[hadith]حَتَّی مَضَی الْأَوَّلُ لِسَبیلِهِ فَأَدْلَی بهَا إِلَی فُلَانٍ [ابْنِ الْخَطَّاب] بَعْدَهُ. ثُمَّ تَمَثَّلَ بقَوْلِ الْأَعْشَی: «شَتَّانَ مَا یَوْمِی عَلَی کُورِهَا ، وَ یَوْمُ حَیَّانَ أَخِی جَابرِ»؛ فَیَا عَجَباً بَیْنَا هُوَ یَسْتَقِیلُهَا فِی حَیَاتِهِ إِذْ عَقَدَهَا لِآخَرَ بَعْدَ وَفَاتِهِ، لَشَدَّ مَا تَشَطَّرَا ضَرْعَیْهَا، فَصَیَّرَهَا فِی حَوْزَةٍ خَشْنَاءَ یَغْلُظُ کَلْمُهَا وَ یَخْشُنُ مَسُّهَا وَ یَکْثُرُ الْعِثَارُ فِیهَا وَ الِاعْتِذَارُ مِنْهَا، فَصَاحِبُهَا کَرَاکِب الصَّعْبَةِ إِنْ أَشْنَقَ لَهَا خَرَمَ وَ إِنْ أَسْلَسَ لَهَا تَقَحَّمَ، فَمُنِیَ النَّاسُ لَعَمْرُ اللَّهِ بخَبْطٍ وَ شمَاسٍ وَ تَلَوُّنٍ وَ اعْتِرَاضٍ، فَصَبَرْتُ عَلَی طُولِ الْمُدَّةِ وَ شدَّةِ الْمِحْنَةِ.[/hadith]

پیام امام امیرالمؤمنین علیه السلام، ج 1، ص: 356-338

دوران خلیفه دوّم:

امام(علیه السلام) در بخش دیگری از این خطبه به دوران خلیفه دوّم اشاره کرده، می فرماید: «این وضع همچنان ادامه داشت تا نفر اوّل به راه خود رفت (و سر به تیره تراب نهاد)» (حتّی مَضَی الاَوَّلُّ لِسَبیلِهِ) همان راهی که همه می بایست آن را بپیمایند.(1)

سپس می افزاید: «و او بعد از خودش خلافت را به آن شخص (یعنی عمر) پاداش داد!» (فَاَدْلی بها اِلی فُلان بَعْدَهُ).

«اَدْلی» از ماده «دَلْو» گرفته شده است و همان گونه که با دلو و طناب آب را از چاه می کشند این واژه در مواردی به کار می رود که چیزی را به عنوان جایزه یا رشوه یا حق الزحمه به دیگری بدهند; قرآن مجید می گوید: «وَتُدْلُوا بها اِلَی الْحُکام».(2)

در این جا «ابن ابی الحدید معتزلی» می گوید: خلافت خلیفه دوّم در حقیقت پاداشی بود که خلیفه اوّل در برابر کارهای او داد. او بود که پایه های خلافت «ابوبکر» را محکم ساخت و بینی مخالفان را بر خاک مالید، شمشیر «زبیر» را شکست و «مقداد» را عقب زد و «سعد عباده» را در سقیفه، لگد مال نمود و گفت: «سعد» را بکشید! خدا او را بکشد! و هنگامی که «حباب بن منذر» در روز «سقیفه» گفت: آگاهی و تجربه کافی در امر خلافت نزد من است «عمر» بر بینی او زد و وی را خاموش ساخت.

کسانی از هاشمیّین را که به خانه «فاطمه»(علیها السلام) پناه برده بودند با تهدید خارج کرد و سرانجام می نویسد: «وَلولاه لَمْ یَثْبت لاِبی بکر اَمْر وَ لا قامَتْ لَهُ قائِمة; اگر او نبود هیچ امری از امور ابوبکر ثبات پیدا نمی کرد و هیچ ستونی برای او برپا نمی شد».(3)

از این جا روشن می شود که تعبیر به «ادلی» چه نکته ظریفی را در بر دارد; سپس امام به گفته شاعر (معروف) «اعشی» تمثل جست (ثُمَّ تَمَثَّلَ بقَوْلِ الاَعْشی):

شَتّانَ ما یَوْمی عَلی کُورِها *** وَ یَوْمُ حَیّانَ اَخی جابرِ

بسی فرق است تا دیروزم امروز *** کنون مغموم و دی شادان و پیروز(4)

اشاره به این که من در عصر رسول خدا چنان محترم بودم که از همه به آن حضرت نزدیکتر، بلکه نفس رسول خدا بودم. ولی بعد از او چنان مرا عقب زدند که منزوی ساختند و خلافت رسول خدا را که از همه برای آن سزاورتر بودم یکی به دیگری تحویل می داد.

بعضی نیز گفته اند منظور از تمثّل به این شعر مقایسه خلافت خویش با خلفای نخستین است که آنها در آرامش و آسایش بودند ولی دوران خلافت امام بر اثر دور شدن از عصر پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) و تحریکات گسترده دشمنان، مملوّ از طوفانها و حوادث دردناک بود (البتّه این در صورتی است که اعشی حال خود را با حال شخص حیان مقایسه کرده باشد)(5)

سپس امام به نکته شگفت انگیزی در این جا اشاره می کند و می فرماید: «شگفت آور است او که در حیات خود از مردم می خواست عذرش را بپذیرند و از خلافت معذورش دارند، خود به هنگام مرگ عروس خلافت را برای دیگری کابین بست!» (فَیا عَجباً!! بَیْنا هُوَ یَسْتَقیلُها فی حَیاتِهِ اِذْ عَقَدَها لآخَرَ بَعْدَ وَفاتِهِ).

