[hadith]حَتَّی مَضَی الْأَوَّلُ لِسَبیلِهِ فَأَدْلَی بهَا إِلَی فُلَانٍ [ابْنِ الْخَطَّاب] بَعْدَهُ. ثُمَّ تَمَثَّلَ بقَوْلِ الْأَعْشَی: «شَتَّانَ مَا یَوْمِی عَلَی کُورِهَا ، وَ یَوْمُ حَیَّانَ أَخِی جَابرِ»؛ فَیَا عَجَباً بَیْنَا هُوَ یَسْتَقِیلُهَا فِی حَیَاتِهِ إِذْ عَقَدَهَا لِآخَرَ بَعْدَ وَفَاتِهِ، لَشَدَّ مَا تَشَطَّرَا ضَرْعَیْهَا، فَصَیَّرَهَا فِی حَوْزَةٍ خَشْنَاءَ یَغْلُظُ کَلْمُهَا وَ یَخْشُنُ مَسُّهَا وَ یَکْثُرُ الْعِثَارُ فِیهَا وَ الِاعْتِذَارُ مِنْهَا، فَصَاحِبُهَا کَرَاکِب الصَّعْبَةِ إِنْ أَشْنَقَ لَهَا خَرَمَ وَ إِنْ أَسْلَسَ لَهَا تَقَحَّمَ، فَمُنِیَ النَّاسُ لَعَمْرُ اللَّهِ بخَبْطٍ وَ شمَاسٍ وَ تَلَوُّنٍ وَ اعْتِرَاضٍ، فَصَبَرْتُ عَلَی طُولِ الْمُدَّةِ وَ شدَّةِ الْمِحْنَةِ.[/hadith]
جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص 65
فرمان ابو بکر در مورد خلافت عمر بن خطاب:
کنیه معروف عمر ابو حفص و لقبش فاروق است. پدرش خطاب بن نفیل بن عبد العزی بن ریاح بن عبد الله بن قرط بن رزاح بن عدی بن کعب بن لوی بن غالب است و مادرش حنتمة دختر هاشم بن مغیرة بن عبد الله بن عمر بن مخزوم است
.
چون ابو بکر، محتضر شد به دبیر و نویسنده گفت بنویس: این وصیت و سفارش عبد الله بن عثمان است که در پایان اقامت خویش در دنیا و آغاز ورود خود به آخرت و در ساعتی که در آن شخص تبهکار نیکی می کند و شخص کافر هم به ناچار تسلیم می شود. در این هنگام ابو بکر مدهوش شد و نویسنده نام عمر بن خطاب را در آن نوشت. ابو بکر به هوش آمد و به نویسنده گفت: آنچه نوشته ای بخوان. او آنرا خواند و نام عمر را به زبان آورد. ابو بکر گفت: از کجا برای تو معلوم شد که باید نام عمر را بنویسی گفت: می دانستم که از او در نمی گذری. ابو بکر گفت نیکو کردی و سپس به او گفت: این نامه را تمام کن. نویسنده گفت: چه چیزی بنویسم گفت: بنویس ابو بکر این وصیت را در حالی که رأی و اندیشه خود را به کار گرفته املاء می کند و او چنین دید که سرانجام این کار خلافت اصلاح و روبراه نمی شود مگر به همانگونه که آغاز آن اصلاح شد و کار خلافت را کسی نمی تواند بر دوش کشد مگر آنکه از همه اعراب برتر و خود دارتر باشد، به هنگام سختی از همگان سخت کوش تر و به هنگام نرمی از همگان نرم تر و به اندیشه خردمندان داناتر باشد. به چیزی که برای او بی معنی است مشغول و سرگرم نشود و در مورد چیزی که هنوز به او نرسیده اندوهگین نگردد و از آموختن علم، آزرم نکند و برابر امور آنی و ناگهانی سرگردان نشود. بر همه کارها توانا باشد، از حد هیچ چیز نه تجاوز کند و نه قصور، و مراقب آنچه ممکن است پیش آید باشد و از آن حذر کند
.
چون ابو بکر از نوشتن این نامه آسوده شد، گروهی از صحابه، از جمله طلحه پیش او آمدند. طلحه گفت: ای ابو بکر فردا پاسخ خدای خود را چه می دهی و حال آنکه مردی سختگیر و تندخو را بر ما حاکم ساختی که جانها از او پراکنده و دلها رمیده می شود ابو بکر که دراز کشیده بود گفت مرا تکیه دهید و چون او را تکیه دادند و نشاندند به طلحه گفت: آیا مرا از سؤال کردن خداوند بیم می دهی چون فردا خداوند در این باره از من بپرسد، خواهم گفت: بهترین بنده ات را بر ایشان گماشتم
.
و گفته شده است زیرک ترین مردم از لحاظ گزینش افراد این سه تن هستند: نخست عزیز مصر در این سخن خود که به همسرش درباره یوسف (ع) گفت: «و آن کس که او را خریده بود به زن خویش گفت او را گرامی بدار، شاید بهره یی به ما رساند یا او را به فرزندی بر گیریم.» دوم. دختر شعیب (ع) که در مورد موسی (ع) به پدر خویش چنین گفت: «ای پدر او را مزدور و اجیر بگیر که نیرومند و امین است»، و سوم ابو بکر در مورد انتخاب عمر به جانشینی
.
