[hadith]فضلُ الوحی‏:

وَ قَدْ عَلِمْتُمْ مَوْضِعِی مِنْ رَسُولِ اللَّهِ (صلی الله علیه وآله) بالْقَرَابَةِ الْقَرِیبَةِ وَ الْمَنْزلَةِ الْخَصِیصَةِ، وَضَعَنِی فِی [حَجْرِهِ‏] حِجْرِهِ وَ أَنَا وَلَدٌ [وَلِیدٌ] یَضُمُّنِی إِلَی صَدْرِهِ وَ یَکْنُفُنِی فِی فِرَاشهِ وَ یُمِسُّنِی جَسَدَهُ وَ یُشمُّنِی عَرْفَهُ وَ کَانَ یَمْضَغُ الشَّیْ‏ءَ ثُمَّ یُلْقِمُنِیهِ، وَ مَا وَجَدَ لِی کَذْبَةً فِی قَوْلٍ وَ لَا خَطْلَةً فِی فِعْلٍ، وَ لَقَدْ قَرَنَ اللَّهُ بهِ (صلی الله علیه وآله) مِنْ لَدُنْ أَنْ کَانَ فَطِیماً أَعْظَمَ مَلَکٍ مِنْ مَلَائِکَتِهِ یَسْلُکُ بهِ طَرِیقَ الْمَکَارِمِ وَ مَحَاسنَ أَخْلَاقِ الْعَالَمِ لَیْلَهُ وَ نَهَارَهُ، وَ لَقَدْ کُنْتُ أَتَّبعُهُ اتِّبَاعَ الْفَصِیلِ أَثَرَ أُمِّهِ، یَرْفَعُ لِی فِی کُلِّ یَوْمٍ مِنْ أَخْلَاقِهِ عَلَماً وَ یَأْمُرُنِی بالاقْتِدَاءِ بهِ، وَ لَقَدْ کَانَ یُجَاوِرُ فِی کُلِّ سَنَةٍ بحِرَاءَ فَأَرَاهُ وَ لَا یَرَاهُ غَیْرِی، وَ لَمْ یَجْمَعْ بَیْتٌ وَاحِدٌ یَوْمَئِذٍ فِی الْإِسْلَامِ غَیْرَ رَسُولِ اللَّهِ (صلی الله علیه وآله) وَ خَدیجَةَ وَ أَنَا ثَالِثُهُمَا، أَرَی نُورَ الْوَحْیِ وَ الرِّسَالَةِ وَ أَشُمُّ رِیحَ النُّبُوَّةِ، وَ لَقَدْ سَمِعْتُ رَنَّةَ الشَّیْطَانِ حِینَ نَزَلَ الْوَحْیُ عَلَیْهِ (صلی الله علیه وآله)، فَقُلْتُ یَا رَسُولَ اللَّهِ مَا هَذهِ الرَّنَّةُ؟ فَقَالَ هَذَا الشَّیْطَانُ قَدْ أَیِسَ مِنْ عِبَادَتِهِ، إِنَّکَ تَسْمَعُ مَا أَسْمَعُ وَ تَرَی مَا أَرَی، إِلَّا أَنَّکَ لَسْتَ بنَبیٍّ وَ لَکِنَّکَ لَوَزیرٌ، وَ إِنَّکَ لَعَلَی خَیْرٍ.[/hadith]

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 5، ص286

ابن ابی الحدید سپس ضمن شرح این جمله از این خطبه که می فرماید: «و قد علمتم موضعی من رسول الله صلی الله علیه و آله بالقرابة القریبة و المنزلة الخصیصة» (و بدرستی که شما جایگاه مرا از رسول خدا که درود خداوند بر او و آل او باد به خویشاوندی بسیار نزدیک و منزلتی بسیار ویژه می دانید). پس از توضیح لغات و اصطلاحات دو مبحث تاریخی زیر را آورده است:

پیوستگی علی به پیامبر (ص) در دوره کودکی خود:

این خویشاوندی و قرابت بسیار نزدیک، که میان علی (ع) و پیامبر (ص) بوده است، ویژه اوست نه دیگر عموها. پیامبر (ص) او را در دامن خویش پرورانده است و علی (ع) به هنگام اظهار دعوت پیامبر از آن حضرت حمایت کرده و یاری داده است بدون اینکه کسی دیگر از بنی هاشم چنان کرده باشد. وانگهی میان آن دو چنان پیوند فرخنده یی صورت گرفته است که چنان نسل فرخنده یی پدید آمده است که در دامادهای دیگر چنان نبوده است و ما اینک آنچه را که سیره نویسان در این باره نوشته اند می آوریم:

طبری در تاریخ خود می گوید: ابن حمید از سلمه، از محمد بن اسحاق، از عبد الله بن نجیح، از مجاهد نقل می کند که می گفته است: از نعمتهای خداوند و حسن صنع و اراده خیر باری تعالی نسبت به علی بن ابی طالب علیه السلام این بود که

