آگاه باش سوگند بخدا که پسر ابی قحافه (ابی بکر که اسم او در جاهلیّت عبد العزّی بود، حضرت رسول اکرم آنرا تغییر داده عبد اللّه نامید) خلافت را مانند پیراهنی پوشید و حال آنکه می دانست من برای خلافت (از جهت کمالات علمی و عملی) مانند قطب وسط آسیا هستم (چنانکه دوران و گردش آسیا قائم بآن میخ آهنی وسط است و بدون آن خاصیّت آسیائی ندارد، همچنین خلافت بدست غیر من زیان دارد، مانند سنگی که در گوشه ای افتاده در زیر دست و پای کفر و ضلالت لگد کوب شده) علوم و معارف از سر چشمه فیض من مانند سیل سرازیر میشود، هیچ پرواز کننده در فضای علم و دانش به اوج رفعت من نمی رسد، پس (چون پسر ابی قحافه پیراهن خلافت را بنا حقّ پوشید و مردم او را مبارک باد گفتند).

جامه خلافت را رها و پهلو از آن تهی نمودم و در کار خود اندیشه می کردم که آیا بدون دست (نداشتن سپاه و یاور) حمله کرده (حقّ خود را مطالبه نمایم) یا آنکه بر تاریکی کوری (و گمراهی خلق) صبر کنم (بر این تاریکی ضلالت) که در آن پیران را فرموده، جوانان را پژمرده و پیر ساخته، مؤمن (برای دفع فساد) رنج می کشد تا بمیرد، دیدم صبر کردن خردمندیست، پس صبر کردم در حالتی که چشمانم را خاشاک و غبار و گلویم را استخوان گرفته بود (بسیار اندوهگین شدم، زیرا در خلافت ابی بکر و دیگران جز ضلالت و گمراهی چیزی نمی دیدم و چون تنها بوده یاری نداشتم نمی توانستم سخنی بگویم).

میراث خود را تاراج رفته می دیدم (منصب خلافت را غصب کردند و فساد آن در روی زمین تا قیام قائم آل محمّد علیهم السّلام باقی است). (پس از وفات رسول خدا صلَّی اللّه علیه و آله که خلافت را بنا حقّ غصب کرده مردم را به ضلالت و گمراهی انداختند، برای حفظ اسلام و اینکه مبادا انقلاب داخلی بر پا شده دشمن سوء استفاده نماید، مصلحت در چشم پوشی از خلافت و شکیبائی دانستم).

تا اینکه اوّلی (ابی بکر) راه خود را بانتهاء رسانده (پس از دو سال و سه ماه و دوازده روز در گذشت، و پیش از مردنش) خلافت را بعد از خود به آغوش ابن خطّاب (عمر) انداخت. (سیّد رضیّ علیه الرَّحمة می گوید:) پس از این بیان حضرت بر سبیل مثال شعر اعشی شاعر را (از قصیده ای که در مدح عامر و هجو علقمه گفته بود) خواند:

«شتّان ما یومی علی کورها و یوم حیّان أخی جابر»

(این شعر را دو جور می توان معنی نمود، اوّل اینکه) فرقست میان امروز من که بر کوهان و پالان شتر سوار و به رنج و سختی سفر گرفتارم، با روزی که ندیم حیّان برادر جابر بودم و به ناز و نعمت می گذرانیدم (دوّم اینکه) چقدر تفاوتست میان روز من در سواری بر پشت ناقه و روز حیّان برادر جابر که از مشقّت و سختی سفر راحت است (حیّان برادر جابر در شهر یمامه صاحب قلعه و دولت و ثروت بسیار و بزرگ قوم بوده، همه ساله کسری صله گرانبهای برای او می فرستاد و در عیش و خوشی می گذرانده هرگز متحمّل رنج سفر نمی گردید، و اعشی شاعر از بنی قیس و ندیم او بود، مقصود امام علیه السّلام از تمثیل بشعر او بنا بر معنی اوّل اظهار تفاوت است میان دو روزی که بعد از وفات رسول خدا که حقّش غصب شده و در خانه نشست و بظلم و ستم مبتلی گردید و روز دیگر زمان حیات رسول اکرم که مردم مانند پروانه به دورش می گردیدند، و بنا بر معنی دوّم فرق میان حال خود را که به محنت و غمّ مبتلی است و حال کسانیکه بمقاصد باطله خودشان رسیده خوشحال هستند بیان می نماید، پس از آن خدعه و شیطنت ابی بکر را یاد آوری نموده می فرماید:)

