[hadith]من کلام [خطبة] له (علیه السلام) فی معنی قتل عثمان و هو حکم له علی عثمان و علیه و علی الناس بما فعلوا و براءة له من دمه:

لَوْ أَمَرْتُ بهِ لَکُنْتُ قَاتِلًا أَوْ نَهَیْتُ عَنْهُ لَکُنْتُ نَاصِراً، غَیْرَ أَنَّ مَنْ نَصَرَهُ لَا یَسْتَطِیعُ أَنْ یَقُولَ خَذَلَهُ مَنْ أَنَا خَیْرٌ مِنْهُ وَ مَنْ خَذَلَهُ لَا یَسْتَطِیعُ أَنْ یَقُولَ نَصَرَهُ مَنْ هُوَ خَیْرٌ مِنِّی. وَ أَنَا جَامِعٌ لَکُمْ أَمْرَهُ، اسْتَأْثَرَ فَأَسَاءَ الْأَثَرَةَ وَ جَزعْتُمْ فَأَسَأْتُمُ الْجَزَعَ، وَ لِلَّهِ حُکْمٌ وَاقِعٌ فِی الْمُسْتَأْثِرِ وَ الْجَازعِ.[/hadith]

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص 267

این خطبه با عبارت «لو امرت به لکنت قاتلا» (اگر فرمان به قتل او داده بودم قاتل می بودم) شروع می شود.

پریشان شدن کار بر عثمان و اخبار کشته شدن او:

لازم است در آغاز این بحث نخست چگونگی پریشان شدن کار بر عثمان را که منجر به کشته شدنش شد بیان کنیم. و صحیح ترین مطالب در این مورد همان چیزهایی است که ابو جعفر محمد بن جریر طبری در تاریخ طبری آورده است و خلاصه آن چنین است: عثمان بدعتها و کارهای مشهوری انجام داد که مردم در آن مورد بر او خرده گرفتند، از قبیل حکومت و فرماندهی دادن به بنی امیه و به ویژه به تبهکاران و فرومایگان و سست دینان ایشان و اختصاص اموال و غنایم به آنان، و آنچه در مورد عمار و ابو ذر و عبد الله بن مسعود انجام داد و کارهای دیگری که در روزهای آخر خلافتش روی داد. و از جمله باده نوشی و میگساری ولید بن عقبه، کارگزار عثمان بر کوفه، و گواهی دادن گواهان در این باره موجب آمد که او را از حکومت کوفه بر کنار کند و سعید بن عاص را به جای او بگمارد. سعید چون به کوفه آمد و گروهی از مردم کوفه را برگزید که پیش او افسانه سرایی می کردند، روزی سعید گفت: عراق بوستان اختصاصی قریش و بنی امیه است، مالک اشتر نخعی گفت: تو چنین می پنداری که ناحیه عراق که خداوند آنرا با شمشیرهای ما گشوده و بر مسلمانان ارزانی فرموده است، بوستان اختصاصی برای تو و قوم تو است؟ سالار نگهبانان سعید به اشتر گفت: تو سخن امیر را رد می کنی و نسبت به او درشتی کرد. اشتر به افراد قبیله نخع و دیگران که از اشراف کوفه و بر گرد او بودند نگریست و گفت: مگر نمی شنوید و آنان در حضور سعید برجستند و سالار نگهبانانش را با زور و تندی بر زمین افکندند و پایش را گرفتند و از مجلس بیرون کشاندند. این کار هر چند بر سعید گران آمد، ولی افسانه سرایان خویش را دور کرد و پس از این کار به آنان هم دیگر اجازه ورود نداد. آنان در مجالس خود نخست شروع به دشنام دادن به سعید کردند و سپس از آن فراتر رفتند و عثمان را نیز دشنام دادند. و گروه بسیاری از مردم هم بر ایشان جمع شدند و کارشان بالا گرفت. سعید در مورد ایشان به عثمان نامه نوشت.

عثمان در پاسخ نوشت آنان را به شام تبعید کند تا مردم کوفه را به تباهی نکشانند. و برای معاویه که حاکم شام بود نوشت: تنی چند از مردم کوفه را که آهنگ فتنه انگیزی داشتند پیش تو تبعید کردم، آنان را از این کار نهی کن و اگر احساس کردی که روبراه شده اند نسبت به آنان نیکی کن و ایشان را به سرزمینهای خودشان برگردان.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص268

آنان که مالک اشتر و مالک بن کعب ارحبی و اسود بن یزید نخعی و علقمة بن قیس نخعی و صعصعة بن صوحان عبدی و کسان دیگری بودند، چون پیش معاویه رسیدند روزی آنان را جمع کرد و گفت: شما قومی از عرب و صاحب دندان و زبانید [کنایه از نیرومندی است ] و به یاری اسلام به شرف رسیدند و بر امتها چیره شدید و مواریث آنان را به چنگ آوردید، اینک به من خبر رسیده است که قریش را نکوهش می کنید و بر والیان خرده می گیرید و حال آنکه اگر قریش نبود شما خوار و زبون بودید. همانا پیشوایان شما برای شما چون سپر هستند، از گرد این سپر پراکنده مشوید. پیشوایان شما اکنون بر ستم شما صبوری دارند و زحمت شما را تحمل می کنند، به خدا سوگند، یا از این رفتار باز ایستید و تمام کنید، یا آنکه خداوند شما را گرفتار کسانی خواهد کرد که شما را بر زمین فرو خواهند برد و صبوری شما را هم نخواهند ستود و در نتیجه در زندگی و مرگ شریک بلیه یی خواهید بود که برای رعیت فراهم ساخته اید.

صعصعة بن صوحان گفت: اما قریش در دوره جاهلیت نه از لحاظ شمار بیشترین عرب بودند و نه از لحاظ نیرو، و همانا قبایل دیگر عرب از لحاظ شمار و نیرو بر قریش برتری داشته است. معاویه گفت: گویا تو سخنگوی این گروهی و برای تو عقلی نمی بینم و اینک شما را شناختم و دانستم چیزی که شما را شیفته است کمی عقل و خرد است، آیا کار اسلام بر شما بزرگ است که تو جاهلیت را به من تذکر می دهی خداوند کسانی را که کار شما را بزرگ کرده اند زبون فرماید بفهمید که چه می گویم و گمان نمی کنم که بفهمید، قریش در دوره جاهلی و دوره اسلام عزت و شوکتی نداشته است مگر به یاری خداوند یکتا. راست است که از لحاظ شمار و نیرو مهم ترین اعراب نبوده اند، ولی از لحاظ نسب از همگان برتر و نژاده تر بوده اند و از لحاظ جوانمردی از همه کامل تر بوده اند. در آن روزگار-  که مردم یکدیگر را می خوردند-  آنان محفوظ نماندند مگر به عنایت خداوند، و خدا بود که برای ایشان حریمی امن فراهم فرمود، در حالی که مردم از گرد آنان ربوده می شدند. آیا عرب و عجم و سرخ و سیاهی می شناسید که روزگار آنان را در شهر و حرم خود گرفتار مصیبت نکرده باشد جز قریش که هر کس با آنان مکری اندیشید خداوند خود چهره او را خوار فرمود، تا آن گاه که خداوند اراده فرمود کسانی را با پیروی از آیین خود از زبونی این جهانی و نافرجامی آن جهانی برهاند و گرامی دارد و برای این کار،

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص269

بهترین خلق خود را برگزید و برای آن بنده خویش یارانی برگزید که برتر از همه آنان قریش بودند و این ملک را بر ایشان پایه نهاد و این خلافت را در آنان مقرر فرمود و کار به صلاح نمی انجامد مگر به وجود ایشان.

خداوند قریش را در دوره جاهلی که کافر بودند رعایت فرموده است، اکنون چنین می بینی با آنکه بر دین خدایند خداوندشان رعایت نخواهد کرد اف بر تو و یارانت باد. اما تو ای صعصعه، بدان که دهکده ات بدترین دهکده هاست گیاه آن بد بوترین گیاهان و دره آن ژرف ترین دره هاست و همسایگانش فرومایه ترین همسایگانند و از همه جا معروف تر به شر و بدی است. هیچ شریف یا فرومایه ای در آن ساکن نشده است مگر آنکه دشنامش داده اند، شما ستیزه گرترین مردم و بردگان ایرانیانید. و تو خود بدترین قوم خویشی، اینک که اسلام ترا نمایان کرد و در زمره مردم در آورد آمده ای در دین خدا کژی بار بیاوری و به گمراهی بگروی همانا که این کار هرگز به قریش زیانی نمی رساند و آنان را پست نمی کند و از انجام آنچه بر عهده ایشان است بازشان نمی دارد. همانا که شیطان از شما غافل نمانده است و شما را به بدی شناخته است و بر مردم افکنده است، ولی شما را بر زمین خواهد افکند و نابود خواهد ساخت و شما با شر و بدی به چیزی نمی رسید جز اینکه کاری بدتر و زشت تر برایتان پیش خواهد آمد. به شما اجازه دادم هر جا که می خواهید بروید، خداوند هرگز به وسیله شما به کسی سود و زیان نمی رساند که شما نه مرد سودید و نه زیان. و اگر خواهان رستگاری هستید هماهنگ جماعت باشید و نعمت شما را سرمست نکند که سرمستی خیری در پی خود ندارد، هر کجا می خواهید بروید و به زودی درباره شما به امیر المومنین نامه خواهم نوشت.

معاویه برای عثمان چنین نوشت: همانا گروهی پیش من آمدند که نه خردی دارند و نه دین، از عدالت و دادگری به ستوه آمده و دلتنگ شده اند، خدا را منظور ندارند و با دلیل و برهان سخن نمی گویند. همانا تنها قصدشان فتنه انگیزی است و خداوند، آنان را گرفتار و رسوا خواهد کرد و از آن گروهی نیستند که از ستیز ایشان بیمی داشته باشیم و اکثریتی میان کسانی که اهل غوغا و فتنه اند ندارند. سپس معاویه آنان را از شام بیرون کرد.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص270

ابو الحسن مداینی می گوید: در شام میان آنان و معاویه چند مجلس صورت گرفت و مذاکرات و گفتگوهای طولانی کردند و معاویه ضمن سخنان خود به آنان گفت: قریش این موضوع را می داند که ابو سفیان گرامی ترین ایشان و پسر گرامی ترین است، بجز حرمتی که خداوند برای پیامبر خویش قرار داده و او را برگزیده و گرامی داشته است، و به گمان من اگر مردم همه از نسل ابو سفیان بودند، همگان دور اندیش و بردبار بودند.

صعصعة بن صوحان به معاویه گفت: دروغ می گویی مردم از نسل و زاده کسی هستند که بسیار بهتر از ابو سفیان بوده است کسی که خدایش به دست خویش آفریده و در او از روح خویش دمیده است و به فرشتگان فرمان داده است بر او سجده برند و میان ایشان نیک و بد و زیرک و احمق وجود دارد.