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 5، ص287

قریش را خشکسالی و قحطی دشواری در رسید. ابو طالب نانخور بسیار داشت و عائله مند بود. پیامبر (ص) به عباس بن عبد المطلب، که از توانگرترین و آسوده ترین افراد بنی هاشم بود، فرمود: ای عباس برادرت ابو طالب عائله مند است و می بینی که از این قحطسالی چه بر سر مردم آمده است. بیا برویم و بار او را سبک و از نانخورهای او بکاهیم. من یک فرد از افراد خانواده اش را بر عهده می گیرم و تو فرد دیگری را بر عهده بگیر و هزینه آن دو را از او کفایت کنیم. عباس گفت: آری. آن دو پیش ابو طالب رفتند و به او گفتند: می خواهیم از بار تو و نانخورهای تو بکاهیم تا این سختی که مردم گرفتار آن شده اند برطرف شود. ابو طالب گفت: عقیل را برای من بگذارید و هر چه می خواهید بکنید. پیامبر (ص) علی را گرفت و او را به خانه خود برد و عباس جعفر را، که خدایش از او خشنود باد، به خانه خود برد، و بدینگونه علی بن ابی طالب علیه السلام همواره تا هنگامی که پیامبر (ص) را خداوند به رسالت بر انگیخت با او بود و علی (ع) از رسول خدا پیروی کرد و آن حضرت را تصدیق و به پیامبری او اقرار کرد. جعفر هم همواره در خانه عباس بود، تا آنگاه که مسلمان و از عباس بی نیاز شد.

طبری می گوید: همچنین ابن حمید برای ما از سلمه، از محمد بن اسحاق، حدیث کرد که می گفته است: هرگاه وقت نماز می رسید پیامبر (ص) به دره های مکه می رفت و علی بن ابی طالب علیه السلام هم با او می رفت و این کار از ابو طالب و دیگر عموهایش پوشیده انجام می شد و آن دو همانجا نمازهای خود را می گزاردند و چون شب می شد باز می گشتند و این کار مدتها و تا هنگامی که خداوند مقرر فرموده بود صورت می گرفت. سپس ابو طالب آنان را در حالی که نماز می گزاردند دید و به پیامبر (ص) گفت: ای برادر زاده این چه آیینی است که می بینم به آن گرویده ای فرمود: ای عموجان این آیین خدا و فرشتگان و پیامبران او و آیین پدرمان ابراهیم است. یا فرموده است: و خداوند مرا با این آیین به پیامبری به سوی بندگان گسیل فرموده است. و تو ای عمو سزاوارترین کسی هستی که من نصیحت را بر او ارزانی دارم و او را به هدایت فرا خوانم و سزاوارترین کسی هستی که باید تقاضای مرا بپذیرد و مرا بر آن کار یاری دهد. ابو طالب گفت: ای برادرزاده اینک نمی توانم که از آیین خود و پدرانم و آنچه ایشان بر آن بوده اند جدا شوم، ولی به خدا سوگند

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 5، ص288

تا هنگامی که زنده باشم چیزی که آنرا ناخوش بداری به تو نخواهد رسید.

طبری می گوید: و همینها که نام بردم روایت می کنند که ابو طالب به علی علیه السلام فرمود: پسرجان، این چه آیینی است که بر آنی گفت: پدرجان من، به خدا و به رسول خدا ایمان آورده ام و آنچه را آورده است تصدیق کرده ام و همراه او برای خدا نماز گزارده ام. آورده اند که ابو طالب به علی فرموده است: همانا که او جز به خیر و صلاح فرا نمی خواند، همراهش باش.

همچنین طبری در تاریخ خود می گوید: احمد بن حسین ترمذی از عبد الله بن موسی از علاء از منهال بن عمر و از عبد الله بن عبد الله برای ما نقل کرد که می-  گفته اند: شنیدیم علی علیه السلام می گفت: من بنده خدا و برادر رسول خدا و صدیق اکبرم. این سخن را پس از من کسی نمی گوید مگر دروغگوی افترا زننده. من هفت سال پیش از مردم نماز گزارده ام. در روایت کس دیگری غیر از طبری آمده که علی فرموده است: من صدیق اکبر و فاروق اول هستم که پیش از ابو بکر مسلمان شده ام و هفت سال پیش از او نماز گزارده ام. گویا علی (ع) راضی نبوده که از عمر نام ببرد و او را شایسته اینکه با خود مقایسه کند نمی دیده است و این بدان سبب است که اسلام عمر متأخر است.

فضل بن عباس که خدایش رحمت کناد، می گوید: از پدرم پرسیدم پیامبر (ص) نسبت به کدامیک از پسران خود محبت بیشتری داشت گفت: نسبت به علی بن ابی طالب علیه السلام. گفتم: پدر جان من در مورد پسرانش پرسیدم. گفت: پیامبر (ص) نسبت به علی از همه پسران خود بیشتر محبت و رأفت داشت: از هنگام کودکی علی حتی یک روز هم ندیدیم از او جدا باشد، مگر هنگامی که برای خدیجه به سفر می رفت. و ما هیچ پدری را ندیده ایم که نسبت به پسری مهررانتر از پیامبر نسبت به علی باشد و هیچ پسری را هم مطیع تر از علی نسبت به پیامبر ندیده ایم.

حسین بن زید بن علی بن حسین علیهم السلام می گوید: از پدرم زید علیه السلام شنیدم

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 5، ص289

که می گفت: پیامبر (ص) قطعه کوچکی از گوشت یا خرما را نخست در دهان می-  نهاد و ملایم می کرد و سپس به دهان علی علیه السلام، که کودکی خردسال و در دامنش بود، می نهاد و پدرم علی بن حسین علیه السلام نسبت به من همین گونه رفتار می فرمود و چیزی از گوشه گوشت ران که بسیار گرم بود برمی داشت و آنرا در هوا سرد می کرد، یا بر آن می دمید تا سرد شود، سپس در دهان من می نهاد. آیا بر من از حرارت یک لقمه می ترسید و از حرارت آتش دوزخ بر من نمی ترسید. اگر آنچنان که این گروه می پندارند برادرم به وصیت پدرم امام بود، پدرم این موضوع را به من می گفت و مرا از آتش دوزخ حفظ می فرمود.

