[hadith]وَ إِیَّاکَ وَ مُشَاوَرَةَ النِّسَاءِ، فَإِنَّ رَأْیَهُنَّ إِلَی أَفْنٍ وَ عَزْمَهُنَّ إِلَی وَهْنٍ؛ وَ اکْفُفْ عَلَیْهِنَّ مِنْ أَبْصَارِهِنَّ بحِجَابکَ إِیَّاهُنَّ، فَإِنَّ شدَّةَ الْحِجَاب أَبْقَی عَلَیْهِنَّ؛ وَ لَیْسَ خُرُوجُهُنَّ بأَشَدَّ مِنْ إِدْخَالِکَ مَنْ لَا یُوثَقُ بهِ عَلَیْهِنَّ، وَ إِنِ اسْتَطَعْتَ أَلَّا یَعْرِفْنَ غَیْرَکَ فَافْعَلْ؛ وَ لَا تُمَلِّکِ الْمَرْأَةَ مِنْ أَمْرِهَا مَا جَاوَزَ نَفْسَهَا، فَإِنَّ الْمَرْأَةَ رَیْحَانَةٌ وَ لَیْسَتْ بقَهْرَمَانَةٍ؛ وَ لَا تَعْدُ بکَرَامَتِهَا نَفْسَهَا وَ لَا تُطْمِعْهَا فِی أَنْ تَشْفَعَ لغَیْرِهَا؛ وَ إِیَّاکَ وَ التَّغَایُرَ فِی غَیْرِ مَوْضِعِ غَیْرَةٍ، فَإِنَّ ذَلِکَ یَدْعُو الصَّحِیحَةَ إِلَی السَّقَمِ وَ الْبَرِیئَةَ إِلَی الرِّیَب. وَ اجْعَلْ لِکُلِّ إِنْسَانٍ مِنْ خَدَمِکَ عَمَلًا تَأْخُذُهُ بهِ، فَإِنَّهُ أَحْرَی أَلَّا یَتَوَاکَلُوا فِی خِدْمَتِکَ؛ وَ أَکْرِمْ عَشیرَتَکَ فَإِنَّهُمْ جَنَاحُکَ الَّذی بهِ تَطِیرُ وَ أَصْلُکَ الَّذی إِلَیْهِ تَصِیرُ وَ یَدُکَ الَّتِی بهَا تَصُولُ. اسْتَوْدعِ اللَّهَ دینَکَ وَ دُنْیَاکَ وَ اسْأَلْهُ خَیْرَ الْقَضَاءِ لَکَ فِی الْعَاجِلَةِ وَ الْآجِلَةِ وَ الدُّنْیَا وَ الْآخِرَةِ؛ وَ السَّلَام.[/hadith]

ضمن شرح جمله ای که امیر المؤمنین فرموده است زنان را به طمع میندازید که یارای شفاعت برای دیگران پیدا کنند، این داستان را آورده است:

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 7، ص49

زبیر بن بکار روایت کرده است که چون موسی عباسی به خلافت رسید، مادرش خیزران در امور بسیاری سخن می گفت و در مورد حوایج مردم شفاعت می کرد، موسی هم با هر چه که او می خواست، موافقت می کرد. چون چهار ماه از خلافت او گذشت، مردم بر در خانه مادرش جمع می شدند و به او طمع می بستند و چنان بود که هر بامداد گروههایی بر در خانه خیزران گرد می آمدند، تا آنکه روزی در موردی با موسی سخن گفت که راهی برای بر آوردن خواسته اش نبود. موسی برای مادرش دلیلی آورد، ولی او گفت: چاره ای از برآوردن این خواسته من نیست. موسی گفت: انجام نخواهد داد. خیزران گفت: من بر آوردن این حاجت را برای عبد الله بن مالک تضمین کرده ام. موسی خشمگین شد و گفت: ای وای بر من از دست این پسر زن بدکاره، دانستم که او این کار را می خواهد به خدا سوگند نه برای تو و نه برای او این کار را نخواهم کرد. خیزران گفت: به خدا سوگند از این پس هرگز حاجتی از تو نخواهم خواست. موسی گفت: به خدا سوگند که هیچ اهمیت نمی دهم. خیزران خشمگین برخاست، موسی گفت: بر جای خود بایست و سخن مرا گوش کن، به خدا سوگند من از خویشاوندی خود با پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم بری خواهم بود که اگر به من خبر برسد کسی از ویژگان و فرماندهان سپاه و دبیران و خدمتکارانم بر در خانه تو آمده اند گردنش را نزنم و اموالش را مصادره نکنم، اینک هر کس که می خواهد چنین کند. آخر تجمع هر بامداد این گروهها بر در خانه تو چه معنی دارد، مگر تو دوکدانی نداری که سرگرمت کند، مگر قرآنی نداری که تو را تذکر دهد، مگر خانه ای نداری که تو را محفوظ بدارد، هان بر حذر باش که دیگر دهانت را برای حاجت مسلمان یا کافری ذمّی نگشایی. خیزران برگشت و نمی اندیشید که چه می کند ولی دیگر تا هنگام مرگ موسی هیچ سخنی نه تلخ و نه شیرین با او نگفت.

ضمن شرح این جمله که فرموده است «فانّ المراة ریحانة و لیست بقهرمانه» «همانا زن گل بهاری است و پهلوان نیست» ابن ابی الحدید این داستان را نقل کرده است: این سخن را حجاج بن یوسف ثقفی اقتباس کرده و به ولید بن عبد الملک گفته

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 7، ص 50

است، ابن قتیبة در کتاب عیون الاخبار می گوید: حجاج نخستین باری که از عراق به شام آمد در حالی که عمامه ای سیاه بر سر و زره بر تن و کمانی عربی و تیردانی همراه داشت، پیش ولید وارد شد. ام البنین دختر عبد العزیز بن مروان که همسر ولید بود نگران شد و به ولید پیام فرستاد که این عرب تمام مسلح کیست که پیش توست و حال آنکه تو فقط پیراهن بر تن داری ولید پیام داد که این حجاج است. ام البنین فرستاده را پیش او برگرداند و او به ولید گفت: ام البنین می گوید به خدا سوگند اگر ملک الموت با تو خلوت کند، برای من خوشتر از آن است که حجاج. ولید که با حجاج شوخی می کرد این سخن را به او گفت. حجاج گفت ای امیر المؤمنین شوخی کردن و خوش منشی با زنان را با سخنان یاوه بگذران که زن گل بهاری است و پهلوان نیست، و زنان را بر راز خود و چگونگی ستیز و حیله گری با دشمنان آگاه مساز. چون ولید پیش ام البنین رفت در حالی که با او شوخی می کرد، سخن حجاج را برای او نقل کرد. ام البنین گفت: ای امیر المؤمنین خواسته من این است که به حجاج فرمان دهی فردا برای سلام پیش من آید. ولید چنان کرد و فردا حجاج آمد. ام البنین نخست مدتی از پذیرفتن او خودداری کرد و حجاج همچنان بر پای ایستاده بود، سپس ام البنین اجازه داد و او را به حضور پذیرفت و گفت: آیا تو هستی که به سبب کشتن عبد الله بن زبیر و پسر اشعث به امیر المؤمنین منت می نهی همانا به خدا سوگند اگر خدا نمی دانست که تو بدترین آفریده اویی تو را به سنگ باران کردن کعبه و به کشتن پسر اسماء ذات النطاقین که نخستین مولود مسلمانان در مدینه بوده است، گرفتار نمی فرمود. اما اینکه امیر المؤمنین را از شوخی کردن و خوش منشی با زنان و بر آوردن لذتها و خواسته هایش منع کرده ای، اگر قرار باشد زنان از کسی چون تو اندوه زدایی کنند، چه درست گفته ای و باید سخنت را پذیرفت ولی اگر قرار باشد از کسی چون او اندوه بزدایند، نباید هرگز سخنت را بپذیرد. همانا به خدا سوگند در آن هنگامی که تو در سخت ترین حالت بودی و نیزه های ایشان بر تو سایه افکنده بود و ستیز و جنگ ایشان تو را بر جای داشته بود، زنان امیر المؤمنین از مصرف عطر گیسوهای خود کاستند و آن را برای پرداخت حقوق سواران و سپاهیان شام فروختند، و امیر المؤمنین برای آنان محبوب تر از پسران و پدران ایشان بود و خداوند تو را از دشمن امیر المؤمنین به سبب