بسیاری از مردم روایت کرده اند که چون مرگ ابو بکر فرا رسید، عبد الرحمان بن عوف را فرا خواند و گفت: نظر خودت را درباره عمر به من بگو. گفت: او بهتر از آن است که تو می پنداری، ولی در او نوعی تندی و درشت خویی است. ابو بکر گفت: این بدان سبب است که در من نرمی و ملایمت می بیند و چون خلافت به او رسد بسیاری از این تندی خود را رها خواهد کرد. من او را آزموده و مواظب بوده ام
.
هر گاه من بر کسی خشم می گیرم، او به من پیشنهاد می کند از او راضی شوم و هر گاه نسبت به کسی بی مورد نرمی و مدارا می کنم، مرا به شدت و تندی بر او وا می دارد
.
ابو بکر سپس عثمان را فرا خواند و گفت: عقیده ات را درباره عمر بگو. گفت: باطن او از ظاهرش بهتر است و میان ما کسی چون او نیست. ابو بکر به آن دو گفت: از آنچه به شما گفتم سخنی مگویید. و سپس به عثمان گفت: اگر عمر را انتخاب نمی کردم کس دیگری جز ترا بر نمی گزیدم و برای تو بهتر است که عهده دار کاری از امور مردم نباشی و دوست می داشتم که من هم از امور شما بر کنار بودم و در زمره کسانی از شما بودم که در گذشته اند. و طلحة بن عبید الله پیش ابو بکر آمد و گفت: ای خلیفه رسول خدا به من خبر رسیده است که عمر را به خلافت بر مردم برگزیده ای و می بینی اینک که تو با او هستی مردم از او چه می بینند و چگونه خواهد بود وقتی که تنها بماند و تو فردا با خدای خود ملاقات خواهی کرد و از تو درباره رعیت تو خواهد پرسید. ابو بکر گفت مرا بنشانید، سپس به طلحه گفت: مرا از سوال کردن خداوند بیم می دهی چون خدای خود را دیدار کنم و در این باره بپرسد خواهم گفت: بهترین خلق ترا بر ایشان خلیفه ساختم. طلحه گفت: ای خلیفه رسول خدا آیا عمر بهترین مردم است خشم ابو بکر بیشتر شد و گفت: آری، به خدا سوگند او بهترین و تو بدترین مردمی. به خدا سوگند اگر ترا خلیفه می ساختم گردن فرازی می کردی خود را بیش از اندازه بزرگ و رفیع می پنداشتی تا آنکه خداوند آنرا پست و زبون فرماید. چشم خود را مالیده و می خواهی مرا در دین خودم مفتون سازی و رأی و تصمیم مرا سست سازی برخیز که خداوند پاهایت را استوار ندارد به خدا سوگند اگر به اندازه دوشیدن یک ماده شتر زنده بمانم و به من خبر برسد که چشم به خلافت دوخته ای یا از عمر به بدی یاد می کنی، ترا به شوره زارهای ناحیه قنه تبعید خواهم کرد، همانجا که بودید، و هرگز سیراب نخواهید شد و هر چه در جستجوی علفزار باشد سیر نخواهید شد و به همان راضی و خرسند باشید طلحه برخاست و رفت
.
و ابو بکر هنگامی که در حال احتضار بود، عثمان را فرا خواند و به او دستور داد عهد نامه یی بنویسد و گفت چنین بنویس: «بسم الله الرحمن الرحیم. این عهد و وصیتی است که عبد الله بن عثمان برای مسلمانان می نویسد. اما بعد،» در این هنگام ابو بکر از هوش رفت و عثمان خودش نوشت: «همانا عمر بن خطاب را بر شما خلیفه ساختم.» ابو بکر به هوش آمد و به عثمان گفت: آنچه نوشتی بخوان و چون عثمان آنرا خواند، ابو بکر تکبیر گفت و شاد شد و گفت: خیال می کنم ترسیدی اگر در این بی هوشی می مردم، مردم اختلاف می کردند. گفت: آری. ابو بکر گفت: خداوند از سوی اسلام و مسلمانان به تو پاداش دهاد. سپس آن وصیت را تمام کرد و دستور داد برای مردم خوانده شود و خوانده شد. سپس به عمر سفارش و وصیت کرد و چنین گفت: همانا خداوند را در شب حقی است که انجام آنرا در روز نمی پذیرد و در روز حقی است که انجام آنرا در شب نمی پذیرد و همانا تا کار واجب انجام نشود هیچ کار مستحبی پذیرفته نمی شود و همانا ترازوی عمل کسی که از حق پیروی کند پر بار و سنگین خواهد بود که انجام حق سنگین است و آن کس که از باطل پیروی کند ترازویش سبک و بی ارزش است که انجام باطل، خود سبک و بی مقدار است و همانا آیات نعمت و راحتی همراه با آیات سختی و نقمت نازل شده است تا مومن آرزوی یاوه نداشته باشد و در آنچه برای او بر عهده خداوند نیست طمع و رغبت نکند و نیز چندان ناامید نشود که با دست خویش خود را به دوزخ در اندازد. این سفارش مرا نیکو حفظ کن و هیچ از نظر- پوشیده ای برای تو محبوب تر از مرگ نباشد که آنرا نمی توانی از پای در آوری
.
آنگاه ابو بکر در گذشت
.
ابو بکر در همان روز که درگذشت پس از آنکه عمر را به جانشینی خود گماشت او را فرا خواند و گفت: خیال می کنم و امیدوارم که همین امروز بمیرم، نباید امروز را به شب برسانی مگر اینکه مردم را همراه مثنی بن حارثه به جهاد گسیل داری و اگر این کار را تا شب به تأخیر انداختی، شب را به صبح نرسانی مگر آنکه مردم را همراه او روانه کنی، و نباید هیچ سوگ و مصیبتی شما را از انجام فرایض دینی باز دارد و دیدی که من هنگام رحلت پیامبر (ص) چگونه رفتار کردم
.
