[hadith]من کلام له (علیه السلام) و قد شاوَرَهُ عمرُ بن الخطاب فی الخروج إلی غَزو الروم:

وَ قَدْ تَوَکَّلَ اللَّهُ لِأَهْلِ هَذَا الدِّینِ بإِعْزَاز الْحَوْزَةِ وَ سَتْرِ الْعَوْرَةِ، وَ الَّذی نَصَرَهُمْ وَ هُمْ قَلِیلٌ لَا یَنْتَصِرُونَ، وَ مَنَعَهُمْ وَ هُمْ قَلِیلٌ لَا یَمْتَنِعُونَ، حَیٌّ لَا یَمُوتُ. إِنَّکَ مَتَی تَسرْ إِلَی هَذَا الْعَدُوِّ بنَفْسکَ فَتَلْقَهُمْ فَتُنْکَبْ، لَا [یَکُنْ] تَکُنْ لِلْمُسْلِمِینَ کَانِفَةٌ دُونَ أَقْصَی بلَادهِمْ لَیْسَ بَعْدَکَ مَرْجِعٌ یَرْجِعُونَ إِلَیْهِ، فَابْعَثْ إِلَیْهِمْ رَجُلًا مِحْرَباً وَ احْفِزْ مَعَهُ أَهْلَ الْبَلَاءِ وَ النَّصِیحَةِ، فَإِنْ أَظْهَرَ اللَّهُ فَذَاکَ مَا تُحِبُّ، وَ إِنْ تَکُنِ الْأُخْرَی کُنْتَ رِدْءاً لِلنَّاس وَ مَثَابَةً لِلْمُسْلِمِینَ.[/hadith]

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 4، ص 216

از سخنان آن حضرت (ع) هنگامی که عمر بن خطاب با او در مورد رفتن خود به جنگ با رومیان مشورت کرد [این خطبه که با عبارت «و قد توکل الله لاهل هذا الدین باعزاز الحوزة» (همانا خداوند برای اهل این دین برعهده گرفته است که قلمرو آنان را عزیز بدارد) شروع می شود، ابن ابی الحدید پس از توضیح پاره یی از لغات و ترکیبات نکته یی را طرح می کند و پاسخ می دهد و آن نکته این است که می گوید:]

امیر المومنین علی علیه السلام در این خطبه عمر را از اینکه شخصا به جبهه جنگ برود منع کرده است که مبادا کشته شود و بدان گونه همه مسلمانان از میان بروند. اگر بپرسی پس به چه سبب رسول خدا (ص) خود در جنگها حاضر می شد و فرماندهی جنگ را بر عهده می گرفت می گویم: به رسول خدا (ص) وعده نصرت و پیروزی داده شده و بر جان خویش ایمنی داشت و آن وعده خداوند در این گفتار الهی است که فرموده است: «و خداوند تو را از مردم نگاه می دارد»، حال آنکه عمر چنین نبوده است.

اگر بگویی پس به چه سبب امیر المومنین علیه السلام خود در جنگهای جمل و صفین و نهروان حاضر شد و حال آنکه می توانست خودش در مدینه به منظور حفظ آن شهر و دفاع بماند و امیری کار آزموده را به جنگ بفرستد می گویم: این اشکال دو پاسخ دارد: یکی اینکه او از سوی پیامبر (ص) می دانست که در این جنگها کشته نمی شود و گواه این موضوع این حدیث و خبر مورد اتفاق همگان است که پیامبر فرموده اند: «پس از من، علی با پیمان گسلان و تبهکاران و از دین بیرون شدگان جنگ خواهد کرد»

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 4، ص 217

پاسخ دوم این است که: علی (ع) می پنداشته است در جنگ با این گروههایی که بر او خروج کرده اند هیچ کس جز خودش نمی تواند جای او را پر کند و امیر کار آزموده ای که خیر خواه باشد نیافته است و پیشنهاد او به عمر هم این است که امیری کار آزموده و خیر خواه بیابد و این صفات را معتبر دانسته است. برخی از یاران علی علیه السلام که اهل جنگ بودند خیر خواه نبودند و برخی از خیر خواهان او جنگاور و دلیر نبودند ناچار و به ضرورت شخصا سالاری جنگ را عهده دار شد. [ابن ابی الحدید سپس مبحث زیر را در مورد جنگ فلسطین و فتح بیت المقدس آورده است.]