این سخن اشاره به سخن معروفی است که از ابکوبکر نقل شده که در آغاز خلافتش خطاب به مردم کرد و گفت: «اَقیْلُونی فَلَسْتُ بخَیْرِکُمْ; مرا رها کنید که من بهترین شما نیستم» و بعضی این سخن را به صورت دیگری نقل کرده اند: «وُلّیتُکُمْ وَ لَسْتُ بخَیْرِکُمْ; مرا به خلافت برگزیده اند در حالی که بهترین شما نیستم»(6).

این روایت به هر صورت که باشد نشان می دهد که او مایل به قبول خلافت نبود یا به گمان بعضی به خاطر این که نسبت به آن بی اعتنا بود و یا با وجود علی(علیه السلام) خود را شایسته این مقام نمی دانست، هرچه باشد این سخن با کاری که در پایان عمر خود کرد سازگار نبود و این همان چیزی است که علی(علیه السلام) از آن ابراز شگفتی می کند که چگونه با این سابقه، مقدّمات انتقال سریع خلافت را حتی بدون مراجعه به آرا و افکار مردم برای دیگری فراهم می سازد.

در پایان این فراز می فرماید: «چه قاطعانه هر دو از خلافت، به نوبت، بهره گیری کردند و پستانهای این ناقه را هریک به سهم خود دوشیدند» (لَشَدَّ ما تَشَطَّرا ضَرْعَیْها).

«ضرع» به معنای پستان است و «تشطّرا» از ماده «شطر» به معنای بخشی از چیزی است.

این تشبیه جالبی است که از کسانی که به تناوب از چیزی استفاده می کنند زیرا ناقه (شتر ماده) دارای چهار پستان است که دو به دو پشت سر هم قرار گرفته اند و معمولا هنگام دوشیدن دو به دو می دوشند و به همین دلیل در عبارت امام(علیه السلام) از آن تعبیر به دو پستان شده است و تعبیر به «تشطّرا» اشاره به این است که هریک از آن دو، بخشی از آن را مورد استفاده قرار داده و بخشی را برای دیگری گذارده است و به هر حال این تعبیر نشان می دهد که برنامه از پیش تنظیم شده بود و یک امر تصادفی نبود.

پاسخ به یک سؤال:

بعضی در این جا گفته اند نظیر آنچه در مورد خلیفه اول گفته شده که از مردم می خواست بیعت خود را باز پس بگیرند چون بهترین آنها نیست، در مورد علی(علیه السلام) نیز در همین نهج البلاغه آمده است که بعد از قتل عثمان به مردم چنین فرمود: «دَعُونی وَ الْتَمِسُوا غَیْری... وَ اِنْ تَرَکْتُمُونی فَاَنا کَاَحَدکُمْ وَ لَعَلّی اَسْمَعُکُمْ وَ اَطْوَعُکُمْ لِمَنْ وَ لَّیْتُمُوهُ اَمْرَکُمْ وَ اَنَا لَکُمْ وزیراً خَیْر لَکُمْ مِنّی اَمیراً; مرا واگذارید و به سراغ دیگری بروید... و اگر مرا رها کنید همچون یکی از شما هستم و شاید من شنواتر و مطیع تر از شما نسبت به کسی که او را برای حکومت انتخاب می کنید باشم; و من وزیر و مشاور شما باشم برای شما بهتر از آن است که امیر و رهبرتان گردم».

در این جا «ابن ابی الحدید» سخنی دارد و ما هم سخنی، سخن او این است که می گوید: «شیعه امامیّه از این ایراد پاسخ گفته اند که میان گفتار «ابوبکر» و این گفتار «علی»(علیه السلام) تفاوت بسیار است. ابوبکر گفت من بهترین شما نیستم بنابراین صلاحیت برای خلافت ندارم زیرا خلیفه باید از همه، صالح تر باشد؛ ولی علی(علیه السلام) هرگز چنین سخنی را نگفت او نمی خواست با پذیرش خلافت، فتنه جویان فتنه برپا کنند».(7)

سپس ابن ابی الحدید می افزاید: «این سخن در صورتی صحیح است که افضلیت، شرط امامت باشد (اشاره به این که ممکن است کسی بگوید لازم نیست امام افضل باشد، سخنی که منطق و عقل آن را هرگز نمی پسندد و گفتن آن مایه شرمندگی است)».

ولی ما می گوییم مطلب فراتر از این است. اگر در همان خطبه 92 که به آن استدلال کرده اند دقّت کنیم و تعبیراتی که در میان این جمله ها وجود دارد و در مقام استدلال حذف شده است در نظر بگیریم، دلیل گفتار علی(علیه السلام) بسیار روشن می شود. او با صراحت می فرماید: «فَاِنّا مُستَقْبلُونَ اَمْراً لَهُ وُجُوه وَ اَلْوان لا تَقُومُ لَهُ الْقُلُوبُ وَ لا تَثْبُتُ عَلَیْهِ الْعُقُولُ; این که می گویم مرا رها کنید و به سراغ دیگری بروید برای این است که ما به استقبال چیزی می رویم که چهره مختلف و جهات گوناگونی دارد. دلها در برابر آن استوار و عقلها ثابت نمی ماند» (اشاره به این که در دستورات اسلام و تعالیم پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) در طول این مدّت تغییراتی داده شده که من ناچارم دست به اصلاحات انقلابی بزنم و با مخالفتهای گروهی از شما روبه رو شوم) آن گاه می افزاید: «وَ اِنَّ الآفاقَ قَدْ اَغامَتْ وَ الَْمحَجَّةَ قَدْ تَنَکَّرَتْ; چرا که چهره آفاق (حقیقت) را ابرهای تیره فرا گرفته و راه مستقیم حق، گم شده و ناشناخته مانده است».