گوید: دیگر از گفتگوهای میان ایشان این بود که معاویه به ایشان گفت: ای قوم یا خاموش باشید و سکوت کنید یا پاسخ نیکو دهید، و بیندیشید و بنگرید چه چیزی برای شما و مسلمانان سود بخش است، آنرا مطالبه کنید و از من اطاعت برید. صعصعه به او گفت: تو شایسته این کار نیستی و کرامتی نیست که در معصیت خدا از تو اطاعت شود. معاویه گفت: نخستین سخن که با شما آغاز کردم این بود که به شما ترس از خدا و اطاعت از رسول خدا را گوشزد کردم و اینکه همگی به ریسمان خداوند چنگ یازید و پراکنده مشوید آنان گفتند: چنین نیست، که تو فرمان به پراکندگی و مخالفت با آنچه پیامبر (ص) آورده است دادی. معاویه گفت: بر فرض که چنان کرده باشم، هم اکنون توبه می کنم و به شما در مورد بیم از خداوند و اطاعت از او فرمان می دهم و اینک هماهنگ با جماعت باشید و پیشوایان خود را اطاعت کنید و حرمت دارید.

صعصعه گفت: اگر توبه کرده ای ما اینک از تو می خواهیم از کار خود کناره بگیری که میان مسلمانان کسانی هستند که از تو برای آن شایسته ترند و کسی است که پدرش از پدر تو در اسلام کوشاتر بوده و خودش هم در اسلام از تو پایدارتر و موثرتر بوده است. معاویه گفت: مرا هم در اسلام کوششی بوده است، هر چند دیگران از من

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص271

کوشاتر بوده اند، اما در این روزگار هیچکس به کاری که من دارم از من تواناتر نیست و عمر بن خطاب این کار را برای من به مصلحت دانسته است و اگر دیگری از من تواناتر بود، عمر نسبت به من و غیر من نرمی و گذشتی نداشت. وانگهی بدعت و کار ناصوابی نیاورده ام که موجب شود از کار خویش کناره گیرم و اگر امیر المومنین این موضوع را به صلاح تشخیص دهد برای من به دست خویش بنویسد و من هماندم از کار او کناره خواهم گرفت. آهسته روید که در آنچه شما می گویید و بر آن عقیده اید و نظایر آن خواسته های شیطانی نهفته است. به جان خودم سوگند اگر کارها بر طبق رأی و خواسته شما انجام شود کارهای مسلمانان یک روز و یک شب به استقامت نخواهد بود. اکنون به نیکی باز گردید و سخن پسندیده بگویید که خداوند دارای حملات و قهر سخت است و من نسبت به شما بیم دارم که سرانجام از شیطان پیروی و از فرمان خداوند رحمان سرپیچی کنید و این موضوع شما را در این جهان و آن جهان به زبونی افکند.

آنان برجستند و سر و ریش معاویه را گرفتند، معاویه گفت: رها کنید و دست نگهدارید که اینجا کوفه نیست، به خدا سوگند اگر مردم شام ببینند با من که پیشوای ایشانم چنین رفتار می کنید نخواهم توانست آنان را از کشتن شما باز دارم، به جان خودم سوگند که کارهای شما همه شبیه یکدیگر است. معاویه از پیش آنان برخواست و در مورد ایشان نامه یی به عثمان نوشت.

[طبری متن نامه معاویه به عثمان را آورده که به شرح زیر است: بسم الله الرحمن الرحیم. به بنده خدا عثمان امیر المومنین، از معاویة بن-  ابی سفیان، اما بعد ای امیر مومنان، جماعتی را پیش من فرستاده ای که به زبان شیطانها و آنچه آنان بر ایشان القاء می کنند سخن می گویند. آنان-  به پندار خویش-  با مردم از قرآن سخن می گویند و ایشان را به شبهه می افکنند و بدیهی است که همه مردم نمی دانند ایشان چه می خواهند. منظور اصلی ایشان پراکنده ساختن مردم و فتنه انگیزی است. اسلام بر آنان سنگینی می کند و از آن تنگدل شده اند. افسون شیطان بر دلهایشان اثر کرده و بسیاری از مردم کوفه را که میان آنان بوده اند فریفته اند و من در امان نیستم که اگر میان مردم شام ساکن شوند با جادوی زبان و کارهای ناروای خود ایشان را نفریبند، آنان را به شهر خودشان برگردان و محل سکونت

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص272

آنان در همان شهر خودشان که نفاق در آن آشکار شده است باشد. و السلام.] عثمان در پاسخ معاویه نوشت که آنان را به کوفه و پیش سعید بن عاص بفرستد و او چنان کرد. و ایشان در نکوهش سعید و عثمان و خرده گرفتن بر آن دو زبان گشودند، و عثمان برای سعید نوشت که آنان را به حمص تبعید کند و پیش عبد الرحمان بن خالد بن ولید بفرستد و او آنان را به حمص تبعید کرد.

واقدی روایت می کند که چون آن گروه که عثمان آنان را از کوفه به حمص تبعید کرده بود-  و ایشان اشتر و ثابت بن قیس همدانی و کمیل بن زیاد نخعی و زید بن صوحان و برادرش صعصعة و جندب بن زهیر غامدی و جندب بن کعب ازدی و عروة بن جعد و عمرو بن حمق خزاعی و ابن کواء بودند-  به حمص رسیدند، عبد الرحمان بن خالد بن ولید [امیر حمص ] پس از آنکه آنان را منزل و مسکن داد و چند روز پذیرایی کرد فرا خواند و به آنان گفت: ای فرزندان شیطان خوشامد و آفرین بر شما مباد که شیطان نا امید و درمانده برگشت، ولی شما هنوز هم بر بساط گمراهی و بدبختی گام بر می دارید. خدا عبد الرحمان را جزا دهد، اگر شما را چنان نیازارد که ادب شوید ای گروهی که من نمی دانم عربید یا عجم اگر تصور می کنید برای من هم می توانید همان سخنان را بگویید که برای معاویه گفته اید سخت در اشتباهید که من پسر خالد بن ولیدم. من پسر کسی هستم که حوادث او را کار آزموده کرد، من پسر کسی هستم که چشم ارتداد را بیرون کشید. ای پسر صوحان به خدا سوگند اگر بشنوم یکی از همراهان من بینی ترا در هم کوفته است و تو سر بلند کرده ای، ترا به جایی بسیار دور افتاده پرتاب خواهم کرد.

گوید: آنان یک ماه پیش عبد الرحمان بن خالد ماندند و او هر گاه سوار می شد ایشان را پیاده در رکاب خود می برد و به صعصعه می گفت: ای پسر مردک زشت و کوته قامت آری، هر کس نیکی او را به صلاح نیاورد، بدی اصلاحش می کند. ترا چه می شود، چرا اکنون سخنانی را که به سعید و معاویه می گفتی نمی گویی و آنان می گفتند: به زودی به پیشگاه خدا توبه می کنیم و بر می گردیم، از گناه ما در گذر خدایت از تو در گذرد. و در آن مدت همواره رفتار عبد الرحمان و ایشان همینگونه بود، تا سرانجام عبد الرحمان بن خالد گفت: خداوند توبه شما را پذیرفت، و برای

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص273

عثمان نامه یی نوشت و تقاضا کرد از ایشان راضی شود و آنان را به کوفه برگرداند.

ابو جعفر محمد بن جریر طبری که خدایش رحمت کناد می گوید: پس از آن در سال یازدهم خلافت عثمان، سعید بن عاص پیش او آمد و چون سعید به مدینه رسید، گروهی از صحابه جمع شدند و در مورد سعید و کارهای او و قوم و خویش بازی-  عثمان و اینکه اموال مسلمانان را در اختیار ایشان می گذارد گفتگو کردند و بر اعمال عثمان خرده گرفتند و عامر بن عبد القیس را که نام اصلی پدرش عبد الله است و از خاندان بنی عنبر و قبیله تمیم و بسیار پارسا بود پیش عثمان فرستادند. او پیش عثمان رفت و گفت: گروهی از صحابه جمع شدند و در کارهای تو نگریستند و چنان دیدند که مرتکب کارهای ناروای بزرگی شده ای، اینک از خدا بترس و توبه کن. عثمان گفت: این را ببینید مردم می پندارند که قاری قرآن است و آمده است با من در مورد چیزی که نمی داند سخن بگوید. به خدا سوگند که نمی دانی خداوند کجاست عامر گفت: نه به خدا سوگند می دانم که خداوند در کمین است.

عثمان عامر را از پیش خود بیرون کرد و عبد الله بن سعد بن ابی سرح و معاویه و سعید بن عاص و عمرو بن عاص و عبید الله بن عامر را که امرای ولایات بودند و آنان را قبلا به مدینه احضار کرده بود فرا خواند و با آنان مشورت کرد و گفت: هر امیری را وزیران و خیر خواهانی است و شما وزیران و خیر خواهان منید و مورد اعتمادید و می بینید که مردم چه کرده اند و از من خواسته اند کارگزاران خویش را از کار بر کنار کنم و از همه چیزها که خوش نمی دارند به چیزهایی که خوش می دارند باز گردم، اینک کوشش کنید و رأی خود را بگویید.

عبد الله بن عامر گفت: ای امیر المومنین من برای تو چنین مصلحت می بینم که آنان را از خویشتن به جهاد وا داری تا برای تو خوار و زبون گردند و همه به حفظ خویش پردازند و اندیشه یی جز زخم پشت مرکوب خود و شپش جامه و پوست خویش نداشته باشند. سعید بن عاص گفت: درد را از خود دور و جدا کن و آنچه را که از آن بیم داری از خود ببر و قطع کن. هر قومی را رهبرانی است که چون آنان نابود شوند قوم پراکنده می شوند و دیگر کارشان فراهم نمی شود.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص274

عثمان گفت: آری رأی درست همین است اگر عواقب آن نبود. معاویه گفت: من پیشنهاد می کنم به امیران سپاه فرمان دهی تا هر یک از ایشان ناحیه خویش را برای تو سامان دهد و من خود متعهدم که مردم شام را از تو کفایت کنم و سامان دهم. عبد الله بن سعد گفت: مردم اهل طمع و دنیایند، از این اموال به آنان ببخش تا دلهایشان با تو نرم شود. عمرو بن عاص گفت: ای امیر المومنین، تو بنی امیه را بر گرده مردم سوار کرده ای، تو سخنانی می گویی، آنان هم سخنانی می گویند، تو کژ شده ای، آنان هم کژ شده اند. اینک یا معتدل شو، یا از کار کناره گیری کن، و اگر این کار را نمی پذیری تصمیمی بگیر و کاری بکن.

عثمان به او گفت: ترا چه می شود که بر پوستینت شپش افتاده است این سخن را جدی می گویی؟ عمرو عاص ساکت شد تا آن جمع پراکنده شدند، سپس به عثمان گفت: ای امیر المومنین، به خدا سوگند تو در نظر من گرامی تر از این هستی، ولی من می دانستم بر در خانه کسانی هستند که سخن هر یک از ما را به مردم می رسانند. من خواستم این سخن مرا هم برای آنان نقل کنند و به من اعتماد نمایند تا بتوانم خیری به تو برسانم یا شری را از تو دور کنم. عثمان کارگزاران خود را به محل حکومت خودشان گسیل داشت و به آنان دستور داد مردم را آماده کنند و به مأموریتهای جنگی گسیل دارند، عثمان همچنین تصمیم گرفت پرداخت مقرری مردم را لغو کند تا مطیع او شوند. سعید بن عاص را هم به کوفه فرستاد، ولی مردم کوفه که حکومت او را خوش نمی داشتند و روش او را نکوهش می کردند در جرعة با او رویاروی شدند و به او گفتند: پیش سالار

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص275

خودت برگرد که ما را به تو احتیاج نیست. او خواست به راه خود ادامه دهد و بر نگردد، مردمی بسیار بر او هجوم آوردند و یکی از آن میان به سعید گفت: یعنی چه مگر می توانی سیل را از حرکت و خروش باز داری به خدا سوگند غوغای مردم را چیزی جز شمشیر مشرفی آرام نمی کند و شاید پس از امروز بکار آید و بدیهی است در آن روز آرزوی امروز را خواهند کرد که برای ایشان باز نخواهد گشت، تو هم اکنون به مدینه برگرد که کوفه برای تو خانه امن و عیش نیست.

