[hadith]و قال (علیه السلام):

لَا تُقَاتِلُوا الْخَوَارِجَ بَعْدی، فَلَیْسَ مَنْ طَلَبَ الْحَقَّ فَأَخْطَأَهُ کَمَنْ طَلَبَ الْبَاطِلَ فَأَدْرَکَهُ.

[قال الشریف: یعنی معاویة و أصحابه].[/hadith]

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 12

از سخنان علی (ع) در باره خوارج علی علیه السلام در باره خوارج فرموده است: لا تقاتلوا الخوارج بعدی فلیس من طلب الحق فاخطأه کمن طلب الباطل فادرکه» (پس از من خوارج را مکشید [با آنان جنگ مکنید] زیرا آن کس که در جستجوی حق است ولی خطا کرده و به آن نرسیده است همچون کسی نیست که در جستجوی باطل است و به آن رسیده است). سید رضی که رحمت خدا بر او باد می گوید: [منظور از کسانی که در جستجوی باطلند و به آن رسیده اند] معاویه و یاران اویند.

[ابن ابی الحدید چنین شرح داده است:] منظور آن حضرت این است که خوارج به سبب آنکه گرفتار شبهه شدند به گمراهی در افتادند و حال آن که آنان ظاهرا خواهان حق، و نسبتا پایبند به دین بودند و از معتقدات خود، هر چند به خطا، دفاع می کردند، در حالی که معاویة چنین نبود که در جستجوی حق باشد بلکه دارای عقیده باطلی بود و حتی از عقیده یی هم که آن را بر شبهه بنا نهاده باشد دفاع نمی کرد، احوال او هم بر همین دلالت داشت و او هرگز از دینداران نبود و هیچ گونه زهد و صلاحی از او آشکار نشده است، او مردی بسیار زر اندوز بود که اموال و غنایم مسلمانان را در آرزوها و هوسهای خود و برای استوار ساختن پادشاهی خود و حفظ قدرت خویش خرج می کرد و تمام احوال او نشان می داد که از عدالت رویگردان است و بر باطل اصرار می ورزد، و بدیهی است که جایز نیست مسلمانان پادشاهی و قدرت او را یاری دهند و با خوارج هر چند که گمراه باشند به سود معاویه و برای استواری حکومت او جنگ کنند، که آنان به هر حال از او بهتر بودند، و نهی از منکر می کردند و خروج بر پیشوایان ستمگر را واجب می شمردند.

در نظر یاران معتزلی ما هم خروج بر پیشوایان ستمگر واجب است، همچنین به عقیده یاران ما هر گاه شخصی فاسق بدون هیچ شبهه و دستاویزی با زور بر حکومت دست یابد جایز نیست که او را برای جنگ با کسانی که منسوب به دین هستند و امر به معروف و نهی از منکر می کنند یاری داد، بلکه واجب است کسانی را که بر او خروج کرده اند هر چند در عقیده خود که با شبهه دینی به آن معتقدند گمراه باشند یاری داد، زیرا آنان از آن پیشوا عادل تر و به حق نزدیک ترند و در این موضوع هیچ تردید نیست که خوارج ملتزم به دین بوده اند و در این هم تردید نیست که از معاویه چنین چیزی ظاهر نشده است.

بازگشت به اخبار خوارج و بیان سرداران و جنگهای ایشان:

ابو العباس مبرد در کتاب الکامل خود می گوید: عروة بن ادیة یکی از افراد قبیله ربیعة بن حنظلة بود و گفته شده که او نخستین کس است که شعار خوارج را در مورد حرمت حکمیت سر داده است. او در جنگ نهروان با خوارج بود و از جمله کسانی است که جان سالم به در برد و تا مدتی از حکومت معاویه هم باقی بود، سپس گرفتار شد و او را همراه برده اش پیش زیاد آوردند. زیاد نخست از او در مورد ابو بکر و عمر پرسید، او درباره آن دو سخن پسندیده گفت. زیاد به او گفت: در مورد عثمان و ابو تراب چه می گویی او نسبت به عثمان در مورد شش سال اول خلافتش اظهار دوستی کرد و در مورد بقیه مدت خلافت او گواهی داد که عثمان کافر شده است، درباره علی علیه السلام هم همین را گفت، یعنی تا پیش از تسلیم شدن به حکمیت نسبت به او اظهار دوستی کرد و سپس گواهی به کفر او داد. سپس زیاد از عروة بن ادیه درباره معاویه پرسید، [عروه ] او را سخت دشنام داد، سر انجام زیاد از او درباره خود پرسید، گفت: آغاز و تولد تو در شک و تردید بود و سرانجام تو این بود که تو را

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 13

منسوب خود دانستند وانگهی تو نسبت به خدای خود گنهکار و عاصی هستی. زیاد فرمان داد گردنش را زدند، آن گاه برده او را فراخواند و گفت: کارهای عروة بن ادیه را برای من توضیح بده. گفت: مفصل بگویم یا مختصر گفت: خلاصه بگو. گفت: هرگز در روز برای او خوراکی نبردم و هرگز در شب برای او بستری نگستردم [همه روز روزه دار و همه شب شب زنده دار بود].

ابو العباس مبرد می گوید: و برای من نقل کرده اند که ابو حذیفة واصل بن-  عطاء همراه تنی چند در سفر بود، احساس کردند که خوارج در راهند، واصل به همراهان خود و اهل کاروان گفت: رویارویی با آنان از شما ساخته و در شأن شما نیست، کنار بروید و مرا با ایشان بگذارید.

در همین هنگام خوارج که مشرف بر ایشان شده بودند به واصل گفتند: تو چه کاره ای، او پیش آنان رفت، خوارج به او گفتند: تو و یارانت چه کاره اید گفت: ما گروهی مشرک هستیم و به شما پناه آورده ایم، همراهان من می خواهند سخن خدا را بشنوند و حدود آن را بفهمند. آنان گفتند: ما شما را پناه دادیم. واصل گفت: احکام را به ما بیاموزید و آنان شروع به آموزش احکام خود به آنان کردند و واصل می گفت: من و همراهانم پذیرفتیم. خوارج به آنان گفتند: در صحبت یکدیگر به سلامت بروید که شما برادران مایید. واصل گفت: این در شأن شما نیست، که خدای عز و جل می فرماید: «و اگر یکی از مشرکان از تو پناه خواهد او را پناه بده تا سخن خدا را بشنود و سپس او را به جایگاه امن خودش برسان» ما را به جایگاه امن خودمان برسانید. برخی به برخی دیگر نگریستند و گفتند: آری این حق برای شما محفوظ است و همگان با آنان حرکت کردند و ایشان را به جایگاه امن رساندند. همچنین ابو العباس مبرد می گوید: مردی از خوارج را پیش عبد الملک بن-  مروان آوردند، او را آزمود و آنچه می خواست در او فهم و علم دید، و باز او را آزمود و او را همان گونه که می خواست از لحاظ ادب و هوش سرشار دید، عبد الملک به او رغبت پیدا کرد و از او خواست از مذهب خویش برگردد، زیرا او را دانا و

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 14

پژوهنده یافت و لذا بیشتر از او تقاضا کرد، آن مرد خارجی گفت: تقاضای نخستین ات تو را از تقاضای دوم بی نیاز کرد، تو سخن گفتی و من شنیدم، اینک گوش بده تا من سخن گویم. عبد الملک گفت: بگو. او شروع به بیان عقاید خوارج کرد و با زبانی گویا و الفاظی ساده و معانی نزدیک به ذهن، معتقدات خود را برای او بیان کرد، عبد الملک پس از آن گفتگو ضمن اقرار به معرفت و فضل او و با توجه به معرفت و و فضل خود می گفت: نزدیک بود در اندیشه من چنین رسوخ پیدا کند که بهشت برای ایشان آفریده شده است و من سزاوارترین بندگان خدایم که همراه آنان جنگ و جهاد کنم، ولی به حجتی که خداوند بر من ثابت نموده و حقی که در دل من پایدار قرار داده برگشتم و به آن مرد خارجی گفتم: دنیا و آخرت هر دو از خداوند است اینک خداوند، ما را بر حکومت دنیا مسلط و چیره کرده است و ترا چنان می بینم که به آنچه می گوییم و معتقدیم پاسخ مثبت نمی دهی، به خدا سوگند اگر اطاعت نکنی ترا خواهم کشت، در همان حال که من با او این سخن را می گفتم پسرم مروان را پیش من آوردند.

ابو العباس مبرد می گوید: این مروان برادر تنی یزید بن عبد الملک بود و مادر هر دو عاتکه دختر یزید بن معاویه است و مروان مردی گرانقدر و غیرتمند بود، گوید: در آن حال او را در حالی که می گریست پیش پدرش آوردند و گریه او به سبب این بود که معلمش او را زده بود، این کار بر عبد الملک گران آمد، آن مرد خارجی روی به عبد الملک کرد و گفت: بگذار بگرید که برای کنج دهانش بهتر و برای مغزش سلامت بخش تر و برای صدای او بهتر است وانگهی سزاوار است بگرید تا چشم او از گریستن برای اطاعت خداوند دریغ نکند و هر گاه اراده کند اشک بریزد بتواند گریه کند. این سخن او عبد الملک را به شگفتی واداشت و با تعجب به او گفت: آیا این حالتی که در آن هستی ترا از این پیشنهاد باز نداشت گفت: شایسته نیست که مومن را چیزی از گفتن حق باز دارد. عبد الملک دستور داد او را زندانی کردند و از کشتن او صرف نظر کرد، بعد هم در حالی که از او معذرت می خواست گفت: اگر چنین نبود که با الفاظ خود بیشتر رعیت مرا فاسد می کنی و به تباهی می کشانی ترا حبس نمی کردم. عبد الملک می گفت: این مرد مرا به شک و گمان انداخت، فقط عنایت خداوند مرا محفوظ داشت ولی بعید نیست که کسی را که پس از من است گمراه کند.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 15

مرداس بن حدیر

ابو العباس مبرد می گوید: از جمله مجتهدان خوارج زنی به نام بلجاء بود او زنی از قبیله حرام بن یربوع بن مالک بن زید مناة بن تیم بود. ابو بلال مرداس بن حدیر هم از خاندان ربیعة بن حنظلة و مردی پارسا بود که خوارج او را بزرگ می داشتند، او مردی مجتهد بود که بسیار درست و پسندیده سخن می گفت. غیلان بن خرشة ضبی او را دید و گفت: ای ابو بلال دیشب شنیدم امیر-  یعنی عبید الله بن زیاد-  سخن از بلجاء می گفت و خیال می کنم بزودی او را خواهند گرفت. ابو بلال نزد بلجاء رفت و به او گفت: خداوند برای مومنان در مسئله تقیه توسعه قرار داده است، مخفی شو که این ستمگر کینه توز که بر خود ستم می کند از تو نام برده است. بلجاء گفت: اگر او مرا بگیرد خودش در آن کار بدبخت تر خواهد شد و من دوست نمی دارم هیچکس به سبب من به زحمت و رنج افتد. عبید الله بن زیاد کسی را گسیل داشت و بلجاء را پیش او آوردند، هر دو دست و هر دو پای او را بریدند و او را کنار بازار انداختند، ابو بلال در حالی که مردم کنار او جمع شده بودند از آنجا گذشت و پرسید چه خبر است گفتند: بلجاء است. ابو بلال کنار او رفت و بر او نگریست و سپس ریش خود را به دندان گرفت و با خود گفت: ای مرداس این زن در مورد گذشت از دنیا از تو خوش نفس تر و آماده تر بود.

گوید: سپس عبید الله بن زیاد مرداس را گرفت و او را زندانی کرد، زندانبان که شدت اجتهاد و کوشش او را دید و شیرینی سخن او را شنید به او گفت: من برای تو مذهبی پسندیده می بینم و دوست می دارم برای تو کاری پسندیده انجام دهم، آیا اگر بگذارم شبها به خانه خود بروی آخر شب و سحرگاه پیش من برمی گردی گفت: آری. و زندانبان با او همینگونه رفتار می کرد.

عبید الله بن زیاد در حبس و کشتن خوارج پافشاری، و لجاجت می کرد و چون با او درباره آزاد ساختن برخی از خوارج گفتگو شد نپذیرفت و گفت: من نفاق را پیش از آن که آشکار شود سرکوب می کنم، همانا سخن ایشان در دلها بیشتر از آتش در نی اثر می کند و تندتر آن را شعله ور می سازد.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 16

روزی مردی از خوارج یکی از افراد شرطه را کشت. ابن زیاد گفت: نمی دانم نسبت به این مردم چه کنم هر گاه به مردی فرمان می دهم که یکی از ایشان را بکشد آنان قاتل او را می کشند، ناچار همه خوارجی را که در زندان من هستند می کشم. آن شب هم زندانبان مانند هر شب مرداس را به خانه اش فرستاده بود، خبر به مرداس رسید و چون سحر شد آماده بازگشت به زندان گردید، خانواده او گفتند: از خداوند در مورد جان خود بترس که اگر به زندان بازگردی کشته خواهی شد. او نپذیرفت و گفت: به خدا سوگند من کسی نیستم که خداوند را در حالی که مکر و غدر بورزم ملاقات کنم و پیش زندانبان برگشت و گفت: من می دانم سالار تو چه تصمیمی گرفته است. زندانبان گفت: شگفتا با آنکه می دانی باز آمده ای.

ابو العباس مبرد می گوید: و روایت شده است که مرداس از کنار عربی صحرا نشین گذشت که به شتر خویش قطران می مالید، شتر از حرارت و سوزش قطران به جست و خیز آمد، مرداس مدهوش بر زمین افتاد، اعرابی پنداشت که غش کرده است و کنار گوش او شروع به تعویذ و وردخوانی کرد و چون مرداس چشم گشود به او گفت: من بیخ گوش تو وردخوانی کردم. مرداس گفت: مرا آن بیماری که تو از آن بر من می ترسی نیست ولی چون دیدم شتری از قطران چنین به رنج افتاد، از قطران جهنم یاد کردم و چنان شدم که دیدی. عرب صحرانشین گفت: ناچار به خدا سوگند هرگز از تو جدا نمی شوم. ابو العباس مبرد می گوید: مرداس در جنگ صفین همراه علی علیه السلام شرکت کرده بود و موضوع حکمیت را نپذیرفت و انکار کرد و در جنگ نهروان همراه خوارج شرکت کرد و در زمره کسانی بود که از آن معرکه نجات پیدا کرد و سپس همان گونه که گفتیم ابن زیاد او را زندانی کرد و چون از زندان او بیرون آمد سختکوشی ابن زیاد را در تعقیب و جستجوی خوارج دید و تصمیم بر قیام و خروج گرفت و به یاران خود گفت: به خدا سوگند برای ما امکان زندگی کردن با این ستمگران فراهم نیست، آنان فرمانهای خود را در حالی که از عدل و داد بر کنارند و از سخن حق به دورند بر ما جاری می سازند، به خدا سوگند صبر بر این از گناهان بزرگ است هر چند شمشیر کشیدن و به بیم افکندن مردم هم گناهی بزرگ است ولی ما عهد خود را با ایشان می شکنیم ولی شمشیر نمی کشیم و با کسی جز

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 17

کسانی که با ما جنگ کنند جنگ نمی کنیم. یارانش که حدود سی تن بودند گرد او جمع شدند که از جمله ایشان حریث بن حجل و کهمس بن طلق صریمی بودند. آنان خواستند حریث را به فرماندهی خود برگزینند که نپذیرفت و فرماندهی خود را به عهده مرداس نهادند. همینکه مرداس همراه یاران خود حرکت کرد عبد الله بن رباح انصاری که از دوستانش بود او را دید و گفت: ای برادر آهنگ کجا داری گفت: می خواهم دین خود و یارانم را از تسلط این ستمگران برهانم. گفت: آیا کسی از این قصد شما آگاه شده است مرداس گفت: نه. گفت: پس باز گرد. گفت: آیا از پیشامد بدی بر من می ترسی گفت: آری و می ترسم غافلگیر شوی. مرداس گفت: مترس که من شمشیری نمی کشم و کسی را نمی ترسانم و با هیچکس جز آن کس که با من جنگ کند جنگ نمی کنم.

