[hadith]حَتَّی إِذَا مَضَی لِسَبیلِهِ جَعَلَهَا فِی [ستَّةٍ] جَمَاعَةٍ زَعَمَ أَنِّی أَحَدُهُمْ، فَیَا لَلَّهِ وَ لِلشُّورَی! مَتَی اعْتَرَضَ الرَّیْبُ فِیَّ مَعَ الْأَوَّلِ مِنْهُمْ حَتَّی صِرْتُ أُقْرَنُ إِلَی هَذهِ النَّظَائِرِ، لَکِنِّی أَسْفَفْتُ إِذْ أَسَفُّوا وَ طِرْتُ إِذْ طَارُوا، فَصَغَا رَجُلٌ مِنْهُمْ لِضِغْنِهِ وَ مَالَ الْآخَرُ لِصِهْرِهِ مَعَ هَنٍ وَ هَنٍ، إِلَی أَنْ قَامَ ثَالِثُ الْقَوْمِ نَافِجاً حِضْنَیْهِ بَیْنَ نَثِیلِهِ وَ مُعْتَلَفِهِ وَ قَامَ مَعَهُ بَنُو أَبیهِ یَخْضَمُونَ مَالَ اللَّهِ [خَضْمَ] خِضْمَةَ الْإِبلِ نِبْتَةَ الرَّبیعِ إِلَی أَنِ انْتَکَثَ عَلَیْهِ فَتْلُهُ وَ أَجْهَزَ عَلَیْهِ عَمَلُهُ وَ کَبَتْ بهِ بطْنَتُهُ.[/hadith]

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج1 ص81

داستان شوری:

این موضوع چنین است که چون ابو لؤلؤة عمر را زخم زد و عمر دانست که خواهد مرد، مشورت کرد که چه کسی را پس از خود عهده دار حکومت کند. به او گفته شد پسرش عبد الله را جانشین و خلیفه کند. گفت: خدا نکند که دو تن از فرزندان خطاب عهده دار خلافت باشند، همان که بر عمر تحمیل شد، او را بس است

.

هر چه عمر بر شانه خود کشید او را بس است. خدا نکند دیگر خلافت را نه در زندگی و نه پس از مرگ خود تحمل می کنم. سپس گفت: رسول خدا رحلت فرمود در حالی که از شش تن از قریش راضی و خشنود بود و آنان علی و عثمان و طلحه و زبیر و سعد بن ابی وقاص و عبد الرحمان بن عوف هستند و چنین مصلحت دیدم که موضوع را میان ایشان به شوری بگذارم تا خود یکی را انتخاب کنند. و بعد گفت: اگر پس از خود کسی را به خلافت بگمارم، کسی که بهتر از من بود چنین کاری کرد، یعنی ابو بکر، و اگر این کار را رها کنم کسی که بهتر از من بود، یعنی رسول خدا (ص)، چنین فرمود. سپس گفت این شش تن را برای من فرا خوانید و آنان را فرا خواندند و پیش او آمدند و او بر بستر خویش افتاده و در حال جان کندن بود. عمر به ایشان نگریست و گفت: آیا همگی طمع دارید که پس از من به خلافت رسید آنان سکوت کردند. عمر این سخن را تکرار کرد. زبیر گفت: چه چیزی ما را از شایستگی برای خلافت دور می کند و حال آنکه تو خلیفه شدی و به آن کار قیام کردی ما از لحاظ منزلت میان قریش و از نظر سابقه در اسلام و خویشاوندی با پیامبر (ص) از تو فروتر نیستیم. ابو عثمان جاحظ می گوید: به خدا سوگند اگر زبیر نمی دانست که عمر همان روز خواهد مرد هرگز گستاخی آنرا نداشت که یک کلمه و یک لفظ از این سخن را بر زبان آرد

.

عمر گفت: آیا از خصوصیات شما و آنچه در نفسهای شماست شما را آگاه کنم زبیر گفت: بگو که اگر از تو خواهش کنیم نگویی باز هم خواهی گفت. عمر گفت: ای زبیر اما تو، مردی کم حوصله و رنگ به رنگی. در رضایت همچو مؤمن و به هنگام خشم همچون کافری. روزی انسانی و روز دیگر شیطان و اگر خلافت به تو برسد چه بسا که روز خود را صرف چانه زدن درباره یک مد جو کنی و کاش می دانستم اگر خلافت به تو برسد آن روزی که حالت شیطانی داری و روزی که خشمگین می شوی برای مردم چه کسی عهده دار خلافت خواهد بود و تا هنگامی که این صفات در تو موجود است خداوند خلافت و حکومت این امت را برای تو جمع نخواهد فرمود

.

عمر سپس روی به طلحه آورد. او نسبت به طلحه از آن سخن که روز مرگ ابو بکر درباره عمر گفته بود خشمگین بود. به همین جهت به طلحه گفت: آیا سخن بگویم، یا سکوت کنم طلحه گفت: بگو که در هر حال تو چیزی از خیر نمی گویی

.

عمر گفت: من از آن هنگام که انگشت تو در جنگ احد قطع شد و تو از آن اتفاق سخت خشمگین بودی می شناسمت و همانا پیامبر (ص) رحلت فرمود در حالی که از آن سخنی که به هنگام نزول آیه حجاب گفته بودی بر تو خشمگین بود شیخ ما ابو عثمان جاحظ که خدایش رحمت کناد می گوید: سخن مذکور چنین بود که چون آیه حجاب نازل شد، طلحه در حضور کسانی که سخن او را برای پیامبر (ص) نقل کردند گفته بود: مقصود محمد (ص) از اینکه زنان خود را در حجاب قرار می دهد چیست بر فرض که امروز چنین کند، فردا که بمیرد خودمان آنها را به همسری بر می گزینیم و با آنان هم بستر می شویم ابو عثمان جاحط همچنین می گوید: ای کاش کسی به عمر می گفت تو که مدعی بودی پیامبر رحلت فرمودند در حالی که از این شش تن راضی بودند، پس چگونه به طلحه می گویی پیامبر رحلت فرمودند در حالی که بر تو به سبب سخنی که گفتی خشمگین بودند و چنین تهمتی سنگین بر او می زنی ولی چه کسی جرأت داشت اعتراضی کمتر از این بر عمر کند تا چه رسد چنین سخنی بگوید

.