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 7، ص51

محبت ایشان بر او نجات داد. خدای بکشد آن کسی را که هنگامی که نیزه غزاله را-  نام یکی از زنان خارجی-  میان شانه هایت دید، چنین سرود: «نسبت به من شیری و حال آنکه در جنگها همچون شتر مرغ ماده خاکستری رنگی که از صدای سوت می گریزد. » برخیز و برو، حجاج برخاست و رفت.

ابن ابی الحدید ضمن شرح این جمله که علی علیه السّلام در این نامه فرموده است «عشیره خود را گرامی بدار که آنان بال و پر تو هستند.»، این داستان را آورده است: ابو عبید الله محمد بن موسی بن عمران مرزبانی روایت کرده است که ولید بن جابر بن ظالم طایی از کسانی بود که به حضور پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم آمد و مسلمان شد و سپس در زمره یاران علی علیه السّلام در آمد و در جنگ صفین شرکت کرد و از مردان نام آور در آن جنگ بود. او پس از استقرار حکومت برای معاویه، پیش او آمد. معاویه او را نمی شناخت، ولید همراه دیگر مردم پیش معاویه آمده بود و چون نوبت او شد، معاویه از او خواست نسب خویش را بگوید. چون نسب خود را گفت و خویش را معرفی کرد، معاویه گفت: تو همان مرد شب هریر هستی گفت: آری، معاویه گفت: به خدا سوگند هنوز آوای رجزی که تو در آن شب می خواندی در گوش من است، آن شب صدای تو از همه صداهای مردم بلندتر بود و چنین می خواندی. «پدر و مادرم فدایتان باد سخت حمله کنید که حکومت فردا از آن کسی است که پیروز شود، این پسر عموی مصطفی و شخص برگزیده ای است که همه سران عرب در بلندی رتبه او سرگشته اند، و چون نسب او بیان شود، هیچ عیب و ننگی ندارد، نخستین کسی است که نماز گزارده و روزه گرفته است و خود را به خداوند نزدیک ساخته است». ولید گفت: آری من این رجز را خواندم. معاویه گفت: به چه سبب گفتی؟ گفت: بدین سبب که ما در خدمت مردی بودیم که هیچ خصلتی که موجب خلافت و هیچ فضیلتی که موجب تقدم باشد نبود مگر اینکه همه اش در او جمع بود. او نخستین کسی بود که مسلمان شد و دانش او از همگان بیشتر و بردباریش بر همه افزون بود، از همه