سپس با صراحت جمله ای را بیان می کند که جان مطلب در آن است، می فرماید: «وَاعْلَمُوا اَنّی اِنْ اَجَبْتُکُمْ رَکِبْتُ بکُمْ ما اَعْلَمُ وَلَمْ اُصْغَ اِلی قَوْلِ الْقائِلِ وَعَتْب الْعاتِب; بدانید اگر من دعوت شما را بپذیرم طبق آنچه می دانم با شما رفتار می کنم و به سخن این و آن و سرزنش سرزنش کنندگان گوش فرا نخواهم داد (بنابراین، بیعت با من برای شما بسیار سنگین است اگر آمادگی ندارید به سراغ دیگری بروید)».

شاهد این که علی(علیه السلام) افضلیت را در امر خلافت لازم و واجب می شمرد، این است که در خطبه دیگری می فرماید: «اَیُّهَا النّاسُ اِنَّ اَحَقَّ النّاس بهذَا الاَمْرِ اَقْواهُمْ عَلَیْهِ وَ اَعْلَمُهُمْ باَمْرِ اللهِ فیهِ; ای مردم شایسته ترین مردم برای امامت و خلافت نیرومندترین آنها نسبت به آن و آگاهترین مردم نسبت به اوامر الهی است».(8)

بنابراین مقایسه کلام علی(علیه السلام) با آنچه از ابوبکر نقل شده به اصطلاح قیاس مع الفارق است زیرا هیچ شباهتی در میان این دو کلام نیست.

این سخن را با گفتار دیگری که «ابن ابی الحدید» در مقام توجیه کلام خلیفه اوّل آورده است پایان می دهیم. او می گوید: «آنهایی که افضلیت را در امامت شرط نمی دانند نه تنها در مورد این روایت مشکلی ندارند بلکه آن را به کلی از دلایل اعتقاد خود می شمرند که خلیفه اوّل گفته است من به امامت انتخاب شده ام در حالی که بهترین شما نیستم. و آنها که روایت اَقِیْلُونی را پذیرفته اند گفته اند: این سخن جدّی نبوده است و هدف این بود که مردم را بیازماید و ببیند تا چه اندازه با او موافق یا مخالف، دوست یا دشمن هستند».(9)

سستی این گونه توجیهات برکسی پوشیده نیست چرا که اعتراف هرکسی را باید بر معنای واقعی آن حمل کرد و توجیه، نیاز به قرینه روشنی دارد که در این جا وجود ندارد و به تعبیری دیگر: این اعتراف در هر محکمه ای به عنوان یک اعتراف واقعی پذیرفته می شود و هیچ عذری در مقابل آن پذیرفته نیست مگر این که با مدرک روشنی همراه باشد.

سپس به ترسیم گویایی از شخصیّت خلیفه دوّم و صفات و ویژگیهای او و چگونگی محیط و زمان او پرداخته، می فرماید: «او خلافت را در اختیار کسی قرار داد که جوّی از خشونت و سختگیری بود با اشتباه فراوان و پوزش طلبی» (فَصَیّرها فِی حوزة(10) خَشْناءَ یَغْلُظُ کَلْمُها(11) وَ یَخْشنُ مَسُّها یَکْثُرُ العِثارُ(12) فیها، وَ الاِعْتِذارُ مِنْها).

حوزه، در حقیقت در این جا اشاره به مجموعه اخلاق و صفات ویژه خلیفه دوّم است و در واقع چهار وصف برای او ذکر فرموده است که نخستین آنها خشونت است و تعبیر به «یَغْلُظُ کَلْمُها» اشاره به جراحت شدیدی است که از نظر روحی یا جسمی در برخورد با او حاصل می شد.

دوّمین آنها خشونت در برخورد است که با جمله «وَیَخْشنُ مَسُّها» ذکر شده است; بنابراین «حوزَة خَشْناءَ» دارنده صفات خشونت آمیز» به وسیله دو جمله بعد از آن که خشونت در سخن و خشونت در برخورد بوده است تفسیر شده است.

سوّمین ویژگی، اشتباهات فراوان و چهارمین آنها عذر خواهی از آن است که با جلمه «ویَکْثُرُ العِثارُ فیها; لغزش در آن فراوان است» و «وَالاِعْتِذارُ مِنْها; پوزش طلبی آن فراوان است» بیان شده است.

در مورد اشتباهات فراوان خلیفه دوم مخصوصاً در بیان احکام و پوزش طلبی مکرّر و همچنین خشونت در برخورد، مطالب فراوانی در تاریخ اسلام، حتّی کتابهایی که به وسیله دانشمندان اهل سنّت تألیف یافته، دیده می شود که در بحث نکات به گوشه ای از آن اشاره خواهد شد.

سپس می افزاید: «کسی که با این حوزه خلافت سر و کار داشت به کسی می ماند که بر شتر سرکشی سوار گردد، اگر مهار آن را محکم بکشد پرده های بینی شتر پاره می شود و اگر آن را آزاد بگذارد در پرتگاه سقوط می کند (و خود و اطرافیان خویش را به هلاکت می افکند)» (فَصاحِبُها کَراکِب الصَّعْبَةِ(13) اِنْ اَشْنَقَ(14) لها خَرَمَ(15)، وَ اِنْ اَسْلَسَ(16) لَها تَقَحَّمَ(17)).

امام(علیه السلام) در این جمله وضع حال خود و گروهی از مؤمنان را در عصر خلافت خلیفه دوّم شرح می دهد که اگر با وجود ویژگیهای اخلاقی که در بالا اشاره شد در شخص خلیفه، کسی می خواست با او به مقابله برخیزید، کار به اختلاف و مشاجره و ای بسا شکاف در میان مسلمین یا مواجه با خطراتی از ناحیه خلیفه می شد و اگر می خواست سکوت کند و بر همه چیز صحّه بنهد خطرات دیگری اسلام و خلافت اسلامی را تهدید می کرد، در واقع دائماً در میان دو خطر قرار داشتند: خطر برخورد با خلیفه و خطر از دست رفتن مصالح اسلام. به همین دلیل در جمله های بعد، امام(علیه السلام) از ناراحتی خودش و سایر مردم در آن عصر شکایت می کند و مشکلات روز افزون مسلمانان را بر می شمارد.

