[hadith]وَ مَکَانُ الْقَیِّمِ بالْأَمْرِ مَکَانُ النِّظَامِ مِنَ الْخَرَز یَجْمَعُهُ وَ یَضُمُّهُ، فَإِنِ انْقَطَعَ النِّظَامُ تَفَرَّقَ الْخَرَزُ وَ ذَهَبَ ثُمَّ لَمْ یَجْتَمِعْ بحَذَافِیرِهِ أَبَداً، وَ الْعَرَبُ الْیَوْمَ وَ إِنْ کَانُوا قَلِیلًا فَهُمْ کَثِیرُونَ بالْإِسْلَامِ عَزیزُونَ بالاجْتِمَاعِ، فَکُنْ قُطْباً وَ اسْتَدرِ الرَّحَی بالْعَرَب وَ أَصْلِهِمْ دُونَکَ نَارَ الْحَرْب، فَإِنَّکَ إِنْ شَخَصْتَ مِنْ هَذهِ الْأَرْضِ انْتَقَضَتْ عَلَیْکَ الْعَرَبُ مِنْ أَطْرَافِهَا وَ أَقْطَارِهَا، حَتَّی یَکُونَ مَا تَدَعُ وَرَاءَکَ مِنَ الْعَوْرَاتِ أَهَمَّ إِلَیْکَ مِمَّا بَیْنَ یَدَیْکَ. إِنَّ الْأَعَاجِمَ إِنْ یَنْظُرُوا إِلَیْکَ غَداً یَقُولُوا هَذَا أَصْلُ الْعَرَب فَإِذَا اقْتَطَعْتُمُوهُ اسْتَرَحْتُمْ، فَیَکُونُ ذَلِکَ أَشَدَّ لِکَلَبهِمْ عَلَیْکَ وَ طَمَعِهِمْ فِیکَ. فَأَمَّا مَا ذَکَرْتَ مِنْ مَسیرِ الْقَوْمِ إِلَی قِتَالِ الْمُسْلِمِینَ، فَإِنَّ اللَّهَ سُبْحَانَهُ هُوَ أَکْرَهُ لِمَسیرِهِمْ مِنْکَ وَ هُوَ أَقْدَرُ عَلَی تَغْیِیرِ مَا یَکْرَهُ؛ وَ أَمَّا مَا ذَکَرْتَ مِنْ عَدَدهِمْ، فَإِنَّا لَمْ نَکُنْ نُقَاتِلُ فِیمَا مَضَی بالْکَثْرَةِ وَ إِنَّمَا کُنَّا نُقَاتِلُ بالنَّصْرِ وَ الْمَعُونَةِ.[/hadith]

پیام امام امیرالمؤمنین علیه السلام، ج 5، ص: 659-648

مرکز حکومت را رها مکن:

امام (علیه السلام) بعد از ذکر آن مقدمه که برای آرامش روحی خلیفه و حاضران بیان فرموده، به سراغ موضوع اصلی مشورت که شرکت شخص «عمر» در جنگ بوده، می رود و چنین می فرماید: (بدان!) «موقعیت زمامدار مانند رشته است که مهره ها را جمع می کند و ارتباط می بخشد، اگر رشته از هم بگسلد، مهره ها پراکنده می شوند، و هر یک به جایی خواهد افتاد، به گونه ای که هرگز نتوان همه را جمع کرد». (وَمَکَانُ الْقَیِّمِ بالاَْمْرِ مَکَانُ النِّظَامِ مِنَ الْخَرَز یَجْمَعُهُ وَ یَضُمُّهُ : فَإنِ انْقَطَعَ النِّظَامُ(1) تَفرَّقَ الْخَرَزُ(2) وَ ذَهَبَ، ثُمَّ لَمْ یَجْتَمِعْ بحَذَافِیرِهِ(3) أَبَداً).

