم ما هر کاری که خواستند انجام دادند. پرداخت مقرری لشکریان ما به تأخیر افتاد، و فرمانبرداری آنان از ما زایل شد، دشمنان ما آنان را فراخواندند و ایشان آنان را یاری

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 392

دادند. دشمنان به جنگ ما آمدند و ما به سبب کمی یاران خود از آنان ناتوان ماندیم، و پوشیده نگهداشتن اخبار درست از ما، مهمترین سبب نابودی پادشاهی ما بود.

سعید بن عمر بن جعدة بن هبیرة مخزومی یکی از وزیران و ندیمان و افسانه سرایان مروان بود. چون کار ابو العباس سفاح بالا گرفت به بنی هاشم پیوست او از طریق ام هانی، دختر ابو طالب، با آنان خویشاوند بود. ام هانی همسر هبیرة بن-  ابی وهب مخزومی بود و برای او جعده را آورد. سعید از ویژگان و نزدیکان سفاح شد. روزی ابو العباس سفاح در حیره دستور داد سر بریده مروان را بیاورند. چون آوردند به حاضران گفت: کدامیک از شما این را می شناسد سعید گفت: من او را می شناسم، این سر ابو عبد الملک مروان بن محمد بن مروان خلیفه دیروز ماست، خدای متعال رحمتش کناد سعید می گوید: شیعیان از هر سو به من نگریستند و چشم بر من دوختند. سفاح به من گفت: تولدش در چه سالی بوده است گفتم: به سال هفتاد و ششم متولد شده است. ابو العباس سفاح در حالی که رنگ چهره اش تغییر کرد برخاست و بر من خشمگین بود. مردم هم پراکنده شدند و در آن باره سخن گفتند. گفتم: آری به خدا سوگند، لغزشی بود که آن قوم هرگز نمی بخشند و فراموش نخواهند کرد.

به خانه خویش آمدم و آن روز تا شب وصیت می کردم و سفارشهای خود را می گفتم. چون شب فرا رسید غسل کردم و آماده نماز شدم. ابو العباس سفاح معمولا چون تصمیم به احضار کسی و انجام سیاست می گرفت شبانه احضار می کرد. آن شب را تا صبح بیدار ماندم. بامداد سوار بر استر خود شدم و اندیشیدم پیش چه کسی درباره کار خویش بروم، هیچکس را شایسته تر از سلیمان بن مجالد، وابسته بنی زهرة، ندیدم که در نظر ابو العباس سفاح دارای منزلتی بزرگ و از شیعیان بنی عباس بود. پیش او رفتم و گفتم: آیا دیشب امیر المومنین از من نام نبرد گفت: چرا سخن از تو رفت و افزود او خواهر زاده ما و نسبت به سالار خود وفادار است و اگر ما هم نسبت به او نیکی کنیم برای ما سپاسگزارتر خواهد بود. من از سلیمان از این خبری که داد سپاسگزاری و برای او آرزوی خیر کردم و برگشتم و هیچ گاه از ابو العباس سفاح با وجود این موضوع جز خیر و نیکی ندیدم. موضوع این مجلس را به عبد الله بن علی و ابو جعفر منصور خبر داده بودند.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 393

عبد الله بن علی نامه یی به سفاح نوشته بود و او را بر من برانگیخته و از اینکه از من دست برداشته است سرزنش کرده بود و گفته بود: نباید چنین کار و گفتاری را تحمل کرد. ولی ابو جعفر منصور نامه یی به خلیفه نوشته و ضمن آن عذر مرا موجه دانسته بود. روزگاری گذشت و ابو جعفر به حضور سفاح آمد، و چون او برخاست من هم برخاستم.

ابو العباس سفاح به من گفت: ای پسر هبیره بر جای باش من نشستم، پرده را برداشتند او به اندرون رفت و اندکی درنگ کرد و سپس برگشت در حالی که دو جامه زر دوزی شده و منقش و ردا و جبه یی پوشیده بود-  و به خدا سوگند از آن بهتر ندیده بودم- -  به من گفت: ای پسر هبیره موضوعی را برای تو می گویم که نباید هرگز از زبانت برای هیچ کس بازگو شود. گفتم: باشد. گفت: می دانی که ما ولایت عهدی و حکومت را برای کسی که مروان را بکشد قرار داده ایم، و می دانی که عمویم عبد الله بن علی او را با لشکر و یارانش و شرکت خودش و تدبیری که انجام داد کشت. اینک من درباره ابو جعفر منصور سخت اندوهناکم و درباره فضیلت و علم و سن او و ایثاری که کرده است می اندیشم، اینک چگونه ولایت عهدی را از او بازستانم گفتم: خداوند کارهای امیر المومنین را قرین صلاح بدارد من برای تو حدیث و سخنی می گویم تا از آن عبرت گیری و با شنیدن آن از مشورت با من بی نیاز گردی. گفت: بگو. گفتم: در سال خلیج من همراه مسلمة بن عبد الملک در قسطنطنیه بودم. ناگاه نامه عمر بن عبد العزیز رسید که خبر مرگ سلیمان و انتقال خلافت را به خود نوشته بود. چون من نزد مسلمه وارد شدم نامه را پیش من انداخت. خواندم و انا لله و انا الیه راجعون بر زبان آوردم. مسلمه شروع به گریستن کرد و مدتی دراز گریست. گفتم: خداوند کار امیر را قرین صلاح و بقای او را طولانی فرماید گریه بر کار از دست شده نشان ناتوانی است، مرگ هم آبشخوری است که ناچار باید از آن آشامید.

گفت: ای وای بر تو من بر برادرم نمی گریم، بلکه بر بیرون شدن پادشاهی از میان فرزندان پدرم و رسیدن آن به فرزندان عمویم می گریم. ابو العباس سفاح گفت: کافی است که دانستم و فهمیدم. سپس گفت: هر گاه می خواهی برو. چون برخاستم چندان دور نشده بودم که سفاح گفت: آی پسر هبیره برگشتم. گفت: ولی تو بدینگونه یکی از آن دو را پاداش دادی و انتقام خون خود را از دیگری گرفتی. سعید می گوید: به خدا سوگند نفهمیدم از کدام کار تعجب کنم از زیرکی او یا از یادش.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 394

در پایان روزگار بنی امیه، عبد الله بن علی با عبد الله بن حسن بن حسن در حال حرکت بود و داود بن علی نیز همراهشان بود. داود به عبد الله بن حسن گفت: چرا به دو پسرت فرمان خروج نمی دهی عبد الله بن حسن گفت: هنوز زمان آن دو فرا نرسیده است. عبد الله بن علی برگشت و به آن دو نگریست و گفت: چنین می بینم که می پنداری دو پسر تو قاتل مروان خواهند بود عبد الله بن حسن گفت: آری همین گونه است. عبد الله بن علی گفت: هیهات و سپس به این بیت تمثل جست: «بزودی این کار را جوانمرد لاغر اندامی که تن به مرگ داده و از قبیله جرم است از تو کفایت خواهد کرد» به خدا سوگند، من مروان را می کشم و پادشاهی او را از او سلب می کنم نه تو و دو پسرت. ابو الفرج اصفهانی در کتاب اغانی روایت دیگری درباره علت کشته شدن شماری از بنی امیه به دست سفاح که از او امان گرفته بودند، آورده است.

او می گوید: زبیر بن بکار از عموی خود روایت می کند که سفاح روزی در حالی که پیش او گروهی از بنی امیه، که آنان را بر جان امان داده بودند قصیده یی را که در مدح او سروده بود خواند. سفاح به بعضی از ایشان روی کرد و گفت: این قصیده کجا قابل مقایسه با قصائدی است که شما را با آنها ستوده اند آن شخص در پاسخ ابو العباس سفاح گفت: هیهات به خدا سوگند، هیچ کس درباره شما آن چنان که ابن قیس الرقیات درباره ما گفته نسروده است. «هیچ چیز را بر بنی امیه ناپسند نمی شمردند جز آنکه آنان هنگام خشم هم بردباری می کنند، همانا ایشان معدن پادشاهان اند و عرب فقط به آنان به صلاح می رسد» سفاح به او گفت: فلان مادرت را گاز بگیر گویا هنوز هم هوای خلافت در دل توست، فرو گیریدشان آنان را فرو گرفتند و کشتند.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 395

ابو الفرج همچنین روایت می کند هنگامی که آنان را کشتند ابو العباس دستور آوردن غذا داد و فرمان داد فرش بر روی اجساد آنان افکندند و بر آن نشست و در حالی که آنان زیر آن فرش جان می کندند غذا خورد و چون از غذا فارغ شد گفت: هرگز به یاد ندارم که غذایی خوشتر و گواراتر از این خورده باشم. آن گاه گفت: پاهایشان را بگیرید و بکشید و میان راه در اندازید تا مردم مرده ایشان را هم همانگونه که زنده شان را لعنت می کردند لعنت کنند. گوید: خودمان سگها را دیدیم که پاهای آنان را به نیش گرفته بودند و به این سو و آن سو می کشیدند در حالی که شلوارهای گرانبها بر پایشان بود تا سرانجام گندیده شدند. آن گاه خندقی کندند و آنان را در آن افکندند. ابو الفرج می گوید: عمر بن شبه می گوید: محمد بن معن غفاری، از معبد انباری، از پدرش نقل می کند که چون داود بن علی از مکه آمد همه اعقاب امام حسن مجتبی (ع) همراهش بودند از جمله عبد الله بن حسن بن حسن و برادرش حسن و محمد بن عبد الله بن عفان که برادر مادری عبد الله بن حسن بود. میان راه داود بن-  علی مجلسی فراهم ساخت که نخست او و هاشمی ها نشستند و امویان هم زیر دست ایشان نشستند، در این هنگام ابن هرمه آمد و قصیده یی خواند که ضمن آن گفته بود: «خداوند هیچ مظلمه و ستمی را از مروان و بنی امیه نیامرزد، این چه بد انجمن و مجلسی است. بنی امیه همچون قوم عاد بودند و خداوند آنان را هلاک فرمود همان گونه که گمراهان قوم عاد را هلاک کرد...» گوید: داود به چهره عبد الرحمان بن عنبسة بن سعید بن عاص خنده یی کرد که بیشتر به دندان نشان دادن شبیه بود، چون از آن مجلس برخاستند عبد الله بن حسن به برادر خود حسن بن حسن گفت: زهر خند داود را به ابن عنبسة دیدی خدا را شکر که آنرا از برادر من، یعنی محمد بن عبد الله بن عمرو بن عثمان، برگرداند.