جای بسی حیرت و شگفتی است که در زمان حیاتش فسخ بیعت مردم را در خواست می نمود (می گفت: أَقِیلوُنِی فَلَسْتُ بخَیْرِکُمْ وَ عَلِیٌّ فِیکُمْ) یعنی ای مردم بیعت خود را از من فسخ کنید و مرا از خلافت عزل نمائید که من از شما بهتر نیستم و حال اینکه علیّ علیه السّلام در میان شما است) ولی چند روز از عمرش مانده وصیّت کرد خلافت را برای عمر.

این دو نفر غارتگر خلافت را مانند دو پستان شتر میان خود قسمت نمودند (پستانی را ابی بکر و پستان دیگر را عمر بدست گرفته دوشیده صاحب شتر را از آن محروم کردند).

خلافت را در جای درشت و ناهموار قرار داد (عمر را بعد از خود خلیفه ساخت) در حالتی که عمر سخن تند و زخم زبان داشت، ملاقات با او رنج آور بود و اشتباه او (در مسائل دینی) بسیار و عذر خواهیش (در آنچه که بغلط فتوی داده) بیشمار بود (از جمله امر کرد زن آبستنی را سنگسار کنند، امیر المؤمنین فرمود: اگر این زن تقصیر کرده بچّه او را گناهی نیست و نباید سنگسار شود، عمر گفت: «لولا عَلِیٌ لَّهَلَکَ عُمَرٌ» یعنی اگر علی نبود هر آینه عمر در فتوی دادن هلاک می شد، و این جمله را همواره تکرار می نمود). پس مصاحب با او (آن حضرت یا هر که با او سر و کار داشت) مانند سوار بر شتر سرکش نافرمان بود که اگر مهارش را سخت نگاه داشته رها نکند بینی شتر پاره و مجروح میشود و اگر رها کرده بحال خود واگذارد برو در پرتگاه هلاکت خواهد افتاد.

پس سوگند بخدا مردم در زمان او گرفتار شده اشتباه کردند و در راه راست قدم ننهاده از حقّ دوری نمودند، پس من هم در این مدَّت طولانی (ده سال و شش ماه) شکیبائی ورزیده با سختی محنت و غمّ همراه بودم.