مرداس حرکت کرد و در «آسک» که جایی میان «رامهرمز» و «ارجان» است فرود آمد، در آن هنگام شمار یارانش نزدیک چهل تن بود، اموالی را که برای ابن زیاد می بردند از کنار او عبور دادند، او آن را گرفت و سهم خود و یارانش را از آن برداشت و باقی آن را به کسانی که می بردند پس داد و گفت: به سالار خود بگویید ما سهم خود را برداشتیم. یکی از یارانش گفت: به چه سبب باقی اموال را پس می دهیم گفت: آنان همانگونه که نماز را بر پا می دارند جمع آوری زکات را هم انجام می دهند و ما با آنان در مورد نماز جنگ نداریم.

مبرد می گوید: مرداس را درباره قیام و خروج خود اشعاری است که از میان آن، این گفتارش را برگزیده ام: «آیا پس از پسر وهب آن مرد پاک و پرهیزگار که در این جنگها خویشتن را در مهالک انداخت، زندگی را دوست بدارم یا سلامت را آرزو کنم حال آنکه زید بن حصن و مالک را هم کشتند، بار خدایا نیت و بینش مرا به سلامت دار و تقوی به من ارزانی کن تا هنگامی که آنان را دیدار کنم» مبرد می گوید: سپس عبید الله بن زیاد لشکری را به خراسان گسیل داشت یکی از کسانی که در آن لشکر بوده است می گوید: ما از آسک گذشتیم ناگاه به آنان

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 18

برخوردیم که سی و شش تن بودند، ابو بلال مرداس بر ما بانگ زد: آیا شما آهنگ جنگ با ما دارید گوید: من و برادرم در گودالی که برای شکار حفر می کنند بودیم. برادرم کنار گودال ایستاد و گفت: سلام بر شما باد. مرداس گفت: و بر شما هم سلام باد، سپس به برادرم گفت: آیا برای جنگ با ما آمده اید گفت: نه که آهنگ خراسان داریم. مرداس گفت: هر کس را دیدید بگویید که ما برای اینکه در زمین فساد و تباهی کنیم یا آنکه کسی را بترسانیم خروج نکرده ایم بلکه از ستم گریخته ایم و با هیچ کس جز کسی که با ما جنگ کند جنگ نمی کنیم و از غنیمت هم جز سهم خود چیزی نمی گیریم. سپس پرسید: آیا کسی برای جنگ با ما نامزد شده است گفتیم: آری، اسلم بن زرعه کلابی. پرسید: چه هنگام پیش ما خواهد رسید گفتیم: ظاهرا فلان روز. مرداس گفت: «خدای ما را بسنده و بهترین کارگزار است».

مبرد می گوید: عبید الله بن زیاد به سرعت اسلم بن زرعه را آماده و مجهز ساخت و او را نزد ایشان گسیل داشت و دو هزار مرد همراهش بودند و شمار یاران مرداس در آن هنگام به چهل رسیده بود. چون اسلم پیش آنان رفت ابو بلال مرداس بر او بانگ زد: ای اسلم از خدای بترس که ما قصد فساد و تباهی در زمین نداریم و غنیمتی را تصرف نخواهیم کرد و به زور نخواهیم گرفت، تو چه می خواهی گفت: می خواهم شما را پیش ابن زیاد برگردانم. گفت: او ما را خواهد کشت. اسلم گفت: بر فرض که بکشد. گفت: تو در خون ما شریک خواهی بود. گفت: من بر این آیینم که او بر حق است و شما بر باطل. در این هنگام حریث بن حجل بر سرش فریاد کشید: آیا بر حق است در حالی که از تبهکاران پیروی می کند و خود یکی از ایشان است که افراد را با گمان می کشد و غنایم را به اشخاص می بخشد و در صدور حکم ستم می کند مگر نمی دانی که او در قبال خون ابن سعاد چهار بی گناه را کشت و حال آنکه من یکی از کشندگان اویم و پولهایی را که همراهش بود در شکمش نهادم. آن گاه همگی همچون تن واحد بر اسلم یورش آوردند و اسلم و یارانش بدون آنکه جنگ کنند گریختند و نزدیک بود یکی از خوارج به نام معبد او را اسیر کند.

چون اسلم پیش ابن زیاد برگشت، ابن زیاد سخت بر او خشم گرفت و گفت: ای وای بر تو با دو هزار تن می روی و از حمله چهل تن با همگان می گریزی اسلم می گفته است: همانا اگر من زنده باشم و ابن زیاد مرا سرزنش کند بهتر است که مرده باشم و مرا بستاید.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 19

هر گاه اسلم به بازار می رفت یا از کنار کودکان می گذشت آنان فریاد می زدند: ابو بلال مرداس پشت سر تو است گاهی هم می گفتند: ای معبد بگیرش. اسلم سرانجام به ابن زیاد شکایت کرد و او به شرطه های خود دستور داد مردم را از آزار او باز دارند.

عیسی بن فاتک که یکی از خوارج و از قبیله تیم اللات بن ثعلبه است درباره این جنگ چنین سروده است: «چون صبح کردند، نماز گزاردند و برخاستند به سوی اسبهای گزینه کوتاه-  یال نشاندار حرکت کردند و چون جمع شدند بر آنان حمله بردند و مزدوران کشته می شدند...» مبرد در این مورد می گوید: اما سخن حریث بن حجل که گفته است: «مگر نمی دانی که ابن زیاد چهار تن بی گناه را در قبال خون ابن سعاد کشته است و حال آنکه من یکی از قاتلان اویم.» داستان آن چنین است که نام ابن سعاد، مثلم بن مشرح باهلی است، سعاد نام مادر اوست، و چنین شد که مردی از قبیله سدوس را که نامش خالد بن-  عباد یا ابن عباده بود و از پارسایان خوارج بود برای عبید الله بن زیاد نام بردند که فرستاد او را گرفتند، مردی از خاندان ثور نزد ابن زیاد آمد و آنچه را درباره خالد گفته بودند تکذیب کرد و گفت: او داماد من و در ضمان من است، ابن زیاد خالد را آزاد کرد، ولی ابن سعاد همچنان در کمین او بود تا آنکه خالد چند روزی ناپدید شد.

ابن سعاد پیش عبید الله بن زیاد آمد و گفت: خالد ناپدید شده است، و ابن زیاد همواره در صدد گرفتن خالد بود و سرانجام او را گرفت و بر او دست یافت و از او پرسید: در این مدت غیبت خود کجا بودی گفت: پیش قومی بودم که خداوند را یاد و تسبیح می کردند و پیشوایان ستمگر را نام می بردند و از آنها بیزاری می جستند. گفت: جای ایشان را به من نشان بده. گفت: در این صورت آنان سعادتمند می شوند و تو بدبخت می شوی و من هرگز آنان را به بیم و وحشت نمی افکنم. ابن زیاد به او گفت: درباره ابو بکر و عمر چه می گویی از آن دو به نیکی یاد کرد. گفت: درباره عثمان و معاویه چه می گویی آیا آن دو را دوست می داری گفت: اگر آن دو دوست خدا باشند من دشمن آن دو نیستم. ابن زیاد چند بار او را بیم داد و از او خواست از عقیده خود باز گردد و او چنان نکرد. ابن زیاد تصمیم به کشتن او گرفت و دستور داد

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 20

او را به میدانی که به میدان «زینبی» معروف بود ببرند و بکشند. شرطه ها از کشتن او خود داری می کردند و به سبب آنکه بسیار لاغر و نشان عبادت در او ظاهر بود از آن کار شانه خالی می کردند. مثلم بن مشرح [ابن سعاد] که از شرطه ها بود جلو رفت و او را کشت. خوارج نقشه کشتن او را کشیدند، او شیفته ماده شتران شیری بود و همواره در صدد آن بود که از جاهای ممکن خریداری کند، خوارج هم در پی او بودند، مردی را در هیأت جوانان ساربان و دلال فروش دامها که بر چهره اش زعفران مالیده بود به تعقیب او واداشتند او در بازار دام فروشان او را دید که از شتران پر شیر می پرسید.

به او گفت: اگر ناقه های دوشا می خواهی من آن مقدار دارم که ترا از دیگران بی نیاز کند، همراه من بیا. مثلم [ابن سعاد] در حالی که سوار بر اسب خود بود حرکت کرد و آن جوان هم پیشاپیش او پیاده می رفت تا او را به محله بنی سعد برد وارد خانه یی شد و به مثلم گفت: وارد شو نگهداری است با من، همین که او وارد خانه شد و در حیاط پیش رفت در را بست، خوارج بر سر او ریختند حریث بن حجل و کهمس بن طلق صریمی دست به دست دادند و او را کشتند و درم هایی را که همراه او بود در شکمش قرار دادند و او را گوشه همان حیاط دفن کردند و آثار خون را پاک کردند و اسب او را هنگام شب رها ساختند و فردا آن اسب را در بازار دام فروشان پیدا کردند، مردم قبیله باهله در جستجوی او برآمدند و هیچ اثری از او پیدا نکردند و قبیله سدوس را متهم کردند و سلطان را بر ایشان شوراندند، سدوسی ها سوگند می خوردند ولی ابن زیاد جانب باهلی ها را گرفت و از سدوسی ها چهار دیه گرفت و گفت: من نمی دانم با این خوارج چه کنم هر گاه فرمان به کشتن کسی می دهم قاتل او را غافلگیر می کنند و می کشند. کسی از وضع مثلم [ابن سعاد] آگاه نشد تا هنگامی که مرداس و یارانش خروج کردند و همین که ابن زرعه کلابی به مقابله آنان رفت حریث فریاد بر آورد: آیا از افراد قبیله باهله کسی اینجا حضور دارد گفتند: آری. گفت: ای دشمنان خدا شما از بنی سدوس برای مثلم چهار خونبها گرفتید و حال آنکه من او را کشتم و درم هایی را که با او بود در شکمش نهادم و او فلان جا به خاک سپرده شده است. پس از شکست و گریز ابن زرعه و یارانش مردم به آن خانه رفتند و به پاره های بدن مثلم دست یافتند و ابو الاسود در این باره چنین می گوید:

«و سوگند خورده ام که دیگر صبحگاه به سوی صاحب ماده شتر شیری نروم و با او در مورد ارزش شتر چانه نزنم تا آنکه مثلم از جای برخیزد».

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 21

ابو العباس مبرد می گوید: سرانجام مرداس چنین شد که عبید الله بن زیاد مردم را برای فرستادن به جنگ او آماده کرد و عباد بن اخضر مازنی را انتخاب کرد. نام پدر عباد اخضر نیست و نام کامل او عباد بن علقمه مازنی است. اخضر شوهر مادر عباد بوده و عباد بن عباد بن اخضر معروف شده است. ابن زیاد او را همراه چهار هزار سوار به جنگ مرداس فرستاد، خوارج تغییر موضع داده و به دارا بجرد که از سرزمینهای فارس است رفته بودند، عباد به سوی ایشان حرکت کرد و روز جمعه ای رویاروی شدند، ابو بلال مرداس، عباد را صدا کرد و گفت: ای عباد پیش من بیا که می خواهم با تو سخن بگویم، عباد پیش او رفت. ابو بلال گفت: چه می خواهی انجام دهی گفت: می خواهم پس گردنهایتان را بگیرم و شما را بیش امیر عبید الله بن-  زیاد برگردانم. گفت: آیا کار دیگری را نمی پذیری که ما برگردیم زیرا ما هیچ راهی را نا امن نکرده ایم و هیچ مسلمانی را نترسانده ایم و با هیچکس جز کسی که با ما جنگ کند جنگ نمی کنیم و از خراج هم جز به میزان حق خود نمی گیریم. عباد گفت: فرمان همین است که به تو گفتم. حریث بن حجل به او گفت: آیا در این فکری که گروهی از مسلمانان را به ستمگری گمراه و ستیزه جو بسپاری. عباد گفت: شما از او به گمراهی سزاوارترید و از این کار چاره نیست.

گوید: در این هنگام قعقاع بن عطیه باهلی که از خراسان به قصد حج آمده بود آنجا رسید و چون آن دو گروه را دید پرسید موضوع چیست گفتند: اینان از خوارج هستند. قعقاع به آنان حمله کرد و آتش جنگ برافروخته شد، قضا را خوارج قعقاع را به اسیری گرفتند و او را پیش ابو بلال مرداس آوردند که به او گفت: تو کیستی گفت: من از دشمنان تو نیستم من برای فریضه حج آمده ام و مغرور شدم و گول خوردم و و حمله کردم، ابو بلال او را مرخص کرد. قعقاع پیش عباد برگشت و کارهای خود را مرتب نمود و دوباره به خوارج حمله کرد و این رجز را می خواند: «اسب خود را به حمله بر خوارج وا می دارم تا شاید آنان را به راه راست برگردانم...» حریث بن حجل سدوسی و کهمس بن طلق صریمی بر او حمله کردند، نخست

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 22

او را به اسیری گرفتند و سپس بدون اینکه او را پیش ابو بلال ببرند کشتند، آن قوم همچنان جنگ و چابکی می کردند تا آنکه هنگام نماز جمعه فرا رسید. ابو بلال با صدای بلند خطاب به آنان گفت: ای قوم اینک وقت نماز فرا رسیده است دست از ما بدارید و جنگ را بس کنید تا ما نماز بگزاریم و شما هم نماز بگزارید. گفتند: این تقاضای تو پذیرفته است هر دو گروه سلاح بر زمین نهادند و آهنگ نماز گزاردن کردند. عباد و همراهانش شتابان نماز خود را گزاردند ولی خوارج طول دادند و در همان حال که گروهی از ایشان در حال رکوع و سجود و قیام بودند و برخی هم نشسته بودند عباد و همراهانش به آنان حمله کردند و همگان را کشتند و سر ابو بلال مرداس را پیش عباد آوردند.

ابو العباس مبرد می گوید: خوارج روایت می کنند که چون ابو بلال مرداس برای یاران خود رایت بست و آهنگ خروج کرد دستهای خویش را برافراشت و گفت: پروردگار را اگر آنچه ما بر آنیم حق است آیتی به ما نشان بده. خانه به لرزه در آمد، برخی هم گفته اند: سقف خانه بلند شد. و گفته می شود مردی از خوارج ضمن اظهار این مطلب به ابو العالیه ریاحی می خواست او را از این نشانه به تعجب وا دارد و به مذهب خوارج ترغیب کند. ابو العالیه گفت: چنین نیست که نزدیک بود به زمین فرو شوند و آن لرزش هم نشانه یک نظر خشم آلود خداوند است که به آنان رسیده است.