گوید: آنان هنوز به مدینه رسیده یا نرسیده بودند که ابن عنبسة کشته شده بود.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 396

ابو الفرج اصفهانی می گوید: محمد بن معن، از محمد بن عبد الله بن عمرو بن-  عثمان نقل می کند که می گفته است: برادرم عبد الله بن حسن که در سال یکصد و سی و دو هجرت با داود بن علی حج گزارد، داود را به طلاق دادن همسرش ملیکه دختر داود بن-  حسن سوگند داده بود که دو برادر مادری اش محمد و قاسم، پسران عبد الله بن-  عمرو بن عثمان، را نکشد.

محمد می گوید: بدین سبب بود که من در کمال ایمنی پیش او رفت و آمد می کردم و او همچنان بنی امیه را می کشت. داود خوش نمی داشت خراسانیان مرا ببینید، و از سوی دیگر به سبب سوگند خود راهی برای کشتن من نداشت. روزی داود مرا نزدیک خود فراخواند و چون نزدیک او رفتم گفت: چقدر غفلت بسیار و دور اندیشی اندک است این موضوع را به برادرم عبد الله بن حسن گفتم. گفت: ای پسر مادرم، خود را از این مرد پنهان بدار و کمتر پیش او برو. من تا هنگامی که داود مرد از او روی پنهان کردم.

می گویم: این کار را که داود انجام نداد ابو جعفر منصور انجام داد. همچنین ابو الفرج در همان کتاب روایت می کند که سدیف در حالی که گروهی از سران بنی امیه نزد ابو العباس سفاح بودند برای او قصیده یی خواند و چنین گفت: «ای پسر عموی پیامبر، تو پرتوی هستی که ما یقین آشکار را با تو روشن تر می بینیم» و چون در همین قصیده به این گفتار خود رسید که: «شمشیر را برهنه ساز و عفو را از میانه بردار تا بر پشت زمین یک اموی هم نبینی که آنان از دیرباز کینه ورزیدند و این کینه در دلهای ایشان استوار شده است» و این قصیده طولانی است. ابو العباس سفاح به او گفت: ای سدیف «انسان از شتاب آفریده شده است» و سپس به این بیت تمثل جست: «پدران و نیاکان در گذشته ما کینه ها را زنده کردند و این کینه ها در حالی که آن

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 397

پدران را پسرانی است، هرگز کهنه نمی شود» و سپس فرمان داد همه کسانی را که پیش او بودند کشتند.

همچنین ابو الفرج، از علی بن محمد بن سلیمان نوفلی، از پدرش، از قول عموهای خود نقل می کند که می گفته اند: آنان در بصره نزد سلیمان بن علی بودند و گروهی از بنی امیه هم در حالی که جامه های گرانقیمت رنگارنگ بر تن داشتند پیش او حضور داشتند. یکی از دو راوی یاد شده می گوید: گویی هم اکنون به یکی از ایشان می نگرم که موهای سپید صورت خود را با مشگ و غالیه سیاه کرده بود. سلیمان بن علی فرمان داد. آنان را کشتند و پاهای ایشان را گرفتند و کشان کشان بیرون بردند و در حالی که همچنان جامه های گرانقدرشان بر تن آنان بود سگها پاهایشان را به نیش گرفته و این سو و آن سو می کشیدند.

ابو الفرج اصفهانی همچنین از طارق بن مبارک، از پدرش نقل می کند که می گفته است: فرستاده عمرو بن معاویة بن عمرو بن عتبة بن ابی سفیان پیش من آمد و گفت: عمرو به تو پیغام داده و می گوید: این دولت [بنی عباس ] به هنگامی فرا رسید که من هنوز جوان هستم و عیالوار و اموال من هم پراکنده است. در هر قبیله که می روم شناخته و مشهور می شوم. تصمیم گرفته ام از این حالت پوشیده زیستن بیرون آیم و زنان و حرم خود را با فدیه جانم از این وضع بیرون آورم و من اینک به درگاه امیر سلیمان بن علی می روم، اگر ممکن است پیش من بیا. من پیش او رفتم. دیدم طیلسان سپید بسیار زیبا و شلوار بلند گرانقدر بر تن دارد. گفتم: سبحان الله که جوانی چه می کند. آیا می خواهی با این جامه ها با این قوم آن هم برای این کار که تو داری ملاقات کنی گفت: نه به خدا سوگند، می دانم که درست نیست ولی هر جامه یی که دارم از این یکی که می بینی بهتر است. من طیلسان خویش را به او دادم و طیلسان او را گرفتم و پاچه های شلوارش را هم تا زانوهایش تا کردم. او پیش سلیمان بن علی رفت و شادان بیرون آمد. گفتم: برای من بگو میان تو امیر چه گذشت. گفت: پیش او رفتم، و او هیچ گاه مرا ندیده بود، گفتم خداوند کار امیر را قرین به صلاح دارد، سرزمینها مرا به سوی تو کشانده و فضل تو مرا به سوی تو راه نموده است. اینک یا مرا بکش یا به سلامت امانم بده. گفت: تو کیستی، بگو تا بشناسمت.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 398

نسب خود را برای او گفتم. گفت: خوش آمدی، بنشین و در کمال امن و سلامت سخن بگو. سپس روی به من کرد و گفت: ای برادر زاده، نیاز تو چیست گفتم: زنانی که همراه ما هستند، و تو از همگان به ایشان نزدیکتر و سزاوارتری، به مناسبت ترسی که بر ما دارند بیمناک اند و هر کس خائف باشد دیگران هم بر او خائف می شوند. به خدا سوگند، در حالی که اشکهایش بر گونه هایش فرو می ریخت به من پاسخ داد و گفت: ای برادر زاده، خداوند خون تو را حفظ کند و تو را برای زنان و حرمت نگهدارد و مالت را برایت افزون فرماید به خدا سوگند، اگر برای من ممکن بود این کار را نسبت به همه قوم تو انجام می دادم. اینک آشکاری به صورت متواری و در حال امان و به صورت خائف زندگی کن و نامه های تو برای من برسد. به خدا سوگند، من برای او نامه می نویسم همان گونه که انسان برای پدر و عمویش نامه می نویسد.

گوید: چون سخن او تمام شد من طیلسان او را به او دادم. گفت: آرام باش که چون جامه ما جدا شود دیگر برای ما بر نمی گردد. همچنین ابو الفرج اصفهانی می گوید: احمد بن عبد العزیز جوهری، از عمر بن-  شبه برای من نقل کرد که سدیف در مورد تحریض بر کشتن بنی امیه خطاب به ابو العباس سفاح چنین سرود و کسانی از خویشاوندان سفاح را که مروان و بنی امیه کشته بودند به یاد او آورد: «چگونه ممکن است از آنها گذشت و حال آنکه از دیر باز شما را کشتند و پرده های حرمت را دریدند. زید و یحیی کجایند ای وای از این سوگها و خونها آن پیشوایی که در حران کشته شد که پیشوای هدایت و سالار اشخاص مورد اعتماد بود کجاست آنان آل احمد را کشتند. خدای آمرزنده گناهان، هیچ گناه مروان را نبخشاید» ابو الفرج می گوید: علی بن سلیمان اخفش برای من نقل کرد و گفت:

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 399

محمد بن یزید مبرد، از قول یکی از شیعیان بنی عباس اشعار زیر را که در تحریض آنان بر کشتن بنی امیه سروده است برای من خواند: «بر حذر باشید مبادا در قبال عذر خواهی ایشان نرمش نشان دهید که عذر خواهی آنان جز خوف و طمع نیست. اگر ایشان ایمنی یابند، دشمنی خویش را آشکار می سازند ولی چون با زبونی سرکوب شدند اینک آن را پذیرا شدند. آیا در طول هزار ماه حکومت گذشته ایشان شرنگ اندوهها را پیاپی ننوشیده اید...» ابو الفرج می گوید: ابن معتز در داستان سدیف همان چیزی را که ما پیش از این نقل کردیم نقل کرده و افزوده است که چون سدیف این اشعار را خواند، ابو الغمر سلیمان بن هشام به سدیف گفت: ای کسی که فلان مادرش را باید گاز بگیرد، در قبال ما که برگزیدگان مردم هستیم چنین می گویی سلیمان بن هشام از دیرباز دوست سفاح بود و نیازهای او را به روزگار حکومت بنی امیه برمی آورد و به او نیکی می کرد.

