[hadith]و منها فی صفة خلق الإنسان:

أَمْ هَذَا الَّذی أَنْشَأَهُ فِی ظُلُمَاتِ الْأَرْحَامِ وَ شُغُفِ الْأَسْتَارِ نُطْفَةً دهَاقاً وَ عَلَقَةً مِحَاقاً وَ جَنِیناً وَ رَاضِعاً وَ وَلِیداً وَ یَافِعاً، ثُمَّ مَنَحَهُ قَلْباً حَافِظاً وَ لِسَاناً لَافِظاً وَ بَصَراً لَاحِظاً لِیَفْهَمَ مُعْتَبراً وَ یُقَصِّرَ مُزْدَجِراً، حَتَّی إِذَا قَامَ اعْتِدَالُهُ وَ اسْتَوَی مِثَالُهُ نَفَرَ مُسْتَکْبراً وَ خَبَطَ سَادراً مَاتِحاً فِی غَرْب هَوَاهُ کَادحاً سَعْیاً لِدُنْیَاهُ فِی لَذَّاتِ طَرَبهِ وَ بَدَوَاتِ أَرَبهِ، ثُمَّ لَا یَحْتَسبُ رَزیَّةً وَ لَا یَخْشَعُ تَقِیَّةً، فَمَاتَ فِی فِتْنَتِهِ غَرِیراً وَ عَاشَ فِی هَفْوَتِهِ یَسیراً لَمْ یُفِدْ عِوَضاً وَ لَمْ یَقْضِ مُفْتَرَضاً؛ دَهِمَتْهُ فَجَعَاتُ الْمَنِیَّةِ فِی غُبَّرِ جِمَاحِهِ وَ سَنَنِ مِرَاحِهِ فَظَلَّ سَادراً وَ بَاتَ سَاهِراً فِی غَمَرَاتِ الْآلَامِ وَ طَوَارِقِ الْأَوْجَاعِ وَ الْأَسْقَامِ بَیْنَ أَخٍ شَقِیقٍ وَ وَالِدٍ شَفِیقٍ وَ دَاعِیَةٍ بالْوَیْلِ جَزَعاً وَ لَادمَةٍ لِلصَّدْرِ قَلَقاً وَ الْمَرْءُ فِی سَکْرَةٍ مُلْهِثَةٍ وَ غَمْرَةٍ کَارِثَةٍ وَ أَنَّةٍ مُوجِعَةٍ وَ جَذْبَةٍ مُکْرِبَةٍ وَ سَوْقَةٍ مُتْعِبَةٍ.[/hadith]

پیام امام امیرالمؤمنین علیه ‏السلام، ج‏3، ص: 434-426

 

آغاز و انجام زندگی انسان:

در این بخش از خطبه امام(علیه السلام) به بحث مهم دیگری پرداخته و آن آفرینش انسان از دوران جنینی تا پایان عمر و سپس چشم پوشیدن از دنیا و حضور در صحنه قیامت است، تا بحث های گذشته را که درباره خطرات شیطان و لزوم فراهم کردن زاد و توشه تقوا بود، تکمیل کند و به تعبیر دیگر: آدمی هوشیار باشد و به وظایف اصلیش بپردازد و از وساوس شیطان برحذر باشد، می فرماید: «(اکنون درباره آفرینش انسان و مراحل زندگی او با شما سخن می گویم:)(1) همین انسانی که خداوند او را در تاریکی های رَحِم و در پرده های متراکم به صورت نطفه ای فرو ریخت، سپس او را به شکل خون بسته و نامشخّصی قرار داد، و بعد از آن به صورت جنین کامل، سپس نوزادی شیرخوار، و بعد کودک، سپس نوجوانی در آورد» (أَمْ هذَا الَّذی أنْشَأَهُ فِی ظُلُمَاتِ الاَْرْحَامِ، وَ شُغُفِ(2) الاَْسْتَارِ، نُطْفَةً دهَاقاً(3) وَعَلَقَةً مِحَاقاً(4)، وَ جَنِیناً وَ رَاضِعاً، وَ وَلِیداً وَ یَافِعاً (5)).