ابو بکر شب سه شنبه، هشت شب باقی مانده از جمادی الاخره سال سیزدهم هجرت درگذشت
.
پاره یی از اخبار عمر بن خطاب:
عمر بن خطاب، مردی سخت خشن و دارای هیبتی بزرگ و سیاستی سخت بود. از هیچکس پروا نداشت و هیچ شریف و غیر شریفی را رعایت نمی کرد
.
بزرگان صحابه از دیدار و رویاروی شدن با او پرهیز می کردند. ابو سفیان بن حرب در مجلس عمر نشسته بود، زیاد پسر سمیه و گروه بسیاری از صحابه هم حاضر بودند
.
در آن مجلس زیاد بن سمیه که در آن هنگام نوجوانی بود، سخن گفت و بسیار خوب از عهده بر آمد. علی علیه السلام که در آن مجلس حاضر و کنار ابو سفیان نشسته بود به ابو سفیان گفت: این نوجوان چه نیکو سخن گفت، اگر قرشی می بود، با چوبدستی خود تمام عرب را راه می برد. ابو سفیان گفت: به خدا سوگند اگر پدرش را بشناسی خواهی دانست که او از بهترین خویشاوندان تو است. علی (ع) پرسید: پدرش کیست گفت: به خدا سوگند من او را در رحم مادرش نهاده ام. علی (ع) فرمود: چه چیزی ترا از اینکه او را به خود ملحق سازی باز می دارد گفت: از این مهتر که اینجا نشسته است بیم دارم که پوستم را بدراند و چون ابن عباس سخن خود را پس از مرگ عمر در مورد عول آشکار ساخت و پیش از مرگ او آنرا آشکار نساخته بود به او گفتند: چرا این سخن را هنگامی که عمر زنده بود نگفتی گفت: از او بیم داشتم که مردی مخوف بود.
عمر زن بارداری را احضار کرد تا از او در موردی سؤال کند. آن زن از بیم، کودک خویش را سقط کرد. هنوز آن چنین زنده نشده بود. عمر در این باره از بزرگان صحابه استفتاء کرد که آیا پرداخت دیه بر او هست یا نیست. گفتند: بر تو چیزی نیست که تو مؤدب هستی. علی (ع) فرمود: اگر این اشخاص، رعایت حال ترا کرده اند، نسبت به تو خیانت ورزیده اند و اگر این پاسخ نتیجه رأی و کوشش ایشان است، اشتباه کرده اند و بر عهده تو است که برده ای آزاد کنی
.
عمر و صحابه از عقیده خود به عقیده علی (ع) برگشتند
.
عمر است که توانست بیعت ابو بکر را استوار کند و مخالفان را فرو کوبد
.
شمشیر زبیر را که آنرا برهنه بیرون کشید، در هم شکست و بر سینه مقداد کوفت و در سقیفه بنی ساعده سعد بن عباده را لگد کوب کرد و گفت سعد را بکشید که خدایش بکشد و هموست که بینی حباب بن منذر را در هم کوفت. حباب روز سقیفه گفته بود: من فولاد آب دیده ام که از اندیشه ام بهره گرفته می شود و خرما بن پر بار و میوه انصارم
.
عمر کسانی از بنی هاشم را که به خانه فاطمه (ع) پناه برده بودند بیم داد و از آن خانه بیرون کشید و اگر عمر نبود برای ابو بکر خلافتی صورت نمی گرفت و پایدار نمی ماند
.
عمر است که کارگزاران و حاکمان را سیاست کرد و به روزگار خلافت خود، اموال ایشان را گرفت و این از بهترین سیاستها بود. زبیر بن بکار چنین روایت می کند که چون عمر، عمرو بن عاص را بر حکومت مصر گماشت پس از چندی آگاه شد که برای او اموال بسیاری از صامت و ناطق جمع شده است. برای او نوشت: برای من چنین آشکار شده که اموالی برای تو فراهم شده است که از مقرری و روزی تو نیست و پیش از آنکه من ترا به کار گزاری بگمارم مالی نداشتی. این اموال از کجا برای تو فراهم شده است و به خدا سوگند اگر اندوهی در راه خدا جز اندوه کسانی که در اموال خدا خیانت ورزیده اند برای من نباشد، باز اندوه من بسیار خواهد شد و کار من پراکنده خواهد گشت. و اینجا گروهی از مهاجرین نخستین هستند که از تو بهترند، ولی من ترا بر این کار گماشتم به امید آنکه بی نیاز شوی. اکنون برای من بنویس این اموال از کجا برای تو فراهم شده است و در این مورد شتاب کن
.
عمرو عاص برای او چنین نوشت: اما بعد، ای امیر المومنین منظورت را از نامه ات دانستم و این اموالی که برای من فراهم شده است، ما به سرزمینی آمده ایم که بسیار ارزانی است و در آن بسیار جنگ و جهاد است و آنچه از غنایم جنگی به ما رسید صرف فراهم ساختن چیزهایی کردیم که خبرش به امیر المومنین رسیده است و به خدا سوگند بر فرض که خیانت نسبت به تو حلال می بود من هرگز خیانتی نسبت به تو نمی کردم که مرا امین خود قرار داده ای وانگهی ما را حسب و نسبی است که چون به آن بنگریم ما را از خیانت به تو بی نیاز می گرداند و تذکر داده بودی که در پیشگاه تو کسانی از مهاجرین نخستین قرار دارند که بهتر از من هستند، اگر چنین است به خدا سوگند ای امیر المومنین من بر در خانه تو نکوبیدم و برای تو قفلی نگشودم
.
