[hadith]حمدُ الله:

الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذی لَا تُوَارِی عَنْهُ سَمَاءٌ سَمَاءً وَ لَا أَرْضٌ أَرْضاً.

یومُ الشوری:

وَ قَدْ قَالَ قَائِلٌ إِنَّکَ عَلَی هَذَا الْأَمْرِ یَا ابْنَ أَبی طَالِبٍ لَحَرِیصٌ! فَقُلْتُ بَلْ أَنْتُمْ وَ اللَّهِ لَأَحْرَصُ وَ أَبْعَدُ وَ أَنَا أَخَصُّ وَ أَقْرَبُ، وَ إِنَّمَا طَلَبْتُ حَقّاً لِی وَ أَنْتُمْ تَحُولُونَ بَیْنِی وَ بَیْنَهُ وَ تَضْرِبُونَ وَجْهِی دُونَهُ؛ فَلَمَّا قَرَّعْتُهُ بالْحُجَّةِ فِی الْمَلَإِ الْحَاضِرِینَ، هَبَّ کَأَنَّهُ بُهِتَ لَا یَدْرِی مَا یُجِیبُنِی بهِ.

الاستنصارُ علی قریش:

اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْتَعْدیکَ عَلَی قُرَیْشٍ وَ مَنْ أَعَانَهُمْ، فَإِنَّهُمْ قَطَعُوا رَحِمِی وَ صَغَّرُوا عَظِیمَ مَنْزلَتِیَ وَ أَجْمَعُوا عَلَی مُنَازَعَتِی أَمْراً هُوَ لِی، ثُمَّ قَالُوا أَلَا إِنَّ فِی الْحَقِّ أَنْ تَأْخُذَهُ وَ فِی الْحَقِّ أَنْ تَتْرُکَهُ.[/hadith]

پیام امام امیرالمؤمنین علیه السلام، ج 6، ص: 491-481

خطبه در یک نگاه:

امام علیه السلام در این خطبه بعد از حمد وثنای الهی، اشاره به کارشکنی های جمعی از سرشناسان صحابه و زخم زبان های آن ها اشاره می کند. این خطبه از سه بخش تشکیل می شود

:

در بخش اوّل اشاره به تعبیر بسیار زننده ای می فرماید که عبدالرحمن بن عوف (یا سعد بن ابی وقّاص) در روز شورا (شورای شش نفری عمر) به امام علیه السلام گفت و نسبت حرص بر خلافت به آن حضرت داد و امام علیه السلام پاسخی شایسته به او داد

.

در بخش دوّم، امام علیه السلام شکایت قریش و همدستان آن ها -که بر ضدّ او اقدام کردند- به

پیشگاه خدا می برد

.

در بخش سوّم، داستان طلحه و زبیر و جنگ جمل را پیش می آورد و اشاره به کار بسیار زشت و بی سابقه ای که آن ها مرتکب شدند می فرماید که همسر پیامبر (عایشه) را از خانه بیرون کشیدند و به لشکرگاه آوردند و از این جا به آن جا بردند و مقام رسول الله صلی الله علیه و آله را بدین وسیله هتک کردند و گروه زیادی را به کشتن دادند

.

کارشکنی های قریش در امر خلافت:

امام(علیه السلام) در آغاز این خطبه، مطابق معمول، به حمد و ثنای پروردگار می پردازد و در این جا تکیه بر گسترش علم پروردگار ـ به تناسب بحث هایی که در ذیل آن خواهد آمد ـ می کند و می فرماید: «ستایش، مخصوص خداوندی است که هیچ آسمانی آسمان دیگر را از دید علم او نمی پوشاند و نه هیچ زمینی زمین دیگر را» (الْحَمْدُللهِِ الَّذی لاَ تُوَارِی عَنْهُ سَمَاءٌ سَمَاءً، وَ لاَ أَرْضٌ أَرْضاً).

شارحان نهج البلاغه در تفسیر جمله «و لا أرض ارضاً» با توجّه به این که کره زمین یکی بیش نیست به زحمت افتاده اند; بعضی گفته اند: این جمله اشاره به اقلیم های هفت گانه روی زمین است که با توجّه به کروی بودن زمین یکدیگر را در نظر امثال ما انسان ها ـ هر چند بیرون از کره زمین به آن نگاه می کنیم ـ می پوشانند. تمام مناطق روی زمین را در یک لحظه نمی توان با چشم دید; هر چند از فاصله دور در فضا به آن نگاه کنیم; ولی برای خداوند چنین نیست; همه در پیشگاه علمش حاضر و او بر همه ناظر است.