عمر آنگاه روی به سعد بن ابی وقاص کرد و گفت: تو می توانی سالار خوبی برای گروهی از سوارکاران باشی و اهل شکار و تیر و کمانی و قبیله زهرة را با خلافت و فرماندهی بر مردم چه کار است آنگاه روی به عبد الرحمان بن عوف کرد و گفت: اما تو، اگر ایمان نیمی از مردم را با ایمان تو بسنجند ایمان تو بر آنان برتری دارد، ولی خلافت برای کسی که در او ضعفی چون ضعف تو باشد صورت نمی گیرد و روبراه نمی شود، وانگهی بنی زهرة را با خلافت چه کار است سپس روی به علی علیه السلام کرد و گفت: به خدا سوگند اگر نه این بود که در تو نوعی شوخی و مزاح سرشته است به حق شایسته خلافتی و به خدا سوگند اگر تو بر مردم حاکم شوی آنان را به حق و شاهراه رخشان هدایت راهبری می کنی

.

سپس روی به عثمان کرد و گفت: گویا برای تو آماده است و گویی هم اکنون می بینم که قریش به سبب محبتی که به تو دارند قلاده خلافت را بر گردنت خواهند افکند و تو فرزندان امیة و ابو معیط را بر گردن مردم سوار خواهی کرد و در تقسیم غنایم و اموال، آنان را بر دیگران چندان ترجیح خواهی داد که گروهی از گرگان عرب از هر سو پیش تو خواهند آمد و ترا بر بسترت سر خواهند برید و به خدا سوگند اگر آنان چنان کنند تو هم چنان می کنی و اگر تو چنان کنی آنان هم چنان می کنند. سپس موهای جلو سرش را با محبت گرفت و کشید و گفت: در آن هنگام این سخن مرا یادآور که در هر حال چنان خواهد شد

.

تمام این خبر را شیخ ما ابو عثمان جاحظ در کتاب السفیانیة خود آورده است و گروه دیگری هم غیر از او در باب زیرکی عمر این خبر را نقل کرده اند. جاحظ در همان کتاب خود پس از آوردن این خبر این موضوع را هم نقل می کند که معمر بن سلیمان تیمی از پدرش از سعید بن مسیب از ابن عباس نقل می کند که می گفته است. شنیدم عمر به اهل شوری می گفت اگر با یکدیگر معاونت و همکاری و خیرخواهی کنید خلافت را خود و فرزندانتان خواهید خورد و اگر رشک برید و به یکدیگر پشت کنید و از یاری دادن خود فرو نشینید و نسبت به یکدیگر خشم ورزید، معاویة بن ابی سفیان در این مورد بر شما چیره خواهد شد و در آن هنگام معاویه امیر شام بود

.

اکنون به بیان بقیه داستان شوری بپردازیم. عمر آنگاه گفت: ابو طلحه انصاری را برای من فرا خوانید. او را فرا خواندند. عمر گفت: ای ابو طلحه دقت کن و بنگر که چه می گویم چون از کنار گور من برگشتید همراه پنجاه تن از انصار، در حالی که شمشیرهای خود را بر دوش داشته باشید، این شش تن را در خانه یی جمع کن و آنان را به تعجیل و تمام کردن انتخاب خلیفه وادار و خود با یارانت بر در آن خانه بایست تا آنان مشورت کنند و یکی از میان خویشتن به خلافت برگزینند. اگر پنج تن اتفاق کردند و یکی از ایشان از پذیرش آن خودداری کرد او را گردن بزن

.

اگر چهار تن با یکدیگر اتفاق و دو تن مخالفت کردند آن دو تن را گردن بزن. اگر سه تن با یکدیگر موافقت و سه تن مخالت کردند بنگر که عبد الرحمان بن عوف با کدام گروه است و آن را انجام بده و اگر آن سه تن دیگر بر مخالفت خود پافشاری کردند گردن آن سه تن را بزن، و اگر سه روز گذشت و بر کاری اتفاق نکردند گردن هر شش تن را بزن و مسلمانان را به حال خود بگذار تا برای خود کسی را برگزینند

.

چون عمر به خاک سپرده شد، ابو طلحه آن شش تن را جمع کرد و خود همراه پنجاه تن از انصار با شمشیر بر در خانه ایستاد. آن شش تن به گفتگو پرداختند و میان ایشان نزاع در گرفت. طلحه نخستین کاری که کرد این بود که آنان را گواه گرفت و گفت: من حق خود را در این شوری به عثمان واگذار کردم و بخشیدم، و این بدان سبب بود که می دانست مردم علی و عثمان را رها نمی کنند و خلافت برای او فراهم و خالص نمی شود و تا آن دو وجود داشته باشند برای او ممکن نخواهد بود، ولی با این کار خود خواست جانب عثمان را تقویت و جانب علی علیه السلام را تضعیف کند و کاری را که برای خود طلحه سودی نداشت و نمی توانست به آن برسد، اینگونه بخشید

.