سعید پیش عثمان برگشت و به او اطلاع داد که کوفیان چه کرده اند. عثمان ابو موسی اشعری را به امیری کوفه گماشت و برای ایشان چنین نوشت: «اما بعد اینک ابو موسی اشعری را به امیری شما گسیل داشتم و شما را از سعید معاف کردم، به خدا سوگند آبروی خویش را به شما تفویض می دارم و شکیبایی خود را به شما عرضه می دارم و تمام توان خود را برای اصلاح شما انجام می دهم، هر چه را که معصیت خدا نباشد و ناخوش داشته باشید از آن معاف خواهید شد، تا آنکه همانگونه که می خواهید باشد و برای شما در پیشگاه خداوند بهانه یی باقی نماند. به خدا سوگند همانگونه که به ما دستور داده شده است صبر خواهیم کرد و به زودی خداوند صابران را پاداش خواهد داد.»

ابو جعفر طبری می گوید: و چون سال سی و پنجم هجرت فرا رسید، دشمنان عثمان و بنی امیه از شهرهای مختلف با یکدیگر مکاتبه کردند و یکدیگر را به خلع عثمان از خلافت و برکنار کردن عاملان و کارگزارانش از شهرها تشویق کردند. این خبر به عثمان رسید و برای مردم شهرستانها چنین نوشت: «اما بعد به من گزارش شده است که عاملان من به برخی از شما ناسزا و دشنام می دهند و آنان را می زنند، بر سر هر کس که چنین آمده است در موسم حج به مکه آید و حق خود را به طور کامل از من یا از عاملان من بگیرد و من از آنان هم خواسته ام که پیش من آیند، یا آنکه حق خود را ببخشید که خداوند صدقه دهندگان را پاداش می دهد».

عثمان سپس به عاملان خویش نامه نوشت و آنان را فرا خواند و چون پیش

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص276

او آمدند آنان را جمع کرد و گفت: این شکایت مردم از شما چیست بیم دارم که راست باشد و در آن صورت این کار فقط به حساب من گذاشته می شود. آنان گفتند: به خدا سوگند هر کس به تو گزارش داده راست نگفته و نیکو رفتار نکرده است و ما برای این موضوع اصل و اساسی نمی شناسیم. عثمان گفت: اینک رأی خود را به من بگویید. سعید بن عاص گفت: اینها خبرهای ساختگی است که در مجالس محرمانه ساخته و پرداخته و به مردم القاء می شود و درباره آن سخن می گویند و علاج این کار شمشیر است. عبد الله بن سعد گفت: هنگامی که حق مردم را می دهی آنچه را که بر عهده ایشان است از ایشان بگیر. معاویه گفت: چاره رأی درست در نیک رفتاری است. عمرو عاص گفت: نظر من این است که تو هم چون دو دوست خود (ابو بکر و عمر) رفتار کنی آنجا که نرمی لازم است نرمی کن و آنجا که شدت لازم است شدت کن.

عثمان گفت: آنچه گفتید شنیدم، چیزی که درباره اش بر این امت بیم می رود ناچار صورت خواهد گرفت و همانا آن دری که باید بسته باشد هر آینه گشوده خواهد شد، اینک با مدارا و نرمی جز در مورد حدود خدای تعالی آنان را از این کار باز دارید، خدا می داند که من برای مردم خیر اندیشم و آسیای فتنه در گردش است، خوشا به حال عثمان اگر بمیرد و آن را بیشتر به حرکت نیاورد. مردم را تسکین دهید و حقوق ایشان را به آنان بپردازید و نسبت به حقوق خداوند هیچگونه سستی مکنید.

عثمان از مکه خارج شد و چون به مدینه رسید علی و طلحه و زبیر را فرا خواند و آنان پیش او آمدند و معاویه هم آنجا بود. عثمان، سکوت کرد و سخنی نگفت، معاویه سخن گفت و پس از حمد و ثنای خداوند خطاب به ایشان گفت: شما اصحاب رسول خدا (ص) و برگزیدگان خلق خدا و والیان امر این امتید، هیچکس جز شما در آن طمع ندارد، شما عثمان را که دوست شماست بدون زور و طمع برای خلافت برگزیدید و او پیر شده و عمرش سپری گردیده است و اگر انتظار فرتوت شدن و مرگش را دارید نزدیک است گر چه امیدوارم در پیشگاه خداوند گرامی تر از آن باشد که او را به فرتوتی برساند. سخنانی شایع شده است که بیم دارم از ناحیه شما باشد، و اگر گله هایی از او دارید بر عهده می گیرم که بر طرف کنم، ولی

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص 277

به هر حال مردم را در کار خود به طمع میندازید که به خدا سوگند اگر آنان را به طمع اندازید هرگز از آن جز ادبار نخواهید دید.

علی علیه السلام فرمود: ای بی مادر ترا با این کار چه کار است معاویه گفت: سخن از مادرم به میان نیاور که بدترین مادران شما نبود و مسلمان شد و با پیامبر بیعت کرد و پاسخ گفتار مرا بده، در این هنگام عثمان گفت: برادر زاده ام (معاویه) راست می گوید، اینک من از خودم و کار خویش با شما سخن می گویم، دو یار من که پیش از من بودند نسبت به خود و یاران نزدیک خود سختگیری می کردند و حال آنکه پیامبر (ص) به نزدیکان خویش عطا می فرمود من هم خویشاوندان مستمند و کم درآمد دارم. و تا حدودی در مورد اموالی که در دست من است گشاده دستی کرده و بخشیده ام، و اگر این موضوع را خطا می دانید آنرا برگردانید که دستور من تابع دستور شماست.

گفتند: درست و نیک رفتار کرده ای ولی به عبد الله بن خالد بن اسید پنجاه هزار درهم و به مروان پانزده هزار درهم عطا کرده ای این دو مبلغ را از ایشان پس بگیر و عثمان چنان کرد و همگی خشنود شدند و رفتند. ابو جعفر طبری می گوید: معاویه به عثمان گفت پیش از آنکه بر تو هجوم آورند و تو یارای مقابله با آنان نداشته باشی همراه من به شام بیا که مردم شام همگی بر طاعت و فرمانبردارند، عثمان گفت: همسایگی رسول خدا (ص) را با چیزی عوض نمی کنم و نمی فروشم هر چند رگ گردنم قطع شود. معاویه گفت: اجازه بده سپاهی از شام پیش تو فرستم که اگر حادثه یی برای مدینه و تو پیش آمد در خدمت تو حاضر باشند، گفت: نمی خواهم ساکنان کنار مرقد رسول خدا (ص) را به زحمت اندازم، معاویه گفت: در این صورت به خدا سوگند ترا غافلگیر می کنند، او گفت خدای مرا بسنده و بهترین کارگزار است.

ابو جعفر طبری می گوید: معاویه از پیش عثمان بیرون آمد و در حالی که جامه سفر بر تن داشت از کنار تنی چند از مهاجران که علی علیه السلام و طلحه و زبیر هم میان ایشان بودند گذشت و آنجا ایستاد و گفت شما می دانید که مردم بر سر حکومت با یکدیگر ستیز می کردند تا آنکه خداوند پیامبر خویش را مبعوث فرمود

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص278

زان پس در سبقت و قدمت در اسلام و جهاد در راه خدا نسبت به یکدیگر برتری نشان می دادند. اگر این ترتیب را رعایت کنند همچنان کار در دست ایشان باقی خواهد ماند و مردم پیرو آنان خواهند بود ولی اگر با ستیزه جویی در طلب دنیا برآیند، کار از دست ایشان بیرون خواهد شد و خداوند آنرا به دیگران بر می گرداند و خداوند بر هر گونه تغییر و تبدیلی تواناست، اینک این پیر مرد سالخورده خودمان را میان شما می گذارم نسبت به او خیر اندیش باشید و یاریش دهید و با او مدارا کنید که در آن صورت شما از او کامیاب تر از خودش خواهید بود و سپس از آنان تودیع کرد و رفت. علی (ع) فرمود: در این شخص خیری می پنداشتم. و زبیر گفت: به خدا سوگند در نظر تو و ما معاویه تا امروز هرگز به این اهمیت و بزرگی نبوده است.

می گویم (ابن ابی الحدید): از آن روز معاویه چنگال خویش را بر خلافت افکند زیرا موضوع کشته شدن عثمان بر ذهن او غلبه پیدا کرد و دید که شام در اختیار اوست و مردم آن سرزمین از او اطاعت می کنند و اگر عثمان کشته شود این موضوع بهترین بهانه و دلیل او خواهد شد که علیه دشمنان خویش از آن بهره برداری کند و آنرا وسیله یی برای رسیدن به هدف خود قرار دهد. وانگهی می دانست که میان امیران عثمان، هیچکس به قدرت او نیست و او برای بسیج لشکر و دلجویی از اعراب از همه تواناتر است و از همان روز به خلافت طمع بست و کار خود را بر آن پایه نهاد، مگر ندیدی قبلا هم به صعصعه گفته بود هیچکس بر امارت قوی تر از من نیست و عمر مرا به امارت منصوب کرد و از راه و روش من راضی بود و مگر نمی بینی که به مهاجران نخستین چگونه سخن می گوید که اگر بخواهید با ستیزه حکومت را بدست آورید و بر این پیر مرد شورش کنید خداوند آنرا از شما به دیگران منتقل می فرماید و خداوند بر این تبدیل و دگرگونی تواناست و منظورش خودش بوده است و به کنایه می گفته است خلافت به من خواهد رسید، و به همین سبب هم بود که چون عثمان از او یاری خواست از آن کار خودداری کرد و حتی یک نفر هم برای یاری او نفرستاد.

