[hadith]حَتَّی إِذَا مَضَی لِسَبیلِهِ جَعَلَهَا فِی [ستَّةٍ] جَمَاعَةٍ زَعَمَ أَنِّی أَحَدُهُمْ، فَیَا لَلَّهِ وَ لِلشُّورَی! مَتَی اعْتَرَضَ الرَّیْبُ فِیَّ مَعَ الْأَوَّلِ مِنْهُمْ حَتَّی صِرْتُ أُقْرَنُ إِلَی هَذهِ النَّظَائِرِ، لَکِنِّی أَسْفَفْتُ إِذْ أَسَفُّوا وَ طِرْتُ إِذْ طَارُوا، فَصَغَا رَجُلٌ مِنْهُمْ لِضِغْنِهِ وَ مَالَ الْآخَرُ لِصِهْرِهِ مَعَ هَنٍ وَ هَنٍ، إِلَی أَنْ قَامَ ثَالِثُ الْقَوْمِ نَافِجاً حِضْنَیْهِ بَیْنَ نَثِیلِهِ وَ مُعْتَلَفِهِ وَ قَامَ مَعَهُ بَنُو أَبیهِ یَخْضَمُونَ مَالَ اللَّهِ [خَضْمَ] خِضْمَةَ الْإِبلِ نِبْتَةَ الرَّبیعِ إِلَی أَنِ انْتَکَثَ عَلَیْهِ فَتْلُهُ وَ أَجْهَزَ عَلَیْهِ عَمَلُهُ وَ کَبَتْ بهِ بطْنَتُهُ.[/hadith]

پیام امام امیرالمؤمنین علیه السلام، ج 1، ص: 378-357

دوران خلیفه سوّم:

در این قسمت از خطبه، امام(علیه السلام) به پایان یافتن دوران خلیفه دوّم و تحولاتی که برای رسیدن عثمان به مقام خلافت صورت گرفت اشاره می کند و از نکات دقیق و باریک تاریخی و اسرار پنهان یا نیمه پنهان این داستان پرده برمی دارد و موضع خود را در برابر این امر روشن می سازد و در ادامه آن به مشکلات عظیمی که امّت اسلامی در دوران خلیفه سوّم گرفتار شدند و شورشهایی که منتهی به قتل او شد، با عبارت کوتاه و بسیار فشرده و پرمعنا و آمیخته با کنایات و استعارات و تشبیهات اشاره می فرماید.

نخست می گوید: «این وضع همچنان ادامه داشت تا او (خلیفه دوّم) نیز به راه خود رفت و در این هنگام (در آستانه وفات) خلافت را در گروهی به شورا گذاشت که به پندارش من نیز یکی از آنها بودم» (حَتّی اِذا مَضی لِسَبیلِهِ جَعَلَها فی جَماعَة زَعَمَ اَنّی اَحَدُهُمْ).

تعبیر به «زَعَمَ اَنّی اَحَدُهُم; پنداشت من یکی از آنها بودم» ممکن است اشاره به یکی از دو معنا باشد: نخست این که مرا در ظاهر جزء نامزدهای خلافت قرارداد در حالی که می دانست در باطن، نتیجه چیست و چه کسی از این شورا بیرون می آید. دیگر این که او در ظاهر چنین وانمود کرد که من همردیف آن پنج نفرم، در حالی که در باطن، می دانست قابل مقایسه با هیچ کدام نیستم.(1)

این جمله اشاره به زمانی است که عمر به وسیله مردی به نام «فیروز» که کُنیه اش «اَبُولُؤلُؤ» بود به سختی مجروح شد و خود را در آستانه مرگ دید.

جمعی از صحابه نزد او آمدند و به او گفتند: «سزاوار است کسی را به جانشینی خود منصوب کنی که مورد قبول تو باشد» و او طیّ سخنان مشروحی که در نکات، به آن اشاره خواهد شد شش نفر را به عنوان شورا تعیین کرد: «علی(علیه السلام)، عثمان، عبدالرحمن بن عوف، طلحه، زبیر و سعد بن ابی و قاص) که در عرض سه روز بنشینند و یکی را از میان خود انتخاب کنند و دستور داد «اَبُو طَلحه انصاری» با پنجاه نفر از انصار، این شش نفر را در خانه ای جمع کنند تا با یکدیگر برای تعیین خلافت مشورت نمایند و سرانجام، به خاطر ارتباطاتی که میان چند نفر از آن شش تن بود عثمان انتخاب شد.

امام(علیه السلام) در اشاره به این ماجرا، نخست می فرماید: «پناه بر خدا از این شورا» (فَیا لَلّهِ وَ لِلشُّوری).(2)

سپس به نخستین نقطه ضعف این شورا پرداخته، می فرماید: «کدام زمان بود که در مقایسه من با نخستین آنها ـ یعنی ابوبکر ـ (و برتری من بر او) شک و تردید وجود داشته باشد تا چه رسد به این که مرا همسنگ امثال اینها (اعضای شورا) قرار دهند؟»

(مَتَی اعْتَرَضَ الرَّیْبُ فِیَّ مَعَ الاَوَّلِ مِنْهُمْ، حَتّی صِرْتُ اُقْرَنُ اِلی هذهِ النَّظائِرِ).

این نهایت تأسف مولا را از حق کشی هایی که در مورد آن حضرت صورت گرفت آشکار می سازد و اشاره به این حقیقت می کند که اگر می خواستند شایستگی برای خلافت را ملحوظ دارند، جای تردید نبود که مرا می بایست تعیین می کردند، ولی افسوس که هدفهای دیگری در این مسأله دنبال می شد و به راستی جای تأسف است کسی که به «منزله جان پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) و باب مدینة علم النّبی و عالم به کتاب و سنّت و آگاه بر تمام مسائل اسلام بوده و از آغاز عمر در مکتب توحید و در کنار پیامبر اسلام(صلی الله علیه وآله وسلم)پرورش یافته، کارش به جایی برسد که او را در ردیف «عبدالرحمن بن عوف»ها و «سعد و قّاص»ها و مانند آنها قرار دهند.