گوید: چون عباد از جنگ آنان فارغ شد با سرهای کشتگان برگشت و سرهای آنان را بردار کشید، میان کشتگان داوود بن شبیب هم بود که از پارسایان خوارج بود و حبیبه بکری هم بود که از خاندان عبد القیس و مردی مجتهد بود. از حبیبه بکری روایت شده که می گفته است: چون تصمیم به خروج با خوارج گرفتم درباره دخترانم اندیشیدم و شبی با خود گفتم: امشب از مواظبت از ایشان خودداری می کنم ببینم چه می شود نیمه شب فرا رسید دخترک کوچک من آب خواست و گفت: بابا آبم بده. من پاسخش ندادم و بار دیگر همین را گفت، یکی از خواهرانش برخاست و او را آب داد، دانستم که خدای عزوجل ایشان را رها و تباه نخواهد کرد و تصمیم استوار به خروج گرفتم.

دیگر از کسانی که با آنان بود کهمس بود که نسبت به مادر خود از مهربان ترین مردم بود. او به مادرش گفت: مادر جان اگر وضع تو نمی بود همراه

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 23

خوارج خروج می کردم. او گفت: پسرکم من تو را به خدا بخشیده ام. عیسی بن-  فاتک خطی در واقعه کشته شدن این خوارج چنین سروده است: «هان که در راه خداوند نه در راه مردم، تنه درختان خرما پیکر داوود و برادرانش را گرفت...» عمران بن حطان هم با ابیات زیر او را مرثیه گفته است: «ای چشم بر مرداس و کشتارگاهش بگری، ای خدای مرداس مرا هم به مرداس ملحق کن...» همچنین این ابیات را سروده است: «زندگی برای من خشم و کینه افزوده و بر دوستی من در مورد خروج ابو بلال افزوده است، می پرهیزم از آنکه بر بستر بمیرم و آرزوی مرگ زیر نیزه های بلند دارم...»

عمران بن حطان

ابو العباس مبرد می گوید: این عمران بن حطان یکی از افراد خاندان عمرو بن-  یسار بن ذهل بن ثعلبه بن عکابة بن صعب بن عک بن بکر بن وائل بوده است، او سالار گروهی از خوارج «صفریه» است و فقیه و خطیب و شاعر ایشان هم بوده، شعر او بر خلاف شعر ابو خالد قنانی است که او هم از همان گروه بوده است. قطری بن-  فجاءة مازنی برای او ابیاتی نوشته و فرستاده و او را در مورد خودداری از شرکت در جنگ سرزنش کرده بود که چنین بوده است: «ای ابو خالد یقین داشته باش که جاودانه نخواهی بود و خداوند برای کسی که از جهاد خودداری کند و فرونشیند عذری باقی نگذارده است، آیا می-  پنداری که خارجی بر هدایت است و خودت میان دزد و منکر خدا اقامت می کنی» ابو خالد در پاسخ او این ابیات را سرود و فرستاد: «همانا آنچه مایه افزونی محبت من به زندگی است موضوع دخترکان من است که همگان از اشخاص ضعیف هستند، از این پرهیز می کنم که پس از

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 24

من شاهد فقر و تنگدستی باشند و پس از آنکه آب صاف و گوارا می نوشیده اند آب تیره و کدر بیاشامند...» ابو العباس مبرد می گوید: از جمله چیزهایی که عباس بن ابو الفرج ریاشی از قول محمد بن سلام جمحی برای من نقل کرد این است که چون حجاج، عمران بن حطان را از خود براند، او شروع به گردش میان قبایل کرد و به هر قبیله که می رسید برای خود نسبی را بیان می کرد که به نسب آنان نزدیک باشد.

خودش در این باره چنین می گوید: «میان قبیله بنی سعد بن زید و عک و عامر عوبثان و لخم و ادد بن عمرو و بکر و بنی غدان فرود آمدیم» سپس از آنجا بیرون آمد تا روح بن زنباع جذامی را دید، روح از میهمانان پذیرایی می کرد و افسانه سرای عبد الملک بن مروان و در نظر او گرامی و محترم بود. پسر عبد الملک درباره روح گفته است: به هر کس آنچه را که به ابو زرعه داده شده بخشیده شود فقه مردم حجاز و زیرکی اهل عراق و فرمانبرداری مردم شام به او ارزانی شده است.

عمران بن حطان به روح چنین اظهار داشت که از قبیله ازد است. روح هر شعر نادر و حدیث غریبی که از عبد الملک می شنید چون از عمران می پرسید آن را می شناخت و بر آن می افزود. روح به عبد الملک گفت: من میهمانی دارم که از امیر المؤمنین هیچ شعر و خبری نمی شنوم مگر اینکه او آنرا می شناسد و دنباله اش را می افزاید. عبد الملک گفت: برخی از اخبارش را برای من نقل کن. او پاره یی از اشعار و جملات او را برای عبد الملک نقل کرد. عبد الملک گفت: این لغت و لهجه عدنانی است و گمان من این است که او عمران بن حطان است. تا آنکه شبی درباره دو بیتی که مطلع آن چنین است: «خوش باد ضربتی...» گفتگو کردند.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 25

عبد الملک ندانست آن دو بیت از کیست. روح به خانه برگشت و از عمران بن حطان پرسید. او گفت: این دو بیت از عمران بن حطان است که عبد الرحمان-  بن ملجم را ستوده است. روح پیش عبد الملک برگشت و به او خبر داد. گفت: میهمان تو خودش عمران بن حطان است. برو او را سوی من بیاور. روح نزد عمران برگشت و گفت: امیر المومنین دوست دارد ترا ببیند. عمران به او گفت: من می-  خواستم از تو بخواهم که این کار را انجام دهی ولی از تو آزرم کردم اینک تو برو من هم از پی تو می آیم. روح پیش عبد الملک برگشت و به او خبر داد. عبد الملک گفت: هم اکنون که به خانه ات برگردی دیگر او را نخواهی یافت. روح به خانه برگشت دید عمران بن حطان از آنجا کوچ کرده و رقعه یی برای او باقی گذاشته که این اشعار در آن نوشته است: «ای روح، چه بسیار میزبانان از لخم و غسان که چون پیش ایشان منزل کردم همین گمان تو را بردند و همین که گفته شد این عمران بن حطان است و ترسیدم از خانه او بیرون شدم...» عمران از آنجا کوچ کرد و میهمان زفر بن حارث یکی از افراد خاندان عمرو بن کلاب شد، و خود را نزد وی اوزاعی معرفی کرد. عمران نماز خود را طول می داد و نوجوانان بنی عامر از این کار او می خندیدند، در این هنگام مردی که پیش روح بن زنباع بوده است نزد زفر آمد و به عمران سلام آشنایی داد. زفر از آن مرد پرسید: این کیست گفت: مردی از قبیله ازد است، او را در حالی که میهمان روح بود دیده ام.

زفر به عمران گفت: فلانی، چگونه است که گاهی از قبیله ازدی و گاه از اوزاع اگر ترسان و گرفتاری امانت دهیم، اگر بینوایی مالت دهیم. عمران بن حطان چون شب فرا رسید در خانه زفرنامه کوچکی بر جای گذاشت و گریخت و در آن نامه این ابیات را یافتند. «چیزی که موجب سرگشتگی زفر شد مدتها موجب سرگشتگی روح بن-

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 26

زنباع هم بود، او حدود یک سال همواره از من می پرسید که به او خبر بدهم و مردم یا خدعه گرند یا فریب خورده...» عمران بن حطان از آنجا کوچ کرد و به عمان رفت و آنان را دید که کار ابو بلال مرداس را احترام می گذارند و او میان ایشان شناخته شده است، عمران کار خود را میان ایشان آشکار ساخت و این خبر به حجاج رسید و نامه یی در مورد دستگیری او به مردم عمان نوشت. عمران گریخت و به قومی از قبیله ازد که ساکن سواد کوفه بودند پناه بود و همانجا فرود آمد و تا هنگامی که در گذشت میان ایشان بود، در مورد منزل کردن خود میان ایشان چنین سروده است. «به ستایش خداوند در بهترین منزل فرود آمدیم که در آن از مهر و وفاداری شادیم، کنار قومی فرود آمده ایم که خداوند آنان را متفق و هماهنگ قرار دهد و آنان مدعی چیزی جز مجد فرخنده و گوارا نیستند...»

ابو العباس مبرد می گوید: یکی از خوارج چنان بود که نیزه به سینه اش زده بودند و از پشتش بیرون آمده بود با همان حال خود را به آن کس که به او نیزه زده بود رساند، او را کشت و در همان حال این آیه را می خواند «شتابان پیش تو آمدم، پروردگارا که خشنود گردی». دیگری از ایشان در جنگ نهروان علی علیه السلام را به جنگ تن به تن فرا خواند و این رجز را می خواند: «آنان را نیزه می زنم و علی را نمی بینم و اگر آشکار شود بر سینه اش نیزه خواهم زد». علی (ع) به مبارزه با او بیرون شد و با شمشیر او را زد و کشت و همین که ضربه شمشیر به او رسید گفت: «چه خوش است رفتن به بهشت».

دیگر از خوارج عبد الرحمان بن ملجم است که حسن بن علی هر دو دست و پای او را قطع کرد و او را در همان حال خدا را یاد می کرد و چون خواست زبان او را ببرد بیتابی کرد به او گفتند: چرا بیتابی می کنی گفت: دوست می دارم تا هنگامی که زنده باشم زبانم به یاد و ذکر خدا تازه باشد.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 27

و گروهی از خوارج چنان بودند که یکی از ایشان یک خرما را که از نخل فرو افتاده بود برداشت و در دهان خود نهاد و سپس آن را به رعایت ورع و پارسایی از دهان بیرون انداخت.

ابو بلال مرداس هم که از خوارج است بسیاری از فرقه ها به مناسبت شدت و صحت و استواری عبادت و محکمی نیت، او را از خود می شمرند و صاحب مکتب فکری می دانند. معتزله او را از خود می شمرند و می گویند: او در حالی که منکر جور و ستم سلطان و فراخواننده به حق بود خروج کرد، و بنابراین از اهل عدل است و در این مورد به گفتار او به زیاد بن ابیه استناد می کنند، و چنان بود که زیاد بر منبر ضمن خطبه یی چنین گفت: به خدا سوگند بدون تردید نیکوکار را در قبال گناه گنهکار و حاضر را در قبال جرم غایب و درست را در قبال جرم نادرست خواهم گرفت. مرداس برخاست و گفت: ای انسان آنچه را که گفتی شنیدیم، خداوند متعال به پیامبر خود، ابراهیم چنین نفرموده است، بلکه می فرماید: «و ابراهیم که به عهد خود

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 28

وفا کرد [در صحف او چنین آمده است ] که هیچ کس بار گناه دیگری را به دوش نمی-  کشد» ابو بلال فردای همان روز بر زیاد خروج کرد. شیعیان هم او را از خود می دانند و چنین می پندارند که او برای حسین بن علی (ع) نوشته است که به خدا سوگند من از خوارج نیستم و رأی ایشان را ندارم و همانا که من بر آیین نیای تو ابراهیم (ع) هستم.

مستورد سعدی

دیگر از خوارج، مستورد است که یکی از افراد قبیله سعد بن زید بن منات است که پارسا و مجتهد بوده است و به روزگار خلافت علی (ع) از سران خوارج بوده است. او خطبه مشهور خود را که آغاز آن چنین است ایراد کرده است: «همانا رسول خدا که درودهای خداوند بر او باد برای ما عدل و داد به ارمغان آورد که پرچمهای آن به اهتزاز در آمد و نشانه های آن درخشید او پیام خدای خود را به ما ابلاغ فرمود و برای امت خود خیر خواهی کرد و پند و اندرز داد تا آنکه خداوند متعال او را در حالی که برگزیده و مختار بود قبض روح فرمود». مستورد در جنگ نخیله از شمشیر علی (ع) جان به در برد و پس از مدتی بر مغیرة بن شعبه که والی کوفه بود خروج کرد. معقل بن قیس ریاحی با او جنگ تن به تن کرد و آن دو هر یک به دیگری ضربتی زد که هر دو مرده در افتادند.

از جمله سخنان مستورد این است: اگر تمام جهان را صاحب شوم و سپس فراخوانده شوم که به گناهی از آن بهرمند شوم آن را انجام نخواهم داد. و دیگر گفته است: چون راز خویش را به دوست خود بگویم و آن را فاش سازد ملامتش نمی کنم که خود من به حفظ آن راز سزاوارتر از او بوده ام. و همو گفته است: بر حفظ راز خود کوشاتر از حفظ خون خود باش. و می گفته است: نخستین چیزی که دلالت بر عیب کسی که عیب مردم را می گوید دارد شناخت او از عیبهاست و کسی جز آن کس که خود معیوب است بر مردم عیب و خرده نمی گیرد.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 29

و می گفته است: مال برای تو باقی نمی ماند، با مال برای خود ستایش و پاداشی خریداری کن که برای تو پایدار باشد.

حوثرة اسدی

ابو العباس مبرد می گوید: پس از کشته شدن علی (ع) گروهی از خوارج بر معاویه خروج کردند که از جمله ایشان حوثره اسدی و حابس طایی بودند. آن دو همراه گروههای خویش در حالی که معاویه در کوفه بود خروج کردند و به جایگاهی که اصحاب نخیله خروج کرده بودند رفتند. معاویه در سال «جماعت» وارد کوفه شده بود، حسن بن علی (ع) از خلافت کناره گرفته بود و برای رفتن به مدینه از کوفه بیرون آمده بود، و پس از آنکه مقداری راه پیموده بود معاویه کسی را به حضورش گسیل داشت و استدعا کرد که عهده دار جنگ با خوارج شود، امام حسن (ع) به او پاسخ داد: به خدا سوگند من از جنگ با تو فقط برای حفظ خون مسلمانان دست برداشتم و گمان نمی کنم این کار برای من روا باشد. آیا از سوی تو عهده دار جنگ با گروهی شوم که خودت برای جنگ از آنان سزاوارتری.

می گویم [ابن ابی الحدید] این سخن [امام حسن ] موافق گفتار پدر اوست که فرموده است: «پس از من با خوارج جنگ مکنید زیرا آن کس که در جستجوی حق است و خطا می کند و به آن نمی رسد همچون کسی نیست که در جستجوی باطل است و به آن می رسد» و این سخن حقی است که نمی توان از آن رویگردان بود و اصحاب [معتزلی ] ما هم همین عقیده را دارند که عذر خوارج در نظر ایشان پسندیده تر از عذر معاویه است و گمراهی آنان کمتر از گمراهی اوست و معاویه برای جنگ مستحق تر است.