این احتمال نیز از سوی بعضی از شارحان نهج البلاغه داده شده است که ضمیر در «صاحبها» به مطلق خلافت باز گردد، یعنی در طبیعت خلافت، دائماً یکی از این دو خطر نهفته است. اگر شخصی که در رأس خلافت است بخواهد با همه چیز قاطعانه برخورد کند خطر عکس العملهای حاد وجود دارد و اگر بخواهد با سهولت و اغماض برخورد کند با خطر سقوط در درّه انحراف و اشتباه و از میان رفتن ارزشهای اسلامی روبه رو می شود.

ولی قراین نشان می دهد که منظور همان معنای اوّل است و چنانچه در جمله های بعد و قبل دقت کنیم این نکته به وضوح به دست می آید.(18)

آن گاه امام(علیه السلام) در ادامه همین سخن و بیان گرفتاریهای مردم و گرفتاری خود در آن دوران، چنین می فرماید: «به خدا سوگند به خاطر این شرایط، مردم گرفتار عدم تعادل و سرکشی و عدم ثبات و حرکات نامنظم شدند» (فَمُنِی(19) النّاسُ لَعَمْرُ اللهِ بخَبْط(20) وَ شماس(21)، وَ تَلَوُّن(22) وَ اعْتِراض(23)).

در این جمله به چهار پدیده رفتاری و روانی مردم در عصر خلیفه دوّم اشاره شده است و ای بسا که آنها را از رییس حکومت گرفته بودند چرا که همیشه رفتار رییس حکومت بازتاب وسیعی در مردم دارد و از قدیم گفته اند: «اَلنّاسُ عَلی دینِ مُلُوکِهِمْ».

نخستین آنها حرکات و تصمیم گیریهای بی مطالعه که سبب مشکلات و نابسامانیها در جامعه می گردد، بود.

دوّم سرکشی و تمرّد از قوانین الهی و نظامهای اجتماعی.

سوّم رنگ عوض کردنهای پی در پی و از راهی به راهی گام نهادن و از گروهی جدا شدن و به گروه دیگر پیوستن و بدون داشتن هدف ثابت زندگی کردن.

چهارم انحراف از مسیر حق و حرکت در مسیر ناصواب و غیر مستقیم بود.

بی شک ـ همان گونه که بعداً به طور مشروح خواهیم گفت ـ سیاست خارجی در عصر خلیفه دوّم و فتوحات اسلامی و پیشرفت در خارج از منطقه حجاز، ذهنیّتی برای بسیاری از مردم درباره شکل این حکومت ایجاد کرده بود که آن را در تمام جهات موفق می پنداشته، کمتر به مشکلات داخلی جامعه مسلمانان نخستین بیندیشند در حالی که همان گونه که امام(علیه السلام) در این جمله ها اشاره فرموده است گروهی از مسلمانان بر اثر اشتباهات و خطاها و ندانم کاریها و اجتهاد در مقابل نصوص قرآن و پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم)، گرفتار نابسامانیهای فراوانی از نظر اعتقاد و عمل و مسائل اخلاقی شدند و در واقع تدریجاً از اسلام ناب فاصله می گرفتند و همانها سبب شد که سرانجام به شورشهای عظیمی در دوران خلیفه سوّم بینجامد و مقدّمات حکومت خودکامه ای در عصر خلفای اموی و عبّاسی که هیچ شباهتی به حکومت اسلامی عصر پیامبر(صلی الله علیه وآله وسلم) نداشت فراهم گردد. به یقین این دگرگونی عجیب در یک روز انجام نگرفت و اشتباهات مستمرّ دوران خلفا به آن منتهی شد.

امام در ادامه این سخن می افزاید: «هنگامی که اوضاع را چنین دیدم صبر و شکیبایی پیشه کردم با این که دورانش طولانی و رنج و محنتش شدید بود» (فَصَبَرْتُ عَلی طُولِ الْمُدَّةِ، وَ شدَّةِ الِْمحْنَةِ).

درست شبیه همان شکیبایی در دوران خلیفه اوّل، ولی چون شرایط پیچیده تر و دوران آن طولانی تر بود رنج و محنت امام(علیه السلام) در این دوران فزونی یافت.

بعضی از شارحان نهج البلاغه گفته اند: امام این جا به دو امر اشاره می کند که هر کدام سهمی در ناراحتی او دارد; نخست طولانی شدن مدّت دوری او از محور خلافت و دوری خلافت از وجود او، و دوّم ناراحتی و رنجی که به سبب آثار و پدیده های جدا شدن خلافت از محور اصلی در زمینه عدم نظم صحیح در این امور دینی مردم حاصل شد. ولی به هر حال مصالح مهمتری ایجاب می کرد که او سکوت کند و آنچه را که اهمیّت کمتری دارد فدای آنچه که اهمیّت بیشتری دارد نماید.

