[hadith]أَمَا وَ اللَّهِ لَقَدْ تَقَمَّصَهَا فُلَانٌ [ابْنُ أَبی قُحَافَةَ] وَ إِنَّهُ لَیَعْلَمُ أَنَّ مَحَلِّی مِنْهَا مَحَلُّ الْقُطْب مِنَ الرَّحَی، یَنْحَدرُ عَنِّی السَّیْلُ وَ لَا یَرْقَی إِلَیَّ الطَّیْرُ، فَسَدَلْتُ دُونَهَا ثَوْباً وَ طَوَیْتُ عَنْهَا کَشْحاً وَ طَفِقْتُ أَرْتَئِی بَیْنَ أَنْ أَصُولَ بیَدٍ جَذَّاءَ أَوْ أَصْبرَ عَلَی طَخْیَةٍ عَمْیَاءَ، یَهْرَمُ فِیهَا الْکَبیرُ وَ یَشیبُ فِیهَا الصَّغِیرُ وَ یَکْدَحُ فِیهَا مُؤْمِنٌ حَتَّی یَلْقَی رَبَّهُ، فَرَأَیْتُ أَنَّ الصَّبْرَ عَلَی هَاتَا أَحْجَی فَصَبَرْتُ وَ فِی الْعَیْنِ قَذًی وَ فِی الْحَلْقِ شَجًا، أَرَی تُرَاثِی نَهْباً.[/hadith]

جلوه تاریخ درشرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص 59

این خطبه به خطبه شقشقیة معروف است [مطالب تاریخی که ابن ابی الحدید ضمن شرح این خطبه آورده است به این شرح است

]:

نسب ابو بکر و مختصری از اخبار پدرش:

ابو بکر پسر ابو قحافه است، نام قدیمی او عبد الکعبة بوده و پیامبر (ص) او را عبد الله نامیدند. در مورد کلمه «عتیق» که از نامهای ابو بکر است، اختلاف کرده اند. گفته شده است که عتیق نام ابو بکر در روزگار جاهلی بوده، و هم گفته شده است که پیامبر (ص) او را به این نام نامیده اند

.

نام اصلی ابو قحافه عثمان و نسب او چنین است: عثمان بن عامر بن عمرو بن-  کعب بن سعد بن تیم بن مرة بن کعب بن لوی بن غالب. مادر ابو قحافه دختر عموی پدرش بوده و نامش ام الخیر و دختر صخر بن عمرو بن کعب بن سعد است

.

ابو قحافه روز فتح مکه مسلمان شد. پسرش ابو بکر، او را که پیری فرتوت و موهای سرش همگی چون پنبه سپید بود. به حضور پیامبر (ص) آورد، و چون مسلمان شد پیامبر (ص) فرمودند: موهایش را رنگ و خضاب کنید

.

پسرش ابو بکر در حالی که ابو قحافه زنده و خانه نشین بود و کور شده و از حرکت باز مانده بود خلیفه شد. ابو قحافه همینکه هیاهوی مردم را شنید پرسید: چه خبر است گفتند: پسرت عهده دار خلافت شد. گفت: مگر خاندان عبد مناف به این کار راضی شده اند گفتند: آری. گفت: پروردگارا برای آنچه که تو عطا فرمایی مانعی نخواهد بود و آنچه را تو مانع آن شوی عطا کننده یی برای آن نیست

.

هیچکس در حالی که پدرش زنده بوده است به خلافت نرسیده است، مگر ابو بکر و الطائع لله که نامش عبد الکریم و کنیه اش ابو بکر است. طائع در حالی به خلافت رسید که پدرش زنده بود و خود را از خلافت خلع کرد و آن را به پسر خویش وا گذاشت. منصور دوانیقی به مسخره و نیشخند، عبد الله بن حسن بن حسن را ابو قحافه نام گذاشته بود، زیرا در حالی که زنده بود پسرش محمد مدعی خلافت شد

.