چه تعبیر جالب و تشبیه زیبایی! زمامدار و فرمانده یک کشور به منزله ریسمان تسبیح یا گردنبند است، که رمز وحدت و انسجام امت است، و در ضمن این نکته را به زمامداران می آموزد که باید آن قدر سعه صدر و گستردگی فکر داشته باشند که بتوانند تمام افراد زیر نظر خودرا در یک مجموعه منسجم گردآورند.

سپس امام (علیه السلام) بار دیگر به تقویت روحیه آنان پرداخته، می فرماید : «عرب گرچه امروز از نظر تعداد کم است ولی با وجود اسلام بسیارند، وبا اجتماع (و انسجامی که در پرتو این آیین پاک) به دست آورده اند قدرتمند و شکست ناپذیرند !» (وَالْعَرَبُ الْیَوْمَ، وَإنْ کَانُوا قَلِیلاً، فَهُمْ کَثِیرُونَ بالاْسْلاَمِ، عَزیزُونَ بالإجْتِمَاعِ).

سپس بار دیگر به نتیجه گیری اصلی پرداخته می افزاید : «حال که چنین است تو همچون قطب آسیاب باش، و آن را به وسیله عرب به گردش درآور، و آتش جنگ را دور از خود شعله ور ساز!» (فَکُنْ قُطْباً، وَاسْتَدرِ الرَّحَا بالْعَرَب، وَأَصْلِهِمْ(4) دُونَکَ نَارَ الْحَرْب).

سپس به دلیل آن پرداخته، می فرماید: «چرا که اگر شخصاً از این سرزمین خارج شوی، ممکن است اعراب باقیمانده (که در میان آنها منافقان وجود دارند) از اطراف و اکناف سر از فرمانت برتابند، تا آن جا که نقاط آسیب پذیری که پشت سرگذارده ای از آنچه پیش روی داری مهمتر خواهد بود !» (فَإنَّکَ إنْ شَخَصْتَ(5) مِنْ هذهِ الأَرْضِ انْتَقَضَتْ عَلَیْکَ الْعَرَبُ مِنْ أَطْرَافِهَا وَأَقْطَارِهَا، حَتَّی یَکُونَ مَا تَدَعُ وَرَاءَکَ مِنَ الْعَوْرَاتِ(6) أَهَمَّ إلَیْکَ مِمَّا بَیْنَ یَدَیْکَ).

اشاره به این که اسلام هنوز در آغاز کار بود، و منافقان و بازماندگان عصر جاهلیّت هنوز در صفوف عرب جای داشتند، و در انتظار فرصتی بودند که از پشت به مسلمین واقعی خنجر بزنند، اگر زمامدار و یاران وفادارش همگی به نقطه دور دستی بروند، میدان برای بد اندیشان و مفسدان و منافقان خالی می شود، و ممکن است آنها خطراتی بیافرینند که از خطر دشمن بیرونی مهمتر باشد.

اضافه بر این اگر مشکلی برای لشکر در جبهه ها به وجود آید، زمامداری که در مرکز نشسته است می تواند گروه های تازه نفسی را بسیج کند، و به میدان بفرستد، ولی اگر خودش حضور در میدان داشته باشد پشت لشکر به کلی خالی می شود.

در ضمن توجه به این نکته لازم است که عرب در جمله (وَالْعَرَبُ الْیَوْمَ...) با عرب در جمله (انْتَقَضَتْ عَلَیْکَ الْعَرَبُ...) اشاره به دو گروه مختلف از عرب است. گروه اوّل مؤمنان خالص را می گوید، و گروه دوّم منافقان به ظاهر مؤمن و یا مسلمانان آسیب پذیر.


نکته:

آنچه از فراز بالا استفاده می شود درسهای مهمی در زمینه مدیریت و فرماندهی و کشورداری است، اوّلاً نشان می دهد که حفظ رهبر و زمامدار یک قوم و ملّت، نه به عنوان یک مسأله شخصی، بلکه به عنوان یک مسأله اجتماعی از اهمّ واجبات است; چرا که رمز وحدت و انسجام و پایداری آنهاست، به همین دلیل باید تمام تدابیر لازم برای حفظ او در نظر گرفته شود و حتی احتمال خطر را نباید از نظر دور داشت، به خصوص این که دشمن نیز با اطلاع بر این موضوع سعی دارد قبل از هر چیز شخص رهبر و زمامدار را هدف قرار دهد.