زبیر برای معارضه با طلحه گفت: من هم شما را برخود گواه می گیرم که حق خود را از این شوری به علی واگذار کردم و بخشیدم و این کار را بدان سبب انجام داد که دید با بخشیدن طلحه حق خود را به عثمان جانب علی علیه السلام تضعیف شده است. او را حمیت خویشاوندی بر این کار وا داشت که او پسر عمه علی علیه السلام بود، مادرش صفیه دختر عبد المطلب است و ابو طالب دایی اوست. طلحه بدین سبب به عثمان گرایش پیدا کرد که از علی علیه السلام منحرف بود. طلحه از قبیله تیم و پسر عموی ابو بکر صدیق است و بنی هاشم از بنی تیم کینه شدیدی به سبب خلافت در دل داشتند و بنی تیم هم از آنان سخت کینه در دل داشتند و این چیزی است که در نهاد بشر به ویژه در نهاد اعراب سرشته است و تجربه تاکنون این موضوع را ثابت کرده است

.

بنابراین از آن شش تن چهار تن باقی ماندند

.

سعد بن ابی وقاص هم گفت: من حق خودم از شوری را به پسر عمویم عبد الرحمان بن عوف بخشیدم و این بدان سبب بود که هر دو از قبیله بنی زهره بودند، وانگهی سعد بن ابی وقاص می دانست که کار خلافت برای او صورت نخواهد گرفت، و چون فقط سه تن باقی ماندند عبد الرحمان بن عوف به علی و عثمان گفت: کدامیک از شما از حق خود در خلافت می گذرد تا بتواند یکی از دو تن دیگر را به خلافت برگزیند هیچکدام از آن دو سخن نگفتند. عبد الرحمن گفت من شما را گواه می گیرم که خویشتن را از خلافت کنار کشیدم به شرط آنکه بتوانم یکی از دو تن باقی مانده را به خلافت انتخاب کنم. در این باره از اعتراض و سخن گفتن خود داری کردند

.

عبد الرحمان بن عوف نخست خطاب به علی علیه السلام گفت: من با تو بیعت می کنم به اجرای احکام کتاب خدا و سنت رسول خدا و رعایت سیرت آن دو شیخ، یعنی ابو بکر و عمر. علی (ع) گفت: بر کتاب خدا و سنت رسول خدا و آنچه اجتهاد رأی خودم باشد. عبد الرحمان از علی (ع) روی برگرداند و پیشنهاد خود را با همان شرط به عثمان گفت. عثمان گفت: آری. عبد الرحمان دوباره پیشنهاد خود را به علی (ع) عرضه داشت و علی همان گفتار خود را تکرار کرد. عبد الرحمان این کار را سه بار انجام داد و چون دید علی از عقیده خود بر نمی گردد و عثمان همواره با گفتن آری پاسخ می دهد، دست بر دست عثمان نهاد و گفت: سلام بر تو باد ای امیر المومنین. گفته شده است علی علیه السلام به عبد الرحمان فرمود: به خدا سوگند این کار را نکردی مگر به امیدی که دوست شما [عمر] از دوست خود [ابو بکر] داشت

.

خدای میان شما عطر منشم [زنگار نفاق ] برافشاند. گویند همچنان شد و میان عثمان و عبد الرحمان چنان کدورت و نفاقی پیش آمد که هیچیک با دیگری سخن نگفت تا عبد الرحمان درگذشت. در مورد این گفتار امیر المومنین علی علیه السلام که در این خطبه می گوید: «مردی از اعضای شوری به سبب کینه خود از من رویگردان شد»، منظور طلحه است. هر چند قطب راوندی معتقد است که منظور، سعد بن ابی وقاص است، زیرا علی (ع) در جنگ بدر پدرش را کشته بود. و حال آنکه این اشتباه است، زیرا ابی وقاص که نام و نسب او بدینگونه است: مالک بن اهیب بن عبد مناف بن زهرة بن کلاب بن مرة بن کعب بن لوی بن غالب، در دوره جاهلی به مرگ طبیعی در گذشته است

.

و این گفتار علی (ع) که می گوید: «و دیگری به خاطر پیوند سببی با عثمان از من روی گرداند»، یعنی عبد الرحمان بن عوف، زیرا ام کلثوم دختر عقبة بن ابی معیط همسر او بوده است و این ام کلثوم خواهر مادری عثمان است و مادر هر دو اروی دختر کریز است

.

قطب راوندی همچنین روایت می کند که چون عمر گفت همراه آن سه تنی باشید که عبد الرحمان بن عوف با آنان است، ابن عباس به علی (ع) گفت: خلافت از دست ما بیرون رفت، این مرد می خواهد عثمان خلیفه باشد. علی علیه السلام فرمود: من هم این موضوع را می دانم، ولی با آنان در شوری شرکت می کنم، زیرا عمر اکنون مرا هم سزاوار خلافت دانسته است و حال آنکه قبلا می گفت: پیامبر (ص) فرموده اند نبوت و امامت در یک خانواده جمع نمی شود. و من اکنون در شوری شرکت می کنم تا برای مردم نقض گفتار و رفتار عمر آشکار شود

.

آنچه راوندی روایت می کند غیر معروف است و عمر این موضوع را از قول پیامبر (ص) نقل نکرده است، ولی روزی به عبد الله بن عباس گفت: ای عبد الله در مورد اینکه قوم شما از رسیدن شما به خلافت ممانعت کردند چه می گویی گفت: ای امیر المومنین در این باره چیزی نمی دانم. عمر گفت: با پوزش از پیشگاه خداوند، خیال می کنم قوم و خویشاوندان شما خوش نداشتند که پیامبری و خلافت هر دو در خانواده شما باشد و شما با غرور، منزلت خود را به آسمان برسانید. شاید شما خودتان معتقد باشید که ابو بکر می خواست بر شما حکومت کند و او بود که حق شما را ضایع کرد، هرگز چنین نیست، بلکه کار به گونه یی پیش آمد که هیچ چیز بهتر و دور اندیشانه تر از آنچه او انجام داد نبود. اگر رأی ابو بکر در مورد خلافت من پس از مرگش نبود، ممکن بود حکومت شما را به خودتان برگرداند و اگر چنان می کرد خلافت برای شما با اعمال خویشاوندان و اقوام خودتان گوارا نبود، آنان به شما همان گونه می نگرند که گاو نر نسبت به گازر خویش می نگرد

.