ابو بکر هنگامی که در گذشت ابو قحافه هنوز زنده بود و چون هیاهو را شنید پرسید: چه خبر است گفتند: پسرت درگذشت. گفت: سوگی بزرگ است. ابو قحافه به روزگار خلافت عمر، در سال چهاردهم هجرت، در نود و هفت سالگی درگذشت و آن سالی است که نوفل بن حارث بن عبد المطلب بن هاشم هم در همان سال درگذشت

.

اگر گفته شود عقیده خود را در مورد این سخن و شکایت امیر المومنین علی (ع) برای ما روشن سازید، آیا این سخن علی (ع) دلیل بر نسبت دادن آن قوم به ستم و غصب خلافت نیست و شما در این باره چه می گویید اگر این موضوع را قبول کنید و آنان را ظالم و غاصب بدانید، به آنان طعن زده اید و اگر آنرا درباره ایشان قبول ندارید، در مورد کسی که این سخن را گفته است طعن زده اید

.

در پاسخ این پرسش گفته می شود شیعیان امامیه این کلمات را بر ظواهر آن حمل و معنی می کنند و معتقدند که آری پیامبر (ص) درباره خلافت امیر المومنین علی (ع) نص صریح فرموده است و حق او غصب شده است

.

ولی یاران معتزلی ما که رحمت خداوند بر ایشان باد حق دارند چنین بگویند که چون امیر المومنین علی (ع) افضل و احق به خلافت بوده و برای خلافت از او به کسی عدول کرده اند که از لحاظ فضل و علم و جهاد با او برابر نبوده است و در سروری و شرف به او نمی رسیده است، اطلاق اینگونه کلمات، عادی است، هر چند افرادی که پیش از او به خلافت رسیده اند پرهیزگار و عادل باشند و بیعت با آنان بیعت صحیح بوده باشد. مگر نمی بینی ممکن است در شهری دو فقیه باشند که یکی از دیگری به مراتب داناتر باشد و حاکم شهر، آن یکی را که دارای علم کمتری است قاضی شهر قرار دهد و در این حال آن که داناتر است، افسرده می شود و گاه لب به شکایت می گشاید و این موضوع دلیل بر آن نیست که قاضی را مورد طعن و تفسیق قرار داده باشد یا حکم به ناصالح بودن و عدم شایستگی او کرده باشد، بلکه شکایت از کنار گذاشتن کسی است که شایسته تر و سزاوارتر بوده است و این موضوعی است که در طبع آدمی سرشته است و چیزی فطری و غریزی است. و یاران معتزلی ما چون نسبت به اصحاب پیامبر (ص) حسن ظن دارند و هر کاری را که از ایشان سرزده است بر وجه صواب و صحت حمل می کنند، می گویند آنان مصلحت اسلام را در نظر گرفتند و از بروز فتنه یی ترسیدند که نه تنها ممکن بود اصل خلافت را متزلزل کند، بلکه امکان داشت که اصل دین و نبوت را نیز متزلزل سازد، و به همین منظور از آن کس که افضل و اشرف و سزاوارتر بود عدول کردند و عقد خلافت را برای شخص فاضل دیگری منعقد ساختند، و به این سبب است که اینگونه کلمات را که از شخصی صادر شده است که در مورد او اعتقاد به جلالت و منزلتی نزدیک به منزلت پیامبر دارند تأویل کرده و می گویند این کلمات برای بیان افسردگی است که چرا مردم از آنکه سزاوارتر و شایسته تر بوده است عدول کرده اند

.

و این موضوع نزدیک و نظیر چیزی است که شیعیان و امامیه در تفسیر این آیه که خداوند می فرماید: « وَ عَصی  آدَمُ رَبَّهُ فَغَوی » بیان کرده و گفته اند: منظور از عصیان در این آیه «ترک اولی» است و امر خداوند در مورد نخوردن از میوه آن درخت، امر مستحبی بوده و نه وجوبی و چون آدم (ع) آنرا انجام داده است ترک اولی کرده است و به همین اعتبار از او به عاصی نام برده شده است. همچنین کلمه «غوی» را به معنی گمراهی و ضلالت تعبیر نمی کنند، بلکه به معنی ناکامی و ناامیدی می گیرند، و معلوم است که تأویل شکایت امیر المومنین علی (ع) به صدور ترک اولی از سوی خلفای پیش از او بهتر از این است که گفتار خداوند را در مورد آدم (ع) بر ترک اولی حمل کنیم

...

