از خطبه های آن حضرت علیه السّلام است (در بعض از صفات خداوند سبحان):

قسمت أول خطبه:

سپاس خداوندی را که از او نمی پوشاند آسمان و زمینی آسمان و زمین دیگر را (علم او به همه اشیاء احاطه دارد و چیزی از او پوشیده نیست، زیرا اگر بغیر این باشد مستلزم محدود بودن علم او گردد و محدودیّت از لوازم امکان است. مستفاد از ظاهر فرمایش امام علیه السّلام: «و لا أرض أرضا» یعنی از او پنهان نمی کند زمینی زمین دیگر را، آنست که زمین هم مانند آسمان هفت زمین می باشد، چنانکه در قرآن کریم سوره 56 آیه 12 می فرماید: «اللَّهُ الَّذی خَلَقَ سَبْعَ سَماواتٍ وَ مِنَ الْأَرْضِ مِثْلَهُنَّ» یعنی خداوندی است که آفرید هفت آسمان و مانند آن زمین را، و عقیده بعضی آنست که زمین یکی است و مراد از هفت زمین هفت اقلیم و هفت قسمت از زمین است، ولی بر هر مرد مسلمان لازم است که در اینگونه از مسائل بظاهر آنچه که خدا و رسول و اوصیاء آن حضرت علیهم السّلام فرموده اند ایمان داشته و به صحّت و راستی آنها تصدیق نماید، زیرا اگر بخواهیم بوسیله عقول ناقصه خود یا بتوسّط آراء مختلفه و گفتارهای گوناگون به حقیقت این نوع مطالب پی ببریم بجائی نرسیده و سودی بدست نمی آوریم، بلکه حیران و سرگردان خواهیم ماند، چنانکه در شرح خطبه نودم اشاره شد).

قسمت دوم از این خطبه است (در گفتگوی آن حضرت با یکی از اهل شوری که عمر دستور تشکیل آنرا بعد از خود داده بود):

گوینده ای (سعد ابن ابی وقّاص) بمن گفت: ای پسر ابی طالب تو بخلافت حریص هستی. گفتم: سوگند بخدا شما حریصتر و (به لیاقت بخلافت یا نسبت به پیغمبر) دورتر هستید، و من (بخلافت) سزاوارتر و (از جهت انتساب به رسول خدا) نزدیکترم، و حقّ خود را می طلبم که شما میان من و آن مانع می شوید، و هر زمان آنرا خواستم بگیرم روی مرا بر می گردانید (نمی گذارید بحقّ خود برسم)،

پس چون در میان گروه حاضرین برهان را در گوش او فرو کوفتم (با دلیل پاسخش گفتم) متنبّه گشت و (از خواب غفلت) بیدار شد، و حیران و سرگردان ماند چنانکه ندانست پاسخ مرا چه بگوید.

(پس از آن امام علیه السّلام به خداوند شکایت نموده می گوید:) خدایا من بر قریش و کسانیکه آنها را یاری میکنند از تو کمک می طلبم (تا از آن انتقام کشی) زیرا آنها خویشی مرا قطع کردند (نسبت مرا به رسول خدا مراعات ننمودند) و بزرگی مقام و منزلت مرا کوچک شمردند (مرا همردیف خود دانستند) و در امر خلافت که اختصاص بمن داشت بر دشمنی با من اتّفاق کردند، پس از آن گفتند: آگاه باش حقّ آنست که آنرا بگیری و حقّ آنست که آنرا رها کنی (ادّعاء می کردند که حقّ بدست ایشان است و گرفتن و رها کردن من آنرا یکسان است، ای کاش آنرا که می گرفتند اعتراف داشتند که حقّ من است تا تحمّل مصیبت آن آسانتر می شد).

