هان به خدا قسم ابو بکر پسر ابو قحافه جامه خلافت را پوشید در حالی که می دانست جایگاه من در خلافت چون محور سنگ آسیا به آسیاست، سیل دانش از وجودم همچون سیل سرازیر می شود، و مرغ اندیشه به قلّه منزلتم نمی رسد.

اما از خلافت چشم پوشیدم، و روی از آن بر تافتم، و عمیقا اندیشه کردم که با دست بریده و بدون یاور بجنگم، یا آن عرصه گاه ظلمت کور را تحمل نمایم، فضایی که پیران در آن فرسوده، و کم سالان پیر، و مؤمن تا دیدار حق دچار مشقت می شود.

دیدم خویشتنداری در این امر عاقلانه تر است، پس صبر کردم در حالی که گویی در دیده ام خاشاک بود، و غصه راه گلویم را بسته بود می دیدم که میراثم به غارت می رود.

تا نوبت اولی سپری شد، و خلافت را پس از خود به پسر خطاب واگذارد. [سپس امام وضع خود را به شعر اعشی مثل زد:] «چه تفاوت فاحشی است بین امروز من با این همه مشکلات، و روز حیّان برادر جابر که غرق خوشی است».

شگفتا اولی با اینکه در زمان حیاتش می خواست حکومت را واگذارد، ولی برای بعد خود عقد خلافت را جهت دیگری بست. چه سخت هر کدام به یکی از دو پستان حکومت چسبیدند.

حکومت را به فضایی خشن کشانیده، و به کسی رسید که کلامش درشت، و همراهی با او دشوار، و لغزشهایش فراوان، و معذرت خواهیش زیاد بود. بودن با حکومت او کسی را می ماند که بر شتر چموش سوار است، که اگر مهارش را بکشد بینی اش زخم شود، و اگر رهایش کند خود و راکب را به هلاکت اندازد.

به خدا قسم امت در زمان او دچار اشتباه و نا آرامی، و تلوّن مزاج و انحراف از راه خدا شدند. آن مدت طولانی را نیز صبر کردم، و بار سنگین هر بلایی را به دوش کشیدم.

تا زمان او هم سپری شد، و امر حکومت را به شورایی سپرد که به گمانش من هم (با این منزلت خدایی) یکی از آنانم. خداوندا چه شورایی! من چه زمانی در برابر اولین آنها در برتری و شایستگی مورد شک بودم که امروز همپایه این اعضای شورا قرار گیرم ولی (به خاطر احقاق حق) در نشیب و فراز شورا با آنان هماهنگ شدم، در آنجا یکی به خاطر کینه اش به من رأی نداد، و دیگری برای بیعت به دامادش تمایل کرد، و مسایلی دیگر که ذکرش مناسب نیست.

تا سومی به حکومت رسید که برنامه ای جز انباشتن شکم و تخلیه آن نداشت، و دودمان پدری او (بنی امیه) به همراهی او بر خاستند و چون شتری که گیاه تازه بهار را با ولع می خورد به غارت بیت المال دست زدند، در نتیجه این اوضاع رشته اش پنبه شد، و اعمالش کار او را تمام ساخت، و شکمبارگی سرنگونش نمود.

آن گاه چیزی مرا به وحشت نینداخت جز اینکه مردم همانند یال کفتار بر سرم ریختند، و از هر طرف به من هجوم آورند، به طوری که دو فرزندم در آن ازدحام کوبیده شدند، و ردایم از دو جانب پاره شد، مردم چونان گله گوسپند محاصره ام کردند.

اما همین که به امر خلافت اقدام نمودم گروهی پیمان شکستند، و عده ای از مدار دین بیرون رفتند، و جمعی دیگر سر به راه طغیان نهادند، گویی هر سه طایفه این سخن خدا را

نشنیده بودند که می فرماید: «این سرای آخرت را برای کسانی قرار دهیم که خواهان برتری و فساد در زمین نیستند، و عاقبت خوش از پرهیزکاران است.» چرا، به خدا قسم شنیده بودند و آن را از حفظ داشتند، امّا زرق و برق دنیا چشمشان را پر کرد، و زیور و زینتش آنان را فریفت.

هان، به خدایی که دانه را شکافت، و انسان را به وجود آورد، اگر حضور حاضر، و تمام بودن حجت بر من به خاطر وجود یاور نبود، و اگر نبود عهدی که خداوند از دانشمندان گرفته که در برابر شکمبارگی هیچ ستمگر و گرسنگی هیچ مظلومی سکوت ننمایند، دهنه شتر حکومت را بر کوهانش می انداختم، و پایان خلافت را با پیمانه خالی اولش سیراب می کردم، آن وقت می دیدید که ارزش دنیای شما نزد من از اخلاط دماغ بز کمتر است.

[چون سخن مولا به اینجا رسید مردی از اهل عراق بر خاست و نامه ای به او داد، حضرت سر گرم خواندن شد، پس از خواندن، ابن عباس گفت: ای امیرالمؤمنین، کاش سخنت را از همان جا که بریدی ادامه می دادی. فرمود:] هیهات ای پسر عباس، این آتش درونی بود که شعله کشید سپس فرو نشست [ابن عباس گفت: به خدا قسم بر هیچ سخنی به مانند این کلام ناتمام امیرالمؤمنین غصه نخوردم که آن انسان والا درد دلش را با این سخنرانی به پایان نبرد.]