بیماری رسول خدا و فرمانده ساختن اسامة بن زید بر لشکر:

هنگامی که پیامبر (ص) به مرضی که منجر به رحلت آن حضرت شد بیمار گشت، اسامة بن زید به حارثه را فرا خواند و به او فرمود: به سرزمینی که پدرت در آن کشته شده است برو و بر آنان بتاز و من ترا به این لشکر فرماندهی دادم و اگر خداوند ترا بر دشمن غلبه و پیروزی داد توقف خود را آنجا کوتاه قرار بده، و پیشاپیش، جاسوسان و پیشاهنگانی گسیل دار. هیچیک از سران و بزرگان مهاجر و انصار باقی نماند مگر آنکه موظف بود همراه آن لشکر باشد و عمر و ابو بکر هم از جمله ایشان بودند. گروهی در این باره اعتراض کردند و گفتند: نوجوانی چون اسامه بر همه بزرگان مهاجر و انصار به فرماندهی گماشته می شود پیامبر (ص) چون این سخن را شنید خشمگین بیرون آمد و در حالی که بر سر خود دستاری بسته و قطیفه یی بر دوش افکنده بود بر منبر رفت و چنین فرمود: «ای مردم این سخن و اعتراض چیست که از قول برخی از شما در مورد اینکه اسامه را به امیری لشگر گماشته ام برای من نقل کرده اند اینک اگر در این باره اعتراض می کنید پیش از این هم در مورد اینکه پدرش را به امیری لشکر گماشتم اعتراض کردید و به خدا سوگند می خورم که زید، شایسته و سزاوار برای فرماندهی بود و پسرش هم پس از او شایسته برای آن کار است و آن هر دو از اشخاص محبوب در نظر من هستند. اینک برای اسامة خیرخواه باشید که او از نیکان و گزیدگان شماست

پیامبر (ص) از منبر فرود آمد و به حجره خویش رفت و مسلمانان برای بدرود گفتن به حضور ایشان می آمدند و چون بدرود می گفتند به قرارگاه لشکر اسامه که در جرف بود می رفتند

.

بیماری پیامبر (ص) سنگین و حال آن حضرت سخت شد. برخی از همسران پیامبر به اسامه و برخی از کسانی که با او بودند پیام فرستاند و موضوع را به اطلاع آنان رساندند. اسامة از قرارگاه خویش برگشت و به حضور پیامبر (ص) آمد

.

در آن روز پیامبر بدحال و در ضعف مفرط بود و همان روزی بود که بر لبها و دهان ایشان لدود مالیده بودند. اسامه بر بالین پیامبر (ص) ایستاد و سرفرود آورد و رسول خدا را بوسید. پیامبر سکوت کرده و سخنی نمی فرمود، ولی دستهای خویش را بر آسمان افراشت و سپس بر شانه های اسامه نهاد، گویی برای او دعا می فرمود و سپس اشاره کرد که اسامه به قرارگاه خویش برگردد و به کاری که او را فرستاده است روی آورد. اسامه به قرارگاه خویش بازگشت ولی همسران پیامبر (ص) باز کسی پیش اسامه فرستادند که به مدینه بیاید و پیام دادند که پیامبر بهبودی پیدا کرده است. اسامه از قرارگاه خویش برگشت. آن روز دوشنبه دوازدهم ربیع الاول بود

.

اسامه چون آمد، پیامبر (ص) را بیدار و به حال عادی دید و پیامبر (ص) به او فرمان دادند برود و هر چه زودتر حرکت کند و فرمودند: فردا صبح زود در پناه برکت خدا حرکت کن و پیامبر (ص) مکرر در مکرر فرمودند: این لشکر اسامة را هر چه زودتر روانه کنید، و همچنان این سخن را تکرار می فرمود. اسامه با پیامبر (ص) وداع کرد و از مدینه بیرون رفت و ابو بکر و عمر هم با او بودند، و چون خواست سوار شود و حرکت کند فرستاده ام ایمن پیش او آمد و گفت پیامبر (ص) در حال مرگ است

.