این وضع همچنان ادامه یافت تا دوران خلیفه دوّم نیز پایان یافت.ا

نکته ها:

1ـ نمونه هایی از خشونت اخلاقی در عصر خلیفه دوّم

در حالات او مخصوصاً در دروان خلافت، مطالب زیادی در کتب دانشمندان اهل سنّت ـ اعم از کتب حدیث و تاریخ ـ نقل شده که آنچه را در کلمات امام(علیه السلام) در فراز بالا آمده است دقیقاً تأیید می کند. این موارد بسیار فراوان است که به چند نمونه آن ذیلا اشاره می شود:

1ـ مرحوم «علامه امینی» در جلد ششم «الغدیر» از مدارک زیادی از کتب معروف اهل سنّت (مانند «سنن دارمی، تاریخ ابن عساکر، تفسیر ابن کثیر، اتقان سیوطی، درّالمنثور، فتح الباری و کتب دیگر) داستانهای تکان دهنده ای درباره مردی به نام «صُبَیْغِ الْعَراقی» نقل می کند. از تواریخ به خوبی استفاده می شود که او مردی بود جستجوگر و درباره آیات قرآن پیوسته سؤال می کرد ولی «عمر» در برابر سؤالات او چنان خشونتی به خرج داد که امروز برای همه ما شگفت آور است، از جمله این که کسی نزد «عمر» آمد و به او گفت ما مردی را یافتیم که از تأویل مشکلات قرآن سؤال می کند.

«عمر» گفت: خداوندا به من قدرت ده که بر او دست بیابم! روزی «عمر» نشسته بود، مردی وارد شد و عمامه ای بر سر داشت، رو به «عمر» کرده، گفت: یا امیرالمؤمنین! منظور از «وَالذّاریات ذَرْواً فَالْحامِلاتِ وِقْراً» چیست؟ «عمر» گفت: حتماً همان هستی که من به دنبال او می گشتم، برخاست و هر دو آستین را بالا زد و آن قدر به او شلاق زد که عمامه از سرش افتاد و بعد به او گفت به خدا قسم اگر سرت را تراشیده می دیدم گردنت را می زدم! سپس دستور داد لباسی بر او بپوشاند و او را بر شتر سوار کنند و به شهر خود ببرند، سپس خطیبی برخیزد و اعلام کند که «صبیغ» در جستجوی علم برآمده و خطا کرده است، تا همه مردم از او فاصله بگیرند. او پیوسته بعد از این داستان در میان قومش حقیر بود تا از دنیا رفت در حالی که قبلا بزرگ قوم محسوب می شد.(24)

در روایتی دیگر از «نافع» نقل شده که «صبیغ عراقی» پیوسته سؤالاتی درباره قرآن می کرد هنگامی که به «مصر» آمد «عمر و بن عاص» او را به سوی «عمر» فرستاد. «عمر» دستور داد شاخه های تازه از درخت بریدند و برای او آوردند و آن قدر بر پشت او زد که مجروح شد سپس او را رها کرد. بعد از مدّتی که خوب شد بار دیگر همان برنامه را درباره او اجرا نمود، سپس او را رها کرد تا بهبودی یابد; بار سوّم به سراغ او فرستاد تا همان برنامه را اجرا کند; «صبیغ» به عمر گفت: «اگر می خواهی مرا به قتل برسانی به طرز خوبی به قتل برسان و زجرکش نکن و اگر می خواهی زخم تنم را درمان کنی، به خدا خوب شده است».

«عمر» به او اجازه داد که به سرزمین خود برگردد و به «ابوموسی اشعری» نوشت که هیچ یک از مسلمانان با او مجالست نکند. این امر بر «صبیغ» گران آمد «ابوموسی» به «عمر» نوشت که او کاملا از حرفهای خود توبه کرده و دیگر سؤالی درباره آیات قرآن نمی کند «عمر» اجازه داد که مردم با او مجالست کنند.(25)

در روایتی دیگر داستان «صبیغ» چنین آمده است (بعید نیست او داستانهای متعدّدی با عمر داشته است) که: او وارد «مدینه» شد و پیوسته از متشابهات قرآن سؤال می کرد. «عمر» به سراغ او فرستاد در حالی که قبلا شاخه هایی از درخت خرما آماده ساخته بود. «عمر» از او پرسید: تو کیستی؟ گفت: «من بنده خدا صبیغم». عمر یکی از آن شاخه ها را برداشت و بر سر او کوفت و گفت: «من بنده خدا عمرم» و آن قدر زد که سرش خون آلود شد. «صبیغ» گفت: ای امیرمؤمنان بس است آنچه در سر من بود از بین رفت (و دیگر سؤالی از متشابهات نمی کنم)!(26)

جالب توجّه این که در هیچ یک از روایات ندارد که او سمپاشی درباره یکی از آیات قرآن کرده باشد; بلکه گاه سؤال از متشابهات و گاه از حروف قرآن و گاه از آیاتی مثل «والذّاریات ذَرواً» می نمود. این جریان ظاهراً منحصر به «صبیغ» نبود. «عبدالرحمن بن یزید» نقل می کند که مردی از عمر درباره آیه «وَ فاکِهَة وَ اَبّا» سؤال کرد. هنگامی که مشاهده کرد مردم در این باره صحبت می کنند تازیانه را برداشت و به آنان حمله کرد.(27)

2ـ در حدیث دیگری می خوانیم مردی از او سؤال کرد و گفت منظور از آیه «وَالجَوارِ الْکُنَّس» چیست؟ «عمر» با چوبدستی خود در عمامه او فرو کرد و به روی زمین انداخت و گفت آیا تو «حروری» هستی (حروری به کسانی گفته می شد که از اسلام خارج شده بودند!) سپس گفت: قسم به کسی که جان «عمر» به دست اوست اگر تو را سر تراشیده می یافتم آن قدر تو را می زدم که این فکر از سرت بیرون برود!(28) (به نظر می رسد سر تراشیدن از شعار این گروه از خوارج بوده است که ریشه های آنها حتّی به دوران قبل از امیرمؤمنان علی(علیه السلام) باز می گردد).(29)

آیا به راستی هرکس سؤالی از قرآن کند باید او را زیر شلاق و چوب انداخت بی آن که یک کلمه در پاسخ سؤال او گفته شود! و به فرض که بعضی از افراد بی دین و منافق برای مشوّش ساختن افکار مردم سؤالاتی درباره قرآن می کردند، وظیفه خلیفه در برابر آنها این بود که با چوب و شلاق پاسخ بگوید یا نخست باید از نظر علمی و منطقی توجیه شوند و اگر نپذیرفتند آنها را تنبیه کند؟

آیا این به خاطر آن بوده که خلیفه پاسخ این سؤالات را نمی دانسته و عصبانی می شده، یا دلیل دیگری داشت و حتّی افراد مشکوک را مورد هتک و توهین قرار می داده و عمامه آنها را به زمین می افکنده است!

