از سخنان آن حضرت علیه السّلام است که بابی ذرّ، رحمه اللّه، فرموده هنگامیکه او را (از مدینه) به ربذه اخراج نمودند:

(ربذه قریه ای بوده واقع در سمت شرقیّ نزدیک مدینه از راه حاجیّان عراقیّ و مدفن ابی ذرّ غفاریّ که در صدر اسلام آبادان بوده و اکنون اثری از آن پیدا نیست. چون ابی ذرّ در مدینه مورد خشم عثمان واقع شد او را بشام تبعید نمود، ابی ذرّ در آنجا هم رفتارهای زشت او را بمردم اظهار داشته و او را چنانکه بود می شناسانید، معاویه که از طرف عثمان والی شام بود رفتار ابی ذرّ را باو خبر فرستاد، عثمان نوشت به رسیدن نامه من او را بر شتر برهنه ای سوار کرده به مدینه باز بفرست، معاویه او را بر شتر بی جهازی سوار کرده روانه نمود و تا به مدینه رسید پوست و گوشت رانهای او سائیده شد، و او مردی بود ضعیف و لاغر و بلند بالا دارای موی سر و محاسن سفید، چون چشم عثمان باو افتاد گفت: ای جنیدب خدا ترا بنعمت خود شاد مگرداند، ابو ذرّ گفت: اسم مرا نمی دانی، من جندب نام داشتم ولی پیغمبر اکرم مرا عبد اللّه نامید و آنرا اختیار نمودم، عثمان آنچه که از او در باره خود شنیده بود اظهار داشت، ابو ذرّ آنچه نگفته گفت من نگفته ام، ولیکن از رسول خدا شنیدم که چون طایفه شما بنی امیّه بسی مرد برسد مال خدا را برای خود اختیار کرده و بندگان او را خوار و دینش را تباه گردانند، پس از آن خدا بندگانش را از دست ایشان برهاند، عثمان از حضّار مجلس پرسید شما این سخن را از پیغمبر شنیده اید گفتند نه، گفت ای جندب وای بر تو به رسول خدا دروغ می بندی؟ گفت من دروغگو نیستم، پس کسیرا به خدمت امیر المؤمنین علیه السّلام فرستاد آن حضرت تشریف آورد از آن بزرگوار پرسید چنین حدیثی شنیده ای، حضرت فرمود نشنیده ام و لیکن ابوذرّ راستگو است، گفت از چه راه راستگو است، فرمود از آن جهت که از رسول خدا، صلّی اللَّه علیه و آله، شنیدم که فرمود: «ما أظلّت الخضراء و لا أقلّت الغبراء علی ذی لهجة أصدق من أبی ذرّ الغفاریّ» یعنی آسمان سایه نینداخت و زمین بر نداشت صاحب لهجه ای راستگوتر از ابی ذرّ غفاریّ، پس حضّاری که از اصحاب پیغمبر بودند گفتند ما این سخن را از پیغمبر شنیده ایم ابوذرّ راستگو است، عثمان رو به حضّار کرده گفت چه می گوئید در باره این شیخ که تفرقه و جدائی میان مسلمانان انداخته، آیا او را بزنم یا حبس کنم یا بکشم یا از مدینه بیرون نمایم امیر المؤمنین علیه السّلام فرمود: ای عثمان من بتو می گویم آنچه مؤمن آل فرعون در باره موسی بفرعون می گفت (در قرآن کریم سوره 40 آیه 28) «وَ قالَ رَجُلٌ مُؤْمِنٌ مِنْ آلِ فِرْعَوْنَ یَکْتُمُ إِیمانَهُ أَ تَقْتُلُونَ رَجُلًا أَنْ یَقُولَ رَبِّیَ اللَّهُ وَ قَدْ جاءَکُمْ بالْبَیِّناتِ مِنْ رَبِّکُمْ» یعنی اگر دروغگو است کیفر دروغ گفتنش بر او است و اگر راست می گوید پاره ای از آنچه را که خبر می دهد بشما می رسد، زیرا خدا هدایت نمی کند و رسوا می نماید کسیرا که افراط کرده بسیار دروغ گوید، عثمان بعد از شنیدن این سخن بامام علیه السّلام جسارت کرد، حضرت هم پاسخ داده فرمود: ای عثمان چه میگوئی این ابوذرّ که حاضر است دوست خاصّ رسول خدا است، عثمان رو به ابو ذرّ آورده گفت از شهر ما بیرون شو، ابوذرّ گفت بخدا سوگند من هم میل ندارم در جوار تو باشم، گفت به عراق برو و هر چند خواهی آنجا توقّف نما، گفت هر جا بروم از گفتن سخن حقّ خودداری نخواهم نمود، گفت کدام زمین را دشمن داری گفت: ربذه که در آنجا بر غیر دین اسلام بودم، پس بمروان ابن حکم فرمان داد تا او را بر شتری بی جهاز سوار کرده به ربذه برد و او در آنجا بود تا در سال هشتم از خلافت عثمان وفات نمود، هنگام مرگ همسر او، و یا بقول بعضی دخترش از تنهائی و بی کسی گریه میکرد، ابوذر گفت گریه مکن که پیغمبر اکرم بمن خبر داده که در تنهائی خواهم مرد، و مردانی شایسته متکفّل دفن من خواهند بود، بعد گفت چون من از دنیا رفتم گوسفندی بریان کن و بر سر راه بنشین گروهی از اهل اسلام می رسند و احوالت را می پرسند، بگو ابوذرّ غفاریّ که از اصحاب رسول خدا بوده وفات کرده، آنان از شنیدن این خبر همراه تو بمنزل خواهند آمد آنها را طعام ده دفن مرا متکفّل خواهند شد، آن زن بعد از وفات بر سر راه نشست جماعتی از اهل عراق از مکّه معظّمه مراجعت می کردند به آنجا رسیدند، احنف ابن قیس تمیمیّ، صعصعة ابن صوحان عبدیّ، خارجة ابن صلت تمیمیّ، عبد اللّه ابن سلمه سهمیّ، هلال ابن مالک مزنیّ، جریر ابن عبد اللّه بجلیّ، اسود ابن قیس نخعیّ، مالک ابن حارث اشتر نخعیّ از میان ایشان جدا شده بسوی آن زن آمده گفتند: ترا چه رخ داده، گفت صاحب رسول خدا، صلّی اللَّه علیه و آله، ابوذرّ غفاریّ از دنیا رفته و من تنها مانده ام، آنان گریه کنان به خانه اش رفته و غسل داده کفن نموده بر او نماز گزارده دفنش کردند، پس مالک اشتر برخاسته خطبه ای خواند و اوصاف پسندیده و مظلومیّت او را یاد آوری نمود و بر او دعاء کرده طعام خوردند و حرکت کردند. خلاصه در وقتی که عثمان امر به اخراج او از مدینه نمود دستور داد کسی با او سخن نگفته مشایعتش ننمایند، چون از مدینه خارج شد امیر المؤمنین و امام حسن و امام حسین علیهم السّلام، و عقیل و عبد اللّه ابن جعفر و عمّار ابن یاسر برای وداع با او بیرون رفتند، امام علیه السّلام او را دلداری داده فرمود):