سپس می افزاید: «ولی (من به خاطر مصالح اسلام با آنها هماهنگی کردم) هنگامی که پایین آمدند پایین آمدم و هنگامی که پرواز کردند پرواز کردم» (لکِنّی اَسْفَفْتُ اِذْ اَسَفُّوا، وَ طِرْتُ اِذْ طَارُو).(3)

این در حقیقت کنایه ای است از وضع پرندگانی که به صورت دسته جمعی پرواز می کنند گاه اوج می گیرند و به فراز می روند و گاه پایین می آیند و به زمین نزدیک می شوند و در هر دو حال همراه یکدیگرند.

روشن است که احوال شکننده زمان خلفا ـ مخصوصاً به هنگامی که یک خلیفه از دور، خارج می شد ـ ایجاب می کرد که از هر گونه تفرقه پرهیز شود مبادا دشمنانی که در کمین نشسته بودند سر برآورند و اساس اسلام را به خطر بیندازند.

این احتمال نیز در تفسیر این جمله وجود دارد که منظور امام(علیه السلام) این بوده است که من همواره به دنبال حق بوده ام و برای بدست آوردنش همراه آن حرکت کردم، با آنهایی که در ردیف بالا بود همراه شدم و با اینها که در ردیف پایین بودند نیز همراهی کردم.

سپس به نتیجه این شورا و کارهای مرموزی که در آن انجام گرفت اشاره کرده می فرماید: «یکی از آنها (اعضای شورا) به خطر کینه اش از من روی بر تافت و دیگری خویشاوندی را بر حقیقت مقدم داشت و به خاطر دامادیش تمایل به دیگری (عثمان) پیدا کرد، علاوه بر جهات دیگری که ذکر آن خوشایند نیست» (فَصَغا(4) رَجُل مِنْهُمْ لِضِغْنِهِ(5)، وَ مالَ الآخَرُ لِصِهْرِهِ، مَعَ هَن(6) وَ هَن).

منظور مولا از جمله اوّل «سعد بن ابی وقّاص» بود که مادرش از بنی امیه بود و داییها و نزدیکان مادرش در جنگهای اسلام در برابر کفر و شرک به دست علی(علیه السلام) کشته شده بودند، به همین دلیل او در زمان خلافت علی(علیه السلام) نیز با حضرتش بیعت نکرد و «عمر بن سعد» جنایتکار بزرگ حادثه کربلا و عاشورا فرزند همین سعد بود. بنابراین کینه توزی او نسبت به علی(علیه السلام) مسلّم بود و به همین دلیل در آن شورا به علی(علیه السلام) رأی نداد و به وسیله «عبدالرحمان بن عوف» به عثمان رأی داد.

بعضی نیز گفته اند منظور از این شخص «طلحه» است که مراتب کینه توزی او نسبت به مولا محرز بود و هم او بود که با همراهی «زبیر» آتش «جنگ جمل» را که به گفته مورّخان، 17 هزار نفر در آن کشته شدند، روشن ساخت.

این احتمال را «ابن ابی الحدید» تقویت کرد، در حالی که بعضی از شارحان «نهج البلاغه» معتقدند: «طلحه» گرچه از سوی «عمر» برای شورا انتخاب شد ولی در «مدینه» نبود و موفّق به شرکت در جلسه شورا نشد».(7)

امّا کسی که به خاطر دامادیش متمایل شد «عبدالرحمان بن عوف» بود زیرا «عبدالرحمان» شوهر «امّ کلثوم» خواهر «عثمان» بود.

امّا جمله «مَعَ هَن وَ هَن»(8) ـ با توجّه به این که واژه «هن» کنایه از کارهای زشتی است که گفتن آن ناخوشایند است ـ می تواند اشاره به امور ناخوشایند دیگری بوده باشد که «عبدالرحمان بن عوف» در رأی دادن به «عثمان» انتظار آن را داشت، مانند سوء استفاده های مالی از بیت المال مسلمین و یا سلطه بر توده های مردم و یا به دست آوردن مقام خلافت بعد از «عثمان» و یا همه اینها.

از مجموع این سخن، روشن می شود که شورا در محیطی کاملا ناسالم برگزار شد و چیزی که در آن مطرح نبود مصالح مسلمین بود و طبیعی است که محصول آن به نفع مسلمین تمام نشود و حوادث دورانِ «عثمان» نشان داد که چه خسارت عظیمی از این ناحیه دامنگیر مسلمین شد.

سپس امام(علیه السلام) به نتیجه نهایی این شورا پرداخته، می فرماید: «این وضع ادامه یافت تا سوّمی بپاخاست در حالی که از خوردن فراوان دو پهلویش برآمده بود و همّی جز جمع آوری و خوردن بیت المال نداشت» (الی اَنْ قامَ ثالِثُ الْقَوْمِ نافِجاً(9) حِضْنَیْهِ(10)، بَیْنَ نَثیلِهِ(11) وَ مُعْتَلَفِهِ(12)).

تنها خودش نبود که در این وادی گام برمی داشت بلکه «بستگان پدری اش (بنی امیّه) به همکاری او برخاستند و همچون شتر گرسنه ای که در بهار به علفزار بیفتد و با ولع عجیبی گیاهان را ببلعد به خوردن اموال خدا مشغول شدند» (وَ قامَ مَعَهُ بَنُو اَبیهِ یَخْضِمُونَ(13) مالَ اللهِ خِضْمَةَ الاِبلِ نِبْتَةَ الرَّبیع).

تعبیر به «نِبْتَةَ الرَّبیع; گیاهان بهاری» به خاطر آن است که این گیاهان بسیار لطیف و برای حیوان خوش خوراک است و با حرص و ولع عجیب، آن را می خورد.

جمله «یَخْضِمُونَ مالَ الله...» ـ با توجّه به معنای لغوی خضم ـ به خوبی نشان می دهد که بنی امیّه برای غارت بیت المال با تمام وجودشان وارد صحنه شدند و تا آن جا که می توانستند خوردند و بردند. به گفته «ابن ابی الحدید» خلیفه سوّم، بنی امیه را بر مردم مسلّط کرد و آنها را به فرمانداری ولایات اسلام منصوب نمود و اموال و اراضی بیت المال را به عنوان بخشش در اختیار آنان گذارد، از آن جمله سرزمینهایی از «آفریقا» در ایّام او فتح شد که خمس همه آنها را گرفت و به «مروان بن حکم» (دامادش) بخشید.

