جبهه‌ی [هنری و روشنفکری] جوانان، در بدو تشکیل، از دو مشکل رنج می‌برد: اوّلاً در مقابل خود، یک جبهه‌ی خیلی قوی، گردن کلفت، مدعّی و از لحاظ کمّی و کیفی، دارای نفر و عِدّه وعُدّه داشت. ثانیاً، عناصر تشکیل دهنده‌ی آن، از لحاظ اعتقادات، همسطح نبودند. یعنی هرچه انقلاب به آنها داده بود، به فراخور ظرفیّت و علاقه‌ی خود، گرفته بودند. انقلاب، هم «فکر» می‌دهد هم «شعار». هم «اندیشه» در آن هست هم «احساس». اما ای بسا کسانی که بیشتر به احساسش مجذوب می‌شوند. یعنی به شعارش، به حوادثش، به جنگش، به درگیری‌اش و به ضدّیت با امریکایش؛ تا فرضاً به تفکّراتِ متین و عمیقِ شهید مطهّری، یا بعضی از متفکّرین دیگرش. کسانی که در این جبهه‌ی خودی، عمق اعتقاداتشان زیاد نبود - اگر چه گاهی تظاهرات انقلابی‌شان خیلی خوب بود؛ اما بعضاً پایداری‌شان کم به نظر می‌رسید - غربال شدند. این جبهه در طول پانزده سال گذشته، تغربل داشته است: «و لتغربلا غربلة.»(1) این «تغربلا»؛ یعنی غربال شدن، در جبهه‌ی خودی وجود داشته است.