[hadith]و منها فی خطاب أصحابه‏:

وَ قَدْ بَلَغْتُمْ مِنْ کَرَامَةِ اللَّهِ تَعَالَی لَکُمْ مَنْزلَةً تُکْرَمُ بهَا إِمَاؤُکُمْ وَ تُوصَلُ بهَا جِیرَانُکُمْ وَ یُعَظِّمُکُمْ مَنْ لَا فَضْلَ لَکُمْ عَلَیْهِ وَ لَا یَدَ لَکُمْ عِنْدَهُ وَ یَهَابُکُمْ مَنْ لَا یَخَافُ لَکُمْ سَطْوَةً وَ لَا لَکُمْ عَلَیْهِ إِمْرَةٌ، وَ قَدْ تَرَوْنَ عُهُودَ اللَّهِ مَنْقُوضَةً فَلَا تَغْضَبُونَ وَ أَنْتُمْ لِنَقْضِ ذمَمِ آبَائِکُمْ تَأْنَفُونَ، وَ کَانَتْ أُمُورُ اللَّهِ عَلَیْکُمْ تَرِدُ وَ عَنْکُمْ تَصْدُرُ وَ إِلَیْکُمْ تَرْجِعُ، فَمَکَّنْتُمُ الظَّلَمَةَ مِنْ مَنْزلَتِکُمْ وَ أَلْقَیْتُمْ إِلَیْهِمْ أَزمَّتَکُمْ وَ أَسْلَمْتُمْ أُمُورَ اللَّهِ فِی أَیْدیهِمْ، یَعْمَلُونَ بالشُّبُهَاتِ وَ یَسیرُونَ فِی الشَّهَوَاتِ، وَ ایْمُ اللَّهِ لَوْ فَرَّقُوکُمْ تَحْتَ کُلِّ کَوْکَبٍ لَجَمَعَکُمُ اللَّهُ لِشَرِّ یَوْمٍ لَهُمْ‏.[/hadith]

پیام امام امیرالمؤمنین علیه السلام، ج 4، ص: 498-490

افسوس که قدر این نعمت را نشناختید:

امام(علیه السلام) در این بخش آخر خطبه، در حقیقت اشاره به دو نکته مهم می کند که با یکدیگر ارتباط روشنی دارد:

نخست، عظمتی که مسلمانان در سایه اسلام پیدا کردند; عظمتی بی نظیر در چشم دوست و دشمن.

دیگر اینکه، شما مردم قدر این نعمت را نشناختید و بر اثر سستی و ضعف و زبونی، کار خود را به دست حکّام ظالم، بی ایمان و شهوت پرست سپردید و این یک ناشکری عظیم بود.

می فرماید: «شما از لطف خداوند بزرگ، به مقامی رسیدید که حتّی کنیزانتان را گرامی می دارند و به همسایگانتان محبّت می کنند!». (وَ قَدْ بَلَغْتُمْ مِنْ کَرَامَةِ اللهِ تَعَالی لَکُمْ مَنْزلَةً تُکْرَمُ بهَا إِمَاؤُکُمْ وَ تُوصَلُ بهَا جِیرَانُکُمْ).

«و کسانی که شما از آنها برتر نیستید، و حقّی بر آنان ندارید، برای شما عظمت و احترام قائلند». (وَ یُعَظِّمُکُمْ مَنْ لاَ فَضْلَ لَکُمْ عَلَیهِ، وَ لاَ یَدَ لَکُمْ عِنْدَهُ).

«و کسانی که ترسی از قدرت شما ندارند و بر آنها حکومتی ندارید، از شما حساب می برند». (وَ یَهَابُکُمْ(1) مَنْ لاَ یَخَافُ لَکُمْ سَطْوَةً(2)، وَ لاَ لَکُمْ عَلَیْهِ إِمْرَةٌ).