جبیر بن مطعم می گوید: در حالی که کودک و در مکه بودیم، پدرم، مطعم بن عدی، به ما می گفت: آیا محبت این پسرک یعنی علی را نسبت به محمد (ص) و پیرویش از او که بیشتر از پدرش هست می بینید سوگند به لات و عزی دوست می-  دارم او پسرم باشد، در قبال همه جوانان بنی نوفل.

سعید بن جبیر روایت می کند و می گوید: از انس بن مالک پرسیدم این سخن عمر را درباره این شش تن افراد شوری که می گوید: پیامبر (ص) رحلت فرمود در حالی که از ایشان راضی بود، چگونه تعبیر می کنی مگر پیامبر از دیگر اصحاب خود راضی نبوده است گفت: پیامبر (ص) رحلت فرمود در حالی که از بسیاری از اصحاب خود راضی بود، ولی از این شش تن رضایت بیشتری داشت. گفتم: پیامبر (ص) کدامیک از اصحاب خود را ستوده تر می دانست. گفت: هیچکس میان ایشان نبود، مگر اینکه پیامبر در موردی بر او خرده گرفته بود، یا کاری از کارهای او را نا ستوده دانسته بود، مگر دو تن که آنان علی بن ابی طالب (ع) و ابو بکر بن ابی قحافه بودند، و آن دو از هنگامی که خداوند آیین اسلام را آورده است هرگز مرتکب کاری نشدند که رسول خدا (ص) را ناراحت سازند.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 5، ص 290

ذکر احوال رسول خدا (ص) در دوره کودکی و نوجوانی:

اینک شایسته است که آنچه را درباره رسول خدا (ص) و حفظ و نگهداشت آن حضرت به وسیله فرشتگان آمده است بیان داریم، تا آنکه توضیحی و شرحی برای این جمله علی علیه السلام باشد که در این خطبه فرموده است: «و بدرستی که خداوند از آن هنگام که پیامبر (ص) از شیر باز گرفته شده بود بزرگترین فرشته از فرشتگان خود را قرین او فرمود» و نیز موضوع مجاورت آن حضرت در کوه حراء و همراه بودن علی علیه السلام را با ایشان در آنجا توضیح دهیم و اینکه در آن هنگام هیچکس و هیچ خانواده جز رسول خدا و علی و خدیجه مسلمان نبودند و شنیدن شیون شیطان را و اینکه علی علیه السلام وزیر مصطفی صلوات الله علیه بوده است را بیان داریم.

اما در مورد مقام نخست، محمد بن اسحاق بن یسار در کتاب السیرة النبویة و محمد بن جریر طبری در تاریخ خود آورده اند که حلیمه دختر ابو ذویب که از قبیله بنی سعد است و مادر رضاعی رسول خدا (ص) است و آن حضرت را شیر داده است می گوید: از سرزمین خود همراه شوهر و پسر شیرخوارش با گروهی از زنان قبیله بنی سعد بن بکر در سالی که از خشکی و قحطی هیچ چیز باقی نگذاشته بود برای گرفتن کودکان شیر خوار به مکه آمده اند. گوید: من بر ماده خری خاکستری بسیار لاغر بیرون آمدم و همراه ما شتر ماده پیری بود که یک قطره شیر هم نمی داد و همگی تمام شب را از گریه پسرک شیر خوارم که از گرسنگی می گریست نمی توانستیم بخوابیم. پستانهای خودم آنقدر شیر نداشت که کودک را کفایت کند و ماده شتر ما هم شیری نداشت که به مصرف خوراک طفل برسد، ولی به هر حال امید گشایش و آسایش داشتیم. من که با همان ماده خر بودم به سبب لاغری و سستی از کاروان عقب می ماندم و این کار بر آنان گران آمد. سرانجام به مکه رسیدیم و در جستجوی کودکان شیر خواره بر آمدیم.

هیچیک از زنان کاروان ما نبود مگر محمد (ص) را بر او عرضه داشته بودند، ولی همینکه گفته بودند این پسر یتیم است، از پذیرفتن او خودداری کرده بود و این بدان سبب است که ما معمولا از پدر کودک انتظار خیر و نیکی داریم و می گوییم برای کودک یتیم از مادر و جدش چه کاری ساخته است و گرفتن محمد (ص) را خوش نداشتیم. هیچیک از زنانی که همراه بودند باقی نماند مگر اینکه کودک شیر خواری را گرفت غیر از من. و چون آهنگ بازگشت کردیم من به شوهرم گفتم: به خدا سوگند خوش نمی دارم از میان همه همراهانم من بدون آنکه شیرخواره یی را گرفته