اسامه همراه ابو بکر و عمر و ابو عبیدة برگشت و هنگام ظهر همان روز، که دوشنبه دوازدهم ربیع الاول بود، کنار خانه پیامبر رسیدند و در این هنگام رسول خدا (ص) درگذشته بود. رایت سپاه که پیچیده بود در دست بریدة بن حصیب بود و آنرا کنار در خانه رسول خدا (ص) نهاد. در این حال علی علیه السلام و برخی از بنی هاشم سرگرم تجهیز و فراهم آوردن مقدمات غسل جسد مطهر بودند. عباس که در خانه همراه علی (ع) بود گفت: ای علی دست فرا آر تا با تو بیعت کنم و مردم بگویند عموی پیامبر با پسر عمویش بیعت کرد و حتی دو تن هم در مورد تو و با تو اختلاف و ستیز نکنند. علی (ع) گفت: عمو جان مگر کسی جز من در خلافت میل می کند عباس گفت: به زودی خواهی دانست. چیزی نگذشت که اخباری به آن دو رسید که انصار سعد بن عباده را نشانده اند تا با او بیعت کنند و عمر هم ابو بکر را آورده و با او بیعت کرده است و انصار هم بر آن بیعت پیشی گرفته اند. علی (ع) از کوتاهی خود در این مورد پشیمان شد و عباس این شعر درید را برای او خواند: «من در منعرج اللوی فرمان خود را به ایشان دادم ولی آنان نصیحت مرا تا چاشتگاه فردا در نیافتند.»

شیعیان چنین می پندارند که پیامبر (ص) مرگ خود را می دانست و به همین سبب ابو بکر و عمر را همراه لشکر اسامه گسیل فرمود تا مدینه از ایشان خالی باشد و کار خلافت علی (ع) صورت پذیرد و کسانی که در مدینه باقی مانده اند با آرامش و خاطر آسوده با او بیعت کنند و بدیهی است که در آن صورت چون خبر رحلت و بیعت مردم با علی (ع) به اطلاع ایشان می رسید بسیار بعید بود که در آن باره مخالفت و ستیز کنند، زیرا اعراب در آن صورت، بیعت علی (ع) را انجام شده می دانستند و به آن پایبند بودند و برای شکستن آن بیعت نیاز به جنگهای سخت بود، ولی آنچه پیامبر (ص) می خواست صورت نگرفت و اسامة عمدا چند روز آن لشکر را معطل کرد و با همه اصرار و پافشاری رسول خدا در مورد حرکت، از آن کار خودداری کرد تا آن حضرت، که درود خدا بر او و خاندانش باد، رحلت فرمود و ابو بکر و عمر در مدینه بودند و از علی (ع) در بیعت گرفتن از مردم پیشی گرفتند و چنان شد که شد

.

به نظر من [ابن ابی الحدید] این اعتراض وارد نیست زیرا اگر پیامبر (ص) از مرگ خود آگاه بوده است این را هم می دانسته که ابو بکر خلیفه خواهد شد و طبیعی

است از آنچه می دانسته، پرهیزی نمی فرموده است، ولی در صورتی که فرض کنیم پیامبر (ص) احتمال مرگ خود را می داده اند و به حقیقت از تاریخ قطعی آن آگاه نبوده اند و این را هم گمان می کرده است که ابو بکر و عمر از بیعت با پسر عمویش خودداری خواهند کرد و از وقوع چنین کاری بیم داشته ولی به واقع از آن آگاه نبوده است، درست است که چنین تصوری پیش آید، و نظیر آن است که یکی از ما دو پسر دارد و می ترسد که پس از مرگش یکی از آن دو بر همه اموالش دست یابد و با زور آنرا تصرف کند و به برادر خود چیزی از حق او را نپردازد، طبیعی است در آن بیماری که بیم مرگ داشته باشد به پسری که از سوی او بیم دارد دستور به مسافرت دهد و او را برای بازرگانی به شهری دور گسیل دارد و این کار را وسیله قرار دهد که از چیرگی و ستم او بر برادر دیگرش جلوگیری شود

.