محمد بن عمر واقدی که خدایش رحمت کناد می گوید: چون مردم بر عثمان اعتراض کردند و سخن درباره او بسیار شد مردمی که شمارشان دو هزار تن بود از مصر بیرون آمدند که عبد الرحمان بن عدیس بلوی و کنانة بن بشر لیثی و سودان بن-  حمران سکونی و قتیرة بن وهب سکسکی در زمره ایشان بودند و همگی زیر فرمان

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص279

ابو حرب غافقی قرار داشتند، دو هزار تن هم از مردم کوفه بیرون آمدند که زید بن صوحان عبدی و مالک اشتر نخعی و زیاد بن نضر حارثی و عبد الله بن اصم غامدی در زمره ایشان بودند، گروهی هم از مردم بصره بیرون آمدند که حکیم بن جبلة عبدی و گروهی از سالارهای قبایل همراهشان بودند و سالار همگان حرقوص بن زهیر سعدی بود. این موضوع در شوال سال سی و پنجم هجرت بود و آنان اظهار داشتند که می خواهند حج بگزارند، و چون به فاصله سه روز مانده به مدینه رسیدند، نخست مردم بصره که میل آنان به طلحه بود پیش افتادند و در ذو خشب فرود آمدند. سپس مردم کوفه که میل آنان به زبیر بود در اعوص فرود آمدند و سپس مردم مصر که میل آنان به علی علیه السلام بود در ذو مروة فرود آمدند، برخی از آنان به مدینه رفتند تا آگاه شوند که در دل مردم نسبت به عثمان چه می گذرد. آنان گروهی از مهاجران و انصار را و همسران پیامبر (ص) را ملاقات کردند و گفتند ما قصد حج داریم و می خواهیم تقاضا کنیم عاملان ما استعفا دهند، سپس گروهی از مصریان در احجار الزیت با علی علیه السلام که شمشیر بر دوش داشت ملاقات کردند و بر او سلام دادند و کار خویش را بر او عرضه داشتند که بر سر ایشان فریاد کشید و آنان را طرد کرد و فرمود همه نیکوکاران می دانند که سپاه مقیم در مروه و ذو خشب و اعوص بر زبان محمد (ص) نفرین شده اند، و آنان از پیش علی (ع) رفتند. بصریان نزد طلحه رفتند که او هم به آنان همانگونه پاسخ داد و کوفیان نزد زبیر رفتند و او هم همانگونه پاسخ داد، آنان پراکنده شدند و از مدینه بیرون رفتند و به یاران خود پیوستند.

همینکه مردم مدینه آسوده خاطر شدند که آنان باز گشته اند ناگهان بانگ تکبیر در نواحی مدینه شنیدند و آنان وارد شهر شدند و خانه عثمان را محاصره کردند و منادی ایشان بانگ برداشت که ای مردم مدینه هر کس از جنگ کردن خودداری کند

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص280

در امان است، و عثمان را در خانه اش محاصره کردند ولی مردم را از ملاقات و گفتگوی با او منع نکردند، گروهی از سران مهاجران پیش آنان آمدند و پرسیدند منظورشان چیست گفتند ما نیازی به خلافت این مرد نداریم او باید از کار کنار برود تا ما کس دیگری را به خلافت بگماریم و هیچ چیز دیگری بر این گفتار خود نیفزودند.

عثمان برای مردم شهرستانها نامه نوشت و از ایشان یاری خواست و فرمان داد با شتاب برای دفاع از او حرکت کنند، و برای آنان نوشت که مردم در چه خیالی هستند، مردم شهرستانها در حالی که بر هر مرکب هموار و چموش که دست یافته بودند سوار شدند بیرون آمدند، معاویه حبیب بن مسلمه فهری را گسیل داشت و عبد الله بن سعد بن ابی سرح، معاویة بن حدیج را روانه کرد، از کوفه هم قعقاع بن عمرو حرکت کرد که او را ابو موسی اشعری روانه کرد. در کوفه تنی چند شروع به اقدام و تحریض مردم بر یاری عثمان و کمک کردن به مردم مدینه کردند که از جمله ایشان عقبة بن عمر، و عبد الله بن ابی اوفی و حنظله کاتب بودند که هر سه از اصحاب پیامبرند و از تابعین، مسروق و اسود و شریح و کسان دیگری بودند. در بصره عمران بن حصین و انس بن مالک و کسان دیگری غیر از آن دو از صحابه پیامبر (ص) و از تابعین کعب بن سور و هرم بن حیان و دیگران در این مورد اقدام کردند و در مصر و شام هم گروهی از صحابه و تابعین اقدام کردند.

روز جمعه عثمان از خانه بیرون آمد و با مردم نماز گزارد و سپس بر منبر ایستاد و گفت: ای شورشیان، خدا را، خدا را، به خدا سوگند که مردم مدینه می دانند شما به زبان محمد (ص) لعنت شدگانید، اینک خطا و گناه خود را با کار صواب و پسندیده محو کنید. محمد بن مسلمه انصاری برخاست و گفت: آری من این را می دانیم که پیامبر چنین فرمود، حکیم بن جبلة او را بر جای نشاند. پس از او زید بن ثابت برخاست، او را هم قتیرة بن وهب بر جای نشاند. در این میان آن گروه بر پا خواستند و شروع به ریگ زدن به مردم کردند و آنها را از مسجد بیرون راندند و به عثمان هم چندان ریگ زدند که از منبر بی هوش فرو افتاد و او را به خانه اش بردند. تنی چند از مردم مدینه آماده شدند به نفع عثمان وارد جنگ شوند که از جمله ایشان سعد بن ابی وقاص

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص281

و حسن بن علی علیهما السلام و زید بن ثابت و ابو هریره بودند. عثمان به آنان پیام فرستاد و گفت: سوگندتان می دهم که از این کار منصرف شوید و باز گشتند.

علی و طلحه و زبیر آمدند و به عنوان عیادت از عثمان به خانه اش رفتند و از او گله کردند و گفتند به سبب او چه بر سر ایشان آمده است. تنی چند از بنی امیه از جمله مروان بن حکم پیش عثمان بودند و به علی علیه السلام گفتند: آنچه می خواستی انجام دهی انجام دادی و ما را به هلاک انداختی، به خدا سوگند بر فرض به این حکومت که اراده آنرا کرده ای برسی دنیا را بر تو تلخ خواهیم کرد. علی علیه السلام خشمگین برخاست و آن دو هم که با او بودند و جماعتی که همراهشان آمده بودند به خانه های خود بازگشتند. واقدی روایت می کند که پس از شورش آنان در مسجد بر ضد عثمان، او همچنان یک ماه کامل با مردم نماز می گزارد و پس از آن او را از نماز گزاردن با مردم منع کردند و غافقی که فرمانده شورشیان بود با مردم نماز می گزارد. مدائنی روایت می کند که عثمان در حالی که از هر سو در محاصره بود همچنان در مسجد با مردم نماز می گزارد و مصریان و بصریان و کوفیان هم در مسجد حضور داشتند و پشت سرش نماز می گزاردند و آنان در چشم عثمان خوارتر و بی مقدارتر از خاک بودند.

ابو جعفر طبری در تاریخ خود می گوید: ولی اندک اندک مردم مدینه از گرد عثمان پراکنده و ساکن خانه های خود شدند و هیچکس از خانه خود بیرون نمی آمد مگر با شمشیر که در صورت لزوم از خود دفاع کند و مدت محاصره عثمان چهل روز طول کشید. کلبی و واقدی و مدائنی روایت کرده اند که محمد بن ابی بکر و محمد بن ابی حذیفه در مصر مردم را بر عثمان می شوراندند. محمد بن ابی بکر همراه کسانی شد که از مصر پیش عثمان آمدند و محمد بن ابی حذیفه در مصر ماند و پس از اینکه عبد الله بن سعد بن ابی سرح، حاکم عثمان بر مصر، از پی مصریان به سوی مدینه حرکت کرد، و عثمان به او چنین فرمان داده بود، محمد بن ابی حذیفه بر مصر پیروز و حاکم آن شد. عبد الله بن سعد همینکه به ایلة رسید خبردار شد که مصریان عثمان را محاصره کرده اند و دانست که عثمان کشته خواهد شد و از پیروزی محمد بن ابی حذیفه بر مصر نیز آگاه شد و به سوی مصر بازگشت، ولی از ورودش جلوگیری شد و به

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص282

فلسطین رفت و تا هنگامی که عثمان کشته شد همانجا بود.

کلبی روایت می کند که عبد الله بن سعد بن ابی سرح فرستاده یی از مصر پیش عثمان گسیل داشت و به او خبر داد که گروهی از مصریان حرکت کرده اند و اگر چه به ظاهر می گویند قصد حج و عمره دارند ولی مقصود اصلی ایشان، خلع عثمان از خلافت، یا کشتن اوست. عثمان هم برای مردم سخنرانی کرد و ایشان را از نیت مصریان آگاه ساخت و گفت: این گروه، شتابان برای فتنه انگیزی آمده اند و از طول عمر من ملول شده و خواهان مرگ منند. به خدا سوگند اگر بمیرم هر یک از ایشان آرزو خواهند کرد که ای کاش عمر من دراز شده و به جای هر روز یک سال طول می کشید، و این بدان سبب است که خونهای فراوان ریخته خواهد شد و دشمنی و تبعیض و دگرگونی احکام آشکار خواهد گردید.

ابو جعفر طبری می گوید: عمرو بن عاص هم از کسانی بود که مردم را بر عثمان می شوراند و به آن کار وا می داشت. عثمان در اواخر خلافت خود یک روز خطبه می خواند، عمرو بن عاص بر او فریاد کشید و گفت: ای عثمان از خدا بترس که مرتکب گناهانی شده ای و ما هم همراه تو مرتکب آن شده ایم، اینک به سوی خدا باز گرد و توبه کن تا ما هم توبه کنیم عثمان بر او بانگ زد که ای پسر نابغه تو هم اینجایی به خدا سوگند از آن هنگام که ترا از کار بر کنار کرده ام «جبه ات شپش گرفته است». در همین حال از گوشه دیگر بانگ برخاست که: ای عثمان به سوی خداوند توبه کن، و از گوشه دیگری هم همین سخن گفته شد و عثمان دستهای خود را به آسمان بلند کرد و گفت: پروردگارا، من نخستین توبه کنندگانم و از منبر فرود آمد.

ابو جعفر طبری همچنین روایت می کند که عمرو بن عاص بشدت مردم را بر ضد عثمان تشویق و وادار به شورش می کرد و خودش می گفت: به خدا سوگند اگر با چوپان و ساربانی برخورد کنم او را بر عثمان می شورانم تا چه رسد به رؤسا و سرشناسان. و چون آتش فتنه در مدینه شعله ور شد او به خانه و ملک خویش که در فلسطین بود رفت، روزی در حالی که در قصر خود در فلسطین بود و دو پسرش

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص283

عبد الله و محمد و سلامة بن روح جذامی حضور داشتند سواری از کنار آنان گذشت که از مدینه می آمد، از او پرسیدند: عثمان در چه حال بود گفت: در محاصره بود، عمرو عاص گفت: آری مرا ابو عبد الله می گویند، وقتی «میله آهنی داغ کردن، در آتش است گورخر باد رها می کند». سپس سوار دیگری از آنجا گذشت و چون از او پرسیدند گفت: عثمان کشته شد. عمرو عاص گفت: آری مرا ابو عبد الله می گویند، چون بر قرحه و دمل دست بمالم و فشار دهم آنرا به خونریزی می اندازم، سلامة بن-  روح گفت: ای گروه قریش، میان شما و اعراب دری استوار بود، آن را شکستید. عمرو گفت: آری، خواستیم حق را از تسلط باطل بیرون آوریم و مردم در کار حق همگی برابر و یکسان باشند.