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 5، ص291

باشم برگردم و به خدا سوگند می روم و همان کودک یتیم را می گیرم. گفت: عیبی ندارد که این کار را انجام دهی و شاید خداوند در وجود او برای ما برکتی قرار دهد. این بود که رفتم و او را گرفتم و چاره نبود که کودکی جز او پیدا نکردم. گوید: چون محمد (ص) را قبول کردم، کنار بارهای خود برگشتم و همینکه او را در دامن خویش نهادم هر دو پستانم چنان پر شیر شد که او و برادرش [پسر خودم ] هر دو خوردند و سیر شدند. پیش از آن شبها از گریه کودکم به سبب گرسنگی نمی خوابیدیم و آن شب راحت خفت. شوهرم بر خاست و کنار ماده شتر رفت و چون نگریست پستانش را آکنده از شیر دید، و چندان شیر از آن دوشید که خودش و من خوردیم و سیراب و سیر شدیم و آن شب را به بهترین وجه گذاردیم. گوید: چون صبح کردیم، شوهرم گفت: ای حلیمه ترا به خدا سوگند می دانی که چه نوزاد فرخنده یی را گرفته ای گفتم: به خدا سوگند که امیدوارم چنان باشد. آنگاه حرکت کردیم. من بر همان ماده خرم سوار شدم و محمد (ص) را همراه خود داشتم و به خدا سوگند چنان به سرعت راه را می پیمودم که هیچیک از خرهای ایشان به پای ماده خر من نمی رسید و چنان شد که زنان همراه من می گفتند: ای دختر ابو ذؤیب چه خبر است کمی آهسته تر رو و درنگ کن. مگر این ماده خر تو همانی نیست که بر آن از سرزمین خود بیرون آمدی می-  گفتم: چرا، به خدا سوگند همان است. و می گفتند: در این صورت به خدا سوگند که برای آن شأن خاصی است.

حلیمه گوید: سرانجام به منازل خود که در سرزمینهای قبیله بنی سعد است رسیدیم و من میان تمام سرزمین عرب جایی را خشک تر از آنجا نمی دانم، ولی از هنگامی که او را با خود آوردیم، گوسپندهای من شامگاه بر می گشتند در حالی که سیر بودند و پستانهایشان آکنده از شیر بود و می دوشیدیم و می نوشیدیم و در همان حال هیچکس دیگر یک قطره شیر هم در پستانی نمی یافت که بدو شد. چنان شد که ساکنان محل ما به شبانهای خود می گفتند شما را چه می شود شما هم دامهای خود را همانجا بچرانید که شبان دختر ابو ذؤیب می چراند و چنان می کردند باز هم گوسپندانشان گرسنه و بدون یک قطره شیر بر می گشتند و گوسپندان من سیر و پر شیر باز می آمدند، و ما همواره از جانب خداوند متعال خیر و برکت و افزونی برای محمد (ص) می دیدیم، تا آنکه دو سال او سپری شد و من او را از شیر گرفتم و چنان رشد و نمود می کرد که دیگر کودکان چنان نبودند و هنوز به دو سالگی

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 5، ص292

نرسیده بود که پسر بچه چابکی بود. او را پیش مادرش آمنه دختر وهب برگرداندیم و بسیار آرزومند بودیم که همچنان میان ما باشد که برکات بسیاری از او دیده بودیم. با مادرش گفتگو کردیم و به او گفتیم: چه خوب است او را تا هنگامی که برومند شود پیش ما باقی بگذاری که ما از بیماری و بدی هوای مکه بر او می ترسیم و چندان پافشاری کردیم که او را با ما بر گرداند. ما با محمد (ص) به سرزمین بنی سعد برگشتیم و به خدا سوگند چند ماه پس از آن محمد (ص) همراه برادرش میان برده های ما که پشت خانه هایمان می گشتند بودند و ناگاه برادرش دوان دوان پیش ما آمد و به من و پدرش گفت هم اینک دو مرد که جامه های سپید بر تن داشتند پیش برادر قرشی من آمدند او را گرفتند و دراز دادند و شکمش را دریدند و درون شکمش را به هم ریختند. حلیمه می گوید: من و پدرش دوان دوان خود را پیش او رساندیم. محمد (ص) را دیدیم با چهره گرفته. من او را در آغوش کشیدم پدرش هم او را در آغوش کشید و گفتیم: پسرجان ترا چه شده است گفت: دو مرد که جامه سپید بر تن داشتند پیش من آمدند و درازم دادند. سپس شکمم را دریدند و در آن چیزی را جستجو می کردند که ندانستم چه بود.

حلیمه گوید: او را به خیمه خود آوردیم و پدرش [یعنی پدر رضاعی ] به من گفت: ای حلیمه بیم آن دارم که این پسرک دیو زده باشد، او را به خانواده اش بر گردان. گوید: او را برداشتم و با خود پیش مادرش بردم. گفت: چه چیزی ترا بر آن واداشت که او را بیاوری ای دایه مهربان، تو که اصرار داشتی او پیش تو بماند گفتم: خداوند این پسرم را به حد رشد رسانده است و آنچه بر عهده من بود انجام داده ام و اینک از پیشامدها بر او بیمناکم و همانگونه که تو دوست می داری، اینک او را به تو می سپارم. مادرش گفت: شاید بر او از دیو و شیطان بیم زده شده ای گفتم: آری. گفت: هرگز که به خدا سوگند شیطان را بر او راهی نیست و این پسرم را شأن خاصی است. آیا خبر او را به تو بگویم گفتم: آری. گفت: چون به او باردار شدم، چنین دیدم که نوری از من سر زد که کاخ های منطقه بصرای شام را روشن ساخت

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 5، ص293

و در مورد بارداری هیچ حملی را به این سبکی و آسانی ندیده بودم و به هنگام ولادت چون بر زمین رسید دستهایش را بر زمین نهاد و سرش را بسوی آسمان بر افراشت. او را بگذار و خوش و سعادتمند برو.

