[hadith]بَلَی کَانَتْ فِی أَیْدینَا فَدَکٌ مِنْ کُلِّ مَا أَظَلَّتْهُ السَّمَاءُ، فَشَحَّتْ عَلَیْهَا نُفُوسُ قَوْمٍ وَ سَخَتْ عَنْهَا نُفُوسُ قَوْمٍ آخَرِینَ، وَ نِعْمَ الْحَکَمُ اللَّهُ. وَ مَا أَصْنَعُ بفَدَکٍ وَ غَیْرِ فَدَکٍ؟ وَ النَّفْسُ مَظَانُّهَا فِی غَدٍ جَدَثٌ تَنْقَطِعُ فِی ظُلْمَتِهِ آثَارُهَا وَ تَغِیبُ أَخْبَارُهَا، وَ حُفْرَةٌ لَوْ زیدَ فِی فُسْحَتِهَا وَ أَوْسَعَتْ یَدَا حَافِرِهَا لَأَضْغَطَهَا الْحَجَرُ وَ الْمَدَرُ وَ سَدَّ فُرَجَهَا التُّرَابُ الْمُتَرَاکِمُ. وَ إِنَّمَا هِیَ نَفْسی أَرُوضُهَا بالتَّقْوَی، لِتَأْتِیَ آمِنَةً یَوْمَ الْخَوْفِ الْأَکْبَرِ وَ تَثْبُتَ عَلَی جَوَانِب الْمَزْلَقِ؛ وَ لَوْ شئْتُ لَاهْتَدَیْتُ الطَّرِیقَ إِلَی مُصَفَّی هَذَا الْعَسَلِ وَ لُبَاب هَذَا الْقَمْحِ وَ نَسَائِجِ هَذَا الْقَزِّ، وَ لَکِنْ هَیْهَاتَ أَنْ یَغْلِبَنِی هَوَایَ وَ یَقُودَنِی جَشَعِی إِلَی تَخَیُّرِ الْأَطْعِمَةِ، وَ لَعَلَّ بالْحِجَاز أَوْ الْیَمَامَةِ مَنْ لَا طَمَعَ لَهُ فِی الْقُرْصِ وَ لَا عَهْدَ لَهُ بالشِّبَعِ، أَوْ أَبیتَ مِبْطَاناً وَ حَوْلِی بُطُونٌ غَرْثَی وَ أَکْبَادٌ حَرَّی، أَوْ أَکُونَ کَمَا قَالَ الْقَائِلُ:

"وَ حَسْبُکَ [عَاراً] دَاءً أَنْ تَبیتَ ببطْنَةٍ         وَ حَوْلَکَ أَکْبَادٌ تَحِنُّ إِلَی الْقِدِّ"

أَ أَقْنَعُ مِنْ نَفْسی بأَنْ یُقَالَ هَذَا أَمِیرُالْمُؤْمِنِینَ وَ لَا أُشَارِکُهُمْ فِی مَکَارِهِ الدَّهْرِ، أَوْ أَکُونَ أُسْوَةً لَهُمْ فِی جُشُوبَةِ الْعَیْش.[/hadith]

هشتم: پس از آن که امام (ع) در باره دنیا سوگند یاد کرد و بیان فرمود که حتّی یک وجب از زمین این دنیا را مالک نیست، فدک را با این جمله استثنا کرد: «آری از تمام آنچه که آسمان بر آنها سایه افکنده، فدک در دست ما بود»، این مطلب را در مورد بیان حال خود و مردمی که همزمان با امام (ع) بودند از باب شکایت و اظهار تظلّم به خدای متعال از دست کسانی که فدک را از ایشان گرفتند، بازگو کرده و خود را تسلیم امر او و راضی بر داوری و حکومت وی دانسته است.

ناگفته نماند، که فدک ملک خاصّ پیامبر (ص) بوده است، توضیح آن که چون پیامبر (ص) کار یهودیان خیبر را یکسره کرد، خداوند در دل مردم فدک ترسی انداخت که همان انگیزه ای شد تا قاصدی خدمت پیامبر فرستادند و تقاضای صلح بر نصف زمین فدک کردند، و پیامبر (ص) پذیرفت، بنا بر این [آن ملک] متعلق به شخص پیامبر بود، چون نه لشکر کشی در کار بود و نه نبردی اتّفاق افتاد. و بعضی گفته اند که پیامبر در مقابل تمام فدک با آنها صلح کرد.