مرحوم «علاّمه امینی» در کتاب نفیس «الغدیر» آمار عجیبی از بخششهای عثمان در دوران خلافتش ـ از منابع اهل سنّت گردآوری کرده که از مطالعه آن انسان وحشت می کند. به عنوان نمونه به یکی از دامادهایش «حارث بن حکم» برادر «مروان» سیصد هزار درهم و به «مروان» پانصد هزار درهم و به «ابوسفیان» «دویست هزار» و به «طلحه» «سیصد و بیست و دو هزار» و به «زبیر» پانصد و نود و هشت هزار» درهم بخشید، تا آن جا که مرحوم «علاّمه امینی» جمع درهمهایی را که او از بیت المال بخشید بالغ بر «یکصد و بیست و شش میلیون و هفتصد و هفتاد هزار» درهم می داند.

از آن عجیب تر ارقام دینارهایی است که به بستگان و نزدیکانش بخشید. به «مروان حکم» پانصد هزار دینار به «یعلی بن امیّه» پانصد هزار دینار و به «عبدالرحمن بن عوف» دو میلیون و پانصد و شصت هزار دینار و جمع این حاتم بخشیها را بالغ بر «چهار میلیون و سیصد و ده هزار دینار» می داند.(14)

این جاست که معنای «یَخْضِمُونَ مالَ الله خِضْمَةَ الاِبلِ نِبْتَةَ الرَّبیع» به خوبی روشن می شود.

بدیهی است این وضع نمی توانست برای مدّت طولانی ادامه یابد و مسلمانان آگاه و حتّی ناآگاهان، چنین شرایطی را تحمّل نمی کردند و لذا طولی نکشید که شورشها بر ضدّ «عثمان» شروع شد و سرانجام به قتل او منتهی گشت و او را در برابر چشم مردم کشتند، بی آن که توده های مردم به یاری او برخیزند و این همان است که امام(علیه السلام) در پایان این فراز به آن اشاره کرده می فرماید: «عاقبت بافته های او (برای استحکام خلافت) پنبه شد و کردارش، کارش را تباه کرد و ثروت اندوزی و شکم خوارگی به نابودیش منتهی شد» (اِلی اَنِ انْتَکَثَ(15) عَلَیْهِ فَتْلُهُ(16)، وَ اَجْهَزَ(17) عَلَیْهِ عَمَلُهُ، وَ کَبَتْ(18) بهِ بطْنَتُه(19)).

در واقع امام(علیه السلام) با سه جمله، وضع خلیفه سوّم و پایان عمر او را ترسیم کرده است:

در جمله اوّل می فرماید: سوابقی را که برای خود، از نظر توده مردم فراهم آورده بود و گروهی او را به زهد و قدس می شناختند از میان برد و حرکات دنیا پرستانه اعوان و یاران او، همه آن رشته ها را پنبه کردند.

در جمله دوّم نشان می دهد که: اعمال او زودتر از آنچه انتظار می رفت ضربه کاری بر او وارد کرد و کار او را ساخت.

در جمله سوّم بیان می کند که شکم خوارگی ها، بار او را سنگین کرد به گونه ای که نتوانست بر روی پا بماند و به صورت بر زمین افتاد، در واقع با این سه جمله درس عبرت مهمّی برای همه زمامداران و مدیران جامعه بیان شده است که اگر از موقعیّت خود سوء استفاده کرده و به دنیا اقبال کنند سوابق حسنه آنها از میان می رود و افکار عمومی به سرعت بر ضدّ آنها بسیج می شود و دنیاپرستی مایه سقوط سریع آنان می گردد.

این نکته نیز حائز اهمیّت است که همان چیزی که عامل پیدایش خلافت عثمان شد عامل نابودی او گشت. افرادی مانند «سعد و قاص» و «عبدالرحمن بن عوف» و «طلحه» (بنابراین که طلحه در شورا حضور داشته) به خاطر رسیدن به مال و منال دنیا به او رأی دادند و او را بر سر کار آوردند و همین مسأله گسترش یافت و حکومت عثمان مقبولیّت خود را در افکار عمومی از دست داد و در نتیجه شورش مردم، سقوط کرد.

بعضی از شارحان نهج البلاغه جمله «اِنْتَکَثَ عَلَیْهِ فَتْلُهُ» را به معنای در هم ریختن تدابیری دانسته اند که او برای تشکیل حکومتش به کار گرفته بود و ممکن است سپردن کارها به دست بستگانش، یکی از آن تدابیر برای محکم کاری بوده باشد ولی همین امر نتیجه معکوس داد و رشته ها را پنبه کرد و مردم را بر ضدّ او شوراند.


نکته ها:

1ـ چگونگی انتخاب خلیفه دوّم و سوّم

می دانیم خلیفه دوّم، تنها یک رأی داشت و آن رأی «ابوبکر» بود که به هنگام وداع با زندگی وصیّت کرد و با صراحت «عمر» را به جانشینی خود نصب نمود.

در بعضی از تواریخ آمده است که «ابوبکر» در حال احتضار، «عثمان بن عفّان» را احضار نمود تا وصیّت او را نسبت به «عمر» بنویسد و به او گفت: بنویس بسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحیم: این وصیّتی است که ابوبکر به مسلمانان نموده است. امّا بعد... این سخن را گفت و بیهوش شد، ولی «عثمان» خودش این جمله ها را نوشت: «اَمّا بَعْدُ فَاِنّی قَدْ اسْتَخْلَفْتُ عَلَیْکُمْ عُمَرَبْنِ الْخَطّاب وَ لَمْ آلُکُمْ خَیْراً; من عمر بن خطاب را خلیفه بر شما قرار دادم و از هیچ خیر و خوبی فرو گذر نکردم».(20) هنگامی که «عثمان» این جمله را نوشت ابوبکر به هوش آمده، گفت: بخوان و او خواند. «ابوبکر» تکبیر گفت و گفت: من تصوّر می کنم (این که عجله کردی و خلافت را به نام عمر نوشتی برای این بود که) ترسیدی اگر من به هوش نیایم و بمیرم، مردم اختلاف کنند. «عثمان» گفت: آری چنین بود. «ابوبکر» در حقّ او دعا کرد.(21)

از این سخن به خوبی روشن می شود که «عثمان» این لباس را برای قامت «عمر» دوخته بود و اگر فرضاً «ابوبکر» به هوش نمی آمد این وصیتنامه به عنوان وصیّت «ابوبکر» منتشر می شد، بنابراین جای تعجّب نیست که «عمر» نیز شورایی با چنان ترکیب، تنظیم کند که محصول آن به هر حال خلافت «عثمان» باشد، همان گونه که خلیفه دوّم نیز در «سقیفه» این لباس را بر تن «ابوبکر» کرد و او هم به موقع پاداش وی را داد.