در واقع امام(علیه السلام) با این تعبیرات زیبا و گویا، مقام و منزلت مسلمین را در سایه اسلام بیان می کند. نه تنها خودشان در نظر دوست و دشمن احترام داشتند، بلکه کنیزان آنها را هم احترام می گذاشتند; همسایگانشان را به خاطر آنها مورد لطف و عنایت قرار می دادند و اقوامی که از نظر قدرت و مکنت چیزی از آنان کم نداشتند و شرمنده احسانی نبودند، مسلمانان را بزرگ می داشتند و حتّی آنها که از قلمرو حکومت اسلام بیرون بودند، ابهّت و هیبت برای آنان قایل بودند.

مسلّم است، به مضمون حدیث شریف: «مَنْ خَافَ اللهَ أَخَافَ اللهُ مِنْهُ کُلَّ شَیْء وَ مَنْ لَمْ یَخِفِ اللهُ أخافَهُ اللهُ مِنْ کُلِّ شَیْء; کسی بنده خدا باشد و از خدا بترسد، دیگران از او می ترسند و برای او هیبت قائلند و آن کس که بنده هوا و شیطان باشد، از همه چیز بیمناک و ترسناک است».(3) مسلمانانی که به حقیقت اسلام عمل کنند و دستورات خداوند را به درستی اجرا نمایند و تقوای الهی را پیشه سازند، نزد دیگران نیز محترم و پرهیبتند. این یک واقعیّت است و هرگز مبالغه ای در آن نیست. مورّخ و جامعه شناس معروف غربی «گوستاولبون» در «تاریخ تمدّن اسلام و عرب» نقل می کند: هنگامی که بعضی از فرماندهان بزرگ آماده جنگ و ستیز با مسلمین می شدند، آگاهان تعجب کردند که حمله بردن به محلّ و موطن نیرویی که تا مدّت پانصد سال، تمام اروپا را به وحشت و اضطراب انداخت، اقدامی متهوّرانه است».(4)

اینها به خاطر آن بود که مسلمین در پرتو ایمان، افرادی شجاع و فداکار و از جان گذشته و شکست ناپذیر شده بودند.

اضافه بر این، امدادهای غیبی و عنایات الهی نیز شامل حال آنها بود. «ابن ابی الحدید» داستان عبرت انگیزی نقل می کند که شاهد گویای این معناست. می گوید: «هنگامی که لشکر اسلام از دجله به سوی کاخ سفید مدائن عبور کرد، در زمانی بود که دجله در حال «مَد» و همچون دریای موّاجی بود. آنها سوار بر اسب (و اسب ها شناکنان) در حالی که نیزه ها بر دست داشتند، نه زرهی در تن و نه کلاه خودی بر سر آنها، راه می پیمودند.

لشکر ساسانیان بعد از یک تیراندازی شدید، عقب نشینی کردند و مسلمانان همچنان پیش می آمدند و از تیرها نمی ترسیدند; کشاورزی که در آن نزدیکی بود و بیلی در دست داشت، به یکی از لشکریان ساسانی که از تیراندازان ماهر بود گفت: «وای برشما! شما با این همه سلاح از برابر این جمعیّت بی دفاع فرار می کنید! راستی شرم آور و خجلت آور است!» آن مرد لشکری که سوار بر مرکب بود، گفت: بیل خود را در گوشه ای روی زمین نصب کن! او چنین کرد. سوارِ تیرانداز، آن را هدف قرار داد، به طوری که تیر بیل را شکافت و از سوی مقابل درآمد. سپس به آن مرد کشاورز گفت: «الآن نگاه کن!» در همین حال، بیست تیر به سوی یکی از لشکریان اسلام پرتاب کرد، ولی یکی از آنها نه به او و نه به اسبش اصابت نکرد، در حالی که فاصله زیادی نداشت. بعد به او گفت: دیدی؟ گویی این جمعیت در پوششی از حمایت (الهی) قرار دارند!».(5)

سپس امام(علیه السلام) در قسمت دوم از بخش اخیر این خطبه، به ناسپاسی مردم در مقابل آن همه نعمت و قدرت اشاره کرده، می فرماید: «با این همه می بینید، قوانین و پیمان های الهی شکسته شده امّا به خشم نمی آیید! در حالی که اگر پیمان ها و سنّت های پدرانتان نقض گردد، سخت ناراحت می شوید! (آنها برای پیمان های الهی به اندازه پیمان های پدرانتان ارزش قائل نیستید؟)». (وَ قَدْ تَرَوْنَ عُهُودَ اللهِ مُنْقُوضَةً فَلاَ تَغْضَبُونَ! وَ أَنْتُمْ لِنَقْضِ ذمَمِ آبَائِکُمْ تَأْنَفُونَ!(6)).