مشهور میان شیعیان و مورد اتّفاق دانشمندان شیعه آن است که پیامبر خدا (ص)، آن را به فاطمه (ع) بخشید، و این مطلب را از طرق مختلف روایت کرده اند: از جمله از ابو سعید خدری نقل کرده اند که: چون آیه مبارکه وَ آتِ ذَا الْقُرْبی  حَقَّهُ«» نازل شد، پیامبر خدا (ص) فدک را به فاطمه (ع) مرحمت کرد و چون ابو بکر به خلافت رسید، تصمیم گرفت فدک را از آن بزرگوار بگیرد. فاطمه (ع) کسی را نزد ابو بکر فرستاد و میراث خود از پیامبر خدا را از وی مطالبه کرد و می فرمود که پدرم در زمان حیات خود فدک را به من مرحمت کرده است، و در آن باره علی (ع) و امّ ایمن را به گواهی طلبید و آن دو گواهی دادند، ابو بکر راجع به این که فدک میراث پیامبر است با خبری که از پیامبر نقل کرد پاسخ داد، که آن خبر چنین است: ما گروه پیامبران میراثی پس از خود نمی گذاریم آنچه به جای گذاریم صدقه است.

و در مورد فدک نیز چنین پاسخ داد که آن متعلق به پیامبر (ص) نبوده است بلکه از آن تمام مسلمانان و در دست آن بزرگوار بوده است که بدان وسیله به افراد کمک می کرد و در راه خدا انفاق می نمود و من هم به دنبال او همان کارها را انجام می دهم. هنگامی که این سخنان ابو بکر به اطلاع حضرت زهرا (ع) رسید، حجاب خود را بر تن پوشید و در میان تعدادی از اطرافیان و زنان فامیل که در پشت سرش حرکت می کردند آمد تا بر ابو بکر وارد شد در حالی که بیشتر مهاجران و انصار در حضور او بودند، پس از این که بین آن بزرگوار و مردان پرده ای آویخته شد چنان ناله جانسوزی از دل برآورد که تمام مردم را به گریه در آورد. سپس مدتی سکوت کرد تا احساسات مردم فرو نشست و فرمود: سخن را با سپاس آن که سزاوار ستایش و رفعت و عظمت است آغاز می کنم، سپاس از آن خداست در برابر نعمتهایی که داده و شکر او را در مقابل آگاهی و درکی که به ما مرحمت کرده است به جا می آورم.

پس از آن که خطبه ای طولانی ایراد کرد، در پایان خطبه فرمود: چنان که سزاوار است تقوای الهی را پیشه کنید و در مورد اوامر او مطیع باشید، زیرا که تنها از میان بندگان خدا، دانشمندان از خدا می ترسند. و خدایی را سپاس گویید که با عظمت و نور او تمام موجودات آسمان و زمین وسیله ارتباط با او را می جویند، و ماییم واسطه او در میان مردم، ماییم برگزیدگان و مرکز قدس او، و ماییم حجّت او در جایی که از انظار نهان است و ما وارثان پیامبران او هستیم، آن گاه فرمود: من فاطمه دختر محمدم، بر پایه و اساس سخن می گویم، روی فخر و بیهودگی سخن نمی گویم، پس با گوش باز سخن مرا بشنوید. بعد فرمود: «لَقَدْ جاءَکُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسکُمْ عَزیزٌ عَلَیْهِ ما عَنِتُّمْ حَرِیصٌ عَلَیْکُمْ بالْمُؤْمِنِینَ رَؤُفٌ رَحِیمٌ». اگر پیوند او را بجوئید خواهید دید که او پدر من است، نه پدر هیچ یک از شما. و برادر پسر عموی من است نه هیچ یک از مردان شما. سپس فرمود شما گمان می برید که من از پدرم ارث نمی برم، آیا داوری زمان جاهلیت را پی می گیرید برای گروهی که ایمان و یقین دارند چه کسی از خدا در داوری بهتر و نیکوتر است هیهات ای توده ملّت، چنان تصوّری آیا در کتاب خداست ای پسر ابو قحافه که تو از پدرت ارث ببری و من ارث نبرم براستی اگر چنان تصوری داشته باشی، دروغ و افترای بزرگی به قرآن نسبت داده ای اینک این فدک ارزانی تو باد، و این مرکب سواری زین شده و آماده برای سواری است روز قیامت فرا خواهد رسید، پس خداوند داوری نیکو، محمد سرپرستی خوب و قیامت وعده گاه ماست و در قیامت است که بیهوده کاران زیان می برند «لِکُلِّ نَبَإٍ مُسْتَقَرٌّ وَ سَوْفَ تَعْلَمُونَ» و بزودی خواهی دانست که چه کسی دچار عذاب دردناک می گردد.