عمر برای او نوشت: اما بعد، برای من نامه نگاری و سخن پردازی تو اهمیت ندارد، ولی شما گروه امیران بر سرچشمه های اموال نشسته اید و هیچ بهانه یی را فروگذار نکرده اید و حال آنکه آتش می خورید و شتابان به سوی ننگ و عار می روید
.
اینک محمد بن مسلمه را پیش تو فرستادم، نیمی از اموال خود را تسلیم او کن
.
چون محمد بن مسلمه به مصر رسید عمرو عاص برای او طعام فراهم کرد و او را دعوت کرد. محمد بن مسلمه از آن طعام نخورد و گفت: این مقدمه شر است و حال آنکه اگر برای من طعامی را که برای میهمان می آورند می آوردی، از آن می خوردم
.
طعام خود را از من دور کن و اموال خود را حاضر ساز. و عمرو اموالش را آورد و او نیمی از آن را برداشت و چون عمرو عاص، این موضوع و کثرت اموالی را که محمد برداشته بود دید، گفت: خداوند روزگاری را که من در آن کارگزار و عامل عمر شده ام لعنت کناد. به خدا سوگند، خودم عمر و پدرش را دیدم که بر تن هر یک عبایی قطوانی بود که از گودی زانو بلندتر نبود و بر گردن عمر پشته هیزم بود، در حالی که همان هنگام عاص بن وائل [یعنی پدر عمرو] جامه های دیبای زربفت بر تن داشت. محمد بن مسلمه گفت: ای عمرو عاص آرام بگیر و مواظب سخنان خود باش که به خدا سوگند عمر بن خطاب از تو بهتر است. اما پدر تو و پدر او هر دو در آتشند. اگر اسلام نبود، تو نیز در چراگاه گوسپندان و بزها بودی که اگر شیر می داشتند شاد بودی و اگر کم شیر بودند غمگین. گفت: راست می گویی و این گفتار مرا پوشیده دار. گفت: چنین خواهم کرد
.
ربیع بن زیاد حارثی می گوید: از سوی ابو موسی اشعری کارگزار بحرین بودم. عمر برای ابو موسی نوشت که او و همه کارگزارانش کسی را به جای خود بگمارند و همگی به مدینه و پیش عمر بروند. گوید چون به مدینه رسیدیم من پیش یرفا حاجب و پرده دار عمر رفتم و گفتم: درمانده ام و راهنمایی می خواهم. به من بگو امیر المومنین کارگزاران خود را در چه هیأت و لباسی ببیند خوشتر می دارد او مرا به پوشیدن لباس خشن راهنمایی کرد. من دو کفش پاشنه خوابیده، که روی هم خم شده بود، بر پای کردم و جبه یی پشمینه پوشیدم و عمامه خود را بر سرم نامرتب ساختم و همگی پیش عمر رفتیم و برابرش ایستادیم. او چشم بر ما انداخت و چشمش بر کسی جز من قرار نگرفت، مرا فرا خواند و پرسید: تو کیستی گفتم: ربیع بن زیاد حارثی. پرسید: کارگزار چه منطقه ای گفتم: کارگزار بحرینم. پرسید: مقرری تو چقدر است گفتم: هزار درهم. گفت: مبلغ بسیاری است، با آن چه کار می کنی گفتم: بخشی هزینه روزی خود من است و بخشی را به برخی از نزدیکان خویش می دهم و هر چه از ایشان افزون آید، بر فقرای مسلمانان می پردازم. گفت: عیبی ندارد
.
به جای خودت در صف برگرد. به جای خود برگشتم. دوباره به ما با دقت نگریست باز هم چشمش بر من قرار گرفت و دوباره مرا فرا خواند و گفت: چند سال داری گفتم: چهل و پنج سال. گفت: هنگامی است که باید محکم و استوار باشی. آنگاه دستور داد غذا آوردند. اصحاب و همراهان من هم همگی تازه به دولت رسیده و از زندگی مرفه برخوردار بودند، ولی من خود را در نظر عمر گرسنه نشان دادم نان خشکی آوردند و پاره هایی از گوشت به استخوان چسبیده شتر. همراهان من نپسندیدند و آنرا خوش نداشتند، ولی من شروع به خوردن کردم و با اشتها می خوردم و به عمر زیر چشمی می نگریستم و او هم از میان همه به من نظر دوخته بود. سخنی از دهانم بیرون آمد که پس از آن آرزو کردم ای کاش در زمین فرو می شدم. آن سخن این بود که گفتم: ای امیر المؤمنین مردم نیازمند به صحت و سلامت تو هستند، ای کاش خوراکی نرم تر و بهتر از این برای خود فراهم سازی. نخست تندی کرد و سپس گفت: چه گفتی گفتم: ای امیر المومنین مناسب است دقت کنی که آرد بیخته یک روز پیش از مصرف برای شما پخته شود و گوشت را اینگونه نپزند و نان ملایم و گوشت تازه تری بیاورند. خشونت او تسکین یافت و گفت: آیا آنجا (بحرین) رفته ای گفتم: آری. سپس گفت: ای ربیع اگر ما بخواهیم می توانیم این ظرفها را آکنده از گوشتهای تازه آب پز و بریان و آرد سپید بیخته شده و انواع خورش کنیم، ولی می بینم خداوند ضمن بر شمردن گناهان قومی، شهوتهای آنان را بر شمرده و خطاب به ایشان فرموده است: «شما لذتها و خوشیهای خود را در زندگی دنیای خود بردید». آنگاه عمر به ابو موسی اشعری دستور داد مرا در کار خودم باقی بدارد و دیگران را عوض کند.
