[hadith]وَ قَالَ (علیه السلام): لِسَانُ الْعَاقِلِ وَرَاءَ قَلْبهِ، وَ قَلْبُ الْأَحْمَقِ وَرَاءَ لِسَانِهِ.

[قال الرضی [رحمه الله تعالی] و هذا من المعانی العجیبة الشریفة و المراد به أن العاقل لا یطلق لسانه إلا بعد مشاورة الرویة و مؤامرة الفکرة، و الأحمق تسبق حذفات لسانه و فلتات کلامه مراجعة فکره و مماخضة رأیه، فکأن لسان العاقل تابع لقلبه و کأن قلب الأحمق تابع للسانه].[/hadith]

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 7، ص260

لسان العاقل وراء قلبه، و قلب الاحمق وراء لسانه. زبان خردمند در پس دل اوست و دل نادان پس زبان او.» سید رضی می گوید: این سخن به گونه دیگری هم از علی علیه السّلام نقل شده است که چنین است «قلب الاحمق فمه، و لسان العاقل فی قلبه» و معنای هر دو کلمه یکی است.

ابن ابی الحدید می گوید: سخن در باره عقل و حماقت در مباحث گذشته بیان شد و این جا افزونیهای دیگری می آوریم. او سپس بحثی در باره سخنان و حکایات افراد احمق آورده است که به ترجمه برخی از آنها قناعت می شود.

گفته اند هر چیزی چون کمیاب شود، گران و ارزشمند می شود ولی عقل هر چه افزون گردد گرانتر و ارزشمندتر می گردد.

عبد الملک می گفته است: من به عاقلی که به من پشت کرده باشد امیدوارتر از احمقی هستم که به من روی آورده باشد.

به یکی از دانشمندان گفته شد، عقل کامل چیست؟ گفت: آن را در کسی به صورت اجتماع و کمال ندیده ام که آن وصف کنم و هر چه در کمال یافت نشود آن را حد و مرزی نیست. گفته شده است احمق از هر چیز خود را حفظ می کند جز از خویشتن.

دو مرد، دختر دیماووس حکیم را خواستگاری کردند یکی از آن دو توانگر و دیگری فقیر بود، او دخترش را به آن مرد فقیر داد. اسکندر از او سبب این کار را پرسید، گفت: آن توانگر احمق بود و بیم آن داشتم که فقیر شود و آن فقیر عاقل بود، امیدوار شدم که توانگر گردد.

بدان که داستانهای لطیف افراد احمق بسیار است ولی ما در این کتاب آنچه را که لایق این کتاب است می آوریم و این کتاب را به حرمت امیر المؤمنین علی علیه السّلام از هر گونه سخن زشت و سبک منزه ساخته ایم.

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 7، ص261

عمر بن عبد العزیز شنید مردی، دیگری را با کنیه ابو العمرین صدا می زند. گفت: اگر عقلی می داشت یکی هم او را کفایت می کرد.

یکی از پسران عجل بن لجیم اسبی را برای مسابقه فرستاد، اسب برنده شد. گفتند نامی روی این اسب بگذار که شناخته شود، برخاست یکی از چشمهای اسب را کور کرد و گفت: اینک او را اعور - یک چشم-  نام نهادم و شاعری ضمن نکوهش او این موضوع را در شعر هم گنجانده و گفته است: «بنی عجل مرا به درد پدرشان متهم کرده اند و کدام یک از بندگان خدا خرفت تر از عجل است، مگر پدر ایشان یک چشم اسب خود را کور نکرد و موجب آن شد که در جهل او مثلها زده شود.»

ابو کعب افسانه سرا ضمن افسانه های خود گفت: پیامبر صلّی اللّه علیه و آله و سلّم فرموده است در جگر حمزه چیزی است که می دانید، اینک دعا کنید که خداوند از جگر حمزه به ما روزی فرماید. بار دیگر در افسانه سرایی خود گفت: نام گرگی که یوسف را خورده است، چنین و چنان بوده است. گفتند: یوسف را گرگ نخورده است. گفت: بسیار خوب این نام که گفتم نام همان گرگی است که یوسف را نخورده است.