ضمناً از این سخن استفاده می شود که عجله «ابوبکر» و «عثمان» برای تعیین جانشین به خاطر جلوگیری از اختلاف مردم بوده است. آیا پیامبر اکرم(صلی الله علیه وآله وسلم) نمی بایست چنین پیش بینی را درباره امّت بکند با آن همه کشمکش هایی که بلقوّه وجود داشت و در «سقیفه» خود را نشان داد؟! چگونه می توان باور کرد پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) انتخاب خلیفه را به مردم واگذار کرده باشد ولی این امر درباره خلیفه دوّم و سوّم رعایت نشود و حتّی خوف فتنه، مانع از واگذاری آن به مردم گردد؟! اینها سؤلاتی است که هر محقّقی باید به آن پاسخ دهد.

2ـ داستان ابولؤلؤ و آغاز حکومت عثمان

«ابن اثیر» در «کامل» چنین نقل می کند: روزی «عمربن خطاب» در بازار گردش می کرد. «ابولؤلؤ» که غلام «مغیرة بن شعبه» و نصرانی بود او را ملاقات کرد و گفت: «مغیرة بن شعبه» خراج سنگینی بر من بسته (و مرا وادار کرده همه روز کار کنم و مبلغ قابل توجّهی به او بپردازم) مرا در برابر او یاری کن. «عمر» گفت: خراج تو چه اندازه است؟ گفت: در هر روز دو درهم. گفت: کار تو چیست؟ گفت: نجّار و نقّاش و آهنگرم. عمر گفت: با این اعمالی که انجام می دهی خراج تو را سنگین نمی بینم. شنیده ام تو می گویی اگر من بخواهم می توانم آسیابی بسازم که با نیروی باد، گندم را آرد کند. «ابولؤلو» گفت: آری می توانم. عمر گفت: پس این کار را انجام بده. «ابولؤلؤ» گفت: اگر سالم بمانم آسیابی برای تو درست می کنم که مردم شرق و غرب از آن سخن بگویند. «ابولؤلؤ» این را گفت و رفت. «عمر» گفت: این غلام مرا تهدید کرد... چند روز گذشت. «عمر» برای نماز صبح به مسجد آمد و مردانی را گماشته بود که وقتی صفوف منظم می شود تکبیر بگویند. «ابولؤلؤ» در میان مردم وارد مسجد شد و در دست او خنجر دو سر بود که دسته آن در وسطش قرار داشت. از موقعیت استفاده کرد و شش ضربه بر «عمر» وارد نمود که یکی از آنها را در زیر نافش فرو برد و همان موجب قتل او شد و نیز با خنجرش «کلیب» که در پشت سرش قرار داشت و جماعت دیگری را کشت.(22)

در «مُرُوج الذّهب» بعد از نقل این داستان آمده است که «ابولؤلؤ» بعد از کشتن «عمر» و مجروح ساختن دوازده نفر دیگر، که شش نفرشان از دنیا رفتند ضربه ای بر گلوی خود زد و خود را کشت(23) ولی در «تاریخ یعقوبی» آمده است که بعد از کشته شدن «عمر» فرزندش «عبیدالله» به انتقام خون پدر حمله کرد و «ابولؤلؤ» و دختر خردسال و همسرش، هر سه را به قتل رساند.(24)

این که بعضی از مورخان «ابولؤلؤ» را نصرانی یا مجوسی نوشته اند با این که تصریح کرده اند او در مسجد عمر را به قتل رساند و آمدن یک مسیحی یا مجوسی شناخته شده در مسجد پیامبر عادتاً امکان نداشت، ظاهراً به خاطر آن است که می خواهند کشته شدن خلیفه را به دست یک مسلمان انکار کنند و از این جهت با مشکلی روبه رو نشوند وگرنه قراین نشان می دهد و جمعی از دانشمندان تصریح کرده اند که «ابولؤلؤ» مسلمان بوده است و سابقه مجوسی گری یا مذهب دیگر تنها برای «ابولؤلؤ» نبود، غالباً خلفا و یاران پیامبر دارای چنین سابقه ای بوده اند.

3ـ شورای شش نفری و سرانجام آن

«عمر» هنگام مرگ به مشورت پرداخت و این پیشنهاد که «عبیدالله» فرزندش را خلیفه کند، رد کرد; سپس اضافه نمود: پیامبر تا هنگام مرگ از این شش نفر راضی بود: علی(علیه السلام)، عثمان، طلحه، زبیر، سعد بن ابی وقاص، و عبدالرّحمن بن عوف لذا باید خلافت به مشورت این شش نفر انجام شود تا یکی را از میان خود انتخاب کنند، آن گاه دستور داد تا هر شش نفر را حاضر کنند، سپس نگاهی به آنها کرد و گفت همه شما مایل هستید بعد از من به خلافت برسید، آنها سکوت کردند، دوباره این جمله را تکرار کرد. «زبیر» جواب داد: ما کمتر از تو نیستیم چرا به خلافت نرسیم! (یکی از مورّخان می گوید: اگر زبیر یقین به مرگ عمر نداشت جرأت نمی کرد این سخن را با این صراحت بگوید).

بعد برای هریکی از شش نفر عیبی شمرد، از جمله به «طلحه» گفت: «پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) از دنیا رفت در حالی که به خاطر جمله ای که بعد از نزول «آیه حجاب» گفتی از تو ناراضی بود»(25) و به علی(علیه السلام) گفت: «تو مردم را به راه روشن و طریق صحیح به خوبی هدایت می کنی تنها عیب تو این است که بسیار مزاح می کنی!» و به «عثمان» گفت: «گویا می بینم که خلافت را قریش به دست تو داده اند و بنی امیّه و بنی ابن مُعیط را برگردن مردم سوار می کنی و بیت المال را در اختیار آنان می گذاری و گروهی از گرگان عرب تو را در بسترت سر می برند».

