[hadith]من خطبة له (علیه السلام) لما قُبض رسول الله (صلی الله علیه وآله) و خاطبه العباس و أبو سفیان بن حرب فی أن یبایعا له بالخلافة (و ذلک بعد أن تمت البیعة لأبی بکر فی السقیفة، و فیها ینهی عن الفتنة و یبین عن خلقه و علمه):
النهی عن الفتنة:
أَیُّهَا النَّاسُ شُقُّوا أَمْوَاجَ الْفِتَنِ بسُفُنِ النَّجَاةِ وَ عَرِّجُوا عَنْ طَرِیقِ الْمُنَافَرَةِ وَ ضَعُوا تِیجَانَ الْمُفَاخَرَةِ؛ أَفْلَحَ مَنْ نَهَضَ بجَنَاحٍ أَوِ اسْتَسْلَمَ فَأَرَاحَ. هَذَا مَاءٌ آجِنٌ وَ لُقْمَةٌ یَغَصُّ بهَا آکِلُهَا، وَ مُجْتَنِی الثَّمَرَةِ لِغَیْرِ وَقْتِ إِینَاعِهَا کَالزَّارِعِ بغَیْرِ أَرْضِهِ.[/hadith]
جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص101
سخن علی علیه السلام پس از رحلت رسول خدا (ص) و هنگامی که عباس عموی پیامبر (ص) و ابو سفیان بن حرب با آن حضرت گفتگو و پیشنهاد بیعت کردند
.
اختلاف رأی در خلافت پس از رحلت پیامبر (ص
:(
هنگامی که پیامبر (ص) رحلت فرمود و علی علیه السلام به غسل و دفن آن حضرت مشغول بود با ابو بکر به خلافت بیعت شد. در این هنگام زبیر و ابو سفیان و گروهی از مهاجران با عباس و علی (ع) برای تبادل نظر و گفتگو خلوت کردند
.
آنان سخنانی گفتند که لازمه آن تهییج مردم و قیام بود. عباس، که خدایش از او خشنود باد، گفت: سخنان شما را شنیدیم و چنین نیست که به سبب اندک بودن یاران خود از شما یاری بخواهیم و چنین هم نیست که به سبب بدگمانی آرای شما را رها کنیم ما را مهلت دهید تا بیندیشیم، اگر برای ما راه بیرون شدن از گناه فراهم شد، حق میان ما و ایشان بانگ بر خواهد داشت، بانگی چون زمین سخت و دشوار، و در آن صورت دستهایی را برای رسیدن به مجد و بزرگی فرا خواهیم گشود که تا رسیدن به هدف آنها را جمع نخواهیم کرد، و اگر چنان باشد که به گناه در افتیم خودداری خواهیم کرد و این خودداری هم به سبب کمی شمار و کمی قدرت نخواهد بود. به خدا سوگند اگر نه این است که اسلام مانع از هر گونه غافلگیری است، چنان سنگهای بزرگ را بر هم فرو می ریختم که صدای برخورد و ریزش آن از جایگاههای بلند به گوش رسد
.
در این هنگام علی (ع) که جامه بر خود پیچیده بود، آنرا گشود و چنین فرمود: صبر اصل بردباری است و پرهیزگاری دین است و محمد (صلی الله علیه وآله) حجت است و راه راه راست و مستقیم است، ای مردم امواج فتنه ها را با کشتیهای نجات بشکافید... تا آخر خطبه، سپس برخاست و به خانه خویش رفت و مردم پراکنده شدند. براء بن عازب می گوید: همواره دوستدار بنی هاشم بودم و چون پیامبر (ص) رحلت فرمود، ترسیدم که قریش با همدستی یکدیگر خلافت را از آنان بربایند، و نوعی نگرانی اشخاص شتابزده در خود احساس می کردم و در اندرون و دل خویش اندوهی بزرگ از مرگ رسول خدا داشتم. در آن هنگام پیش بنی هاشم که درون حجره و کنار جسد مطهر بودند آمد و شد می کردم و چهره سران قریش را هم زیر نظر داشتم. در همین حال متوجه شدم که عمر و ابو بکر نیستند، و کسی گفت: آنان در سقیفه بنی ساعده اند و کس دیگری گفت: با ابو بکر بیعت شد، چیزی نگذشت که دیدم همراه عمر و ابو عبیدة و گروهی از اصحاب سقیفه که ازارهای صنعانی بر تن داشتند آمدند و آنان بر هیچکس نمی گذشتند مگر اینکه او را می گفتند و دستش را می کشیدند و بر دست ابو بکر می نهادند که بیعت کند و نسبت به همگان چه می خواستند و چه نمی خواستند چنین می کردند. عقل از سرم پرید و دوان دوان بیرون آمدم و خود را به بنی هاشم و بر
جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص102
در خانه رساندم. در بسته بود، محکم به آن کوفتم و گفتم: مردم با ابو بکر بن ابی قحافه بیعت کردند
.