طبری در تاریخ خود از شداد بن اوس روایت می کند که می گفته است: رسول خدا (ص) درباره خویشتن سخن می گفت و آنچه را که در دوره کودکی در سرزمین قبیله بنی سعد بر سرش آمده بود بیان می فرمود. گوید: پیامبر فرمود چون متولد شدم میان بنی سعد دوران شیرخواری خود را گذراندم روزی که همراه تنی چند از کودکان همسال خود از اهل خویش دور شده بودیم و در گوشه صحرا سنگهای ریز را به هدف می زدیم [یا تیله بازی می کردیم ] سه تن جلو من آمدند که طشتی زرین و آکنده از برف همراه داشتند، آنان مرا از میان یارانم گرفتند، دوستانم گریزان خود را کنار صحرا رساندند، سپس پیش آن سه نفر برگشتند و گفتند: هدف و خواسته شما در مورد این پسر بچه چیست او از ما نیست و فرزند سرور قریش است که میان ما دوران شیرخوارگی خویش را گذرانده است. پسری یتیم است که پدر ندارد. کشتن او برای شما چه نتیجه یی دارد و چه بهره یی از آن می برید و اگر بناچار کشنده اویید، هر کدام ما را که می خواهید انتخاب کنید و به جای او بکشید و این پسر بچه را رها کنید که یتیم است. و چون کودکان دیدند که آن قوم پاسخی به آنان نمی دهند، شتابان و گریزان به سوی افراد قبیله برگشتند که آنان را آگاه سازند و یاری بطلبند.

در این هنگام یکی از آن سه تن پیش آمد و مرا ملایم دراز داد و از پایین قفسه سینه تا زیر نافم را شکافت، من می نگریستم و هیچ احساس ناراحتی نمی کردم. او احشاء مرا بیرون آورد و با آن برف که همراه داشتند نیکو شست و بر جای خود برگرداند، نفر دومی به اولی گفت: کنار برو. او کنار رفت و شخص دوم دست میان قفسه سینه ام کرد و قلب مرا بیرون آورد و من همچنان می نگریستم او قلب مرا شکافت و لخته خون سیاهی از آن بیرون آورد و دور انداخت. آنگاه دست خود را به جانب راست خویش دراز کرد، گویی چیزی را می خواست بگیرد و ناگاه در دست

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 5، ص294

او خاتمی از نور دیدم که چشم بینندگان از پرتوش خیره می ماند و دلم را با آن خاتم مهر کرد و سپس قلبم را به جای خود نهاد و من روزگاران درازی سردی و خوشی آنرا در دل خود احساس می کردم. آنگاه نفر سوم به دومی گفت کنار برو و خود بر محل شکاف، که از زیر قفسه سینه تا پایین نافم بود، دست کشید و آن زخم التیام یافت و دستم را گرفت و مرا با نرمی بلند کرد و به شخص اول، که سینه ام را شکافته بود، گفت: او را با ده تن از امتش وزن کن و بسنج. چنان کرد و من از آن ده تن فزون بودم. گفت: رهایش کنید که اگر او را با همه افراد امتش بسنجید بر همگان فزونی خواهد داشت.

آن سه تن در این هنگام مرا به سینه خود چسباندند و سر و میان دو چشم مرا بوسیدند و گفتند: ای حبیب خدا، مترس و اگر بدانی چه خیری برای تو اراده شده است چشمانت روشن خواهد شد. در همان حال ناگاه دیدم افراد قبیله همگان آمدند و مادرم یعنی مادر شیری و دایه ام پیشاپیش آنان حرکت می کند و با صدای بلند فریاد می کشد: ای وای بر پسرک ضعیف من آن سه تن خم شدند و سر و میان چشمهایم را بوسیدند و گفتند: ای آفرین و خوشا بر ضعیفی که تو باشی آنگاه دایه ام بانگ برداشت و گفت: ای وای بر پسرک تنها و یکتای من آن فرشتگان همچنان خم شدند و مرا بر سینه خود چسباندند و سر و میان دو چشم مرا بوسیدند و گفتند: ای آفرین و خوشا بر تنها و یکتایی که تو تنها باشی. تو تنها نیستی که خدای و فرشتگان و مومنان زمین همراه تو هستند. آنگاه دایه ام بانگ برداشت که وای بر یتیم من از میان همه یارانت مستضعف بودی و به سبب همین ضعف کشته شدی آن فرشتگان همچنان خم شدند و مرا بر سینه خود چسباندند و سر و میان دو چشم مرا بوسیدند و گفتند: ای آفرین و خوشا بر یتیمی چون تو که چه قدر در پیشگاه خداوند گرامی هستی ای کاش می دانستی چه خیری نسبت به تو اراده شده است. گوید: در این هنگام افراد قبیله کنار وادی رسیدند و همینکه چشم مادر شیری من بر من افتاد، فریاد بر آورد که ای پسرکم آیا هنوز ترا زنده می بینم و آمد و خود را بر من افکند و به سینه اش چسباند.

سوگند به کسی که جان من در دست اوست همچنان که در دامن دایه ام بودم و او مرا در آغوش گرفته بود و دستم در دست یکی از ایشان بود همچنان به فرشتگان می نگریستم و می پنداشتم که این قوم هم آنانرا می بینند و معلوم شد که این گروه فرشتگان را نمی بینند. یکی از مردم قبیله گفت: این پسر را آسیبی

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 5، ص295

رسیده یا دیو زده شده است او را پیش کاهن فلان قبیله ببرید که او را ببیند و علاج کند. گفتم: چیزی از آنچه می گویند در من نیست. نفس من سالم و دلم صحیح است و هیچ درد و تشویشی در من نیست. پدر رضاعی من که شوهر دایه ام بود گفت: مگر نمی بینید که سخن او درست است و من امیدوارم پسرم را باکی نباشد و آن قوم هماهنگ شدند که مرا پیش آن کاهن برند. مرا برداشتند و آنجا بردند و داستانم را برای او بازگو کردند. کاهن گفت: ساکت باشید تا از این پسر سخنش را بشنوم که خود به کار خویش از شما داناتر است. من در آن هنگام پنج ساله بودم. کاهن از خودم پرسیدم و موضوع را برایش نقل کردم. همینکه سخن مرا شنید از جای برجست و گفت: ای گروه اعراب این کودک را بکشید که سوگند به لات و عزی اگر زنده بماند آیین شما را دگرگون می سازد و با فرمان شما مخالفت خواهد کرد و چیزها برای شما می آورد که هرگز نشنیده اید. دایه ام مرا از آغوش کاهن در ربود و گفت: اگر می دانستم سخن تو اینچنین است هرگز او را پیش تو نمی آوردم.