راوی می گوید: آن گاه نگاهی به قبر پدر بزرگوارش نمود و به عنوان گواه و مثال شعر هند دختر امامه را در حالی که پدر بزرگوارش را مخاطب قرار داده بود بیان کرد:

         قد کان بعدک انباء و هنبثة            لو کنت شاهد هالم تکثر الخطب

         ابدت رجال لنا نجوی صدورهم            لمّا قضیت و حالت دونک الترب

         تجهّمتنا رجال و استخفّ بنا            اذ غبت عنّا فنحن الیوم مغتصب«»

راوی می گوید، هیچ روزی سابقه نداشت که مثل آن روز، مردم و آن بانوی بزرگوار آن همه گریسته باشند. سپس رو به گروه انصار حاضر در مسجد کرد و فرمود: ای گروه یاران پیامبر و ای بازوان ملّت و نگهبانان اسلام باعث این سستی شما از یاری من، و سهل انگاری از کمک به من و چشم پوشی از حق من و نادیده گرفتن ستم به من چیست مگر سخن پیامبر را نشنیدید که فرمود: «احترام به فرزند، احترام به پدر است.» چه زود عوض شدید، و چه زود به چنین وضعی در آمدید، پیامبر از دنیا رفت شما هم دین او را فراموش کردید آری مرگ او مصیبتی جانگداز بوده است، با رفتن او شکافی عمیق به وجود آمده که همواره در حال فزونی است و هرگز التیام نپذیرد. زمین از فقدان او تاریک و کوهها زیر و زبر شد و آرزوها بر باد رفته اند. پس از آن بزرگوار حرمتها شکسته و حریمی بر جای نمانده است، و آن رویدادی ناگوار بود که قرآن پیش از رحلتش بر ملا ساخته و قبل از وفاتش بدان آگاهی داده و فرموده است: «وَ ما مُحَمَّدٌ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَ فَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلی أَعْقابکُمْ وَ مَنْ یَنْقَلِبْ عَلی عَقِبَیْهِ فَلَنْ یَضُرَّ اللَّهَ شَیْئاً وَ سَیَجْزی اللَّهُ الشَّاکِرِینَ» ای فرزندان قبیله آیا سزاوار است مقابل چشم شما میراث پدر مرا از من بازستانند و شما فریاد مرا بشنوید و ندای من به گوش همه شما برسد در حالی که جمعیّت شما و قدرت و توان شما زیاد و ساز و برگ و امکانات شما فراوان است، شما همان درستکارانی هستید که خداوند شما را از میان مردم برگزید و نیکمردانی که خداوند شما را انتخاب کرد، شما بودید که با عرب نبرد کردید و در برابر ملّتها استوار بر جای ماندید و قهرمانان را به خاک مذلّت نشاندید تا آنجا که آسیاب اسلام به وسیله شما به گردش در آمد و بر وفق مراد گردید و آشوب و فتنه از میان رخت بربست و آتش کفر خاموش شد و بی سر و سامانیها به سامان رسید و رشته دین استوار گشت.