سفاح اعتنایی به او نکرد و به خراسانیان بانگ زد: ایشان را فرو گیرید و آنان همه حاضران جز سلیمان را کشتند. سفاح روی به سلیمان کرد و گفت: ای ابو الغمر، برای تو در زندگی پس از ایشان خیری نمی بینم. گفت: به خدا سوگند همین است. سفاح گفت: او را هم بکشید. او را که کنار سفاح بود کشتند و اجسادشان را در باغ محل زندگی سفاح بردار کشیدند و چندان بر دار ماندند که بوی گندشان همنشینان سفاح را آزار می داد و در این باره با او سخن گفتند. گفت: به خدا سوگند، از شدت خشم و کینه یی که بر ایشان دارم بوی گند آنان در نظرم بهتر و لذتبخش تر از بوی مشگ و عنبر است.

ابو الفرج اصفهانی می گوید: ابو سعید-  وابسته فائد-  از وابستگان عثمان بن-  عفان و بنی امیه بود. نام ابو سعید، ابراهیم است او از جمله شاعران بنی امیه است که ایشان را مرثیه گفته است و از جمله کسانی است که بر زوال دولت و روزگار ایشان گریسته است. از جمله اشعار او پس از زوال دولت امویان این ابیات است: «گریستم، و گریه چیزی را بر نمی گرداند و برای کشته شدگان ناحیه کداء اندک گریسته اند. آنان همه با هم کشته شدند و پشت به جهان کردند همان گونه

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 400

که به هنگام آسایش هم همگی با هم بودند...» دیگر از اشعار او در مورد ایشان این شعر است: «روزگار در مورد مردان من چنان تأثیر کرد که آنان پس از جمع بودن پراکنده و اندک شدند و استخوانم از اندوه در هم شکسته شد. هرگاه آنان را به یاد می آورم چشم از گریستن باز نمی ماند، و برای من شایسته و سزاوار است که چشمم اشک ببارد» و نیز از شعر او درباره ایشان است که گفته است: «گویی هیچ مردمی برای مرگ جز آنان وجود ندارد هر چند میان ایشان اشخاص منصف که ستمگر نبودند وجود دارند...» همچنین ابو الفرج می گوید: مأمون در دمشق به شکار سوار شد تا کنار کوه برف و یخ برود. میان راه کنار آبگیر بزرگی ایستاد. در اطراف آن چهار درخت سرو بود که بهتر از آن دیده نشده بود. همانجا فرود آمد و شروع به نگریستن به آثار بنی امیه کرد و از آن در شگفت ماند و آنان را یاد آورد و خوراک خواست طبقی طعام آوردند، خورد و به «علویه» دستور داد تا برایش آواز بخواند، علویه که از وابستگان بنی امیه بود این بیت را خواند: «آنان قوم من بودند که پس از توانگری و قدرت نیست و نابود شدند و اگر چشم چون باران نگرید از اندوه می میرم» مأمون خشمگین شد و گفت: ای پسر روسپی، آیا برای تو وقت دیگری که بر قوم خود گریه کنی جر این وقت نبود گفت: چرا برایشان نگریم و حال آنکه وابسته شما «زریاب» که به روزگار ایشان بود همراه صد سوار با آنان سوار می شد و من که وابسته ایشان و همراه شمایم از گرسنگی می میرم، مأمون برخاست و سوار شد و مردم پراکنده شدند و او بیست روز بر علویه خشمگین بود. سرانجام درباره او با مأمون گفتگو کردند از او راضی شد و به او بیست هزار درم بخشید.

هنگامی که عبد الله بن علی گردنهای بنی امیه را زد یکی از اصحابش به او گفت: به خدا سوگند این سخت ترین بلاست. عبد الله گفت: هرگز، «این کار با کار تیغ حجام یکسان و برابر است» همانا بلای سخت و حد نهایت آن، فقر خوار-  کننده پس از ثروت بسیار است.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 401

سلیمان بن علی پس از اینکه بنی امیه را در بصره کشت خطبه خواند و چنین گفت: «به تحقیق در زبور پس از ذکر نوشتیم که همانا زمین را بندگان شایسته من ارث می برند» آری حکمی استوار و گفتاری قطعی است. سپاس خداوندی را که سخن بنده خویش را راست قرار داد و وعده خود را برآورد و «دوری از رحمت خداوند برای گروه ستمگران باد» کسانی که کعبه را وسیله رسیدن به اهداف و دین را بازیچه و درآمد عمومی مسلمانان را میراث «و قرآن را پاره پاره» قرار دادند «و آنچه که به آن ریشخند می زدند ایشان را فرو گرفت» و چه بسیار چاههای معطل و کاخ های برافراشته که از آنان باقی مانده است می بینی، «آری این به چیزی است که پیش فرستاد دستهای ایشان و پروردگارت نسبت به بندگان ستمگر نیست» خداوندشان چندان مهلت داد تا بر عترت ستم کردند و سنت را کنار افکندند «و طلب فتح کردند و هر ستمگر سرکش نومید شد» آن گاه خداوند فروگرفتشان «آیا می یابی از ایشان هیچ کس را یا می شنوی از ایشان آوازی را». ولید بن عبد الملک، علی بن عبد الله بن عباس را تازیانه زد و در حالی که او را بر شتری نشانده بودند و روی او به طرف دم شتر بود میان شهر و مردم گرداندند و

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 402

جارچی پیش روی او جار می زد که این علی بن عبد الله دروغگوست. در آن حال کسی به او گفت: ای ابو محمد، به چه سبب آنان تو را به کذب و دروغ نسبت می دهند گفت: این سخن من که می گویم «این حکومت بزودی به فرزندان من خواهد رسید» به اطلاع آنان رسیده است و به خدا سوگند، این حکومت میان خود بنی امیه خواهد بود تا هنگامی که بردگان کوچک چشم پهن چهره آنان که گویی چهره هایشان چون سپرهای پرچین ترکان مغول است حکومت کنند.

روایت شده است که علی بن عبد الله در حالی که دو نوه او، یعنی سفاح و منصور که به خلافت رسیدند، همراهش بودند پیش هشام رفت، و در اموری که می خواست با او گفتگو کرد و برخاست و چون پشت کرد هشام گفت: این پیر مرد خرف شده است و یاوه می گوید و اظهار می دارد که این حکومت به پسران او منتقل خواهد شد. علی بن عبد الله سخن او را شنید و به سوی او برگشت و گفت: آری به خدا سوگند، این کار صورت می گیرد و همین دو پادشاهی خواهند کرد.

ابو العباس مبرد این سخن را در کتاب الکامل روایت کرده و می گوید: طبق روایت محمد بن شجاع بلخی، علی بن عبد الله بن عباس پیش سلیمان بن عبد الملک رفت و دو نوه او، ابو العباس سفاح و ابو جعفر منصور که بعد خلیفه شدند، همراهش بودند. سلیمان برای او روی تخت خویش جا باز کرد و نسبت به او نیکی و از نیاز او سوال کرد. او گفت: سی هزار درهم وام دارم، سلیمان دستور پرداخت آن را داد. علی بن عبد الله گفت: نسبت به این دو نوه من سفارش به نیکی کن و او چنان کرد. علی از او سپاسگزاری کرد و گفت: پیوند خویشاوندی ترا پاداش دهاد چون علی پشت کرد سلیمان به یاران خود گفت: این پیر مرد به مناسبت بالا رفتن سن خود گرفتار حواسپرتی شده است و می گوید: این پادشاهی به فرزندان او منتقل خواهد شد. علی بن عبد الله این سخن را شنید و به سوی او برگشت و گفت: آری به خدا سوگند، این کار صورت می گیرد و همین دو پادشاهی خواهند کرد.

ابو العباس مبرد می گوید: در این روایت غلط و اشتباهی است زیرا خلیفه در آن هنگام سلیمان نبوده است و ظاهرا باید بر هشام وارد شده باشد زیرا پسر علی، یعنی محمد بن علی بن عبد الله بن عباس، در صدد این بود که با یکی از زنان خاندان حارث بن کعب ازدواج کند و سلیمان بن عبد الملک به او اجازه نمی داد، و چون

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 403

عمر بن عبد العزیز به حکومت رسید، او پیش وی آمد و گفت: قصد دارم با دختر دایی خود که از خاندان حارث بن کعب است ازدواج کنم آیا اجازه می دهی؟ عمر بن-  عبد العزیز گفت: خدایت رحمت کناد با هر کس که می خواهی ازدواج کن. او با دختر دایی خود ازدواج کرد و ابو العباس سفاح را برای او آورد. عمر بن عبد العزیز پس از سلیمان به حکومت رسیده است و برای امثال ابو العباس سفاح تا هنگامی که نوجوان برومندی نشده بود امکان باریابی به حضور خلیفه فراهم نبود و این امر انجام نیافت مگر به روزگار حکومت هشام بن عبد الملک.

ابو العباس مبرد می گوید: روایت شده است که چون برای عبد الله بن عباس فرزندی متولد شد امیر المومنین علی علیه السلام او را در نماز ظهر حاضر ندید. فرمود: ابن عباس را چه پیش آمده که در نماز حاضر نشده است گفتند: ای امیر المومنین برای او پسری متولد شده است. فرمود: پیش او برویم و چون پیش او آمد فرمود: سپاس خداوند بخشنده را بجا آوردی و برای تو در این فرزند فرخندگی و برکت داده شد. او را چه نام گذشته ای گفت: ای امیر المومنین آیا برای من جایز و رواست که او را پیش از تو نام بگذارم فرمود: او را پیش من بیاور و چون آورد او را گرفت و کام کودک را برداشت و برایش دعا کرد و او را به پدرش برگرداند و فرمود: این پدر پادشاهان را بگیر، او را علی نام نهادم و کنیه اش را ابو الحسن قرار دادم. مبرد می گوید: هنگامی که معاویه به حکومت رسید به عبد الله بن عباس گفت: اجازه نمی دهم که بر پسرت این نام و کنیه جمع باشد. من او را کنیه ابو محمد دادم و همین کنیه بر او اطلاق می شد.