و قسمت سوم از این خطبه است در باره اصحاب جمل (طلحه و زبیر و پیروانشان):

(چون طلحه و زبیر بیعت با امیر المؤمنین علیه السّلام را شکسته در صدد مخالفت بر آمدند به بهانه حجّ از مدینه به مکّه رفتند) پس (عائشه را با فوجی لشگر از مکّه برداشته) حرکت کردند در حالیکه زوجه رسول خدا صلّی اللَّه علیه و آله (عائشه) را می کشاندند (از شهری به شهری می بردند) چنانکه کنیز را در موقع خریدن آن (فروشنده ها به اطراف) می کشانند، و باتّفاق او بجانب بصره رفتند، و (چون به آب حوأب «نام منزلی بین مکّه و بصره» رسیدند سگهای آنجا بانگ زنان قصد هودج عائشه نمودند، پرسید این چه آبی است گفتند: آب حوأب، گفت: مرا بر گردانید که از رسول خدا صلّی اللَّه علیه و آله شنیدم که می فرمود: سگهای حوأب بروی یکی از زنهایم بانگ می زنند زمانیکه بجنگ وصیّ من می رود، سعی کن که تو نباشی، طلحه و زبیر او را باشتباه انداختند و هفتاد کس حاضر نموده گواهی دادند که این آب را آب حوأب نمی نامند، و این اوّل شهادت و گواهی دروغ و نادرستی بود که در اسلام داده شد، چنانکه صاحب مجمع البحرین از حضرت صادق علیه السّلام نقل می نماید، خلاصه طلحه و زبیر) زنهای خود را در خانه هاشان باز گذاشتند و باز گذاشته رسول خدا صلّی اللَّه علیه و آله را بخود و دیگران آشکار نمودند در بین لشگری که نبود از ایشان مردی مگر آنکه اطاعت و فرمانبرداری مرا به گردن گرفته، و باختیار نه از روی اجبار با من بیعت نموده بود (حرمت پیغمبر اکرم را رعایت نکرده بر خلاف دستور خدای تعالی رفتار نمودند، در قرآن کریم سوره 33 آیه 33 می فرماید: «وَ قَرْنَ فِی بُیُوتِکُنَّ وَ لا تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجاهِلِیَّةِ الْأُولی» یعنی ای زنهای پیغمبر در خانه هاتان قرار گیرید و زینت و آرایش خود را مانند آشکار ساختن زنهای جاهلیّت پیش از این به بیگانه آشکار مسازید)

پس بر عامل من در بصره (عثمان ابن حنیف) و خزانه داران بیت المال مسلمین و غیر ایشان از اهل آن دیار وارد گشتند، و گروهی را بصبر کشتند (آنان را در زندان نگاه داشتند، یا آنکه کتک زده آنقدر آزردند تا مردند) و گروهی را بمکر و حیله شهید نمودند (هنگامیکه طلحه و زبیر و عائشه و پیروانشان وارد بصره شدند، عثمان ابن حنیف انصاری که از اصحاب رسول خدا «صلّی اللَّه علیه و آله» و در آن زمان از جانب امیر المؤمنین علیه السّلام- والی و حکمران آن سامان بود طبق دستور آن حضرت که در نامه خود نوشته بود با ایشان جنگید تا اینکه قرار شد تا آمدن آن بزرگوار با هم مداراة کرده زد و خورد را کنار گذارند، پس با مکر و حیله خزانه داران بیت المال را دستگیر کرده بامر عائشه سر بریدند، و گروهی را هم کشتند، و موی سر و ریش و مژه و ابروی عثمان را کنده از شهر بیرونش نمودند، در بین راه به ملاقات حضرت نائل شد، آن بزرگوار بر او گریست و فرمود از پیش ما پیر رفته جوان باز آمدی.

پس (بر اثر ظلم و ستم اصحاب جمل امام علیه السّلام می فرماید:) سوگند بخدا اگر دست نمی یافتند به مسلمانان مگر به یک مرد که او را عمدا بدون آنکه مرتکب جرم و گناهی شده باشد بکشند، هر آینه کشتن همه آن لشگر بمن حلال بود، زیرا آن لشگر حاضر بودند و نهی از منکر و کار زشت (کشتن مسلمان بی گناه) ننمودند، و کشتن او را (بقصد فساد و تباهکاری در زمین و محاربه با من که مانند محاربه با خدا و رسول است) نه به زبان و نه بدست جلوگیری نکردند.

(و نکته حلال بودن کشتن آن لشگر را به ازاء کشتن یک نفر مسلمان بی گناه) رها کن که (از این جهت هم کشتن همه آنان حلال است که) ایشان باندازه عدد لشگرشان که بر مسلمانان وارد شدند از آنها کشته اند (پس باید همه آن لشگر را کشت).