گاه نیز گفته می شود این جمله، اشاره به طبقات زمین است ; زیرا زمین از طبقات مختلفی تشکیل شده که ما تنها یک طبقه را می بینیم ; ولی خداوند از همه آگاه است.

بعضی نیز گفته اند: منظور، مخلوقاتی است که در این زمین ها زندگی می کنند.

همین گفتگوها در تفسیر آیه شریفه 12 سوره طلاق نیز دیده می شود «(اللهُ الَّذی خَلَقَ سَبْعَ سَمَاوَات وَمِنَ الاَْرْضِ مِثْلَهُنَّ) ; خداوند همان کسی است که هفت آسمان را آفرید و از زمین نیز همانند آن ها را».

و بعضی از مفسّران مانند فخر رازی و مرحوم علامه طبرسی هر کدام، یکی از تفسیرهای یاد شده را پذیرفته اند.

این احتمال نیز در تفسیر آیه و تفسیر کلام امام(علیه السلام) وجود دارد که منظور، عوالمی باشد که در آن سوی کره زمین قرار دارد. توضیح این که ما آن چه را بالای سرمان قرار دارد، آسمان می نامیم و آن چه زیر پای ما قرار دارد، زمین; و می دانیم کره زمین در میان مجموعه ای از ستارگان ثابت و سیّار قرار گرفته و همان گونه که در بالای سر ما بخش عظیمی از آن مجموعه است اگر به زیر پایمان یعنی درست آن طرف کره زمین نگاه کنیم نیز مجموعه ای از این عوالم موجود است که برای ساکنان آن جا آسمان است و برای ما که در این طرف زمین قرار داریم زمین محسوب می شود. آسمان تنها نیم کره ای نیست که بالای سر و دو طرف ما قرار دارد; بلکه نیم کره دیگری هم در زیر پای ماست که آن نیز همانند این نیم کره مملوّ از ستارگان و کرات آسمان است. (دقّت کنید).


سپس امام(علیه السلام) در بخش دیگر این خطبه و به ماجرای روز شورای شش نفری عمر برای انتخاب خلیفه سوّم اشاره می کند و در برابر گفتار کینه توزانه «عبدالرحمن بن عوف» (یا «سعد بن ابی وقّاص») ـ که امام(علیه السلام) را به حرص در امر خلافت متّهم ساخت ـ چنین می فرماید: «گوینده ای به من گفت: ای فرزند ابوطالب، تو نسبت به این امر (یعنی خلافت) حریصی! در پاسخش گفتم: به خدا سوگند! شما با این که دورترید، حریص ترید (چرا که خلافت، شایسته اهل بیت پیامبر(علیهم السلام) است که به این کانون هدایت نزدیک ترند) و من شایسته تر و نزدیکترم» (وَ قَدْ قَالَ قَائِلٌ: إِنَّکَ عَلَی هذَا الاَْمْرِ یَابْنَ أَبی طَالِب لَحَرِیصٌ; فَقُلْتُ: بَلْ أَنْتُمْ وَاللهِ لاََحْرَصُ وَ أَبْعَدُ، وَ أَنَا أَخَصُّ وَ أَقْرَبُ).

در واقع، عبدالرحمن بن عوف ها و سعد بن ابی وقّاص ها از دریچه کوتاه فکر خود، خلافت را طعمه لذیذی برای خود یا افراد مورد نظرشان می پنداشتند. آن ها نمی دانستند یا نمی خواستند بدانند که فرزند ابوطالب(علیه السلام) با صراحت می فرماید: اگر برای احقاق حقوق مظلومان نبود، هرگز زیربار خلافت نمی رفتم! او خلافت را برای هدایت و اجرای عدل و پیشرفت و عظمت مسلمین می خواهد; نه برای خودش.

آن گاه در ادامه این سخن می افزاید: «من فقط حق خویش را مطالبه کردم (چرا که از همه شایسته ترم و پیامبر(صلی الله علیه وآله) نیز مرا تعیین فرموده) ; ولی شما میان من و آن حایل می شوید و دست ردّ بر سینه ام می گذارید» (وَ إِنَّمَا طَلَبْتُ حَقّاً لِی وَ أَنْتُمْ تَحُولُونَ بَیْنِی وَ بَیْنَهُ، وَ تَضْرِبُونَ وَجْهِی دُونَهُ).

آن چه امام(علیه السلام) در این بیان فرموده، دلیلی است روشن و برهانی است قاطع که مقدمات آن برای همه معلوم بود; زیرا همه به شایستگی علی(علیه السلام) و نزدیکی او به کانون هدایت یعنی پیامبر(صلی الله علیه وآله) معترف بودند، ولی حرص و آز نسبت به امر خلافت به آنان اجازه نمی داد در برابر این حق تسلیم شوند.