می گویم: از ابو جعفر یحیی بن محمد بن ابی زید نقیب-  که خدایش رحمت کناد-  پرسیدم: بنی امیه چگونه می دانستند که حکومت از آنان بزودی منتقل می شود و بنی هاشم عهده دار آن خواهند شد و نخستین کس از بنی هاشم که عهده دار حکومت می شود نامش عبد الله خواهد بود، و از کجا می دانستند نخستین کس که از بنی هاشم به خلافت برسد مادرش از خاندان حارث است و به همین سبب آنانرا از ازدواج با ایشان منع می کردند و بنی هاشم از کجا می دانستند که حکومت به آنان خواهد رسید، آن هم پس از اینکه بردگان بنی امیه حکومت کنند و چگونه درست می دانستند چه کسی به حکومت خواهد رسید آن هم بدینگونه که در این خبر آمده است؟

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 404

نقیب ابو جعفر گفت: همه این امور نخست از ناحیه محمد بن حنفیه و سپس از ناحیه پسرش عبد الله که کنیه اش ابو هاشم است ناشی شده است. گفتم: مگر محمد بن حنفیه از ناحیه امیر المومنین علیه السلام علوم مخصوصی را فرا گرفته بود که بر دو برادرش حسن و حسین برتری داشته باشد؟ گفت هرگز ولی آن دو موضوع را پوشیده می داشتند و محمد بن حنفیه اظهار می داشت. سپس نقیب گفت: برای ما از نیاکان ما و محدثان دیگر روایت صحیح رسیده است که چون علی علیه السلام رحلت فرمود، محمد بن حنفیه پیش دو برادر خود، امام حسن و امام حسین علیهما السلام آمد و گفت: میراث مرا از پدرم به من بدهید. گفتند: می دانی که پدرت هیچ گونه سیم و زری از خود بجا نگذارده است. گفت: آری این را به خوبی می دانم و میراث مال مطالبه نمی کنم بلکه میراث علم مطالبه می کنم.

ابو جعفر نقیب-  که خدایش رحمت کناد-  گفت: ابان بن عثمان از قول کسانی که برای او روایت کرده بودند از قول جعفر بن محمد علیه السلام روایت می کرد که آن دو صحیفه یی به برادر خود ارزانی داشتند که اگر او را بر بیشتر از آن آگاه می کردند هلاک می شد. در آن صحیفه موضوع دولت بنی عباس ذکر شده بود.

ابو جعفر نقیب همچنین می گفت: ابو الحسن علی بن محمد نوفلی، از عیسی بن-  علی بن عبد الله بن عباس نقل می کرد که می گفته است: هنگامی که مروان بن محمد، ابراهیم امام را فرو گرفت و ما خواستیم از چنگ مروان بگریزیم نسخه یی از آن صحفیه را که ابو هاشم پسر محمد بن حنفیه به محمد بن علی بن عبد الله بن عباس داده بود و نیاکان ما آنرا «صحفیه دولت» نام نهاده بودند در صندوقچه کوچک مسی قرار دادیم و آنرا زیر چند درخت زیتون که در «شرات» قرار داشت، و آنجا درخت زیتونی غیر آنها نبود، دفن کردیم. چون پادشاهی به ما رسید و بر کار چیره شدیم فرستادیم آنجا را کندند و جستجو کردند چیزی پیدا نشد، دستور دادیم یک جریب را چندان حفر کردند که به آب رسیدند باز هم چیزی پیدا نکردیم.

ابو جعفر گفت: محمد بن حنفیه موضوع را برای عبد الله بن عباس توضیح داد

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 405

و آن را به تفصیل بیان کرد و حال آنکه امیر المومنین علیه السلام موضوع را برای عبد الله بن عباس به تفصیل بیان نفرمود بلکه به صورت مجمل نظیر آنچه در همین خبر آمده است که «این پدر پادشاهان را بگیر» و جملات کوتاهی که تعریضی داشت اظهار فرمود، ولی آن کسی که پرده برداشت و موضوع پوشیده را آشکار ساخت محمد بن حنفیه بود. آنچه در این مورد به اطلاع بنی امیه هم رسیده است همین گونه و از طریق محمد بن حنفیه است که آنان را بر رازی که می دانست آگاه کرد ولی برای آنان بدانگونه که برای بنی عباس به طور کاملتر گفته بود نگفت.

ابو جعفر نقیب گفت: اما ابو هاشم موضوع را به محمد بن علی بن عبد الله بن-  عباس گفت و او را بر آن آگاه کرد و برای او توضیح داد. چون هنگام بازگشت از پیش ولید بن عبد الملک از شرات عبور کرد همانجا بیمار شد و ماند و چون مرگش فرا رسید نامه ها و کتابهای خویش را به محمد بن علی بن عبد الله بن عباس سپرد و او را وصی خویش قرار داد و به شیعیان فرمان داد نزد محمد بن علی آمد و شد داشته باشند.

ابو جعفر نقیب می گوید: به هنگام مرگ ابو هاشم سه تن از بنی هاشم حضور داشتند که همین محمد بن علی بن عبد الله بن عباس و معاویه بن عبد الله بن جعفر بن-  ابی طالب و عبد الله بن حارث بن نوفل بن حارث بن عبد المطلب بودند. چون ابو هاشم درگذشت محمد بن علی و معاویة بن عبد الله بن جعفر از خانه ابو هاشم بیرون آمدند و هر کدام مدعی بودند که وصی ابو هاشم هستند ولی عبد الله بن حارث در این مورد سخنی نگفت.

ابو جعفر نقیب-  که خدایش رحمت کناد-  می گفت: در این باره محمد بن علی بن-  عبد الله بن عباس راست می گفت که ابو هاشم به او وصیت کرده بود و آن صحیفه دولت را به او سپرده بود. معاویة بن عبد الله دروغ می گفت ولی چون آن نامه را خوانده بود و در آن مطالب اندکی در مورد خود دیده بود مدعی وصیت شد و چون معاویة بن عبد الله درگذشت پسرش عبد الله مدعی شد که وصی پدر است و او هم وصی ابو هاشم بوده است و آشکارا بر بنی امیه عیب می گرفت. او را پیروانی بود که نهانی معتقد به امامت او بودند تا هنگامی که کشته شد.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 406

یکی از زنان بنی امیه بر سلیمان بن علی وارد شد و این به هنگامی بود که او در بصره بنی امیه را می کشت. آن زن گفت: ای امیر، اگر در دادگری زیاده روی شد موجب افسردگی می شود و از زیاده روی در آن به ستوه می آیند. چگونه است که تو از ستم بسیار خود و قطع پیوند خویشاوندی ملول نمی شوی و به ستوه نمی آیی او نخست سکوت کرد و سپس برای آن زن این بیت را خواند: «شما کشتن ما را سنت و مرسوم کردید و آن را زشت نشمردید. اینک شما بچشید همان گونه که ما به روزگار گذشته چشیدیم» سپس خطاب به آن زن گفت: ای کنیزک خدا، «باید نخستین کس که به سنتی راضی می شود کسی باشد که آن را معمول داشته است». آیا شما با علی جنگ نکردید و او را از حق خودش بازنداشتید؟ آیا شما حسن را مسموم نکردید و شرط و پیمانش را نشکستید آیا شما حسین را نکشتید و سرش را [در آفاق ] نگرداندید آیا زید را نکشتید و جسدش را بردار نکشیدید آیا یحیی را نکشتید و او را مثله نکردید آیا علی را بر منابر خود لعن و نفرین نکردید آیا شما جد ما، علی بن عبد الله بن عباس، را تازیانه نزدید آیا شما ابراهیم امام را در جوال آهک، آن هم در زندان خودتان خفه نکردید؟ سلیمان بن علی سپس به آن زن گفت: اینک بگو چه نیازی داری گفت: کارگزارانت اموال مرا گرفته اند، سلیمان دستور داد اموالش را به او برگرداندند.

هنگامی که مروان به زاب رفت، گرد قرارگاه خویش خندقی حفر کرد. ابو عون عبد الله بن یزید ازدی که قحطبة بن شبیب او را گسیل داشته بود و ابو سلمه خلال هم برای او نیروهای امدادی بسیاری گسیل داشته بود به جنگ مروان رفت و مقابل او فرود آمد، ابو العباس سفاح هم که در آن هنگام در کوفه بود به وابستگان و خویشاوندان خود گفت: چه کسی به جنگ مروان می رود که از افراد خاندان من باشد و اگر بتواند مروان را بکشد ولایت عهد برای او خواهد بود عبد الله عموی سفاح گفت:

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 407

من این کار را انجام می دهم. سفاح گفت: در پناه برکت خدا حرکت کن. عبد الله حرکت کرد و چون پیش ابو عون رسید، ابو عون به احترام او از سرا پرده های خویش کنار رفت و آنها را برای او خالی کرد و هر چه در آن بود برای او گذاشت.