تجربه تاریخی نیز نشان داده است که نزدیکترین راه برای شکست یک جمعیّت، درهم کوبیدن رهبر و تشکیلات رهبری است. در قرآن مجید در داستان «بنی اسرائیل» و مبارزه آنها با «جالوت» نیز می بینیم «داوود» شخص «جالوت» را نشانه گیری کرد و او را از پای درآورد، و به دنبال آن لشکرش متلاشی شد.

ثانیاً : رهبران جامعه باید با یک چشم دشمنان خارجی را بنگرند و با چشم دیگر مراقب دشمنان داخلی باشند، حتی مطابق این خطبه و تجارب فراوان تاریخی، خطر دشمنان داخلی بیش از خارجی است; چرا که آنها که از بیرون می آیند شناخته شده اند، و دشمنان داخلی غالباً به صورت منافقانی خودرا در لابه لای جمعیّت مستور می دارند، و هر زمان فرصت پیدا کنند ضربه می زنند، به علاوه از تمام نقاط آسیب پذیر داخل آگاه و با خبرند، و راه نفوذ به مناطق حسّاس را می دانند، به همین دلیل امیرمؤمنان علی (علیه السلام) از آنها و آسیبهای احتمالی آنها تعبیر به «عورات» می فرماید، و خطر آنها را مهمتر می شمرد.


فزونی نفرات دلیل بر پیروزی نیست:

این بخش از خطبه در واقع تأیید و تأکیدی است بر بخش اوّل، و به سه نکته اشاره می کند :

نخست دلیلی است که امام (علیه السلام) برای عدم حضور خلیفه در میدان نبرد اقامه می فرماید و می گوید : «اگر عجم ها فردا چشمشان به تو افتد می گویند اساس و ریشه عرب این است، و اگر آن را قطع کنید راحت خواهید شد، این تفکّر، آنها را در مبارزه با تو و طمع در نابودی و آزارت حریص تر و سرسخت تر می کند» (إنَّ الأَعَاجِمَ إنْ یَنْظُرُوا إلَیْکَ غَداً یَقُولُوا: هذَا أَصْلُ الْعَرَب، فَإذَا اقْتَطَعْتُمُوهُ استَرَحْتُمْ، فَیَکُونُ ذلِکَ أَشَدَّ لِکَلَبهِمْ(7) عَلَیْکَ، وَ طَمَعِهِمْ فِیکَ).

نکته دیگر این که: «(از هجوم و حرکت دشمن وحشتی به خود راه نده و) آنچه یادآور شدی که آنها به سوی جنگ با مسلمانان آمده اند (و این دلیل قوت و قدرت آنهاست، و تو را نگران ساخته) خداوند سبحان بیشتر از تو حرکت آنها را ناپسند می دارد، و او بر تغییر آنچه نمی پسندد تواناتر است» (فَأَمَّا مَا ذَکَرْتَ مِنْ مَسیرِ الْقَوْمِ إلَی قِتَالِ المُسْلِمِینَ، فَإنَّ اللهَ سُبْحَانَهُ هُوَ أَکْرَهُ لِمَسیرِهِمْ مِنْکَ، وَهُوَ أَقْدَرُ عَلَی تَغْیِیرِ مَا یَکْرَهُ).

این عبارت نشان می دهد که «عمر» قبلاً گفته بود جمعیّت فارسی زبان به سوی ما حرکت کرده اند و قصد جنگ با ما را دارند، و این نشان می دهد آنها قوّت و قدرتی عظیم در خود می یابند، و به حسب ظاهر و شواهد تاریخی نیز مطلب همین گونه بود، ولی امام (علیه السلام) برای تقویت روحیه او مسأله قدرت خدا و عنایت خاص او را نسبت به مسلمین یادآور شد، همان چیزی که بارها در غزوات اسلامی مشاهده شده بود.