عباس خطاب به دیگران گفت: تا پایان روزگار خاک نثارتان باد. همانا من به شما فرمان دادم که چکار کنید و شما از دستور من سرپیچی کردید. من به فکر چاره افتادم و اندوه درون را فرو خوردم، و شبانه مقداد و سلمان و ابو ذر و عبادة بن صامت و ابو الهیثم بن التیهان و حذیفه و عمار را دیدم، و آنان می خواستند خلافت را به شورایی مرکب از مهاجران برگردانند
.
این خبر به ابو بکر و عمر رسید، آن دو به ابو عبیدة بن جراح و مغیرة بن شعبه پیام فرستادند و پرسیدند: رأی و چاره چیست مغیره گفت: رای درست این است که هر چه زودتر عباس را ببینید و برای او و فرزندانش در این کار بهره یی قرار دهید، تا به این ترتیب آنان از هواداری علی بن ابی طالب دست بردارند
.
ابو بکر و عمر و مغیره حرکت کردند و شبانه، در شب دوم رحلت پیامبر (ص) به خانه عباس رفتند. ابو بکر نخست حمد و ثنای خداوند را بر زبان آورد و سپس چنین گفت: همانا خداوند محمد (ص) را برای شما به پیامبری مبعوث فرمود و او را ولی مومنان قرار داد و خداوند بر آنان منت نهاد و پیامبر میان ایشان بود تا آنگاه که خداوند برای محمد آنچه را در پیشگاه خود بود برگزید و کارهای مردم را به مردم وا گذشت تا آنکه با اتفاق و بدون اختلافی کسی را برای خود بر گزینند. آنان مرا به عنوان حاکم بر خود و رعایت کننده امور خویش برگزیدند و من هم آنرا بر عهده گرفتم، و به یاری و عنایت خداوند در این مورد از هیچگونه سستی و سرگردانی نگران نیستم و بیمی هم ندارم و فقط از خداوند توفیق عمل می جویم بر او توکل می کنم و به سوی او باز می گردم، ولی به من خبر می رسد که برخی در این موضوع بر خلاف عموم مسلمانان سخن می گویند و شما را پناهگاه خود و دستاویز خویش قرار می دهند و شما حصار استوار و مایه اتکای آنانید. اکنون مناسب است که شما در بیعتی در آیید که مردم در آمده اند یا آنکه آنان را از انحراف برگردانید، و ما اینک به حضور تو آمده ایم و می خواهیم برای تو در این کار بهره و نصیبی قرار دهیم و برای فرزندانت پس از تو نیز بهره یی قرار دهیم، زیرا تو عموی پیامبری و مردم قدر و منزلت تو و خاندانت را می شناسند و با وجود این در مورد خلافت از شما و تمام افراد بنی هاشم عدول کرده اند و این موضوع مسلم است که پیامبر (ص) از ما و شماست
.
جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص103
در این هنگام عمر سخن ابو بکر را برید و به شیوه خود با خشونت و تهدید سخن گفت و کار را دشوار ساخت و گفت: به خدا سوگند همینگونه است، وانگهی ما برای نیازی پیش شما نیامده ایم، ولی خوش نداشتیم که در مورد آنچه مسلمانان بر آن اتفاق کرده اند از سوی شما اعتراض باشد و گرفتاری آن به شما و ایشان برگردد و اینک در مورد آنچه به خیر شما و عموم مخالفان است بیندیشید و سکوت کرد
.