سپس عبد الله از محل مناسبی از رودخانه زاب که تنگ باشد پرسید. و آنها او را راهنمایی کردند. و به فرمان عبد الله یکی از سردارانش با پنج هزار تن از آنجا عبور کرد و خود را به قرارگاه مروان رساند و با آنان تا شامگاه جنگ کرد و سپس دو لشکر از جنگ باز ایستادند و آن سردار با یاران خود از همان تنگه برگشت و به لشکرگاه عبد الله بن علی پیوست. مروان فردای آن روز دستور داد بر رود زاب پل بستند و با تمام لشکر خویش از آن عبور کرد و مقابل عبد الله بن علی ایستاد. پسرش عبد الله فرماندهی مقدمه لشکر مروان را بر عهده داشت بر میمنه لشکر او ولید بن-  معاویة بن عبد الملک بن مروان و بر میسره عبد العزیز پسر عمر بن عبد العزیز فرماندهی داشتند. عبد الله بن علی هم سپاه خود را آرایش جنگی داد و دو سپاه رویاروی شدند.

مروان به عبد العزیز بن عمر گفت. بنگر و مواظب باش که اگر پیش از ظهر و زوال خورشید امروز آنان با ما جنگ نکنند این ما هستیم که حکومت را تا ظهور عیسی بن مریم در دست خواهیم داشت و آن را به او تسلیم می کنیم و اگر پیش از ظهر با ما جنگ کنند باید «الَّذینَ إِذا أَصابَتْهُمْ مُصِیبَةٌ قالُوا إِنَّا» گفت. آن گاه به عبد الله بن علی پیام فرستاد و از او تقاضا کرد پیش از ظهر آن روز از جنگ دست بدارد. عبد الله گفت: پسر زربی دروغ می گوید. او می خواهد شروع جنگ را تا ظهر عقب اندازد، نه، به خدا سوگند که به خواست خداوند متعال پیش از آنکه آفتاب به زوال برسد او را زیر سم اسبان می کوبم. سپس یاران خود را برای جنگ حرکت داد. مروان میان مردم شام بانگ برداشت که شما با آنان جنگ مکنید. ولی ولید بن معاویه گوش نکرد و بر میسره عبد الله بن علی حمله آورد، مروان خشمگین شد و او را دشنام داد، باز هم گوش نکرد آتش جنگ شعله کشید. عبد الله بن علی به تیراندازان فرمان داد پیاده شوند و به همگان دستور داد روی زمین قرار گیرند. همگان پیاده شدند تیر اندازان شروع به تیر اندازی کردند و نیزه داران بر زانو نشستند و جنگ سخت شد. مروان به قبیله قضاعة گفت: پیاده شوید. گفتند: باید نخست قبیله کنده پیاده شوند. به کنده گفت: پیاده شوید. گفتند: نخست سکاسک پیاده شوند. به بنی سلیم گفت: پیاده شوید گفتند قبیله عامر پیاده شوند. سرانجام به قبیله تمیم گفت: پیاده شوید و حمله

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 408

کنید. گفتند: باید نخست بنی اسد حمله کنند و چون به قبیله هوازن گفت: حمله کنید، گفتند: باید نخست غطفان حمله کنند. به سالار شرطه خویش گفت: ای وای بر تو تو حمله کن. گفت: من به تنهایی خود را هدف ایشان قرار نمی دهم. گفت: به خدا سوگند، درمانده ات می کنم. گفت: دوست می داشتم امیر المومنین می توانست چنین کاری انجام دهد. بدینگونه لشکر مروان شکست خورد و روی به گریز نهاد. مروان هم همراه آنان گریخت و از پل گذشت و شمار غرق شدگان بیشتر از کشته شدگان زیر شمشیر بودند. عبد الله بن علی بر لشکرگاه مروان و هر چه در آن بود دست یافت و برای ابو العباس سفاح موضوع را نوشت مروان مردی صاحبنظر و خردمند و دور اندیش بود ولی همین که سیه جامگان ظهور کردند هر تدبیری که می اندیشید در آن سستی و خلل راه می یافت. روز جنگ زاب ایستاد و فرمان داد اموال را بیرون آوردند و به مردم گفت: پایداری و جنگ کنید که این اموال از شماست. گروهی از مردم سرگرم برداشتن اموال شدند و به جای جنگ به آن پرداختند. مروان به پسرش عبد الله گفت، با یاران خود میان مردم حرکت کن و هر که را در صدد تصرف اموال است از آن کار بازدار. عبد الله همراه یاران خود پرچم خویش را کژ کرد و پی این کار رفت ولی مردم بانگ برداشتند: گریز، گریز همگان گریختند و یاران عبد الله بن علی بر آنان چیره شدند.

چون مروان در بوصیر کشته شد. حسن بن قحطبه گفت: یکی از دختران مروان را پیش من آورید. دختری را پیش او آوردند که از بیم می لرزید. حسن گفت: بر تو باکی نخواهد بود. گفت: چه بیم و باکی بزرگتر از این که مرا سر برهنه پیش خود حاضر کرده ای و حال آنکه من پیش از تو هرگز مرد نامحرمی ندیده ام. حسن او را نشاند و سر مروان را بر دامن او نهاد. دختر فریاد بر آورد و سخت مضطرب شد. به حسن گفته شد: این کار را برای چه کردی گفت همان کاری را که نسبت به زید بن علی انجام دادند انجام دادم. آنها پس از اینکه او را کشتند سرش را در دامن زینب دختر علی بن الحسین (ع) قرار دادند.

همسر مروان بن محمد پس از اینکه پیر زنی سالخورده شده بود به روزگار

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 409

حکومت مهدی عباسی نزد «خیزران» آمد. زینب دختر سلیمان بن علی هم نزد او بود. زینب به همسر مروان گفت: سپاس خداوندی را که نعمت شما را زایل فرمود و تو را مایه عبرت قرار داد. ای دشمن خدا، به یاد می آوری که زنان ما پیش تو آمدند تا با سالار خود در باره ابراهیم بن محمد سخن بگویی چه رفتاری با آنان کردی و چگونه آنان را از پیش خود راندی او خندید و گفت: ای دختر عمو پس از آن چه چیزی از کار خداوند را نسبت به من پسندیده ای که می خواهی از آن کار من تقلید کنی و سپس پشت کرد و بیرون رفت.

با ابو العباس سفاح روز جمعه سیزدهم ماه ربیع الاول سال یکصد و سی و دو با خلافت بیعت شد. او در کوفه به منبر رفت و خطبه خواند و چنین اظهار داشت: سپاس خداوندی را که آیین اسلام را برای خویشتن برگزید و آن را گرامی و شریف و بزرگ داشت و آن را برای ما اختیار و به وسیله آن ما را تأیید کرد و ما را اهل اسلام و پناهگاه و بر پا دارندگان و مدافعان و یاوران آن و دفاع کنندگان از آن قرار داد و ما را به پیوند خویشاوندی با پیامبر (ص) ویژه گرداند، نیز ما را از درخت وجود او رویانید و از چشمه او مشتق ساخت و بدینسان کتابی فرود آورد که تلاوت می شود، و فرمود: «بگو از شما بر این تبلیغ مزدی جز دوستی نسبت به نزدیکانم نمی خواهم». و چون رسول خدا (ص) رحلت فرمود یارانش به حکومت قیام کردند «و کارشان مشورت میان خودشان است» آنان دادگری کردند و با شکمهای گرسنه و خالی از این جهان بیرون شدند، سپس فرزندان حرب و مروان برجستند و حکومت را با زور و ستم گرفتند و دست بدست گرداندند و خویشتن را ویژه حکومت قرار دادند و بر آنان که شایسته حکومت بودند ستم کردند. خداوندشان مدتی مهلت داد و چون خداوند را خشمگین ساختند با دست ما از ایشان انتقام گرفت و حق ما را به ما

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 410

برگرداند، و من خونریز بیباک و خونخواه نابود کننده ام. سفاح تب داشت و تبش شدت یافت و نتوانست به سخن ادامه دهد، روی منبر نشست. عمویش داود بن علی که آنجا بود برخاست و چنین گفت: ای مردم عراق به خدا سوگند، ما به این منظور خروج نکردیم که برای خویشتن رودخانه حفر کنیم یا سیم و زری بیندوزیم. همانا غیرت و حمیت که حق خود را از ستمگران باز ستانیم ما را به قیام واداشت. هر آنچه که بر شما می رفت به اطلاع ما می رسید و ما را در بسترهایمان سخت می گداخت و اندوهگین می ساخت. اینک برای شما عهد و پیمان خدا و رسولش و عباس خواهد بود که میان شما به آنچه خداوند نازل فرموده است حکم کنیم و به کتاب خدا و سنت رسول خدا که درود بر او و خاندانش باد عمل کنیم و بدانید که این حکومت از دست ما بیرون نمی رود تا آنرا به عیسی بن مریم (ع) بسپاریم. ای مردم کوفه بر این منبر شما خلیفه بر حقی جز علی بن ابی طالب و این امیر المومنین خطبه نخوانده است. سپاس خدایی را بجا آورید که کارهای شما را به خودتان برگرداند. و سپس از منبر فرود آمد.

داستان خطبه خواندن داود بن علی به روایت دیگری هم که مشهورتر است روایت شده و این چنین است که چون ابو العباس از منبر کوفه بالا رفت نتوانست سخن بگوید. داود بن علی که پای منبر بود برخاست و از منبر بالا رفت و یک پله پایین تر از او ایستاد. مردم روی به او آوردند و او چنین گفت: ای مردم همانا امیر المومنین خوش ندارد که سخن او بر کردارش پیشی گیرد و اثر کردار برای شما بهتر از گفتار است. برای شما کافی است که کتاب خدا الگوی شما قرار گیرد و پسر عموی رسول خدا بر شما خلیفه باشد. به خدا سوگند می خورم، سوگند راستین که در این مقام هیچ کس پس از پیامبر (ص) که سزاوارتر آن باشد جز علی بن ابی طالب و این امیر المومنین قیام نکرده است. اینک سکوت کنندگان شما سکوت کنند و سخنوران شما سخن بگویند و سپس از منبر فرود آمد.