عمر پس از اینکه گروهی مسلمان شدند، اسلام آورد. چگونگی مسلمان شدنش بدینگونه بود که خواهرش و شوهر او پوشیده از عمر مسلمان شدند. خباب بن ارت هم پوشیده به خانه آنان می آمد و احکام دینی را به خواهر عمر و شوهرش می آموخت
.
یکی از سخن چینان این خبر را به عمر داد و او به خانه خواهرش آمد. خباب از عمر گریخت و خود را در پستوی خانه مخفی کرد. عمر پرسید: این هیاهو چه بود که در خانه شما شنیده می شد خواهرش گفت: چیزی نبود، خودمان با یکدیگر سخن می گفتیم. عمر گفت: چنین می بینیم که شما از دین خود برگشته اید. شوهر خواهرش گفت: فکر نمی کنی که بر حق باشد؟ عمر بر جست و او را زیر لگد گرفت. خواهرش آمد که او را کنار زند، عمر بر او چنان سیلی زد که چهره اش خونین شد. عمر سپس پشیمان شد و نرم گردید و خاموش در گوشه یی نشست. در این هنگام خباب بن ارت بیرون آمد و گفت: ای عمر بر تو مژده باد که امیدوارم دعایی که دیشب پیامبر می فرمود در مورد تو بر آورده شود و پیامبر دیشب مرتب و پیوسته دعا می کرد و عرضه می داشت: «پروردگارا اسلام را با مسلمان شدن عمر بن خطاب یا عمرو بن هشام عزت و قوت بخش.» گوید: عمر همچنان که شمشیر بر دوش داشت به سوی خانه یی که کنار کوه صفا بود و پیامبر در آن ساکن بودند حرکت کرد. حمزه و طلحه و تنی چند از مسلمانان بر در خانه بودند. آن قوم همگی از عمر ترسیدند غیر از حمزه که گفت
:
عمر پیش ما آمده است اگر خدای برای او اراده خیر فرموده باشد هدایتش خواهد فرمود و اگر چیزی جز این اراده فرموده باشد کشتن او بر ما آسان است
.
در این حال پیامبر (ص) داخل خانه بودند و بر ایشان وحی می شد. گفتگوی ایشان را شنید، بیرون آمد و خود را به عمر رساند. بندهای جامه و حمایل شمشیر او را به دست گرفت و فرمود: «ای عمر تو نمی خواهی بس کنی تا آنکه همان بدبختی و عذابی که به ولید بن مغیره رسید به تو برسد بار خدایا این عمر است. پروردگارا اسلام را با مسلمانی عمر عزت بخش.» عمر گفت: اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله.
روزی عمر در یکی از خیابانهای مدینه می گذشت. کسی او را صدا کرد و گفت: چنین می بینم که چون کارگزاران خود را بر کار می گماری فقط از ایشان عهد و پیمان می گیری و تصور می کنی که همین برای تو کافی و بسنده است، و حال آنکه هرگز چنین نیست و اگر از آنان مواظبت نکنی ترا به گناه آنان خواهند گرفت. عمر پرسید: چه پیش آمده و موضوع چیست گفت: عیاض بن غنم جامه نرم می پوشد و خوراک تازه و پاکیزه می خورد و چنین و چنان می کند. عمر گفت: آیا سخن چینی می کنی گفت: نه که از عهده بر می آیم. عمر به محمد بن مسلمه گفت: خویشتن را به عیاض برسان و او را به هر حال که دیدی پیش من آور. محمد بن مسلمه حرکت کرد و خود را به حمص و بر در خانه عیاض رساند و عیاض در آن هنگام امیر و کارگزار حمص بود. ناگاه دید که او دربان دارد. به او گفت: به عیاض بگو بر در خانه ات مردی است که می خواهد ترا ببیند
.
دربان گفت: چه می خواهی بگویی محمد گفت: برو به او همین که می گویم بگو. دربان با شگفتی این موضوع را به عیاض گفت
.
عیاض دانست کاری پیش آمده است و خود بر در خانه آمد. ناگاه محمد بن مسلمه را دید. او را وارد خانه کرد. او بر تن عیاض جامه یی نرم و ردایی ملایم و لطیف دید و گفت: امیر المومنین به من فرمان داده است از تو جدا نشوم و به هر حال که ترا ببینم پیش او برم. محمد او را پیش عمر آورد و به او خبر داد که عیاض را در زندگی مرفه و آسوده دیده است. عمر دستور داد برای او عبای مویین و چوبدستی آوردند و به او گفت این گوسپندان را به چرا ببر و آنها را نیکو چرا بده و پسندیده چوپانی کن
.
عیاض گفت: مرگ از این کار بهتر و سبک تر است. عمر گفت: دروغ می گویی، ترک آن کار و زندگی مرفه آسان تر از این است. عیاض گوسپندان را با چوبدستی خویش پیش راند و عبای خود را بر گردن خویش نهاده بود. چون اندکی رفت و دور شد عمر او را برگرداند و گفت: بر خود می بینی که اگر ترا بر سر کارت برگردانم کار خیر و پسندیده انجام دهی گفت: به خدا سوگند، ای امیر المومنین آری چنان خواهم بود و پس از آن خبری که آنرا ناخوش داشته باشی از من به تو نخواهد رسید. عمر او را به کار خود برگرداند و پس از آن چیزی که ناخوش داشته باشد از او سر نزد و به اطلاع عمر نرسید
.