ابو جعفر طبری همچنین روایت می کند که چون جماعت شورشیان در ذو خشب مستقر شدند، تصمیم گرفتند که اگر عثمان از آنچه آنان خوش نمی دارند دست بر ندارد و کناره گیری نکند او را بکشند. عثمان از این موضوع آگاه شد، به خانه علی علیه السلام آمد و وارد خانه شد و گفت: ای پسر عمو، من خویشاوند نزدیک هستم و برای من بر تو حقی است و این قوم چنان که می بینی آمده اند و می خواهند مرا فرو گیرند، و تو در نظر مردم قدر و منزلتی داری که سخن تو را گوش می دهند و می پذیرند، دوست دارم سوار شوی و پیش آنان بروی و ایشان را از من باز داری و برگردانی که اگر آنان بدینگونه بر من در آیند موجب گستاخی بر من و سستی کارم خواهد شد. علی علیه السلام فرمود: با چه شرطی و چه چیزی آنان را برگردانم گفت: به آن شرط که هر چه تو بگویی و به مصلحت من ببینی عمل کنم. علی گفت: من چند بار و پیاپی با تو گفتگو کردم و هر بار پیش مردم آمدی و سخن گفتی و وعده دادی و باز از انجام آن خودداری کردی و بازگشتی و این از کارهای مروان و معاویه و ابن عامر و عبد الله بن سعد است که از ایشان اطاعت و از خواسته من سرپیچی می کنی عثمان گفت: اینک با آنان مخالفت و از تو اطاعت خواهم کرد.

علی علیه السلام دستور داد گروهی همراه او سوار شوند و سی مرد از مهاجران و انصار که از جمله ایشان سعید بن زید بن عمرو بن نفیل و ابو جهم عدوی و جبیر بن مطعم و حکیم بن حزام و مروان بن حکم و سعید بن عاص و عبد الرحمان بن-عتاب بن اسید از مهاجران و ابو اسید ساعدی و زید بن ثابت و حسان بن ثابت و کعب بن مالک و کسانی دیگر از انصار بودند.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص284

این گروه پیش مصریان آمدند و با آنان سخن گفتند و کسانی که با آنان گفتگو کردند علی (ع) و محمد بن مسلمه بودند، مصریان سخن آن دو را شنیدند و اطاعت کردند و با یاران خود به سوی مصر بار بستند. علی (ع) برگشت و پیش عثمان آمد و به او فرمود: خود سخنی بگو، تا مردم بشنوند و آرام بگیرند و بدانند که از کارهای گذشته دست برداشته ای، وانگهی ولایات بر ضد تو هستند و بیم دارم که گروهی از سوی دیگر آیند و باز بگویی: ای علی سوار شو و پیش آنان برو، و اگر انجام ندهم، پنداری که رعایت خویشاوندی نکرده ام و حق ترا سبک شمرده ام.

عثمان بیرون آمد و خطبه خود را که در آن از تغییر رفتار خویش سخن گفت ایراد کرد و برای مردم اظهار توبه کرد و گفت: من نخستین کس هستم که پند می گیرم و برای آنچه کرده ام از پیشگاه خداوند استغفار می کنم و بدو توبه می برم و کسی چون من از کار خویش به خود می آید و باز می گردد. اینک چون از منبر فرو آمدم سران شما بیایند و رأی خویش را بگویند و بر هر کس ستمی شده است بگوید تا آنرا بر طرف کنم و هر حاجتی که دارد بگوید تا برآوردم. به خدا سوگند اگر حق، مرا برده کند، روش بردگی پیش خواهم گرفت و زبونی بردگان را پذیرا خواهم شد، و از خدای گریزگاهی جز به سوی خدا نیست. به خدا سوگند شما را راضی می کنم و مروان و بستگانش را از خود دور می کنم و از شما روی پنهان نخواهم کرد. مردمان بر او رحمت آوردند و گریستند چندان که ریشهایشان خیس شد. عثمان هم گریست.

و چون از منبر فرود آمد و به خانه رفت متوجه شد که مروان و سعید و تنی چند از بنی امیه در خانه اش نشسته اند و برای شنیدن سخنان او حاضر نشده اند، ولی از آن آگاه شده اند. همینکه عثمان نشست مروان گفت: ای امیر المومنین، سخن بگویم یا ساکت باشم؟ نائله دختر فرا فصة، همسر عثمان، به مروان گفت: سخن مگو و خاموش باش به خدا سوگند شما عثمان را خواهید کشت و کودکانش را یتیم خواهید کرد.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص285

او سخنی گفته است که شایسته نیست از آن باز گردد. مروان به نائله گفت ترا با این سخنان چه کار است به خدا پدرت مرد و نمی دانست چگونه وضو بگیرد نائله گفت: ای مروان آهسته و آرام باش و از پدرم جز به نیکی سخن میاور و به خدا سوگند اگر نه این است که پدر تو عموی عثمان است و غم و اندوهش به او باز می گردد از کارهای او مطالبی را به تو می گفتم که در آن مرا تکذیب نمی کردند. عثمان هم از مروان روی برگرداند و مروان سخن خود را تکرار کرد و گفت بگو، گفت: پدر و مادرم فدایت باد، به خدا سوگند هر آینه دوست می داشتم این سخنان تو در حالی گفته می شد که محفوظ می بودی، و در آن صورت من نخستین کس بودم که به آن راضی می شدم و درباره آن یاری می کردم، ولی تو این سخنان را هنگامی گفتی که کارد به استخوان رسیده است و آب از سر گذشته است و نمودار زبونی و درماندگی است. به خدا سوگند پایداری و ماندن در گناهی که بتوانی از خدا طلب آمرزش کنی بهتر از توبه یی است که مایه بیم باشد و با این سخنان خود کاری انجام ندادی جز اینکه مردم را بر خود گستاخ تر کردی.

عثمان گفت: سخن من چنان بود که بود و از دست شده باز نمی گردد و من خیر اندیشی کردم. مروان گفت: اینک مردمان همچو کوهها بر در خانه ات جمع شده اند. عثمان پرسید: چه می خواهند و چه کار دارند گفت: تو خود آنان را پیش خود فرا خواندی و یکی از ستمی که بر او شده سخن می گوید و دیگری مالی مطالبه می کند و آن دگر می خواهد فلان حاکم را از کار بر کنار کنی و این چیزی است که خود در خلافت خویش بر خویشتن روا داشتی، و اگر خوددار و شکیبا بودی برای تو بهتر بود. عثمان گفت: تو برو با ایشان سخن بگوی که من آزرم دارم با آنان سخن گویم و ایشان را برگردانم. مروان پیش مردم-  که از سر و دوش یکدیگر بالا می رفتند-  رفت و گفت: چکار دارید گویی به غارت آمده اید، چهره هایتان زشت باد می خواهید پادشاهی ما را از دست ما بیرون کشید از اینجا بروید، به خدا سوگند اگر آهنگ ما کنید زندگی را بر شما تلخ می کنیم و کاری بر سر شما می آوریم که خشنودتان نکند و نتیجه کار خویش را نیکو نیابید، به خانه های خود باز گردید و به خدا سوگند ما آنچه را در دست داریم به زور وا نمی گذاریم.

مردم ناامید برگشتند و به عثمان و مروان دشنام می دادند و برخی از ایشان به حضور علی (ع) آمدند و به او خبر دادند. علی (ع) روی به عبد الرحمان بن اسود بن

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص286

عبد یغوث زهری کرد و گفت: آیا در سخنرانی عثمان حضور داشتی گفت: آری، فرمود: آیا در سخنرانی مروان هم حضور داشتی گفت: آری، علی (ع) گفت: پناه بر خدا، ای بندگان خدا اگر در خانه ام بنشینم می گوید: مرا رها کرده و از یاریم دست کشیده ای و اگر سخن بگویم و آنچه را که او می خواهد تبلیغ کنم، مروان می آید و با او چنان بازی می کند که بازیچه اش قرار می دهد و از پس سالخوردگی و مصاحبت رسول خدا (ص) او را به هر سو که می خواهد می کشد.

علی (ع) خشمگین برخاست و هماندم به خانه عثمان رفت و گفت: گویا مروان از تو خشنود نمی شود مگر اینکه ترا از عقل و دین تو منحرف سازد و تو برای او همچون شتر کوچ هستی که او را به هر سو بخواهند می کشند به خدا سوگند مروان نه در دین خود خردمند است و نه در عقل خویش، و چنین می بینم که ترا به ورطه یی می افکند و سپس بیرونت نمی کشد و من از این پس دیگر برای اعتراض و عتاب هم پیش تو نخواهم آمد، شرف خود را تباه کردی و اختیار عقل و رأی خود را از دست دادی. و از جای برخاست و رفت.

نائله دختر فرافصه پیش عثمان آمد و گفت: سخن علی را شنیدی و او دیگر پیش تو باز نمی گردد و نخواهد آمد. همانا که فرمانبردار مروان شده ای و او به هر کجا که می خواهد ترا می کشد. عثمان گفت: چه کنم گفت: از خدا بترس و از روش دو دوست خود [ابو بکر و عمر] پیروی کن، که اگر از مروان پیروی کنی ترا به کشتن می دهد و مروان را در نظر مردم قدر و هیبت و محبتی نیست، و مردم ترا به سبب او رها کرده اند و حال آنکه مردم مصر به سبب گفتار علی (ع) برگشتند. اینک هم پیش علی فرست و از او مصلحت اندیشی کن که در نظر مردم محترم است و از فرمان او سرپیچی نمی شود.

عثمان کسی پیش علی فرستاد و علی (ع) نیامد و گفت: به او گفته بودم که بر نخواهم گشت. ابو جعفر طبری می گوید: عثمان، شبانه به خانه علی آمد و از او عذر خواست و وعده داد که پسندیده رفتار خواهد کرد، و گفت: دیگر فلان کار را نمی کنم و فلان

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص 287

کار را انجام می دهم. علی (ع) به او گفت: پس از اینکه بر منبر رسول خدا آن سخنان را گفتی و تعهد کردی، چون به خانه ات رفتی، مروان بیرون آمد و مردم را بر در خانه تو دشنام داد عثمان از خانه علی بیرون آمد در حالی که می گفت: ای ابو الحسن مرا خوار و زبون ساختی و مردم را بر من گستاخ کردی علی علیه السلام فرمود: به خدا سوگند من از همه مردم از تو بیشتر دفاع کردم، ولی هر گاه چیزی می گویم که آن را مایه رضایت و نیکبختی تو می دانم، مروان کار دیگری بر ضد آن پیشنهاد می کند و سخن او را می شنوی و پیشنهاد مرا رها می کنی. دیگر علی (ع) برای نصرت عثمان اقدامی نکرد تا آنکه چون محاصره او سخت شد آب را از وی باز داشتند و این موضوع، علی (ع) را سخت خشمگین ساخت و به طلحه فرمود: برای او شتران آبکش [چند مشک آب ] بفرستید، این پیشنهاد طلحه را خوش نیامد، ولی علی علیه السلام چندان پایداری کرد تا آب به عثمان رساند.

همچنین ابو جعفر طبری روایت می کند که چون عثمان محاصره شد علی (ع) در مزرعه خود در خیبر بود و آنگاه که به مدینه بازگشت مردم بر طلحه اجتماع کرده بودند و طلحه در محاصره عثمان نقش مؤثر داشت. و چون علی (ع) به مدینه آمد عثمان پیش او رفت و گفت: اما بعد، من بر تو حق مسلمانی و برادری و خویشاوندی سببی و نسبی دارم و اگر هیچیک از اینها هم نبود و ما در دوره جاهلی بودیم، برای خاندان عبد مناف مایه ننگ و عار است که خاندان تیم حکومت را به زور از چنگ ایشان بربایند-  و منظورش طلحه بود-  علی (ع) فرمود. تو برو، من این کار را کفایت می کنم.