ای ابوذرّ تو برای (رضاء و خوشنودی) خدا بخشم آمدی، پس امیدوار باش به آن که برای او خشمگین شدی،

این قوم (عثمان و معاویه و پیروانشان) بر دنیای خود از تو ترسیدند (چون بر خلاف سنّت و طریقه پیغمبر اکرم رفتار میکنند مبادا ایشان را مفتضح و رسوا کنی) و تو بر دین خود از آنها ترسیدی (که مبادا فریب خورده از آنان پیروی کنی) پس آنچه که برای آن از تو می ترسند بدستشان ده (از دنیای آنها چشم بپوش) و برای آنچه که بر آن می ترسی از ایشان بگریز،

چه بسیار نیازمند بآنچه تو آنها را منع نمودی (از منکرات نهی کردی و در آن فوائد بیشماری است که همه بآن احتیاج دارند) و چه بسیار بی نیازی از آنچه (دنیایی) که ترا منع نمودند، و زود است که فردا (روز رستخیز) بدانی سود از آن کیست، و چه کسی رشک بسیار می برد،

و اگر آسمانها و زمینها بر بنده ای بسته شود، پس آن بنده خدا ترس و پرهیزکار باشد خداوند برای او راه خلاصی قرار دهد (چنانکه در قرآن کریم سوره 65 آیه 3 می فرماید: «وَ مَنْ یَتَّقِ اللَّهَ یَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجاً - وَ یَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لا یَحْتَسبُ» یعنی هر که از خدا ترسیده پرهیزکار باشد برای او راه نجات قرار دهد، و روزی می دهد باو از جائیکه گمان ندارد)

با تو انس نمی گیرد مگر حقّ، و از تو نمی رمد مگر باطل، پس اگر دنیای ایشان را می پذیرفتی (با آنان همکاری می کردی) ترا دوست می داشتند، و اگر از دنیا چیزی برای خود جدا می نمودی (دنیا پرست بودی) ترا در امان می گذاشتند (این همه آزار ترا روا نمی داشتند).