مردم پس از رحلت رسول خدا (ص) کنار درختی که بیعت رضوان زیر آن انجام گرفته بود می آمدند و نماز می گزاردند. عمر گفت: ای مردم چنین می بینم که به بت عزی برگشته اید. همانا از امروز هر کس این کار را انجام دهد او را با شمشیر خواهم کشت، همچنان که از دین برگشته را می کشند، و سپس دستور داد آن را بریدند
.
چون پیامبر (ص) رحلت فرمود و خبر مرگ آن حضرت میان مردم شایع شد، عمر میان مردم می گشت و می گفت: او نمرده است، ولی از ما غیبتی کرده است همانگونه که موسی از میان قوم خود غیبت کرد و همانا بر خواهد گشت و دستها و پاهای کسانی را که می پندارند مرده است خواهد برید. عمر به هر کس می گذشت، که می گفت پیامبر مرده است، او را تهدید می کرد و مخبط می شمرد تا آنکه ابو بکر آمد و گفت: ای مردم هر کس محمد را می پرستیده است، همانا محمد (ص) در گذشته است و هر کس خدای محمد را می پرستد، او زنده است و نخواهد مرد و سپس این آیه را تلاوت کرد: «آیا اگر او بمیرد یا کشته شود و به شهادت برسد باز به دین جاهلی خود رجوع خواهید کرد» می گویند: به خدا سوگند گویی مردم این آیه را تا هنگامی که ابو بکر خواند نشنیده بودند. عمر می گوید: همینکه شنیدم ابو بکر این آیه را می خواند به سمت زمین خم شدم و دانستم که پیامبر (ص) رحلت فرموده است
.
چون، خالد مالک بن نویره را کشت و با همسرش ازدواج کرد، ابو قتاده انصاری که در قرارگاه خالد بود بر اسب خویش سوار شد و به ابو بکر پیوست و سوگند خورد که هرگز در هیچ سریه و جنگی زیر رایت خالد نرود و موضوع را برای ابو بکر نقل کرد. ابو بکر گفت: آری، غنیمتهای جنگی اعراب را شیفته و به فتنه در انداخته است و خالد آنچه را من فرمان دادم رها کرده است. عمر به ابو بکر گفت: بر عهده تو است که خالد را در قبال خون مالک بن نویره بکشی. ابو بکر سکوت کرد، سپس خالد در حالی که بر جامه هایش هنوز زنگ آهن و زرهش بود و بر عمامه او سه تیر با پر باقی مانده بود وارد مسجد شد. همینکه عمر او را دید گفت: ای دشمن خدا خود نمایی و ریا می کنی بر مردی از مسلمانان حمله می بری و او را می کشی و با همسرش ازدواج می کنی همانا به خدا سوگند اگر بر تو دست یابم ترا سنگسار خواهم کرد و دست یازید و آن تیرها را از عمامه او برداشت و شکست. خالد ساکت بود و پاسخی به او نمی داد که می پنداشت گفتار و رفتار عمر به فرمان و رأی ابو بکر است. هنگامی که خالد پیش ابو بکر رفت و داستان را به او گفت، ابو بکر سخن او را تصدیق کرد و عذرش را پذیرفت. عمر همچنان ابو بکر را بر ضد خالد تحریک می کرد و به او پیشنهاد می داد که خالد را قصاص کند و در قبال خون مالک بکشد
.
ابو بکر گفت: ای عمر آرام بگیر و بس کن. او نخستین کس نیست که خطا کرده است. زبان از او بردار و سپس خونبهای مالک را از بیت المال مسلمانان پرداخت کرد. هنگامی که خالد با مردم یمامه صلح کرد و میان خود و ایشان صلحنامه نوشت و با دختر مجاعة بن مراره حنفی سالار ایشان ازدواج کرد، نامه یی از ابو بکر برای او رسید که در آن نوشته بود: ای پسر مادر خالد تو بسیار آسوده و بی خیالی، آنچنان که هنوز خون مسلمانان بر گرد حجره ات خشک نشده است همسر تازه برای خود می گزینی، و سخنان درشت دیگر هم نوشته بود. خالد گفت: نوشتن این نامه از کارهای ابو بکر نیست، این کار آن مرد تند خوی چپ دست است. و منظورش عمر بود. عمر خالد را از حکومت حمص در سال هفدهم هجرت عزل کرد و او را در حضور مردم بر پا داشت و عمامه اش را بر دست و پایش بست و دستار را از سرش برداشت و گفت: به من بگو این اموال برای تو از کجا فراهم شده است و این سؤال عمر از آنجا سرچشمه گرفته بود که خالد بن ولید به اشعث بن قیس ده هزار درهم پاداش داده بود. خالد گفت: ثروت و اموال من از انفال و سهم من از غنایم فراهم شده است. عمر گفت: به خدا سوگند چنین نیست و از این پس هرگز نباید از کارگزاران من باشی. و نیمی از اموال او را مصادره کرد و به شهرها هم نوشت که خالد را عزل کرده است و چنین وانمود کرد که مردم شیفته خالد شده اند و بیم دارم که فقط به کارهای او توکل کنند و دوست دارم بدانند که این خداوند است که کارهای مسلمانان را رو به راه و چاره سازی می فرماید
.