بدیهی است اگر مسلمین در وطن خود می ماندند و دشمنان به سوی بلاد آنها هجوم می آوردند، کار بسیار پیچیده تر می شد، چه بهتر که توکّل بر خدا کنند و به دشمن در خارج بلادشان هجوم برند.

نکته سوّم این که: خلیفه دوّم از عدم موازنه قوای مسلمین و دشمنان اسلام نیز وحشت داشت، امام (علیه السلام) در پاسخ او می فرماید : «اما آنچه درباره تعداد زیاد سربازان دشمن یادآور شدی، بدان که ما در گذشته در نبرد با دشمن بر اساس کثرت نفرات پیکار نمی کردیم، بلکه با یاری و کمک خداوند جنگ می نمودیم (و پیروز می شدیم)». (وَأَمَّا مَا ذَکَرْتَ مِنْ عَدَدهِمْ، فَإنَّا لَمْ نَکُنْ نُقَاتِلُ فِیمَا مَضَی بالْکَثْرَةِ، وَإنَّمَا کُنَّا نُقَاتِلُ بالنَّصْرِ وَالْمَعُونَةِ).

در واقع «عمر» دو چیز را دلیل بر قوّت و قدرت لشکر دشمن می دانست، یکی کثرت و فزونی نفرات آنها، و دیگر حرکت و هجوم آنها به سوی بلاد اسلام، و امام (علیه السلام) هر دو را به یک چیز ـ البتّه با دو تعبیر ـ پاسخ گفت، و آن این که : ما هرگز به آن نیروی ظاهری بر دشمن غلبه نکردیم، و در تمام میدانهای نبرد نصرت و امداد الهی شامل حال ما گشت، و علی رغم کمی نفرات و فزونی و هجوم دشمن بر آنها غلبه کردیم.

به این ترتیب امام (علیه السلام) هم او را تشجیع به مقابله با دشمن کرد، و هم تأکید فرمود که شخصاً در میدان نبرد حاضر نشود، عمر هر دو را پذیرفت و سرانجامش پیروزی لشکر اسلام بود.


نکته:

نبرد قادسیه و نهاوند:

در میان مسلمین و سپاه «ساسانیان» دو نبرد مهم در زمان خلافت «عمر» به وقوع پیوست; «قادسیه»(8) در سال 14 هجری بود و نبرد «نهاوند» در سال 21.

در نبرد اوّل «عمر» در مورد رفتن خود به میدان جنگ به همراهی لشکر اسلام با مردم مشورت کرد، و همان گونه که در خطبه بالا دیدیم امام (علیه السلام) با دلایل قاطع منطقی او را از این کار بازداشت، در حالی که دیگران نظر دادند که «عمر» شخصاً در میدان حضور یابد، ولی او سخن امام (علیه السلام) را ترجیح داد و در «مدینه» ماند، ولی بعضی از مورّخان این مشورت و گفتگو را مربوط به نبرد «نهاوند» می دادند.

به هر حال «عمر» هنگامی که تصمیم گرفت که در جنگ «قادسیه» شرکت نکند، «سعد وقّاص» را به عنوان فرمانده لشکر برگزید، در حالی که «یزدگرد» پادشاه «ساسانی» «رستم فرخزاد» را به فرماندهی انتخاب کرد.

«سعد وقّاص»، «نعمان بن مقرن» را به عنوان رسول خویش نزد «یزدگرد» فرستاد، ولی او با فرستاده «سعد»، باخشونت رفتار کرد; چرا که هرگز چنین انتظاری را از عربهای به ظاهر عقب افتاده نداشتند. «یزدگرد» به او گفت : اگر نه این بود که رسول هستی، دستور قتل تو را صادر می کردیم سپس دستور داد مقداری خاک روی سرش قرار دادند و او را از «مدائن» بیرون ساختند، و به او گفت : به فرمانده لشکرم «رستم» دستور داده ام فرمانده لشکر شما را در «خندق قادسیه» دفن کند، و با شما کاری می کنم که از اقدام معروف «شاپور ذو الاکتاف» با آنها سخت تر باشد.