اشاره به اینکه اگر یک سنّت قبیلگی و طایفه ای در میان آنها شکسته می شد، فریادشان بلند می گشت; امّا بنی امیّه در مقابل چشم آنها، تمام سنن الهی را درهم شکستند، ولی آنها فریاد بر نکشیدند و این ناسپاسی بسیار بزرگی در برابر آن همه نعمت های الهی بود.

سپس می افزاید: «در گذشته، امور حکومت به دست شما بود و از ناحیه شما به دیگران می رسید و نتیجه (و داوری) نهایی به سوی شما باز می گشت; ولی شما مقام خویش را به ستمگران واگذار کردید و زمام امور خود را به دست آنها سپردید و مأموریّت های الهی را به آنها دادید!» (وَ کَانَتْ أُمُورُ اللهِ عَلَیْکُمْ تَرِدُ، وَ عَنْکُمْ تَصْدُرُ، وَ إِلَیْکُمْ تَرْجِعُ، فَمَکَّنْتُمْ الظَّلَمَةَ مِنْ مَنْزلَتِکُمْ، وَ أَلْقَیْتُمْ إِلَیْهِمْ أَزمَّتَکُمْ، وَ أَسْلَمْتُمْ أُمُورَ اللهِ فِی أَیْدیهمْ).

این ناسپاسی بزرگ دیگری بود که بعد از آن همه، قوّت و قدرت - به گونه ای که همه چیز در دست آنها بود، و جز به اراده آنها کاری انجام نمی شد - میدان را برای ظالمان خالی کردند و آنها بر جای پیغمبر اکرم(صلی الله علیه وآله) تکیه زدند و زمام امور مسلمین را به دست گرفتند.

و همانگونه در ادامه این سخن می فرماید: «آنها به شبهات عمل می کنند و در شهوات غوطه ورند!». (یَعْمَلُونَ بالشُّبُهَاتِ، وَ یَسیرُونَ فِی الشَّهَوَاتِ).

آری، در عصر حکومت پیامبر(صلی الله علیه وآله)، کارها به دست صالحان سپرده می شد; و برنامه های حکومت اسلامی در تمام زمینه ها در مسیر اسلام پیش می رفت; ولی غفلت و سستی و ناسپاسی مردم سبب شد که بازماندگان دوران جاهلیّت و تفاله های شرک و عصبیّت; فرزندان ابوسفیان - دشمن شماره یک اسلام - بر تخت و حکومت اسلامی تکیه زدند و همه چیز را دگرگون ساختند.

بعضی از شارحان نهج البلاغه جمله «وَ کَانَتْ أُمُورُ اللهِ عَلَیْکُمْ تَرِدُ...» را اشاره به احاکم الهی دانستند نه حکومت، و گفته اند: احکام خدا از سوی پیامبر اکرم(صلی الله علیه وآله) و امام(علیه السلام) به مردم تعلیم داده می شد; سپس از سوی اصحاب این دو بزرگوار به سایر مردم تعلیم داده می شد، و آنها باز می گشتند و نسل های آینده را تعلیم می دادند. یا اینکه داوری درباره احکام الهی به سوی اصحاب باز می گشت و آنها در اختلافات مردم داوری می کردند.

ولی این گونه احتمالات ضعیف به نظر می رسد و با جمله «فَمَکَّنْتُمُ الظَّلَمةَ مِنْ مَنْزلَتِکُمْ; اکنون ظالمان را به جای خود نشاندید» که اشاره به امر حکومت است، با این گونه تفسیرها سازگار نیست.

