هر چیز برابر او فرو افتاده و خوار است، و همه بدو ایستاده و برقرار.
بی نیازی هر تهیدست است، و عزّت هر خوار. نیروی هر ناتوان، و پناه هر اندوهبار.
هر که سخن گوید، سخن او شنود، و هر که خاموش باشد نهان او داند.
هر که زنده باشد، روزیش با اوست، و هر که بمیرد، بازگشتش بدوست.
دیده ها تو را ندیده است تا از تو خبر دهد، که تو پیش از هر آفریده ای که خواهد وصف تو را سر دهد.
بیم تنهایی نداشتی تا خلق را بیافرینی، و آنان را نیافریدی تا از ایشان سودی بینی.
آن را که بجویی از تو پیش نیفتد، و آن را که بگیری از دستت نرهد،
و آن که فرمان تو نبرد از قدرتت نکاهد، و آن که تو را مطیع باشد، بر ملک تو نیفزاید.
امر تو را بازنگرداند، آن که بر قضای تو خشم گیرد، و بی نیاز از تو نبود، آن که فرمانت نپذیرد.
هر رازی نزد تو آشکار است، و هر نهانی نزد تو پدیدار.
تو همیشه ای و بی پایان، تو پایان هر چیزی، و گریز از تو نتوان.
وعده گاه محضر توست، و رهایی از تو جز به تو نیست،
و در دست قدرت تو زمام هر جنبنده ای است، و به سوی تو بازگشت هر آفریده ای است.
پاک خدایا چه بزرگ است آنچه می بینیم از خلقت تو، و چه خرد است، بزرگی آن در کنار قدرت تو،
و چه با عظمت است آنچه می بینیم از ملکوت تو، و چه ناچیز است برابر آنچه بر ما نهان است از سلطنت تو،
و چه فراگیر است نعمت تو در این جهان، و چه اندک است در کنار نعمتهای آن جهان.
از فرشتگانی که در آسمانهایت جایشان دادی، و از زمین خود برترشان بردی. آنان از دیگر آفریدگانت تو را بهتر شناسند، و از عقاب تو بیشتر می هراسند، و به تو نزدیکترند -لا جرم پیوسته در حمد و سپاسند-. نه در پشتهای پدران بوده اند، نه درون زهدانهای مادران، نه از نطفه ناچیز آفریده اند، و نه پراکنده گردش زمان.
آنان با مرتبتی که از آن برخوردارند، و منزلتی که نزد تو دارند، و یکدله تو را دوست دارند، و تو را فراوان طاعت می گزارند، و اندک غفلتی در فرمان تو نیارند، اگر آنچه بر آنان پوشیده است چنانکه باید دانند، کارهای خود را خرد بینند، و بر خویشتن خرده گیرند، و بدانند که تو را نپرستیدند، چنانکه باید، و طاعت نگزاردند آنسان که شاید.
ستودن تو راست که آفریننده و معبودی، بندگانت را نیک آزمودی. خانه ای آفریدی و خوانی گستردی، نوشیدنی، و خوردنی، و جفتها، و خدمتکاران در آن فراهم آوردی، و کاخها و نهرهای روان، و کشتزارها و میوه های فراوان.
سپس دعوت کننده -پیامبران- فرستادی تا بندگانت را بدان خانه بخواند، -خانه ای که به آسایش در آن بماند-. نه دعوت کننده را پاسخ گفتند، و نه آنچه را ترغیب کردی پذیرفتند، و نه بدانچه تشویقشان کردی آرزومند شدند. مرداری را پذیره گردیدند، و به خوردن آن رسوایی به خود خریدند، و در دوستی آن با هم به سازش گراییدند.
و هر که عاشق چیزی شود، دیده اش را کور سازد و دلش را رنجور سازد. پس به دیده بیمار بنگرد و به گوش بیمار بشنود. خواهشهای جسمانی پرده خردش را دریده، دوستی دنیا دلش را میرانیده، جان او شیفته دنیاست و او بنده آن است، و به سوی هر که چیزی از دنیا در دست دارد، نگران است. هر جا که دنیا برگردد، در پی آن رود، و هر جا روی آرد، روی بدانجا کند. نه به گفته بازدارنده از سوی خدا خود را بازدارد، و نه پند آن کس را که از سوی او پند دهد در گوش آرد.
حالی که فریفتگان دنیا را می بیند که دستگیرند و در چنگال مرگ اسیر. نه جای درگذشت از خطا، و نه راه بازگشت به دنیا، چگونه بر آنان فرود آمد آنچه نمی دانستند، و چگونه فراق دنیا را دیدند و از آن ایمن نشستند. و به آخرت در آمدند، و از آنچه بیمشان می دادند نرستند.
آنچه به آنان فرود آمد وصف ناشدنی است: از فراهم آمدن سختی مردن، و بر دنیای از دست شده دریغ خوردن، اندامها از آن سختی سست، و از اختیار برون، و رنگهاشان از بیم مرگ، دگرگون.