اما روایتی که درباره حاضر نبودن طلحه در هنگام تعیین افراد شوری و شرکت نکردن او در شوری آمده است، اگر صحیح باشد، در این صورت آن کینه توزی که به او اشاره شده است سعد بن ابی وقاص است، زیرا مادر سعد بن ابی وقاص، حمیة، دختر سفیان بن امیة بن عبد شمس است و کینه سعد نسبت به علی (ع) در مورد داییهای اوست که علی (ع) سران و بزرگان ایشان را در جنگ کشته بود، و در هیچ جا نیامده و معروف نیست که علی (ع) یک تن از بنی زهرة را کشته باشد تا بتوان به سعد از لحاظ نیاکان پدری نسبت کینه داد. اکنون این روایت را که ابو جعفر محمد بن جریر-  طبری در کتاب تاریخ خود برگزیده و آورده است می آوریم. او می گوید: چون عمر زخمی شد به او گفتند: ای امیر المومنین چه خوب بود کسی را به جانشینی خود می گماشتی. گفت: چه کسی را خلیفه و جانشین خود کنم اگر ابو عبیدة بن جراح زنده می بود او را خلیفه می کردم و اگر خدای من در آن باره می پرسید، می گفتم شنیدم پیامبرت می فرمود ابو عبیده امین این ملت است، و اگر سالم، وابسته و آزاد کرده ابو حذیفه، زنده بود او را خلیفه می کردم و اگر پروردگارم در آن باره از من می پرسید، می گفتم شنیدم پیامبرت می فرمود: «همانا که سالم خدا را بسیار دوست می دارد». در این هنگام مردی به عمر گفت: عبد الله بن عمر را به خلافت بگمار. گفت: خدایت بکشد که از این سخن خود، خدا را منظور نداشتی. وای بر تو چگونه مردی را به خلافت بگمارم که از طلاق دادن زن خود ناتوان است دیگر برای عمر آرزو و دلبستگی به خلافت شما نیست. شیفته آن نبودم که اکنون برای یکی از افراد خاندان خویش بخواهم

.

اگر خیر بود که بهره خود را از آن بردیم و اگر شر بود از ما گذشت و برای خاندان عمر همین بس است که از یک تن در این مورد حساب کشند و از همو درباره کار امت محمد (ص) پرسیده شود

.

مردم از پیش عمر رفتند و بازگشتند و گفتند: چه خوب است عهدی و وصیتی کنی. گفت: پس از آن سخنان که با شما گفتم، تصمیم گرفتم مردی را بر شما بگمارم که از همه بهتر می تواند شما را به راه حق هدایت کند و ببرد-  و به علی (ع) اشاره کرد-  آنگاه از خود بی خود شدم و چنان دیدم که مردی به باغی در آمد و شروع به چیدن تمام میوه های تازه و رسیده کرد و آنها را زیر دامن خویش جمع کرد، و دانستم که خداوند فرمان خویش را اجرا خواهد کرد و ترسیدم که در زندگی و پس از مرگ بار آنرا بر دوش کشم. اکنون بر شماست که ملازم این گروه باشید که پیامبر (ص) فرموده است آنان اهل بهشتند و سپس پنج تن را نام برد و آنان علی و عثمان و عبد الرحمان بن عوف و سعد بن ابی وقاص و زبیر بودند

.

گوید: در این مجلس سخنی از طلحه به میان نیاورد و در آن هنگام طلحه هم در مدینه نبود

.

سپس عمر به ایشان گفت: برخیزید و کنار حجره عایشه بنشینید و مشورت کنید، و سر خود را بر بالین نهاد و زخمش شروع به خونریزی کرد. عباس به علی گفت: با آنان مرو و خود را برتر از ایشان قرار بده. فرمود: مخالفت را دوست نمی دارم

.

عباس گفت: در این صورت چیزی را که خوش نمی داری خواهی دید. آنان وارد حجره عایشه شدند و نخست آهسته سخن می گفتند و سپس صداهایشان بلند شد

.

عبد الله بن عمر گفت: هنوز امیر المومنین نمرده است، این هیاهو چیست عمر بیدار شد و صداهای ایشان را شنید و گفت: صهیب با مردم نماز بگزارد، و نباید چهارمین روز مرگ من فرا رسد مگر اینکه برای شما امیری تعیین شده باشد. عبد الله بن عمر هم به عنوان ناظر در جلسه شرکت خواهد کرد ولی حق رأی ندارد. اما طلحة بن عبید الله شریک شما در رأی دادن است، اگر پیش از پایان سه روز آمد که او را در جلسات شرکت دهید و گرنه بعدا او را راضی کنید، و چه کسی رضایت طلحه را برای من می گیرد سعد بن ابی وقاص گفت: من برای تو این کار را انجام می دهم و به خواست خداوند هرگز مخالفت نخواهد کرد

.