عمر هم راه خود را پیمود (و پیش از تهی کردن جامه) امر خلافت را در جماعتی قرار داد که مرا هم یکی از آنها گمان نمود (چون ابو لؤلؤة شش ضربه کارد باو زد و دانست که بر اثر آن زخمها خواهد مرد، برای تعیین خلیفه مجلس شورایی معیّن کرد و آن زمانی بود که رؤسای قوم نزد او جمع شده گفتند سزاوار است هر که را تو باو راضی هستی خلیفه و جانشین خود قرار دهی، در پاسخ گفت دوست نمی دارم مرده و زنده هیچیک از شما که دور من گرد آمده اید متحمّل امر خلافت شود، گفتند ما با تو مشورت می کنیم آنچه صلاح میدانی بگو، گفت هفت نفر را شایسته این کار می دانم و از رسول خدا شنیده ام که آنان اهل بهشت هستند: اوّل سعد ابن زید است، او با من خویشی دارد خارجش میکنم و شش نفر دیگر سعد ابن ابی وقّاص و عبد الرّحمن ابن عوف و طلحة و زبیر و عثمان و علیّ است. سعد بن ابی وقّاص برای خلافت مانعی ندارد مگر آنکه مردی است درشت طبع و بد خو، و عبد الرّحمن ابن عوف چون قارون این امَّت است لایق نیست، و طلحة برای تکبّر و نخوتی که دارد، و زبیر برای بخل و خسّت، و عثمان برای اینکه دوست دارد خویشان و اقوام خود را، و علیّ علیه السّلام برای اینکه حریص در امر خلافت است سزاوار نیستند، پس از آن گفت صهیب سه روز با مردم نمازگزارد و شما این شش نفر را در آن سه روز در خانه ای جمع کنید تا یکی از خودشان را برای خلافت اختیار کنند، هر گاه پنج نفر متّفق شدند و یکی مخالفت کرد او را بکشید، و اگر سه نفر اتّفاق کردند و سه نفر دیگر آنان را مخالفت نمودند آن سه نفری که عبد الرّحمن در میان ایشان است اختیار کنید و آن سه نفر را بکشید. بعد از مرگ و دفن او برای تعیین خلیفه جمع شدند، عبد الرّحمن گفت برای من و پسر عمویم سعد ابن ابی وقّاص ثلث این امر است ما دو نفر خلافت را نمی خواهیم و مردی را که بهترین شما باشد برای آن اختیار می کنیم، پس رو کرد بسعد و گفت بیا ما مردی را تعیین کرده با او بیعت نماییم مردم هم باو بیعت خواهند نمود، سعد گفت اگر عثمان تو را متابعت کند من سوّم شما میشوم و اگر می خواهی عثمان را تعیین کنی من علیّ را دوست دارم. پس چون عبد الرّحمن از موافقت سعد مأیوس شد ابو طلحه را با پنجاه نفر از انصار برداشت و ایشان را وادار نمود بر تعیین خلیفه و رو کرد بسوی علیّ علیه السّلام دست او را گرفته گفت با تو بیعت میکنم باین نحو که بکتاب خدا و سنّت رسول اکرم و طریقه دو خلیفه سابق ابو بکر و عمر عمل کنی، حضرت فرمود قبول میکنم باین نحو که بکتاب خدا و سنّت رسول اللّه و باجتهاد و رأی خود رفتار نمایم، پس دست آن جناب را رها کرد و بعثمان رو آورد و دست او را گرفته آنچه را بعلیّ علیه السّلام گفته بود باو گفت، عثمان قبول کرد، پس عبد الرّحمن سه بار این را بعلیّ و عثمان تکرار کرد و در هر مرتبه از هر یک همان جواب اوّل را شنید، پس گفت ای عثمان خلافت برای تو است و با او بیعت نموده مردم هم بیعت کردند).

پس بار خدایا از تو یاری می طلبم برای شورایی که تشکیل شد و مشورتی که نمودند، چگونه مردم مرا با ابو بکر مساوی دانسته در باره من شکّ و تردید نمودند تا جائی که امروز با این اشخاص (پنج نفر اهل شوری) همردیف شده ام و لیکن (باز هم صبر کرده در شوری حاضر شدم) در فراز و نشیب از آنها پیروی کردم (برای مصلحت در همه جا با آنان موافقت نمودم).

پس مردی از آنها از حسد و کینه ای که داشت دست از حقّ شسته براه باطل قدم نهاد (مراد سعد ابن ابی وقّاص است که حتّی پس از قتل عثمان هم به آن حضرت بیعت ننمود) و مرد دیگری برای دامادی و خویشی خود با عثمان از من اعراض کرد (مراد عبد الرّحمن ابن عوف است که شوهر خواهر مادری عثمان بود) و همچنین دو نفر دیگر (طلحه و زبیر که از رذالت و پستی) موهن و زشت است نام ایشان برده شود.

تا اینکه (پس از مرگ عمر، در شوری که بدستور او تشکیل یافت) سوّمِ قوم (عثمان) برخاست (و مقام خلافت را به ناحقّ اشغال نمود) در حالتی که باد کرد هر دو جانب خود را (مانند شتری که از بسیاری خوردن و آشامیدن باد کرده) میان موضع بیرون دادن و خوردنش (شغل او مانند بهائم سرگین انداختن و خوردن بود و امور مربوطه بخلافت را مراعات نمی نمود) و اولاد پدرانش (بنی امیّه که خویشاوند او بودند) با او همدست شدند، مال خدا (بیت المال مسلمین) را می خوردند مانند خوردن شتر با میل تمام گیاه بهار را (و فقراء و مستحقّین را محروم و گرسنه می گذاشت) تا اینکه باز شد ریسمان تابیده او (صحابه نقض عهد کرده از دورش متفرّق شدند) و رفتارش سبب سرعت در قتل او شد، و پری شکم، او را برو انداخت (بر اثر اسراف و بخشش بیت المال به اقوام و منع آن از فقراء و مستحقّین مردم جمع شده پس از یازده سال و یازده ماه و هیجده روز غصب خلافت او را کشتند).