در واقع امام(علیه السلام) در اینجا به شش مرحله از زندگانی انسان اشاره کرده است، که سه مرحله مربوط به دوران جنین و پیش از تولّد و سه مرحله دیگر مربوط به دوران بعد از تولّد است.

دورانهایی که با سرعت می گذرد و هر کدام ویژگی خود را دارد; بعضی فوق العاده شگفت انگیز و بعضی عبرت آمیز است. خداوند توانا، بر قطره آبی که هیچ شکل ندارد، در درون ظلمت های متراکمِ «مشیمه» و «رحم» و «شکم مادر»، صورتگری می کند و علقه مِحاق (خون بسته شده فاقد شکل) را، زیباترین و جالب ترین شکل می دهد و بعد از نموّ کامل جنین، با یک فرمان عجیب، آن را به این جهان می فرستد و در مسیر حیات و مراحل تکامل او را هدایت می فرماید و هر روز در شأن و شرایط و مقامی است.

سپس به ابزار و وسایل مهمّی که در اختیار انسان گذارده و او را با جهان خارج مربوط می کند، اشاره کرده و می فرماید: «سپس به او عقلی نگهدارنده، زبانی گویا و چشمی بینا بخشید، تا درک کند و عبرت گیرد، و از بدی ها بپرهیزد» (ثُمَّ مَنَحَهُ قَلْباً حَافِظاً، وَ لِسَاناً لاَفِظاً، وَ بَصَراً لاَحِظاً، لِیَفْهَمَ مُعْتَبراً، وَیُقَصِّرَ مُزْدَجِراً).

خداوند به او عقل داد، تا نیکی و بدی را بشناسد و زبان داد، تا پرس و جو کند و علوم خود را به دیگران منتقل نماید و چشم داد، که حقایق حسّی را با آن درک کند و هدف نهایی از این سه موهبت بزرگ، این بود که: فرمانهای الهی را بفهمد و از آنچه در اطراف اوست، درس عبرت بیاموزد و از آنچه شایسته مقام او نیست، پرهیز کند. در واقع سه منبع مهمّ شناخت، یعنی: عقل و زبان و چشم، که به ترتیب برای درک مطالب فکری و نقلی و عینی و حسّی است، در این عبارت کوتاه جمع شده و به انسان دستور داده شده است، که آنها را در مسیر سعادتش بکار گیرد.

سپس می فرماید: «این وضع ادامه می یابد، تا انسان به حدّ اعتدال و کمال برسد، و بر پای خود بایستد، در این هنگام سرکشی کرده، می گریزد و بی پروا در بیراهه گام می نهد (به خدا و فرمانهای او پشت می کند و به هوا و هوس روی می آورد)» (حَتَّی إِذَا قَامَ اعْتِدَالُهُ، وَ اسْتَوَی مِثَالُهُ، نَفَرَ مُسْتَکْبراً، وَ خَبَطَ سَادراً(6)).

درست است که همه انسانها چنین نیستند، ولی کلام امام(علیه السلام) ناظر به اکثریتی است که در بسیاری از جوامع، هنگامی که توان یافتند و به قدرت رسیدند، همه چیز را به فراموشی می سپارند و همچنین هشداری است به مؤمنان فرمانبردار، که مراقب حال خویش باشند و شکر نعمت ایمان و تقوا را بجا آورند.

در ادامه این سخن می فرماید: «این در حالی است که سعی دارد به تمام هوس های خود جامه عمل بپوشاند» (مَاتِحاً(7) فِی غَرْب(8) هَوَاهُ).

«و برای بدست آوردن دنیا خود را به رنج و تعب می افکند، و برای لذّات آن پیوسته تلاش می کند، و هرچه از خواهش های نفس در فکرش خطور می کند به آن جامه عمل می پوشاند» (کَادحاً(9) سَعْیاً لِدُنْیَاهُ، فِی لَذَّاتِ طَرَبهِ، وَ بَدَوَاتِ(10) أَرَبهِ(11)).

این تعبیرات، اشاره به بی خبرانی است که تمام سعی و تلاش خود را در طریق به چنگ آوردن مال و منال دنیا و لذّت های زودگذر و اشباع هوا و هوس ها به کار می گیرند; گویی از آفرینش آنها هیچ هدفی جز این نبوده است; این در حالی است که با چشم خود ناکامی ها و شکست ها، بیماریها و مرگ و میرها را می بینند.