عمر سپس سفارش خود را به ابو طلحه انصاری انجام داد و در مورد عبد الرحمان بن عوف هم گفت: او در هر گروه باشد، حق با آن گروه است، و به ابو طلحه دستور داد کسانی را که مخالفت کنند بکشد. آنگاه مردم از پیش عمر بیرون آمدند و علی علیه السلام به گروهی از بنی هاشم که همراهش بودند، گفت: اگر از قوم شما که قرشی هستند پیروی کنم هرگز شما به امیری نخواهید رسید

.

علی (ع) به عباس گفت: ای عمو باز هم حکومت از دست من بیرون شد

.

عباس گفت: از کجا می دانی گفت: عثمان را با من قرین کردند. و از سوی دیگر عمر نخست گفت همراه اکثریت اعضای شوری باشید و از سوی دیگر گفت اگر دو تن با یکی و دو تن دیگر با یکی دیگر موافقت کردند همراه گروهی باشید که عبد الرحمان بن عوف با ایشان است. سعد بن ابی وقاص با پسر عموی خود عبد الرحمان بن عوف مخالفت نخواهد کرد و عبد الرحمان هم شوهر خواهر عثمان است و با یکدیگر مخالفتی نخواهند کرد، و بدیهی است یکی از آن دو دیگری را امیر خواهد کرد، و بر فرض که دو تن دیگر با من باشند کاری ساخته نیست. عباس گفت: در هر موردی که به تو پیشنهاد کردم نپذیرفتی و سرانجام با خبر ناخوشایند پیش من برگشتی. هنگام بیماری پیامبر (ص) گفتم از ایشان بپرس خلافت از آن کیست نپذیرفتی، و هنگام مرگ آن حضرت گفتم در کار بیعت گرفتن از مردم شتاب کن و نکردی. امروز هم که عمر نام ترا از اعضای شوری قرار داد گفتم برتری نشان ده و در آن شرکت مکن، باز هم نپذیرفتی. اکنون یک چیز به تو می گویم، بشنو و عمل کن، و آن این است که هر کاری را به تو پیشنهاد کردند مپذیر مگر آنکه ترا خلیفه کنند و این را هم بدان که این قوم همواره ترا از این کار بر کنار می زنند تا دیگری عهده دار آن باشد و به خدا سوگند فقط با شری به خلافت می رسی که هیچ خیری با آن سود نخواهد داشت. علی علیه السلام فرمود: همانا می دانم که آنان به زودی عثمان را خلیفه خواهند کرد و او مرتکب بدعتها و کارهای تازه خواهد شد و اگر زنده باشد به او خواهم گفت و اگر عثمان کشته شود یا بمیرد، بنی امیه خلافت را میان خود دست به دست خواهند برد، و اگر زنده بمانم مرا چنان ببینند که خوشایندشان نباشد و سپس دو بیت شعر به تمثل خواند

.

در این هنگام علی علیه السلام برگشت و ابو طلحه انصاری را دید و حضور او را خوش نداشت. ابو طلحه گفت: ای ابو الحسن نزاع و ستیزی نیست. و چون عمر درگذشت و به خاک سپرده شد، آنان برای مشورت خلوت کردند و ابو طلحه هم بر در خانه ایستاد و مانع از آمد و شد اشخاص می شد. در این هنگام عمرو بن-  عاص و مغیرة بن شعبه آمدند و کنار در نشستند. سعد بن وقاص به آن دو ریگ زد و آن دو را بلند کرد و گفت: مقصود شما این است که مدعی شوید ما هم از اصحاب شوری بودیم و در آن حضور داشتیم

.

اعضای شوری در کار خلافت هم چشمی کردند و سخن بسیار گفته شد. ابو طلحه گفت: من از اینکه پذیرفتن خلافت را رد کنید بیم داشتم، نه از اینکه درباره آن با یکدیگر هم چشمی کنید و همانا سوگند به کسی که جان عمر را گرفت من هیچ مهلتی بیشتر از همان سه روز به شما نمی دهم، هر چه می خواهید زودتر انجام دهید [طبری ] گوید: آنگاه عبد الرحمان بن عوف به پسر عموی خود سعد بن ابی وقاص گفت: من خلافت را خوش نمی دارم و هم اکنون خویشتن را از آن خلع می کنم و کنار می روم، زیرا دیشب در خواب دیدم در باغی سر سبز و خرم و پر علف هستم، در این هنگام شتر نری، که هرگز بهتر از آن ندیده بودم، وارد آن باغ شد و شتابان همچون تیر درگذشت و به هیچ چیزی از باغ توجه نکرد و بدون درنگ از آن بیرون رفت، سپس شتری وارد باغ شد و گام از پی آن شتر برداشت و از باغ بیرون رفت، سپس شتر نر زیبایی در حالی که لگام خویش را می کشید در آمد و همچون آن دو عبور کرد، سپس شتر چهارمی در آن باغ در آمد، او در علفهای باغ در افتاد و شروع به چریدن و جویدن علفها کرد، و به خدا سوگند نمی خواهم من آن شتر چهارمی باشم و هیچکس نمی تواند بر جای ابو بکر و عمر بنشیند و مردم از او راضی باشند

.

[

طبری ] سپس می گوید: عبد الرحمان خود را کنار کشید، به شرط آنکه اجازه داشته باشد، برترین آنان در نظر خود را به خلافت بگمارد و بگزیند. عثمان این پیشنهاد را پذیرفت، ولی علی (ع) سکوت کرد و چون دوباره به او مراجعه شد، پس از اینکه عبد الرحمان عهد و میثاق آورد که فقط حق را پیروی خواهد کرد و ترجیح خواهد داد و از هوای نفس خود پیروی نخواهد کرد و در این باره خویشاوندی را منظور نخواهد کرد و چیزی جز خیر امت را در نظر نخواهد گرفت، به آن راضی شد

.