پس مرگ بیشتر به درون تن شان روی آرد، تا آنکه به سخن گفتنشان نگذارد، و او میان کسانش -خاموش- به بیند و به گوشش می شنود، با عقل درست و خرد برجا می اندیشد که عمرش را در چه تباه کرده، و روزگارش را در چه کار به سر آورده. به یاد مالهایی افتد که فراهم کرد، و ننگریست که از حلال و یا از حرام به دست آورد. از هر جای گرفت که توانست، و حلال آن را از شبهه ناک ندانست. و بال گرد کردن آن مالش در گردن، و هنگام جدایی و ترک آن کردن، مانده برای وارثان تا خوش زیند و بهره گیرند از آن. برای جز او گوارا و نوش، و او را سنگینی بار گرد آوردن بر دوش. خود سخت در گرو آن مانده -و دیگری بدان کام دل رانده-، دست پشیمانی می خاید از آنچه به هنگام مرگ بدو رخ نماید، و آن را که در زندگانی خواستار بود، اکنون ناخواهان، و کمتر آن را که حسرتش می خورد، و رشک آن می برد آرزوکنان.
پس مرگ پیوسته در تن او پیش راند، تا زبانش چون گوش از کار بازماند. پس میان کسان خود خاموش بیفتد، نه زبانش سخنی گوید، نه گوشش چیزی شنود. نگاه خود را از چهره این به رخ آن می افکند. گردش زبانشان را می بیند، امّا نمی شنود که سخن آنان چیست، و در باره کیست.
سپس، مرگ بیشتر بدو روی آرد و چشم او را چون گوشش از کار باز دارد، و جان از تنش برون رود، و مرداری میان کسان خود شود. آنان در کنارش ترسان، و از نزدیک شدن بدو گریزان. نه با نوحه گری همآواز، و نه با کسی که او را خواند دمساز. سپس او را به نقطه ای از زمین برند و در سپارند، و با کرده اش واگذارند، و دیده از دیدار او بردارند.
تا آنکه موعد نهاده سر رسد، و قضای الهی در رسد. و آخر آفریدگان به آغاز آن پیوندد -و مرگ تومار همه را بربندد-، و اراده خدا خواهد که خلق را نو گرداند -و برای کیفر و پاداش برانگیزاند-. آسمان را بشکافد و بخماند، و زمین را بجنباند و سخت بلرزاند. کوهها را از بن برکند، چنانکه از هیبت جلال، و بیم سطوت او برخی به برخی زند، و آنچه در زمین است برون آرد، و از پس کهنگی تازه شان گرداند، و پس از پراکندگی فراهمشان کند، و برای آنچه خواهد از هم جداشان دارد.
از کردارهای پنهان و کارهای کرده در نهان، و آنان را دو گروه سازد: بر گروهی نعمت بخشیده، و گروه دیگر را در عتاب کشیده. امّا طاعت پیشگان، پاداش آنان را جوار خود ارزانی دارد و در خانه خویش جاودانی. جایی که فرود آمدگان از آن رخت نبندند، و دگرگون حال نگردند. نه بیم آنان را فرا گیرد و نه بیماری بدانها روی آورد، نه خطری شان پیش آید و نه سفری شان از جای برکند.
امّا نافرمانان، آنان را در بدترین جای فرود آرد. و دستهاشان را با غل در گردن در آرد. و پیشانیهاشان را تا به قدمها فرو دارد، و بر آنان بپوشاند جامه قطران و پاره آتشهای سوزان. در عذابی که سخت در گداز است، و خانه ای در آن به روی ساکنانش فراز. در آتشی زبانه زن و غرّنده، با زبانه ای سوزان و آوایی ترساننده. باشنده آن رخت نتواند بست، و اسیر آن با سربها نتواند رست، و قیدهای آن را نتوان شکست. نه -ماندن- را مدّتی است که سر رسد، و نه مردم را اجلی تا در رسد.
از این خطبه است در ذکر پیامبر (ص):
دنیا را خوار دید، و کوچکش شمرد، سبکش گرفت و هیچش به حساب آورد، و دانست که خدا دنیا را از او گرفت چون چنین خواسته بود، و دیگری را ارزانی داشت چون حقیر می بود. پس، به دل از آن روی برگرداند، و یادش را در خاطر خویش میراند، و دوست داشت که زینت دنیا از دیده اش نهان شود تا از آن رختی گرانبها نگزیند، و امید ماندن در آن به دلش ننشیند. رسالت پروردگار را چنان رساند، که برای کسی جای عذر نماند، و امّت خود را اندرز گفت و ترساند، و مژده بهشتشان داد، و بدان خواند.
ما درخت نبوّتیم و فرود آمد نگاه رسالت، و جای آمد شد فرشتگان رحمت، و کانهای دانش و چشمه سارهای بینش. یاور و دوست ما، امید رحمت می برد، و دشمن و کینه جوی ما، انتظار قهر و سطوت.