و مرا با خود بردند و نشانه آن شکاف در بدنم از زیر قفسه سینه تا زیر نافم همچون بند کفش باقی بود. و روایت شده است که یکی از یاران ابو جعفر محمد بن علی باقر علیه السلام از او در مورد معنی و تفسیر این آیه که خداوند عز و جل می فرماید: «مگر آن کس از رسولان برگزیده که از پیش رو و پشت سرش نگهبانان الهی-  فرشتگان-  در حرکتند»، پرسید. امام باقر علیه السلام فرمود: خداوند متعال به پیامبران خود فرشتگانی را می گمارد که کردارشان را مواظبت می کنند و تبلیغ رسالت او را به عرض خداوند می رسانند، و خداوند به هنگامی که پیامبر (ص) از شتر باز گرفته شد، فرشته یی گرانقدر را بر او موکل ساخت که او را به انجام مکارم اخلاق و افعال پسندیده هدایت کند و از انجام خویهای نا پسندیده و کارهای بد

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 5، ص296

باز دارد و او همان فرشته یی است که پیامبر (ص) را ندا می داد و می گفت: «ای محمد ای رسول خدا سلام بر تو باد» و آن حضرت نوجوان بود و هنوز به درجه پیامبری نرسیده بود و می پنداشت که آن بانگ سلام از سنگها و زمین است و دقت می فرمود و چیزی نمی دید.

طبری در تاریخ از محمد بن حنفیه، از پدرش علی علیه السلام نقل می کند که می گفته است: از پیامبر (ص) شنیدم می فرمود: «هر گز جز دوبار آهنگ انجام کارهای دوره جاهلی را که دیگران انجام می دادند نکردم و در هر دو مورد خداوند متعال میان من و انجام آن کار حائل شد و دیگر هرگز آهنگ کاری ناپسند هم نکردم تا خداوند متعال به رسالت خویش بر من کرامت ارزانی داشت. و چنان بود که شبی به نوجوانی از اهل مکه که در منطقه بالای مکه همراه من گوسپند می چراند. گفتم: چه خوب است گوسپندهای مرا هم بنگری و مواظبت کنی تا من هم به مکه روم و در مجالس افسانه سرایی آن همانگونه که دیگر جوانان می روند بروم. به آهنگ این کار آمدم و چون به نخستین خانه از خانه های مکه رسیدم صدای دایره و نی شنیدم.

پرسیدم چه خبر است گفتند: فلان کس با دختر فلان کس عروسی می کند. نشستم که تماشا کنم. خداوند بر گوشم خواب را فرو کوفت و چنان خوابیدم که فقط تابش آفتاب بیدارم کرد. پیش رفیق خود برگشتم. پرسید چه کردی گفتم: هیچ و موضوع را برای او نقل کردم. شبی دیگر هم به او همانگونه گفتم. گفت باشد. من بیرون آمدم و چون وارد مکه شدم همانگونه که دفعه قبل صورت گرفته بود، صدای دایره و نی شنیدم و نشستم که تماشا کنم. همچنان خداوند خواب را بر گوش من چیره ساخت و خوابیدم و چیزی جز تابش آفتاب مرا از خواب بیدار نکرد و پیش دوستم برگشتم و موضوع را به او گفتم، و دیگر پس از آن آهنگ کار یاوه یی نکردم تا خداوندم به رسالت خویش گرامی داشت. محمد بن حبیب در کتاب امالی خویش می گوید: پیامبر (ص) فرموده است به

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 5، ص297

یاد می آورم که پسر بچه یی هفت ساله بودم و ابن جدعان در مکه برای خود خانه یی می ساخت. من هم همراه کودکان در دامن خود خاک و سنگ می بردم. من دامنم را پر از خاک کردم و عورتم برهنه شد. سروشی از فراز سرم گفت: ای محمد ازار خویش را فرو افکن. سرم را بلند کردم چیزی ندیدم و فقط صدا را می شنیدم. خودداری کردم و ازار خود را فرو نینداختم. ناگاه گویی کسی بر پشتم ضربتی زد که بر روی در افتادم و ازار و لنگ من فرو افتاد. خاکهایش ریخت و مرا پوشیده داشت. برخاستم و به خانه عمویم ابو طالب رفتم و دیگر برنگشتم.

اما حدیث مجاورت پیامبر (ص) در غار حراء مشهور و در کتابهای صحیح آمده است که آن حضرت در هر سال یک ماه را در غار حراء مجاور می شد و در آن ماه هر کس از بینوایان را که پیش او می رفت خوراک می داد، و چون مدت مجاورت خود را در حراء سپری می فرمود نخستین کاری که پس از بازگشت انجام می داد این بود که حتی پیش از رفتن به خانه خود کنار کعبه می آمد و هفت بار یا بیشتر طواف می فرمود و سپس به خانه خود می رفت. در سالی که خداوند آن حضرت را به پیامبری گرامی داشت ماه رمضان را در غار حراء مقیم بود و خانواده اش یعنی خدیجه و علی و خدمتکاری همراهش بودند. جبریل علیه السلام پیام رسالت را آورد.