عبد الرحمان بن عوف، در مورد علی و عثمان، به ظاهر درنگ می کرد، در عین حال گاه با سعد بن ابی وقاص و گاه با مسور بن مخرمة زهری مشورت و خلوت می کرد و چنان نشان می داد که در مورد گزینش یکی از آن دو تن علی و عثمان سرگردان است. طبری می گوید: علی (ع) به سعد بن ابی وقاص گفت: ای سعد «بترسید از آن خدایی که به نام او از یکدیگر مسالت می کنید و درباره پیوند خویشاوندی» و من اکنون به حرمت رحم این فرزندم به رسول خدا (ص) و به رحم و خویشاوندی عمویم حمزه نسبت به خودت از تو می خواهم که مبادا با عبد الرحمان بن عوف پشتیبان عثمان باشی

.

می گویم [ابن ابی الحدید]: منظور از خویشاوندی حمزه با سعد بن ابی وقاص این است که مادر حمزه هالة دختر اهیب بن عبد مناف بن زهره است. هاله مادر مقوم و حجل-  که نام دیگرش مغیرة است-  و عوام پسران عبد المطلب هم هست و این چهار پسر عبد المطلب از هاله متولد شده اند و هاله عمه سعد بن ابی وقاص است، بنابراین حمزه پسر عمه سعد و سعد پسر دایی حمزه است. طبری می گوید: چون روز سوم فرا رسید، عبد الرحمان بن عوف آنان را جمع کرد و مردم هم جمع شدند. عبد الرحمان گفت: ای مردم درباره این دو تن [علی و عثمان ] رای خود را برای من بگویید عمار بن یاسر گفت: اگر می خواهی مردم در این باره اختلافی نکنند با علی علیه السلام بیعت کن. مقداد هم گفت: آری، عمار راست می گوید که اگر با علی بیعت کنی می شنویم و اطاعت می کنیم. عبد الله بن ابی سرح گفت: اگر می خواهی میان قریش اختلاف پیش نیاید با عثمان بیعت کن، عبد الله بن ابی ربیعة مخزومی هم گفت راست می گوید، اگر با عثمان بیعت کنی می شنویم و اطاعت می کنیم. عمار به عبد الله بن ابی سرح دشنام داد و گفت: تو از چه هنگام خیر خواه اسلام شده ای در این هنگام بنی هاشم و بنی امیه سخن گفتند و عمار برخاست و چنین گفت: ای مردم خدای شما را با پیامبر خویش گرامی داشت و شما را با دین خود عزت بخشید، تا چه هنگام این خلافت و حکومت را از اهل بیت پیامبرتان بیرون می برید مردی از بنی مخزوم گفت: ای پسر سمیه، از حد خود فراتر رفتی، ترا به اینکه قریش می خواهد چه کسی را بر خود امیر کند چه کار سعد بن ابی وقاص گفت: ای عبد الرحمان پیش از آنکه مردم به فتنه در افتند، کار خود را تمام کن

.

در این هنگام بود که عبد الرحمان بن عوف خلافت را بر علی (ع) عرضه داشت، به شرط آنکه به روش و سیره ابو بکر و عمر کار کند و علی علیه السلام فرمود: نه، که به اجتهاد و رأی خویش عمل خواهم کرد و چون عبد الرحمان همین پیشنهاد را به عثمان کرد پذیرفت و گفت آری و عبد الرحمان با او بیعت کرد، و علی (ع) فرمود: این نخستین روز و نخستین بار نیست که با یکدیگر بر ضد ما پشتیبانی می کنید، «چاره جز صبر جمیل نیست و در آنچه اظهار می دارید خداوند یاری دهنده من است»، به خدا سوگند کار را بر او واگذار نکردی مگر برای اینکه او هم به تو برگرداند و خداوند در هر عالم به شان و کاری پردازد. عبد الرحمان به صورت تهدید گفت: ای علی برای کشتن خود دستاویز و بهانه فراهم مکن-  یعنی دستور عمر به ابو طلحه انحصاری که گردن مخالف را بزند- ، علی (ع) برخاست و از مجلس بیرون رفت و فرمود: «این نامه هم به زودی به سر خواهد رسید». عمار گفت: ای عبد الرحمان، علی را رها کردی و حال آنکه او از کسانی است که به حق حکم می کنند و در هر حالی به حق برمی گردند. مقداد هم گفت: به خدا سوگند هرگز این چنین که بر سر این خاندان پس از رحلت پیامبرشان آمده است ندیده ام. ای وای که جای بسی شگفتی از قریش است همانا مردی را رها کرد که درباره او چه بگویم، من هیچکس را نمی دانم که از او در قضاوت عادل تر باشد و داناتر و پرهیزگارتر

.

ای کاش برای این کار یارانی می داشتم عبد الرحمان گفت: ای مقداد از خدا بترس که بیم دارم در فتنه بیفتی

.

علی علیه السلام می فرمود: من آنچه را در نفسهای ایشان است می دانم. مردم به قریش می نگرند و قریش هم مصلحت خویش را در نظر می گیرد و می گوید: اگر بنی هاشم کار خلافت را عهده دار شوند هرگز از میان ایشان بیرون نخواهد رفت

.

و تا هنگامی که خلافت بر عهده دیگران باشد در خانواده های مختلف قریش دست به دست می شود

. [

ابو جعفر طبری] می گوید: همان روز که با عثمان بیعت شد، طلحه از راه رسید. ساعتی درنگ کرد و سپس با عثمان بیعت کرد

.