از خطبه های دیگر داود بن علی که پس از کشته شدن مروان ایراد کرده است این خطبه است.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 411

سپاس خدا را، سپاس. دشمن خدا چنین می پنداشت که هرگز کسی بر او چیره نخواهد شد. لگامش چندان گسیخته شد که پای پیچ او شد و بر زمین خورد. اینک حق به جایگاه خود بازگشت، «خورشید از مطلع خویش بر آمد»، «کمان را شایستگان به دست گرفتند و «کار به تیراندازان فرزانه رسید» و حق در قرار خود، یعنی خاندان پیامبرتان که اهل رأفت و رحمت اند، قرار گرفت.

عیسی بن علی بن عبد الله بن عباس هم چون مروان کشته شد خطبه یی خواند و چنین گفت: سپاس خداوندی را که در طلب هر کس باشد او را از دست نمی دهد و هر کس بگریزد او را ناتوان نمی سازد. به خدا سوگند که آن مردک سرخ و سپید [مروان ] فریب نفس خود را خورد و پنداشت که خداوندش مهلت می دهد و حال آنکه خداوند جز این نخواهد که نور خویش را به تمام و کمال رساند، هر چند کافران را ناخوش آید، تا چه هنگام و چه اندازه. همانا به خدا سوگند، کار به آنجا کشید که چوبها و پله های منبر که آنان از آن بالا می رفتند ایشان را خوش نمی داشتند و آسمان باران خود را و زمین پرورش رستنیها را دریغ داشت. پوست پستان جانوران شیرده بر آن خشک شد و هر دلیر و دلاوری گریزان. جامه دین کهنه و فرسوده گردید و اجرای حدود، معطل و خونها بر هدر شد. حال آنکه پروردگارت در کمین است «پس خداوندشان به سبب گناهانشان بر آنان خشم گرفت و آن [شهر] را ویران کرد و بیم نکرد عاقبتش را» و خداوند حکومت شما را در اختیار ما نهاد. ای بندگان خدا این برای آن است که بنگرد چگونه رفتار می کنید، اینک سپاس، سپاس که از اسباب فزونی است. خداوند ما و شما را از هوسهای گمراه کننده و شر فتنه ها مصون بدارد که ما از آن اوییم و متوکل بر او.

هنگامی که داود بن علی در کشتار بنی امیه افراط کرد، عبد الله بن حسن علیه السلام

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 412

به او گفت: ای پسر عمو اگر در کشتار افرادی که همتای تو هستند زیاده روی کنی چه کسی باقی می ماند که به سلطنت تو مباهات کند و این که آنان تو را هر صبح و شام ببینند در حالی که آنچه تو را شادمان و ایشان را اندوهگین کند کافی نیست داوود بن علی، بنی امیه را مثله می کرد، بر چشمهای ایشان میل می کشید، شکمها را می درید، بینیها را می برید و سیلی بر آنان می زد و گوشها را می کند، عبد الله بن-  علی هم کنار رود ابی فطرس آنان را باژگونه بردار می کشید و آهک و صبر زرد به آنان می خورانید و خاکستر را با سر که می آمیخت و به آنان می نوشانید و دستها و پاها را قطع می کرد و سلیمان بن علی در بصره گردنهای ایشان را می زد.

سفاح در جمعه دوم حکومت خود در کوفه سخنرانی کرد و چنین گفت: «ای کسانی که گرویده اید به پیمانها وفا کنید. به خدا سوگند، شما را هیچ امید و وعیدی نمی دهم مگر آنکه به آن عمل خواهم کرد. همانا که من با نرمی رفتار خواهم کرد مگر آنکه چیزی جز سختی سود نبخشد و هر آینه شمشیر را در نیام خواهم کرد مگر در مورد اقامه حدود یا رسیدن به حق و به شما چندان عطا خواهم کرد تا هنگامی که ببینم عطیه من تباه می شود. همانا خاندان ملعون «و شجره ملعونه» در قرآن دشمنان شما بودند، از هر حالتی که به حالت دیگر رفتار می کردند سخت تر از حالت اول بود. هیچ امیری از ایشان بر شما امیری نمی کرد مگر اینکه آرزو می کردید ای کاش امیر پیش از او والی شما می بود. هر چند که در هیچ کدام ایشان خیری نبود. آنان شما را از نمازگزاردن به هنگام نماز منع می کردند و از شما می خواستند نماز را نا به هنگام بگزارید. آنان گریزان را به جای حمله کننده و همسایه را به جای بیگانه می گرفتند و اشرار شما را بر برگزیدگان شما چیره کردند.

همانا که خداوند ستم ایشان را نابود کرد و باطل ایشان را به دست افراد خاندان پیامبرتان از میان برداشت. ما مقرری شما را به تأخیر نخواهیم انداخت و حق هیچیک از شما را تباه نمی کنیم. شما را با زور با هیچ لشکری روانه نمی سازیم و در جنگ شما را به خطر نمی اندازیم و خون شما را برای حفظ خودمان بذل و بخشش نمی کنیم و خدای بر آنچه ما می گوییم وکیل است که به آنچه تعهد می کنیم وفا کنیم وبکوشیم، و بر شماست که بشنوید و اطاعت کنید. سپس از منبر فرود آمد.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 413

گفته می شد: که اگر حکومت بنی امیه به دست کس دیگری غیر از مروان بن-  محمد از میان می رفت می گفتند: اگر مروان عهده دار حکومت می بود، از دست نمی رفت. و گفته می شد: آخرین خلیفه بنی امیه کسی است که مادرش کنیز است و به همین سبب آنان کنیززادگان را ولی عهد نمی کردند و اگر قرار می شد کنیززاده یی را ولی عهد کنند هیچ کس به شایستگی مسلمة بن عبد الملک نبود. سرانجام هم انقراض دولت بنی امیه به دست مروان بود که مادرش کنیز بود. او قبلا به مصعب بن زبیر تعلق داشت و او را به ابراهیم بن اشتر بخشید و روزی که ابراهیم کشته شد او در اختیار محمد قرار گرفت و محمد او را از خرگاه ابراهیم برای خود گرفت. گفته شده است: آن کنیز از ابراهیم باردار بوده است و آنرا در خانه محمد بن مروان زاییده است و به همین سبب خراسانیها در جنگ او را «پسر اشتر» صدا می زند.

همچنین گفته شده است: آن کنیز از مصعب باردار بوده و مدت اقامتش در خانه ابراهیم بن اشتر طولانی نبوده است، و پس از کشته شدن ابراهیم او فرزند خود را در خانه محمد بن مروان به دنیا آورده است و به همین سبب سیه جامگان در جنگ با مروان بن محمد گاهی او را پسر مصعب و گاهی پسر اشتر صدا می زدند و او می گفت برای من مهم نیست که کدامیک از این دو مرد دلاور بر من غلبه کند و پدرم باشد. چون با ابو العباس سفاح بیعت شد ابن عیاش منتوف پیش او آمد، دستش را بوسید و با او بیعت کرد و گفت: سپاس و ستایش خداوندی را که به جای خر جزیره و کنیززاده قبیله نخع، پسر عموی رسول خدا (ص) و پسر عبد المطلب را به به ما ارزانی فرمود. چون سفاح روز بیعت با خود بر منبر کوفه رفت و برای مردم خطبه خواند،

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 414

سید حمیری برخاست و این ابیات را خواند: «ای بنی هاشم خلافت را استوار بگیرید و نشانه های فرسوده شده اش را تازه کنید. خلافت را استوار بگیرید، تاج آن را بر سر نهید و هیچ یک از شما نباشد که آن را بر سر خویش ننهد. خلافت و سلطنت الهی و عنصری که برای شما کهنه شده است، پیش از شما سیاستمدارانی آن را بر عهده گرفتند که از هیچ خشک و تری فروگذاری نکردند. اگر منبر سوارکاران خود را برگزیند جز از میان شما سوار کاران دلیر خود را بر نخواهد گزید و اگر با پادشاهی مشورت شود که برای خود، رهبری برگزیند به رهبری جز شما راضی نخواهد شد. عبد الله بن علی نیز در شام، از خاندان ابو العاص یک عطسه کننده هم باقی نگذارده است و من از اینکه شما این خلافت را تا هنگام فرود آمدن عیسی (ع) بر عهده داشته باشید ناامید نیستم.» داود بن علی بن اسماعیل بن عمرو بن سعید بن عاص پس از کشتن گروه بسیاری از بنی امیه گفت: آیا دانستی که من با اصحاب تو چه کردم گفت: آری، آنان دستی بودند که بریدی و بازویی که درهم شکستی و رشته یی که از هم گسستی و بال و پری که چیدی. داود گفت: و من سزاوارم که ترا هم به آنان ملحق کنم. گفت: در آن صورت سعادتمند خواهم بود. چون کار حکومت ابو العباس سفاح استوار شد ده تن از امیران شام پیش او آمدند و به خدا و طلاق زنانشان و سوگند بیعت قسم خوردند که تا هنگام کشته شدن مروان نمی دانسته اند که پیامبر خدا (ص) اهل و خویشاوندی جز بنی امیه داشته است.