3ـ «ابن ابی الحدید» در شرح نهج البلاغه خود نقل می کند که گفته می شد: «دُرَّةُ عُمَرَ اَهْیَبُ مِنْ سَیْفِ الْحَجّاج; تازیانه عمر وحشتناکتر از شمشیر حجاج بود!» سپس می گوید: در حدیث صحیح آمده که زنانی نزد رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) بودند و سر و صدای زیادی کردند، «عمر» آمد، همگی از ترس او فرار کردند، به آنها گفت ای دشمنان خویشتن! آیا از من می ترسید و از رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم)نمی ترسید؟ گفتند: آری «اَنْتَ اَغْلَظُ وَ اَفَظُّ; تو خشن تر و درشتگوتری»!(30)

4ـ در همان کتاب آمده است نخستین کسی را که «عمر» با تازیانه زد، «امّ فروه» خواهر ابوبکر بود هنگامی که ابوبکر از دنیا رفت، زنان بر او نوحه گری می کردند، خواهرش «ام فروه» نیز در میان آنها بود; عمر کراراً آنها را نهی کرد، آنها باز تکرار کردند، «عمر» «امّ فروه» را از میان آنها خارج ساخت و با تازیانه زد; همه زنان ترسیدند و متفرق شدند.(31)

2ـ اشتباهات و عذر خواهیها!

1ـ در «سنن بیهقی» که جامعترین کتاب حدیث، از اهل سنّت است، در حدیثی از «شعبی» نقل می کند که یک روز عمر خطبه ای برای مردم خواند، حمد و ثنای الهی به جای آورده، سپس گفت: «آگاه باشید مهر زنان را سنگین نکنید چرا که اگر به من خبر رسد کسی بیش از آنچه پیامبر مهر کرده (مهر زنان خودش قرار داده) مهر کند من اضافه بر آن را در بیت المال قرار می دهم!» سپس از منبر پایین آمد، زنی از قریش نزد او آمد و گفت: ای امیرمؤمنان! آیا پیروی از کتاب الهی (قرآن) سزاوارتر است یا از سخن تو؟

عمر گفت: کتاب الله تعالی، منظورت چیست؟ گفت: تو الآن مردم را از گران کردن مهر زنان نهی کردی در حالی که خداوند می فرماید: «وَ آتَیْتُمْ اِحْدیهُنَّ قِنْطاراً فَلا تَاْخُذُوا مِنْهُ شَیْئاً; هرگاه مال فراوانی (به عنوان مهر) به یکی از آنها پرداخته اید چیزی از آن را پس نگیرید».(32) عمر گفت: «کُلّ اَحَد اَفْقَهُ مِنْ عُمَرَ; همه از عمر فقیه ترند!» این جمله را دو یا سه مرتبه تکرار کرد، سپس به منبر بازگشت و گفت ای مردم! من شما را از زیادی مهریه سنگین زنان نهی کردم، آگاه باشید هرکس آزاد است در مال خود هر چه می خواهد انجام دهد».(33)

این حدیث در بسیاری از کتب دیگر با تفاوتهای مختصری نقل شده است.(34)

2ـ در کتب بسیاری از منابع معروف (مانند: «ذخایر العقبی»، «مَطالِبُ السُّؤول» و «مناقب خوارزمی») آمده است که زن بارداری را که اعتراف به ارتکاب زنا کرده بود نزد «عمر» آوردند، «عمر» دستور به رجم او داد. در اثنای راه «علی»(علیه السلام) با او برخورد کرده، فرمود: این زن را چه شده است؟ گفتند: «عمر» دستور رجم او را صادر کرده است. «علی»(علیه السلام)او را بازگرداند و به «عمر» گفت: «هذا سُلطانُکَ عَلَیْها فَما سُلْطانُکَ عَلی ما فی بَطْنِها; تو بر این زن سلطه داری (و می توانی او را مجازات کنی) امّا سلطه و دلیل تو بر آنچه در شکم اوست چیست؟» سپس افزود: شاید بر او نهیب زده ای و او را ترسانده ای (که اعتراف به گناه کرده است)؟ «عمر» گفت: چنین بوده است. فرمود: مگر نشنیده ای که پیغمبر اکرم(صلی الله علیه وآله وسلم) فرمود: کسی که زیر فشار از جهت زنجیر یا زندان یا تهدید اعتراف کند اعتراف او اثری ندارد؟ «عمر» او را رها کرده، گفت: «عَجَزَتِ النِّساءُ اَنْ تَلِدْنَ مِثْلَ عَلِیِّ بْنِ اَبی طالِب، لَوْلا عَلِیّ لَهَلَکَ عُمَرُ; مادران هرگز نمی توانند مثل «علی بن ابی طالب(علیه السلام)بزایند اگر علی نبود عمر هلاک می شد»!(35)

3ـ در «صحیح ابی داود» که از صحاح معروف ستّه می باشد از «ابن عباس» نقل شده: زن دیوانه ای را نزد «عمر» آوردند که مرتکب زنا شده بود، «عمر» با گروهی از مردم درباره او مشورت کرد و سرانجام دستور داد او را سنگسار کنند.