آیا پس از آن همه پیشروی عقب نشستید و بعد از آن همه دلاوری از گروهی که پس از ایمان پیمان شکنی کردند و دین شما را بمسخره گرفتند ترسیدید هم اکنون با سران کفر پیکار کنید زیرا که آنان به پیمان و قسم خود پای بند نیستند، تا شاید از فساد خودداری کنند ولی می بینم که با همه اینها خواری و ذلّت در وجود شما رخنه کرده و مکر و حیله به قلبهایتان چیره شده و دین خدا را منکر شده اید و اعمال ناشایستی را که تجویز می کردید گسترش دادید «وَ قالَ مُوسی إِنْ تَکْفُرُوا أَنْتُمْ وَ مَنْ فِی الْأَرْضِ جَمِیعاً ....» بدانید که من با همه خواری و پستی که شما را فرا گرفته و ضعف ایمانتان گفتنیها را گفتم، این شما و این فدک لجام آن مرکب را بگیرید و بر پشت آن سوار شوید و به هر سو می خواهید بتازید، ولی بدانید که ننگ حق کشی را بر خود خریدید و خشم خدا را برانگیختید آتش دوزخ را که بر جانها احاطه دارد پذیرا شدید همه کارهاتان در محضر خداست «إِلَّا الَّذینَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ». آن گاه حضرت زهرا (ع) به خانه برگشت و سوگند یاد کرد که هرگز با ابو بکر سخن نگوید و از خداوند می خواست تا حق او را بگیرد، این چنین بود تا وقتی اجلش فرا رسید، وصیت کرد که مبادا ابو بکر بر جنازه او نماز گزارد، این بود که عباس بر جنازه آن بزرگوار نماز خواند و شب هنگام به خاک سپرده شد.

بعضی نقل کرده اند: وقتی که ابو بکر سخنان حضرت زهرا (ع) را شنید، حمد و سپاس خدا را گفت و درود بر پیامبرش فرستاد، سپس گفت ای بهترین بانوان و دختر بهترین پدران به خدا قسم که من از نظر رسول خدا تجاوز ننموده ام و جز به فرمان او عمل نکرده ام، البته که زمامدار و رهبر به کسان خود دروغ نمی گوید تو گفتنی را گفتی و آنچه لازم بود ابلاغ کردی و درشتی نمودی و از ما دوری کردی، پس خداوند ما و شما را بیامرزد، اما بعد، سلاح و مرکب سواری و نعلین پیامبر (ص) را به علی دادم، من از رسول خدا شنیدم که می فرمود: ما گروه پیامبران هیچ طلا و نقره، زمین، باغ، و منزلی پس از خود به ارث نمی گذاریم و لیکن ما ایمان، حکمت، علم و سنت را به ارث می نهیم.

البته آنچه را که پیامبر مرا بدان مأمور کرده بود شنیدم و اطاعت کرده و انجام دادم.

حضرت زهرا (ع) گفت: پیامبر (ص) فدک را به من بخشیده بود.

ابو بکر گفت: چه کسی شهادت می دهد که پیامبر آن را به تو بخشیده است علی (ع) و امّ ایمن آمدند و شهادت دادند که پیامبر (ص) فدک را به حضرت زهرا (ع) بخشید، از طرفی عمر بن خطاب و عبد الرّحمن بن عوف شهادت دادند که رسول خدا (ص)، فدک را میان مسلمانان تقسیم می کرد.

ابو بکر گفت: دختر پیامبر خدا (ص) تو، علی و ام ایمن راست گفتید، و عمر، و عبد الرّحمن هم راست گفتند مطلب از این قرار است که آنچه متعلّق به پدرت بوده است حق تو است، پیامبر خدا (ص) از فدک به مقدار خوراک شما برداشت می کرد و باقی مانده را میان مسلمانان تقسیم می کرد و در راه خدا می داد، و این مقدار حق الهی تو است، من هم با فدک همان کاری را می کنم که پیامبر (ص) می کرد. این بود که حضرت زهرا (ع) بدان راضی شد و عهد و پیمانی بر آن اساس گرفت، و ابو بکر محصول فدک را که جمع می کرد و به مقدار کفایت به ایشان می داد.