لذا درادامه این سخن می فرماید: «هنگامی که در آن جمع حاضر با این دلیل کوبنده به او پاسخ گفتم، مبهوت و سرگردان ماند و نمی دانست در پاسخم چه بگوید!» (فَلَمَّا قَرَّعْتُهُ(1) بالْحُجَّةِ فِی الْمَلاَءِ الْحَاضِرِینَ هَبَّ(2) کَأَنَّهُ بُهِتَ لاَ یَدْرِی مَا یُجِیبُنِی بهِ!).

داستان شورای شش نفری عمر که در آستانه مرگش آن را ترتیب داد، بسیار پرغوغا است و بیانگر کینه ها و حسدهایی گروهی از سرشناسان صحابه نسبت به امیرمؤمنان علی(علیه السلام) است و نشان می دهد چگونه برای عقب زدن امام(علیه السلام) از مقامی که حق الهی و اجتماعی او بود توطئه کردند و حتی با لحنی طلبکارانه از آن حضرت خواستند که از حق خود عقب نشینی کند; وگرنه متهم به حریص بودن در امر خلافت خواهد شد!

شرح این ماجرا در جلد اوّل، ذیل خطبه سوم (خطبه شقشقیّه) صفحه 368 آورده ایم.

قابل توجّه این که ابن ابی الحدید در شرح این خطبه می گوید: «شیعیان معتقدند که امام(علیه السلام) این سخن را در سقیفه بنی ساعده ـ که برای انتخاب نخستین خلیفه تشکیل شده بود ـ در برابر «ابوعبیده جرّاح» بیان کرد».(3)

در حالی که ما در میان علمای شیعه کسی را سراغ نداریم که چنین سخنی گفته باشد و معروف و مشهور در میان ما این است که اساساً سقیفه در غیاب آن حضرت تشکیل شد.


امام(علیه السلام) در بخش دیگری از این خطبه روی به درگاه خدا می آورد و نسبت به ظلم و ستم هایی که به او شده، شکایت می کند و از خدا مدد می طلبد ; عرضه می دارد: «بارخدایا! من در برابر قریش و کسانی که آنان را یاری می دهند از تو استعانت می جویم (و شکایت پیش تو می آورم) آن ها پیوند خویشاوندی مرا قطع کردند و مقام و منزلت عظیم مرا کوچک شمردند و برای مبارزه با من در غصب چیزی که حق من بود، همدست شدند (به این هم اکتفا نکردند) سپس گفتند: بعضی از حقوق را باید گرفت و پاره ای را باید رها کرد (و این از حقوقی است که باید رها سازی)» (اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْتَعْدیکَ(4) عَلَی قُرَیْش وَ مَنْ أَعَانَهُمْ! فَإِنَّهُمْ قَطَعُوا رَحِمِی، وَ صَغَّرُوا عَظِیمَ مَنْزلَتِی، وَ أَجْمَعُوا عَلَی مُنَازَعَتِی أَمْراً هُوَ لِی. ثُمَّ قَالُوا: أَلاَ إِنَّ فِی الْحَقِّ أَنْ تَأْخُذَهُ، وَ فِی الْحَقِّ أَنْ تَتْرُکَهُ).

این عبارات به وضوح نشان می دهد که امیرمؤمنان علی(علیه السلام) خلافت را حق خود می دانست ; هم به دلیل این که از همه شایسته تر بود و هم برای این که پیامبر اکرم(صلی الله علیه وآله) در جریان غدیر، او را به این مقام منصوب داشت و بارها بر آن تأکید فرمود ; ولی عاشقان جاه و مقام دست به دست هم دادند و نه تنها حکم پیامبر(صلی الله علیه وآله) و حکم عقل را کنار گذاردند، بلکه کارهایی انجام دادند که مصداق روشن قطع رحم بود; و عجب تر این که به این حق، معترف بودند; ولی می گفتند: از حقوقی است که باید از آن صرف نظر کنی ; زیرا شرایط به دست آوردن آن فراهم نیست.

تعبیر به قطع رحم یا به سبب این است که آن ها برای اولویت خود در امر خلافت، استدلال به خویشاوندی پیامبر اکرم(صلی الله علیه وآله) می کردند و امام(علیه السلام) می فرماید: من از شما نزدیک ترم (همان طور که در عبارات گذشته خواندیم) و یا اشاره به این است که آن ها نه تنها خلافت را که حق من بود اخذ کردند، بلکه مرتکب اهانت ها و جنایت هایی شدند که مصداق واضح قطع رحم بود.