هنگامی که «نعمان» نزد «سعد» بازگشت، «سعد» گفت : خاکی را که بر سر تو قرار دادند به فال نیک می گیریم، دلیل آن است که کشور آنها را مالک خواهیم شد.

عجب این که «رستم» از جنگ با مسلمین وحشت داشت، با این که سپاه او 120 هزار مرد جنگی را در خود جای می داد، در حالی که سپاه «سعد وقّاص» سی و چند هزار نفر بیشتر نبود.

سرانجام دو سپاه با هم درگیر شدند، روز اوّل سپاه «ساسانی» با تعداد زیادی «فیل» به سپاه اسلام حمله کردند، ولی مسلمانان خرطوم فیلها را قطع کردند، در آن روز 500 نفر از مسلمین و 2 هزار نفر از سپاه ساسانیان کشته شدند.

روز دوّم «ابو عبیده جراح» با لشکری از «شام» به کمک «سعد وقّاص» آمد، این روز بر سپاه «ساسانی» از روز اوّل سختر گذشت، از مسلمانان 2 هزار نفر کشته شدند در حالی که سپاه ساسانی 10 هزار نفر کشته دادند.

روز سوّم آتش جنگ شعله ورتر شد و شب و روز می جنگیدند و تا ظهر روز چهارم ادامه داشت که آثار ضعف در لشکر ساسانی نمایان گشت، در این هنگام باد سختی وزیدن گرفت و لشکر دشمن از جنگیدن بازماندند و مسلمانان به سرا پرده «رستم» رسیدند، «رستم» می خواست فرار کند که زیر سم اسبان له شد. با کشته شدن «رستم» لشکر «ساسانی» منهزم شد و غنایمی از خود به جای گذاشت، خبر پیروزی به خلیفه دوّم رسید او دستور داد لشکر دشمن را تعقیب نکنند، و در همان جا منزل نمایند، «سعد» در همان جا که «کوفه فعلی» است فرود آمد، و مسجد و خانه هایی را بنا نمود و به این ترتیب بنیان شهر «کوفه» نهاده شد.


و اما نبرد «نهاوند»(9)، «طبری» مورخ معروف در تاریخ خود می نویسد : «عمر» می خواست با لشکر «ساسانی» که در «نهاوند» گردآمده بودند بجنگد، با صحابه پیامبر اکرم (صلی الله علیه وآله) به مشورت نشست، هر کس سخنی گفت، ولی امام (علیه السلام)(طبق روایتی) سخن بالا را ایراد فرمود، و «عمر» پسندید، گفت : نظر صحیح همین است، سپس «نعمان» را که در «بصره» بود امیر لشکر نمود و به او نوشت باید به جنگ «فیروزان» فرمانده بزرگ لشکر «کسری» در «نهاوند» بروی و اگر حادثه ای برای تو پیش آمد «حذیفه» فرمانده باشد، و اگر به او صدمه ای رسید «نعیم» را فرمانده سپاه کنی، در ضمن دو نفر را به نام «طلحه ابن خویلد» و «عمرو بن معدیکرب» را که به فنون جنگ آشنا بودند، به کمک او فرستاد، و دستور داد با آنها حتماً مشورت کن.

در این جنگ که از روز به شب کشیده شد فرمانده اوّل لشکر اسلام «نعمان» کشته شد، و «حذیفه» پرچم را برداشت، ولی سرانجام «فیروزان» به قتل رسید و مسلمانان وارد «نهاوند» شدند غنایم فراوانی به دست آنها آمد، آنها غنایم جنگی را برای «عمر» فرستادند. «عمر» با دیدن غنایم گریه کرد، پرسیدند چرا ؟ گفت : از این بیم دارم که این ثروت عظیم مردم را بفریبد.

این جنگ که به گفته بعضی از مورخان، سال 21 هجری و هفت سال بعد از جنگ «قادسیه» رخ داد، آخرین مقاومت «ساسانیان» را در هم شکست، و مسلمین وارد «ایران» شدند، ایرانیان که از هوش و ذکاوت خاصی برخوردار بودند اسلام را شناختند و پذیرفتند، و از پیشگامان در اسلام و علوم اسلامی شدند.