ابو العباس مبرد می گوید: چون پاسخ امام حسن به معاویه رسید، نخست پدر حوثره اسدی را فراخواند و به او گفت: برو و کار پسرت را برای من کفایت کن. پدر حوثره اسدی پیش او رفت و از او خواست به اطاعت برگردد، نپذیرفت و چون پدر اصرار کرد او مصمم تر شد. پدر گفت: ای پسرکم هم اکنون پسرکت را پیش تو می آورم شاید همین که او را ببینی نسبت به او مهربانی نمایی و گرایش

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 30

پیدا کنی. گفت: پدر جان به خدا سوگند که من به زخم گران نیزه که مرا در میدان به این سو و آن سو برد شیفته ترم تا دیدار پسرم پدر حوثره نزد معاویه برگشت و او را از آنچه بود آگاه ساخت. معاویه گفت: ای پدر حوثره براستی که این شخص از حق سرپیچی می کند و سپس لشکری به جنگ او گسیل داشت که بیشتر آن مردم کوفه بودند. حوثره همین که به آنان نگریست گفت: ای دشمنان خدا شما دیروز با معاویه جنگ می کردید تا بنیان قدرتش را منهدم سازید و امروز همراه او جنگ می کنید تا قدرتش را استوار سازید در این هنگام پدرش به میدان آمد و او را به مبارزه با خود فراخواند، حوثره گفت: پدر جان برای تو جنگ با غیر من فراهم است، و برای من هم راه جنگ با غیر تو گشوده است، و بر آن قوم حمله کرد و چنین می گفت: «ای حوثره بر این گروهها حمله کن، بزودی به آمرزش خواهی رسید» مردی از قبیله طی بر او حمله کرد و او را کشت، ولی پس از اینکه نشانه سجده را بر پیشانی او نقش بسته دید از کشتن او سخت پشیمان شد.

رهین مرادی که یکی از پارسایان و فقیهان خوارج است ابیات زیر را سروده است: ای نفس گول زدن من در دنیا طولانی شد و از ناگواری دگرگون شدن روزگار هرگز در امان مباش...» ابو العباس مبرد می گوید: بیشتر خوارج به کشته شدن اهمیتی نمی دادند و خوی ایشان شیرین دانستن مرگ و خوار شمردن اجل بود. برخی از ایشان در حالی که آنان را برای اعدام با شمشیر می بردند امیران را مسخره می کردند. زیاد بن-  ابیه، شیبان بن عبد الله اشعری صاحب مقبره بنی شیبان را به ناحیه دروازه عثمان بصره و اطراف آن گماشت و او در تعقیب خوارج سخت کوشا بود و آنان را به بیم انداخت و همواره بر این حال بود. شبی در حالی که به در خانه خود تکیه داده بود دو مرد از خوارج بر او حمله کردند و با شمشیرهای خود او را کشتند، پس از آن مردی از خوارج را گرفتند و پیش زیاد آوردند. گفت: او را ببرید و در حالی که تکیه داده باشد بکشید، همان گونه که شیبان کشته شده است. آن مرد خارجی به مسخره بر سر زیاد فریاد می کشید و می گفت: به به، چه دادگری و عدالتی.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 31

سرانجام عباد بن اخضر با خوارج

مبرد گوید: عباد بن اخضر، قاتل ابو بلال مرداس بن ادیه که داستان او را قبلا آوردیم، پس از کشتن مرداس همواره در شهر [کوفه ] مورد ستایش و مشهور بود که چنان کاری انجام داده است، تا آنکه گروهی از خوارج با یکدیگر رایزنی کردند و تصمیم گرفتند او را بکشند. و برخی از ایشان برخی دیگر را در مورد آن کار سرزنش می کردند. سرانجام روز جمعه یی بر سر راه او نشستند و کمین کردند و همین که او سوار بر استر خود آمد و پسرش هم پشت سرش سوار بود، یکی از خوارج، مقابل او ایستاد و گفت: مسأله یی دارم و می خواهم از تو بپرسم. گفت: بپرس. آن مرد گفت: اگر مردی مرد دیگری را به ناحق بکشد و قاتل در نظر حاکم و سلطان دارای جاه و قدر و منزلتی باشد و حاکم بدان سبب به جرم و گناه او توجه نکند و حکم خدا را در مورد او انجام ندهد آیا صاحب خون و ولی مقتول اگر بر قاتل دست یابد حق دارد او را بکشد گفت: نه، بهتر این است که شکایت به حاکم برد. گفت: سلطان به سبب جاه و بزرگی مقام قاتل بر خلاف او رفتار نمی کند. گفت: می ترسم که اگر آن شخص قاتل را بکشد سلطان هم او را بکشد. مرد خارجی گفت: ترس از سلطان را رها کن و بگو ببینم آیا در این باره میان او و خداوند گناه و جرمی خواهد بود گفت: نه. در این هنگام آن مرد و یارانش شعار خوارج را بر زبان آوردند و سپس با شمشیرهای خود بر او حمله کردند.

عباد توانست پسر خود را کناری پرت کند و او گریخت و مردم بانگ برداشتند: عباد کشته شد، پس جمع شدند و دهانه راهها و کوچه ها را بستند. محل کشته شدن عباد در کوچه بنی مازن نزدیک مسجد بنی کلیب بن یربوع بود. در این هنگام معبد بن اخضر برادر عباد-  که در واقع نام پدرش علقمه بود و او را پسر اخضر می گفتند و اخضر شوهر مادر معبد بود-  با گروهی از بنی مازن آمد. آنان بر مردم بانگ زدند: ما را با خون و انتقام خودمان آزاد بگذارید. مردم خود را کنار کشیدند. مازنی ها پیش آمدند و با خوارج جنگ کردند و تمام آنان را کشتند هیچکس از ایشان جز عبیدة بن هلال نتوانست بگریزد و فقط او توانست دیوار یکی از خانه های

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 32

کلوخی و حصیری را بشکافد و از آن بگریزد. فرزدق در این باره چنین سروده است: «همانا انتقام خونها بدون نکوهش گرفته شد...» او ضمن همین ابیات افراد خاندان کلیب بن یربوع را که خویشاوندان جریر هستند نکوهش کرده است، زیرا عباد بن اخضر کنار مسجد ایشان کشته شده بود و آنان او را یاری نکرده بودند و در این مورد چنین گفته است: «همچون این کار خاندان کلیب که پناهنده خود را رها کردند، آری شخص فرومایه در حالی که حاضر هم باشد یاری دادنش همراه با کندی و سستی است...» گوید: کشته شدن عباد بن اخضر هنگامی صورت گرفت که عبید الله بن زیاد در کوفه بود و جانشین او در بصره عبید الله بن ابی بکرة بود. ابن زیاد به او نوشت هیچ کس از خوارج را آزاد نگذارد و هر که را که به خارجی بودن معروف است بگیرد و زندانی کند. عبید الله بن ابی بکرة با شدت به جستجو و تعقیب کسانی که مخفی بودند پرداخت و آنان را تعقیب می کرد و می گرفت و هرگاه در مورد یکی از ایشان شفاعت می شد همان شفیع را کفیل و ضامن قرار می داد که متهم را پیش ابن زیاد حاضر سازد. چون عروة بن ادیه را پیش او آوردند او را آزاد کرد و گفت: من خود کفیل تو هستم. چون ابن زیاد به بصره آمد همه کسانی را که در زندان بودند کشت و سپس از کسانی که کفیل کسی شده بودند خواست او را بیاورند، هر کس کسی را که کفیل او شده بود حاضر کرد او را آزاد ساخت و هر کس چنین نکرد او را کشت.

ابن زیاد سپس به عبید الله بن ابی بکره گفت: عروة بن ادیه را حاضر کن. گفت: بر او دسترس ندارم. گفت: در این صورت به خدا سوگند تو را خواهم کشت که تو کفیل اویی. عبید الله بن ابی بکرة همواره در جستجوی او بود تا آنکه به او خبر دادند که او در منطقه علاء بن سویه منقری است و در این مورد نامه یی به عبید الله بن-  زیاد نوشت. دبیری که نامه را برای ابن زیاد می خواند به اشتباه چنین خواند: ما او را در مجلس باده نوشی علاء دیدیم. ابن زیاد دبیر را مسخره کرد و گفت: فرومایگی و اشتباه کردی، او در منطقه و راه علاء بن سویه بوده است و دوست می دارم که ای کاش از باده گساران می بود.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 33

و چون عروة بن ادیه را برابر ابن زیاد بر پای داشتند ابن زیاد به او گفت: چرا برادرت را برای جنگ با من تجهیز کردی و منظورش ابو بلال مرداس بود. گفت: به خدا سوگند من در مورد از دست دادن او بسیار بخیل بودم و او برای من مایه عزت بود و من برای او همان را می خواستم که برای خویشتن، و برای خودم چیزی جز درنگ کردن و خودداری از خروج و قیام را نمی خواهم ولی او تصمیمی گرفت و پی آن رفت. ابن زیاد گفت: آیا تو بر عقیده اویی گفت: همه ما یک خدا را پرستش می کنیم. ابن زیاد به او گفت: به خدا سوگند تو را پاره پاره خواهم کرد. گفت: برای خودت هر قصاص که می خواهی برگزین. دستور داد هر دو دست و پای او را بریدند و سپس به او گفت: چگونه می بینی گفت تو دنیای مرا تباه کردی و من آخرت تو را تباه ساختم. ابن زیاد فرمان داد او را بر همان حال بر در خانه اش به دار کشیدند.

ابو الوازع راسبی

ابو العباس مبرد می گوید: ابو الوازع راسبی از مجتهدان و پارسایان خوارج بود که همواره خویشتن را در مورد خودداری از شرکت در جنگ سرزنش و نکوهش می کرد. او که شاعر بود نسبت به یاران خود نیز همین گونه رفتار می کرد. روزی نزد نافع بن ازرق آمد در حالی که نافع میان گروهی از یاران خود بود و برای آنان از ستم سلطان و تباهی عامه مردم سخن می گفت. نافع مردی تیز سخن و اهل احتجاج و پایداری در نزاع بود. ابو الوازع به او گفت: ای نافع به تو زبانی برنده و قلبی کند عطا شده است و من دوست می دارم که ای کاش تیزی و برندگی زبانت از دلت می بود و کندی و فسردگی دلت از زبانت. چگونه بر حق تحریض می کنی و خود از آن فرومی نشینی و چگونه باطل را زشت می شماری و حال آنکه خود بر آن پایداری. نافع گفت: ای ابو وازع منتظر فرصت هستیم تا یاران تو چندان جمع شوند که بتوانی با یاری آنان دشمنت را سرکوب کنی. ابو وازع این دو بیت را خواند: «همانا که با زبانت نمی توانی آن قوم را سرکوب کنی و فقط با دو دست خود از بدبختی رهایی می یابی، با مردمی که با خدا جنگ می کنند جهاد و پایداری

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 34

کن شاید خداوند، گمراه خاندان حرب را بدانگونه درمانده کند» یعنی معاویه را و سپس گفت: به خدا سوگند ترا سرزنش نمی کنم بلکه خود را نکوهش می کنم و هر آینه فردا پگاهی خواهم داشت که هرگز پس از آن پگاهی دیگر نخواهم داشت. ابو وازع رفت و شمشیری خرید و پیش تیز کننده و صیقل دهنده یی که همواره خوارج را نکوهش می کرد و افراد حکومت را بر اسرار و امور پوشیده آنان آگاه می ساخت رفت و درباره شمشیری که خریده بود با او مشورت کرد او شمشیر را پسندید و از آن تعریف کرد. ابو وازع گفت: آن را برای من تیز کن و چون آن را بدانگونه که می خواست تیز کرد ناگهان شمشیر را بر آن صیقل دهنده فرود آورد و او را کشت و سپس به مردم حمله کرد که از پیش او گریختند، او خود را به محل گورستان بنی یشکر رساند آنجا مردی داربست خانه خود را بر او افکند و او را از پای درآورد و ابن زیاد دستور داد او را برادر کشیدند.

عمران بن حارث راسبی

ابو العباس مبرد می گوید: دیگر از پارسایان خوارج که در جنگ کشته شد، عمران بن حارث راسبی است که در جنگ دولاب کشته شد. او با حجاج بن باب حمیری که در آن جنگ امیر مردم بصره و علمدار ایشان بود جنگ کرد و آن دو به یکدیگر ضربه یی زدند که هر دو مرده در افتادند. ام عمران در مرثیه او چنین سروده است: «خداوند عمران را تأیید و پاک کرد و عمران سحرگاهان خدا را فرا می خواند، آری از خداوند در نهان و آشکارا مسألت می کرد که به دست شخص ملحد و مکار شهادت نصیب او کند...» گوید: دیگر از سران خوارج که در جنگ دولاب کشته شد نافع بن ازرق است که [به اصطلاح ] از خلفای خوارج است و به او عنوان امیر المومنین داده بودند و مردی از خوارج در مرثیه او چنین سروده است:

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 35

«پسر بدر از کشته شدن نافع شادی کرد و حال آنکه حوادث روزگار و کسانی که به نافع ستم کردند فشرده و مجتمع شده اند، مرگ هم حتمی است و و بدون تردید اتفاق خواهد افتاد و هر که را روز در نیابد شب در خواهد یافت...» قطری بن فجاءة هم ضمن یادآوری از جنگ دولاب چنین سروده است: «سوگند به جان تو که من در زندگی و زیستن تا هنگامی که ام حکیم را ندیده بودم زاهد بودم، او از سپید چهرگان شرمگین است که کسی نظیر او برای شفای اندوهگین و دردمند دیده نشده است...»

عبد الله بن یحیی و مختار بن عوف

دیگر از سران و بزرگان خوارج عبد الله بن یحیی کندی ملقب به «طالب الحق» و دوست او مختار بن عوف ازدی فرمانده جنگ قدید هستند و ما داستان آن دو را بدانگونه که ابو الفرج اصفهانی در کتاب اغانی آورده است با اختصار و حذف چیزهایی که مورد نیاز ما نیست در اینجا می آوریم: ابو الفرج می گوید: عبد الله بن یحیی از مردم حضر موت و مردی مجتهد و عابد بود، او پیش از آنکه خروج کند می گفت: مردی مرا دید و مدتی طولانی به من نگریست و سپس پرسید: از کدام قبیله ای گفتم: از قبیله کنده. گفت: از کدام خاندان ایشانی گفتم: از بنی شیطانم. گفت به خدا سوگند تو پس از آنکه یک چشمت کور می شود به پادشاهی می رسی و تا وادی القری پیشروی می کنی. اینک یک چشم من کور شده است و از آنچه او گفت بیمناکم و از خداوند طلب خیر می کنم. او [عبد الله بن یحیی ] چون در یمن ستم آشکار و ظلم سخت و روش ناپسندیده

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 36

حکومت میان مردم را دید به یاران خود گفت: برای ما درنگ کردن در آنچه می بینیم و صبر بر آن جایز نیست و برای گروهی از خوارج اباضیه بصره و جاهای دیگر نامه نوشت و در مورد خروج و قیام با آنان مشورت کرد. آنان برای او نوشتند اگر می توانی یک روز هم آنجا درنگ نکنی چنین کن که مبادرت به کار شایسته برتر و بهتر است و تو می دانی مرگت چه هنگام فرا می رسد و برای خداوند هنوز بندگانی صالح هستند که هرگاه اراده فرماید آنان را برمی انگیزاند تا دین خدا را یاری دهند و هر یک از آنان را که بخواهد به شهادت مخصوص می کند.

آنان، ابو حمزه مختار بن عوف ازدی و بلخ بن عقبه مسعودی را همراه مردانی از خوارج اباضیه سوی او گسیل داشتند که در حضر موت پیش او آمدند و او را به خروج و قیام تحریض و تشویق کردند و برای او نامه هایی از دوستانش آوردند که به او و دیگران سفارش کرده بودند که چون خروج کردید غلو مکنید و حیله و مکر مورزید و به کردار پیشینیان صالح خود و روش ایشان عمل کنید و می دانید چیزی که ایشان را وادار به خروج و قیام بر ضد سلطان می کرد عیب گرفتن از کارها و تباهی آنان [حاکمان ] بوده است.