سرانجام «ابوطلحه انصاری» را خواست و فرمان داد که پس از دفن او با پنجاه تن از انصار، این شش نفر را در خانه ای جمع کنند تا برای تعیین جانشین او به مشورت پردازند، هرگاه پنج نفر به کسی رأی دهند و یک نفر در مخالفت پافشاری کند، گردن او را بزنند و همچنین در صورت توافق چهارنفر، دو نفر مخالف را به قتل برسانند و اگر سه نفر یک طرف و سه نفر طرف دیگر بودند آن گروهی را که عبدالرحمان بن عوف در میان آنهاست مقدّم دارند و بقیّه را اگر در مخالفت پافشاری کنند گردن بزنند و اگر سه روز از شورا گذشت و توافقی حاصل نشد همه را گردن بزنند تا مسلمانان خود شخصی را انتخاب کنند.

سرانجام «طلحه» که می دانست با وجود «علی»(علیه السلام) و «عثمان» به او خلافت نخواهد رسید و از «علی» دل خوشی نداشت جانب «عثمان» را گرفت در حالی که زبیر حقّ خود را به «علی»(علیه السلام) واگذار کرد، «سعد بن ابی وقاص» حقّ خویش را به پسر عمویش «عبدالرحمان بن عوف» داد. بنابراین شش نفر در سه نفر خلاصه شدند: «علی»(علیه السلام)، «عبدالرحمان» و «عثمان». «عبدالرحمان» رو به «علی»(علیه السلام) کرد و گفت با تو بیعت می کنم که طبق کتاب خدا و سنّت پیامبر و روش «عمر» و «ابوبکر» با مردم رفتار کنی، «علی»(علیه السلام) در پاسخ گفت: می پذیرم، ولی طبق کتاب خدا و سنّت پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) و اعتقاد خودم عمل می کنم. «عبدالرحمان» رو به «عثمان» کرد و همان جمله را تکرار نمود و «عثمان» آن را پذیرفت. «عبدالرحمان» سه بار این جمله را تکرار کرد و همان جواب را شنید لذا دست «عثمان» را به خلافت فشرد، این جا بود که «علی»(علیه السلام) به «عبدالرحمان» فرمود: «به خدا سوگند تو این کار را نکردی مگر این که از او انتظاری داری همان انتظاری که خلیفه اوّل و دوّم از یکدیگر داشتند، ولی هرگز به مقصود خودنخواهی رسید».(26)

شک نیست که این شورا از جهات مختلفی زیر سؤال است:

اولا: اگر بنابر آرای مردم است، چرا تبعیت عام صورت نگیرد؟ و اگر بنابر انتصاب است شورای شش نفری چرا؟ و اگر شورا باید برگزیند شخصیّتهای معروف دیگری در میان مسلمین نیز بودند.

ثانیاً: اگر اینها مشمول رضای پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) بودند پس تصریح نارضایی پیامبر تا آخر عمر از «طلحه» چه مفهومی می تواند داشته باشد؟

ثالثاً: به فرض این که آنها نتوانند از نظر انجام وظیفه توافق بر کسی کنند چگونه می توان گردن همه را زد.

رابعاً: اگر واقعاً هدف شورا بود، چرا پیش بینی خلافت «عثمان» را با صراحت ذکر کرد؟ و اگر از خلافت او بر جامعه اسلامی می ترسید، لازم بود او را جزء شورا قرار ندهد، تا نفر دیگری انتخاب شود.

خامساً: در صورتی که سه نفر در یک طرف و سه نفر در طرف دیگر قرار گیرد چرا آن طرف که علی(علیه السلام) است و به گفته عمر، مردم را به سوی حق و راه روشن فرا می خواند و تنها اشکالش بسیار مزاح کردن است مقدّم نشود.

سادساً: آیا مزاح کردن مشکلی در امر خلافت ایجاد می کند و آیا این اشکال با اشکالی که بر عثمان گرفت که اگر تو بر مردم مسلّط شوی بنی امیّه را برگردن مردم سوار خواهی کرد و بیت المال را غارت می کنند هرگز می تواند برابری کند؟

اینها ایرادهایی است که پاسخی برای آن وجود ندارد!

4ـ علل شورش بر ضدّ عثمان

به گفته بعضی از شارحان نهج البلاغه صحیح ترین گفتار درباره «عثمان» همان است که «طبری» در تاریخ خود آورده که عبارت آن چنین است: عثمان، حوادث تازه ای در اسلام به وجود آورد که باعث خشم مسلمانان شد، از جمله: سپردن امارتها به دست بنی امیّه به ویژه فاسقان و سفیهان و افراد بی دین آنها و بخشیدن غنائم به آنان و آزار و ستمهایی که در مورد «عمّاریاسر» و «ابوذر» و «عبدالله بن مسعود» روا داشت و کارهای دیگری از این قبیل که در آخر خلافت خویش انجام داد.

«ولید بن عقبه» را والی «کوفه» ساخت که گروهی به شراب نوشیدن او گواهی دادند... و نیز «سعید بن عاص» را پس از «ولید» فرماندار «کوفه» ساخت. سعید اعتقاد داشت که «عراق» باغ «قریش و بنی امیّه» است; که «مالک اشتر» در پاسخ وی گفت: «تو گمان می کنی سرزمین عراق که خداوند آن را به وسیله شمشیر ما مسلمانان فتح نموده، مربوط به تو و اقوام توست!» این معنا به درگیریهایی میان «اشتر» و «طایفه نخع» از یکسو و «رییس شرطه» از سوی دیگر انجامید و تدریجاً صدای اعتراض مردم بر ضدّ «سعید» و سپس بر ضدّ «عثمان» بلند شد. «عثمان» به جای این که مردم «کوفه» را از طریق صحیحی آرام کند، دستور تبعید رهبران شورش را به «شام» صادر کرد که عدّه ای از بزرگان «کوفه» از جمله «مالک اشتر» و «صَعْصَعَةِ بْنِ صُوحان» را به شام تبعید نمود.

در سال یازدهم خلافت او، عدّه ای از یاران پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) گرد هم آمدند و ایرادهای مختلفی را که به عثمان داشتند به وسیله «عامر بن عبد قیس» که مردی عابد و خداشناس بود به او رساندند; «عثمان به جای این که برخورد منطقی با او کند، پاسخ اهانت آمیزی به او داد.

