[hadith]و من کلام له (علیه السلام) و قد استشارَه عمرُ بن الخطاب فی الشُخوص لقتال الفُرس بنفسه:

إِنَّ هَذَا الْأَمْرَ لَمْ یَکُنْ نَصْرُهُ وَ لَا خِذْلَانُهُ بکَثْرَةٍ وَ لَا بقِلَّةٍ، وَ هُوَ دینُ اللَّهِ الَّذی أَظْهَرَهُ وَ جُنْدُهُ الَّذی أَعَدَّهُ وَ أَمَدَّهُ، حَتَّی بَلَغَ مَا بَلَغَ وَ طَلَعَ حَیْثُ طَلَعَ، وَ نَحْنُ عَلَی مَوْعُودٍ مِنَ اللَّهِ، وَ اللَّهُ مُنْجِزٌ وَعْدَهُ وَ نَاصِرٌ جُنْدَهُ.[/hadith]

مورّخان در باره این که امام (ع) در چه هنگامی این سخنان را به عمر فرموده است اختلاف دارند، گفته شده که این سخنان را در هنگام جنگ قادسیّه ایراد فرموده، و این مطلب از مدائنی در کتاب الفتوح نقل شده است، نیز گفته شده که در هنگام جنگ نهاوند این سخنان بیان شده، و این را محمّد بن جریر طبری روایت کرده است، امّا جنگ

قادسیّه در سال 14 هجری اتّفاق افتاده است، و در این زمان عمر با مسلمانان مشورت کرد که خود به همراه سپاهیان به جنگ ایرانیان رود، و علی (ع) نظر خود را همان گونه که ذکر شد به او سفارش فرمود، و عمر آن را به کار بست و از این که خود با سپاهیان عزیمت کند منصرف شد و سعد بن ابی وقّاص را به سرداری سپاه مسلمانان منصوب کرد، نقل شده است که در این جنگ، رستم فرمانده سپاه یزدگرد پیکهایی از افراد سپاه خود در طول راه قادسیّه تا مدائن یکی پس از دیگری گمارد و هر زمان رستم سخنی بر زبان می آورد، هر یک آن را به دیگری می گفت تا به گوش یزدگرد می رسید، داستانهای جنگ قادسیّه مشهور و در تاریخها مسطور است.

امّا جنگ نهاوند بدین گونه است که در هنگامی که عمر بر آن شد که با ایرانیان بجنگد و سپاهیان یزدگرد در نهاوند گرد آمده بودند با اصحاب به مشورت پرداخت، عثمان به او سفارش کرد که خلیفه به همه حکّام قلمرو اسلام مانند شام و یمن و مکّه و مدینه و کوفه و بصره نامه بنویسد و همه مسلمانان را از جریان آگاه سازد و دستور دهد برای جنگ بیرون آیند و خود نیز با سپاهیان عازم جهاد گردد، لیکن علی (ع) نظر خود را به شرحی که ذکر شد بیان، و فرمود: «أمّا بعد و إنّ هذا الأمر لم یکن نصره و لا خذلانه...» و عمر گفت آری رأی همین است، و دوست دارم که از همین نظریّه پیروی کنم، اکنون مردی را به من معرّفی کنید که انجام این مهمّ را به عهده او واگذارم، حاضران گفتند: نظر خلیفه درست تر است، عمر گفت کسی را به من نشان بدهید که عراقی نیز باشد، آنان گفتند تو خود به مردم عراق داناتری و آنها همواره نمایندگانی نزد تو فرستاده اند که آنها را دیده ای و با آنان سخن گفته ای، عمر گفت: آگاه باشید به خدا سوگند مردی را به فرماندهی این سپاه می گمارم که فردا پیشاپیش آنها باشد، گفته شد او کیست عمر گفت: نعمان بن مقرن، گفتند او در خور این کار است، و نعمان در این زمان در بصره بود، عمر به او نامه نوشت و وی را به فرماندهی سپاه منصوب داشت.

اکنون به شرح خطبه باز می گردیم.

فرموده است: «بحذافیره» یعنی: به تمامی آن.

فرموده است: «إنّ هذا الأمر... تا بالاجتماع»:

این که امام (ع) جملات مذکور را سر آغاز سخن قرار داده برای این است که رأی خود را که پس از این بیان می کند بر اساس آن قرار دهد، از این رو ضمن آن تذکّر می دهد که این امر یعنی امر اسلام، پیروزی آن به سبب فزونی لشکر و شکست آن به علّت کمی سپاه نبوده است، و به صدق این ادّعا اشاره و خاطرنشان می کند که اسلام دین خداست و او آن را پشتیبانی و لشکریان آن را یاری می فرماید، و اینها سپاهیان خدایند که آنها را فراهم و با فرشتگان و مردمان آنها را یاری داده تا به این مایه و پایه رسیده، و در آفاق گیتی ظهور و بروز کرده اند، پس از آن وعده نصر و پیروزی و جانشینی خود را در زمین به ما داده چنان که فرموده است: «وَعَدَ اللَّهُ الَّذینَ آمَنُوا مِنْکُمْ وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ لَیَسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِی الْأَرْضِ کَمَا اسْتَخْلَفَ الَّذینَ مِنْ قَبْلِهِمْ» و وعده های خدا قطعی است و تخلّفی در آن نیست.

فرموده است: «و ناصر جنده»:

این عبارت به منزله نتیجه این استدلال است، زیرا از جمله وعده های خداوند این است که لشکریان خود را یاری می کند و لشکریان او همان مؤمنانند، و مؤمنان در هر حال منصور و پیروزند، خواه شمار آنها کم یا بسیار باشد.