امّا همان گونه که امام(علیه السلام) در ادامه این سخن می فرماید: «او هرگز فکر نمی کند مصیبتی برایش پیش آید و هیچگاه از روی تقوای الهی در پیشگاهش خضوع نمی کند، از این رو، سرانجام چشم از دنیا فرو می بندد، در حالی که در گمراهی و غرور گرفتار است و در میان اشتباهات و خطاهای زندگی کوتاه خود، غوطهور; این در حالی است که در برابر آنچه از دست داده، عوضی به دست نیاورده، و هیچ یک از وظایف واجب خود را، انجام نداده است (با کوله بار عظیمی از گناه و نامه عملی خالی از حسنات، به سوی آخرت حرکت می کند)» (ثُمَّ لاَیَحْتَسبُ رَزیَّةً(12)، وَلاَ یَخْشَعُ تَقِیَّةً(13)، فَمَاتَ فِی فِتْنَتِهِ غَرِیراً(14)، وَ عَاشَ فِی هَفْوَتِهِ(15) یَسیراً، لَمْ یُفِدْ عِوَضاً وَ لَمْ یَقْضِ مُفْتَرَضاً).

چه دردناک است! حال کسی که این گونه در گرداب غرور و غفلت، گرفتار شده; سرمایه عمر را از کف داده و تنها چند روزی به لذّات آمیخته با نکبت ها، دل خوش کرده و سرانجام با دست خالی، دنیا را ترک گفته و با نامه سیاه، در محضر عدل الهی حاضر می شود.


نکته:

عفو تو و خطای من، بخل من و عطای تو!

در این بخش از خطبه، امام(علیه السلام) به موارد متعدّدی از نعمت های الهی بر انسان، از دوران آفرینش در رحم مادر گرفته، تا هنگام تولّد و سپس پیمودن مراحل تکامل، اشاره می فرماید و نشان می دهد خداوند قادرِ متعال، چگونه او را در ظلمات رَحِم و در پشت پرده های تاریک، هر روز خلقتی تازه و نوین بخشید; و بعد از گام نهادن به جهان بیرون، چگونه تمام ابزارِ شناخت و معرفت را در اختیار او قرار داد; قلبی دانا، چشمی بینا و زبانی گویا به او بخشید; ولی این انسان ناسپاس و نمک نشناس، همین که به قدرت رسید، هدف آفرینش خویش، را فراموش کرد. گویی جز خواب و خور و لذّت و شهوت هدفی در کار نبود; همچون حیوان پرواری در این لذّات غوطه ور شد و هشدارهای الهی که به صورت مصایب و درد و رنج ها و پایان عمرها، یکی پس از دیگری به او داده می شد، همه را نشنیده و نادیده گرفت; گویی چنین می پنداشت که مرگ، همیشه برای همسایه است و درد و رنج برای بیگانه. گویی چنین فکر می کرد که عمری جاویدان دارد و لذّاتی بی پایان، نه امر و نهی الهی شامل او می شود و نه دعوت پیامبران خدا، متوجّه اوست.

ولی به سرعت، روزهای عمرش سپری شد و با دستی تهی به سرای دیگر شتافت. سیلی اجل بر صورت او نواخته شد و در لحظه مرگ، بیدار شد; امّا راهی برای بازگشت نبود و تمام پل ها، در پشت سرش ویران شده بود.


ناگهان مرگ فرا می رسد!