در این هنگام عباس پس از حمد و ثنای خداوند چنین گفت: همانگونه که تو گفتی، خداوند متعال محمد (ص) را به پیامبری برانگیخت و او را ولی مومنان قرار داد، و خداوند با وجود او بر امتش منت گزارد و سرانجام برای او آنچه را در پیشگاه اوست برگزید و مردم را آزاد گذاشت تا برای خود کسی را برگزینند، به شرط آنکه به حق انتخاب کنند و گرفتار هوی و هوس نشوند. اینک اگر تو به مکانت خویش از رسول خدا طالب خلافتی، حق ما را گرفته ای و اگر به رأی مومنان متکی هستی ما هم از ایشانیم و ما در مورد خلافت شما هیچ کاری انجام نداده ایم، نه برای آن کار آبی آورده ایم و نه بساطی گسترده ایم، و اگر تصور می کنی خلافت برای تو به خواسته گروهی از مومنین واجب شده است، در صورتی که ما آنرا خوش نداشته باشیم دیگر برای تو وجوبی نخواهد بود، و از سوی دیگر این دو گفتار تو چه اندازه با یکدیگر فاصله دارد که از یک سو می گویی آنان به تو اظهار تمایل کرده اند و از یک سو می گویی آنان در این باره طعن می زنند. اما آنچه می خواهی به ما بدهی اگر حق خود تو می باشد و می خواهی آنرا به ما عطا کنی برای خودت نگهدار و اگر حق مومنان است ترا نشاید که در آن باره حکم کنی، و اگر حق خود ماست ما به این راضی نخواهیم بود که بخشی از آن را بگیریم و بخشی را به تو واگذار کنیم و این سخن را به این جهت نمی گویم که بخواهیم ترا از کاری که در آن در آمده ای بر کنار سازم، ولی دلیل و حجت را باید گفت و بیان کرد.
اما این گفتارت که می گویی رسول خدا (ص) از ما و شماست، فراموش مکن که رسول خدا از همان درختی است که ما شاخه های آنیم و حال آنکه شما همسایگان آن درختید. و اما سخن تو ای عمر که از شورش مردم بر ما می ترسی این کاری است که در این مورد از آغاز خودتان شروع کردید ما از خداوند یاری می جوییم و از او باید یاری خواست
.
و چون مهاجران بر بیعت با ابو بکر اجتماعی کردند، ابو سفیان آمد و می گفت: به خدا سوگند خروش و هیاهویی می بینم که چیزی جز خون آنرا خاموش نمی کند،
جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص104
ای فرزندان عبد مناف، به چه مناسبت ابو بکر عهده دار فرمانروایی بر شما باشد آن دو مستضعف، آن دو درمانده کجایند و مقصودش علی (ع) و عباس بود. [و گفت ]: شأن خلافت نیست که در کوچکترین خاندان قریش باشد. سپس به علی علیه السلام گفت: دست بگشای تا با تو بیعت کنم و به خدا سوگند اگر بخواهی مدینه را برای جنگ با ابو فضیل- یعنی ابو بکر- انباشته از سواران و پیادگان می کنم. علی علیه السلام از این کار به شدت روی برگرداند و تقاضای ابو سفیان را رد کرد، و چون ابو سفیان از او ناامید شد برخاست و رفت و این دو بیت متلمس را خواند: «چیزی جز دو چیز خوار و زبون، که خر و میخ طویله اش باشد، بر ستمی که بر آنان شود پایدار نمی ماند، آن یک با قطعه ریسمانی در پستی فرو بسته است و این یک را بر سرش می کوبند و هیچکس برایش مرثیه یی نمی سراید.»
روزی که ابو بکر عهده دار خلافت شد به ابو قحافه گفتند: پسرت عهده دار کار خلافت شد. او این آیه را تلاوت کرد: «بگو بار خدایا، ای پادشاه ملک هستی هر که را خواهی عزت ملک و سلطنت بخشی و آنرا از هر که بخواهی باز می گیری.» سپس پرسید: چرا او را بر خود خلیفه ساختند گفتند: به سبب سن او. گفت: من از او به سال بزرگترم
.
ابو سفیان در کاری با ابو بکر منازعه کرد و ابو بکر با او درشت سخن گفت
.
ابو قحافه به ابو بکر گفت: پسر جان آیا با ابو سفیان که شیخ و پیر مرد مکه است چنین سخن می گویی ابو بکر گفت: خداوند با اسلام خاندانهایی را بر کشیده و خاندانهایی را پست فرموده است، وای پدر جان از خاندانهایی که برکشیده خاندان تو است و از خاندانهایی که پست فرموده خاندان ابو سفیان است
.