متن پرسش

آیا در روایات آمده است که مشرکان در گودالی رسول اکرم(ص) را سنگ‌باران کردند؟!

پاسخ

در منابع تاریخی درباره اذیت و آزار رسول خدا(ص) از سوی مشرکان گزارش‌های فراوانی وجود دارد که در این‌جا به چند نمونه که به سنگ‌پرانی کافران می‌پردازد، اشاره می‌کنیم:

  1. در تفسیر آیه «فَإِنْ تَوَلَّوْا فَقُلْ حَسْبیَ الله...‏»،[1] آمده است؛ بعد از رحلت ابوطالب، عموی گرامی پیامبر(ص)، ‌حضرتشان به سوی قبیله ثقیف - که در طائف سکونت داشتند - رفته تا اسلام را در آن سرزمین تبلیغ نموده و از یاری مردم آنجا بهره‌مند شوند. آنان نه تنها دعوت حضرت را نپذیرفتند، بلکه گروهی از اهالی آنجا با سنگ به حضرت حمله‌ور شده و پاهای ایشان را مجروح ساختند.[2]

  2. در جنگ احد، هنگامی که لشکر اسلام به طمع غنیمت، جایگاه خود را رها کردند، سپاه کافران به فرماندهی خالد بن ولید از فرصت استفاده نموده و از پشت به سپاه اسلام حمله کرده و گروه بسیاری از آنان را شهید و زخمی کردند. در همین گیر و دار، عبدالله بن قمیئة حارثی سنگی به طرف پیامبر(ص) پرتاب کرد که بینی و یک دندان حضرت را شکسته و صورت حضرتشان را زخمی نمود.[3]

  3. گزارش مفصل دیگری نیز در مورد سنگباران پیامبر(ص)‌وجود دارد که بدون بررسی سندی و تحلیلی محتوایی تنها به نقل آن بسنده می‌کنیم:

وقتی پروردگار، پیامبر(ص) را مأمور کرد که در میان قریش دعوتش را اظهار نماید، حضرتشان در موسم حج که طوایف مختلف از نقاط گوناگون به مکه آمده بودند، بر کوه صفا و در برابر آنان ایستاد و با صدای بلند آنان را مخاطب قرار داد:

«ای مردم! من فرستاده پروردگار جهانم»؛ و مردم با تعجب و سکوت به ایشان می‌نگریستند.

حضرت سپس به بالای کوه مروه رفت و همین سخن را سه مرتبه دیگر تکرار کرد. ابوجهل با شنیدن این سخن، سنگی به جانب آن حضرت انداخت و پیشانی ایشان را زخمی کرد و سایر مشرکان سنگ‌هایی گرفته و پشت سر آن‌حضرت دویدند، پیامبر(ص) از کوه ابو قبیس بالا رفت و در گوشه‌ای تکیه داد و مشرکان در جستجوی او بودند.آنگاه شخصی نزد امام علی(ع) آمد و گفت: محمد(ص) کشته شد! علی(ع) با گریه رهسپار خانه خدیجه(س) شد. خدیجه پرسید: محمد چه شد؟ فرمود: «نمی‌دانم! می‌گویند که مشرکان او را سنگباران کرده‌ و اکنون خبری از او نیست، آبی به من بده و غذایی بردار و بیا تا او را بیابیم و آب و غذایی به او برسانیم»؛ امام به خدیجه فرمود: «تو از کنار وادی جستجو کن و من از کوه بالا می‌روم»، علی(ع) می‌گریست و فریاد می‌کرد: «ای محمد(ص)! ای پیامبر خدا! جانم فدای تو باد آیا تو در کدام وادی تشنه و گرسنه مانده‌ای و مرا با خود نبرده‌ای؟» و خدیجه(س) فریاد می‌کرد: «پیامبر برگزیده، بهار پسندیده و رنج کشیده در راه خدا را به من نشان دهید».