عبد الله بن یحیی یاران خود را فراخواند و آنان با او بیعت نمودند و آهنگ تصرف دارالاماره کردند، در آن هنگام حاکم حضر موت ابراهیم بن جبلة بن محرمة کندی بود، عبد الله بن یحیی او را گرفت و زندانی کرد و سپس او را رها ساخت که به صنعاء رفت، عبد الله در حضر موت ماند و جمعیت یارانش بسیار شدند و او را «طالب الحق» نام نهادند. عبد الله بن یحیی برای یاران خود در صنعاء نوشت که من پیش شما می آیم و عبد الله بن سعید حضرمی را بر حضر موت گماشت و خود به صنعاء رفت و این موضوع به سال یکصد و نوزده هجری بود، شمار همراهان او دو هزار بود، در آن هنگام حاکم صنعاء قاسم بن عمرو، برادر حجاج بن عمرو ثقفی، بود. میان او و عبد الله بن یحیی چند جنگ و برخورد روی داد که در آنها پیروزی و غلبه از عبد الله بن یحیی بود، عبد الله وارد صنعاء شد و گنجینه ها و اموالی را که در آن شهر بود جمع و تصرف کرد و چون بر سرزمینهای یمن چیره شد خطبه خواند نخست حمد و ثنای خداوند و درود بر پیامبر را بر زبان آورد و تذکر داد و بر حذر داشت و سپس چنین ادامه داد: ای مردم ما شما را به کتاب خدا و سنت پیامبرش و پذیرفتن دعوت کسی که

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 37

به آن دو فرامی خواند دعوت می کنیم، دین ما اسلام و پیامبر ما محمد و قبله ما کعبه و پیشوای ما قرآن است، ما حلال را همواره حلال می شمریم و عوضی از آن نمی خواهیم و آن را به چیزی نمی فروشیم، حرام را هم حرام می دانیم و آن را پشت سر خود انداخته ایم و هیچ نیرو و قوتی جز بر خدا نیست و به سوی خدا شکایت می بریم و بر او اعتماد داریم. هر کس زنا کند کافر است. هر کس دزدی کند کافر است. هر کس باده نوشی کند کافر است و هر کس در اینکه آنان کافرند شک کند کافر است. ما شما را به امور فریضه و واجب که همگی روشن است و به آیاتی که همه محکم و استوار است و به آثاری که از آن پیروی می کنیم فرامی خوانیم.

و گواهی می دهیم که خداوند در آنچه وعده فرموده صادق است و در آنچه حکم فرماید عدل مطلق است. ما به توحید و یگانگی پروردگار دعوت می کنیم و اینکه به وعد و وعید یقین داشته باشیم و فرایض را بجا آوریم و امر به معروف و نهی از منکر کنیم و اینکه نسبت به آنان که اهل دوستی با خداوندند دوستی ورزیم و با آنان که دشمن خدایند دشمنی کنیم. ای مردم یکی از رحمتهای خداوند این است که در هر زمان که سستی و فتور پیش آید بازماندگانی از اهل علم را قرار می دهد تا آنان را که گمراهند به هدایت فراخوانند و بر درد و رنج در راه خدا صبر و پایداری کنند و گروهی از آنان در گذشته بر حق کشته و شهید شدند و پروردگارشان آنان را فراموش نکرده است و «پروردگارت فراموشکار نیست» شما را سفارش می کنم به ترس از خدا و قیام پسندیده بر آنچه که باید بر آن قیام کنید، و با خداوند در اجرای فرمانهای او و آنچه نهی فرموده است پسندیده رفتار کنید. این سخن خود را می گویم و از خداوند برای خودم و شما طلب آمرزش می کنم.

گوید: عبد الله بن یحیی چند ماه در صنعاء مقیم بود. میان مردم خوشرفتاری می کرد و برای آنان نرم و فروتن بود و از آزار آنان دست نگه می داشت و جمعیت او بسیار شد و خوارج از هر سو پیش او آمدند. چون موسم حج فرا رسید، ابو حمزه مختار بن عوف و بلج بن عقبة و ابرهه بن صباح را با گروهی به مکه فرستاد. شمار ایشان هزار تن و فرمانده ایشان ابو حمزه بود. عبد الله بن یحیی به ابو حمزه مختار فرمان داد پس از رفتن مردم از مکه او در آنجا بماند و بلج را هم به شام گسیل دارد.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 38

مختار حرکت کرد و روز ترویه [هشتم ذی حجه ] به مکه رسید. در آن هنگام حاکم مکه و مدینه عبد الواحد بن سلیمان بن عبد الملک بود و این به روزگار خلافت مروان بن-  محمد بن مروان بود. مادر عبد الواحد دختر عبد الله بن خالد بن اسید بود. عبد الواحد جنگ با خوارج را خوش نمی داشت، مردم هم از دیدن خوارج ترسیدند. خوارج در حالی که درفشهای سیاه بر سر نیزه ها بسته بودند هنگامی که مردم در عرفات وقوف کرده بودند آشکار شدند. مردم به آنان گفتند: قصد شما چیست و چه می خواهید آنان گفتند که قصدشان مخالفت با مروان و خاندان او و بیزاری جستن از ایشان است.

عبد الواحد به آنان پیام فرستاد که مراسم حج مردم را به تعطیل نکشانند. ابو حمزه مختار گفت: ما نسبت به انجام مناسک حج خود حریص و سرسخت هستیم. و عبد الواحد با خوارج قرار گذاشت که تا هنگام کوچ کردن حاجیان از مکه همگی از یکدیگر در امان باشند. فردای آن روز خوارج هم در عرفات کنار عبد الواحد وقوف کردند و عبد الواحد همراه مردم از عرفات کوچ کرد و چون به منی رسیدند به عبد الواحد گفته شد: در مورد خوارج اشتباه کردی و اگر همراه همه حاجیان به آنان حمله می کردی آنان فقط یک لقمه بودند عبد الواحد، عبد الله بن حسن بن حسن بن علی بن ابی طالب و محمد بن عبد الله بن عمرو بن عثمان و عبد الرحمان بن قاسم بن محمد بن ابی بکر و عبید الله بن عمر بن حفص عمری و ربیعة بن عبد الرحمان را همراه مردان دیگری نظیر ایشان پیش ابو حمزه مختار فرستاد. آنان همین گونه نزدیک خیمه ابو حمزه رسیدند. افراد مسلح او ایشان را احاطه کردند و پیش ابو حمزه بردند، آنان او را دیدند که نشسته است و ازاری از پارچه های قطری بر دوش دارد و کناره های آن را بر پشت سر خود گره زده است، همین که آنان نزدیک شدند عبد الله بن حسن علوی و محمد بن عبد الله عثمانی پیش او رفتند او از نسب آن دو پرسید و چون نسب خویش را برای او گفتند روی ترش کرد و کراهت خود را برای آن دو آشکار ساخت. پس از آنان دو مردی که نسب ایشان به ابو بکر و عمر می رسید پیش او رفتند و او از نسب ایشان پرسید که چون نسب خود را برای او گفتند اظهار مسرت کرد و بر چهره آنان لبخند زد و گفت: به خدا سوگند ما خروج و قیام نکردیم مگر برای اینکه به روش نیاکان شما [ابو بکر و عمر] رفتار کنیم. عبد الله بن حسن به او گفت: ای مرد، به خدا سوگند ما اینجا

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 39

نیامده ایم که تو افتخار پدران ما را تعیین کنی بلکه امیر ما را با پیامی پیش تو فرستاده است و اینک ربیعه آن پیام را به تو می گوید. ربیعه به او گفت: امیر از پیمان شکنی می ترسد. ابو حمزه گفت: پناه بر خدا که عهد و صلح را بشکنیم یا برهم زنیم، به خدا سوگند اگر گردنم زده شود این کار را نمی کنم تا اینکه مدت صلح و عهد میان ما و شما بگذرد.

آنان از پیش ابو حمزه بیرون آمدند و این خبر را به عبد الواحد رساندند، و چون آخرین روز کوچ از مکه [سیزدهم ذی حجه ] فرا رسید عبد الواحد هم از مکه کوچ کرد و آن شهر را برای ابو حمزه خالی کرد و ابو حمزه بدون جنگ و کشتار وارد مکه شد. یکی از شاعران در این مورد چنین سروده و عبد الواحد را نکوهش کرده است: «گروهی که با دین خدا مخالفت کرده اند به دیدار حاجیان آمدند و عبد الوحد گریخت، او ترسان، امیری و مراسم حج را رها کرد و سرگردان همچون شتر رمنده گریخت...» سپس عبد الواحد رفت تا به مدینه رسید و دفتر و دیوان را خواست و برای مردم مقرر داشت که به جنگ بروند و بر میزان سهم ایشان ده ده افزود. و بر آن لشکر، عبد العزیز بن عبد الله بن عمرو بن عثمان بن عفان را گماشت. چون آن لشکر بیرون آمدند نخست با چند شتر کشته شده برخوردند و مردم آن را به فال بد و شومی گرفتند و چون به ناحیه عقیق رسیدند درفش عبد العزیز به درخت خاردار بزرگی گیر کرد و چوبه آن شکست. مردم این را هم به شومی گرفتند.

آنان به راه خود ادامه دادند تا به قدید رسیدند. در آنجا مردمی فرود آمدند که از قضایا برکنار بودند و آنان مردم جنگ نبودند که بیشترشان بازرگانان سرمایه-  دار بودند و در جامه های نرم و رنگین و ابزار لهو و لعب آمده بودند و هرگز گمان نمی کردند که خوارج را شوکتی باشد و در این موضوع شک نداشتند که خوارج اسیر دست آنان خواهند بود. مردی از ایشان که از قریش بود گفت: اگر مردم طائف می خواستند می-

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 40

توانستند کار این گروه را از ما کفایت کنند ولی آنان در دین خدا مداهنه و چرب-  زبانی کردند، به خدا سوگند بر آنان پیروز می شویم و سپس به جنگ مردم طایف می رویم و آنان را به اسیری می گیریم. سپس گفت: چه کسی حاضر است اسیران طایف را از من خریداری کند ابو الفرج اصفهانی می گوید: همین مرد نخستین کس بود که از جنگ گریخت و چون به مدینه رسید و وارد خانه خود شد می خواست به کنیز خود بگوید: «اغلقی الباب» (در را ببند) از بیم و وحشت به او گفت: «غاق ناق» و مردم مدینه او را از آن پس «غاق ناق» می گفتند و کنیزک سخن او را نفهمید تا آنکه با دست خود به در اشاره کرد و او در را بست.

گوید: عبد العزیز از آن سپاه در ذو الحلیفه سان می دید، امیة بن عتبتة بن-  سعید بن عاص از مقابل او گذشت بر او لبخند زد و خوشامد گفت. سپس عمارة بن-  حمزة بن مصعب بن زبیر از کنار او گذشت با او سخن نگفت و توجهی به او نکرد، عمران بن عبد الله بن مطیع که پسر خاله او بود و مادران آن دو دختران عبد الله بن-  خالد بن اسید بودند به او گفت: سبحان اللّه پیر مردی از پیر مردان قریش از کنار تو می-  گذرد بر او نمی نگری و به او سخن نمی گویی و حال آنکه نوجوانی از بنی امیه از کنار تو گذشت بر او خندیدی و نسبت به او مهربانی کردی، به خدا سوگند چون دو گروه رویاروی شوند خواهی دانست کدامیک از آن دو پایدارترند.

گوید: امیة بن عتبه نخستین کس بود که گریخت او سوار بر اسب خود شد و حرکت کرد و به غلام خود مجیب گفت: به خدا سوگند اگر جان خود را تسلیم این سگها که خوارج هستند بکنم بسیار ناتوان خواهم بود. ولی عمارة بن حمزة بن مصعب بن زبیر در آن جنگ چندان جنگ کرد که کشته شد او همواره حمله می کرد و به این بیت اغر بن حماد یشکری تمثل می جست که می گفته است: «من چنانم که اگر امیر در فرمان دادن بخل بورزد هرگاه بخواهم به فرمان دادن بر نفس خویش توانایم».

گوید: و چون به ابو حمزة مختار خبر رسید که مردم مدینه به جنگ او روی آورده اند ابرهة بن صباح را به جای خویش بر مکه گماشت و در حالی که بلج بن-  عقبة بر مقدمه او بود به سوی ایشان حرکت کرد و در شبی که فردای آن با ایشان که

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 41

در قدید فرود آمده بودند رویاروی می شد به یاران خویش چنین گفت: شما فردا با قومی روبرو می شوید که امیرشان آن چنان که به من خبر رسیده است از فرزند زادگان عثمان است یعنی نخستین کس که با سنت خلفا مخالفت کرد و سنت و روش پیامبر (ص) را دگرگون ساخت. همانا که سپیده دم برای کسی که دارای چشم است روشن و واضح است. اینک فراوان خدا را یاد کنید و قرآن بخوانید و خود را آماده مرگ کنید. و صبح زود پنجشنبه نهم صفر سال یکصد و سی کنار آنان فرود آمد. ابو الفرج اصفهانی می گوید: عبد العزیز در آن شب به غلام خود گفت: برای ما علف فراهم ساز. گفت: بسیار گران است. عبد العزیز گفت: ای وای بر تو که فردا گریه کنندگان بر ما گران ترند. ابو حمزه مختار در این هنگام بلج بن عقبه را پیش ایشان فرستاد تا آنان را به صلح و تسلیم فرا خواند. بلج همراه سی سوار پیش آنان آمد، نخست خدا را فرایادشان آورد و از ایشان خواست از جنگ با آنان خودداری کنند و به آنان گفت: راه ما را باز گذارید تا به شام برویم و به سوی کسانی حرکت کنیم که به شما ستم کرده اند و در حکمرانی بر شما ظلم و جور روا داشته اند و خشم ما را در مورد خودتان قرار مدهید که ما قصد جنگ با شما نداریم. مردم مدینه آنان را دشنام دادند و گفتند: ای دشمنان خدا آیا سزاوار است که ما دست از شما برداریم و شما را آزاد بگذاریم تا در زمین تباهی بار آورید.

خوارج در پاسخ آنان گفتند: ای دشمنان خدا، آیا ما در زمین تباهی بار می-  آوریم و حال آنکه برای جلوگیری از تباهی قیام و خروج کرده ایم و می خواهیم با کسانی از شما که با ما جنگ می کنند و غنایم را ویژه خود قرار می دهند جنگ کنیم، اینک در مورد خود به دقت بنگرید و کسی را که خداوند اطاعت کردن از او را بر عهده شما قرار نداده است خلع کنید که «نباید از مخلوق در کاری که معصیت از خالق است پیروی کرد» و همگان به صلح و سلامت در آیید و اهل حق را یاری دهید.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 42

عبد العزیز به او گفت: در مورد عثمان چه می گویی گفت: مسلمانان پیش از من از او بیزاری جسته اند من هم پیرو و تابع آنان هستم. عبد العزیز گفت پیش یاران خود برگرد که میان ما و شما چیزی جز شمشیر نیست. او پیش ابو حمزه برگشت و او را آگاه ساخت. گفت: از ایشان دست بردارید و شما با آنان جنگ مکنید تا ایشان جنگ را شروع کنند. خوارج در برابر آنان ایستادند و جنگ را شروع نکردند ولی مردی از مردم مدینه تیری به لشکر ابو حمزه انداخت و مردی از ایشان را زخمی کرد. ابو حمزه گفت: اینک خود دانید که جنگ و کشتار ایشان حلال شد. خوارج بر آنان حمله بردند و در قبال یکدیگر پایداری کردند. رایت قریش در دست ابراهیم بن عبد الله بن مطیع بود، اندکی بعد مردم مدینه از هم پاشیدند.