جنگ فلسطین و فتح بیت المقدس:

بدان که این جنگ، جنگ فلسطین است که در آن بیت المقدس فتح شد و ابو جعفر محمد بن جریر طبری آن را در تاریخ طبری آورده است و چنین گفته است: چون عمر به شام رفت جانشین او بر مدینه علی علیه السلام بود. علی (ع) به عمر گفت: به تن خویش بیرون مرو که آهنگ دشمنی سگ خو و هار داری. عمر گفت: من می خواهم با جهاد با دشمن مرگ عباس بن عبد المطلب را به تأخیر اندازم، که اگر عباس را از دست بدهید شر و بدی شما را گسسته می کند همان گونه که ریسمان گسسته شود. عباس شش سال پس از حکومت عثمان درگذشت و شر و بدی به مردم روی آورد.

ابو جعفر طبری می گوید: رومیان از کتابهای خود این موضوع را دانسته بودند که فاتح شهر ایلیاء که همان بیت المقدس است مردی خواهد بود که نامش سه حرف است و بدین سبب هر یک از امیران و فرماندهان مسلمان که آنجا می آمدند رومیان نخست نام او را می پرسیدند و می دانستند که او فاتح شهر ایشان نیست و چون در جنگ با رومیان کار برای مسلمانان به درازا کشید از عمر مدد خواستند و

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 4، ص 218

به او پیام دادند که اگر خودت در این جنگ حاضر نشوی برای ما فتح نخواهد شد. عمر برای آنان نوشت که در روزی مشخص در مدخل منطقه جابیه منتظر او باشند، آنان در آن هنگام با عمر که سوار بر خری بود رویاروی شدند، نخستین کس که با او دیدار کرد یزید بن ابی سفیان بود پس از او ابو عبیدة بن جراح و سپس خالد بن ولید که همگی سوار بر اسب بودند و جامه های ابریشمی و دیبا بر تن داشتند با او رویاروی شدند. عمر از خر پیاده شد و سنگریزه هایی برداشت و به آنان پرتاب کرد و گفت: چه زود از رای و اندیشه خود بازگشته اید که از من با این وضع و جامه استقبال می کنید معلوم می شود در این دو سال سیر شده اید و چه زود سیری و فربهی شما را دگرگون ساخته است به خدا سوگند، اگر این کار را در حالی که فرمانده دویست تن می بودید و پس از دویست سال مرتکب می شدید شما را عوض می کردم. گفتند: ای امیر المومنین اینها قباهایی است که زیر آن جامه جنگی و سلاح پوشیده ایم. گفت: در این صورت عیبی ندارد.

ابو جعفر طبری می گوید: همینکه رومیان دانستند که عمر به تن خویش آمده است از او تقاضای صلح کردند و عمر با آنان صلح کرد و برای ایشان عهدنامه یی نوشت که جزیه و خراج بپردازند و از آنجا به بیت المقدس رفت، اسب عمر از حرکت بازماند برای او مادیانی آوردند که چون سوار شد شتابان و با جست و خیز بسیار به حرکت درآمد، عمر از آن مادیان پیاده شد و با ردای خود بر چهره اش زد و گفت: خداوند زشت بداراد کسی را که حرکات این چنین به تو آموخته است اسبم را به من برگردانید. او سوار بر آن شد تا به بیت المقدس رسید.

گوید: عمر پیش از آن بر مادیان سوار نشده بود و پس از آن هم سوار نشد و می گفت: از تکبر و غرور به خدا پناه می برم. ابو جعفر طبری می گوید: معاویه هم هنگامی که با عمر دیدار کرد، جامه دیبا بر تن داشت و گرد او گروهی از غلامان و بردگان بودند معاویه چون به عمر رسید دست او را بوسید. عمر گفت: ای پسر هند این چه حال است که در آن ناز پرورده و خود خواه و صاحب نعمت شده ای و به من خبر رسیده است که نیازمندان بر در

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 4، ص 219

خانه ات می ایستند معاویه گفت: ای امیر المومنین این جامه از این سبب است که ما در سرزمین دشمن هستیم و دوست می داریم آثار نعمت خداوند را بر ما ببینند و اما پرده دار برای این است که می ترسیم اگر آسان بگیریم و بذل و بخشش کنیم مردم گستاخ شوند. عمر گفت: از هیچ چیز از تو نمی پرسم مگر اینکه مرا در تنگنای بیشتری چون بند انگشتان قرار می دهی. اگر راستگو باشی این اندیشه خردمند است و اگر دروغ گویی باز هم خدعه زیرکانه است.