نکته ها:

1 ـ چشم بستن در برابر واقعیات:

گرچه بعضی سعی دارند از کنار پاره ای از مسائل مربوط به خلافت و جانشینی بعد از پیامبر(صلی الله علیه وآله) به طور ساده بگذرند ولی به یقین موضوع به این سادگی نیست.

شک نیست که علی(علیه السلام) بارها شکایت داشت که چرا خلافت را که حق مسلم او بود از آن حضرت گرفتند؟ (البتّه حق نه به این معنا که مقام پرسود و پرفایده ای است; بلکه چون یک مسئولیت الهی بود که هدفش ـ طبق گفته های خود آن حضرت ـ اقامه عدل و احقاق حقوق و اجرای حدود بود).

یک نمونه بارز از این شکایات، سخنی است که بیان شد; آن جا که با صراحت می فرمود: «آن ها دست به دست هم دادند تا حق مسلّم مرا بگیرند».(5) جالب این که «ابن ابی الحدید» کلام یاد شده و سخنان دیگری را از این دست نقل می کند و بعد به توجیه غیر قابل قبولی دست می زند; نخست کلام وی را بشنوید:

«بدان که اخبار متواتری از آن حضرت همانند خطبه مذکور نقل شده است ; از جمله می فرماید: «مَا زلْتُ مَظْلُوماً مُنْذُ قَبَضَ اللهُ رَسُولَهُ حَتَّی یَوْمَ النَّاس هَذا; من همواره از آن روز که خداوند قبض روح پیغمبرش را کرد تا امروز بوده ام!».

و در جای دیگر می فرماید: «اَللّهُمَّ اَخْز قُرَیْشاً فَاِنَّهَا مَنَعْتَنِی حَقِّی وَ غَصَبْتَنِی اَمْری; خداوندا، قریش را رسوا کن که حق مرا دریغ داشتند وکار مرا غصب کردند».

و نیز می فرماید: «فَجَزی قُرَیْشاً عَنِّی الْجَوازی فَإِنَّهُمْ ظَلَمُونِی حَقِّی وَ اغْتَصَبُونِی سُلْطانَ ابْنِ أُمِّی; خداوند جزای قریش را درباره من بدهد ; چرا که آن ها حق مرا به ظلم گرفتند و حکومت فرزند مادر (پیغمبر اکرم(صلی الله علیه وآله)) را غصب کردند».

و نیز شنید، شخصی فریاد می زند: أَنَا مَظْلُومٌ! امام فرمود: «هَلُمَّ فَلْنَصْرَخْ مَعاً فَإِنِّی ما زلْتُ مَظْلُوماً ; بیا هر دو با هم فریاد زنیم چرا که من نیز همیشه مظلوم بوده ام».

و در خطبه شقشقیّه می فرماید: «وَ إِنَّهُ لَیَعْلَمُ أَنَّ مَحَلّی مِنْها مَحَلَّ الْقُطْب مِنَ الرَّحی ; او (خلیفه اوّل) به خوبی می دانست که جایگاه من در خلافت، همچون جایگاه محور سنگ آسیاب است (که بدون آن هرگز گردش نمی کند).

و در همان خطبه می فرماید: «اَری تُراثی نَهْباً; با چشم خود می دیدم میراث من به غارت می رود».

و ابن ابی الحدید بعد از ذکر موارد در مقام دفاع از برنامه خلفا می گوید: «اصحاب ما تمام آن چه را ذکر شد، چنین توجیه کرده اند که منظور امام(علیه السلام) این است که از آن ها برتر و سزاوارتر بود! ـ و این یک واقعیت است! ـ نه این که منظور، آن است که پیغمبر(صلی الله علیه وآله) بر طبق نص صریح، مرا به این مقام برگزیده ; چرا که این سبب می شود، بزرگان مهاجران و انصار را تکفیر یا تفسیق کنیم. (آن ها را به کفر یا فسق نسبت دهیم)

سپس می افزاید: «امامیه و زیدیّه این سخنان را بر ظاهرش حمل می کنند (و خلفا را غاصب می شمرند) و راه صعب العبوری راه می پیمایند!»