«علی»(علیه السلام) بر او گذر کرده و فرمود: «ماجرای این زن چیست؟ گفتند زن دیوانه ای است از فلان طایفه که مرتکب زنا شده است و عمر دستور سنگسار کردن او را داده»، فرمود: «او را باز گردانید» و خودش به سراغ «عمر» رفت، فرمود: «ای عمر مگر نمی دانی که قلم تکلیف از سه طایفه برداشته شده است: از دیوانه تا زمانی که خوب شود و از شخص خواب تا زمانی که بیدار شود و از کودک، تا زمانی که عاقل (و بالغ) گردد»؟ «عمر» گفت: «آری می دانم»! فرمود: «چرا دستور دادی این زن دیوانه را سنگسار کنند»؟ گفت: «چیزی نیست و زن را رها کرد و شروع به تکبیر گفتن کرد» (تکبیر که نشانه پیروزی بر اشتباه خود بود)(36)

«مناوی» در «فیض الغدیر» این حدیث را از «احمد» نقل کرده است و در ذیل آن آمده است که عمر گفت: «لَوْلا عَلِیّ لَهَلَکَ عُمَرُ».(37)

آنچه در بالا گفته شد بخش کوچکی است از آنچه در این زمینه آمده است و اگر بخواهید به سراغ همه آنها بروید کتاب مستقلی را تشکیل می دهد، مرحوم «علامه امینی» یکصد مورد (آری یکصد مورد) از موارد اشتباه او را که در منابع معروف اهل سنّت آمده است نقل کرده و این فصل مشهور از کتابش را به نام «نوادر الاثر فی علم عمر» نامیده است(38) و این همان است که در خطبه فوق از آن تعبیر به «کثرت لغزشها و عذرخواهیها» شده است. 

3ـ پاسخ به یک سؤال:

ترسیمی را که امام «علی بن ابی طالب» در خطبه بالا از مشکلات و نابسامانیهای مسلمانان در عصر خلیفه دوّم کرده است ممکن است با ذهنیّتی که بسیاری از افراد نسبت به عصر عمر دارند و آن را یک عصر پیروزی و درخشان می شمرند منافات داشته باشد و این سؤال را به وجود آورد که این گفتار چگونه با واقعیّتهای موجود تاریخ سازگار است؟

توجّه به یک نکته دقیقاً می تواند به این سؤال پاسخ دهد و آن این که ـ همان گونه که قبلا اشاره شد ـ بی شک عصر خلیفه دوّم عصر پیروزیهای چشمگیر در سیاست خارجی کشور اسلام بود; زیرا مسلمانان با الهام گرفتن از دستورات صریح قرآن در مورد جهاد، به جهاد دامنه دار و آزادیبخش دست زدند و هر سال و هر ماه شاهد پیروزیها و فتوحاتی در خارج کشور اسلامی بودند و منافع مادی فراوانی نصیب مسلمانان شد; این پیروزیهای چشمگیر پرده ای بر ضعفها و نابسامانیهای داخلی افکند همان گونه که در عصر ما نیز این معنا کاملا مشهور است که گاه پیروزی یک دولت در سیاست خارجیش همه چیز را تحت الشّعاع قرار می دهد و پرده ای بر ضعفها و نابسامانیهای داخلی می افکند و درست به همین دلیل است که سیاست بازان حرفه ای گروه استکبار در عصر ما هنگامی که با نابسامانیهای شدید داخلی روبه رو می شوند سعی می کنند با حرکات جدیدی در سیاست خارجی، پرده بر آن بیفکنند.

کوتاه سخن این که امام(علیه السلام) سخن از خشونت و اشتباهات فراوان و مشکلات داخلی دوران خلیفه دوّم می گوید و حساب این مطلب از مسأله فتوحات جداست.

پی نوشت:

  1. او در سال 13 هجری بعد از حدود 2 سال و سه ماه خلافت، در ماه جمادی الاُخری چشم از جهان فروبست (مروج الذهب، ج 2، ص 304، چاپ چهارم).

  2. سوره بقره، آیه 188.

  3. شرح ابن ابی الحدید، جلد 1، صفحه 174.

  4. اعشی یکی از شعرای نامی معروف جاهلیّت است، از یونس نحوی سؤال کردند برترین شاعر کیست؟ گفت: من فرد خاصّی را معین نمی کنم ولی می گویم: «امرء القیس» است وقتی که سوار باشد، و «نابغه» است هنگامی که گرفتار ترس شود، و «زهیر» است هنگامی که به چیزی علاقه مند شود، و «اعشی» است هنگامی که در حال طرب قرار گیرد.

او اسلام را درک کرد ولی توفیق تشرّف به اسلام برای او حاصل نشد و چون چشمش ضعیف بود به او «اعشی» می گفتند و در آخر عمر نابینا شد و اسم او «میمون بن قیس» است و منظورش از شعر بالا اشاره به زمانی است که همنشین «حیان» برادر «جابر» یکی از بزرگان «یمامه» بود که «اعشی» در آن زمان در نعمت و احترام فراوان می زیست هنگامی که آن زندگی را مقایسه با وضع خودش در بیابانهای مکّه و مدینه می کند که برای تحصیل حدّاقل زندگی باید بر پشت شتر سوار شود و بیابانها را زیر پا بگذارد، می گوید: آن زندگی کجا و این زندگی کجا!

  1. شرح ابن میثم، ج 1، ص 257.

  2. این حدیث از احادیثی است که در کتب شیعه و اهل سنّت به صورت گسترده نقل شده است: «ابن ابی الحدید» در شرح خود دو تعبیر بالا را آورده است (شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص 169).