پیامبر می فرموده است: جبریل در حالی که من دراز کشیده و خفته بودم پیش من آمد و تافته یی آورد که بر آن کتابی بود. گفت: بخوان. گفتم: چیزی نمی خوانم. چنان فشارم داد که پنداشتم مرگ است. سپس رهایم کرد و فرمود: «بخوان بنام پروردگارت که بیافرید» تا آن آیه که می فرماید: «و به آدمی آنچه را نمی داند آموخت» و خواندم و جبریل باز گشت و من به خود آمدم. گویی در دلم کتابی نوشته شده بود و سپس تمام حدیث را نقل کرده است.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 5، ص298

اما این موضوع که اسلام حتی در یک خانه جز خانه یی که در آن پیامبر و علی و خدیجه ساکن بودند وجود نداشته است، خبر مشهور عفیف کندی است که پیش از این آنرا نقل کردیم و اینکه ابوطالب به او گفت: آیا می دانی این کیست عفیف گفت: نه. گفت: این پسر برادرم محمد بن عبد الله بن عبد المطلب است و این یکی پسرم علی است و این زن که پشت سرشان حرکت می کند خدیجه دختر خویلد و همسر برادرزاده ام محمد است و به خدا سوگند می خورم که من بر روی تمام زمین کسی را که بر این آیین باشد جز همین سه تن نمی شناسم.

اما داستان شیون شیطان، چنین است که ابو عبد الله احمد بن حنبل در مسند خود از علی بن ابی طالب علیه السلام نقل می کند که می گفته است: در سپیده دم آن شبی که رسول خدا را به معراج برده بودند، در حجر اسماعیل همراه پیامبر بودم. نماز می گزاردیم. چون او از نمازش و من از نمازم فارغ شدیم، من بانگ شیون سختی شنیدم و گفتم: ای رسول خدا، این شیون چیست فرمود: مگر نمی دانی شیون شیطان است. دانسته است که دیشب مرا به آسمان و معراج برده اند و از اینکه دیگر در این سرزمین مورد پرستش قرار گیرد نومید شده است.

از پیامبر (ص) روایت دیگری هم، که شبیه این است، روایت شده است و آن این است که چون آن هفتاد تن انصار شب بیعت عقبه بیعت کردند. از گردنه، همان دل شب، صدای بسیار بلندی شنیده می شد که می گفت: ای مردم مکه این مذمم [یعنی نکوهیده، منظورش حضرت محمد (ص) بوده است ] و از دین برگشتگانند که بر جنگ با شما هماهنگ شده اند. پیامبر (ص) به انصار فرمود: آیا می شنوید چه می گوید این «ازب العقبه» یعنی شیطان گردنه است و این کلمه به صورت «ازبب العقبه» هم روایت شده است. سپس روی به جانب صدا کرد و فرمود: ای دشمن خدا، بشنو به خدا سوگند من برای ستیز با تو آماده ام.

و از جعفر بن محمد صادق علیه السلام روایت شده که فرموده است. علی علیه السلام هم، پیش از آنکه پیامبر (ص) مبعوث شود، همراه آن حضرت، پرتو را می دید و صدا را می شنید و پیامبر به علی فرموده است: «اگر نه این بود که من خاتم پیامبرانم تو در پیامبری شریک بودی، اینک هم اگر پیامبر نیستی همانا که تو وصی و وارث پیامبری، سرور همه اوصیا و امام همه پرهیزگارانی».

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 5، ص299

اما خبر وزارت را طبری در تاریخ خود، از عبد الله بن عباس، از علی بن ابی طالب علیه السلام نقل می کند که می گفته است: چون این آیه نازل شد که «و بیم بده خویشاوندان نزدیک خود را» پیامبر (ص) مرا فرا خواند و فرمود: ای علی خداوندم فرمان داده است که نخست خویشاوندان نزدیک را بیم دهم. سینه ام تنگی گرفته است و می دانم هرگاه آنان را به اسلام فرا خوانم نا خوشایندی از ایشان خواهم دید، تا آنکه جبریل علیه السلام پیش من آمد و فرمود: ای محمد اگر آنچه را که به آن فرمان داده شده ای انجام ندهی، خدایت عذاب می کند. اینک برای ما یک صاع گندم خمیر کن و ران گوسپندی را بپز و کاسه یی را از شیر آکنده ساز و سپس اعقاب عبد المطلب را جمع کن تا با آنان سخن گویم و آنچه را به آن مأمور شده ام به ایشان تبلیغ کنم. من همانگونه که فرمان داد رفتار کردم و آنان را، که حدود چهل مرد بودند یا یکی کمتر و بیشتر، فراخواندم. از عموهای پیامبر (ص) ابو طالب و حمزه و عباس و ابو لهب حضور داشتند. و چون جمع شدند پیامبر (ص) آن غذا را که من پخته بودم خواست. آوردم و همینکه بر زمین نهادم پیامبر نخست پاره گوشتی را برداشت و آنرا با دندان به چند قطعه تقسیم فرمود و در گوشه های سینی نهاد و سپس فرمود: در پناه نام خدا بخورید. شروع به خوردن کردند و چندان خوردند که به چیز دیگری نیازمند نشدند. و سوگند به خدایی که جان علی در دست اوست، هر یک از ایشان معمولا همان مقداری را که برای جمع ایشان آوردم می خورد.