خوارج به تعقیب آنان نپرداختند. فرمانده کل ایشان صخر بن جهم بن حذیفة عدوی بود که در این هنگام تکبیر گفت و مردم هم با او تکبیر گفتند و اندکی جنگ کردند و باز روی به گریز نهادند، ولی چندان دور نشده بودند که او را برای بار دوم تکبیر گفت و برخی از مردم با او پایداری و جنگ کردند و سپس چنان گریختند که دیگر هیچ کس باقی نماند. علی بن حصین به ابو حمزه گفت: آنان را تعقیب کن یا مرا آزاد بگذار تا آنان را تعقیب کنم و گریختگان و زخمی ها را بکشم که ایشان برای ما بدتر از مردم شام اند و اگر فردا سپاه شام به جنگ تو آیند از این گروه چیزهای ناخوشایند خواهی دید. گفت: من این کار را نمی کنم و با روش پیشینیان مخالفت نمی ورزم.

گروهی از ایشان را به اسیری گرفته بودند، ابو حمزه می خواست آنان را آزاد سازد. علی بن حصین او را از این کار منع کرد و گفت: برای هر زمان راه و روشی است. اینان در حال گریز اسیر نشده اند بلکه در حالی که جنگ می کرده اند اسیر شده اند و اگر در آن کشته می شدند کشتن آنان کار حرامی نبود و هم اکنون هم کشتن آنان حلال است و آنان را فراخواند و هر گاه مردی از قریش را می دید او را می کشت و چون مردی از انصار را می دید او را آزاد می ساخت.

ابو الفرج اصفهانی می گوید: این کار او به این سبب بود که بیشتر افراد لشکر، قرشی بودند و شوکت لشکر مدینه از آنان بود. محمد بن عبد العزیز بن-  عمرو بن عثمان را پیش او آوردند، نسب او را پرسید. گفت: من مردی از انصارم. او از انصار پرسید. آنان نیز بدین امر اقرار کردند، پس او را آزاد کرد و همینکه پشت

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 43

کرد و رفت گفت: به خدا سوگند من به خوبی می دانم که او قرشی است ولی او را رها کردم. گوید: شمار کشتگان قدید به دو هزار و دویست و سی مرد رسید که چهار صد و پنجاه تن از قریش و هشتاد تن از انصار و هزار و هفتصد تن دیگر از موالی و مردم دیگر بودند. ابو الفرج همچنین می گوید: از خاندان اسد بن عبد العزی بن قصی قریش چهل مرد کشته شدند. می گوید: امیة بن عمرو بن عثمان هم در این جنگ کشته شد. او در حالی که بر چهره خویش مقنعه افکنده بود بیرون آمد و با هیچ کس سخن نگفت و چندان جنگ کرد تا کشته شد.

بلج بدون اینکه جنگ کند وارد مدینه شد و مردم به اطاعت او در آمدند و او از آنان دست بداشت و به حکومت خود برگشت. سالار شرطه او ابو بکر بن-  عبد الله بن عمر از خاندان سراقه بود و مردم مدینه می گفتند: خداوند این مرد سراقی و بلج عراقی را نفرین و از جمعیت خود دور کند. مرثیه گوی مردم مدینه در این باره چنین سروده است: «روزگار را چیست و او را چه می شود که سرزمین قدید مردان بزرگ را نابود ساخت، همانا در نهان و آشکارا می گریم...»

خطبه های ابو حمزه شاری (خارجی)

ابو الفرج می گوید: همین که عبد الواحد بن سلیمان بن عبد الملک به شام رفت و مدینه را برای بلج رها کرد. ابو حمزه مختار از مکه حرکت کرد و به مدینه آمد و چون وارد مدینه شد به منبر رفت نخست سپاس و ستایش خدا را بجای آورد و سپس چنین گفت: ای مردم مدینه ما از شما درباره این امیران شما پرسیدیم، به خدا سوگند و به جان خودم که درباره آنان بسیار بد گفتید. از شما پرسیدیم: آیا ایشان از روی گمان و بدون یقین کسی را می کشند گفتید آری. سپس پرسیدیم که آیا مال حرام و ناموس حرام را حلال می شمرند گفتید آری. گفتیم بیایید ما و شما متحد شویم و خدای یگانه را شاهد خود بگیریم و چندان بکوشیم تا آنان از حکومت بر ما و شما کناره گیرند و مسلمانان هر که را می خواهند برای خود برگزینند. گفتید: این

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 44

کار را نمی کنیم. گفتیم: بیایید ما و شما همراه یکدیگر با آنان جنگ کنیم و اگر ما و شما پیروز شدیم کسی را به حکومت بگماریم که برای ما کتاب خدا و سنت پیامبر را بر پا دارد و در حکم کردن بر شما عدالت کند و شما را بر سنت پیامبرتان وادارد، نپذیرفتید و شما با ما جنگ کردید ما هم ناچار با شما جنگ کردیم و شما را کشتیم.

ای مردم مدینه، خدا شما را خوار و زبون کند و از رحمت خود دور بدارد، من به روزگار حکومت آن مرد لوچ، هشام بن عبد الملک، از شهر شما گذشتم کمبود و زیانی بر میوه ها و محصول کشاورزی شما رسیده بود سوار شدید و پیش او رفتید تا از او استدعا کنید که خراج شما را بردارد. او نوشت خراج را از برخی توانگران شما برداشتند، در نتیجه توانگر بر ثروتش افزوده شد و درویش بر فقرش. گفتید: خدایش خیر دهاد. خداوند نه به او پاداش خیر دهاد و نه به شما. ابو الفرج می گوید: اما دو خطبه مشهور ابو حمزه که در مدینه ایراد کرده است یکی از آن دو این گفتار اوست که چنین گفته است: ای مردم مدینه می دانید که ما از سرزمین و اموال خود برای سرمستی و تباهی و برای لهو و لعب و یاوه بیرون نیامدیم و در پی پادشاهی نیستیم که بخواهیم در آن اندیشه کنیم و در طلب خون و خونبهای قدیمی که از آن ما باشد برنیامده ایم، بلکه چون دیدیم چراغهای حق خاموش شده و نشانه ها و راههای دادگری تعطیل گردیده است و کسی را که بر حق قیام می کند با زور بر جای می نشانند و آن کس را که می خواهد عدل و داد بر پا دارد می کشند، زمین با همه فراخی بر ما تنگ شد و شنیدیم فراخواننده یی به اطاعت از خدای رحمان و فرمان قرآن فرامی خواند. ما فراخواننده خدا را پاسخ مثبت دادیم «و هر که داعی حق را اجابت نکند در زمین مفر و پناهی ندارد...».

بدینگونه از قبایل پراکنده آمدیم. برای هر سه تا ده تن ما فقط یک شتر بود که بار و توشه آنان بر آن قرار داشت. از یک لحاف به نوبت استفاده می کردند شمارشان اندک و در زمین از مستضعفان بودند، ولی خداوند ما را پناه داد و به نصرت خویش

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 45

تأیید فرمود و به لطف خداوند ستوده ما از بندگان اهل فضل و نعمت او شدیم، سپس مردان شما در قدید با ما رویاروی شدند، ما نخست آنان را به اطاعت از خداوند رحمان و به فرمانبری از حکم قرآن فراخواندیم و آنان ما را به اطاعت از شیطان و حکم مروان فراخواندند، و به خدایی خدا سوگند که چه تفاوت و فاصله یی است میان هدایت و گمراهی سپس شتابان و دوان دوان روی آوردند، گویی شیطان پهلو به پهلوی ایشان زده و گمان خود را در مورد آنان راست و درست دیده بود. انصار خدا هم گروه گروه، با شمشیرهای درخشان حمله کردند. آسیای ما به گردش در آمد و آسیای آنان نیز با ضربه یی که مبطلان از آن به شک می افتادند به گردش در آمد.

ای مردم مدینه به خدا سوگند اگر مروان و خاندان مروان را یاری دهید «خداوند شما را به عذابی از سوی خود یا به دستهای ما ریشه کن خواهد ساخت و سینه های مومنان را شفا می بخشد». ای مردم مدینه مردم از ما و ما از ایشانیم، مگر بت پرستان یا کافران اهل کتاب یا امامی ستمگر. ای مردم مدینه هر کس تصور باطل کند که خداوند بیش از توان کسی برای او تکلیف مقرر فرموده و از کسی که توان ندارد بیش از توان او بخواهد او با ما در حال جنگ است.

ای مردم مدینه به من خبر دهید از هشت سهمی که خداوند در کتاب خود برای توانا و ناتوان مقرر فرموده است، اگر نفر نهمی که از آن هیچ سهمی ندارد در حالی که با خدای خود در جنگ و ستیز باشد بیاید و همه آن سهام را برای خود بگیرد درباره او و کسی که او را بر آن کار یاری دهد چه می گویید ای مردم مدینه به من خبر رسیده است که شما بر یاران من خرده می گیرید و گفته اید: ایشان جوانان کم سن و سالند و اعراب بدوی و تربیت نشده هستند. ای وای بر شما مگر یاران رسول خدا کسانی جز جوانان کم سن و سال بوده اند آری به خدا سوگند یاران من همه جوانانی هستند که در سن جوانی پختگی کامل مردان را دارند. چشمهای ایشان از شر و گناه فرو بسته است و گامهای ایشان از پیمودن راه باطل [باز داشته شده ] و سنگین است، جانهایی را که فردا می میرد به جانهایی

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 46

فروخته اند که هرگز نمی میرد، آنان خستگی خویش را با خستگی آمیخته و شب زنده داری خود را به روزه گرفتن روز خود پیوسته اند، در حالی که پشتهای آنان در خواندن اجزاء قرآن خمیده است [در حال رکوع هستند]، هر گاه به آیه بیم و خوف می رسند از بیم آتش شیهه می کشند و هر گاه به آیه امید می رسند از شوق بهشت شیهه می کشند. آنان هنگامی که به شمشیرهای کشیده و نیزه های آماده و تیرهای پر زده و فراهم می نگرند و در آن هنگام که صاعقه های مرگ لشکرها را به لرزه درمی آورد، ترس و بیم آن را در قبال ترس و بیم از خداوند کوچک و سبک می شمرند و خویشتن را در معرکه می اندازند. خوشا بر آنان و چه سرانجام پسندیده یی چه بسیار چشمها که در چنگال پرنده یی قرار می گیرد که صاحب آن چشم مدتها از بیم خدا گریسته است و چه بسیار دستها که از ساعد قطع می شود و حال آنکه صاحب آن دست مدتها در اطاعت از خدا در حال سجده و رکوع بر آن تکیه داده است. این سخن خود را می گویم و از خداوند طلب آمرزش می کنم و توفیق من جز بر خدا نیست. بر او توکل می کنم و بر او انابه می جویم.

اما خطبه دوم او چنین است: ای مردم مدینه برای من چه پیش آمده است که میان شما نشانه دین را این چنین محو شده و آثار آن را فرسوده می بینم. چرا هیچ پند و اندرزی نمی پذیرید و هیچ حجت و برهانی را از اهل آن نمی فهمید، گویا برندگی و تیزی آن میان شما کند و فرسوده شده است و گویا سنت و روش دین از میان شما رخت بر بسته است. کار پسندیده دین را ناپسند و ناپسند آن را پسندیده می پندارید و چون عبرتها برای شما آشکار و پندها و اندرزها برای شما روشن می شود چشمهای شما از آن کور و گوشهای شما از آن کر می شود. در فراموشی غوطه ورید و در بیخبری سرگرم یاوه اید، چون باطلی پراکنده گردد دلهایتان برای آن گشاده می شود و هرگاه حقی گفته شود از آن تنگ و گرفته می شود، از دانش گریزان و با نادانی انس گرفته است، هر پند و اندرز که بر آن وارد می شود بر رمندگی آن از حق می فزاید، گویا دلهایی در سینه ها دارید همچون سنگ یا سخت تر از آن که با کتاب خدا هم نرم نمی شود.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 47

«همان کتابی که اگر بر کوه نازل شود آن را از بیم خداوند شکافته و فروتن می بینی».

ای مردم مدینه اگر دل بیمار داشته باشید، تندرستی شما را از آن بی نیاز نمی کند. خداوند برای هر چیز سببی قرار داده که بر آن چیره است و آن را مطیع فرمان خود قرار می دهد و خداوند دلها را بر بدنها چیره قرار داده است و هرگاه دلها کژی پیدا کند بدنها هم پیرو آنهایند و همانا که دلها برای اهل دل هم نرم نمی شود مگر آنکه صحیح و سالم باشد و چیزی جز شناخت خداوند و قوت نیت و بینش درست دل را سالم نمی دارد، اگر دلهای شما تقوای پروردگار را درک کند همانا بدنهای شما هم در اطاعت از خداوند در خواهد آمد.

ای مردم مدینه دیار شما دیار هجرت و محل استقرار رسول خدا (ص) است که چون خانه و قرارگاه او بر او تنگ شد و دشمنان آزارش دادند و روی بر او ترش کردند، خداوند او را به سوی شما منتقل نمود بلکه به سوی قومی منتقل کرد که به جان خودم سوگند چون شما نبودند، بلکه آنان در کوبیدن باطل همراه حق و جهان دیگر را بر این جهان برگزیده بودند. آنان در سختی به امید پاداش و ثواب آن شکیبا بودند و خدا را یاری دادند و در راه او جهاد کردند و با پیامبر خدا (ص) همکاری کردند و از نوری [قرآن ] که همراه او نازل شده بود پیروی کردند و خدا را بر خود برگزیدند هر چند خود دچار سختی و تنگنا بودند. و خداوند متعال برای آنان و امثال آنان و کسانی که به هدایت ایشان هدایت یافته اند فرموده است: «و هر کس خود را از بخل نفس خویش نگهدارد، آنان به حقیقت رستگارانند» و شما که پسران ایشان و بازماندگان فرزندان آنان هستید اقتدا به ایشان و پیروی از سنت آنان را رها کردید، دلهایتان کور و گوش هوشتان کر است، از هوس پیروی کردید شما را از هدایت بازداشت و از مواعظ قرآن غافل کرد، اینک پندهای قرآنی شما را از گناه باز نمی دارد که باز ایستید و اثری نمی گذارد که پند گیرید و شما را از خواب غفلت بیدار نمی کند که بیدار شوید. شما نسبت به آن قوم که پیش از شما بودند و درگذشتند چه جانشین و خلف ناستوده یی هستید، نه آیین و روش آنان را عمل کردید و نه وصیت ایشان را محفوظ داشتید و نه از آنان پیروی

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 48

کردید. اگر گورهایشان شکافته و کردارهای شما برایشان عرضه شود شگفت خواهند کرد که چگونه عذاب بر شما نمی رسد و از شما بازداشته شده است مگر نمی بینید که چگونه خلافت الهی و امامت و پیشوایی مسلمانان به تباهی کشیده شده است تا آنجا که خاندان مروان-  یعنی خاندان لعنت و راندگان رسول خدا (ص) و قومی از بندگان آزاد شده که نه از مهاجرانند و نه از تابعان-  خلافت را دست به دست کردند، و مال خدا را خوردند، خوردنی و با دین خدا بازی کردند، بازی کردنی و بندگان خدا را بردگان خود قرار دادند. بزرگ ایشان، آن را به کوچک خود ارث می دهد. ای وای بر این امت که چه ناتوان و تباه شده است آنان همچنان با کارهای ناپسند خود و کوچک شمردن کتاب خدا که آن را پشت سرافکنده اند در گذشتند، اینک آنان را لعن و نفرین کنید که خدای لعن و نفرینشان کند آنچنان که سزاوارند. آری عمر بن عبد العزیز که از میان ایشان به ولایت رسید کوششی کرد ولی به جایی نرسید و از آنچه اظهار می داشت ناتوان شد تا درگذشت.