در این هنگام، جبرئیل بر رسول خدا(ص) نازل شد، وقتی حضرت او را دید گریست و فرمود: «ببین قوم من با من چه کردند، سخنم را دروغ پنداشته و مرا به سنگ جفا خسته کردند»؛ جبرئیل گفت: «یا محمد! دست خود را به من بده»، پس دست آن‌حضرت را گرفت و بر بالای کوه نشاند و زیراندازی از زیراندازهای بهشت را از زیر بال خود بیرون آورد که با مروارید و یاقوت بافته بودند و بر هوا گشود تا تمام کوه‌های مکه را پوشانید و دست رسول خدا(ص) را گرفت و بر روی آن مسند نشانید و گفت: «ای محمد! می‌خواهی بزرگواری و کرامت و منزلت خود را نزد خداوند خود بدانی؟» فرمود: «بلی»، جبرئیل گفت: «این درخت را بطلب»، چون طلبید از جای خود جدا شد و به سرعت دوید و نزد آن‌حضرت ایستاد و برای تعظیم سجده کرد، جبرئیل گفت: «یا محمد! بگو برگردد»، فرمود: «برگرد»، برگشت... . پس جبرئیل(ع) خدیجه را دید که در وادی می‌گرید و از پی رسول خدا(ص) می‌گردد، گفت: یا رسول الله! خدیجه را ببین که گریه او ملائکه آسمان‌ها را به گریه آورده است او را به سوی خود بطلب و از من سلام به او برسان و بگو به او که: حق تعالی تو را سلام می‌رساند و بشارت ده او را که در بهشت خانه‌ای دارد از قصب‌های مروارید که به طلا زینت کرده‌اند و در آن صدای وحشت‌آمیز نیست.

پس رسول خدا(ص)، امیر المؤمنین(ع) و خدیجه(س) را طلبید و خون از روی گلگونش می‌ریخت و خون را نمی‌گذاشت به زمین بریزد و پاک می‌کرد، خدیجه گفت: پدر و مادرم فدای تو باد چرا نمی‌گذاری خون به زمین بریزد؟ فرمود: «می‌ترسم اگر خون من به زمین بریزد حق تعالی بر اهل زمین غضب کند».

هنگامی که شب شد، علی(ع) و خدیجه(س)، رسول خدا را به خانه آوردند و سنگ بزرگی رو به روی مجلس آن‌حضرت تعبیه کردند، و وقتی مشرکان باخبر شدند رسول خدا به خانه آمده است آمدند و سنگ به خانه آن‌حضرت می‌انداختند، اگر سنگ از جانب بالا می‌آمد آن سنگ نمی‌گذاشت به آن‌حضرت برسد و از جانب‌های دیگر دیوارها مانع بود و از پیش رو علی(ع) و خدیجه ایستاده بودند و سنگ‌ها را به جان خود قبول می‌کردند و نمی‌گذاشتند که به آن‌حضرت برسد. پس خدیجه گفت: ای گروه قریش! شرمنده نمی‌شوید که سنگباران می‌کنید خانه زنی را که نجیب‌ترین شماست؟ اگر از خدا نمی‌ترسید از ننگ احتراز کنید.

پس مشرکان برگشتند و روز دیگر پیامبر(ص) به مسجد آمد و نماز بجا آورد و حق تعالی ترسی در دل ایشان افکند که متعرض آن‌حضرت نشدند.[4]


پاورقی

[1]. توبه، 129.

[2]. ابن شهر آشوب مازندرانی، مناقب آل أبی‌طالب(ع)، ج 1، ص 68، قم، علامه، چاپ اول، 1379ق.

[3]. مجلسی، محمد باقر، بحار الانوار، ج 20، ص 26، بیروت، دار إحیاء التراث العربی، چاپ دوم، 1403ق.

[4]. همان، ج ‏18، ص 241 – 243؛ مجلسی، محمد باقر، حیاة القلوب، ج ‏3، ص 693 – 696، قم، سرور، چاپ ششم‏، 1384ش.