بعدها، خلفای پس از ابو بکر، چنان رفتار می کردند، تا این که معاویه سر کار آمد، مروان پس از امام حسن (ع) یک سوم آن را برید. و بعد آن را در زمان خلافت خود خالصه قرار داد و متعلّق به خود دانست و میان فرزندان او دست به دست می شد تا این که نوبت خلافت به عمر بن عبد العزیز رسید، او در زمان خلافت خود، فدک را به فرزندان فاطمه برگرداند. شیعه معتقد است که آن نخستین مالی بود که به ستم گرفته شده بود و به صاحبش بازگردانده شد. اهل سنّت می گویند: نه، بلکه عمر بن عبد العزیز اوّل آن را ملک خالص خود گرداند، آن گاه بدیشان بخشید. بعد از عمر بن عبد العزیز فدک را از دست اهل بیت گرفتند و زمانی که حکومت بنی امیّه منقرض گردید، ابو العباس سفّاح فدک را بازگرداند، سپس منصور گرفت و پسرش مهدی برگرداند، و بعد از آن، موسی و هارون پسران مهدی عباسی آن را گرفتند، همین طور در دست بنی عباس بود تا زمان مأمون که او به اهل بیت پیامبر (ص) باز پس داد و تا زمان متوکّل در دست آنها ماند تا این که عبد اللّه بن عمر بازیار آن را قسمت به قسمت کرد.

نقل کرده اند که یازده درخت خرما در فدک وجود داشت که پیامبر (ص) آنها را به دست مبارک خود کاشته بود، و فرزندان فاطمه (ع) محصول آنها را به حاجیان هدیه می کردند و خود از این راه به ثروت زیادی می رسیدند، بازیار کسی را فرستاد آن درختان را بریدند و خود به بصره برگشت و در آن جا به فلج مبتلا شد.

در این داستان میان شیعه و مخالفان موارد ابهام فراوانی وجود دارد، و هر کدام از دو گروه سخنان زیادی دارند، و اما اکنون باید به متن نهج البلاغه بازگردیم: بیان امام (ع): گروهی بر آن بخل ورزیدند، اشاره دارد به ابو بکر، عمر، و پیروان آنها و نیز این سخن حضرت: گروهی دیگر آن را بخشش نموده و از آن گذشتند، اشاره دارد به سران بنی هاشم و هواداران آنها.

نهم: امام (ع) به نحو استفهام انکاری پرسیده که او را به فدک و غیر فدک از زر و زیور دنیا چه کار از باب انکار نیازمندی به فدک، تا این که نفس خود را نسبت به آن آرامش داده و نیز خود را با یاد هدف نهایی مردم از دنیا یعنی سرانجام مدفون شدن آنها در گور و آنچه که لازمه آن است از قبیل قطع آثار و فراموش شدن آنان از امور دنیا به اعمال شایسته توجه دهد. البته امام (ع) این موارد را برشمرده است برای این که اندیشه انسانی از آن نفرت دارد و دلها با یاد آنها می شکند، در نتیجه به درگاه خدا می نالد و به سمت اعمال خوبی کشیده می شود که نجات از گرفتاریهای حالت مرگ و بعد از آن در گروه آنهاست. «واو» در عبارت «و النفس» واو حالیه است.

دهم-  بعد از آن که بیان فرموده است، به فدک و غیر فدک از زیورهای دنیا نیازی نیست آن گاه به حدّ و مرز نیاز خود، یعنی ریاضت و تربیت نفس به وسیله تقوا اشاره کرده است. این ضمیر مانند ضمیر در عبارت «و انما هی الکوفه» است که قبلا گذشت، و در حقیقت عبارت چنین است: تنها همّت و حاجت من تمرین و تربیت نفسم به تقواست.

بدان که تربیت نفس برمی گردد به بازداشتن آن از خواسته ها و وادار ساختن آن به اطاعت از مولایش، و آن از تربیت چارپایان گرفته شده است، یعنی همان طور که چارپایان را از اقدام بر حرکات ناشایست نسبت به صاحبش و کارهایی که خلاف نظر اوست باز می دارند، همچنین قوّه حیوانی که مبدأ حرکات و کارهای حیوانی در وجود انسان است، اگر به اطاعت از قوّه عاقله عادت نکند به منزله چارپای خواهد بود که باعث ناخشنودی صاحبش می گردد، در آن صورت گاهی قوّه حیوانی از شهوت و گاهی از غضب پیروی می کند و بیشتر وقتها در حرکات و رفتار خود از مرز عدالت به یکی از دو طرف افراط و تفریط بر اثر انگیزه های مختلف قوای متخیّله و متوهّمه منحرف می گردد، و قوّه عاقله را در جهت برآوردن خواسته های خود به خدمت می گیرد، در نتیجه او همواره فرمانده (امّاره) و قوّه عاقله فرمانبر او می شود. امّا اگر قوّه عاقله او را رام کند و از تخیّلات و توهّمات، و احساسات و کارهای شهوتزا و خشم انگیز باز دارد، و مطابق خواست عقل عملی تمرین دهد و بر اطاعت امر خود تربیت کند به طوری که به امر و نهی او عمل کند، قوّه عقلیّه مطمئنّه خواهد بود، کارهایی با انگیزه ها و پایه های گوناگون انجام نخواهد داد، و دیگر قوا سر به فرمان او و تسلیم وی خواهند شد.