چون هرمزان اسیر شد او را از شوشتر به مدینه آوردند و گروهی از بزرگان مسلمانان همچون احنف بن قیس و انس بن مالک همراه هرمزان بودند. او را با جامه های پادشاهی و تاجش وارد مدینه کردند. در آن حال عمر در گوشه مسجد خفته بود. آنان همانجا نشستند و منتظر بیدار شدن او ماندند. هرمزان پرسید: پس عمر کجاست گفتند: همین شخص خوابیده عمر است. پرسید: نگهبانان او کجایند گفتند: او را پرده دار و نگهبانی نیست. گفت: بنابراین گویی که این شخص پیامبر است. گفتند: نه، ولی او همچون پیامبران عمل می کند. در این هنگام عمر از خواب بیدار شد و گفت: این هرمزان است گفتند: آری. گفت: تا هنگامی که چیزی از زیور و جامه های پادشاهی بر او هست با او سخن نمی گویم. آن جامه ها و زیورها را از تن او بیرون آوردند و جامه یی گشاد بر تنش پوشاندند و چون عمر خواست با هرمزان گفتگو کند، به ابو طلحه انصاری گفت با شمشیر کشیده بالا سر او بایستد و او چنان کرد. آنگاه عمر به هرمزان گفت: دلیل و عذر تو در شکستن صلح و پیمان چه بود هرمزان نخست صلح کرده بود و سپس صلح و پیمان را در هم شکسته بود
.
او به عمر گفت: بگویم گفت: آری بگو. گفت: من سخت تشنه ام. نخست آبی به من بده تا سپس ترا از سبب آن آگاه کنم. برای او ظرف آبی آوردند و همینکه هرمزان آن را به دست گرفت شروع به لرزیدن کرد و دستش می لرزید. عمر گفت: ترا چه می شود گفت: بیم آن دارم که چون گردنم را برای آشامیدن آب دراز کنم در همان حال شمشیرت مرا بکشد. عمر گفت: تا این آب را نیاشامی بر تو باکی نیست. او ظرف آب را از دست خود رها کرد. عمر گفت: ترا چه می شود و گفت: برای او دوباره آب بیاورید و او را تشنه مکشید. هرمزان گفت: تو مرا امان داده ای. عمر گفت: دروغ می گویی. هرمزان گفت: من دروغ نمی گویم. انس گفت: ای امیر المومنین راست می گوید. عمر گفت: ای انس وای بر تو آیا ممکن است من قاتل مجزأة بن- ثور و براء بن مالک را امان دهم به خدا سوگند باید برای من راهی پیدا کنی و گرنه ترا عقوبت خواهم کرد. انس گفت: ای امیر المومنین تو گفتی تا این آب را نیاشامی بر تو باکی نیست. گروهی دیگر از مسلمانان هم سخن انس را تصدیق کردند. عمر به هرمزان گفت: ای وای بر تو آیا با من خدعه و مکر می کنی به خدا سوگند اگر مسلمان نشوی ترا خواهم کشت و در همین حال به ابو طلحه اشاره کرد هرمزان شهادتین گفت. عمر او را امان داد و در مدینه مقیم کرد
.
عمر از عمرو بن معدی کرب درباره سلاحهای مختلف سؤال کرد و از او پرسید: درباره نیزه چه می گویی گفت: برادر تو است، گاهی هم خیانت می کند
.
پرسید: تیر چگونه است گفت: فرستاده مرگ است که گاه خطا می کند و گاه به هدف می خورد. پرسید: درباره زره چه می گویی گفت: برای سوار کار مایه سرگرمی و برای پیاده مایه زحمت و با وجود این همچون حصاری استوار است. گفت: سپر چگونه است گفت: ابزار حفظ و نگهبانی است و دایره پیروزی و شکست بر آن می گردد. عمر پرسید: درباره شمشیر چه می گویی گفت: آنجاست که مادرت در خانه بدبختی و سوگ را می کوبد. عمر گفت: مادر خودت چنین می کند. گفت: باشد، مادر خودم آنرا می کوبد. سوز و تب مرا برای تو از پای در می آورد. نخستین کسی را که عمر با تازیانه خود در دوره حکومت خویش زده است، ام فروة دختر ابو قحافه است، و چنان بود که چون ابو بکر درگذشت زنان بر او شیون کردند. خواهر ابو بکر یعنی همین ام فروة هم میان ایشان بود. عمر آنان را چند بار از این کار منع کرد و آنان همچنان به شیون ادامه دادند. در این هنگام عمر از میان ایشان ام فروة را بیرون کشید و تازیانه خود را بلند کرد و زنان ترسیدند و پراکنده شدند
.
گفته می شده است تازیانه عمر بیم انگیزتر از شمشیر حجاج است و در خبر صحیح آمده است که گروهی از زنان در محضر پیامبر (ص) بودند و درشت گویی می کردند، همینکه عمر آمد از هیبت او گریختند. عمر به آنان گفت: ای دشمنان خویشتن از من بیم می کنید، ولی هیبت رسول خدا را نمی دارید گفتند: آری، که تو تندخوتر و خشن تری
.
عمر مکرر در مورد حکمی چیزی می گفت و سپس بر خلاف آن فتوای دیگری می داد. آن چنان که در مورد میراث پدر بزرگ، که با برادران میت در میراث شریک باشند، احکام مختلف بسیاری صارد کرد و سپس از حکم کردن در مورد این مسأله ترسید و گفت: هر کس می خواهد بر گردنه های جهنم برآید، در مورد میراث جد و احکام آن، به رأی خویش هر چه می خواهد بگوید
.