سپس پیامبر به من فرمود: ای علی این قوم را بیاشامان و من همان کاسه شیر را آوردم. همگان از آن آشامیدند و سیراب شدند و به خدا سوگند می خورم که فقط یک مرد از ایشان معمولا همان مقدار شیر می آشامید. و همینکه پیامبر (ص) خواست با آنان سخن بگوید، ابو لهب پیشی گرفت و گفت: این صاحب شما-  یعنی پیامبر (ص)-  سخت شما را جادو کرده است، و آن قوم پراکنده شدند و پیامبر (ص) با آنان سخنی نفرمود فردای آن روز به من فرمود: ای علی دیروز آن مرد همانگونه که شنیدی در سخن گفتن بر من پیشی گرفت و آن قوم پیش از آنکه من سخنی بگویم پراکنده شدند. امروز هم برای ما همانگونه خوراکی فراهم ساز و آنان را پیش من جمع کن.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 5 ، ص 300

چنان کردم و آنان را جمع ساختم. پیامبر آن خوراک را خواست پیش آوردم و همچون روز گذشته عمل فرمود و آنان چندان خوردند که به چیز دیگری نیاز نداشتند. سپس پیامبر فرمود: به ایشان آشامیدنی بیاشامان و من همان کاسه شیر را آوردم همگی چندان نوشیدند که سیراب شدند و سپس پیامبر با آنان چنین فرمود: ای فرزندان عبد المطلب به خدا سوگند من هیچ جوانی را در عرب نمی-  شناسم که برای قوم خود چیزی بهتر از آنچه من برای شما آورده ام آورده باشد و همانا که من خیر دنیا و آخرت را برای شما آورده ام و خداوندم فرمان داده است شما را بر آن آیین دعوت کنم. کدامیک از شما در این کار مرا یاری می دهد و وزارتم را بر عهده می گیرد تا در قبال آن برادر و وصی و جانشین من میان شما باشد؟ همگان از سخن باز ماندند و پاسخ ندادند. من گفتم من، و در آن میان از همه آنها کوچکتر و کم سن و سال تر بودم. ولی پاهای من و شکمم از آنان استوارتر و ستبرتر بود و افزودم که ای رسول خدا من وزیر تو در آن کار خواهم بود. پیامبر (ص) سخن خویش را تکرار فرمود و آنان همچنان سکوت کردند و من گفتار خود را تکرار کردم. پیامبر (ص) گریبان مرا با محبت بدست گرفت و فرمود: این برادر و وصی و جانشین من میان شماست. از او بشنوید و فرمان برید. آن قوم برخاستند و می خندیدند و به ابو طالب می گفتند: به تو فرمان داد تا از پسرت سخن بشنوی و فرمانبرداری کنی.

وانگهی از نص کتاب و سنت این گفتار خداوند متعال که از قول حضرت موسی بیان فرموده است که عرضه داشت «و برای من از خویشانم وزیری قرار بده که هارون برادرم باشد و نیروی مرا با او استوار فرمای و او را در «کار من شریک گردان» چنین استنباط می شود که علی وزیر رسول خدا (ص) است، زیرا پیامبر (ص) در خبری که روایت آن مورد قبول فرق اسلامی است به علی فرموده است: «منزلت تو نسبت به من چون منزلت هارون از موسی است جز اینکه پس از من پیامبری نیست». و بدینگونه تمام مراتب هارون نسبت به موسی را برای علی علیه السلام

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 5، ص301

جمع فرموده است و در این صورت او وزیر رسول خدا و استوار کننده بازو و نیروی اوست و اگر نه این است که پیامبر (ص) خاتم پیامبران است او در پیامبری هم شریک بود.

همچنین ابو جعفر طبری در تاریخ خود نقل می کند که مردی به امیر المومنین گفت: ای امیر المومنین به چه دلیل تو از پسر عمویت ارث می بری آنهم بدون اینکه از عمویت ارث ببری علی علیه السلام سه مرتبه فرمود: هان بشنوید تا آنکه همگی آماده شدند و گوش فرا دادند سپس فرمود: پیامبر (ص) فرزندان و فرزند-  زادگان عبد المطلب را که خویشاوندانش بودند در مکه جمع فرمود و چنان بود که هر یک از ایشان به تنهایی یک بزغاله را می خورد و دیگی بزرگ شیر می آشامید. پیامبر (ص) فقط یک مد - حدود یک کیلو-  خوراک فراهم فرمود. همگی خوردند و سیر شدند و آن خوراک همچنان بر جای بود، گویی اصلا دست نخورده است و سپس کاسه کوچکی شیر خواست که همگان نوشیدند و سیراب شدند و آن شیر همچنان بر جای بود، گویی هیچ چیز از آن نیاشامیده اند. سپس فرمود: ای فرزندان عبد المطلب من نخست ویژه شما بر انگیخته شده ام و پس از آن برای همگان. اینک کدامیک از شما با من بیعت می کند که در قبال آن برادر و دوست و وارث من باشد هیچکس برنخاست و من که از افراد کم سن و سال آن قوم بودم برخاستم. فرمود: بنشین و سخن خود را سه بار تکرار فرمود و هر بار فقط من بر می خاستم و می فرمود بنشین. بار سوم دست بر دست من زد-  من بیعت کردم-  و از آن گاه من از پسر عمویم میراث بردم بدون اینکه از عمویم میراث برم.