آنگاه علی (ع) به مسجد رفت و اسامة بن زید را دید و در حالی که بر دست او تکیه داده بود به خانه طلحه رفت که آکنده از مردم بود و به او گفت: ای طلحه این چه کاری است که بر سر عثمان آورده ای طلحه گفت: ای ابا الحسن، اینک که کار از کار گذشته است علی (ع) از خانه او بیرون آمد و خود را به بیت المال رساند و فرمود: این را بگشایید، کلیدها را پیدا نکردند. علی (ع) در خزانه را شکست و آنچه در آن بود بر مردم قسمت کرد و مردم از پیش طلحه پراکنده شدند و او تنها ماند و عثمان از این جهت شاد شد، آنگاه طلحه پیش عثمان آمد و گفت: ای امیر المومنین من تصمیم به کاری داشتم و خداوند میان من و آن حایل شد و اینک در حالی که

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص288

توبه کننده ام پیش تو آمده ام، عثمان گفت: به خدا سوگند در حال توبه نیامده ای که شکست خورده آمده ای، و ای طلحه خداوند ترا بسنده است [جزای ترا بدهد]. ابو جعفر طبری می گوید: عثمان ناتوان و درمانده ای بود که مردم بر او طمع بستند و خودش هم با کارهای خویش و با مسلط کردن بنی امیه بر خود بر ضد خویش یاری داد، و آغاز گستاخی بر او چنین بود که مقداری شتر از شتران زکات و صدقه پیش او آورند و او آنرا به یکی از فرزندان حکم بن ابی العاص بخشید و این خبر به اطلاع عبد الرحمان بن عوف رسید، آنها را پس گرفت و میان مردم قسمت کرد و عثمان در خانه خود بود و این نخستین سستی و شکست بود که در کار عثمان و خلافتش پدید آمد.

و گفته شده است: نخستین سستی که در کار عثمان آمد این بود که او از کنار جبلة بن عمرو ساعدی که در انجمن قوم خود نشسته بود و طوق آهنینی در دست داشت گذشت و سلام داد، قوم پاسخ سلامش را دادند. جبله به آنان گفت: چرا بر این مردی که چنین و چنان کرده است پاسخ سلامش را می دهید سپس روی به عثمان کرد و گفت: به خدا سوگند این طوق آهنین را بر گردنت می افکنم، مگر اینکه این اطرافیان ناپاک خود را رها کنی-  یعنی مروان و ابن عامر و ابن ابی سرح که در نکوهش برخی از ایشان آیه قرآن نازل شده است و خون برخی را پیامبر (ص) حلال دانسته است.

و گفته شده است: روزی عثمان خطبه می خواند و بر دست او عصایی بود که پیامبر (ص) و ابو بکر و عمر هنگام خطبه خواندن آن را بر دست می گرفتند، جهجاه-  غفاری آن را از دست او گرفت و بر زانوی خویش نهاد و آنرا شکست. و چون بدعتهای عثمان بسیار و طمع مردم هم در مورد او افزون شد گروهی از صحابه که اهل مدینه بودند و افراد دیگری به مردم نقاط دیگر نوشتند: شما که می خواهید در

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص289

راه خدا جهاد کنید، بشتابید و پیش ما آیید که خلیفه شما دین محمد (ص) را تباه ساخته است و او را از خلافت خلع کنید. دلها بر او اختلاف پیدا کرد و مصریان و دیگران به مدینه آمدند و آنچه واقع شد اتفاق افتاد.

واقدی و مدائنی و ابن کلبی و دیگران روایت کرده اند، و این روایت را ابو جعفر طبری در کتاب تاریخ خود، و مورخان دیگر آورده اند که چون علی (ع) مصریان را برگرداند، پس از سه روز بازگشتند و نامه یی را که در لوله ای سربی بود بیرون آوردند و گفتند: غلام عثمان را در منطقه بویب بر یکی از شتران زکات دیدیم، و چون در کار او به تردید افتادیم بار و بنه اش را تفتیش کردیم و این نامه را در آن یافتیم. مضمون آن نامه فرمانی خطاب به عبد الله بن سعد بن ابی سرح بود که عبد الرحمان بن عدیس بلوی و عمرو بن حمق را تازیانه بزند و موهای سر و ریش آنان را بتراشد و آن دو را زندانی کند و گروهی دیگر از مردم مصر را بر دار کشد. و گفته شده است: کسی که نامه از او به دست آمد، ابو الاعور سلمی بوده است. مصریان همینکه او را دیدند پرسیدند: کجا می روی و آیا همراه تو نامه است گفت: نه. پرسیدند: به چه کار می روی او سخن خویش را تغییر داد، او را گرفتند و به مدینه بازگشتند و به حضور علی (ع) رفتند و خواستند پیش عثمان برود و از او درباره نامه بپرسد. علی برخاست و به خانه عثمان آمد و از او پرسید. عثمان به خدا سوگند خورد که من آن را ننوشته ام و از آن آگاه نیستم و دستور به نوشتن آن هم نداده ام. محمد بن مسلمه گفت: عثمان راست می گوید، این از کارهای مروان است.

عثمان گفت: نمی دانم. مصریان که حضور داشتند گفتند: آیا مروان نسبت به تو چنین گستاخی می کند که غلام ترا بر یکی از شتران زکات می فرستد و مهر ترا پای نامه می زند و به کارگزار تو دستور می دهد چنین کارها و گناهان بزرگ انجام دهد و تو از آن بی خبری گفت: آری. گفتند: در این صورت یا راست می گویی یا دروغ، اگر دروغ می گویی، به سبب فرمانی که در مورد عقوبت کردن و کشتن ما بدون حق داده ای سزاوار خلع هستی، و اگر راست می گویی، به سبب ضعف و سستی و غفلت خودت از این کار بزرگ، و ناپاکی اطرافیانت، سزاوار آنی، و برای ما شایسته و مناسب نیست که امر خلافت را به دست کسی واگذاریم که به سبب غفلت

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص290

و سستی او کارها بدون اطلاعش صورت می گیرد. اکنون خودت را از خلافت خلع کن. گفت: من پیراهنی را که خداوند بر من پوشانده است از تن بیرون نمی آورم، ولی توبه می کنم و تغییر روش می دهم. گفتند: اگر این نخستین گناهی بود که از آن توبه می کردی سخنت را می پذیرفتیم، ولی می بینیم که همواره توبه می کنی و باز به گناه بر می گردی و ما بر نمی گردیم تا ترا خلع کنیم یا بکشیم، یا خودمان در این راه کشته شویم و جانهای ما به خدا ملحق شود، و اگر یاران و خویشاوندانت بخواهند از تو دفاع کنند با آنان چندان جنگ می کنیم که به تو دست یابیم. عثمان گفت: اگر قرار باشد از خلافت خداوند دست بکشم کشته شدن برای من بهتر از آن است، اما اینکه شما با کسانی که بخواهند از من دفاع کنند جنگ کنید، من به هیچکس دستور نمی دهم با شما جنگ کند و هر کس هم با شما جنگ کند بدون اجازه من است، و من اگر می خواستم با شما جنگ کنم به لشکرها می نوشتم که پیش من آیند یا خود به ناحیه یی می رفتم. هیاهو و جنجال بسیار شد و علی (ع) برخاست و مصریان را با خود از خانه عثمان بیرون برد و خود به منزل خویش رفت.

ابو جعفر طبری می گوید: عثمان برای معاویه و ابن عامر و دیگر امیران لشکرها نامه نوشت و از ایشان یاری خواست و دستور داد شتابان بر آن کار مبادرت ورزند و لشکرها را پیش او گسیل دارند. معاویه در این کار درنگ کرد، ولی یزید بن اسد-  قسری، پدر بزرگ خالد بن عبد الله بن یزید که بعدها امیر عراق شد، برای این کار میان شامیان اقدام کرد و گروهی بسیار از او پیروی کردند و او همراه ایشان برای یاری عثمان حرکت کرد، ولی چون به وادی القری رسیدند خبر کشته شدن عثمان به آنان رسید و از آنجا برگشتند.

و گفته شده است: معاویه از شام حبیب بن مسلمه فهری را گسیل داشت و از بصره هم مجاشع بن مسعود سلمی حرکت کرد و چون به ربذة رسیدند و پیشاهنگان ایشان در صرار که از نواحی مدینه است پایگاه گرفتند خبر کشته شدن عثمان به ایشان رسید و برگشتند. عثمان با مشاوران خود رایزنی کرد، آنان پیشنهاد کردند که به علی علیه السلام پیام فرستد و از او بخواهد مردم را پراکنده سازد، و به عثمان گفتند: تعهداتی که

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص291

موجب رضایت ایشان بشود بر عهده بگیرد و با آنان امروز و فردا کند تا نیروهای امدادی برسند. عثمان گفت: ایشان هیچگونه علت تراشی را نخواهند پذیرفت، خاصه که در بار نخست آن کار از من سر زد. مروان گفت: هر تقاضایی دارند ظاهرا بپذیر و تا ممکن است امروز و فردا کن که آنان قومی هستند که بر تو خروج کرده اند و پایبند عهدی نخواهند بود.

عثمان علی (ع) را خواست و به او گفت: می بینی که مردم چه می کنند و من از ایشان بر خون خود در امان نیستم، آنان را از من برگردان که من حقی که می خواهند چه از سوی خودم و چه از سوی دیگران به آنان خواهم پرداخت. علی فرمود: مردم به دادگری تو نیازمندترند تا به کشتن تو و آنان جز با طلب رضایت از ایشان راضی نخواهند شد. پیش از این هم برای آنان تعهد کرده بودی، ولی به آن وفا نکردی، این بار فریب مده که من از طرف تو به آنان خواهم گفت که حق به ایشان داده خواهد شد. عثمان گفت: چنین بگو و تعهد کن که به خدا سوگند برای آنان به آن وفا خواهم کرد. علی علیه السلام پیش مردم رفت و فرمود: جز این نیست که شما خواهان حق هستید و حق به شما داده خواهد شد و او از خود در این باره انصاف خواهد داد. مردم از علی خواستند که از عثمان برای ایشان عهد و وثیقه بگیرد و گفتند: ما به گفتار بدون عمل راضی نمی شویم. علی (ع) پیش عثمان رفت و او را آگاه کرد.

گفت: میان من و مردم مهلتی مقرر دار، زیرا من یک روزه نمی توانم آنچه را ایشان ناخوش می دارند تغییر دهم. علی علیه السلام گفت: اموری که مربوط به مدینه است مهلتی نمی خواهد، برای جاهای دیگر هم مدت همان اندازه است که فرمان تو به آنان برسد. گفت: آری، ولی برای مدینه هم سه روز به من مهلت بده. علی (ع) این را پذیرفت و نامه یی میان عثمان و مردم نوشته شد که هر چه به ستم داده و گرفته شده است برگردانده شود و هر حاکمی را که آنان او را نمی خواهند عزل کند، و بدینگونه مردم دست از عثمان برداشتند، ولی عثمان پوشیده برای جنگ آماده می شد و اسلحه فراهم می ساخت و لشکری برای خود روبراه می کرد. و چون مهلت سه روز سپری شد و عثمان هیچ چیز را تغییر نداد مردم باز بر او شورش کردند و گروهی خود را پیش کسانی از مصریان که در ذو خشب بودند رساندند و به آنان خبر دادند و آنان هم به مدینه آمدند و مردم بر در خانه عثمان بسیار شدند و از او خواستند

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص292

عاملان خود را عزل کند و مظالم آنان را بازگرداند. پاسخ عثمان به ایشان چنین بود که اگر من هر کس را شما می خواهید-  نه آن کس را که من می خواهم-  به حکومت بگمارم، بنابراین من عهده دار کاری در خلافت نخواهم بود و فرمان فرمان شما خواهد بود. آنان نیز گفتند: به خدا سوگند یا باید چنین کنی یا از خلافت خلع یا کشته خواهی شد. او نپذیرفت و گفت: جامه یی را که خداوند بر من پوشانده است از تن خویش بیرون نمی آورم. آنان هم او را محاصره کردند و بر او سخت گرفتند.