در این بخش از خطبه، امام(علیه السلام) به سراغ پایان عمر این انسانِ غافلِ مغرورِ سرکش، می رود که چگونه در چنگال بیماری های جانکاه و داد و فریاد بستگان و دوستانش، لحظات دردناک احتضار را می گذراند و چنان ترسیمی از این حالت فرموده، که دلها را تکان می دهد. می فرماید: «(هنوز تلاش و کوشش او در طریق اشباع هوس ها و نیل به آرزوهایش پایان نگرفته که) ناراحتی های مرگ، در حالی که بقایای سرکشی در او وجود دارد و در مسیر لذّات خود، گام بر می دارد، او را در خود فرو می برد، و ناگهان گرفتار حیرت و سرگردانی می شود، و از شدّت بیماری و درد و رنج ها، شب تا به صبح بیدار می ماند (و ناله های جانکاه سر می دهد)» (دَهِمَتْهُ(16) فَجَعَاتُ الْمَنِیَّةِ فِی غُبَّرِ(17) جِمَاحِهِ(18)، وَ سَنَنِ(19) مِرَاحِهِ(20)، فَظَلَّ سَادراً(21)، وَ بَاتَ سَاهِراً، فِی غَمَرَاتِ الاْلاَمِ، وَ طَوَارِقِ الاَْوْجَاعِ وَالاَْسْقَامِ).

«این در حالی است که در میان برادری غم خوار و پدری مهربان (و همسری دلسوز که) گریه و ناله سرداده اند و (مادری دلسوخته که) از شدّت ناراحتی به سینه می کوبد، قرار گرفته است.» (بَیْنَ أَخ شَقِیق، وَ وَالِد شَفِیق، وَ دَاعِیَة بالْوَیْلِ جَزَعاً، وَ لاَدمَة(22) لِلصَّدْرِ قَلَقاً).

آری بستگان و نزدیکانش، از حیات او مأیوس شده و پیش از مرگ او ناله و فغان سرداده اند و هر زمان که از شدّت دردش، کاسته شود و به هوش آید، این ناله ها و فریادها، او را شکنجه و آزار می دهد و مرگش را با چشم خود می بیند و دیدگان پروحشتش به هر سو نگران است.

«این در حالی است که با سکرات بی تاب کننده مرگ و شداید غم انگیز و ناله های دردناک، و جان دادن پرمشقّت، و مرگ رنج آور، دست به گریبان است» (وَالْمَرْءُ فِی سَکْرَة مُلْهِثَة،(23) وَ غَمْرَة کَارِثَة،(24) وَ أَنَّة مُوجِعَة، وَ جَذْبَة مُکْرِبَة(25)، وَ سَوْقَة(26) مُتْعِبَة).

راستی، حالت جان دادن و سکرات مرگ حالت عجیبی است! انسانی که تا دیروز بر تخت قدرت نشسته بود و همه امکانات را در اختیار داشت، از باده غرور سرمست بود و به کائنات فخر می فروخت، امروز در چنگال بیماری های شدید، مانند مرغ مذبوحی دست و پا می زند. اطرافیانش از او مأیوس شده و ناله و فریاد سرداده اند و از هیچ کس، کاری برای او ساخته نیست.

در جای جای تاریخ، سرگذشت هایی از قدرتمندان بزرگ و لحظه های جانکاهِ احتضار آنها، نقل شده است که به راستی تکان دهنده است.