ابو الفرج می گوید: درباره عمر بن عبد العزیز نه بد گفت و نه خوب و چنین ادامه داد: پس از او یزید بن ولید بن عبد الملک به ولایت رسید نوجوانی کم خرد و گول و ناتوان که در مورد هیچیک از کارهای مسلمانان امین نبود او به حد رشد و کمال نرسیده بود و خداوند عز و جل در مورد مال یتیم می فرماید: «اگر از ایشان رشد و صلاحی دیدید اموالشان را به ایشان بدهید» و حال آنکه در پیشگاه خداوند کار امت محمد (ص) و احکام خونها و نوامیس آن بزرگتر و مهمتر از مال یتیم است هر چند مال یتیم نیز در پیشگاه خدا بزرگ است.

یزید بن ولید بن عبد الملک نوجوانی است که از لحاظ امور جنسی و شکمبارگی نابکار است. مال حرام می خورد و باده می نوشد و دو جامه می پوشد که به حرام و ناروا بافته شده است و بهای آن را از راه نامشروع و با سیلی زدن بر چهره ها و کندن موهای مردم فراهم شده است. او کارهایی را که خداوند برای هیچ بنده شایسته و پیامبر مرسلی روا نداشته است روا می داد. دو کنیز معروفه خود «حبابه» و «سلامه» را بر چپ و راست خود می نشاند که برای او با ترانه های شیطانی آواز بخوانند و در همان حال باده نابی را که به نص صریح حرام است می نوشد و چون

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 49

از آن همان گونه که می خواهد می آشامد و باده با خون و گوشت و روانش آمیخته می شود و تندی و تیزی باده بر عقلش چیره می گردد، هر دو جامه خود را بر تن خویش می درد و به آنان دو می نگرد و می گوید آیا به من اجازه می دهید پرواز کنم آری پرواز کن. به سوی دوزخ و لعنت و نفرین خدا که هرگز از آن تو را برنگرداند، پرواز کن.

ابو حمزه سپس بنی امیه و کارهای ایشان را یاد کرد و گفت: آنان به فرماندهی و امارتی که تباه شده بود دست یافتند و بر قومی نادان و فرومایه که برای حق آنچنان که باید قیام نمی کنند و میان هدایت و گمراهی فرق نمی گذارند و بنی امیه را اربابهای خود می پندارند چیره شدند و در نتیجه حکومت را به چنگ آوردند و بر آن تسلطی چون تسلط مدعیان خدایی پیدا کردند. خشونت و فشار آنان خشونت ستمگران بود، بر مبنای هوس حکم می کردند و با خشم می کشتند و با بدگمانی فرو می گرفتند و اجرای حدود را در قبال شفاعتها رها و تعطیل می کردند. خیانت پیشگان را امان می دادند و امانتداران را درمانده و عاصی می ساختند و اموال را بدون رعایت فرائض به چنگ می آوردند و آن را نابجا هزینه می کردند. آری همانها فرقه یی هستند که با آنچه خداوند نازل نفرموده است حکومت می کردند. آنان را لعنت کنید که خدایشان لعنت کناد.

ابو الفرج اصفهانی گوید: سپس از شیعیان خاندان ابو طالب نام برد و گفت: اما برادران شیعی ما، هر چند برادران دینی ما نیستند ولی من این گفتار خداوند را شنیده ام که می فرماید: «ای مردم ما شما را از مرد و زنی آفریدیم و آنگاه شما را شعبه ها و قبایلی قرار دادیم تا یکدیگر را بشناسید» شیعه فرقه یی است که پشت به کتاب خدا کرده و جدایی از خدا را برگزیده است، هرگز با نظری نافذ در قرآن نمی نگرد و با عقلی بالغ در فقه نمی اندیشید و به فکر جستجو از حقیقت ثواب نیست. هوسهای خود را ملاک کارهای خود قرار داده اند و آیین و دین خود را فقط تعصب نسبت به حزبی که پایبند آنند قرار داده اند و از آن اطاعت می کنند، و هر چه حزب به آنان بگوید می پذیرند، چه بدبختی باشد و چه خوشبختی چه گمراهی باشد و چه هدایت. منتظر دولتها در بازگشت مردگانند و به برانگیخته شدن پیش از رستاخیز ایمان دارند و برای برخی از مخلوق خدا ادعای علم غیب دارند و حال

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 50

آنکه کسی از آنها نمی داند در خانه اش چیست بلکه نمی داند که جامه اش بر چه چیزی پیچیده و جسم او محتوی چیست. آنان گناه را بر گنهکار عیب می گیرند ولی خود همان گناه را مرتکب می شوند و راه بیرون شدن از آن را نمی دانند، در دین خود بی ادب هستند و خردهایشان اندک است. دین خود را فقط از خانواده عربی تقلید می کنند و چنین می پندارند که دوست داشتن آن خاندان ایشان را از اعمال پسندیده بی نیاز و از عذاب اعمال ناپسند رها می سازد. «خدا بکشدشان به کجا می روند» ای مردم مدینه شما از کدام فرقه پیروی می کنید و به مذهب کدامیک اقتدا می-  کنید گفتار شما در مورد یاران من و اینکه جوانی و کم سن سالی آنان را عیب گرفته اید به من رسیده است. وای بر شما مگر یاران رسول خدا (ص) جز جوانان کم سن و سال بوده اند یاران من جوانانی هستند که در جوانی کامل مردانند.

چشمهای ایشان از شر و بدی فرو بسته است و پاهای ایشان در پیمودن کار باطل سنگین است، آنان از فرط عبادت لاغر هستند، خداوند در نیمه های شب بر ایشان نظر افکنده که با پشتهای خمیده اجزاء قرآن را تلاوت می کنند. هر گاه یکی از ایشان بر آیه یی بگذرد که در آن سخن از بهشت باشد از شوق می گرید و هرگاه بر آیه یی بگذرد که در آن سخن از آتش باشد از بیم شیهه می کشد، گویی بانگ هیاهوی دوزخ بیخ گوش اوست. زمین پیشانیها و زانوهای ایشان را ساییده و فرسایش داده است و آنان خستگی شب خویش را به خستگی روز خود پیوسته اند، رنگهای چهره شان زرد و بدنهایشان از کثرت بر پای داشتن نماز شب و روزه خشک و لاغر است آنان به پیمان خدا وفا دارند و وعده خدا را راست می پندارند.

جان خود را در اطاعت خداوند در آورده اند تا آنجا که چون دو لشکر برای جنگ رویاروی می شوند و شمشیرها به درخشش در می آید و تیرها در چله کمان قرار می گیرد و نیزه ها استوار می شود آنان با چهره و گلو و سینه خود به استقبال تیزی پیکانهای تیر و نیزه و لبه های شمشیر می روند، ایشان چنان پیش می روند که پاهایشان برگردن اسب قرار می گیرد و ریش آنان به خون آغشته می شود و چهره شان بر خاک و خاشاک می افتد، در این حال لاشخورهای هوا بر آنان فرو می آیند و درندگان زمین پیکرشان را از هم می درند. چه بسا چشمی در منقار پرنده یی قرار می گیرد که

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 51

صاحب آن چشم در دل شب از بیم خدا گریسته است و چه بسیار چهره های لطیف و پیشانیهای گرانقدر که با گرزهای آهنین از هم شکافته شده است. ابو حمزه سپس گریست و گفت: آه آه از دوری و فراق این برادران رحمت خدا بر آن پیکرها باد بار خدایا روان آنان را به بهشت درآور.

ابو الفرج می گوید: ابو حمزه از مدینه حرکت کرد و مفضل ازدی را همراه جماعتی از یاران خود در مدینه باقی گذاشت. مروان بن محمد، عبد الملک بن عطیه سعدی را همراه چهار هزار تن از مردم شام که سوارکاران و افراد دلیر سپاه او بودند به جنگ ابو حمزه و عبد الله بن یحیی معروف به طالب الحق فرستاد. مروان به ابن-  عطیه دستور داد که با سرعت و کوشش حرکت کند و به هر مرد از سپاهیان صد دینار و یک اسب عربی و استری برای بار و بنه اش داد.

ابن عطیه حرکت کرد و چون به ناحیه معلق رسید یکی از یاران او به مردی از مردم وادی القری که نامش علاء و نام پدرش افلح بود و از موالی ابن قیس بود برخورد کرد. علاء چنین می گوید: در آن هنگام من پسر نوجوانی بودم که مردی از یاران ابن عطیه مرا دید، به من گفت: پسر، نامت چیست گفتم علاء. پرسید پسر کیستی. گفتم: افلح. پرسید: آیا عربی یا از موالی هستی گفتم از موالی و وابستگانم.

پرسید: وابسته به چه کسی هستی گفتم: وابسته ابن غیث. پرسید: هم اکنون ما کجاییم گفتم: در معلی. پرسید: فردا کجا خواهیم بود گفتم: در منطقه غالب خواهید بود. او دیگر با من سخنی نگفت و مرا پشت سر خود سوار کرد و به راه افتاد و مرا سوی ابن عطیه برد و به او گفت: ای امیر از این پسر بپرس نامش چیست. او از من سؤالاتی کرد و من همان پاسخ را دادم، و او از این پاسخها شاد شد و چند درهم به من بخشید. [از مجموعه معانی آن کلمات فال خوب زدند].

ابو الفرج می گوید: ابو حمزه حرکت کرد، بلج بن عقبه همراه ششصد مرد پیشاپیش او در مقدمه حرکت می کرد تا با عبد الملک بن عطیه جنگ کند. او چند روز از جمادی الاولای سال یکصد و سی گذشته بود که در وادی القری با ابن عطیه رویاروی شد و چون دو گروه، مقابل یکدیگر ایستادند بلج آنان را به کتاب و سنت فراخواند و از بنی امیه و ستم ایشان یاد کرد. شامیان او را دشنام دادند و گفتند: ای

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 52

دشمنان خدا، شما نسبت به آنچه گفتید سزاوارترید. بلج و یارانش بر آنان حمله کردند، گروهی از شامیان از هم پاشیده شده و گریختند، ولی ابن عطیه همراه گروهی که با او صبر کردند پایداری نمود و او شامیان را ندا داد و گفت: ای مردم شام که اهل حفاظت هستید از دین و امیر خود پاسداری کنید. و آنان پایداری و جنگی سخت کردند. بلج و بیشتر یارانش کشته شدند و گروهی از یاران او که حدود صد تن بودند به سوی کوهی عقب نشستند و به آن پناه بردند. ابن عطیه با آنان سه روز جنگ کرد هفتاد تن از ایشان را کشت و سی تن باقی مانده گریختند و جان به در بردند و پیش ابو حمزه که خود هنوز در مدینه بود رفتند و سخت اندوهگین و بیتاب بودند و گفتند: ما از جنگ گریختیم. ابو حمزه به آنان گفت: بیتابی مکنید که ما پشتیبان و یاور شماییم و شما در واقع به من پناه آورده و آهنگ من کرده اید.

در این هنگام ابو حمزه به مکه رفت. عمر بن عبد الرحمان بن زید بن خطاب مردم مدینه را برای جنگ با مفضل که جانشین ابو حمزه در مدینه بود فرا خواند، ولی کسی را برای خود نیافت زیرا کشتار در مردم وحشت ایجاد کرده بود و سران اهل بدعت از مدینه بیرون رفته بودند. در عین حال بربرها و زنگیان و گروهی از بازاریان پیرامون عمر بن عبد الرحمان جمع شدند و او همراه آنان با خوارج جنگ کرد، مفضل و بیشتر یارانش کشته شدند و کسانی هم که باقی مانده بودند گریختند و هیچ کس از آنان باقی نماند. سهیل-  برده وابسته به زینب دختر حکم بن ابی العاص-  در این باره چنین سروده است: «ای کاش مروان در شامگاه دوشنبه ما را می دید که چگونه ننگ را از خود شستیم و شمشیرهای مشرفی را برکشیدیم» گوید: چون ابن عطیه به مدینه آمد عمر بن عبد الرحمان پیش او رفت و گفت: خداوند کارهایت را اصلاح و رو به راه فرماید. من «قض و قضیض» [خرد و کلان ] خود را جمع و با این خوارج جنگ کردم، و مردم مدینه به عمر بن عبد الرحمان لقب «قض و قضیضی» دادند.

ابو الفرج می گوید: ابن عطیه یک ماه در مدینه ماند و ابو حمزه مقیم مکه بود، ابن عطیه پس از آن آهنگ او کرد. علی بن حصین عبدی به ابو حمزه گفت: من در جنگ قدید به تو پیشنهاد کردم و پیش از آن هم تذکر دادم که اسیران را بکش و تو چنان نکردی و سرانجام مفضل و یاران ما را که با او در مدینه بودند کشتند، اینک

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 53

هم به تو پیشنهاد می کنم که در مردم مکه تیغ بگذار که آنان کافران تبهکارند و اگر ابن عطیه بیاید مردم مکه نسبت به تو سخت تر از مردم مدینه خواهند بود. او گفت: من این رأی را ندارم که آنان به اطاعت درآمده و اقرار به حکومت ما کرده اند و بدینگونه حق ولایت برای آنان واجب شده است. علی بن حصین گفت: آنان بزودی غدر و مکر می ورزند. او این آیه را تلاوت کرد: «هر که نقض بیعت کند همانا بر زیان خویش اقدام کرده است».