بعد از آن می گوید: «به جانم سوگند! گرچه مفهوم این عبارات به ظن غالب، همان چیزی است که آن ها می گویند ; ولی با دقت در سخن، این گمان باطل می شود و راهی جز این نیست که ما این سخنان را مانند آیات متشابه قرآن بدانیم که گاهی مطالبی را بازگو می کند که هرگز آن را درباره خدا نمی پذیریم».(6)

شگفت آور است چگونه «ابن ابی الحدید» یا افرادی مانند او این سخنان روشن را تفسیر و تأویل نادرست می کنند و از آن بدتر این که آن را با آیات متشابه قرآن قیاس می نمایند! اگر در قرآن می خوانیم «(یَدُ اللهِ فَوْقَ أَیْدیهِمْ); دست خدا بالای دست آن هاست».(7) هر انسان هوشمندی می فهمد، منظور همان قدرت خداوند است و گرنه خداوند جسم نیست و دستی همانند دست ما ندارد.

ولی امام(علیه السلام) در سخنان یاد شده با صراحت می گوید: «آن ها حق مرا غصب کردند» این عبارت توجیه و تفسیر خاصی ندارد، چه مانعی دارد بگوییم گروه کثیری از مهاجران و انصار بعد از پیغمبر(صلی الله علیه وآله) در مورد خلافت راه خطا پویند؟ مگر آن ها معصوم بودند؟

حقیقت این است که پیشداوری ها و وابستگی های آمیخته با تعصب نسبت به یک مذهب سبب می شود انسان از مطالب واضح چشم بپوشد و به سراغ توجیه های غیر منطقی برود!


2 ـ آیا بخشی از حق را باید رها کرد؟

همان گونه که در خطبه ذکر شد، غاصبان خلافت به این جمله تمسّک جسته اند که پاره ای از حقوق را باید گرفت و پاره ای را طبق مصالحی باید رها کرد. و موضوع خلافت امیرمؤمنان علی(علیه السلام) را از قسم دوّم می پنداشتند.

جمله مذکور یک مفهوم صحیحی دارد و یک مفهوم باطل. هر گاه حق جنبه شخصی داشته باشد انسان در پاره ای از موارد، برای جلوگیری از درگیری و به درازا کشیدن مخاصمات و مراعات محبّت و دوستی باید از همه یا قسمتی از حق خود بگذرد ; ولی در حقوقی که مربوط به سرنوشت جامعه است، هیچ کس حق ندارد روی آن معامله کند یا از آن بگذرد. متولیان این حقوق وکیل و نایب مردم اند. وکیل، هرگز حق چنین گذشت هایی را ندارد و موضوع خلافت دقیقاً از همین قسم است ; ولی غاصبان با مغالطه و سفسطه و خلط میان این دو قسم، مطلب را به جای دیگر بردند.

در ضمن، عبارت مزبور به خوبی نشان می دهد که مخالفان آن حضرت، نسبت به حق او معترف بودند و یا به تعبیر دیگر به قدری حق او روشن بود که یارای انکار آن را نداشتند; لذا به بهانه های واهی متشبث می شدند.(8)


پی نوشت:

  1. «قرّعته» از ماده «قرع» بر وزن (فرع) به معنای کوبیدن چیزی بر چیزی است; به گونه ای که صدای شدید از آن برخیزد. این واژه در مسائل معنوی هم به کار می رود; مثلا در مورد دلایل روشن و کوبنده استعمال می شود; مانند خطبه بالا.

  2. «هبّ» از ماده «هبوب» به معنای وزش باد و گاه به معنای هیجان زده شدن و مبهوت گشتن یا از خواب بیدار شدن نیز آمده است و در خطبه مزبور، معنای دوم قصد شده است.

  3. شرح ابن ابی الحدید، جلد 9، صفحه 305.

  4. «استعدیک» از ماده «استعداء» به معنای یاری طلبیدن و شکایت پیش کسی بردن است.

  5. شبیه همین معنا با اضافات قابل ملاحظه ای در خطبه 217 نیز بیان خواهد شد.

  6. شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، جلد 9، صفحه 306 و 307.

  7. فتح، آیه 10.

سند خطبه

:

به نظر می رسد که این خطبه بخشی از نامه ای است که امام علیه السلام در اواخر ایّام خلافتش مرقوم داشت و حوادثی را که بعد از پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله تا آن زمان واقع شده بود به طور فشرده در آن برشمرد و دستور داد آن را برای مردم بخوانند و کسی که جمله انک علی هذا الامر لحریص؛ تو نسبت به امر خلافت حریص هستی به امام علیه السلام گفت، عبدالرحمن بن عوف در روز شورای شش نفری عمر برای انتخاب خلیفه بعد از او بود (و امام علیه السلام پاسخ دندان شکنی به او داد که دراین خطبه نقل شده است) این مطلب را طبری در کتاب مسترشد آورده است.(مصادر نهج البلاغه، جلد 2، صفحه 414

).