اکنون که مطلب روشن شد در نتیجه می گوییم: چون هدف نهایی از ریاضت و تمرین نفس رسیدن به کمال حقیقی است و آن هم در گرو آمادگی لازم است، و این آمادگی نیز متوقّف است بر نابودی موانع برونی و درونی بنا بر این برای ریاضت و تربیت نفس سه هدف وجود دارد:

1-  نادیده گرفتن و بی اثر شمردن هر چه را که مورد علاقه و دوست داشتنی است، یعنی همه موانع خارجی، به جز ذات حق تعالی.

2-  واداشتن نفس امّاره به پیروی از نفس مطمئنّه، تا این که دو قوّه تخیّل و توهّم را از عالم پست حیوانی به جانب کمال بکشاند، و دیگر قوا نیز از آنها دنباله روی کنند، در نتیجه انگیزه های حیوانی یعنی موانع داخلی برطرف شوند.

سوم: بیداری دل و توجّه قلب به بهشت برین، برای تحمّل سختیهایی که از جانب حق می رسد و آمادگی برای پذیرش آنها.

پارسایی واقعی یعنی دوری قلب از متاع دنیا و خوشیها و لذایذ آن برای وصول به هدف اوّل می تواند ما را یاری کند. و همچنین عبادت آمیخته با اندیشه و تفکّر در ملکوت آسمان و زمین و مخلوقات خدا و عظمت آفریدگار پاک و کارهای شایسته با نیّت خالص برای رضای خدا به هدف دوم کمک می کند.

امام (ع) به جای تقوایی که نفس خود را به آن تربیت کرده و خو داده است، این امور معیّن و وسایل مقدّماتی را نام برده است، و به جای هدف نهایی تربیت، یعنی کمال حقیقی و لذّت مربوط به آن، به ذکر بعضی از لوازم آن توجّه داده است یعنی همان که نفس آدمی از ناآرامی روز قیامت در امان باشد و در لبه های پرتگاه یعنی صراط مستقیم استوار بماند، و انگیزه های مختلف، آن را به سمت درهای جهنّم و پرتگاههای هلاکت نکشاند. کلمه مزالق را استعاره آورده است برای لغزشگاههایی که پای خرد در راه سیر الی اللّه در آن بلغزد و تمایلات شهوت و غضب انسان را به سمت پستیها و صفات زشت سوق دهد.

دهم: بر این مطلب توجه داده است که پارسایی وی در دنیا و بسنده کردنش به دو جامه کهنه و دو قرص نان، و رها کردن جز آنها، به دلیل ناتوانی از فراهم آوردن خوردنیها و پوشیدنیهای حلال نبوده است، و براستی که او اگر می خواست امکان فراهم آوردن آن چیزهای خوب، و مغز گندم و عسل خالص را داشت، زیرا غذای مغز گندم و عسل از متداولترین خوراکیهای آن روز مردم مکه و حجاز بود و صرف نظر امام از این گونه غذاها با توان و قدرتی که بر تهیّه آنها داشت از روی ریاضت نفس و آماده سازی آن برای کسب کمالات جاودانه بوده است.