وضع در «مدینه» نیز بحرانی شد و پایتخت اسلام برای شورش آمادگی پیدا کرد; «عثمان» گروهی از یارانش مانند «معاویه» و «سعید بن عاص» را دعوت کرد و با آنها به مشورت نشست، بعضی صلاح در این دیدند که: «عثمان» مردم را به جهاد مشغول کند و بعضی از او خواستند: مخالفان را سرکوب و نابود کند و بعضی: او را دعوت به بذل و بخشش از بیت المال برای فرونشاندن خشم مردم ـ کردند; تنها یک نفر حقیقت مطلب را به او گفت که: تو «بنی امیّه» را بر گردن مردم سواری کرده ای، یا عدالت پیشه کن یا از خلافت کناره گیری نما!

«عثمان نظریه سرگرمی مردم را به جهاد پذیرفت و دستور داد آنها را برای جهاد مجهز سازند (ولی کار از کار گذشته بود و این تدبیر سودی نداشت).

در سنه 35 هجری (سال آخر حکومت عثمان) مخالفان او و «بنی امیّه» با یکدیگر مکاتبه کردند و یکدیگر را بر عزل «عثمان» و فرماندارانش تهییج نمودند، سرانجام یک گروه عظیم دو هزار نفری به سر کردگی «ابوحرب» از «مصر» و گروه دیگری به همین تعداد به همراهی «زیدبن صوحان» و «مالک اشتر» و بعضی دیگر از بزرگان «کوفه» و گروه سوّمی از «بصره» به رهبری «حرقوص بن زبیر» به عنوان زیارت خانه خدا حرکت کردند و به «مدینه» آمدند و مردم مدینه را از قصد خود (دائر به عزل عثمان و فرماندارانش) با خبر ساختند. چیزی نگذشت که منزل عثمان را محاصره کردند و به او تکلیف کردند که از خلافت کناره گیری کند، ولی «عثمان» از فرماندارانش به وسیله نامه کمک خواست; روز جمعه «عثمان» با مردم نماز خواند و به منبر رفت و به گروهی که از شهرهای مختلف (مخصوصاً مصر) برای احقاق حقّ نزد او آمده بودند، خطاب کرد و گفت: «همه اهل مدینه می دانند شما به وسیله پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) لعن شدید...». در این جا شورش عظیمی در مردم پیدا شد و آن چنان بالا گرفت که «عثمان» از ترس بیهوش شد از منبر به زیر افتاد و او را به خانه بردند.

بعداً «عثمان» به عنوان استمداد به خانه «علی»(علیه السلام) آمد و گفت: «تو پسر عمّ من هستی و من بر تو حقّ خویشاوندی دارم و تو نزد مردم قدر و منزلت داری و همه به سخنت گوش فرا می دهند، وضع را مشاهده می کنی، من دوست دارم با آنها سخن بگویی و آنها را از راهی که در پیش گرفته اند منصرف سازی!» امام فرمود: «چگونه آنها را راضی و منصرف کنم؟» عثمان گفت: «به این صورت که من، بعد از این، مطابق صلاح اندیشی تو رفتار می کنم».

امام فرمود: «من بارها در این باره به تو هشدار داده ام تو هم وعده دادی ولی به وعده ات وفا نکردی».

سرانجام امام برای خاموش کردن غائله، به اتّفاق سی نفر از مهاجران و انصار با کسانی که از «مصر» آمده بودند (و از همه در مورد عزل عثمان فّعال تر بودند) سخن گفت. «مصریان» قبول کردند که به «مصر» باز گردند و «عثمان» نیز به مردم اعلام کرد که حاضر است به شکایت آنان رسیدگی کند و از اعمال گذشته خویش توبه نماید، ولی هنگامی که به منزل آمد، دید مروان و گروهی از بنی امیّه در منزلش نشسته اند. «مروان» به او گفت: «سخن بگویم یا ساکت بنشیم»!

همسر عثمان «نائله» با عصبانیّت گفت: «ساکت باش به خدا سوگند شما قاتل عثمان و یتیم کننده اطفال او خواهید بود او به قولی که به مردم داده است باید وفا کند و نباید از آن برگردد».

ولی مروان ساکت ننشست و گفت: «آنچه را در مسجد گفتی به صلاح خلافت تو نبود از آن صرف نظر کن»!

«علی»(علیه السلام) خشمگین شده به خانه «عثمان» آمد و به او فرمود: «من راه صحیح را به تو نشان می دهم ولی مروان تو را منحرف می سازد از این پس به سراغت نخواهم آمد».

مصری ها که روانه «مصر» شده بودند بعد از سه روز به مدینه باز گشتند و نامه ای را ارائه دادند که از غلام «عثمان» در بین راه گرفته بودند. در آن نامه «عثمان» به «عبدالله بن صرح» فرماندار «مصر» دستور داده بود: «سران شورش را شلاّق بزند و موهای سر و صورتشان را بتراشد و در زندان کند» و عدّه دیگری را دستور داده بود به دار بیاویزد. آنها نزد «علی»(علیه السلام) آمدند که در این باره با «عثمان» سخن بگوید. «علی»(علیه السلام) جریان را از «عثمان» جویا شد. «عثمان» از نوشتن چنین نامه ای اظهار بی اطلاعی کرد، یکی گفت: «این کار، کار مروان است». «عثمان» گفت: «من اطلاعی ندارم». مصریان گفتند: «آیا مروان این قدر جرأت دارد که غلام عثمان را بر شتر بیت المال سوار کند و مهر مخصوص او را پای نامه بزند و مأموریت خطرناکی با این اهمیّت به او بدهد و عثمان بی خبر باشد»؟! عثمان باز گفت: «من از این مطلب خبر ندارم»!

مصریان در پاسخ او گفتند: «از دو حال خارج نیست: اگر راست می گویی و این کار، کار مروان است باید از خلافت کنار بروی زیرا فردی این چنین ناتوان که دیگران بدون آگاهی او فرمان قتل و شکنجه مسلمانان را با مهر مخصوصش صادر کنند لیاقت خلافت اسلامی را ندارد و اگر دروغ می گویی و این کار، کار توست باز هم شایسته خلافت مسلمانان نیستی»!