در حالات «مأمون» خلیفه مقتدر عبّاسی - که دامنه حکومتش بخش های عظیمی از خاورمیانه را در برگرفته بود - می نویسند: «وی با لشکر عظیمش از یکی از میدان های نبرد به سوی «طوس» باز می گشت; به کنار چشمه ای در منطقه خوش آب و هوایی رسید، در آنجا توقّف کرد; ماهی بزرگ سفیدی در درون آب توجّه او را به خود جلب کرد; دستور داد آن را بگیرند و برای او سرخ کنند; در این حال لرزه ای بدن او را فرا گرفت، به گونه ای که قادر به حرکت نبود; پیوسته می لرزید و هرقدر پوشاک بیشتری روی او قرار می دادند، باز فریاد می زد: «سرما! سرما!» اطراف او آتش روشن کردند، باز فریاد می زد: «سرما! سرما!» ماهی سرخ شده را برای او آوردند حتّی نتوانست چیزی از آن بچشد. حالِ او، لحظه به لحظه سخت تر می شد و در سَکَراتِ مرگ فرو می رفت; عرق سنگین و چسبنده ای از بدن او بیرون می ریخت; اطبّای مخصوص او در حیرت از این بیماری ناشناخته، فرو رفته بودند; وقتی حالش سخت تر شد، دستور داد: مرا بر جای بلندی ببرید، که لشکریانم را ببینم. شب هنگام بود و سرتاسر بیابان از آتش هایی که لشکر افروخته بودند، روشن شده بود; «مأمون» سر به آسمان بلند کرد و این جمله را گفت: «یَا مَنْ لاَیَزُولُ مُلْکُهُ، اِرْحَمْ مَنْ قَدْ زَالَ مُلْکُهُ; ای خدایی که حکومتت زوال ناپذیر است، رحم کن بر کسی که حکومتش پایان یافته است.» او را به بسترش بازگرداندند; «مُعتصم» به کسی دستور داد که در کنار بسترش بنشیند و شهادتین را بر زبانش جاری کند. هنگامی که صدای آن مرد بلند شد، «ابن ماسویه» طبیب مخصوص مأمون گفت: «فریاد نزن! به خدا سوگند! او در این حال، میان پروردگارش و «مانی» (مردی که در ایران باستان به دروغ ادّعای نبّوت کرده بود) فرق نمی گذارد.» مأمون گویا متوجّه شد، چشمش را گشود در حالی که همچون دو کاسه خون شده بود; خواست با دستش ضربه ای به «ابن ماسویه» بزند و سخن عتاب آمیزی بگوید; امّا نه دست قادر به حرکت بود و نه زبان یارای نطق داشت! چشم به سوی آسمان دوخت، در حالی که اشک سراسر چشمش را گرفته بود، تنها زبانش به این جمله گشوده شد: «یَامَنْ لاَیَمُوتُ اِرْحَمْ مَنْ یَمُوتُ; ای خدایی که مرگ و فنا برای تو نیست، رحم کن کسی را که در حال مرگ است.» این را گفت و برای همیشه خاموش شد(27)».

آری، آن زمان که قدرت داشت هرگز باور نمی کرد که چنین روزی را در پیش دارد:

دیدی آن قهقهه کبک خرامان حافظ          که ز سرپنجه شاهین قضا غافل بود!


پی نوشت:

  1. شارحان نهج البلاغه درباره اینکه «اَمْ» در اینجا چه مفهومی دارد آیا استفهامیه است و متصله، یا منقطعه؟ سخنان بسیاری دارند و قضاوت در این باره مشکل به نظر می رسد، چرا که ظاهر عبارت مرحوم «سیّد رضی» این است که گلچین هایی از این خطبه طولانی را ذکر کرده است که ممکن است در این گزینش، پیوند عبارات پنهان شده باشد; ما آن را به صورت منقطعه تفسیر می کنیم و در تقدیر چنین است: «بَلْ أُذَکِّرَکُمْ بحَالِ الاِْنْسَانِ...». 

  2. «شُغُف» از مادّه «شَغاف» (بر وزن جواب) به معنای غلاف و پوسته نازک روی قلب است و «شُغُف» در اینجا به معنای پرده های متعدد می باشد.

  3. «دهاق» از مادّه «دَهْق» (بر وزن دهر) به معنای شدّت فشار است; سپس به معنای فرو ریختن با قوّت و فشار آمده است که اینجا اشاره به فروریختن نطفه در داخل رحم است.

  4. «مِحاق» از مادّه «مَحْق» (بر وزن محو) به معنای نقصان تدریجی و محو شدن است و به همین جهت، آخر ماه را «محاق» می گویند و توصیف «عَلَقه» به «محاق» به خاطر آن است که تدریجاً زایل و دگرگون می شود و به صورت جنین در می آید و یا به خاطر این است که قیافه ای محو و نامشخّصی دارد و هیچ صورتی به خود نگرفته است.

  5. «یافِع» از مادّه «یَفْع» (بر وزن نفع) به معنای بلند شدن و قد کشیدن است و هنگامی که بچّه به صورت جوانی نورس و قد کشیده در می آید به او «یافع» می گویند.

  6. «سادر» از مادّه «سَدَر» (بر وزن هدر) به معنای حیرت و سرگردانی است.

7 و 8. باتوجّه به اینکه «ماتح» به معنای کسی است که در بالای چاه ایستاده و سعی دارد تا آنجا که می تواند از چاه آب بکشد و «غَرْب» به معنای دلوهای بزرگ است; روشن ترین تفسیر برای جمله بالا همان است که در بالا گفته شد و اشاره به کسانی است که سعی دارند، هیچ یک از هوا و هوس های آنها بی پاسخ نماند و به تمام آرزوها و هوس ها برسند. 