منظور از جمله «یَعْمَلُونَ بالشُّبَهَاتِ» این است که آنها (بنی امیّه) برای توجیه کارهای خلاف خود، به متشابهات و تعبیراتی از قرآن یا کلمات پیامبر(صلی الله علیه وآله) - که می توانستند به کمک قرائت های جدید، بر مقصود انحرافی خود تطبیق دهند - تمسّک می جستند; و به جای اینکه به هدایت مردم و نشر عدالت و تقوا بپردازند، در شهوات غوطه ور بودند و چیزی جز حفظ مقام و شهوات حیوانی و انتقام جویی های وحشیانه و سنن جاهلی برای آنها مفهومی نداشت.

در آخرین جمله می فرماید: «به خدا سوگند! اگر دشمنان، شما را در زیر هر ستاره ای از آسمان پراکنده کنند، باز خداوند (نسل هایی از) شما را برای بدترین روز آنها (روز انتقام) گردآوری می کند!». (وَ ایْمُ اللهِ، لَوْ فَرَّقُوکُمْ تَحْتَ کُلِّ کَوْکَب، لَجَمَعَکُمُ اللهُ لِشَرِّ یَوْم لَهُمْ!)

بسیاری از «شارحان نهج البلاغه» این جمله را به قیام ابومسلم خراسانی و قیام مردم عراق بر ضدّ بنی امیه دانستند که به بدترین وجهی از آنان انتقام گرفتند و ریشه آنها را به کلّی قطع کردند و حتّی گاهی دست به کارهای وحشیانه ای زدند که در تاریخ هم کم سابقه است.

این احتمال که جمله بالا اشاره به قیام حضرت مهدی(علیه السلام) باشد که بعضی از شارحان نهج البلاغه ذکر کرده اند، بسیار بعید است و با تعبیرات خطبه هم خوانی ندارد.

جمله «لَوْ فَرَّقوُکُمْ تَحْتَ کُلِّ کَوْکَب» کنایه از نهایت پراکندگی و از هم گسیختگی است وگرنه هرگز نمی توان هر انسانی را در زیر ستاره ای در روی زمین جای داد.


نکته:

انتقام عجیب عبّاسیان از امویان!

بنی امیّه جنایات وحشیانه عجیبی در دوران کوتاه تاریخ خود انجام دادند و سرانجام انتقام سختی از آنها گرفته شد و تعبیر به «شرّ یَوْم» در خطبه بالا می تواند اشاره به آن باشد. در اینجا به یک نمونه از آن اشاره می کنیم که راستی عبرت انگیز است:

«هنگامی که نخستین خلیفه عباسی «عبدالله سفّاح» بر تخت قدرت نشست، در فکر بود که چگونه از سران بنی امیّه انتقام سختی بگیرد. در همین ایّام، سران بنی امیّه که پراکنده شده بودند، به او نامه نوشتند و از او امان خواستند.

«سفّاح» از فرصت استفاده کرد و پاسخ محبّت آمیزی به آنها داد و نوشت که به کمک آنها سخت نیازمند است و آنان را مورد عطا و بخشش قرار خواهد داد; لذا سران «آل زیاد» و «آل مروان» و خاندان معاویه دعوت او را پاسخ گفتند و نزد او حاضر شدند.

«سفّاح» دستور داد کرسی هایی از طلا و نقره برای آنها نصب کردند و این شگفتی مردم را برانگیخت که چرا «سفّاح» با این جنایتکاران چنین رفتار می کند.

در این موقع یکی از دربانان وارد مجلس شد و به «سفّاح» خبر داد که مردی ژولیده و غبار آلود از راه رسیده و درخواست ملاقات فوری داد.

«سفّاح» با این اوصاف او را شناخت، گفت: قاعدتاً باید «سُدَیْف» شاعر باشد; بگویید وارد شود.

«بنی امیّه» با شنیدن نام «سُدیف» رنگ از چهره هایشان پرید و اندامشان به لرزه درآمد; زیرا می دانستند او شاعری توانا، فصیح، شجاع و از دوستان و شیعیان علی(علیه السلام) و از دشمنان سرسخت بنی امیّه است.