«عثمان» گفت: «خلافت لباسی است که خداوند به تنم کرده و آن را بیرون نخواهم آورد ولی توبه می کنم». گفتند: «اگر بار اوّل بود که توبه می کردی پذیرفته بود، امّا بارها توبه کرده ای و شکسته ای! بنابراین یا از خلافت بر کنار شو، یا تو را به قتل می رسانیم!» ولی باز آنها عجله نکردند و اوضاع ساعت به ساعت بحرانی تر می شد. سرانجام «عثمان» از «علی»(علیه السلام) درخواست کرد که: «سه روز به او مهلت دهند تا به شکایت مردم رسیدگی کند»، مردم پذیرفتند; ولی او در خفا وسایل جنگ را آماده می کرد (و هدفش از این مهلت خواستن ها فرا رسیدن نیروهای کمکی از خارج مدینه بود). بعد از سه روز، حلقه محاصره بر عثمان تنگ تر شد و مردم نگران این بودند که از «شام» و «بصره» کمک برای او برسد، لذا برای تسلیم او آب را از او منع کردند. «عثمان» از علی(علیه السلام) در خواست آب کرد و امام به وسیله فرزندانش آب برای او فرستاد; در این هنگام مردم به درون خانه عثمان ریختند و نزاع خونینی میان طرفداران او از یکسو و مردم از سوی دیگر روی داد و عده ای از طرفین کشته شدند، باز چند نفر وارد اتاق «عثمان» شده و او را نصیحت کردند امّا اثری نداشت، سرانجام به او حمله کرده و کارش را یکسره کردند.

آنچه در بالا آمد خلاصه ای از این ماجرا بود که «ابن ابی الحدید» از «تاریخ طبری» نقل نموده است و ما نیز آن را برای پرهیز از طولانی شدن بار دیگر خلاصه کردیم.(27)

بسیاری از مورّخان روز قتل او را 18 ذی الحجه سال 35 یا 36 هجری ذکر کرده اند و عجب این که به گفته کامل و مورّخان دیگر، بدن «عثمان» سه روز روی زمین مانده بود و کسی او را دفن نکرد و این نشانه نهایت خشم مردم بر اوست. سرانجام با وساطت «علی»(علیه السلام) تصمیم به دفن او گرفته شد، ولی جمعی از مردم مانع از نماز بر او و حتّی مانع از دفن او در «بقیع» شدند. گروهی بر سر راه نشسته بودند و تابوت او را سنگباران نمودند، «علی»(علیه السلام) مانع شد، بالاخره بر جنازه او نماز خواندند و در محلی به نام «حشّ کوکب» در بیرون بقیع دفن شد که بعداً در زمان «معاویه» برای رفع اهانت، دستور داد آن محل را جزء «بقیع» قرار دهند.(28)

اینها همه به خوبی نشان می دهد که مردم تا چه حد از او و حکومتش خشمگین و ناراحت بودند و تفسیر روشنی است بر آنچه امام در جمله های کوتاه این خطبه (خُطْبه شقْشقِیَّه) بیان فرموده است، آنها که تعبیرات امام(علیه السلام) را در این خطبه تند می پندارند، از ماجرای زندگی «عثمان» و پایان کار او و عکس العمل مسلمانان در برابرش آگاهی کافی ندارند وگرنه تصدیق می کردند که این تعبیرات در برابر آنچه روی داده است بسیار ملایم است.

5ـ آیا همه صحابه راه پیامبر(صلی الله علیه وآله) را پیمودند؟!

معروف در میان برادران اهل سنّت این است که صحابه رسول خدا ـ بدون استثنا ـ دارای قداست و مقام عدالت بودند و هیچ یک از آنها هیچ کاری برخلافت دستور خدا و کتاب و سنّت انجام ندادند، در حالی که شیعه و پیروان اهل بیت(علیهم السلام) معتقدند: «باید صحابه را از یکدیگر جدا ساخت و درباره هرکدام مطابق اعمال و رفتارشان، چه در عصر رسول الله(صلی الله علیه وآله وسلم) و چه بعد از رحلت او قضاوت و داوری کرد».

ادّعای برادران اهل سنّت، مشکلات عجیب و دردسرهای فراوانی برای آنان ایجاد کرده است; چرا که در میان یاران پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) افرادی را می یابیم که در مسائلی بر ضدّ یکدیگر برخاستند که توجیه آن امکان پذیر نیست. مثلا در داستان جنگ «صفیّن» و مانند آن، «معاویه» برخلاف امام وقت که به اتّفاق مسلمانان برگزیده شده بود قیام کرد و موجب آن همه خونریزی شد، کدام مورّخ منصف می تواند این کار وحشتناک را توجیه کند؟!

یا این که «طلحه» و «زبیر» بر ضدّ آن حضرت شورش کردند و خون گروه زیادی از مسلمانان در جنگ «جمل» ریخته شد که بعضی، عدد کشته شدگان را بالغ بر 17 هزار نفر می دانند بی آن که کمترین عذر موجّه و خداپسندانه ای برای کار خود داشته باشند، آیا قبول عدالت آنها با این فجایع هولناک که در همه تواریخ اسلامی ثبت شده، منافات ندارد؟!

در داستان «عثمان» که در بالا خواندید و همه مورّخان اسلام اجمالا آن را قبول دارند به دو موضوع مهم برخورد می کنیم: نخست سپردن تمام پست های حسّاس به بنی امیّه و مسلّط ساختن افراد بی بند و بار و غیر متعهّد بر مسلمین، به طوری که فریاد عموم مسلمانان از مناطق مختلف بلند شد; و دیگر حیف و میل بیت المال در سطح وسیع و گسترده و بذل و بخشش های بیکران و غیر قابل توجیه به گونه ای که انتشار خبر قسمتی از آن مایه شورش عمومی مسلمین شد.

آیا راستی این گونه امور، با اصل قداست و «تنزیه صحابه» به طور عام و غیر قابل استثنا سازگار است؟! اگر این گونه امور قابل توجیه است کدام کار خلاف، قابل توجیه نیست؟!

این سخن مرا به یاد داستان عجیبی انداخت که برای خودم واقع شد و هرگز آن را فراموش نمی کنم:

در یکی از سالها که برای انجام «عمره» به «مکّه» مشرّف شده بودم و فرصتی برای ملاقات با دانشمندان اهل سنّت دست داد ـ مخصوصاً شبها در مسجدالحرام و بین نماز مغرب و عشا که مجال خوبی برای بحث بود ـ در یکی از شبها با جمعی از این برادران دانشمند (که بعضی از آنها از چهره های شناخته شده بودند) در صحن مسجدالحرام در برابر «کعبه» نشسته بودیم و سعی بر این بود که بحثها از صورت علمی و منطقی خارج نشود و به رنجش و کدورت نینجامد، سخن به مسأله «تنزیه صحابه و عدالت» همه آنها کشیده شد، همگی بر این عقیده بودند که کوچکترین جسارتی نسبت به هیچ یک از آنها نمی توان کرد.