امام (ع) در اینجا نقیض ملزوم را یعنی غلبه نکردن هوای نفس او بر عقلش و وادار نکردن زیادی حرص او را برگزینش خوراکیها استثنا کرده است و بر این جنبه عدمی با عبارت: هیهات (چه بسیار دور است)، توجّه داده است، زیرا آنچه را که امام (ع) انجامش را از جانب خود بعید شمرده و ناپسند دانسته، از خود نفی کرده و حکم به نیستی آن فرموده است. اما این که آن عدم، خود به عینه نقیض ملزوم است برای این است که ملزوم در این جا اراده انتخاب غذاهای خوب و غلبه هوای نفس بر عقل-  با این که مقتضای عقل مخالفت و دوری از آن غذاهاست-  و نیز وادار ساختن شهوت او را بر موافقت با بهره گیری از غذاهاست «مستثنی» در این جا عدم این چیزهاست، و امّا جواز استثنای نقیض مقدم [ملزوم] از آن روست، که اراده این امور شرطی است مساوی با انتخاب غذا و لباس خوب و فراهم آوردن آنها و عدم اراده آن شرط مستلزم عدم مشروط است.

موارد زیادی در زبان عربی وجود دارد که کلمه لو به گونه ای استعمال شده است که ملزوم علت و یا شرط مساوی برای لازم است، نقیض ملزوم از آن استفاده می شود.

حرف «و» در لعلّ برای حال است، یعنی بسیار دور است که هوای نفسم مرا وادارد بر انتخاب خوراکیها در حالتی که ممکن است در حجاز و یمامه کسی با این اوصاف [که در ضمن سخنان حضرت بیان شد] وجود داشته باشد.

جمله او ابیت، عطف بر یقودنی است و از اموری است که امام (ع) آنها را از خود بعید دانسته است، و واو در عبارت و حولی برای حال و عامل حال ابیت است و همچنین عبارت او ان اکون عطف بر ابیت است و آن دو از لوازم نتیجه قیاس استثنائی اند زیرا اراده نکردن وی بر گزینش خوراکیها مستلزم نخوردن و بهره نگرفتن از آنها است و این خود مستلزم آن است که با شکمی پر و در حالی نخوابد که در اطرافش شکمهای گرسنه باشد تا بدان وسیله دچار ننگ و عار گردد.

اما شعر از باب تمثیل است و هدف دوری از ننگ و عاری است که لازمه استفاده از خوردنیهای لذیذ است با وجود نیازمندانی که نیاز به اندک غذایی دارند و بر درستی و خوبی این لوازم به وسیله پیامدهای نقیضهاشان یعنی همان حالات مذکور، توجه داده است، شعر از حاتم بن عبد اللّه طایی و از قطعه ای است که آغاز آن چنین است: ای دختر عبد اللّه و دختر مالک و ای دختر ذی البردین و صاحب اسب تندرو وقتی که توشه ای فراهم کردی کسی را بجوی تا آن را بخورد چون که من به تنهایی غذا نمی خورم چه او شخصی از راه دور آمده و بیگانه و یا نزدیک و از خویشاوندان باشد، می ترسم که پس از مرگ مرا به بدی یاد کنند این ننگ تو را بس که شب با شکم پر بخوابی در صورتی که پیرامون تو دلهایی محتاج به ظرفی سبوس باشند و براستی من با آنچه در اختیار دارم، تا وقتی که مهمان دارم، بنده او هستم، هر چند که این روش، روش بردگی نیست «حسبک داء» نیز روایت شده است، اطلاق واژه درد بر آن عمل، از آن روست که آن کار پستی است و باید از آن دوری جست.

در عبارت امام (ع): او ابیت، و او اکون را بعضی به ضم آخر و مرفوع خوانده اند، به این دلیل که او حرف عطف نیست بلکه همزه برای استفهام و واو پس از آن مانند فاء در آیه مبارکه: «أَ فَأَصْفاکُمْ رَبُّکُمْ بالْبَنِینَ» متحرک است، و استفهام انکاری و بیانگر این مطلب است که شکم او پر و آن چنان است که گوینده شعر گفته است، و همچنین استفهام در عبارت: و اقنع من نفسی، در معرض انکار این مطلب است که نفس امام (ع) بر این دلخوش می دارد که به او امیر المؤمنین گویند در صورتی که در سختیهای روزگار و تلخکامیها با آنان همدرد نباشد، واو در عبارت: و لا یشارکهم... واو حالیه، و «او اکون»، عطف بر: «اشارکهم»، و به منزله نفی است.