  1. «کادح» از مادّه «کَدْح» (بر وزن مدح) به معنای تلاش و کوشش و فشار بر کار است وگاه به معنای حرص نیز آمده است. 

10 و 11. «بَدَوات» جمع «بَدْأة» (بر وزن غفلت) از مادّه «بَدْو» (بر وزن دلو) به معنای ظاهر و آشکار شدن و «أَرَب» به معنای حاجت و شادی و چاره جویی آمده است; با توجّه به معانی فوق، «بَدَوَاتِ أَرَبهِ» به معنای حوائج و لذّاتی است، که انسان به فکرش خطور می کند. 

  1. «رَزیّه» از مادّه «رُزأ» (بر وزن عضو) در اصل به معنای نقصان است و «رزیّه» به معنای مصیبت بزرگ آمده است. 

  2. «تقیّه» در اینجا به معنای تقوای الهی است و مفهوم جمله این است که او به خاطر تقوای الهی خضوع و خشوعی در پیشگاه خداوند ندارد (بعضی از شارحان «تقیّه» را در اینجا مفعول مطلق نوعی گرفته اند و بعضی ها مفعول له; ولی در مفهوم جمله، تفاوت چندانی ایجاد نمی کند). 

  3. «غَریر» در اینجا به معنای مغرور و فریب خورده است. 

  4. «هَفوه» از مادّه «هَفْو» در اصل به معنای باسرعت قدم برداشتن است و از آنجایی که تسریع در راه رفتن، در بسیاری از اوقات، سبب لغزش و در نهایت زمین خوردن است، واژه «هَفْوَه» به معنای لغزش و به زمین خوردن آمده است.

  5. «دَهِمَتْهُ» از مادّه «دَهْم» (بر وزن فهم) به معنای فراگیری و پوشش دادن به چیزی است. 

  6. «غُبَّر» جمع «غابر» به معنای باقی، یا باقی مانده است. 

  7. «جِماح» از مادّه «جَمْح» (بر وزن جمع) به معنای سرکشی و طغیان و هوا پرستی است و حیوان سرکش را «جَموح» می گویند.

  8. «سَنَن» مفرد است و به معنای روش و طریقه است و «سُنَن» (بر وزن سخن) جمع «سنّت» می باشد.

  9. «مِراح» از مادّه «مَرَحْ» (بر وزن فرح) به معنای شدّت خوشحالی است که توأم با طغیان و سرکشی و به کارگرفتن نعمت های الهی در مسیر باطل می باشد.

  10. «سَادر» گاه به معنای متحیّر و گاه به معنای شخص بی پروا آمده است و معنای اوّل مناسب جمله بالا و معنای دوم، مناسب جمله ای است که در فراز قبل گذشت. 

  11. «لادمَه» از مادّه «لَدْم» (بر وزن هدم) در اصل به معنای کوبیدن چیزی بر چیزی است و لذا به زنانی که در مصایب، بر سروصورت و سینه خود می کوبند «لادمه» گفته می شود. 

  12. «مُلْهِثَه» از مادّه «لَهْث» (بر وزن فحص) در اصل به معنای زبان در آوردن سگ، به هنگام تشنگی و ناراحتی است. سپس این واژه به کسانی که شدیداً به دنبال چیزی می روند و به اصطلاح برای آن «لَهْ لَهْ» می زنند، اطلاق شده است.

  13. «کَارِثه» از مادّه «کَرْث» (بر وزن بحث) به معنای شدّت اندوه و غم است، یا اموری که سبب اندوه و غم شدید می شود. 

  14. «مُکْرِبه» از مادّه «کَرْب» (بر وزن غرب) به معنای گرفتاری شدید در چنگال غم و اندوه است.

  15. «سَوْقه» در اصل به معنای راندن است; سپس به معنای حالت جان دادن که گویی انسان از این جهان، به سرعت به عالم دیگر رانده می شود، اطلاق شده است. 

  16. مروج الذّهب مسعودی، جلد 3، صفحه 456 (با تلخیص).