ابو الحسن مدائنی روایت می کند و می گوید: مردی برایم نقل کرد: در شام

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 415

بودم هیچ نشنیدم که نام کسی علی، حسن و حسین باشد و کسی را با این نامها بخوانند و همواره نامهایی که می شنیدم معاویه، ولید، یزید بود تا آنکه از کنار مردی گذشتم و از او آب خواستم او شروع به صدا زدن کرد و گفت: ای علی، ای حسن ای حسین. گفتم: ای مرد، مردم شام این نامها را نمی نهند. گفت درست می گویی آنان فرزندانشان را به نامهای خلفا نامگذاری می کنند و هر گاه یکی از ایشان به فرزند خود نفرین می کند یا دشنام می دهد نام یکی از خلفا را لعنت و نفرین کرده است. و من فرزندان خود را به نام دشمنان خدا نام نهاده ام که اگر ایشان را نفرین کنم یا دشنام دهم، دشمنان خدا را نفرین کرده و دشنام داده باشم. مادر ابراهیم بن موسی بن عیسی بن موسی بن محمد بن علی بن عبد الله بن عباس، از خاندان بنی امیه و اعقاب عثمان بن عفان بود.

ابراهیم می گوید: من پیش جدم عیسی بن موسی رفتم، همراه پدرم موسی بودم، پدر بزرگم به من گفت: آیا امویان را دوست می داری پدرم پاسخ داد: آری، آنان داییهای اویند. گفت: به خدا سوگند، اگر پدر بزرگ خودت علی بن عبد الله عباس را دیده بودی که چگونه بر او تازیانه زده می شد آنان را دوست نمی داشتی، و اگر ابراهیم بن محمد را دیده بودی که چگونه مجبورش کردند سر خود را داخل جوال آهک فرو برد، آنان را دوست نمی داشتی. اینک سخن دیگری برای تو می گویم که به خواست خداوند تو را سودبخش خواهد بود: هنگامی که سلیمان بن عبد الملک پسر خود ایوب را به طائف گسیل داشت گروهی را با او همراه ساخت من و جدم محمد بن علی بن عبد الله بن عباس نیر با او بودیم. من در آن هنگام نوجوان بودم، همراه ایوب معلمی بود که او را تعلیم می داد. روزی من و جدم پیش او رفتیم دیدیم معلمش او را می زند، ایوب همین که ما را دید شروع به زدن معلم خود کرد، ما به یکدیگر نگریستیم و گفتیم خدایش بکشد، او را چه می شود حالا که ما را دید خوش نداشت و ترسید او را سرزنش کنیم، در این هنگام ایوب به ما نگریست و گفت ای بنی هاشم آیا شما را به عاقل ترین خودتان و عاقل ترین خودمان خبر بدهم عاقل ترین ما کسی است که با دشمنی نسبت به شما پرورش یافته باشد و عاقلترین شما کسی است که با دشمنی ما پرورش یافته باشد و نشانه این موضوع آن است که شما با نام مروان و ولید و عبد الملک نامگذاری نمی کنید ما هم با نام علی و حسن و و حسین نامگذاری نمی کنیم.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 416

هنگامی که عامر بن اسماعیل که صالح بن علی او را به تعقیب مروان گسیل داشته بود به بوصیر مصر رسید مروان همراه گروهی اندک از خویشاوندان و یاران خویش از برابر او گریخت و او گروه بسیاری با خود برنداشته بود. هنگام سپیده دم به پلی رسیدند که بر رودخانه گودی بسته شده بود و امکان عبور با اسب از آن نبود و این پل تنها راه عبور سواران بود، عامر بن اسماعیل هم در تعقیب ایشان بود. مروان به قطاری از استران برخور که خیکهای عسل بر آنها بار و از سوی دیگر، روی پل آمده بودند و مروان از حرکت بازماند. عامر بن اسماعیل به او رسید، مروان مرکوب خود را به سوی ایشان برگرداند و جنگ کرد و کشته شد. چون این خبر به صالح بن علی رسید گفت: خدا را سپاهیانی از عسل است. چون سر مروان در هم شکست و مغزش پریشان شد زبانش را بریدند و با مقداری از گوشتهای گردنش کنار انداختند، سگی آمد و آن را برداشت. گوینده یی گفت: همانا از عبرتهای دنیا این است که زبان مروان را در دهان سگی دیدیم.

ابو مسلم به روزگار حکومت سفاح حج گزارد در مدینه خطبه یی ایراد کرد و چنین گفت: سپاس خداوندی را که خود خویشتن را ستوده و برای خود آیین اسلام را برگزیده است، و سپس به محمد پیامبر خویش، که درود خدا بر او باد، آنچه را که لازم بوده وحی فرموده و او را از میان خلق خویش انتخاب کرده است. نفس او از همان مردم و خاندانش از خاندانهای ایشان است و خداوند در کتاب خویش که با علم خود آن را حفظ فرموده و فرشتگانش بر حقانیت آن گواهی داده اند فرموده است «همانا که خداوند اراده فرموده است تا پلیدی را از شما اهل بیت بزداید و شما را پاک گرداند، پاک گردیدنی» و پس از محمد (ص) حق را در اهل بیت او قرار داده است. پس از رحلت رسول خدا گروهی از ایشان بر سختی و گرفتاری

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 417

شکیبایی ورزیدند و بر استبداد و خودکامگی صبر کردند، و گروهی از اهل بیت پیامبر (ص) پس از مدتی بر طبق سنت آیین رسول خدا با گروهی که از شیطان اطاعت می کردند و نسبت به خدا دشمنی می ورزیدند جنگ کردند، این گروه مردمی بودند که این جهان را بر آن جهان و فانی را بر باقی برگزیدند و در صدد استوار کردن ستم و سست کردن حق بودند و باده گسار و شاهد و اهل مزمار و طنبور بودند. اگر به آنان تذکر داده می شد پندپذیر نبودند و اگر به سوی حق فراخوانده می شدند پشت می کردند، زکات و صدقات را در مورد شهوات خود و غنیمت را در کارهای ناروا و اموال و درآمد عمومی را برای گمراه ساختن مردم مصرف می کردند. روزگارشان این چنین بود و پادشاهشان این گونه عمل می کرد و مردم پنداشتند که دیگران از آل محمد به حکومت سزاوارترند.

ای مردم، چرا و به چه سبب باید چنین باشد آیا برای شما صحابی بودن فضیلت بیشتری از قرابت و خویشاوندی دارد که شریکان در نسب و تبارند و وارثان آنچه که ربوده شود، و با توجه به اینکه آنان در راه دین افراد نادان شما را زدند و در خشکسالیها گرسنگان شما را خوراک دادند. به خدا سوگند شما هرگز و برای ساعتی هم آنچه را که خداوند برای خود برگزیده است انتخاب نکردید و همواره و همواره پس از رحلت پیامبر خدا یک بار فردی از خاندان تیم و بار دیگر فردی از خاندان عدی و سپس فردی اموی یا اسدی یا سفیانی و مروانی را برگزیدید، تا آنکه کسی به سوی شما آمد که نه نامش را می دانستید و نه خاندانش را می شناختید، و او با شمشیر خود شما را فرومی کوفت و با زور و در حالی که تحقیر شده بودید تسلیم او شدید. همانا که آل محمد (ص) پیشوایان هدایت و روشنگران راه پرهیزگاری و پیشوایان مدافع و سروران اند، پسر عموهای پیامبرند و خانه آنان جایی است که جبریل با قرآن فرود آمد. چه بسیار ستمگران سرکش و تبهکاران ظالم را که خداوند به دست آنان در هم شکسته است. خداوند با آنان هدایت را استوار و کوردلی را بر طرف فرموده است. هرگز همچون عباس شنیده نشده است و چگونه امتها برای رعایت حق حرمت او نباید خضوع کنند او پس از پدر رسول خدا (ص) به منزله پدر اوست. آری یکی از دستهای پیامبر و پوست میان دو چشم رسول خداست،

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 418

در بیعت عقبه امین پیامبر و در مکه ناصر او بوده است و فرستاده پیامبر نزد مردم مکه است و حمایت کننده از او در جنگ حنین به هنگام رویارویی دو گروه بوده است، با هیچ فرمان و حکم پیامبر (ص) مخالفت نکرد، او روز «نیق العقاب» در مورد احزاب به پیشگاه پیامبر شفاعت کرد. ای مردم همانا که در این موضوع برای صاحبان بینش عبرت است.

می گویم: منظور ابو مسلم از کلمه «اسدی» عبد الله بن زبیر و «از آن کس که نامش و خاندانش را نمی دانید» خود اوست، زیرا نسب ابو مسلم معلوم نبود و درباره او اختلاف است که آیا از بردگان آزاد کرده و موالی است یا عرب. منظور از عقبه، بیعت هفتاد تن از انصار در مکه با پیامبر است و مقصود از نیق العقاب روز فتح مکه است که عباس در آن روز در مورد ابو سفیان و مردم مکه شفاعت کرد و پیامبر از آنان گذشت فرمود. به هنگام خلافت منصور گروهی از وابستگان پدرش پیش او جمع شدند که از جمله ایشان عیسی بن موسی و عباس بن محمد و کسان دیگری غیر از آن دو بودند و درباره خلیفگان اموی سخن می گفتند که چرا عزت از آنان سلب شد. منصور گفت: عبد الملک چنان ستمگری بود که هیچ اهمیت نمی داد که چه می کند، ولید دیوانه یی بود که سخن گفتنش سراپا اشتباه و غلط بود، سلیمان همتش در فرج و شکمش بود، عمر بن عبد العزیز مردی یک چشم در میان کوران بود، مرد آن قوم هشام بود، و بنی امیه همواره آنچه را که او برای ایشان از ارکان پادشاهی فراهم آورده بود مراقبت و حفظ و پاسداری می کردند و گرد همان می گشتند و آنچه را که خداوند از او به ایشان ارزانی داشته بود نگهبانی می کردند، کارهای مهم را استوار می داشتند و کارهای کم ارزش را رها می ساختند تا آنکه کارهای ایشان و خلافت آنان به دست فرزندان جوان اسرافکارشان افتاد که ناز و نعمت پرورده

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 419

بودند. سپاس عافیت را نداشتند و بد رفتاری کردند. درماندگی از ایشان شروع شد و خداوند آنان را که از مکر او احساس ایمنی می کردند اندک اندک درمانده فرمود، آنان نگهبانی از خلافت را یک سو افکندند و حقوق ریاست را سبک شمردند و در رسوم سیاست ناتوان شدند و خداوند عزت ایشان را باز گرفت و جامه خواری بر ایشان پوشاند و نعمت آنان را زایل فرمود.