مردم گفتگوی معاویه و عمر را به گونه دیگری هم روایت کرده اند و چنین گفته اند که: چون عمر به شام آمد در حالی که سوار بر خر کوته قامت بود وارد شد، عبد الرحمان بن عوف هم سوار بر همان گونه خر بود، معاویه در حالی که با لشکری کاملا مسلح بود با آن دو رویارو شد، پای خود را خم کرد و از اسب پیاده شد و به عمر به خلافت سلام داد. عمر به او پاسخ نداد. عبد الرحمان به عمر گفت: ای امیر المومنین، بر این جوان سخت گرفتی، ای کاش با او سخن می گفتی. عمر به معاویه گفت: تو سالار این لشکری که می بینم گفت: آری. عمر گفت: علاوه بر آن به سختی خود را در حجاب قرار داده ای و نیازمندان بر در خانه ات منتظر می ایستند گفت: آری همین گونه است. عمر گفت: ای وای بر تو چرا؟ معاویه گفت: از آن رو که ما در سرزمین و کشور دشمنیم که جاسوسان ایشان در آن بسیارند و اگر ساز و برگ کافی نداشته باشیم ما را کوچک می شمرند و بی حرمتی می کنند و بر امور پوشیده ما هجوم می آورند وانگهی من کارگزار تو هستم اگر بر من کاستی گیری کاسته می شوم و اگر بر قدرتم بیفزایی افزوده می شوم و اگر مرا متوقف بداری متوقف می شوم. عمر گفت: اگر دروغ گویی، این رأی زیرکانه است و اگر راست گویی، چاره اندیشی خردمندانه است، هیچ گاه درباره چیزی از تو نپرسیدم مگر اینکه مرا در تنگنایی تنگ تر از فاصله درز دندانها قرار دادی، دیگر نه به تو فرمانی می دهم و نه تو را از کاری نهی می کنم. چون معاویه برگشت عبد الرحمان گفت: این جوان در مورد ایرادی که بر او گرفتی خوب پاسخ داد. گفت: آری به همین سبب بود که حرمتش را نگاه داشتیم.

ابو جعفر طبری می گوید: عمر از مدینه چهار بار آهنگ شام کرد: یک بار با

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 4، ص 220

اسب، بار دوم با شتری، بار سوم با استر و بار چهارم با خر، او شناخته نمی شد و چه بسا که کسی از او می پرسید: امیر المومنین کجاست و عمر سکوت می کرد. گاهی می گفت: از مردم بپرس و هر گاه به شام می آمد جامه کهنه و فرسوده یی که پشت و رو شده بود بر تن داشت و چون مردم بر سفره او حاضر می شدند خشن ترین خوراک را می دیدند.

طبری می گوید: در یکی از این سفرهای چهارگانه که به شام آمد با طاعون مصادف شد که در شام آشکار و همه گیر بود، با مردم مشورت کرد همگی به او اشاره کردند که برگردد و وارد شام نشود جز ابو عبیدة بن جراح که او به عمر گفت: آیا از تقدیر خداوند متعال می گریزی، گفت: آری، از تقدیر خداوند به وسیله تقدیر او به سوی تقدیر او می گریزم، ای ابو عبیده کاش کس دیگری غیر از تو این سخن را گفته بود. چیزی نگذشت که عبد الرحمان بن عوف آمد و برای آنان این روایت را از قول پیامبر (ص) نقل کرد که فرموده است «چون در سرزمینی بودید که در آن طاعون است از آن بیرون مروید و چون به سرزمینی رسیدید که در آن طاعون است وارد مشوید» عمر خدا را ستایش کرد که آنچه در دل او بوده موافق آن خبر است و رأی و اشاره مردم هم با آن حدیث موافق است و از همانجا به مدینه برگشت. ابو عبیده در آن طاعون مرد و این طاعون معروف به طاعون «عمواس» است که به سال هفدهم هجری بوده است.