طبری روایت دیگری هم نقل کرده و سخن را در آن به درازا کشانیده است و خطبه ها و سخنان هر یک از افراد شوری را آورده است. از جمله می گوید علی علیه السلام در آن روز چنین فرمود: «سپاس پروردگاری را که از میان ما محمد (ص) را به پیامبری برگزید و او را برای رسالت خویش پیش ما فرستاد. ما خاندان نبوت و معدن حکمت و امان مردم زمین و مایه رستگاری طالبانیم. ما را حقی است که اگر به ما داده شود آنرا می گیریم و اگر ندهند بر پشت شتران سوار می شویم، هر چند مدت شبروی دراز باشد. اگر پیامبر (ص) در این مورد با ما عهدی فرموده بود عهدش را اجراء می کردیم و اگر سخنی به ما گفته بود تا پای جان و آنگاه که بمیریم بر سر آن مجادله می کردیم

.

هیچکس هرگز پیش از من به پذیرش دعوت حق و رعایت پیوند خویشاوندی پیشی نگرفته است و قوت و توانی جز به خدای بلند مرتبه بزرگ نیست. اکنون سخن مرا بشنوید و گفتار مرا به جان و دل بپذیرید، شاید از پس این اجتماع ببینید که درباره این کار شمشیرها کشیده شود و پیمانها شکسته گردد، آن چنان که برای شما اجتماع و اتفاقی باقی نماند و برخی از شما رهبران گمراهان و شیعیان مردم نادان قرار گیرید.» می گویم: هروی در کتاب الجمع بین الغریبین این کلام علی (ع) که فرموده است «بر پشت شتران سوار می شویم» را آورده و آنرا دو گونه تفسیر کرده است: نخست اینکه این کار همراه با مشقت و سختی بسیار است و منظور علی (ع) این بوده است که اگر حق ما داده نشود بر سختی صبر و شکیبایی می کنیم، همان گونه که شتر سوار تحمل سختی می کند. دوم آنکه از کس دیگری پیروی می کنیم همان گونه که آن کس که پشت سر دیگری بر شتر سوار است پیرو نظر کسی است که جلو نشسته است

.

گویی علی (ع) فرموده است: اگر حق ما را ندهند عقب می مانیم و از دیگران پیروی می کنیم، همانگونه که شخصی که پشت سر دیگری سوار است از او پیروی می کند

.

ابو هلال عسکری در کتاب الاوائل خود می گوید: نفرین علی علیه السلام در مورد عثمان و عبد الرحمان برآورده و عملی شد و آن دو در حالی مردند که از یکدیگر متنفر و نسبت به هم دشمن بودند. عبد الرحمان به عثمان پیام فرستاد و ضمن سرزنش او به فرستاده گفت: به او بگو: این من بودم که ترا بر مردم ولایت دادم و برای من فضائلی است که برای تو نیست. من در جنگ بدر حاضر بودم و تو در آن حضور نداشتی و من در بیعت رضوان شرکت کردم که تو در آن شرکت نکردی و در جنگ احد گریختی و حال آنکه من پایداری کردم. عثمان به فرستاده عبد الرحمان بن عوف گفت: به او بگو: اما در مورد جنگ بدر پیامبر (ص) به سبب بیماری دخترش مرا بر گرداند و حال آنکه من هم برای شرکت در جنگ که تو به قصد آن بیرون آمدی بیرون آمده بودم و چون هنگام بازگشت پیامبر (ص) از جنگ بدر، ایشان را ملاقات کردم، به من مژده دادند که برای من هم پاداشی همچون پاداش شما منظور

است و یک سهم از غنیمت هم که معادل سهم شما از غنیمت بود، به من عطا فرمودند

.

اما در مورد بیعت رضوان پیامبر (ص) مرا به مکه گسیل فرمود تا از قریش درباره ورود ایشان به مکه اجازه بگیرم و چون به اطلاع پیامبر رسانده بودند که من کشته شده ام، ایشان به همان سبب از مسلمانان بیعت ایستادگی تا پای جان و مرگ گرفتند و فرمودند: اگر عثمان زنده باشد، من خود از سویش بیعت می کنم، و یک دست خود را بر دست دیگر زدند و گفتند: دست چپ من بهتر از دست راست عثمان است

.

اینک به من بگو آیا دست تو برتر است یا دست رسول خدا؟

اما پایداری تو در جنگ احد و گریز من همین گونه است که می گویی، ولی خداوند در کتاب خود در این باره و عفو و گذشت از من آیه نازل فرموده است بنابراین تو مرا به گناهی سرزنش کرده ای که خداوند آنرا بخشیده است و گناهان خود را که نمی دانی آیا خداوند بخشیده یا نبخشیده است فراموش کرده ای

.

چون عثمان قصر مرتفع خویش را که نامش زوراء بود ساخت، خوراکی بسیار تهیه دید و مردم را دعوت کرد. عبد الرحمان بن عوف هم آمد و چون ساختمان و چگونگی غذاها را دید گفت: ای پسر عفان، ما آنچه را در مورد تو تکذیب می کردیم [تبذیر و اسراف را] اکنون تصدیق می کنیم و من از بیعت کردن با تو به خدا پناه می برم. عثمان خشمگین شد و به غلام خود گفت: ای غلام او را از مجلس من بیرون ببر، و او را بیرون انداختند. عثمان به مردم فرمان داد با او همنشینی نکنند و هیچکس جز ابن عباس پیش او نمی رفت، او هم برای فراگرفتن قرآن و احکام پیش او می رفت. عبد الرحمان بیمار شد، عثمان به عیادتش رفت و با او سخن گفت، ولی عبد الرحمان پاسخ نداد و تا هنگامی که مرد با او سخن نگفت

.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1 ، ص 96

نمونه هایی از اخبار عثمان بن عفان:

منظور از سومین آن قوم، عثمان بن عفان بن ابی العاص بن امیة بن عبد شمش بن عبد مناف است. کنیه او ابو عمرو، و مادرش اروی دختر کریز بن ربیعة بن حنین بن عبد شمس است

.