ابن عطیه به مکه آمد و یاران خود را به دو دسته بخش کرد و با خوارج از دو سو به جنگ پرداخت، خودش در برابر ابو حمزه و در منطقه پایین مکه و گروه دیگر در منطقه ابطح و برابر ابرهة بن صباح به جنگ پرداختند. ابرهه کشته شد، ابن هبار که فرمانده سواران سپاه دمشق بود کمین ساخت و ابرهه را کنار چاه میمون کشت. ابن عطیه هم با ابو حمزه رویاروی شد و مردم مکه نیز همگی با ابن عطیه همراه شدند و با ابو حمزه نبرد کردند و ابو حمزه در دهانه دره کشته شد و زن او هم کشته شد. او چنین رجز می خواند: «من دلیر و سرکش و دختر اعلم هستم و هر کس از نام من می پرسد نامم مریم است، هر دو دستبند زرین خود را به شمشیری برنده فروختم» خوارج به سختی کشته و چهار صد تن از ایشان اسیر شدند، ابن عطیه به آنان گفت: وای بر شما چه چیزی شما را وادار به خروج و همراهی با این مرد کرد گفتند: برای ما کنة (بهشت) را ضمانت کرده بود. و منظورشان جنة بود. او همه ایشان را کشت و پیکر ابو حمزه و ابرهه را در دره «خیف» بر دار کشید. علی بن-  حصین عبدی وارد یکی از خانه های قریش شد شامیان آن خانه را محاصره کردند و آتش زدند، او خود را بر ایشان انداخت و جنگ کرد اسیر و کشته شد و جسدش را همراه ابو حمزه بر دار کشیدند و آنان هم چنان بر دار بودند تا حکومت به بنی هاشم رسید و در حکومت ابو العباس سفاح جسد آنان از دار پایین آورده شد.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 54

ابو الفرج می گوید: ابن ماجشون چنین گفته است که چون ابن عطیه با ابو حمزه رویاروی شد، ابو حمزه به یاران خویش گفت: با آنان جنگ مکنید تا [عقایدشان را] بیازمایید. خوارج فریاد برآوردند: ای شامیان درباره قرآن [و عمل به آن ] چه می گویید ابن عطیة گفت: قرآن را میان جوالها می گذاریم. خوارج گفتند: در مورد مال یتیم چه می گویید گفتند: مالش را می خوریم و با مادرش تباهی می کنیم. و بدانگونه که به من خبر رسیده است پرسشهای دیگری هم کردند که چون پاسخ آنان را شنیدند جنگ کردند و هنگامی که شب فرا رسید خوارج فریاد برآوردند: ای پسر-  عطیه خداوند شب را برای آرامش قرار داده است آرام بگیر تا آرام بگیریم او نپذیرفت و همچنان با آنان جنگ کرد تا نابودشان ساخت.

گوید: و چون ابو حمزه از مدینه بیرون رفت خطبه خواند و گفت: ای مردم مدینه اینک ما برای جنگ با مروان بن محمد بیرون می رویم، اگر بر او پیروز شویم در احکام شما دادگری می کنیم و شما را به رعایت سنت پیامبرتان وا می داریم و اگر چنان شود که شما برای ما آرزو دارید «بزودی آنان که ستم کردند خواهند دانست به کجا بازگشت می کنند».

گوید: گروهی از مردم مدینه از عقیده ابو حمزه پیروی و با او بیعت کردند که از جمله ایشان بشکست نحوی است و چون خبر کشته شدن ابو حمزه به مدینه رسید مردم بر یاران او هجوم بردند و آنان را کشتند و از جمله همین بشکست بود که به جستجویش برآمدند از پلکان خانه یی بالا رفت به او رسیدند و پایینش کشیدند و کشتند و او فریاد می کشید: ای بندگان خدا به چه جرمی مرا می کشید در مورد او چنین سروده شده است: «همانا عبد العزیز در بشکست اهل قرآن خواندن و مسجد بود، عبد العزیز از بشکست دور بادا ولی قرآن هرگز دور مباد».

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 55

ابو الفرج اصفهانی می گوید: یکی از یاران ما برای من نقل کرد که در آن جنگ مردی را در مکه بر پشت بامی دیده اند که به یاران ابو حمزه سنگ می زد. به او گفته شد: با این اختلاط و درگیری از کجا می دانی که به چه کسی سنگ می زنی گفت: به خدا سوگند اهمیت نمی دهم که چه کسی را سنگ می زنم همانا سنگ من به مردی شامی یا مردی از خوارج خواهد خورد و به خدا سوگند اهمیت نمی دهم که کدامیک را می کشم.

ابو الفرج می گوید: ابن عطیه به طائف رفت. خبر کشته شدن ابو حمزه به عبد الله بن یحیی طالب الحق که در صنعاء بود رسید. او با یارانش برای جنگ با ابن عطیه بیرون آمد، ابن عطیه هم به سوی او حرکت کرد و چون رویاروی شدند میان دو صف گروه بسیاری کشته شدند عبد الله بن یحیی همراه هزار مرد از اسبها فرود آمدند و پیاده چندان نبرد کردند که همگی کشته شدند، عبد الله بن یحیی هم کشته شد و ابن عطیه سر او را پیش مروان بن محمد فرستاد و ابو صخر هذلی در این باره چنین سروده است: «ما عبید و آن کس که چند کنیه داشت یعنی ابو حمزه قاری مصلی یمنی را کشتیم و ابرهه کندی را نیزه های ما فرو گرفت و به بلج هم شمشیرهای برنده دادیم...» عمرو بن حصین عنبری مرثیه یی درباره ابو حمزه و خوارج دیگر سروده که از اشعار برگزیده عرب [و مطلع آن چنین ] است: «پیش از دمیدن سپیده دم هند آمد و در حالی که اشک او فرو می ریخت چنین می گفت...» ابو الفرج می گوید: ابن عطیه پس از اینکه بر خوارج پیروز شد در حضرموت

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 56

مقیم شد تا آنکه نامه مروان بن محمد به او رسید که در آن به او فرمان داده بود شتابان به مکه رود و عهده دار امارت حج گردد. ابن عطیه شتابان و سبکبار فقط همراه نوزده سوار عازم مکه شد، مروان از نامه یی که نوشته بود پشیمان شد و گفت: با این کار ابن عطیه را به کشتن دادم و او بزودی شتابان و سبکبار از یمن بیرون خواهد آمد که به حج برسد و خوارج او را خواهند کشت. و همانگونه شد که او گفته بود. میان راه گروهی انبوه با او برخوردند، کسانی که از خوارج بودند گفتند: منتظر چه هستید هم اکنون باید انتقام خون برادران خود را بگیریم و کسانی که از خوارج نبودند پنداشتند که او از خوارج است و از چنگ ابن عطیه گریخته است، سعید و جمانه پسران اخنس که از قبیله کنده بودند همراه گروهی از قوم خویش که از خوارج بودند بر او حمله بردند. ابن عطیه آهنگ سعید کرد و بر او شمشیری زد در همین حال جمانة بر ابن عطیه نیزه زد و او را از اسب در انداخت، سعید از اسب خود پیاده شد و بر سینه ابن عطیه نشست. او به سعید گفت: نمی خواهی گرامی ترین مردم عرب اسیر تو باشد سعید گفت: ای دشمن خدا آیا می پنداری که خداوند به تو مهلت می دهد، و با آنکه طالب الحق و ابو حمزه و ابرهه و بلج را کشته ای هنوز هم به زنده بودن طمع داری و سرش را برید و همه یارانش نیز کشته شدند. و این اندکی از احوال خوارج در سختگیری آنان در دین و مواظبت آنان از ناموس خود است، هر چند اصل عقیده ایشان بر گمراهی بوده است. پیامبر (ص) هم همین گونه در مورد ایشان خبر داده و فرموده است: «نماز و روزه هر یک از شما در قبال نماز و روزه آنان کوچک و اندک شمرده می شود».

و معلوم است که معاویه و حاکمان بنی امیه پس از او این روش و سنت را نداشته و آنان اهل دنیا داری و سرگرم لهو و لعب و فرو شده در بهره گیری از لذتها بوده اند و نسبت به دین کم توجه و برخی از ایشان نیز به زندقه و الحاد متهم بوده اند.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 57

اخباری پراکنده از احوال معاویه:

گروه بسیاری از یاران [معتزلی ] ما در مورد اصل دین معاویه طعنه زده اند و به فاسق بودن او بسنده نکرده اند و گفته اند که او ملحد بوده و به نبوت اعتقاد نداشته است و مطالبی از میان سخنان و گفتارهای یاوه او نقل کرده اند که دلالت بر این موضوع دارد.

زبیر بن بکار که هرگز متهم به دشمنی با معاویه نیست و آن چنان که از احوال او و انحراف و کناره گیری او از فضایل علی علیه السلام معلوم می شود هیچ گونه نسبتی هم با عقاید شیعه ندارد در کتاب الموفقیات خود چنین آورده است: مطرف بن مغیرة بن شعبه می گوید: من با پدرم پیش معاویه رفتم، پدرم همواره پیش او می رفت و با او گفتگو می کرد و پس از آنکه پیش من بازمی گشت از معاویه و عقل او سخن می گفت و از آنچه از او می دید اظهار شیفتگی می کرد. تا آنکه شبی آمد و از غذا خوردن خودداری کرد. من او را اندوهگین دیدم، ساعتی منتظر ماندم و پنداشتم اندوه او برای کاری است که میان ما رخ داده بود. گفتم: چرا امشب تو را چنین اندوهگین می بینیم گفت: پسر جان من از پیش کافرترین و پلیدترین مردم برمی گردم پرسیدم موضوع چیست گفت: در حالی که با معاویه خلوت کرده بودم به او گفتم: ای امیر المومنین از تو عمری گذشته است و اینک که پیر شده ای چه خوب است دادگری کنی و کار خیر انجام دهی و مناسب است به برادران خودت از بنی هاشم توجه کنی و با دیده محبت بنگری و پیوند خویشاوندی ایشان را رعایت کنی که به خدا سوگند امروز قدرتی در دست ایشان نیست که از آن بیم داشته باشی وانگهی این کاری است که نام نیک و ثوابش برای تو باقی می ماند. گفت: هیهات هیهات چه نام نیکی را امید داشته باشم که باقی بماند آن مرد تیمی [ابو بکر] به پادشاهی رسید و با دادگری و چنان که باید کرد حکومت کرد و همین که نابود شد نام نیک او هم نابود شد.

فقط گاهی کسی می گوید: ابو بکری هم بود. سپس آن مرد خاندان عدی [عمر] پادشاه شد، سخت کوشش کرد و ده سال دامن بر کمر زد و همین که نابود شد نام نیک او هم نابود شد، مگر اینکه گاهی کسی بگوید: عمری هم بود. و حال آنکه در مورد پسر ابی کبشة [حضرت ختمی مرتبت ] هر روز پنج بار بانگ زده می شود: «اشهد ان محمدا رسول الله». بنابراین ای بی پدر پس از این دیگر چه کاری باقی و کدام کار نیک جاودانه می ماند نه به خدا سوگند نیست مگر مدفون شدن.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 58

اما کارهای معاویه که با عدالت ظاهری منافات دارد از قبیل جامه ابریشم پوشیدن و در ظروف زرین و سیمین آب خوردن او چنان بود که ابو الدرداء آن را منکر شمرد و او را از آن کار منع کرد و گفت: من از رسول خدا (ص) شنیدم می فرمود: «همانا کسی که در ظرفهای زرین و سیمین آب بیاشامد در درون خود آتش دوزخ فرو-  می ریزد». معاویه گفت: اما من اشکالی در این کار نمی بینم. ابو الدرداء گفت: ای وای چه کسی عذر مرا در مورد معاویه نمی پذیرد که من از قول پیامبر او را خبر می دهم و او از رأی خود به من خبر می دهد دیگر هرگز با تو در یک سرزمین زندگی و سکونت نمی کنم.

محدثان و فقیهان، این خبر را در کتابهای خود در مورد احتجاج بر اینکه خبر واحد در شرع، ملاک عمل قرار می گیرد آورده اند. این خبر نه تنها عدالت معاویه را خدشه دار می کند که عقیده او را هم مخدوش می سازد، زیرا هر کس در مقابل خبری که از پیامبر (ص) روایت می شود بگوید: من در آنچه رسول خدا حرام کرده است اشکالی نمی بینم. دارای عقیده صحیح نیست.

همچنین از حالات دیگر او هم این موضوع فهمیده می شود زیرا غنایم و اموال همگانی را برای خود مخصوص گردانید و کسانی را که حدی بر ایشان نبود حد زد و از کسانی که اقامه حد بر آنها واجب بود آن را برداشت و در مورد کارهای مردم و دین خدا به رأی و عقیده خود حکم کرد، و زیاد را به خود ملحق ساخت و حال آنکه او این سخن رسول خدا (ص) را می دانست: «که فرزند از آن بستر است و زناکار را

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 3، ص 59

سنگ است» و کشتن او حجر بن عدی و یارانش را که به هیچ وجه سزاوار آن نبودند و اهانت کردن او به ابوذر غفاری و دشنام دادن و بر پیشانی زدن او و فرستادنش بر شتر بدون جهاز به مدینه، آن هم فقط به سبب آنکه معاویه را نهی از منکر می کرد و کارهایش را زشت می شمرد و لعنت و نفرین کردن او علی و حسن و حسین و عبد الله بن عباس را بر منابر اسلام و ولی عهد کردن پسرش یزید را با آنکه تبهکاری و باده نوشی او آشکار بود و نرد بازی می کرد و میان کنیزکان آواز خوان می خفت و با آنان صبوحی می آشامید و میان آنان طنبور می نواخت و راهگشایی او برای اینکه بنی امیه بر مقام و خلافت رسول خدا (ص) دست یازی کنند و کار به آنجا برسد که امثال یزید بن عبد الملک و ولید بن یزید که دو تبهکار رسوایند به خلافت برسند که یکی دوست و همنشین حبابة و سلامه است و دیگری کسی است که قرآن را تیرباران کرد و اشعار معروف را در الحاد و زندقه سروده است.

در این موضوع هم تردید نیست که اهل دین و حق از خوارج بری و بیزارند و این به آن سبب است که ایشان از علی علیه السلام جدا شدند و بیزاری جستند و گرنه عقاید دیگر ایشان از قبیل جاودانگی فاسق در آتش، لزوم خروج بر حاکمان ستمگر و امور دیگری از معتقدات ایشان مورد تأیید اصحاب ما نیز هست و آنان هم همان مذهب را دارند و تنها چیزی که موجب تبری از خوارج است تبری ایشان از علی (ع) است. حال آنکه در این مورد هم معاویه چنان بود که علی (ع) را در حضور همگان و بر منابر روزهای جمعه و اعیاد در مکه و مدینه و دیگر شهرهای اسلامی لعنت می کرد. بدین گونه معاویه هم در آن کار ناپسند خوارج با ایشان شریک بود و حال آنکه خوارج در اظهار دینداری و التزام به قوانین شریعت و اجتهاد و کوشش در عبادت و نهی از منکر و زشت شمردن منکرات بر او امتیاز داشتند. بنابراین سزاوارترند که آنان را بر ضد معاویه یاری داد نه اینکه معاویه را بر ضد آنان.

با این توضیح معنی این سخن امیر المومنین علی علیه السلام روشن می شود که فرموده است «با خوارج پس از من جنگ نکنید» یعنی در [دوره ] پادشاهی معاویه. دیگر از اموری که آن را تأیید می کند این است که عبد الله بن زبیر هم برای جنگ با یزید بن معاویه از خوارج یاری خواست و از آنان تقاضا کرد که او را برای پادشاهی خود یاری دهند و شاعری در این مورد چنین سروده است: «ای ابن زبیر آیا از گروهی که پدرت را با ستم کشتند و هنوز از هنگامی که عثمان را در عید قربان کشته بودند سلاح بر زمین نگذاشته بودند آرزوی یاری داری و حال آنکه چه خون پاک و پاکیزه یی را بر زمین ریختند». ابن زبیر در پاسخ گفت: اگر ترکان و دیلمیان در جنگ با بنی امیه با من همراهی کنند همراهی آنان را می پذیرم و به کمک ایشان انتقام می گیرم.