همچنین ابو جعفر طبری روایت می کند که چون محاصره بر عثمان شدت یافت بر بام آمد و مشرف بر مردم شد و گفت: ای مردم مدینه شما را به خدا می سپارم و از خداوند مسألت می کنم که پس از من خلافت را برای شما نیکو فرماید. سپس گفت: شما را به خدا سوگند می دهم، مگر نمی دانید که به هنگام کشته شدن عمر همگان از خداوند خواستید که برای شما بهترین را برگزیند و شما را بر گرد بهترین کس جمع و با حکومت او موافق فرماید آیا معتقدید که خداوند استدعای شما را نپذیرفته و با آنکه اهل حق و انصار پیامبر خدایید شما را خوار و زبون فرموده است یا آنکه معتقدید که دین خدا در نظرش خوار شده و هر کس به حکومت می رسید اهمیتی نداشت هنوز اهل دین پراکنده نشده اند، و اگر بگویید خلافت من با مشورت و تبادل نظر صورت نگرفته است این نوعی ستیزه گری و دروغ است، و شاید می خواهید بگویید هر گاه امت عصیان ورزد و در مورد امامت مشورت نکند خداوند آن را به خودش وا می گذارد آیا می خواهید بگویید خداوند سرانجام کار مرا نمی دانسته است آرام بگیرید آرام و مرا مکشید که فقط کشتن سه گروه جایز است: آن کس که با داشتن همسر زنا کند و آن کس که پس از ایمان کافر شود و آن کس که کسی را به ناحق کشته باشد، و اگر شما مرا بکشید شمشیر بر گردنهای خویش نهاده اید و سپس خداوند هرگز آن را از شما بر نخواهد داشت.

گفتند: اینکه گفتی مردم پس از کشته شدن عمر طلب خیر کردند بدیهی است هر چه خداوند انجام دهد خود گزینه و بهترین است، ولی خداوند ترا بلیه و آزمایشی قرار داد که بندگان خود را با آن آزمایش کند و بدیهی است که ترا حق قدمت و پیشگامی است و شایسته حکومت بوده ای، ولی کارها کردی که خود می دانی و نمی توانیم امروز از بیم آنکه ممکن است در سال آینده فتنه یی رخ دهد از اجرای حق بر تو خودداری کنیم، و اینکه می گویی فقط ریختن خون سه گروه جایز است،

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص293

ما در کتاب خداوند ریختن خون کسان دیگری را هم روا می بینیم، از جمله ریختن خون کسی که در زمین تباهی و فساد بار آورد و ریختن خون کسی که ستم کند و برای انجام ستم خویش جنگ کند و ریختن خون کسی که از انجام حقی جلوگیری کند و در آن مورد پایداری و جنگ کند، و تو ستم کرده و از انجام حق جلوگیری کرده ای و در آن مورد ستیز می کنی و از خود هم دادخواهی نمی کنی و از کارگزارانت هم داد نمی خواهی و فقط می خواهی به موضوع امارت و فرماندهی خود بر ما چنگ یازی. کسانی هم که به نفع تو قیام کرده اند و از تو دفاع می کنند، فقط بدین منظور از تو دفاع و با ما جنگ می کنند که تو خود را امیر نام نهاده ای، و اگر خود را خلع کنی آنان از جنگ کردن منصرف می شوند و باز می گردند.

عثمان سکوت کرد و در خانه نشست و به مردم [که به طرفداری از او جمع شده بودند] دستور داد باز گردند و ایشان را سوگند داد، آنان باز گشتند، جز حسن بن علی و محمد بن طلحه و عبد الله بن زبیر و تنی چند نظیر ایشان و مدت محاصره عثمان چهل روز طول کشید. طبری می گوید: سپس محاصره کنندگان عثمان از رسیدن لشکرهای شام و بصره که برای دفاع از عثمان ممکن بود بیایند ترسیدند و میان عثمان و مردم حائل شدند و همه چیز حتی آب را از او باز داشتند، عثمان پوشیده کسی را پیش علی علیه السلام و همسران پیامبر (ص) فرستاد و پیام داد که شورشیان آب را هم بر ما بسته اند، اگر می توانید آبی برای ما بفرستید. این کار را انجام دهید. علی (ع) هنگام سپیده دم آمد، ام حبیبه دختر ابو سفیان هم آمد، علی (ع) کنار مردم ایستاد و آنان را پند داد و فرمود: ای مردم، این کاری که شما می کنید نه شبیه کار مؤمنان است و نه شبیه کار کافران. فارسیان و رومیان اسیری را که می گیرند خوراک و آب می دهند. خدا را خدا را، آب را از مرد باز مگیرید. آنان به علی پاسخ درشت دادند و گفتند: هرگز و هیچگاه آسوده مباد و چون علی (ع) در این مورد از آنان پافشاری دید عمامه خویش را از سر برداشت و به خانه عثمان انداخت تا عثمان بداند که علی (ع) اقدام کرده است و برگشت.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص294

ام حبیبة هم در حالی که سوار بر استری بود و مشک کوچک آبی همراه داشت آمد و گفت: وصیت نامه هایی که مربوط به یتیمان بنی امیه است پیش این مرد [عثمان ] است، و دوست دارم در آن مورد از او بپرسم تا اموال یتیمان تباه نشود، دشنامش دادند و گفتند: دروغ می گویی و با شمشیر مهار استر را بریدند که رم کرد و نزدیک بود ام حبیبة از آن فرو افتد، مردم او را گرفتند و به خانه اش رساندند. طبری همچنین می گوید: روز دیگری عثمان از فراز بام بر مردم مشرف شد و گفت: شما را به خدا آیا نمی دانید که من چاه رومة را با مال خودم خریدم که از آب شیرین آن استفاده کنم و سهم خود را در آن همچون سهم یکی از مسلمانان قرار دادم گفتند: آری می دانیم. گفت: پس چرا مرا از آشامیدن آب آن باز می دارید تا مجبور شوم با آب شور افطار کنم و سپس گفت: شما را به خدا سوگند می دهم، آیا نمی دانید که من فلان زمین را خریدم و ضمیمه مسجد کردم گفتند: آری می دانیم.

گفت: آیا کسی را می شناسید که پیش از من از نماز گزاردن در آن منع کرده باشند طبری همچنین از عبد الله بن ابی ربیعة مخزومی نقل می کند که می گفته است: در آن هنگام پیش عثمان رفتم، دست مرا گرفت و گفت: سخنان این کسانی را که بر در خانه اند بشنو. برخی می گفتند: منتظر چه هستید برخی می گفتند: شتاب مکنید، شاید دست بردارد و از کارهای خود برگردد. در همین حال طلحه از آنجا گذشت، ابن عدیس بلوی پیش او رفت و آهسته با او سخنانی گفت و برگشت و به یاران خود گفت: اجازه ندهید کسی به خانه عثمان وارد شود و مگذارید کسی از خانه خارج شود. عبد الله بن عیاش می گوید: عثمان به من گفت: این کاری است که طلحه به آن دستور داده است پروردگارا شر طلحه را از من کفایت فرمای که او این قوم را بر این کار وا داشت و آنان را بر من شوراند، و به خدا سوگند امیدوارم از خلافت بی بهره بماند و خونش ریخته شود [عبد الله بن عیاش ] می گوید: خواستم از خانه

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص295

عثمان بیرون آیم، اجازه ندادند، تا محمد بن ابی بکر به آنان دستور داد که مرا رها کردند تا بیرون آیم. طبری می گوید: چون این کار طول کشید و مصریان متوجه شدند جرمی که در مورد عثمان مرتکب شده اند همچون قتل است و میان آن کار و کشتن عثمان فرقی نیست و از زنده گذاشتن عثمان هم بر جانهای خویش ترسیدند تصمیم گرفتند از در خانه وارد خانه شوند، در بسته شد و حسن بن علی و عبد الله بن-  زبیر و محمد بن طلحه و مروان و سعید بن عاص و گروهی از فرزندان انصار از ورود آنان جلوگیری کردند. عثمان به آنان گفت: شما از یاری دادن من آزادید، ولی نپذیرفتند و نرفتند.

در این هنگام، مردی از قبیله اسلم به نام نیار بن عیاض که از اصحاب بود برخاست و عثمان را صدا زد و به او دستور داد خود را از خلافت خلع کند. در حالی که او با عثمان گفتگو و خلع کردن خود را از خلافت به او پیشنهاد می کرد کثیر بن صلت کندی که از یاران عثمان و درون خانه بود به نیار بن عیاض تیری زد و او را کشت. مصریان و دیگران فریاد برآورند که قاتل ابن عیاض را به ما بسپارید تا او را در قبال خون نیار بکشیم. عثمان گفت: هرگز مردی را که مرا یاری داده است به شما که می خواهید مرا بکشید تسلیم نمی کنم. مردم بر در خانه هجوم آوردند و در بر روی ایشان بسته شد، آتش آوردند و در و سایبانی را که بر آن بود آتش زدند.

عثمان به یارانش که پیش او بودند گفت: پیامبر (ص) با من عهدی فرموده اند که من بر آن صابرم و آیا شایسته است مردی را که از من دفاع و به خاطر من جنگ کرده است بیرون کنم. عثمان به حسن بن علی گفت: پدرت درباره تو سخت نگران است، پیش او برو و ترا سوگند می دهم که پیش او برگردی، ولی حسن بن علی نپذیرفت و همچنان برای حمایت از عثمان بر جای ماند. در این هنگام مروان با شمشیر خود برای ستیز با مردم بیرون آمد، مردی از بنی لیث ضربتی بر گردنش زد که مروان بر اثر آن در افتاد و بی حرکت ماند و یکی

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص296

از رگهای گردنش بریده شد و او تا پایان عمر خمیده گردن بود. عبید بن رفاعه زرقی رفت تا سر مروان را ببرد، فاطمه مادر ابراهیم بن عدی که دایه مروان و فرزندانش بود و او را شیر داده بود کنار پیکر مروان ایستاد و به عبید گفت: اگر می خواهی او را بکشی کشته شده است و اگر می خواهی با گوشت او بازی کنی که مایه زشتی و بد نامی است. عبید او را رها کرد، فاطمه مروان را از معرکه بیرون کشید و به خانه خود برد. فرزندان مروان بعدها حق این کار او را منظور داشتند و پسرش ابراهیم را به حکومت گماشتند و از ویژگان آنان بود. مغیرة بن اخنس بن شریق هم که در آن روز با شمشیر از عثمان حمایت می کرد کشته شد و مردم به خانه عثمان هجوم آوردند و گروه بسیاری از ایشان به خانه های مجاور در آمدند و از دیوار خانه عمرو بن حزم وارد خانه عثمان شدند، آنچنان که آکنده از مردم شد، و بدینگونه بر او چیره شدند و مردی را برای کشتن او فرستادند.