«سُدیف» وارد شد; هنگامی که نگاهش به بنی امیّه افتاد، اشعار تکان دهنده ای در مورد ظلم های بنی امیّه بر بنی هاشم قرائت کرد که از جمله آنها این دو بیت بود:

وَ اذْکُرُوا مَصْرَعَ الْحُسَیْنِ وَ زَیْد وَ قَتِیل بجَانِب المِهْرَاس

وَ الْقَتِیلَ الَّذی بحَرَّانَ أَضْحَی ثَاوِیاً بَیْنَ غُرْبَة وَ تَتَاس

«به یاد آورید! محل شهادت حسین(علیه السلام) و زید را و آن شهیدی که در مهراس (اشاره به شهادت حمزه در اُحد است.) شربت شهادت نوشید.

و آن شهیدی که در حرّان به شهادت رسید و تا شامگاهان در تنهایی بود و (حتّی جنازه او) به فراموشی سپرده شد».

(اشاره به شهادت «ابراهیم بن محمّد» یکی از معاریف بنی هاشم و بنی عبّاس در سرزمین حرّان در نزدیکی مرزهای شمالی عراق است).(7)

«سفّاح» دستور داد خلعتی به «سُدیف» بدهند و به او گفت: فردا بیا تا تو را خشنود سازم و او را مرخص نمود; سپس رو به بنی امیّه کرد و گفت: سخنان این برده و غلام بر شما گران نیاید، او حق ندارد درباره موالی خود سخن بگوید; شما مورد احترام من هستید (بروید و فردا بیایید!)

بنی امیّه پس از بیرون آمدن از نزد سفّاح به مشورت پرداختند. بعضی گفتند: بهتر آن است که فرار کنیم; ولی گروه بیشتری نظر دادند که خلیفه وعده نیکی به ما داده و «سُدیف» کوچکتر از آن است که بتواند نظر خلیفه را برگرداند.

فردا همه نزد «سفّاح» آمدند; او دستور پذیرایی از بنی امیّه را داد; ناگهان «سُدیف» شاعر وارد شد و رو به سفّاح کرد و گفت:

«پدرم فدایت باد! تو انتقام گیرنده خونهایی; تو کشنده اشراری». سپس اشعار بسیار مهیّجی خواند که از ظلم و بیدادگری بنی امیّه مخصوصاً از ظلم آنها بر شهیدان کربلا سخن می گفت. «سفّاح» ظاهراً برآشفت و به «سُدیف» گفت: تو در نظر من احترام داری; ولی برگرد و دیگر از این سخنان مگو و گذشته را فراموش کن.

بنی امیّه از کاخ «سفّاح» بیرون آمدند و به شور پرداختند; گفتند: باید از خلیفه بخواهیم «سُدیف» را اعدام کند وگرنه سخنان تحریک آمیز او ما را گرفتار خواهد کرد.

«سفّاح» شب هنگام «سُدیف» را احضار کرد و گفت: وای بر تو چرا این قدر عجله می کنی؟!

«سُدیف» گفت: «پیمانه صبر من لبریز شده و پیش از این طاقت تحمل ندارم. چرا از آنها انتقام نمی گیری؟» سپس بلند بلند گریه کرد و اشعاری در مظالم بنی امیّه بر بنی هاشم خواند که سفّاح را تکان داد و به شدّت گریست. «سُدیف» نیز آن قدر گریه کرد که از هوش رفت; هنگامی که به هوش آمد «سفّاح» به او گفت روز آنها فرا رسیده و به مقصودت خواهی رسید! برو امشب را آرام بخواب و فردا بیا. امّا «سُدیف» آن شب به خواب نرفت و پیوسته با خدا مناجات می کرد و از او می خواست سفّاح به وعده اش وفا کند.

«سفّاح» روز بعد برای اغفال بنی امیّه دستور داد، منادی ندا کند که امروز روز عطا و جایزه است. مردم به طرف قصر هجوم آوردند و درهم و دینارهایی در میان آنها پخش شد. سفّاح چهارصد نفر از غلامان نیرومند خود را مسلّح ساخت و دستور داد هنگامی که من عمامه را از سر برداشتم، همه حاضران را به قتل برسانید.

سفّاح در جای خود قرار گرفت و رو به بنی امیّه کرد و گفت: امروز روز عطا و جایزه است; از چه کسی شروع کنم؟ آنها برای خوشایند سفّاح گفتند: از بنی هاشم شروع کن!