«شیخ محمد عبده» دانشمند بزرگ مصری در شرح نهج البلاغه خویش می گوید: بعضی روایت کرده اند که «ابوبکر» بعد از بیعت گفت: اَقیلُونی فَلَسْتُ بخَیْرِکُمْ»، ولی غالب دانشمندان، این روایت را به این صورت نپذیرفته و گفته اند: روایت به صورت: «وُلّیتُکُمْ وَلَسْتُ بخَیْرِکُمْ» می باشد. (شرح نهج البلاغه عبده، ص 86، ذیل همین خطبه)

در پاورقیهای «احقاق الحق» از «ابن حسنویه» محدث «حنفی موصلی» در کتاب «دُرّ بحر المناقب» حدیث مفصّلی در این زمنیه نقل می کند که در آخر آن آمده است که ابوبکر گفت: «اَقِیْلُونی فَلَسْتُ بخَیْرکُمْ وَ عَلِیّ فیکُمْ; مرا رها کنید که بهترین شما نیستم در حالی که علی در میان شماست» (احقاق الحق، ج 8، ص 240).

«طبری» مورخ معروف می نویسد: «ابوبکر» بعد از بیعت «سقیفه» خطبه ای خواند و در ضمن آن گفت: «اَیُّهَا النّاسُ فَاِنّی قَدْ وَلِّیْتُ عَلَیْکُمْ وَلَسْتُ بخَیْرِکُمْ; ای مردم مرا به خلافت بر شما برگزیده اند در حالی که بهترین شما نیستم» (تاریخ طبری، ج 2، ص 450 چاپ مؤسسه اعلمی بیروت).

«ابن قتیبه دینوری» در «الامامة و السیاسة» نقل می کند که ابوبکر با چشم گریان به مردم گفت: «لا حاجَةَ لی فی بَیْعَتِکُمْ اَقِیْلُونی بَیْعَتی; من نیازی به بیعت شما ندارم بیعت مرا باز گردانید» (الامامة و السیاسة، ج 1، ص 20).

  1. شرح ابن ابی الحدید، ج 1، ص 169.

  2. نهج البلاغه، خطبه 173.

  3. شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص 169.

  4. «حوزة» به معنای ناحیة و طبیعت آمده، از مادّه «حیازت» به معنای جمع کردن و بر گرفتن است.

  5. «کلم» در اصل به معنای زخم و جرح است و کلام را از این جهت کلام می گویند که اثر قاطع در طرف مقابل می گذارد.

  6. «عثار» به معنای لغزش است.

  7. «صَعْبَة» به معنای انسان یا حیوان سرکش است و نقطه مقابل آن «ذلول» به معنای رام می باشد و «صعبة» در این جا اشاره به ناقه صعبه (شتر سرکش) است.

  8. «اَشْنَقَ» به معنای کشیدن زمان ناقه و مانند آن است و «شناق» بر وزن کتاب به ریسمانی گفته می شود که دهان مشک را با آن می بندند.

  9. «خَرَمَ» از ماده «خَرم» (بر وزن چرم) به معنای پاره کردن و شکافتن است.

  10. «اَسْلَس» از ماده «سَلَس» (بر وزن قفس) و «سلاسة» به معنای سهولت و آسانی است بنابراین اسلس به معنای «رها کرد و سهل و آسان گرفت» می باشد.

  11. «تقحّم» از ماده «قحوم» (بر وزن شعور) به معنای انداختن خویشتن در چیزی بدون فکر و مطالعه است.

  12. بعضی احتمال سوّمی در این جا داده اند که منظور از آن خلافت در عصر خود امام(علیه السلام)است که شرایط و اوضاع، امام(علیه السلام) را در میان دو مشکل قرار داد، ولی این احتمال بسیار بعید به نظر می رسد.

  13. «مُنَی» از ماده «مَنْو» (بر وزن بند) به معنای مبتلا شدن است.

  14. «خبط» در اصل به معنای پایکوبی شتر بر زمین است و سپس به حرکات حساب نشده و بی پروا اطلاق شده است و لازمه آن عدم حفظ تعادل به هنگام راه رفتن است.

  15. «شماس» به معنای سرکشی و بدخلقی است.

  16. «تلوّن» به معنای تغییر حال دادن یا رنگ عوض کردن است.

  17. «اعتراض» در اصل به معنای حرکت در عرض جاده آمده و اشاره به حرکات ناموزون و غیر مستقیم می باشد.

  18. الغدیر، ج 6، ص 291.

  19. «الغدیر» ج 6، ص 291.

  20. الغدیر، ج 6، ص 290.

  21. الدرّالمنثور، ج 6، ص 317.

  22. الدرّالمنثور، ج 6، ص 323.

  23. به کنز العمّال , جلد 11 , صفحه 322 (حدیث 31627) و ملل و نحل شهرستانی , جلد 1 , صفحه 114 مراجعه شود.

  24. نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص 181. 

  25. همان مدرک.

  26. سوره نساء، آیه 20.

  27. «سنن بیهقی»، ج 7، ص 233.

  28. از جمله «سیوطی» در «الدّرالمنثور»، «زمخشری» در «کشّاف» (ذیل آیه فوق) و نویسنده کنزالعمّال در کتاب خود، ج 8، ص 298 و ابن ابی الحدید در شرح خود، ج 1، ص 182.

  29. ذخایر العقبی، ص 80; مطالب السؤول، ص 13; مناقب خوارزمی، ص 48; اربعین فخر رازی، ص 466 (طبق نقل الغدیر، ج 6، ص 110).

  30. صحیح ابی داود، ج 4، ص 140 (کتاب حدود، ح 4399).

  31. نقل از کتاب «السبعة من السلف من الصحاح الستّة» نوشته مرحوم فیروز آبادی، ص 95.

  32. الغدیر، ج 6، ص 83 تا 324.