پس (از کشته شدن عثمان) هیچ چیزی مرا به صدمه نینداخت مگر اینکه مردم مانند موی گردن کفتار به دورم ریخته از هر طرف بسوی من هجوم آوردند، بطوریکه از ازدحام ایشان و بسیاری جمعیّت حسن و حسین زیر دست و پا رفتند و دو طرف جامه و ردای من پاره شد، اطراف مرا گرفتند (برای بیعت کردن) مانند گلّه گوسفند در جای خود.

پس چون بیعتشان را قبول و بامر خلافت مشغول گشتم جمعی (طلحه و زبیر و دیگران) بیعت مرا شکستند، و گروهی (خوارج نهروان و سائرین) از زیر بار بیعتم خارج شدند، و بعضی (معاویه و دیگر کسان) از اطاعت خدای تعالی بیرون رفتند.

گویا مخالفین نشنیده اند که خداوند سبحان (در قرآن کریم سوره 28 آیه 83) می فرماید: «سرای جاودانی را قرار دادیم برای کسانی که مقصودشان سرکشی و فساد در روی زمین نمی باشد، و جزای نیک برای پرهیزکارانست».

آری سوگند بخدا این آیه را شنیده و حفظ کرده اند، و لیکن دنیا در چشمهای ایشان آراسته زینت آن آنان را فریفته است (پس دست از حقّ برداشته سرکشی نموده در روی زمین فساد و آشوب بر پا کردند).

آگاه باشید سوگند به خدائی که میان دانه حبّه را شکافت و انسان را خلق نمود اگر حاضر نمی شدند آن جمعیّت بسیار (برای بیعت با من) و یاری نمی دادند که حجّت تمام شود و نبود عهدی که خدای تعالی از علماء و دانایان گرفته تا راضی نشوند بر سیری ظالم (از ظلم) و گرسنه ماندن مظلوم (از ستم او)، هر آینه ریسمان و مهار شتر خلافت را بر کوهان آن می انداختم (تا ناقه خلافت بهر جا که خواهد برود و در هر خارزاری که خواهد بچرد و متحمّل بار ضلالت و گمراهی هر ظالم و فاسقی بشود) و آب می دادم آخر خلافت را به کاسه اوّل آن و (چنانکه پیش از این بر این کار اقدام ننمودم، اکنون هم کنار می رفتم و امر خلافت را رها کرده مردم را به ضلالت و گمراهی وا می گذاشتم، زیرا) فهمیده اید که این دنیای شما نزد من خوارتر است از عطسه بز ماده.

گفته اند: در موقعی که حضرت این بیان را می فرمود، مردی از اهل دهات عراق برخاست و نامه ای به آن جناب داد که آن بزرگوار به مطالعه آن مشغول شد، چون از خواندن فارغ گردید، ابن عبّاس گفت: یا امیرالمؤمنین کاش از آنجائی که سخن کوتاه کردی گفتار خود را ادامه می دادی، فرمود: ای ابن عبّاس هیهات (از اینکه مانند آن سخنان دیگر گفته شود، گویا) شقشقه شتری بود که صدا کرد و باز در جای خود قرار گرفت، (شقشقه در لغت مانند شُش گوسفند است که شتر در وقت هیجان و نفس زدن آنرا از دهان بیرون می آورد و در زیر گلو صدا میکند و در اوّلین مرتبه بیننده آنرا با زبان اشتباه می نماید، امیرالمؤمنین در جواب ابن عبّاس فرمود: شکایت کردن از سه خلیفه در اینجا که از روی ظلم و ستم بر من تقدّم جستند از جهت هیجان و بشوق هدایت خلق بود که گفته شد، گویا شقشقه شتر صدا کرد و در جای خود باز ایستاد، یعنی هر وقت و همیشه از این قبیل سخنان گفته نمی شود). ابن عبّاس گفت: سوگند بخدا از قطع هیچ سخنی آنقدر اندوهگین نشدم که از قطع کلام آن حضرت که نشد به آنجائی که اراده کرده بود برسد اندوهگین شدم.