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 7، ص52

سواران گزیده پیشی می گرفت و به گرد او نمی رسیدند، بر آرمان خود می رسید و بیم لغزش او نمی رفت، راه هدایت را روشن ساخت و پرتوش کاستی نپذیرفت و راه میانه و راست را پیمود و آثارش کهنه نشد و چون خداوند ما را با از دست دادن او آزمود و حکومت را به هر یک از بندگان خویش که خواست محول فرمود. ما هم چون دیگر مسلمانان در آن حکومت در آمدیم و دست از حلقه طاعت بیرون نکشیدیم و گوهر رخشان اتحاد و جماعت را تیره نکردیم. با آنچه که از ما برای تو ظاهر شد، باید بدانی که دلهای ما به دست خداوند است و خدا بیش از تو مالک دلهای ماست، اینک صفای ما را بپذیر و از کدورت ها در گذر و کینه های پوشیده را بر مینگیز که آتش با آتش زنه افروخته می شود. معاویه گفت: ای مرد طایی گویا مرا با اوباش عراق که اهل نفاق و معدن ستیز هستند تهدید می کنی. ولید گفت: ای معاویه به هر حال همان عراقیها بودند که موجب شدند آب دهانت از بیم به گلویت بگیرد و تو را چنان در تنگنا افکندند و از شاهراه بیرون راندند که به ناچار از دست آنان به قرآنها پناه بردی و در حالی که کسی را به قرآن فرا می خواندی که او به قرآن تصدیق داشت و تو آن را تکذیب می کردی و او به قرآن ایمان داشت و تو به آن کافر بودی و از تأویل قرآن چیزهایی را می شناخت که تو منکرش بودی. معاویه خشمگین شد و به اطرافیان خود نگریست و دید که بیشتر بلکه عموم ایشان از افراد قبیله مضر هستند و تنی چند از یمانیان حضور دارند. معاویه به ولید گفت: ای خائن بدبخت چنین می پندارم که این آخرین سخنی بود که بر زبان آوردی، در این هنگام عفیر بن سیف بن ذی یزن که بر درگاه معاویه بود و از مقصود و مراد معاویه و ایستادگی ولید آگاه شد ترسید که معاویه او را بکشد، این بود که وارد شد و روی به یمانیان کرد و گفت: روهایتان سیاه باد با این زبونی و اندکی، بینی هایتان بریده و چهره هایتان دژم باد و خداوند این بینی را از بن بریده دارد. سپس به معاویه نگریست و گفت: ای معاویه به خدا سوگند من این سخن را به سبب محبت به عراقیان یا گرایش به ایشان نمی گویم ولی به هر حال حمیت خشم را از میان می برد، من در گذشته-  دیروز-  تو را دیدم که با آن مرد ربیعی-  یعنی صعصعة بن صوحان سخن می گفتی و حال آنکه او در نظر تو دارای جرمی بیشتر از این بود و دل تو را بیشتر ریش کرده بود و در بر شمردن صفات ناپسند تو و دشمنی با تو و شرکت بیشتر در جنگ با تو کوشاتر بود، او را زنده نگه داشتی و آزاد کردی و اینکه به پندار خودت برای بی ارزش کردن جماعت ما تصمیم به کشتن این گرفته ای و ما این چنین تلخ و شیرین را تحمل نمی کنیم. وانگهی به

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 7، ص53

جان خودم سوگند که اگر قحطانیان تو را به قوم خودت وا می گذاشتند-  یاری نمی دادند-  بدون تردید زبون و گمنام می شدی و تیزی شمشیرت کند و تخت تو واژگون می شد. اینک بر جای باش و ما را با همه بی ادبی که در ماست تحمل کن تا سرکشی افراد ما برای تو آسان شود و افراد رمنده ما برای تو آرام گیرند، که ما در برابر زبونی دوستی نمی کنیم و یارای نوشیدن جام خواری را نداریم و سخن چینی و فتنه انگیزی را تحمل نمی کنیم و از خشم در نمی گذریم. معاویه گفت: آری که خشم شیطان است، آسوده باش که ما نسبت به دوست تو ناخوشایندی انجام نخواهیم داد و خشمی در باره او به کار نمی بندیم و حرمتی از او نمی شکنیم، او را با خود ببر و چنین نخواهد بود که بردباری ما دیگران را فرا گیرد و شامل حال او نشود. عفیر دست ولید را گرفت و او را به خانه خویش برد و گفت: به خدا سوگند تو باید با اموال بیشتری از معدی که از معاویه دریافت کرده است به دیار خویش برگردی. عفیر همه یمانیانی را که در دمشق بودند، جمع کرد و مقرر داشت که هر مردی دو دینار بر مقرریش افزوده شود و آن مبلغ به چهل هزار دینار رسید. عفیر آن مبلغ را به سرعت از بیت المال گرفت و به ولید بن جابر داد و او را به عراق گسیل داشت.