من از یکی از آنها پرسیدم: «اگر شما در میدان صفیّن بودید در یکسو لشکر «علی»(علیه السلام) و در یک سوی دیگر لشکر «معاویه» به کدام صف ملحق می شدید؟!» او بدون درنگ گفت: «به صف لشکریان علی(علیه السلام)».

گفتم: اگر علی(علیه السلام) شمشیری به دست تو می داد و می گفت: «خذ هذا و اقتل معاویه; این شمشیر را بگیر و معاویه را به قتل برسان» آیا می پذیرفتی و اطاعت می کردی؟! او جواب عجیبی داد که فکر می کنم برای شما هم تکان دهنده است.

گفت: «کُنْتُ اَقْتُلُهُ وَ لا اَذْکُرُهُ بسُوء; من او را به قتل می رساندم در عین حال کمترین جسارتی به او نمی کردم»!

داستان «تنزیه صحابه» قصّه ای است که سرِ دراز دارد که در این جا فقط به اشاره ای قناعت کردیم و گذشتیم.


پی نوشت:

  1. در مقاییس اللغة آمده است که یکی از دو معنای اصلی «زعم» عبارت است از سخنی که واقعیت ندارد و گوینده اش نیز به آن مطمئن می باشد.

  2. لام در «لَلّه» مفتوح است و برای استغاثه می باشد و لام در «للشوری» مکسور است و مستغاث منه می باشد.

  3. «اَسْفَفْتُ» از ماده «اِسْفاف» به معنای نزدیک شدن چیزی با شیء دیگر است و هنگامی که پرنده، خود را به زمین نزدیک کند این تعبیر در مورد او بکار می رود. این تعبیر در مورد بافتن حصیر و مانند آن نیز به کار میورد زیرا رشته های آن به هنگام بافتن به هم نزدیک می شود و به معنای شدّت نگاه کردن نیز آمده است. (مراجعه کنید به مقاییس اللغة و لسان العرب).

  4. «صغا» در اصل از ماده «صغو» (بر وزن فعل) به معنای تمایل به چیزی است.

  5. «ضغِن» (بر وزن ضمن) به معنای کینه و عداوت است و در اصل به معنای پوشانیدن توأم با انحراف می باشد.

  6. «هن» تفسیر آن در متن می آید.

  7. در شرح نهج البلاغه خویی عدم حضور «طلحه» در شورا بلکه در مدینه، از «طبری» نقل شده است (شرح خویی، ج 3، ص 73).

  8. علمای لغت تصریح کرده اند که «هن» به معنای فلان است و در جایی گفته می شود که انسان می خواهد به چیزی، سربسته اشاره کند، به خاطر زشتی آن، یا به دلایل دیگری که در نظر داشته. و معمولا این واژه در امور بد و صفات زشت و ناخوشایند به کار می رود و در نیکیها به کار نمی رود.

  9. «نافجاً» از ماده «نفج» بر وزن «رفع» به معنای بالا آمدن و بالا آوردن است.

  10. «حضْن» به معنای پهلو. «وَ نافِجاً حِضْنَیْهِ» به کسی گفته می شود که پهلوهایش از تکبّر و یا از شکم خوارگی بر آمده باشد.

  11. «نثیل» از ماده «نَثْل» (بر وزن نَسْل) در اصل به معنای خارج شدن چیزی از چیز دیگر و یا خارج کردن است و به مدفوع انسان و حیوانات اطلاق می شود.

  12. «مُعْتَلَف» از ماده «عَلَف» به معنای جایگاه علف است و مجموع این تعبیر و تعبیر قبل کنایه از کسی است که پیوسته در فکر جمع آوری مال و مصرف آن است و به تعبیر دیگر انباشتن و خالی کردن شکم است.

  13. «خَضم» به معنای خوردن با تمام دهان است و نقطه مقابل آن «قضم» است که به معنای خوردن با نوک دندان های پیشین است بعضی نیز گفته اند خضم به معنای خوردن علف تازه است و قضم به معنای خوردن علفهای خشک.

  14. الغدیر، ج 8، ص 286.

  15. «اِنْتَکَثَ» از ماده «نَکْث» (بر وزن عکس) به معنای شکستن و واتابیدن است و لذا به شکستن پیمان، نکث عهد گفته می شود.

  16. «فَتْل» به معنای پیچیدن و تابیدن است و مفتول و فتیله نیز از همین باب است.

  17. «اَجْهَزَ» از ماده «اِجْهاز» هنگامی که در مورد مجروح به کار رود مفهومش این است که مرگ او را تسریع کنند و هر چه زودتر کار او را تمام نمایند.

  18. «کَبَت» از ماده «کَبُو» (بر وزن کبک) به معنای سقوط کردن و یا افتادن به صورت است و در مواردی که دست و پای حیوان می پیچد و به رو می افتد به کار می رود.

  19. «بطْنَتُه» از ماده «بطن» به معنای پُر کردن شکم از طعام و یا پرخوری است.

  20. «آلُکُمْ» از ماده «اَلا، یألو» به معنای کوتاهی کردن و تأخیر انداختن است بنابراین لکم آلکم یعنی من هیچ کوتاهی نکردم (لسان العرب).

  21. کامل ابن اثیر، ج 2، ص 425.

  22. کامل ابن اثیر، ج 3، ص 49.

  23. مروج الذّهب، ج 2، ص 321.

  24. تاریخ یعقوبی، ج 2، ص 160.

  25. منظور از آیه حجاب آیه «فَسْئَلُوهُنَّ مِنْ وَراءِ الْحِجاب» است که درباره زنان پیامبر آمده است. طلحه گفت: پیامبر می خواهد امروز آنها را از ما بپوشاند ولی فردا که از دنیا رفت ما با آنان ازدواج می کنیم. البتّه این سخن عمر درباره طلحه در تناقض آشکاری است با آنچه در آغاز گفت که پیامبر از دنیا رفت و از این شش نفر راضی بود.

  26. شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص 185 تا 188 (با تخلیص).

  27. شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 2، ص 129 تا 158.

  28. کامل ابن اثیر، ج 3، ص 180.