آن مرد وارد حجره عثمان شد و به او گفت: خلافت را از خود خلع کن تا دست از تو بر داریم. گفت: ای وای بر تو که من نه در دوره جاهلی و نه در اسلام هرگز جامه از زنی به ناروا نگشوده ام [زنا نکرده ام ] و غنا نکرده و به آن گوش نداده ام (چشم بر چیزی ندوخته ام) و آرزوی ناروا نداشته ام و از هنگامی که با پیامبر (ص) بیعت کرده ام دست بر عورت خود ننهاده ام، اکنون هم پیراهنی را که خداوند بر من پوشانده است از تن بیرون نمی آورم تا خداوند نیکبختان را گرامی و بدبختان را زبون فرماید. آن مرد از حجره بیرون آمد. گفتند: چه کردی گفت: کشتن او را روا نمی بینم. سپس مردی دیگر را که از صحابه بود به حجره فرستادند. عثمان به او گفت: تو قاتل من نیستی که پیامبر (ص) فلان روز برای تو دعا فرمود و هرگز تباه و سیه بخت نمی شوی، او هم برگشت. مردی دیگر از قریش را به حجره فرستادند عثمان به او گفت: پیامبر (ص) فلان روز برای تو طلب آمرزش فرمودند و تو هرگز مرتکب ریختن حرامی نخواهی شد، او هم برگشت. در این هنگام محمد بن ابی بکر به حجره در آمد. عثمان به او گفت: وای بر تو آیا بر خدای خشم آورده ای آیا

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص 297

نسبت به تو جز اینکه حق خدا را از تو گرفته ام گناهی انجام داده ام محمد ریش عثمان را به دست گرفت و گفت: ای نعثل خدا خوار و زبونت کناد عثمان گفت: من نعثل نیستم بلکه عثمان و امیر مومنانم. محمد گفت: معاویه و فلان و بهمان برای تو کاری نساختند. عثمان گفت: ای برادر زاده، ریش مرا رها کن که پدرت هرگز آنرا چنین نمی گرفت. محمد گفت: اگر این کارها که کرده ای در زندگی پدرم انجام داده بودی همینگونه ریشت را می گرفت و آنچه نسبت به تو در نظر است بسیار سخت تر است از گرفتن ریش تو. گفت: از خدای بر ضد تو یاری می جویم و از او کمک می طلبم. محمد بن ابو بکر او را رها کرد و بیرون آمد و گفته شده است با پیکان پهنی که در دست داشت به پیشانی او ضربتی نواخت. در این هنگام سودان بن حمران و ابو حرب غافقی و قتیرة بن وهب سکسکی وارد شدند، غافقی با عمودی که در دست داشت ضربتی بر عثمان زد و بر قرآنی که در دامن عثمان بود لگد زد و آن مقابل عثمان بر زمین افتاد و بر آن خون ریخت. سودان خواست بر عثمان شمشیر بزند، نائله دختر فرافصة همسر عثمان که از قبیله بنی کلاب بود خود را روی عثمان انداخت و در حالی که فریاد می کشید دست خود را سپر شمشیر قرار داد و شمشیر انگشتهای او را برید و قطع کرد و ناچار پشت کرد و رفت. یکی از آنان به سرین او نگریست و گفت: چه سرین بزرگی دارد، و سودان شمشیر زد و عثمان را کشت.

و گفته شده است: عثمان را کنانة بن بشیر تجیبی یا قتیرة بن وهب کشته اند، در این هنگام غلامان و بردگان آزاد کرده عثمان به حجره در آمدند و یکی از ایشان گردن سودان را زد و او را کشت. قتیرة بن وهب آن غلام را کشت، و غلامی دیگر بر جست و قتیره را کشت و خانه عثمان تاراج شد، و هر زیور که بر زنان بود و آنچه در بیت المال موجود بود همه را به غارت بردند و در بیت المال، دو جوال بزرگ آکنده از درهم بود. آنگاه عمرو بن حمق بر جست و بر سینه عثمان که هنوز رمقی

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص298

داشت نشست و نه ضربت بر او نواخت و گفت: سه ضربت را برای خداوند متعال زدم و شش ضربت را به سبب کینه یی که در دل بر او داشتم. و خواستند سر عثمان را ببرند، دو همسرش یعنی نائله دختر فرافصه و ام البنین دختر عیینة بن حصن فزاری خود را بر او افکندند و فریاد می کشیدند و بر چهره خود می زدند. ابن عدیس بلوی گفت: رهایش کنید عمیر بن ضابی برجمی هم آمد و دو دنده از دنده های عثمان را با لگد شکست و گفت: پدرم را چندان در زندان باز داشتی که همانجا مرد. کشته شدن عثمان به روز هجدهم ذی حجه سال سی و پنجم هجرت بوده و گفته شده است در روزهای تشریق بوده است. عمر عثمان هشتاد و شش سال بوده است.

ابو جعفر طبری می گوید: جسد عثمان سه روز بر زمین ماند و دفن نشد، سپس حکیم بن حزام و جبیر بن مطعم با علی علیه السلام در آن باره سخن گفتند که اجازه دهد او را دفن کنند و موافقت کرد، ولی مردم همینکه این موضوع را شنیدند گروهی به قصد سنگ باران کردن جنازه عثمان بر سر راه نشستند، گروهی اندک از خویشاوندان عثمان که حسن بن علی و عبد الله بن زبیر و ابو جهم بن حذیفة هم همراهشان بودند میان نماز مغرب و عشاء جنازه را کنار دیواری از باروی مدینه که به «حش کوکب» معروف بود و بیرون از بقیع قرار داشت آوردند و چون خواستند بر آن نماز گزارند گروهی از انصار آمدند تا از نماز گزاردن بر او جلوگیری کنند، علی علیه السلام کسی فرستاد تا از سنگ پراندن بر تابوت عثمان جلوگیری کند و آنانی را که قصد دارند از نماز گزاردن جلوگیری کنند پراکنده سازد و او را در همان «حش کوکب» دفن کردند. پس از اینکه معاویه به حکومت رسید دستور داد آن دیوار را ویران کنند و محل دفن عثمان ضمیمه بقیع شد و به مردم هم دستور داد مردگان خود را کنار گور عثمان به خاک سپارند و بدینگونه گور عثمان به دیگر گورهای مسلمانان در بقیع پیوسته شد. و گفته شده است: جنازه عثمان غسل داده نشد و او را با همان جامه که در آن کشته شده بود کفن کردند.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص299

ابو جعفر طبری می گوید: از عامر شعبی نقل شده است که می گفته است: پیش از آنکه عمر بن خطاب کشته شود، قریش از طول خلافت او دلتنگ شده بودند. عمر هم از فتنه آنان آگاه بود و آنان را در مدینه بازداشته بود و به ایشان می گفت: آن چیزی که بر این امت از همه بیشتر می ترسم خطر پراکنده شدن شما در ولایات است، و اگر کسی از آنان برای شرکت در جهاد و جنگ از او اجازه می خواست، می گفت: همان جنگها که همراه پیامبر (ص) داشته ای برای تو کافی و بهتر از جهاد کردن امروز تو است، و از جنگ بهتر برای تو این است که نه تو دنیا را ببینی و نه دنیا ترا ببیند. و این کار را نسبت به مهاجران قریش انجام می داد و نسبت به دیگر مردمان مکه چنین نبود، و چون عثمان عهده دار خلافت شد آنان را آزاد گذاشت و در ولایات منتشر شدند و مردم با آنان معاشرت کردند و کار به آنجا کشید که کشید، با آنکه عثمان در نظر رعیت محبوب تر از عمر بود.

ابو جعفر طبری می گوید: در خلافت عثمان پس از اینکه دنیا بر عرب و مسلمانان نعمت خود را فرو ریخت، نخست کار ناشایسته یی که پدید آمد کبوتر بازی و مسابقه با آن و تیله بازی و با کمان گروهه تیله انداختن بود و عثمان مردی از بنی لیث را در سال هشتم خلافت خویش بر آن گماشت و او بال کبوتران را برید و کمان گروهه ها را شکست.

و روایت می کند که مردی از سعید بن مسیب درباره محمد بن ابی حذیفة پرسید و گفت: چه چیزی موجب آمد تا بر عثمان خروج کند گفت: محمد یتیمی بود که عثمان او را تحت تکفل داشت، و عثمان تمام یتیمان خاندان خویش را کفالت می کرد و متحمل هزینه ایشان بود. محمد از عثمان تقاضا کرد او را به کار و حکومتی بگمارد، گفت: پسرکم اگر خوب و شایسته بودی ترا بر کار می گماشتم. محمد گفت: اجازه بده برای جستجوی معاش خویش از مدینه بروم. گفت: هر کجا می خواهی برو و لوازم و مرکب و مال به او داد و چون به مصر رسید بر ضد عثمان قیام کرد، که چرا او را حکومت نداده است. از سعید پرسیده شد: موضوع عمار چه بود گفت: میان او و عباس بن عتبة بن ابی لهب بگو و مگویی صورت گرفت که عثمان هر دو را زد و

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص300

همین موجب بروز دشمنی میان عمار و عثمان شد و آن دو پیش از آن هم به یکدیگر دشنام می دادند. طبری می گوید: از سالم پسر عبد الله بن عمر در مورد محمد بن ابی بکر پرسیدند که چه چیزی موجب ستیز او با عثمان شد گفت: حقی بر او مسلم و واجب شد و عثمان آن را از او گرفت که محمد خشمگین شد، گروهی هم او را فریب دادند و چون در اسلام مکانتی داشت و مورد اعتماد بود طمع بست و پس از آنکه محمد [ستوده ] بود مذمم [نکوهیده ] شد. کعب بن ذو الحبکه نهدی در کوفه با ابزار سحر و جادو و نیرنگ، بازی می کرد. عثمان برای ولید نوشت او را تازیانه بزند، ولید او را تازیانه زد و به دماوند تبعید کرد و او هم از کسانی بود که بر عثمان خروج کرد و به مدینه آمد. ضابی بن حارث برجمی هم چون قومی را هجو گفته و به آنان تهمت زده بود که سگ آنان با مادرشان گرد می آمده است و خطاب به ایشان چنین سروده بود: «آری مادرتان و سگتان را رها مکنید که گناه عاق پدر و مادر گناهی بزرگ است.» و آن قوم از او به عثمان شکایت بردند و عثمان او را زندانی کرد و او در زندان مرد و پسرش عمیر از این جهت کینه در دل داشت و پس از کشته شدن عثمان دنده هایش را شکست.

ابو جعفر طبری همچنین می گوید: که عثمان پنجاه هزار از طلحة بن عبید الله طلب داشت. روزی طلحه به او گفت: طلب تو آماده است آن را بگیر. عثمان گفت: به پاس جوانمردی تو و به عنوان کمک هزینه از آن خودت باشد. و چون عثمان محاصره شد علی علیه السلام به طلحه گفت: ترا به خدا سوگند مردم را از عثمان باز دار و خود از او دست بردار، گفت: به خدا سوگند این کار را نمی کنم تا آنکه بنی امیه به سوی حق باز آیند و از خود انصاف دهند. علی (ع) پس از آن مکرر می گفت: خداوند ابن صعبة [یعنی طلحه ] را زشت روی فرماید که عثمان به او آن عطا را داد و او چنان کرد که کرد.