یکی از افراد احمق بنی عجل حسان بن غضبان است که ساکن کوفه بوده است. او نیمی از خانه پدرش را به ارث برد و می گفت می خواهم این نیمه خودم را بفروشم تا با پول آن نیمه دیگر را بخرم و تمام خانه از من بشود.

یکی از افراد احمق قریش، بکّار بن عبد الملک بن مروان است. باز شکاری او پرید و رفت او به سالار شرطه دمشق گفت: دروازه های شهر را ببند که باز بیرون نرود.

دیگر از افراد احمق قریش، معاویة بن مروان بن حکم است. روزی کنار دروازه دمشق بر در دکان آسیابانی منتظر آمدن برادر خود عبد الملک بن مروان بود، خر آسیابان بر گرد سنگ آسیاب می گردید و بر گردنش زنگوله ای بود، معاویة بن مروان به آسیابان گفت: چرا بر گردن این خر زنگوله بسته ای گفت: وقتی چرت می زنم یا خسته هستم اگر صدای زنگوله را نشنوم، می فهمم که خر بر جای خود ایستاده است و حرکت نمی کند، فریاد می کشم و او حرکت می کند. معاویه گفت: اگر خر بر جای خود بایستد و

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 7، ص262

فقط سرش را تکان دهد زنگوله صدا خواهد داد و از کجا می فهمی که او بر جای خود ایستاده است، گفت: این خر من عقلی مانند عقل امیر ندارد.

از جمله قبائل مشهور به حماقت، قبیله ازد است. گویند چون یزید بن مهلب بر مروانیان خروج کرد، مسلمة بن عبد الملک برای یزید بن مهلب نوشت: تو صاحب حکومت و فرمانروایی نیستی، صاحب آن شخصی اندوهگین و مصیبت رسیده و خون خواه است و تو مرد مشهوری هستی ولی مصیبت دیده و خون خواه نیستی. مردی از قبیله ازد برخاست و به یزید گفت: پسرت مخلد را روانه کن تا کشته شود و مصیبت زده و خونخواه شوی.

معاویه مردی از قبیله کلب را به حکومت گماشت، آن مرد روزی خطبه خواند و ضمن خطبه از مجوسیان نام برد و گفت: خدایشان لعنت کناد، آنان با مادران خود ازدواج می کنند، به خدا سوگند اگر به من ده هزار درهم بدهند با مادرم ازدواج نمی کنم، چون این خبر به معاویه رسید، گفت: خداوند او را زشت بدارد، یعنی اگر بیش از ده هزار درهم به او بدهند، آن کار را انجام می دهد و او را از حکومت عزل کرد.

شتری از هبنّقه - این مرد ضرب المثل حماقت است-  گم شد. نام اصلی هبنّقه، یزید بن شروان است، او ندا می داد هر کس شتر را بیاورد دو شتر به او خواهم داد. گفتند: به چه سبب در قبال یک شتر دو شتر می پردازی گفت: برای شیرینی پیدا شدن.

از عربی صحرا نشین خری دزدیدند. به او گفتند: خرت را دزدیدند گفت: آری و خدا را حمد می کنم. گفتند: برای چه حمد خدا را به جای می آوری گفت: برای اینکه خودم سوارش نبودم.

در مسابقه اسب سواری همین که اسبی که از همه جلو افتاده بود، ظاهر شد یکی از تماشاچیان شروع به گفتن تکبیر کرد و از شادی به جست و خیز پرداخت. مردی که کنارش بود از او پرسید ای جوانمرد آیا این اسب پیشتاز از توست گفت: نه، لگامش از من است.

یکی از افراد جاهل و احمق عرب کلاب بن صعصعة است، برادرانش برای خریدن اسبی بیرون رفتند، او هم با ایشان رفت و در حالی که گوساله ای را از پی می کشید بازگشت. پرسیدند: این چیست گفت: اسبی است که خریده ام، گفتند: این گاو است، ای احمق مگر شاخهایش را نمی بینی. او به خانه اش رفت و شاخهای گوساله را برید و با آن برگشت و گفت همان گونه که می خواستید او را به اسب تبدیل کردم. به فرزندانش، فرزندان سوار کار گاو می گفتند.