یک بار گفت: به من خبر نرسد که مهریه و کابین زنی بیشتر از مهریه و کابین همسران پیامبر (ص) باشد و در آن صورت افزونی آنرا از او باز خواهم ستد. زنی به او گفت: خداوند این کار را در اختیار تو قرار نداده است، زیرا خداوند متعال چنین فرموده است: «اگر مال بسیاری مهریه او کرده اید، البته نباید چیزی از مهریه او باز گیرید. آیا به وسیله تهمت زدن به زن مهر او را می گیرید و این گناهی فاش و زشتی این کار آشکار است.» عمر گفت: همه مردم حتی زنان صاحب خلخال و پاورنجن از عمر فقیه ترند. آیا تعجب نمی کنید از امام و پیشوایی که خطا می کند و زنی که مسأله را صحیح می گوید او با امام شما در فضل مسابقه داد و برتر بود
.
روزی عمر در حالی که تشنه بود از کنار جوانی از انصار گذشت و از او آب خواست. او آبی با عسل آمیخت و آورد. عمر آنرا نیاشامید و گفت: خداوند متعال چنین می فرماید: «از خوشیها و خواسته های خود در زندگی دنیایی خویش بهره مند شدید.» آن جوان گفت: ای امیر المومنین این آیه در مورد تو و هیچیک از افراد این قبیله نیست. آنچه پیش از این در آن آیه آمده است بخوان که می فرماید: «روزی که کافران را بر آتش عرضه دارند...»، عمر گفت: همه مردم از عمر فقیه ترند
.
گفته شده است: عمر شبگردی می کرد. شبی صدای زن و مردی را در خانه یی شنید. شک کرد و از دیوار خانه بالا رفت. زن و مردی را دید که کوزه شرابی پیش آنان است. خطاب به مرد گفت: ای دشمن خدا تصور می کنی خداوند ترا در حال معصیت از انظار پوشیده می دارد مرد گفت: ای امیر المومنین اگر من یک گناه کردم تو هم اکنون مرتکب سه گناه شدی. خداوند می فرماید: «تجسس مکنید» و تو تجسس کردی و می فرماید: «به خانه ها از درهای آن در آیید» و حال آنکه تو از دیوار بر آمدی و خداوند فرموده است: «و چون وارد خانه ها شدید سلام دهید» و حال آنکه تو سلام ندادی
.
همچنین عمر گفته است: دو متعه در عهد رسول خدا حلال بود و من آن دو را حرام کرده ام و هر کس را که مرتکب آن شود عقوبت می کنم، متعه کردن زنان و متعه حج. گر چه ظاهر این سخن بسیار زشت و منکر است، ولی در نظر ما آنرا تأویل و تفسیری است که فقهای معتزلی در کتابهای فقهی خود آنرا نقل کرده اند
.
در اخلاق و گفتار عمر نوعی بد زبانی، و خشونتی آشکار بوده است که شنونده از آن چیزی می فهمیده و تصور مطلبی می کرده است که خودش چنان قصدی نداشته است و از جمله همین موارد کلمه یی است که در بیماری رسول خدا از دهان عمر بیرون آمد و پناه بر خدا که اگر او اراده معنی ظاهری آن کلمه را کرده باشد، بلکه آن کلمه را به عادت خشونت و بد زبانی خود گفته است و نتوانسته است خود را از گفتن آن کلمه نگهدارد و بهتر بود که می گفت پیامبر در حال احتضارند یا می گفت شدت مرض بر ایشان چیره است و بسیار دور است که معنی و اراده چیز دیگری کرده باشد. نظیر این کلمه برای مردم عادی و فرومایه عرب بسیار است. سلیمان بن عبد الله در قحط سالی شنید مردی عرب چنین می گوید: «ای پروردگار بندگان برای ما و برای تو چه چیزی پیش آمده است تو که همواره ما را سیراب می کردی اکنون برای تو چه پیش آمده است ای بی پدر بر ما باران فرو فرست» سلیمان بن عبد الله گفت: آری گواهی می دهم که خداوند را نه پدری است و نه همسری و نه فرزندی، و این سخن او را به بهترین وجه تأویل کرده و از عهده آن بیرون آمده است
.
سخن عمر در صلح حدیبیه را هم که به پیامبر (ص) گفت: آیا تو برای ما نگفتی که به زودی وارد مکه خواهید شد و با الفاظ و کلمات زشتی آن را بر زبان آورد، آنچنان که پیامبر (ص) از او پیش ابو بکر گله گزاری فرمودند، و ابو بکر به عمر گفت: از سخن پیامبر پیروی کن و ملازم رکاب ایشان باش که به خدا سوگند او رسول خداوند است.
عمر نسبت به جبلة بن ایهم چنان خشونتی کرد که او را وادار به هجرت از مدینه و سپس هجرت از تمام سرزمین اسلام کرد و او از آیین اسلام برگشت و مسیحی شد و این به مناسبت سیلی یی بود که به جبله زده شده بود، هر چند جبله پس از اینکه مرتد شده بود با حسرت و پشیمانی چنین سروده است: «اشراف و بزرگان به جهت یک سیلی مسیحی شدند و حال آنکه اگر بر آن صبر کرده بودم زیانی نمی کردم. ای کاش مادر مرا نزاییده بود و ای کاش به همان سخنی که عمر گفت برگشته بودم
.»