جالب این که مقاومت لشکر «ایران» تنها در این دو نقطه بود، هنگامی که مسلمین وارد سایر شهرهای «ایران» در شمال وجنوب و مرکز و شرق شدند، از آنها استقبال به عمل آمد، و تقریباً هیچ مقاومتی ظاهر نگشت; زیرا از یکسو از مظالم استبداد «ساسانی» شدیداً در رنج بودند، و از سوی دیگر اسلام را آیین نجات بخش می دیدند(10).


پی نوشت:

  1. گر چه یک مفهوم کلّی شناخته شده ای دارد ولی در این جا به معنی ریسمانی است که در تسبیح یا گردنبند می کنند و دانه ها رانظام می بخشد.

  2. «خرز» به معنی دانه های سوراخ داری است که گاه قیمتی و گاه معمولی است و از آن گردن بند یا تسبیح درست می کنند و ریشه اصلی آن «خَرْز» (بر وزن فرض) به معنی سوراخ کردن پوست یا چیز دیگری است.

  3. «حذافیر» جمع «حذفور» (بر وزن مزدور) و «حذفار» (بر وزن مضمار) به معنی جانب و اطراف چیزی است و «حذافیر» به معنی تمام جوانب است.

  4. «اَصْل» از مادّه «صلی» (بر وزن سعی) به معنی ورود در آتش یا سوختن در آن است و هنگامی که به باب افعال می رود به معنی افکندن در آتش می آید و این تعبیر در خطبه بالا اشاره به این است که وقتی لشکریان در آتش جنگ مشغول فعالیتند خود را از آنها دور دار تا دشمن نتواند به تو آسیب برساند.

  5. «شخصت» از مادّه «شخوص» (بر وزن خلوص) در اصل به معنی خارج شدن از منزل یا شهر است و از آن جا که به هنگام بیرون رفتن، انسان نمایان می شود به بلندیها وقامت انسان که از دور ظاهر می شود اطلاق شده است و به مسافر «شاخص» می گویند چون به هنگام ورودش به شهر نمایان است. این واژه به هر چیز بلندی نیز اطلاق می شود.

  6. «عورات» جمع «عورت» در اصل به معنی عیب وعار است و از آن جا که آشکار ساختن آلت جنسی مایه عیب و عار است در لغت عرب به آن «عورت» اطلاق شده، ولی این واژه معنی وسیعتر و گسترده تری نیز دارد و آن نقطه آسیب پذیر و آنچه انسان از آن بیم و وحشت و نگرانی دارد و از آن جایی که مرزهای هر کشوری از مناطق آسیب پذیر و نگران کننده است این واژه در این مورد نیز بکار می رود ولی در خطبه بالا بر خلاف آنچه بسیاری از شارحان گفته اند به معنی مرزها نیست بلکه منظور نقاط آسیب پذیر و نگران کننده در داخل کشور اسلام است که از سوی منافقان ممکن است مورد هجوم واقع شود و جمله «مَا تَدَعُ وَرَاءَکَ» گواه بر این معناست; زیرا هنگامی که لشکر به سوی دشمن خارجی حرکت می کند آنچه پشت سر او قرار می گیرد بخشهای داخلی کشور است.

  7. «کلب» به معنی اذیت و آزار است.

  8. «قادسیه» از شهرهای غربی ایران بود که میان آن با «کوفه» فاصله چندانی نبود (بعضی فاصله آن را تا کوفه حدود 90 کیلومتر نوشته اند) واکنون جزء شهرهای کشور عراق محسوب می شود.

  9. «نهاوند» شهر معروفی است در غرب ایران که در حال حاضر جزء استان همدان بوده و فاصله زیادی با آن ندارد.

  10. شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، جلد 9 صفحه 96 تا 102 و تاریخ طبری، جلد 3 صفحه 202 به بعد.