مردم پس از سپری شدن مدت شوری و استقرار خلافت برای او، با او بیعت کردند و پیشگویی زیرکانه عمر درباره او به وقوع پیوست و عثمان بنی امیه را بر گردن مردم سوار کرد و آنان را بر ولایات حکومت داد و زمینهای خالصه بسیار به آنان بخشید. به روزگار عثمان افریقیه فتح شد و او تمام خمس آنرا گرفت و به مروان بخشید و عبد الرحمان بن حنبل جمحی در این باره چنین سرود: «سوگند می خورم به خداوندی که پروردگار آفریدگان است که خداوند چیزی را یاوه رها نمی فرماید، ولی [ای عثمان ] تو برای ما فتنه یی پدید آوردی که ما گرفتار تو شویم یا خود گرفتار آن شوی. همانا دو امین راه روشن را که هدایت در آن است، روشن و واضح ساختند. آن دو یک درهم به زور نگرفتند و یک درهم در راه هوی و هوس هزینه نکردند و حال آنکه تو به مروان خمس در آمد شهرها را دادی و راه و کوشش تو چه دور است از آنان که سعی و کوشش کردند» در این ابیات منظور از دو امین ابو بکر و عمرند

.

عبد الله بن خالد بن اسید از او صلة و پاداش خواست و عثمان چهار صد هزار درهم به او بخشید. حکم بن ابی العاص را که پیامبر (ص) از مدینه تبعید فرموده بود و عمر و ابو بکر هم او را بر نگردانده بودند به مدینه بر گرداند و صد هزار درهم به او جایزه داد

.

پیامبر (ص) جایی در بازار مدینه را که به «مهزور» معروف بود وقف بر مسلمانان فرموده بود. عثمان آنرا به حارث بن حکم، برادر مروان بخشید. همچنین فدک را که فاطمه (ع) پس از رحلت پدرش، که درودهای خدا بر او باد، گاه به قاعده میراث و گاه به عنوان بخشش، مطالبه کرده بود و به او نداده بودند از اموال خالصه مروان قرار داد

.

چراگاههای اطراف مدینه را برای چهار پایان همه مسلمانان ممنوع کرد مگر برای بنی امیه. به عبد الله بن ابی سرح تمام غنایمی را که خداوند از فتح ناحیه شمال غربی افریقا، یعنی از طرابلس غرب تا طنجه، برای عثمان نصیب فرموده بود بخشید، بدون اینکه هیچکس از مسلمانان را در آن شریک قرار دهد

.

به ابو سفیان بن حرب در همان روز که برای مروان صد هزار درهم از بیت المال بخشیده بود دویست هزار درهم بخشید و او دختر خویش ام ابان را به همسری عثمان داده بود.

در این هنگام زید بن ارقم که سرپرست خزانه و بیت المال بود کلیدهای آنرا آورد و برابر عثمان نهاد و شروع به گریستن کرد. عثمان گفت: از اینکه رعایت پیوند خویشاوندی را کرده ام گریه می کنی گفت: نه، که گمان می کنم این اموال را به عوض آنچه به روزگار پیامبر (ص) در راه خدا انفاق کرده ای بر می داری

.

به خدا سوگند اگر به مروان صد درهم می دادی بسیار بود. عثمان گفت: ای پسر ارقم کلیدها را همین جا بگذار که ما به زودی کس دیگری غیر از تو پیدا خواهیم کرد

.

ابو موسی اشعری هم برای او اموال فراوانی از عراق آورد که تمام آنرا میان بنی امیه تقسیم کرد. عثمان دختر خود عایشه را به همسری حارث بن حکم در آورد و صد هزار درهم از بیت المال باو داد و این پس از آن بود که زید بن ارقم را از خزانه داری بر کنار کرده بود

.

عثمان افزون بر این کارها اعمال دیگری هم انجام داد که مسلمانان بر او عیب گرفتند، مانند تبعید ابو ذر که خدایش رحمت کناد به ربذه و زدن عبد الله بن مسعود تا آنجا که دنده هایش شکست، و برای خود پرده داران برگزید و از روش عمر در اقامه و اجرای حدود و رد مظالم و جلوگیری از دست یازی ستمگران و انتصاب کارگزاران و عمال منطبق با مصلحت رعیت خودداری کرد و از آن راه برگشت و این امور منتهی به این مساله شد که نامه هایی از او خطاب به معاویه بدست آوردند که در آن نامه به معاویه دستور داده بود گروهی از مسلمانان را بکشد، و گروه بسیاری از مردم مدینه همراه گروهی، که از مصر برای بر شمردن بدعتهای او آمده بودند، جمع شدند و او را کشتند

.

یاران معتزلی ما در مورد این مطاعن عثمان پاسخهای مشهوری داده اند که در کتابهای ایشان مذکور است و آنچه ما می گوییم این است که هر چند کارهای عثمان بدعت بود ولی به آن اندازه نرسیده بود که ریختن خونش روا باشد، بلکه بر آن قوم واجب بود هنگامی که او را شایسته خلافت نمی دانند او را از آن بر کنار و خلع کنند و در کشتن او شتاب نکنند. و امیر المومنین علی علیه السلام پاک و منزه ترین افراد از خون اوست و خودش در بسیاری از کلمات خویش به این موضوع تصریح فرموده است و از جمله گفته است: «به خدا سوگند من عثمان را نکشتم و بر قتل او هم تشویق نکرده ام و کسی را بر آن وا نداشتم.» و همینگونه است و راست فرموده است

.

درودهای خدا بر او باد

.