منصور از عبد الله بن مروان جویا شد، ربیع وزیر گفت: او در زندان امیر المومنین زنده است. منصور گفت به من خبر رسیده است که او هنگامی که به سرزمین پادشاه نوبه رفته پادشاه با او سخنانی گفته است. اینک دوست دارم از دهان خودش بشنوم. فرمان به احضار او داده شد و او را آوردند. چون آمد به منصور با عنوان خلافت سلام داد و منصور اجازه نشستن به او داد و او در حالی که بند و زنجیر در پاهایش خش خش می کرد نشست. منصور گفت: دوست می دارم سخنانی را که پادشاه نوبه به هنگام اقامت در سرزمین او به تو گفته است برای من بگویی. گفت: آری، چون به سرزمین نوبه رسیدم و چند روزی آنجا درنگ کردم خبر ما به سلطان رسید و برای ما فرش و بستر و خوراک فراوان فرستاد و خانه های وسیعی را ویژه ما قرار داد. آن گاه در حالی که پنجاه تن از یارانش همراهش بودند و همگی جنگ افزار در دست داشتند به دیدن ما آمد. من برخاستم و به استقبالش رفتم و برای نشستن او از صدر مجلس کناره گرفتم. او آنجا ننشست و روی زمین نشست. من به او گفتم: چه چیز تو را از نشستن روی فرش باز می دارد گفت: من پادشاهم و برای پادشاه لازم است که چون نعمتی تازه ببیند برای خداوند و عظمت او تواضع کند و من چون این نعمت تازه خدا را بر خود دیدم که شما به سرزمین من آمدید و پس از عزت و پادشاهی خود به من پناهنده شدید در قبال همین نعمت این خضوع و تواضعی را که می بینی آشکار ساختم.

آن گاه مدتی سکوت کرد و من هم سکوت کردم، نه او سخن می گفت و نه من، و یاران او همچنان با جنگ افزارهای خود بالای سرش ایستاده بودند. سپس به من گفت: به چه سبب باده نوشی می کنید و حال آنکه این کار برای شما در کتابتان حرام شمرده شده است گفتم بردگان ما به سبب نادانی خود بر این کار گستاخی کرده اند.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 420

گفت: برای چه مزارع و کشتزارها را زیر سم چهارپایان خود لگد کوب می کنید و حال آنکه هر گونه فساد و تباهی در کتاب شما حرام است گفتم این کار را پیروان و کارگزاران ما به سبب نادانی مرتکب شده اند. گفت چرا دیبا و پرنیان و جامه های زربفت می پوشید و حال آنکه در کتاب و دین شما بر شما حرام است گفتم: ما برای انجام کارهای خود از دبیران ایرانی استفاده کردیم، آنان که به دین ما در آمده بودند به پیروی از روش پیشینیان خود با آنکه ما خوش نمی داشتم چنان جامه هایی می پوشیدند.

مدتی سر به زیر انداخت و با دست خود روی زمین خط می کشید. سپس گفت: بردگان ما، پیروان ما، کارگزاران ما و دبیران ما نه این چنین که تو گفتی نیست بلکه شما قومی هستید که آنچه را خداوند بر شما حرام کرده است حلال دانسته اید و آنچه را نهی فرموده است مرتکب شده اید و در پادشاهی خود ستم کردید و خداوند عزت شما را سلب کرد و جامه خواری بر شما پوشاند و همانا که خداوند سبحان را نسبت به شما خشم و عذابی است که هنوز به نهایت نرسیده است و من بیمناکم که بر شما در این سرزمین من عذاب نازل شود و مرا هم فروگیرد، میهمانی هم سه روز است.بنابراین آنچه را نیاز دارید فراهم کنید و از سرزمین من بیرون روید. ما به اندازه زاد و توشه خود از او گرفتیم و از کشور او بیرون آمدیم. منصور از این سخن شگفت کرد و فرمان داد عبد الله بن مروان را به زندان برگرداندند.

در برخی از روایات برای ما نقل شده است که چون سفاح تصمیم گرفت آن گروه از بنی امیه را که به او پیوسته اند بکشد، روزی بر تخت خود در کاخ هاشمیه کوفه نشست. بنی امیه و بنی هاشم و فرماندهان نظامی و دبیران آمدند. آنان را در حجره یی متصل به حجره سفاح نشاندند و میان سفاح و ایشان پرده یی آویخته بود. سفاح ابو الجهم بن عطیه را نزد آنان فرستاد و نامه یی در دست او بود، او بدانگونه که ایشان بشنوند با صدای بلند گفت: فرستاده حسین بن علی بن ابی طالب کجاست هیچکس پاسخ نداد. ابو الجهم رفت و برگشت و گفت: فرستاده زید بن علی بن حسین کجاست هیچکس پاسخ نداد. او رفت و برای بار سوم برگشت و گفت: فرستاده یحیی بن زید کجاست باز هم هیچکس پاسخ نداد. او رفت و برای بار چهارم برگشت و گفت: فرستاده ابراهیم بن محمد امام کجاست آنان به یکدیگر می نگریستند، به یقین

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 421

دانستند که بلایی در پیش است. ابو الجهم رفت و برگشت و به آنان گفت: امیر المومنین به شما می گوید اینان که نام بردم افراد خاندان و پاره های تن من هستند، با آنان چه کرده اید آنان را برای من برگردانید یا خودتان داد مرا از خود بستانید. هیچ پاسخی ندادند. در این هنگام خراسانیان با چماقهای خود وارد شدند و همه آنان را در هم کوبیدند.

می گویم: این معنی مأخوذ از گفتار فضل بن عبد الرحمان بن عباس بن ربیعة بن-  حارث بن عبد المطلب است که چون زید بن علی علیه السلام در یکصد و بیست و دو به روزگار هشام بن عبد الملک کشته شد، هشام برای کارگزار خود در بصره که قاسم بن-  محمد ثقفی بود نوشت تا همه افراد بنی هاشم را که در عراق هستند به مدینه گسیل دارد و این از بیم خروج آنان بود. برای کارگزار مدینه نوشت که گروهی از آنان را به زندان افکند دیگران را هم هفته یی یک بار احضار کند و بر آنان افرادی بگمارد که از مدینه بیرون نروند. فضل بن عبد الرحمان در قصیده مفصلی چنین سروده است. «آنان در هر سرزمین که بال و پری در آوردند ما را به زندانها افکندند یا تبعید کردند. آنان ما را به صورت اسیران به مدینه گسیل داشتند. پروردگار من آنان را از آنچه بیم دارند کفایت نفرماید. آنان پس از رحلت احمد-  پاکیزه (ص) میان ما به گونه یی رفتار کردند که او دوست نمی دارد، و ما را به استضعاف کشاندند. بدون اینکه نسبت به آنان مرتکب گناهی شده باشیم ما را کشتند. خداوند، امتی را که ما را کشتند بکشد. حق ما را رعایت نکردند و سفارش خداوند را در مورد نزدیکان درباره ما انجام ندادند. آنان ما را سخت ترین دشمن خود پنداشتند و میان خونهای ما شنا کردند. منکر حق ما شدند و بر ما ستم روا داشتند و بدون هیچ انگیزه یی ما را دشمن داشتند. گناهی جز این نداریم که پیامبر (ص) از ماست و ما همواره در پرداخت صله و رعایت حق خویشاوندی نسبت به آنان رغبت داشتیم، و با آن حال اگر آنان را به هدایت فراخواندیم دعوت ما را نپذیرفتند و از هدایت

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 422

رویگردان بودند...» [تا آنجا که می گوید:] کشته شدگان ما که نخست بر آنان ستم کردید و سپس با ظلم آنان را کشتید، کجایند هاشم و عمار یاسر و پسر بدیل و ذو الشهادتین و دیگر کشته شدگانی را که در کشتارشان تبهکار بودید برگردانید. حجر بن عدی و یارانش را که شما با ستم در قتل ایشان دست داشتید و ابو عمیر و رشید و میثم و آنانی را که در طف همراه حسین کشته شدند و خود حسین را برگردانید. عمرو و بشیر و دیگر کشته شدگان با ایشان که در صحرا افتاده بودند و به خاک سپرده نشدند کجایند عامر و زهیر و عثمان و دیگران و حر و پسر قین را که چون از صفین فرا رفتند کشته شدند و هانی و مسلم و دیگر جوانان برومند و زید و دیگر کسانی را که از ما کشته اید همه را برگردانید، شما که هرگز نمی توانید آنان را پیش ما برگردانید و ما هم چیز دیگری از شما نمی پذیریم.»