یکی از غلامان که با او تبانی شده بود گفت: «حمزة بن عبدالمطلب» بیاید و عطای خود را بگیرد.

سُدیف که در آنجا حاضر بود گفت: حمزه نیست. سفّاح گفت: چرا؟ گفت زنی از بنی امیّه به نام هند، وحشی را وا داشت تا او را به قتل برساند; سپس جگر او را بیرون آورد و زیر دندان گرفت.

سفّاح گفت: عجب! من خبر نداشتم، دیگری را صدا بزن.

غلام صدا زد: «مسلم بن عقیل» بیاید و عطای خود را بگیرد.

خبری نشد; سفّاح پرسید: چه شده؟ سدیف در جواب گفت: «عبیدالله بن زیاد» او را گردن زد و طناب به پای او بست و در بازارهای کوفه گردانید.

سفّاح گفت: عجب! نمی دانستم، دیگری را طلب کنید و غلام همچنان ادامه داد و یک یک را صدا زد، تا به امام حسین(علیه السلام) و ابوالفضل العبّاس و زید بن علی و ابراهیم بن محمّد رسید و بنی امیّه هنگامی که این صحنه را دیدند و این سخنان را شنیدند، به مرگ خود یقین پیدا کردند و در اینجا بود که آثار خشم و غضب در چهره سفّاح کاملا نمایان شد و با چشمش به سُدیف اشاره کرد و «سُدیف» اشعاری انشاء کرد که از جمله دو بیت زیر است:

حَسبَتْ أُمَیَّةُ أَنْ سَتَرْضَی هَاشمُ عَنْهَا، وَ یَذْهَبُ زَیْدُهَا وَ حُسَیْنُهَا

کَذبَتْ وَ حَقِّ مُحَمَّد وَ وَصِیِّهِ حَقّاً سَتُبْصِرُمَا یُسییءُ ظُنَونَهَا

«بنی امیّه پنداشتند که بنی هاشم به آسانی از آنها خشنود می شوند و حسین بن علی(علیه السلام) و زید را فراموش می کنند.

دروغ گفتند! به حق محمّد و وصیّ او سوگند! که به زودی چیزهایی می بینند که به اشتباه خود پی می برند».

سفّاح با صدای بلند گریه کرد و عمامه را از سر انداخت و سخت آشفته شد و صدا زد: «یَا لَثَارَاتِ الْحُسَیْنِ، یَا لَثَارَاتِ بَنِی هَاشم; ای خونخواهان امام حسین و ای خونخواهان بنی هاشم!»

غلامان با مشاهده این علامت از پشت پرده ها بیرون آمدند و با شمشیر به جان سران بنی امیّه افتادند و طولی نکشید که جسد بی جان همه آنها بر زمین افتاد و آنها که بیرون قصر بودند مشاهده کردند که خون از درون قصر بیرون می آید و بدین وسیله از جریان آگاه شدند...».(8)

البته این داستان طولانی است و ما بخشی از آن را نقل کردیم که نشان می دهد همانگونه که علی(علیه السلام) در خطبه بالا پیش بینی فرموده بود، بنی امیّه بدترین روز خود را مشاهده کردند.


پی نوشت:

  1. «یهاب» از مادّه «هیبت» به معنای احترام آمیخته با ترس است.

  2. «سطوة» در اصل به گفته «راغب» در «مفردات» به معنای بلند شدن اسب بر سر پاها و بلند کردن دستهاست. سپس به معنای قهر و غلبه و سلطه بر چیزی آمده است.

  3. کافی، جلد 2، صفحه 68.

  4. تاریخ تمدّن اسلام و عرب، صفحه 400 (فصل آغاز جنگ های صلیبی).

  5. شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، جلد 7، صفحه 177.

  6. «تأنفون» از مادّه «أنف» (بر وزن شرف) به معنای ناخوش داشتن چیزی است.

  7. معجم البلدان، جلد 2، صفحه 235.

  8. تاریخ ابی مخنف لوط بن یحیی (مطابق نقل منهاج البراعه علاّمه خوئی، جلد 7، صفحه 223 به بعد).